دکتر محمد شعبانی راد

قرارِ پنهانِ دیدار؛ لقای خدا در ملکوتِ قلب! فَالْمُلْقِياتِ‏ ذِكْراً عُذْراً أَوْ نُذْراً!

“The Secret Appointment of Union:
Meeting God in the Kingdom of the Heart — ‘By the Ones Who Cast the Reminder… Excusing or Warning’ (Q 77:5–6).”


The meeting with God is not an event of the afterlife alone — it is a hidden appointment etched into the architecture of the heart.
The Qur’an whispers this mystery when it speaks of “al-mulqiyāt dhikran, ʿudhran aw nudhran” — the subtle, angelic forces that “cast” light, reminders, excuses, and warnings into the inner world of the believer.

This casting (الإلقاء) is not merely the transmission of information.
It is a quiet descent of divine attention —
a drop of light placed into the soul,
a soft call that travels through the corridors of the heart.

And whenever a believer responds to this call with sincerity, humility, and righteous action, a meeting takes place — unseen by the eye, yet unmistakably felt by the spirit.

This is the Liqā’ of God in its living form:

  • a moment when the heart brightens without reason,

  • when confusion settles into clarity,

  • when fear loosens its grip,

  • When the inner Companion speaks a word that saves,

  • when one feels seen — not by creation, but by the Creator.

In such moments, the heart becomes a sanctuary.
A small kingdom where divine light rules and where the whispers of falsehood fall silent.

The Qur’an describes the path to this meeting with striking simplicity:

“Whoever hopes to meet his Lord,
let him do righteous work
and not associate anyone in the worship of his Lord.”
(Qur’an 18:110)

Thus, the path is not complicated:

  • Sincerity in action.

  • Purity in intention.

  • Walking the earth with the light of guidance.

  • Leaning on the subtle teachings cast into the heart by the divine emissaries — the mulqiyāt.

This meeting is not a reward for perfection.
It is the fruit of honest longing.
It is the return of light to its Source.

When the heart becomes a place of truth, God draws near.
And when God draws near, the entire universe takes a step back,
so the soul may stand — quietly, trembling, fulfilled —
in the secret appointment of divine union.

A Luminous Meeting!
When the Card Encounters the Heart’s Divine Reader — the (1+1) Moment

«لقی» در معنای ممدوح، یکی از هزار واژه مترادف «نور الولایة»،
و در معنای مذموم، یکی از هزار واژۀ مترادف «حسد» است.
در فرهنگ لغات عربی می‌نویسند:
«لقى فلان فلانا: فلان با فلان ملاقات کرد. کسی با کسی روبرو شد. یا کسی کسی را دید.»
«كلّ شي‏ء استقبل شيئا أو صادفه فقد لقيه من الأشياء كلّها»
«هر چیزی که رو به روی چیز دیگری قرار گیرد یا با آن برخورد کند، به معنای ملاقات یا رویارویی آن دو است.»
«الى‏ اللقاءِ: به اميد ديدار»
+ «ثوی»
+ «بحر – مجمع البحرین!»
«ولایت فرایند اتوماتیک»:
اتوماتیک به عربی میشه: «تلقائی»
«لقی»: «التِّلْقَائيّ‏- [لقي‏]: «تِلْقَائيّاً»: خود به خود، با رضايت»:
نور ولایت – بدون اینکه نقشی در این کار داشته باشی – به قلبت القاء میشه.
این میشه فرایند اتوماتیک ولایت که واژه لقی به ما یاد میده …
ملاقات کارت بانکی با دستگاه کارت خوان!
«اینداکشن»
این میشه یه جور لقاح سریع!
«اللُّقَى‏: السريعات اللقح من جميع الحيوان»
+ «وحی – وَحَّى‏ فلان ذبيحته إِذا ذَبَحها ذَبْحاً سَرِيعاً وَحِيّاً»

کارت، با دستگاه کارت اعتباری ملاقات می کند!

«فَالْمُلْقِياتِ‏ ذِكْراً عُذْراً أَوْ نُذْراً 
هِيَ الْمَلَائِكَةُ تُلْقِي‏ الذِّكْرَ مِنَ اللَّهِ تَعَالَى عَلَى الْأَنْبِيَاءِ»

[سورة المرسلات (۷۷): الآيات ۱ الى ۱۵]
فَالْمُلْقِياتِ ذِكْراً (۵)
و القاكننده وحى‏‌اند.
عُذْراً أَوْ نُذْراً (۶)
خواه عذرى باشد يا هشدارى.

دیدارِ نورانی!

دلنوشته

«وقتی قلب، کارت می‌کشد… تفسیر نورانیِ ملاقات!»

خدایا…

چقدر زیباست که تو برای فهماندن حقیقت‌های بزرگ، گاهی از ساده‌ترین چیزهای زندگی روزمره کمک می‌گیری.
وقتی داشتم معنای «لقی» را در دلم مرور می‌کردم، ناگهان این مثال، مثل جرقه‌ای نورانی در قلبم نشست:
👈ملاقاتِ قلب با فرشتۀ مهربان، درست شبیه ملاقاتِ کارت بانکی با دستگاه کارت‌خوان است!👉

دستگاه کارت‌خوان… همان «قلب اهل یقین» است؛
قلبی که آماده است، بیدار است، وصل به برقِ الهی است، و همیشه در حالت «انتظار تراکنش نورانی» می‌ماند.👉
و کارت بانکی… همان «ملک موکّل» است؛
ملکی که عکس معلم ربانی روی کارت او چاپ شده،
و در لحظۀ تماس با دستگاهِ قلب، یک انتقال عظیم اتفاق می‌افتد:
انتقال مبالغ بالایی از علوم آل محمد علیهم‌السلام.

این همان «فَالْمُلْقِياتِ‏ ذِكْراً» است؛
همان ملائکه‌ای که ذکر را، یادآوری نور را، فلاش‌های معرفتی را
در یک لحظه به قلب تزریق می‌کنند.

اما این ملاقات فقط با نزدیک کردن کارت تمام نمی‌شود.
همۀ ما می‌دانیم: بعد از کشیدن کارت باید رمز را وارد کرد!

و رمزِ چهاررقمیِ این تراکنش آسمانی،
همان نام «معلم ربانی» است.
رمزِ اتصال، رمزِ اجازه عبور، رمزِ باز شدن درهای نور.
اهل ایمان این رمز را می‌دانند،
اهل یقین آن را همیشه در یاد دارند،
و اهل حسادت…
گرچه رمز را می‌دانند،
اما انگار نمی‌خواهند بدانند!
چون اصلِ این فرایند را انکار می‌کنند.
آن‌ها می‌گویند: «این دستگاه اصلاً وصل نیست! این تراکنش‌ها واقعی نیست!»
و همین تکذیب، بزرگ‌ترین خسارتشان می‌شود.

اما قلب سلیم…
همیشه وصل به برق است.
خاموش نمی‌شود.
صفحه‌اش همیشه روشن است.
و هر وقت کارتِ فرشته نزدیک شود،
دستگاه با شوق می‌گوید: «در حال پردازش…»

و بعد…
تراکنش موفق!
یک یادآوری نورانی،
یک فهم تازه از یک آیه،
یک کلمه الهی که درست در لحظه‌ای حیاتی بر قلب می‌نشیند،
و انسان احساس می‌کند:
«خدا همین الآن مرا دید… همین الآن مرا هدایت کرد.»

اما این هم پایان کار نیست…
حتی دستگاه کارت‌خوان هم نیاز به «آپدیت» دارد!
و چه زیباست این بخش:

مامور آپدیت‌کننده
یعنی همان فرشتۀ مأمور به تربیت،
مرتب سر می‌زند…
نرم‌افزار قلب را به‌روز می‌کند،
سخت‌افزارش را تقویت می‌کند،
و حتی شماره موبایلش را می‌گذارد برای روز مبادا!
یعنی لحظۀ اضطرار،
لحظۀ حیرت،
لحظۀ نیاز شدید به نور.

و همیشه این سؤال باقی می‌ماند:

قلب من تا امروز چند «تراکنش موفق» داشته؟
چند بار واقعاً ملاقات کرده‌ام؟
چند بار رمز را درست زدم؟
چند بار دستگاه وصل بوده؟
چند بار کارت را با بی‌حوصلگی کشیدم،
یا با عجله،
یا با تردید…
و تراکنش ناموفق ثبت شد؟

خدایا…
بگذار دستگاه قلبم همیشه روشن باشد.
بگذار کارت ملک موکّل همیشه در دسترس باشد.
و بگذار رمز را همیشه به یاد داشته باشم:
رمزی از نور،
رمزی از محبت،
رمزی از ولایت،
رمزی از عشق،
رمزی از معلم ربانی.

👈این ملاقاتِ نورانی…
زیباترین تراکنشِ عالم است.👉

«وَ جَعَلْنا بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ الْقُرَى الَّتي‏ بارَكْنا فيها قُرىً ظاهِرَةً
وَ قَدَّرْنا فيهَا السَّيْرَ سيرُوا فيها لَيالِيَ وَ أَيَّاماً آمِنينَ
»

دلنوشته

«ایستگاه‌های نور؛ از قریۀ ظاهره تا قُرى مبارکه»

خدایا…
وقتی به این آیه نگاه می‌کنم—
«وَ جَعَلْنا بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ الْقُرَى الَّتي‏ بارَكْنا فيها قُرىً ظاهِرَةً
وَ قَدَّرْنا فيهَا السَّيْرَ، سيروا فيها لَيالِيَ وَ أَيَّاماً آمِنينَ»
—احساس می‌کنم داری با زبانی لطیف، همان حقیقتی را می‌گویی که قلب همیشه دنبالش بوده:
راهی که از ما شروع می‌شود و به «قُرى مبارکه» می‌رسد…

و این قُرى مبارکه، چیزی جز محمد و آل محمد علیهم‌السلام نیست؛
همان سرچشمه‌های نور، همان شهرهای مقدس ولایت،
همان بادوام‌ترین محلّ نزول علم و هدایت.

اما تو میان ما و آن قُرى مبارکه، «قُرى ظاهره» قرار دادی؛
جاهایی که برای قلبِ اهل یقین، به‌صورت محسوس و قابل رؤیت ظاهر می‌شود.
این «قُرى ظاهره» همان معلم ربانی است—
در ملک و در ملکوت.
کسی که در ظاهر همراه انسان است،
اما باطنش متصل به همان قُرى مبارکه است.
یک واسطه‌ی نورانی، یک پلی که سايه ندارد،
یک نشانه که فقط قلب سلیم آن را می‌بیند و می‌شناسد.

و ناگهان همه‌چیز روشن می‌شود:
در مثال کارت‌خوان، این قُرى ظاهره همان «رمز دستگاه» است!
رمزی که اگر نباشد،
اگر گم شود،
اگر فراموش شود،
هیچ تراکنش نوری اتفاق نمی‌افتد.

قلب باید با معلم ربانی تماس بگیرد،
نام او را به‌عنوان «رمز عبور» وارد کند،
تا اتصال به قُرى مبارکه باز شود،
و علم آنلاین از سرچشمه‌های نور به قلب منتقل گردد.
بدون این واسطه، دستگاه خاموش می‌ماند؛
نوری عبور نمی‌کند،
ذکری القا نمی‌شود،
و قلب در مسیر، «آمین» نمی‌ماند.

اما برای اهل یقین…
همه‌چیز مهیا شده:
«وَ قَدَّرْنا فيها السَّيْرَ»
تو مسیر را اندازه‌گیری کرده‌ای؛
راه را تنظیم کرده‌ای؛
فاصله‌ها را دقیق چیده‌ای.
حتی زمان حرکت را:
«سيروا فيها لَيالِيَ وَ أَيَّاماً»
چه در شب‌های تاریکِ امتحان،
چه در روزهای روشنِ بسط،
راه برای قلب امن است؛
چون معلم ربانی، همان قریة ظاهره،
میان ما و قُرى مبارکه قرار دارد.

خدایا…
چه لطیف راه را وصل کرده‌ای!
نه یک‌باره، نه با جهشی خسته‌کننده؛
بلکه با «ایستگاه‌های نورانی»،
که هر کدام در دل انسان آشکار می‌شود.
هر ملاقات با معلم ربانی،
یعنی یک تراکنش موفّق،
یک قدم به قُرى مبارکه،
یک جرعه از نور الولایة،
و یک قدم نزدیک‌تر به «لقاء رب».

خدایا…
دلِ مرا در این مسیرِ قدرشده، زنده نگه دار؛
قریه‌ی ظاهره‌ام را گم نکنم،
رمزم را فراموش نکنم،
و دستگاه قلبم همیشه روشن باشد…
تا در لیل‌ها و نهارها،
در قبض‌ها و بسط‌ها،
در سختی و آسانی،
«آمِناً» به سمت ملاقات تو قدم بردارم.

ملاقات با فرشتۀ مهربان در ملکوت قلب!
«لقاء الله – لقاء ربّ – لقاء الاخرة»
هدفِ نهایی این تربیت، یقین به لقای خداست؛
یقینی زنده، نه فقط یک باور ذهنی.
این فرایند تربیت در قالب فهم کلمات الله صورت میگیرد:
«فتلقّی آدم من ربّه کلمات»
در قالب فهم قبض و بسط نور قلب صورت می‌گیرد.
اهل حسادت، قبض و بسط نور قلب رو باور ندارند و اونو تکذیب می‌کنند.
«قَدْ خَسِرَ الَّذينَ كَذَّبُوا بِلِقاءِ اللَّه‏»
«الَّذينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ لِقاءِ الْآخِرَةِ» + «تکذیب آیات و رسل»
«أَلا إِنَّهُمْ في‏ مِرْيَةٍ مِنْ لِقاءِ رَبِّهِم‏»
«َ إِنَّ كَثيراً مِنَ النَّاسِ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ لَكافِرُونَ»
«َ قالَ الْمَلَأُ مِنْ قَوْمِهِ الَّذينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِلِقاءِ الْآخِرَةِ وَ أَتْرَفْناهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا»

«لقی»:
واژۀ قرآنی «لقی» از آن واژه‌های مهم است که قرآن با آن، هم «راهِ نور» را نشان می‌دهد و هم «درّه‌های حسادت» را.
این ریشه در ظاهر ساده است:
«لقى فلانٌ فلاناً» یعنی کسی با کسی ملاقات کرد، روبه‌رو شد یا او را دید؛
و در تعبیر لغوی گفته‌اند:
«كلّ شي‏ء استقبل شيئا أو صادفه فقد لقيه»؛
هر چیزی که رو به روی چیز دیگری قرار گیرد یا با آن برخورد کند، در حقیقت «لقی» رخ داده است.
پس «لقی» در اصل، به معنای «روبه‌رو شدن، برخورد کردن، و وارد شدن در میدانِ حضورِ دیگری» است.

اما قرآن این «روبه‌رو شدن» را از سطح جسم و چشم، به عمق جان و قلب می‌برد و از آن، پلی به سوی بزرگ‌ترین حقیقت تربیت می‌سازد: «لقاء الله»، «لقاء ربّ»، و «لقاء الآخرة».
این لقاء، صرفاً وعدۀ یک دیدار در آینده نیست؛
حقیقتی زنده در «ملکوت قلب» است.
یعنی جایی که انسان در باطن خود، با ربّ خویش مواجه می‌شود؛
مواجهه‌ای که نشانه‌اش فهم نور، و ثمره‌اش ترجیح ارادۀ خدا بر ارادۀ خود است.
به بیان دیگر، لقاء ربّ همان ملاقات نورانی با «معلم ربانی» در ملکوت قلب است؛
همان حضور «فرشتۀ مهربان» که با کلمات نورانی، علمِ لحظه‌ای و هدایتِ درجا را به قلب القا می‌کند تا قلب بفهمد خدا چه می‌خواهد و چگونه باید «پشت به تمنا و رو به نور» بایستد.

سرّ این رویداد را قرآن در یک جمله روشن کرده است:
«فَتَلَقّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ»؛
آدم از پروردگارش «کلمات» را دریافت کرد.
یعنی تربیتِ الهی، در قالب «تلقّیِ کلمات الله» صورت می‌گیرد؛
کلماتی که خود نورند، چون «الله نور» است.
پس هر بار که قلب، کلمۀ الهی را تلقّی می‌کند، در واقع «لقاء ربّ» را تجربه می‌کند؛
تجربه‌ای که در قبض و بسط نورِ قلب جاری می‌شود و انسان را قدم‌به‌قدم به یقین می‌رساند:
یقین به لقای خدا، یقینی زنده و تربیت‌ساز، نه یک باور ذهنی سرد.

از این منظر، «لقی» در معنای ممدوح، یکی از هزار نام «نور الولایة» است؛
چون میدانِ ملاقاتِ نورانی با معلم ربانی و فرشتۀ مهربان را می‌گشاید.
و در معنای مذموم، یکی از هزار چهرۀ «حسد» است؛
چون حسادت اساساً انکار همین ملاقات و انکار همین قبض و بسط نور است.
به همین دلیل قرآن با صراحت می‌گوید زیان‌کارترین مردم کسانی‌اند که «لقاء الله» و «لقاء الآخرة» را تکذیب می‌کنند:
«قَدْ خَسِرَ الَّذينَ كَذَّبُوا بِلِقاءِ اللَّه»
و نیز:
«الَّذينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ لِقاءِ الْآخِرَةِ»
و هشدار می‌دهد که بسیاری در تردید یا کفر نسبت به این لقاءند:
«أَلا إِنَّهُمْ في‏ مِرْيَةٍ مِنْ لِقاءِ رَبِّهِم»
و «إِنَّ كَثيراً مِنَ النَّاسِ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ لَكافِرُونَ».

پس مقالۀ «لقی» می‌خواهد نشان دهد:
«ملاقات» در قاموس قرآن، فقط یک رویداد بیرونی نیست؛
یک حقیقت درونی و تربیتی است.
هر کجا قلب، به کلمات نورانی ربّ گوش می‌دهد و آنها را تلقّی می‌کند، همان‌جا لقاء رخ داده است؛
و هر کجا حسادت، این فرایند را انکار کند، انسان از بزرگ‌ترین سرمایه‌اش محروم می‌شود.
از این‌جا به بعد، آیات و دلنوشته‌های مقاله، گام‌به‌گام این حقیقت را در صحنۀ قرآن و در صحنۀ قلب روشن خواهند کرد.

دلنوشته

قرارِ پنهانِ دیدار؛ لقای خدا در ملکوتِ قلب

خدایا…

گاهی قلبم را مثل یک مسافر خسته می‌بینم که در شلوغیِ دنیا، از کنارِ هزار صدا می‌گذرد؛
صداهایی که هر کدام می‌خواهند مرا به سمتِ خودشان بکشند،
به سمتِ تمنا، به سمتِ عجله، به سمتِ غرورِ نَفْس…
اما تو در همین هیاهو، یک قرارِ پنهان گذاشته‌ای؛
قراری که نامش «لقاء» است.

لقاء تو، برای من یک وعدۀ دورِ آخرت نیست؛
یک اتفاقِ زنده است در همین لحظه،
در همین جایی که قلبم می‌تواند ملکوت خودش را پیدا کند.
وقتی تو کلمه‌ای را در دلم می‌نشانی،
وقتی ناگهان چراغی روشن می‌شود،
وقتی می‌فهمم «این راهِ توست» و «آن راه، راهِ تمناست»…
همان‌جا، من تو را می‌دیدم،
همان‌جا تو به دیدارم آمده بودی،
و من تازه فهمیدم «فَتَلَقّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ» یعنی چه.

ای ربّ مهربان…
چه ملاقاتِ عجیبی است این ملاقاتِ بی‌چشم و بی‌زبان!
تو از راهِ «کلمه» می‌آیی،
از راهِ نوری که در قبض و بسط قلب جریان می‌گیرد،
از راهِ معلم ربانیِ درون،
همان فرشتۀ مهربان که آرام و بی‌صدا،
مثل نسیمی که پرده را کنار می‌زند،
ارادۀ تو را در دل نشانم می‌دهد.

و من هر بار که این نور را «تلقّی» می‌کنم،
دارم به سوی تو هجرت می‌کنم؛
از خودم به سوی تو،
از خواستِ کوتاهِ نَفْس به سوی خواستِ بلندِ ربّ.
این است راهِ تربیت:
این‌که قلب یاد بگیرد در هر دو راهی،
به دیدارِ تو برود،
نه به دیدارِ وسوسه.

خدایا…
من می‌فهمم چرا اهل حسادت، لقای تو را تکذیب می‌کنند.
چون اگر کسی لقاء را باور کند،
دیگر نمی‌تواند در تاریکیِ توهّماتِ خودش سلطنت کند؛
دیگر نمی‌تواند بگوید «من می‌دانم» و راهِ تمنا را برود.
لقاء، پرده‌ها را کنار می‌زند؛
و حسادت، از روشن شدنِ پرده‌ها می‌ترسد.

پس نگاهم دار…
در این راهِ دیدار،
در این قرارِ پنهانِ نورانی.
دلِ مرا طوری تربیت کن که هر بار
کلمات تو را که آمد،
مثل آدم، با شوق بگیرد؛
و به جای فرار از نور،
به آغوشش قدم بگذارد.

خدایا…
به من یقینِ لقای خودت را بچشان؛
یقینی که زندگی‌ام را عوض کند،
یقینی که مرا هر روز از نو بسازد،
یقینی که مرا از تمنا جدا کند
و به نور پیوند بزند.

آمین.

قطعاً كسانى كه ديدار خدا را دروغ شمردند زيان كردند و [به حقيقت‏] راه نيافتند.

قرار ملاقات با خدا؟! چجوری؟!
 

[سورة سبإ (۳۴): الآيات ۱۵ الى ۱۹]
وَ جَعَلْنا بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ الْقُرَى الَّتِي بارَكْنا فِيها قُرىً ظاهِرَةً
وَ قَدَّرْنا فِيهَا السَّيْرَ سِيرُوا فِيها لَيالِيَ وَ أَيَّاماً آمِنِينَ (۱۸)
و ميان آنان و ميان آبادانيهايى كه در آنها بركت نهاده بوديم شهرهاى متّصل به هم قرار داده بوديم،
و در ميان آنها مسافت را، به اندازه، مقرر داشته بوديم.
در اين [راه‏]ها، شبان و روزان آسوده‌‏خاطر بگرديد.

[سورة يونس (۱۰): الآيات ۴۵ الى ۴۷]
وَ يَوْمَ يَحْشُرُهُمْ كَأَنْ لَمْ يَلْبَثُوا إِلاَّ ساعَةً مِنَ النَّهارِ يَتَعارَفُونَ بَيْنَهُمْ
قَدْ خَسِرَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِلِقاءِ اللَّهِ وَ ما كانُوا مُهْتَدِينَ (۴۵)
و روزى كه آنان را گرد مى‏‌آورد، گويى جز به اندازه ساعتى از روز درنگ نكرده‌‏اند.
با هم اظهار آشنايى مى‌‏كنند.
قطعاً كسانى كه ديدار خدا را دروغ شمردند زيان كردند و [به حقيقت‏] راه نيافتند.

«قَدْ خَسِرَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِلِقاءِ اللَّهِ‏»
یعنی: کسانیکه قبض و بسط رو تکذیب می‌کنند خیلی زیانکارند!»

+ «خیر ما القی فی القلب الیقین»

« قَالَ الْمَأْمُونُ بَارَكَ اللَّهُ فِيكَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ
فَمَا مَعْنَى قَوْلِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ- وَ لَمَّا جاءَ مُوسى‏ لِمِيقاتِنا وَ كَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ قالَ لَنْ تَرانِي‏ الْآيَةَ
كَيْفَ يَجُوزُ أَنْ يَكُونَ كَلِيمُ اللَّهِ مُوسَى بْنُ عِمْرَانَ لَا يَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ تَعَالَى ذِكْرُهُ لَا تَجُوزُ عَلَيْهِ الرُّؤْيَةُ حَتَّى يَسْأَلَهُ هَذَا السُّؤَالَ
فَقَالَ الرِّضَا ع
إِنَّ كَلِيمَ اللَّهِ مُوسَى بْنَ عِمْرَانَ ع عَلِمَ أَنَّ اللَّهَ تَعَالَى أَعَزُّ مِنْ أَنْ يُرَى بِالْأَبْصَارِ وَ لَكِنَّهُ لَمَّا كَلَّمَهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ وَ قَرَّبَهُ نَجِيّاً رَجَعَ إِلَى قَوْمِهِ فَأَخْبَرَهُمْ أَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ كَلَّمَهُ وَ قَرَّبَهُ وَ نَاجَاهُ
فَقَالُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَسْمَعَ كَلَامَهُ كَمَا سَمِعْتَ وَ كَانَ الْقَوْمُ سَبْعَمِائَةِ أَلْفِ رَجُلٍ فَاخْتَارَ مِنْهُمْ سَبْعِينَ أَلْفاً ثُمَّ اخْتَارَ مِنْهُمْ سَبْعَةَ آلَافٍ ثُمَّ اخْتَارَ مِنْهُمْ سَبْعَمِائَةٍ ثُمَّ اخْتَارَ مِنْهُمْ سَبْعِينَ رَجُلًا لِمِيقَاتِ رَبِّهِ فَخَرَجَ بِهِمْ إِلَى طُورِ سَيْنَاءَ فَأَقَامَهُمْ فِي سَفْحِ الْجَبَلِ‏ وَ صَعِدَ مُوسَى ع إِلَى الطُّورِ وَ سَأَلَ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى أَنْ يُكَلِّمَهُ وَ يُسْمِعَهُمْ كَلَامَهُ فَكَلَّمَهُ اللَّهُ تَعَالَى ذِكْرُهُ وَ سَمِعُوا كَلَامَهُ مِنْ فَوْقُ وَ أَسْفَلُ وَ يَمِينُ وَ شِمَالُ وَ وَرَاءُ وَ أَمَامُ لِأَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ أَحْدَثَهُ فِي الشَّجَرَةِ وَ جَعَلَهُ مُنْبَعِثاً مِنْهَا حَتَّى سَمِعُوهُ مِنْ جَمِيعِ الْوُجُوهِ فَقَالُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ‏ بِأَنَّ هَذَا الَّذِي سَمِعْنَاهُ كَلَامُ اللَّهِ- حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً فَلَمَّا قَالُوا هَذَا الْقَوْلَ الْعَظِيمَ وَ اسْتَكْبَرُوا وَ عَتَوْا بَعَثَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَيْهِمْ صَاعِقَةً فَأَخَذَتْهُمْ بِظُلْمِهِمْ فَمَاتُوا فَقَالَ مُوسَى يَا رَبِّ مَا أَقُولُ لِبَنِي إِسْرَائِيلَ إِذَا رَجَعْتُ إِلَيْهِمْ وَ قَالُوا إِنَّكَ ذَهَبْتَ بِهِمْ فَقَتَلْتَهُمْ لِأَنَّكَ لَمْ تَكُنْ صَادِقاً فِيمَا ادَّعَيْتَ مِنْ مُنَاجَاةِ اللَّهِ إِيَّاكَ فَأَحْيَاهُمُ اللَّهُ وَ بَعَثَهُمْ مَعَهُ فَقَالُوا إِنَّكَ لَوْ سَأَلْتَ اللَّهَ أَنْ يُرِيَكَ تَنْظُرُ إِلَيْهِ لَأَجَابَكَ وَ كُنْتَ تُخْبِرُنَا كَيْفَ هُوَ نَعْرِفُهُ حَقَّ مَعْرِفَتِهِ
فَقَالَ مُوسَى ع يَا قَوْمِ إِنَّ اللَّهَ لَا يُرَى بِالْأَبْصَارِ وَ لَا كَيْفِيَّةَ لَهُ وَ إِنَّمَا يُعْرَفُ بِآيَاتِهِ وَ يُعْلَمُ بِأَعْلَامِهِ
فَقَالُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى تَسْأَلَهُ
فَقَالَ مُوسَى ع يَا رَبِّ إِنَّكَ قَدْ سَمِعْتَ مَقَالَةَ بَنِي إِسْرَائِيلَ- وَ أَنْتَ أَعْلَمُ بِصَلَاحِهِمْ
فَأَوْحَى اللَّهُ جَلَّ جَلَالُهُ إِلَيْهِ يَا مُوسَى سَلْنِي مَا سَأَلُوكَ فَلَنْ أُؤَاخِذَكَ بِجَهْلِهِمْ فَعِنْدَ ذَلِكَ قَالَ مُوسَى- رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ قالَ لَنْ تَرانِي وَ لكِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ‏ وَ هُوَ يَهْوِي‏ فَسَوْفَ تَرانِي فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ‏ بِآيَةٍ مِنْ آيَاتِهِ- جَعَلَهُ دَكًّا وَ خَرَّ مُوسى‏ صَعِقاً فَلَمَّا أَفاقَ قالَ سُبْحانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ‏ يَقُولُ رَجَعْتُ إِلَى مَعْرِفَتِي بِكَ عَنْ جَهْلِ قَوْمِي- وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ‏ مِنْهُمْ بِأَنَّكَ لَا تُرَى
فَقَالَ الْمَأْمُونُ لِلَّهِ دَرُّكَ يَا أَبَا الْحَسَنِ »

دلنوشته

«رویتِ نور؛ وقتی فرشته به چهرۀ معلم در قلب تمثّل می‌یابد»

خدایا…
وقتی به حدیثِ حیرت‌آور امام رضا ع نگاه می‌کنم،
می‌بینم که حقیقتِ «لقاء» چقدر از آن چیزی که ما در ذهن می‌سازیم بالاتر است؛
و چقدر نزدیک‌تر…
نه در آسمان هفتم،
بلکه در همان ملکوت قلب،
همان‌جایی که «تمثال نورانی» فرشتۀ مهربان،
به چهرۀ معلم ربانی،
بر قلب سلیم آشکار می‌شود.

رویت تو با چشم سر نیست؛
نه در برابر نور خورشید،
نه در مقابل یک شکل و هیئت.
تو با چشم نمی‌آیی…
با نور می‌آیی؛
با آیت می‌آیی؛
با تمثّل می‌آیی.

این همان چیزی است که موسی ع فهمید و قومش نفهمیدند؛
موسی می‌دانست که دیدن خدا با چشم محال است،
اما وقتی در اوج قرب،
در خلوتِ نجوا،
نور تو قلبش را فرا گرفت،
می‌خواست این حقیقت را برای قومش تبیین کند.
اما آنان گفتند:
«لَن نُؤمِنَ لَكَ حَتّى نَرى اللّه جَهْرَةً!»
و در همین لحظه، فاصله میان «اهل نور» و «اهل حسادت»
مثل روز و شب جدا شد.

اهل نور می‌فهمند که خدا با «آیت» رؤیت می‌شود،
نه با چشم.
با ظهور «تمثال» می‌آید،
نه با جسم.
با فرشته‌ای که در صورت معلم ربانی
در ملکوت قلب تجلی می‌کند.
اینجا، «ملاقات» یعنی لمسِ نور،
یعنی فهمِ آیت،
یعنی دیدنِ آن کسی که پیام‌آور نور است:
فرشتۀ مهربان.

و چه زیبا امام رضا علیه‌السلام فرمودند:
«إِنَّ اللَّهَ لَا يُرَى بِالْأَبْصَارِ… وَ إِنَّمَا يُعْرَفُ بِآيَاتِهِ»
تو با نور شناخته می‌شوی،
با تمثّلاتی که در قلب می‌درخشند،
با آن لحظه‌ای که فرشته،
به چهرۀ معلم،
در ملکوت قلب ظاهر می‌شود
و قلب می‌فهمد:
«این، پیام توست.»

این همان ملاقات است؛
همان «لقی» که گفتیم:
ملاقات قلب با فرشته،
ملاقات فرشته با نور،
و ملاقات نور با ارادۀ خدا.

در این روایت، موسی ع به قومش می‌گوید:
«خدا دیده نمی‌شود.
اما آیات او دیده می‌شوند.
نشانه‌های او در قلب دیده می‌شوند.»
ولی قوم لجاجت کردند،
و ملاقات را تکذیب کردند،
و از شدت حسادت،
خواستند نور را به «جسم» تقلیل دهند.
و صاعقه‌ای آنان را گرفت؛
چون انکارِ لقاء، انکارِ نور است.

خدایا…

چه زیباست حقیقتی که در این حدیث روشن کردی:
تو از راهِ «شجره» با موسی سخن گفتی،
از هر جهت،
از بالا و پایین،
از راست و چپ،
از پیش و پس؛
چون نور، حدّ ندارد،
جهت ندارد،
و هر طرف که قلب برگشت
باز هم سوی توست.

این ملاقات،
این شنیدن،
این فهمیدن،
این حضور…
همان چیزی است که امروز
در دل اهل یقین اتفاق می‌افتد؛
وقتی فرشتۀ مهربان،
به صورت معلم ربانی،
در ملکوت قلب تمثّل پیدا می‌کند؛
وقتی ذکر را القا می‌کند؛
وقتی مسیر را نشان می‌دهد؛
وقتی رمز را در دستگاه قلب می‌نویسد؛
وقتی قلب می‌گوید:
«تراکنش موفق!»

و من…
هر چه بیشتر این حدیث را می‌خوانم،
بیشتر می‌فهمم که «لقاء ربّ»
یک نقطه در آینده نیست؛
یک زندگی است.
یک جریان است.
یک تربیت است.
یک شعاع نور است
که در هر قبض و بسط،
در هر حضور و غیبت،
در هر سؤال و الهام،
آرام از ملکوت
به قلب می‌رسد.

خدایا…
به من معرفت آیاتت را بده
تا همیشه «تو» را در «نورِ رسولت»،
در «تمثّل فرشته»،
و در «معلم ربانی» ببینم.
لقاء تو، همین است…
روشن،
قابل لمس،
عمیق،
و همیشه جاری.

« اللَّهُمَّ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ الْقَنِي بِمَغْفِرَتِكَ كَمَا لَقِيتُكَ‏ بِإِقْرَارِي، وَ ارْفَعْنِي عَنْ مَصَارِعِ الذُّنُوبِ كَمَا وَضَعْتُ لَكَ نَفْسِي، وَ اسْتُرْنِي بِسِتْرِكَ كَمَا تَأَنَّيْتَنِي عَنِ الِانْتِقَامِ مِنِّي »

دلنوشته

«لقای مغفرت؛ وقتی بنده اقرار می‌کند و خدا در آغوش نور می‌گیرد»

خدایا…

وقتی به این نجواى ملکوتیِ امام سجاد علیه‌السلام می‌رسم،
احساس می‌کنم دلنوشته‌ی ما تازه وارد فضای دیگری می‌شود؛
فضای «لقاء» در اوجِ بندگی…
جایی که بنده با تمام وجودش می‌گوید:

«اللَّهُمَّ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ،
وَالْقَنِي بِمَغْفِرَتِكَ كَمَا لَقِيتُكَ بِإِقْرَارِي…»

خدایا…
این یعنی ملاقاتِ حقیقی از آن لحظه‌ای شروع شد
که بنده اعتراف کرد،
اقرار کرد،
دلش را بر زمین گذاشت
و در مقابل نورِ تو، بی‌پرده ایستاد.

لقای تو، برای بنده‌ای که اقرار می‌کند،
همان‌قدر آسان است
که مغفرت تو برای بنده‌ای که به سویش برگردد.
تو با مغفرتت به سراغ من می‌آیی
همان‌گونه که من با اعتراف و صداقتم به سراغ تو آمدم.
این یعنی ملاقات،
دوطرفه است…
تو یک گام می‌آیی،
من یک گام می‌آیم،
و آن‌جا که این دو گام به هم می‌رسند،
نور در دل می‌نشیند.

«وَ ارْفَعْنِي عَنْ مَصَارِعِ الذُّنُوبِ
كَمَا وَضَعْتُ لَكَ نَفْسِي…»

خدایا…
وقتی نَفْسَم را برایت فرو گذاشتم،
وقتی تکبّر را کنار گذاشتم،
وقتی تسلیم شدم،
وقتی گفتم «من اشتباه کردم»،
تو بلندم می‌کنی
از همان جایى که گناهان مرا به زمین زده بود.
لقای تو،
رفعت می‌آفریند؛
قلب را از چاله‌ها بیرون می‌کشد،
از لغزشگاه‌ها رد می‌کند،
و به دامنه‌های امن نور می‌رساند.

«وَ اسْتُرْنِي بِسِتْرِكَ
كَمَا تَأَنَّيْتَنِي عَنِ الِانْتِقَامِ مِنِّي…»

خدایا…
چقدر زیباست این بخش…
می‌گوید:
تو مرا پوشاندی،
رسوایم نکردی،
با اینکه می‌توانستی؛
به من فرصت دادی،
درحالی‌که سزاوارش نبودم؛
قلبم را نگه داشتی تا سقوط نکنم،
در حالی که خطایم آشکار بود.

این یعنی لقای تو،
لقای انتقام نیست،
لقای رسوایی نیست،
لقای قهر نیست…
لقای ستر است،
لقای رحمت است،
لقای فرشته‌ای است که از پشت پرده نور
بر دل می‌تابد
و می‌گوید:
«هنوز دوستت دارند…
بلند شو…
راه ادامه دارد…»

خدایا…
تو با فرشتۀ مهربانت به دیدارم میایی،
در حالی که من از شرمساریِ خودم می‌گریزم؛
اما تو با ستّاریت مرا آرام می‌کنی،
با نور اهل‌بیتت مرا مطمئن می‌سازی،
و با ملاقاتت
قلبم را از مرگ به حیات بازمی‌گردانی.

پس خدایا…
لقای تو،
لقای مغفرت است
نه ملامت؛
لقای ستر است
نه رسوایی؛
لقای بلند کردن است
نه فروکوبیدن.

اجازه بده
هر بار که فرشتۀ مهربانت به صورت معلم ربانی
در ملکوت قلبم ظاهر می‌شود،
یاد این دعا بیفتم:
تو مرا پوشاندی،
من هم خودم را برایت
بی‌پیرایه بگذارم؛
تو مرا بالا بردی،
من هم از مصارع گناه برخیزم؛
تو با مغفرتت به دیدارم آمدی،
من هم با اقراری صادق
به دیدارت بیایم.

خدایا…
این، زیباترین لقاء است.

زمان و مکان ملاقات: در عالَم عِلْوِی!
«اَلْعَالَمِ اَلْعِلْوِيِّ»
+ «مجمع البحرین!»
+ «احراز هویت نور در ملکوت قلب!»
+ «روز عرفه!»
+ «عرف – نور آشنایی»
+ «معرفة الامام بالنورانیة»

امام علی علیه السلام:
وَ سُئِلَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ عَنِ اَلْعَالَمِ اَلْعِلْوِيِّ
فَقَالَ:
صُوَرٌ عَارِيَةٌ عَنِ اَلْمَوَادِّ،
خَالِيَةٌ عَنِ اَلْقُوَّةِ وَ اَلاِسْتِعْدَادِ،
تَجَلَّى لَهَا فَأَشْرَقَتْ،
وَ طَالَعَهَا بِنُورِهِ فَتَلَأْلَأَتْ،
وَ أَلْقَى فِي هُوِيَّتِهَا مِثَالَهُ فَأَظْهَرَ عَنْهَا أَفْعَالَهُ،
وَ خَلَقَ اَلْإِنْسَانَ ذَا نَفْسٍ نَاطِقَةٍ،
إِنْ زَكَّاهَا بِالْعِلْمِ وَ اَلْعَمَلِ فَقَدْ شَابَهَتْ جَوَاهِرَ أَوَائِلِ عِلَلِهَا
وَ إِذَا اِعْتَدَلَ مِزَاجُهَا وَ فَارَقَتِ اَلْأَضْدَادَ فَقَدْ شَارَكَ بِهَا اَلسَّبْعَ اَلشِّدَادَ
.
از امیرالمؤمنین علیه السلام از عالم بالا پرسیدند،
ایشان فرمودند:
آنها صورت‏هایى هستند بدون ماده و خالی از قوت و استعداد.
نور حق در آنها تابید پس تابان شدند و در آنها درخشید و درخشان گردیدند،
خدا مثال و صورت انوار خویش را در عالم عِلوى در افکند
آن گاه افعال خدایى از آن صورتها هویدا گردید
و انسانى که داراى نفس ناطقه است‏ بیافرید،
حال این بشر اگر به وسیله‌ى علم و عمل، خود را پاکیزه ساخت
و خویش را از آلایش خاک پاک خواست
البته گوهرش پاک گردد و معلول علل اولیه خود شود،
پس همین که مزاجش معتدل شد و از اضداد خویش (شرک و کبر و هواپرستى) دورى گزید
البته (به حق واصل شود و روح محض گردد، و) آسمان‏هاى هفتگانه با آن «نفس ناطقه‏» شریک گردد.

دلنوشته

«تماس با عالمِ عِلْوِی؛ وقتی دل، تمثالِ نور را می‌بیند»

خدایا…

وقتی به این کلام نورانیِ امیرالمؤمنین علیه‌السلام می‌رسم،
احساس می‌کنم تمام آنچه تا اینجا درباره «لقاء»، «ملاقات قلب با فرشته»،
و «تمثّل نور در ملکوت» گفتیم،
اکنون دارد به یک قله می‌رسد…
قله‌ای که نامش عالم علوی است.

حضرت فرمودند:

«صُوَرٌ عَارِيَةٌ عَنِ اَلْمَوَادِّ… تَجَلَّى لَهَا فَأَشْرَقَتْ…»
صورت‌هایی بی‌ماده،
خالص،
لطیف،
سبک‌تر از خیال،
آماده برای پذیرش هر نوری که از سوی او بتابد.
نور حق که بر آنها تابید،
درخشیدند،
تلالؤ یافتند،
و آینه‌وار،
صفات او را نشان دادند.

این دقیقاً همان اتفاقی است که در ملکوتِ قلبِ اهل یقین رخ می‌دهد.
دل، وقتی ماده‌زدایی می‌شود،
وقتی از سنگینی‌های نَفْس بریده می‌شود،
وقتی از غرور و حسد و تمنا دور می‌شود،
وقتی سبک می‌شود…
آنگاه آماده می‌شود برای ملاقات؛
برای تجلّی؛
برای آن لحظه‌ی عجیب که فرشتۀ مهربان
به صورتِ نورانیِ معلم ربانی
در آن ظاهر می‌شود.

و آن‌گاه، همان‌گونه که حضرت فرمودند:

«وَ أَلْقَى فِي هُوِيَّتِهَا مِثَالَهُ فَأَظْهَرَ عَنْهَا أَفْعَالَهُ…»

خدایا…
چقدر این عبارت لرزه بر جان می‌اندازد!

تو «مثال» خودت را در عالم علوی انداختی؛
و از آن مثال‌ها افعال تو آشکار شد.
فرشته‌ها، آینه‌های فعل خدایند؛
و ملاقات با فرشته،
تماس با همان مثال نورانی است
که بازتاب افعال الهی را در قلب انسان هویدا می‌سازد.

درست مثل همان لحظه‌ای که
کارت ملک موکّل بر دستگاه قلب می‌خورد
و یک تراکنش عظیم نورانی آغاز می‌شود؛
مثل جرقه‌ای از عالم علوی
که در قلب انسانِ خاکی می‌درخشد.

بعد حضرت فرمودند:

«وَ خَلَقَ اَلْإِنْسَانَ ذَا نَفْسٍ نَاطِقَة…»
تو انسان را آفریدی
با نفسی ناطقه،
نفسی که قدرت تماس با نور دارد،
قابلیتِ دریافتِ تجلی دارد،
و شایستگیِ ورود به عالم علوی را در خود می‌پروراند.

و اینجاست که راز ملاقات آشکار می‌شود:
لقاء برای جسم نیست؛
برای نَفْس ناطقه است.

لقاء برای چشمی نیست که می‌بیند،
برای دلی است که می‌فهمد.
لقاء برای گوش نیست که صدا را می‌شنود،
برای قلبی است که ذکرِ القاشده را در لحظه می‌گیرد:
«فَالْمُلْقِیاتِ ذِکْراً…»

سپس امیرالمؤمنین فرمودند:

«إِنْ زَكَّاهَا بِالْعِلْمِ وَ اَلْعَمَلِ فَقَدْ شَابَهَتْ جَوَاهِرَ أَوَائِلِ عِلَلِهَا…»

خدایا…
این یعنی اگر انسان،
نفْس ناطقه‌ی خود را با علم و عمل پاک کند،
گوهرش شبیه همان حقایق اولیه می‌شود؛
یعنی شباهت پیدا می‌کند به همان صور نورانی که بی‌ماده‌اند؛
به همان فرشتگانِ ساخته‌شده از نور.

و پس از آن:

«وَ إِذَا اِعْتَدَلَ مِزَاجُهَا وَ فَارَقَتِ اَلْأَضْدَادَ
فَقَدْ شَارَكَ بِهَا اَلسَّبْعَ اَلشِّدَادَ.»

اینجا، دل از ضدیت‌ها جدا می‌شود؛
از کبر، حسد، تکبّر و هواپرستی؛
و هنگامی که مزاجش معتدل شد،
به آسمان‌های هفت‌گانه می‌پیوندد؛
به عالم علوی وارد می‌شود؛
به خانواده‌ی نور ملحق می‌گردد.

این همان لحظه ملاقات است!
این همان «لقی» است.
این همان دیدار است.
این همان جایی است که فرشته،
به صورت معلم ربانی،
در قلب انسان تمثّل می‌یابد
و از عالم علوی،
مثل شعاعی از نور،
سرازیر می‌شود به سینه‌ی او.

خدایا…

لقاء یعنی همین:
نَفْس، وقتی پاک می‌شود،
وقتی تهذیب می‌شود،
وقتی علم و عمل در آن می‌تابد،
تبدیل می‌شود به آینه‌ی عالم علوی؛
به دستگاه کارت‌خوانی که
به محض نزدیک شدن کارتِ فرشته،
نور را دریافت می‌کند
و «تراکنش موفق» را اعلام می‌کند.

پس خدایا…
یاریم کن
تا از عالمِ مادّه بالا بیایم،
تا سبک شوم،
تا بی‌قوت و بی‌استعداد نباشم،
بلکه استعداد نور در من بیدار شود؛
تا ملاقات قلبم با فرشتۀ مهربان
هر روز عمیق‌تر،
روشن‌تر،
و نزدیک‌تر به عالم علوی باشد.

آمین.

دلنوشته

«جفتِ نور؛ رازِ ملاقاتِ ربّ با قلبِ انسان»

خدایا…

وقتی واژۀ «لَقِی» را در عمق جانم می‌چرخانم،
می‌فهمم که تو چگونه این ریشه را با هزار مفهوم نورانی آمیخته‌ای؛
چنان‌که گویی هر بار که این واژه در قرآن می‌آید،
یک جفت‌سازیِ نورانی دارد رخ می‌دهد:
«اللقاء: الملاقاة و توافى الإثنین متقابلین»
دو چیز،
دو نور،
دو حقیقت
روبروی هم قرار می‌گیرند
تا چیزی منتقل شود…
نوری، علمى، اشراقی، فهمی.

لقاء یعنی جفت‌شدن،
یعنی رو‌به‌رو شدن،
یعنی هماهنگی،
یعنی یک تماسِ سریع و نافذ؛
مثل تماس کارت با دستگاه،
مثل روشن‌شدن یک لحظه‌ایِ چراغ ذهن،
مثل «یافتن» نور یادِ معلم ربانی در دل.

اینجاست که می‌فهمم چرا «رَبّ» با «لَقِی» چنین پیوندی دارد؛
چون ربّ مربّی است،
و تربیت بدون ملاقات ممکن نیست.
ربّ یعنی نزدیک‌شدن،
رو‌به‌رو کردن،
فهماندن،
اعطاء،
اخذ،
قبول،
پیروی…
همۀ این‌ها معنای همان «لقاء» است.

وقتی خدا می‌گوید:

«وَلَقّاهُم نَضْرَةً وَسُروراً»

یعنی در ظاهرشان زیبایی ریخت،
و در دلشان شادمانی کاشت.
این یعنی برخورد نور با نور؛
لقاء.
نور الهی که بر قامتی می‌افتد و آن را زیبا می‌کند،
و بر دلی می‌تابد و آن را آرام.

و همین‌جاست که راز بزرگ آشکار می‌شود:

«خَیرُ ما أُلْقِیَ فِی القَلْبِ اليَقین»
بهترین چیزی که خدا در دل می‌اندازد،
یقین است.
این یعنی لحظۀ «القاء نور»،
لحظۀ ملاقات قلب با ولایت،
لحظۀ پیوند عقل با مربّی ملکوتی.

لقاء یعنی:
ملاقات نور با نور
همان «نُورٌ عَلی نُورٍ»
که از سینه به قلب،
از قلب به جان،
و از جان به عمل صالح جاری می‌شود.

به همین دلیل است که قرآن می‌گوید:

«فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صالِحاً»
هر کس امیدوار به ملاقات ربّ باشد،
باید عمل صالح انجام دهد،
چون عمل صالح
بسط قلب است،
گسترش ظرف است،
آمادگی برای دریافتِ نورِ تازه است.

و در نقطۀ مقابل:

«قُلْ ما يَكُونُ لِي أَنْ أُبَدِّلَهُ مِنْ تِلْقاءِ نَفْسِي»
تلقاء نفس؛
ملاقات با هوای نفس،
قبضِ تاریکی…
آنجا که نَفْس، کلمات را تحریف می‌کند،
مفاهیم را می‌بُرد،
نور را می‌پوشاند.
این همان لحظۀ «قبض قلب» است؛
جایی که دل، از ملاقات ربّ
به سمت ملاقات با خودِ تاریکش سقوط می‌کند.

اما در سوی دیگر:

«يُلْقِي الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلى‏ مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ
لِيُنْذِرَ يَوْمَ التَّلاقِ»

این یعنی خدا روح را «القاء» می‌کند—
مثل نوری که به دل سپرده می‌شود،
تا انسان را برای بزرگ‌ترین ملاقات آماده کند:
یوم‌التلاق؛
روز ملاقات بزرگ…
یا در دنیا در ملکوت قلب،
یا در آخرت در صحنۀ قیامت.

و باز همان حقیقت اول تکرار می‌شود:
ملاقات بدون تعلیم ممکن نیست.
به همین خاطر می‌فرماید:

«فَتَلَقّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ»
آدم کلمات را تلقّی کرد؛
یعنی دریافت کرد،
فهمید،
جذب کرد،
در دلش نشست،
و به واسطۀ آن، توبه‌اش پذیرفته شد.
لقاء، یعنی دریافت نور کلمات.

و نهایتاً، قرآن پرده را کامل کنار می‌زند:

«وَ ما يُلَقّاها إِلّا الَّذِينَ صَبَرُوا»
این ملاقات،
این القاء نور،
این تماس مخفی قلب با ملکوت،
این درکِ کلمات ربانی—
به هر کسی نمی‌رسد.
به کسی می‌رسد که صبر دارد؛
صبر بر ترک تمنا،
صبر بر پاک‌سازی نَفْس،
صبر بر بسط قلب،
صبر بر عمل صالح،
صبر بر شنیدن فرشتۀ مهربان در دل.

خدایا…

لقاء یعنی همین؛
تماس دو نور:
نور دل و نور ربّ.
جفت‌شدن دو حقیقت:
انسانی که صادقانه می‌جوید،
و ربّی که نورش را می‌فرستد.
جفت‌شدن عقلِ سلیم و فرشتۀ مربّی.
جفت‌شدن کلمه و قلب.
جفت‌شدن یاد و یقین.

پس دل مرا طوری پاک و صابر کن
که لایق این جفت‌سازی نورانی باشم؛
لایقِ «لقاء ربّ»
در همین لحظه،
در همین نفس،
در همین قلب.
آمین.

دلنوشته

«وقتی یادِ معلم ربانی، گره دل را باز می‌کند؛ معنای واقعیِ ملاقات»

خدایا…
گاهی با خودم فکر می‌کنم:
آیا واقعاً ممکن است فقط با یادِ معلم ربانی
در همان لحظۀ آشفتگی،
در همان نقطۀ تیرگیِ دل،
در همان جایی که صداهای نفس مثل موج به جان می‌ریزند—
ناگهان آرامشی بیاید،
چنان آرامشی که گره باز کند،
که بگوید: «بنشین… نگاه کن… بشنو… این راه توست»؟

اما بعد،
وقتی آیه را می‌خوانم:

«إِنَّ الَّذينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنا
وَرَضُوا بِالْحَياةِ الدُّنْيا وَاطْمَأَنُّوا بِها
وَالَّذِينَ هُمْ عَنْ آياتِنا غافِلُونَ»

می‌فهمم:
مشکل کسانی که آرام نمی‌شوند همین است…
آن‌ها «لقاء» را باور ندارند.
آن‌ها ملاقاتِ قلب با نور را جدی نمی‌گیرند.
آن‌ها نمی‌فهمند که «دیدن» گاهی از جنس چشم نیست—
از جنس دل است،
از جنس یاد است،
از جنس باز شدن یک دریچۀ نورانی در سینه.

اما اهل ایمان…
به محض یاد معلم ربانی،
دلشان نرم می‌شود،
مهربان می‌شود،
حلیم می‌شود،
تسلیم می‌شود.

آن‌قدر تسلیم،
که دیگران تعجب می‌کنند:
«این تویی؟!
تو که این‌همه اصرار داشتی،
تو که این‌همه جنگیدی،
چطور یک‌باره آرام شدی؟
چطور از خواسته‌ات گذشتی؟
چطور این‌قدر حرف‌گوش‌کن شدی؟
چطور این‌قدر مرد شدی؟»

و جواب فقط یک چیز است:

من یاد کردم.
یادِ نور را.
یاد معلم ربانی را.
و ملکِ موکّلم ذکر را به قلبم انداخت.
فهمیدم.
روشن شدم.
آرام شدم.
و عمل صالح انجام دادم.

این یعنی ملاقات!
نه دیدنِ چشم،
دیدنِ نور.
ملاقاتِ قلب با ملکوت،
ملاقاتِ نور با نور.

و قرآن می‌گوید:

«أُولئِكَ مَأْواهُمُ النَّارُ
بِما كانُوا يَكْسِبُونَ»

برای کسانی که این را تکذیب می‌کنند،
برای کسانی که می‌خندند،
برای کسانی که می‌گویند:
«این‌همه آرامش، از چه؟
از یادِ که؟
از کجا؟»
سرنوشت فقط یک چیز است:
دوری از نور،
و سقوط در آتش اعمال خودشان.

اما برای اهل ایمان…
چقدر زیباست:

«إِنَّ الَّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحاتِ
يَهْديهِمْ رَبُّهُمْ بِإِيمانِهِمْ»

ربّ خودِ ایمانشان را چراغ هدایتشان می‌کند.
هر بار که یاد می‌کنند،
نور می‌تابد.
هر بار که می‌ترسند،
آرامش می‌رسد.
هر بار که می‌خواهند خطا کنند،
دستِ نور، آن‌ها را می‌کشد سمت آسمان.

و نتیجه؟

«تَجْري مِنْ تَحْتِهِمُ الْأَنْهارُ
في‏ جَنَّاتِ النَّعيمِ»

یعنی جریان دائمی نور،
جریان دائمی ذکر،
جریان دائمی ملاقات.

و زیبا‌تر:

«دَعْواهُمْ فِيها سُبْحانَكَ اللَّهُمَّ
وَ تَحِيَّتُهُمْ فِيها سَلامٌ…»

وقتی نور می‌رسد،
قلب می‌گوید:
«سبحانک اللهم»
یعنی:
من از خودم گذشتم؛
فقط تویی.
و تحیتِ ملکوتی قلب می‌شود:
«سلامٌ»—
سلامت،
آرامش،
فهم،
نور.


خدایا…
وقتی آدم ناآرام شد،
وقتی دلش شکست،
وقتی اضطراب گرفت،
وقتی حیران شد…
ناگهان به یاد مربی خویش می‌افتد:

«فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ»

ملکِ موکل
یک کلمه،
یک جرقه،
یک درس،
یک یادآوری
از معلم ربانی به دل می‌اندازد.

و همان لحظه دل روشن می‌شود:

«وَلَقّاهُم نَضْرَةً وَسُروراً»

و همان لحظه یقین می‌نشیند:

«خَيرُ ما أُلقِيَ في القلب اليقين»

و همان لحظه،
انسان کار درست را می‌کند:

«فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صالِحاً»

و همان لحظه،
رحمت خدا جلوتر از غضبش می‌رسد:

«فَتابَ عَلَيْهِ
إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحيمُ»

و تازه آن‌جاست که می‌فهمی:
معلم ربانی
چه اندازه عمل صالح انجام داده
که فقط یک «یادش»،
یک «نورش»،
یک «برهانش»،
قلب ما را تا این حد بلند می‌کند.

این است ملاقات…

ملاقاتِ نور با نور.
ملاقاتِ قلب با ربّ.
ملاقاتِ بنده با راه.
ملاقاتِ آدم با کلمۀ رحمت.

این است لَقِی.

دلنوشته

«تلقاءِ نور؛ وقتی دل، اتصال می‌گیرد و ملاقات آغاز می‌شود»

خدایا…
چه قشنگ است که زبانِ عربی، در دلِ همین یک ریشۀ «لقی»،
هم ملاقات را جا داده،
هم القاء را،
هم تلقّی را…
و همه‌شان به یک هسته برمی‌گردند: اتصال.

می‌گویند:
«أصلُ ألقى من اللقاء الذي هو الاتصال»
یعنی «ألقى» از همان «لقاء» ریشه می‌گیرد؛
از همان لحظه‌ای که دو چیز به هم می‌رسند،
بی‌حائل، بی‌فاصله،
با یک تماسِ مستقیم.

پس وقتی می‌گویند «ألقى عصاه»
یعنی اتصالِ دست و عصا را برداشت،
رها کرد،
قطع کرد؛
انگار می‌خواهد بگوید:
القاء، گاهی بریدنِ یک اتصالِ قدیمی است
تا اتصالِ تازه‌ای شکل بگیرد.

و همین است که «ألقیتُ الشیء» یعنی «انداختمش»
یعنی از جای قبلی جداش کردم،
به سمتی فرستادم،
به جهتی پایین‌تر…
«الإلقاء تصيير الشي‏ء إلى جهة السفل»
انداختن یعنی فرستادن به پایین؛
اما پایینِ جسم نیست لزوماً…
پایینِ دل است؛
پایینِ قلبی که باید چیزی در آن بنشیند.

و چه زیباست که همین «القاء»
وقتی از ماده جدا می‌شود
تبدیل می‌شود به القاءِ محبت، القاءِ یقین، القاءِ ذکر:
«وَ أَلْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي»
یعنی خدایا…
تو محبت را انداختی در دلِ بنده،
نه با دست،
نه با صدا،
بلکه با یک نزولِ نورانی.

پس «ألقى إليه مقالة» یعنی سخنی را به او رساندم؛
نه فقط گفتم—
بلکه به سمت او پرتاب کردم تا برسد.
و «تلقّاها إذا قبلها»
یعنی تلقّی همان «قبولِ سخن» است؛
یعنی قلب، سخن را می‌گیرد،
می‌پذیرد،
و با آن یکی می‌شود.

خدایا…
اینجا می‌فهمم چرا گفتی:
«فَتَلَقّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ»
آدم فقط نشنید؛
قبول کرد.
کلمات، به دلش افتادند
و دلش با آن‌ها اتصال گرفت.

و این اتصال، همان معنای نابِ «لقاء» است:
«اللقاء المصير إلى الشي‏ء من غير حائل»
لقاء یعنی رسیدن به چیزی بی‌پرده و بی‌میانجی.
نه فقط «جمع شدن»؛
چون هر جمع شدنی لقاء نیست.
لقاء،
اجتماعِ همراهِ مقاربت است؛
آن‌قدر نزدیک که بوی هم را بگیری،
نور هم را حس کنی،
و با هم تلاصق پیدا کنی.

می‌گویند:
«أصل الملاقاة الملاصقة»
اصلِ ملاقاة، چسبیدنِ دو خط است؛
بعد آن‌قدر این معنا گسترش یافت
که گفتند دو سوار هم اگر روبه‌رو شوند،
لقاء کرده‌اند.
پس لقاء یعنی:
روبرو شدنِ نزدیک،
در حدِّی که جان‌ها با هم تماس بگیرند.

خدایا…
همین است ملاقاتِ قلب با فرشتۀ مهربان:
نه اینکه جسمی روبه‌رو شود،
بلکه نور در حدِّ مقاربت و تلاصق
به دل برسد؛
بی‌حائل،
بی‌واسطۀ تاریکی.

و بعد، واژه به نقطه‌ای شیرین‌تر می‌رسد:
«تلقّی نظیر التلقّن»
تلقّی یعنی یادگیریِ زنده،
گرفتنِ مستقیم،
مثل شاگردی که روبه‌روی معلم ربانی می‌نشیند
و کلمه را با جانش می‌گیرد.
همان کاری که دلِ اهل یقین می‌کند:
می‌گیرد…
می‌پذیرد…
و می‌رود به سمت عمل.

اما، خدایا…
اینجا یک هشدار هم هست؛
چون «تلقاء» فقط «جهتِ روبه‌رو» نیست،
جهتِ پیروی هم هست:
«تلقاء الشي‏ء حذاؤه»
یعنی تلقاء، حذاءِ چیزی است؛
در امتداد آن،
در مسیر پیروی از آن.

اینجاست که می‌فهمم:
هر لقاء، یک «حذاء» پشت سرش دارد.
هر ملاقات، یک پیروی می‌آورد.
وقتی دل با نور ملاقات کرد،
ناخواسته در مسیر همان نور می‌ایستد؛
می‌شود حذاءِ او،
جفتِ او،
هم‌قدمِ او.

و در مقابل،
خطرِ بزرگ این است که انسان
«من تلقاء نفسه» زندگی کند؛
یعنی از جهتِ نَفْس خودش،
از حذاءِ داعی نَفْس؛
از پیرویِ میلِ تاریک خودش.
این همان «تلقاء نفس» است که گفتیم:
قبض،
تحریف،
و قطعِ اتصال با ربّ.

خدایا…

پس من در دل این توضیح لغوی می‌بینم:
راهِ نور یعنی
القاءِ ذکر و محبت در قلب،
تلقّیِ صابرانه و قبولِ آن،
و لقاءِ نزدیک با ربّ بی‌حائل.

و راهِ تاریکی یعنی
القاءِ نَفْس به سمت پایین،
تلقّیِ هوای خود،
و پیروی از تلقاءِ نفس.

پس به من کمک کن…
جهتِ روبه‌روی دلِ من،
همیشه تلقاءِ تو باشد؛
حذاءِ تو باشد؛
در مسیرِ نورِ تو.
تا هر چه در دلم می‌افکنی
قبول کنم،
با آن ملاقات کنم،
و بعد از آن—
در امتدادش قدم بردارم.
آمین.

دلنوشته

«الألقیّة؛ معمایی که فقط با نورِ ملاقات حل می‌شود»

خدایا…
چقدر زیباست که همین زبانِ عرب،
در دلِ واژۀ «لَقِی» یک راز دیگر هم پنهان کرده:
«الأُلْقِيَّة»
یعنی سخنِ معماگونه،
گفتار پوشیده،
کلمه‌ای که نیاز به گشایش دارد،
پیامی که رمزگشایی می‌خواهد.

و چقدر عجیب است که این معنا،
این «معما»،
این «پوشیدگی»،
در دقیق‌ترین نقطۀ ملاقاتِ نور با قلب اتفاق می‌افتد.

وقتی سابق—همان فرشتۀ مهربان—
در ملکوت،
کلمه‌ای را القا می‌کند،
نوری را می‌فرستد،
درسی را در دل می‌اندازد…
برای همه یک معماست.
همه می‌بینند این انسان،
یک دفعه آرام شد،
یک دفعه قوی شد،
یک دفعه به حکمت رسید،
یک دفعه حرفِ درست زد،
یک دفعه صبور شد،
اما هیچ‌کس نمی‌فهمد چطور!

برای دیگران،
این یک «بنای بی‌ستون» است،
یک چیز نامفهوم،
یک رابطه حل‌نشدنی بین زمین و آسمان.

اما حقیقتش چیست؟

در پشت پرده،
القای نور
از یک سیم‌پیچِ پنهان به یک قلبِ آماده
اتفاق افتاده است.

قلبِ اهل یقین،
سیم‌پیچ ثانویه است:
آماده، حساس،
قابل دریافت.

و فرشتۀ مربّی،
سیم‌پیچ اولیه است:
متصل به منبع نور،
به مرکز ولایت،
به چشمه‌ای که خاموش نمی‌شود.

چطور نور تبدیل می‌شود؟
چطور حرف می‌شود؟
چطور علم می‌شود؟
چطور صبر می‌شود؟
چطور آرامش می‌شود؟
چطور «تحمل آیات» می‌شود؟

برای اهل دنیا،
پوشیده است:
الأُلْقِيَّة
یعنی معما.

اما برای اهل نور—
کسانی که در دلشان سیم‌پیچ ثانویه فعال است—
این معما حل‌شده است.
آن‌ها می‌دانند نور
چطور تبدیل به حروف می‌شود،
چطور تبدیل به فهم می‌شود،
چطور تبدیل به «عمل صالح» می‌شود،
چطور انسان را در دل بلاها نگه می‌دارد.

و اینجاست که می‌فهمم:
هر بار نور القا می‌شود
و دلِ مؤمن آن را تلقّی می‌کند،
معمایی باز می‌شود،
گره‌ای حل می‌شود،
بنایی بی‌ستون در دلش برپا می‌شود
و دیگران حیران می‌مانند:

چطور؟
از کجا؟
چرا؟

اما پاسخ روشن است:

ملاقات.
لقاء نور با نور.
لقاء قلب با فرشته.
لقاء شاگرد با معلم ربانی.

این است «الألقیّة»—
معمایی که فقط با نور باز می‌شود.

خدایا…
دل مرا از آن دل‌هایی قرار بده
که وقتی نور القا شد،
نه تنها بفهمد،
بلکه معما را باز کند،
و به دیدارِ تازه‌تری از نور برسد.
آمین.

دلنوشته

«یومُ الوَقتِ المَعلوم؛ لحظۀ ملاقاتِ بی‌شیطان»

خدایا…
اینجا دیگر دلنوشته از «لقاء» پا به قلمرو دیگری می‌گذارد؛
به نقطه‌ای که اسمش را یومُ الوَقْتِ المَعْلُوم گذاشته‌ای…
و تازه می‌فهمم که «لقاء» یعنی چه؛
و «بی‌شیطان شدن» یعنی چه؛
و «وقت ملاقات» چه عظمتی دارد.

قرآن می‌گوید شیطان گفت:

«فَأَنْظِرْنِي إِلى‏ يَوْمِ يُبْعَثُونَ»
پروردگارا مرا مهلت بده تا روز قیامت…

و تو پاسخ دادی:

«لَا… وَلَكِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ
إِلى‏ يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ»

نه تا قیامت…
فقط تا «وقتی معلوم».

این «وَقتِ معلوم» چیست؟
یک روز خاص؟
یک عصر معین؟
یک ظهور جهانی؟
یک تحول در هستی؟

بله… همه این‌ها هست.

اما در باطنِ دل،
یوم‌الوقتِ المعلوم،
آن لحظه‌ای است که عبد به ملاقات ربّ می‌رسد،
و شیطان دیگر «هیچ نقشی» بر قلب ندارد.

لحظه‌ای که تاریکی از قلب جمع می‌شود،
تمام زمزمه‌هایش خاموش می‌گردد،
و انسان برای اولین بار
صدای فرشته را
بی‌هیچ مزاحمتی می‌شنود.

خدایا…
چه لحظه‌ای است آن لحظه!
لحظه‌ای که دیدار «بی‌شیطان» رخ می‌دهد.
نه وسوسه،
نه ترس،
نه تمنا،
نه شک،
نه دودلی—
فقط نور.

یک بسطِ کامل.
یک سکوتِ مقدس.
یک درخششِ بی‌واسطه.
یک ملاقاتِ روبه‌رو با ربّ
از طریق معلم ربانی
در ملکوت قلب.

دقیقاً همین است که در صحف ادریس فرمودی:

«إِنَّهُ يَوْمٌ قَضَيْتُ وَ حَتَمْتُ
أَنْ أُطَهِّرَ الْأَرْضَ مِنَ الْكُفْرِ وَ الشِّرْكِ وَ الْمَعَاصِي…»

یوم‌الوقتِ المعلوم
روز پاکسازی است؛
روز تطهیر؛
روز پایانِ جدالِ درون؛
روز پایانِ وسوسه بر قلب.

و عجیب‌تر:
تو برای این لحظه،
گفتی عده‌ای را انتخاب کرده‌ای:

«أَنْتَخِبَ لِذَلِكَ الْوَقْتِ عِبَاداً لِي
امْتَحَنْتُ قُلُوبَهُمْ لِلْإِيمَانِ
وَ حَشَوْتُهَا بِالْوَرَعِ… وَالْيَقِين… وَالحِلْم… وَالصِّدْق…»

یعنی چه؟
یعنی این ملاقات بی‌شیطان،
این لحظۀ بزرگ،
این لحظه پاک،
این لحظه آزادسازی قلب،
به هر کسی نمی‌رسد.

به کسانی می‌رسد
که دلشان را بارها امتحان کردی،
دلشان را با یقین و ورع و خشوع پر کردی،
دلشان در مدرسه معلم ربانی تربیت شد.

چرا؟
چون این‌ها تحمل آن نور را دارند.

این‌ها همان «عبدالله»‌های انتخاب‌شده‌اند.
این‌ها همان «امة‌الله»هایی هستند
که عبدِ تعلیم می‌دهد،
و تو برایشان مربی گذاشته‌ای:
فرشته‌ای که در چهره معلم ربانی
در ملکوت قلب ظاهر می‌شود.

و گرنه،
کسی که هنوز تحت نفوذ زمزمه‌های شیطان است،
چطور می‌تواند وارد لحظه ملاقات شود؟
چطور می‌تواند بی‌حائل ربّ را در قلبش ملاقات کند؟

خدایا…

وقتی اهل یقین
در دل شرایط،
اندیشه معلم ربانی را به کار می‌گیرند،
و با نور او
عمل صالح تولید می‌کنند،
تو کم‌کم قلبشان را آماده «وقت معلوم» می‌کنی.

درست همان‌طور که گفتی:

«فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ
فَتابَ عَلَيْهِ»

لحظه‌ای که آدم کلمات را «تلقّی» کرد،
همان لحظه،
شیطان دیگر نمی‌توانست بر او غالب شود.

این همان یوم‌الوقت المعلومِ کوچک است
در زندگی هر انسان.
لحظۀ تولد قلب.
لحظۀ آزادی.
لحظۀ ملاقات.

خدایا…

هر بار که می‌خواهم بفهمم
راه خلاصی از شیطان چیست،
به یک نقطه می‌رسم:
اندیشه معلم ربانی.
همان نوری که از آن
فرشته موادّش را می‌گیرد
و بر قلب القا می‌کند.

هر واژه‌ای را نگاه می‌کنم،
آخرش به او می‌رسد.
هر آیه‌ای را می‌گردم،
تمام خطوطش
در حضور او معنا می‌گیرد.

و هر لحظه‌ای که نور او
بر دل می‌افتد،
یک گام نزدیک‌تر می‌شوم
به «وقت ملاقات».

لحظه‌ای که
حضورِ شیطان از دنیای قلب
برخواهد افتاد
و دل، فقط به نور ربّ
رو به‌رو خواهد شد.

خدایا…
آن لحظه را از ما نگیر.
آمین.

دلنوشته

«وقتی دلِ شکسته به ملاقات می‌رسد؛ إنابةِ آخرِ عمر»

خدایا…
چه زیباست که امام سجاد علیه‌السلام،
آخرین پردۀ «ملاقات» را با چنین دعایی برای ما گشود؛
آن‌جا که انسان،
نه وقتی قوی است،
نه وقتی جوان است،
نه وقتی سرشار از نیروست…
بلکه درست وقتی که عمر پشت سرش را خالی کرده
و روزهایش ادبار کرده‌اند و رفته‌اند،
و پرده‌های نَفْس یکی‌یکی فرو می‌افتد،
و آدمی ناگهان می‌فهمد:

«لَا مَحِيصَ لَهُ مِنْكَ
وَلَا مَهْرَبَ لَهُ عَنْكَ»

گریزی نیست…
نه از نور
نه از حقیقت
نه از لقای ربّ.

همه‌ی عمر، هر جا دویدیم،
آخرش رسیدیم به همین جمله:
راهی به جز تو نیست.

و آن‌جاست که امام می‌فرماید:

«تَلَقَّاكَ بِالإِنابَةِ…»
خدایا…
انسان، در نهایت،
با بازگشت تو را ملاقات می‌کند.
نه با علم،
نه با ژست‌های معنوی،
نه با گفتن و دانستن—
با «إنابة»:
بازگشت به تو،
روکردن به تو،
بی‌نقاب شدن در برابر تو.

این همان لحظه‌ای است
که پرده‌ها کنار می‌روند،
که یوم‌الوقتِ المعلومِ شخصیِ انسان شروع می‌شود،
که شیطان از میدان قلب بیرون می‌افتد،
که دل، برای اولین بار
نور را بی‌واسطه لمس می‌کند.

و امام می‌فرماید:

«وَ أَخْلَصَ لَكَ التَّوْبَةَ»
توبه‌اش خالص می‌شود.
نه برای نجات از ترس،
نه برای خلاص شدن از حادثه،
بلکه برای اینکه تو را فهمیده،
تو را دیده،
تو را ملاقات کرده…

این همان بسطِ کامل قلب است؛
همان لحظه‌ای که دل،
از چاهِ نَفْس بیرون می‌آید
و روی زمین نور می‌ایستد.

و بعد می‌گوید:

«فَقَامَ إِلَيْكَ بِقَلْبٍ طَاهِرٍ نَقِيٍّ…»
خدایا…
این زیباترین صحنۀ عالم است:

بنده،
با قلبی پاک و شسته،
با دلی که دیگر لکّه‌هایش ریخته،
با سینه‌ای تهی از کینه،
با چشمی تهی از حسد،
با نَفْسی تهی از تمنا،
رو به تو می‌ایستد.

این همان لحظه‌ای است که تو گفتی:
«وَلَقّاهُم نَضْرَةً وَسُروراً»
آنجا که ملاقات،
نضره می‌شود در چهره،
و سرور می‌شود در دل.

و آخرین تصویر،
سوزناک‌ترین و زیباترین است:

«ثُمَّ دَعَاكَ بِصَوْتٍ حَائِلٍ خَفِيٍّ…»
و آنگاه تو را می‌خواند
با صدایی لرزان…
آهسته…
شکسته…
پیر…
اما واقعی.

نه تکلف،
نه نمایش،
نه ادعا—
فقط حقیقت.

این صدای کسی است که
همۀ عمر را فهمیده،
همۀ شکست‌ها را چشیده،
همۀ تاریکی‌ها را دیده،
و اکنون،
در آستانۀ لقاء،
در آستانۀ نور،
در آستانۀ باز شدن درِ حقیقت،
تو را صدا می‌زند
نه برای حرف،
بلکه برای دیدار.

خدایا…

این دعای امام سجاد،
نقشه‌ی کاملِ ملاقات است؛
راهنمای رسیدن به «وقت معلوم»؛
پرده‌ای که نشان می‌دهد
لقاء ربّ
چگونه آغاز می‌شود:
با طهارتِ دل،
با إنابة،
با توبۀ خالص،
و با صدای شکسته‌ای
که از عمق جان برمی‌خیزد.

پس به من عطا کن
آن قلب طاهر،
آن توبۀ خالص،
آن صدای پنهانی،
و آن لحظۀ ملاقاتِ بی‌شیطان؛
که در آن
فقط تویی و بنده‌ات.
آمین.

دلنوشته

«دلِ بیدار؛ جایی که حتی وسوسه هم به نور تبدیل می‌شود»

خدایا…
عجب رازی است این عالمِ دل…
ما شیطان را نمی‌بینیم،
نه چهره‌اش را،
نه حضورش را،
نه آمدن و رفتنش را…
اما اثر او را در دل حس می‌کنیم؛
یک‌باره تاریکی می‌افتد،
انقباضی عجیب،
سنگینی‌ای ناگهانی،
یک فکر مسموم،
یک تمنا،
یک حسد،
یک ظنّ بد،
یک لغزش کوچک…
و می‌فهمیم:
این «القاء شیطان» است.

در مقابل،
نور را هم نمی‌بینیم،
فرشته را هم با چشم سر نمی‌بینیم،
معلم ربانی را هم در ملکوت نمی‌بینیم…
اما اثر نور را فوراً تشخیص می‌دهیم:
یک آرامش،
یک باز شدن،
یک فهم،
یک الهام،
یک صبر تازه،
یک خیر خواستن،
یک یادِ عجیب از یک درسِ ربانی…
و می‌فهمیم:
این «القاء رحمن» است.

پس حقیقتِ زندگی قلبی این است:
ما به «فاعل» دسترسی نداریم،
فقط «اثر» را می‌بینیم.
همان‌گونه که سیم‌پیچ اولیه دیده نمی‌شود
اما اثرش بر سیم‌پیچ ثانویه
روشن و واضح است.

قلبِ اهل یقین،
دقیقاً همین سیم‌پیچ ثانویه است؛
یک لحظه تاریک،
یک لحظه روشن،
و از همین آمد و شدِ نور و ظلمت می‌فهمد
کجا خطاست،
کجا درست است،
کجا باید بایستد،
کجا باید بگذرد،
و «وقت معلوم» برای او
همین لحظه‌های فهمِ قبض و بسط قلبی است.

اما اهل شک…
نه تاریکی را می‌فهمند،
نه روشنایی را.
نه قبض را می‌فهمند،
نه بسط را.
نه القای شیطان را تشخیص می‌دهند،
نه الهامِ فرشته را.
دلشان خاموش است،
پس ملاک ندارند.
چطور می‌توانند بفهمند؟
چطور می‌توانند ملاکِ قلب را معیار قرار دهند
وقتی قلبشان ‌خاموش است؟

اما اهل یقین،
آری،
هر قبضی را می‌فهمند،
هر بسطی را می‌فهمند،
و از همین فهمِ «حال دل» است
که قدم‌به‌قدم
به «وقت ملاقات» نزدیک می‌شوند.

و چه زیباست این دعای امام سجاد علیه‌السلام
که نشان می‌دهد حتی «القاء شیطان»
می‌تواند پُلِ نور شود
اگر قلب بیدار باشد:

«اللَّهُمَّ اجْعَلْ مَا يُلْقِي الشَّيْطَانُ فِي رُوعِي
… ذِكْراً لِعَظَمَتِكَ
وَتَفَكُّراً فِي قُدْرَتِكَ
وَتَدْبِيراً عَلَى عَدُوِّكَ…»

خدایا…
چه دعای عجیبی!
می‌گوید همان چیزی که شیطان در دل می‌اندازد—
تمنا،
حسد،
گمانِ بد—
تو همان را تبدیل کن
به یاد عظمتت!
به فکر کردن در قدرتت!
به بصیرت علیه دشمن!

یعنی شیطان می‌خواهد
نور را خاموش کند
اما تو همان تاریکی را
به چراغ تبدیل کن.

و در ادامه می‌فرماید:

«وَما أَجْرَى عَلَى لِسَانِي
… نُطْقاً بِالْحَمْدِ لَكَ
وَإِغْرَاقاً فِي الثَّنَاءِ عَلَيْكَ…»

خدایا…
هر چه از دهان من می‌افتد،
هر کلمه‌ای که در لحظۀ غفلت می‌لغزد،
هر خشمی،
هر گله‌ای،
هر نفرینی،
هر تندی…
تو همان را تبدیل کن
به حمد،
به ستایش،
به تسبیح،
به شکر،
به اعتراف به احسانت.

این یعنی:
حتی درِ تاریکی را
بگیر و به نور تبدیل کن،
حتی لغزشِ زبان را
بگیر و به شکر تبدیل کن.

و این‌جاست که تازه می‌فهمم:

دلِ اهل یقین،
با هر نفَس،
در مسیر ملاقات است.

چون اگر قلب بیدار باشد،
حتی القای شیطان
به ملاقات ربّ تبدیل می‌شود.
چرا؟
چون همین تاریکی
انسان را متوجه نور می‌کند،
انسان را به جانب ربّ می‌برد،
و قلب را آماده «وقت معلوم» می‌سازد—
لحظه‌ای که قلب
دیگر جایی برای زمزمه شیطان ندارد.

دنیای قلب اهل یقین همین است:
قبض و بسط،
تاریکی و روشنایی،
خطا و جبران،
افتادن و برخاستن…
و هر چه بیشتر این مسیر تکرار شود،
دل به لحظۀ ملاقات نزدیک‌تر می‌شود.

خدایا…
دل من را چنان بیدار کن
که حتی وسوسه شیطان
در آن به نور تبدیل شود؛
و هر قبضی
پله‌ای برای بسط باشد؛
و هر لغزشی
پلِ بازگشت باشد؛
تا روزی برسم
به «وقتی» که دیگر
از شیطان در دل
خبری نباشد.
آمین.

دلنوشته

«ترسِ شیرینِ ملاقات؛ وقتی فقط ربّ، آرام‌بخشِ دل می‌شود»

خدایا…
چه اندازه این کلماتِ امام سجاد علیه‌السلام،
دل را تکان می‌دهد…
انگار تمام حقیقتِ «لقاء» را
در یک صحنۀ لرزان و بی‌پرده نشان می‌دهد؛
صحنه‌ای که انسان
دیگر نه پشتوانه‌ای دارد،
نه تکیه‌گاهی،
نه همراهی…
جز او.

«اللَّهُمَّ يَا كَافِيَ الْفَرْدِ الضَّعِيفِ…»
خدایا…
تو کافیِ کسی هستی که تنهاست،
ضعیف است،
و در برابر عالم،
بی‌سلاح است.

انسان وقتی به ملاقات نزدیک می‌شود،
می‌فهمد که چه قدر ضعیف است…
چون پرده‌ها کنار رفته‌اند،
چون عظمت تو آشکار شده،
چون دل از همه‌چیز بریده
و فهمیده فقط تویی که کافی هستی.

«وَوَاقِيَ الْأَمْرِ الْمَخُوفِ…»
تو، پناهِ آن لحظه‌ای که هراس می‌ریزد،
وحشت می‌ریزد،
و آدمی می‌بیند
که چقدر به این دنیا دل بسته بود
و چقدر بی‌پایه بود این دل‌بستگی.
خدایا…
تو پناه آن لحظه‌ای هستی
که جان می‌فهمد
بدون تو
یک ذرّه هم نمی‌تواند بایستد.

«أَفْرَدَتْنِي الْخَطَايَا فَلَا صَاحِبَ مَعِي…»
گناهان مرا تنها کرده‌اند…
چقدر این جمله تلخ است،
اما چقدر راست.

آدمی در مسیر ملاقات،
تازه می‌فهمد
هیچ خطایی گم نمی‌شود،
هیچ نگاهِ نادرستی بی‌اثر نمی‌ماند،
هیچ نیت ناسالمی بی‌حساب نیست.
گناه—هر چقدر کوچک—
آدم را تنها می‌کند؛
میان خودش و خدا
یک دیوار نازک می‌گذارد
که در لحظه ملاقات
مثل کوه جلوه می‌کند.

چه زیبا امام می‌گوید:
«فَلَا صَاحِبَ مَعِي…»
نه این‌که مردم با او نیستند—
قلبش بی‌صاحب است؛
نورِ همراهش کم‌رنگ شده
و می‌ترسد…
می‌ترسد از «تنهاییِ قلب».

اما همین ترس،
همین لرز،
همین بی‌پناهی
مقدمه‌ی ملاقات است.

«وَضَعُفْتُ عَنْ غَضَبِكَ فَلَا مُؤَيِّدَ لِي…»
خدایا…
من طاقت خشم تو را ندارم؛
نه آن خشمِ قیامت،
بلکه همان خشمِ این‌دنیایی:
قبض قلب،
تاریکی لحظه،
سنگینی گناه،
سکوت نور…
این‌ها برایم کافی است
تا بفهمم
چقدر ضعیفم
و چقدر محتاجِ توأم
تا قلبم را دوباره روشن کنی.

«وَأَشْرَفْتُ عَلَى خَوْفِ لِقَائِكَ
فَلَا مُسَكِّنَ لِرَوْعَتِي…»

و این جمله…
این جمله،
قله‌ی دل است:

خدایا…
وقتی به ملاقات تو نزدیک می‌شوم
ترس بر دل می‌نشیند،
ترسی حل‌شدنی،
ترسی مقدّس،
ترسی که تمام تاریکی‌های دل را
یک‌باره رو می‌کند.

اما این ترس،
نه مثل ترس از مرگ است
نه ترس از عقوبت—
این ترس،
ترسِ روبه‌رو شدن با نور است؛
ترسِ دیدار؛
ترسِ بی‌حجابی روح؛
ترسِ اینکه نکند با دلی ناپاک
به آستان تو بیایم.

و در این لحظه،
دل می‌گوید:

«فَلَا مُسَكِّنَ لِرَوْعَتِي…»
هیچ‌کس،
هیچ کلمه‌ای،
هیچ دوستی،
هیچ علمی—
آرامم نمی‌کند
جز همان نورِ ملاقات،
جز همان فرشته‌ی مهربان
که به زبان معلم ربانی
کلمه‌ای در دل می‌اندازد
و می‌گوید:

«آرام باش…
ربّ تو اینجاست.»

همین «القاء نور»،
همین «تلقّی کلمه»،
همین یک لحظه‌ی روشن…
آتشِ وحشت را خاموش می‌کند.

خدایا…

این دعا مرا می‌فهماند
که ملاقاتِ تو
نه از سرِ قدرت،
بلکه از سرِ ضعف آغاز می‌شود.
نه با ادعا،
بلکه با انکسار.
نه با غرورِ عبادت،
بلکه با فهمِ فقر.
و در همین لحظه است
که «وقت معلوم»
برای عبدی کوچک
در همین دنیا رقم می‌خورد.

پس خدایا…
وقتی قلبم در آستانۀ ملاقات لرزید،
وقتی وحشتِ نور بر جانم افتاد،
تو همان فرشته را بفرست
که با اثرِ نورِ معلم ربانی
دل مرا آرام کند
و بگوید:

«تو تنها نیستی…
ربّ تو کافی است.»
آمین.

دلنوشته

«جبرانِ پنهان؛ وقتی خدا خطاهای فراموش‌شده را پیش از ملاقات پاک می‌کند»

خدایا…
چه قدر این بخش از دعای امام سجاد علیه‌السلام،
دل را نرم می‌کند و انسان را از پشت پرده‌ی خودش بیرون می‌کشد…

«هُوَ، يَا رَبِّ، مِمَّا قَدْ أَحْصَيْتَهُ عَلَيَّ
وَ أَغْفَلْتُهُ أَنَا مِنْ نَفْسِي…»

خدایا…
چقدر کارهایی هست که تو شمرده‌ای
و من حتی نفهمیده‌ام…
لغزش‌هایی که یادم نیست،
نگاه‌هایی که از دستم رفته،
کلمه‌هایی که اثرشان را فراموش کرده‌ام،
دل‌هایی که شکسته‌ام و یادم نیست،
نیت‌هایی که تاریک بوده
و خودم نفهمیده‌ام،
ثانیه‌هایی که از مسیر نور خارج شدم
و متوجه نشدم…

تو «أحصیتَه»…
همه را ضبط کرده‌ای،
همه را نگه داشته‌ای،
همه را شاهد گرفته‌ای،
و من…
من چقدر غافل بودم…

و همین غفلت است
که لحظۀ ملاقات را
در دل انسان سخت و سنگین می‌کند؛
جایی که پرده‌ها کنار می‌روند
و انسان می‌فهمد چه کرده
و چه باید می‌کرد.

از همین‌جاست که امام می‌گوید:

«فَأَدِّهِ عَنِّي
مِنْ جَزِيلِ عَطِيَّتِكَ
وَ كَثِيرِ مَا عِنْدَكَ،
فَإِنَّكَ وَاسِعٌ كَرِيمٌ…»

خدایا…
تو خودت جبران کن،
تو خودت از خزائن بی‌پایانت برایم بده،
تو خودت لطفی بکن که هیچ‌کس جز تو نمی‌تواند،
تو از جای دیگر برایم جبران کن
چیزهایی را که من خراب کرده‌ام
و خودم هم نفهمیدم.

این همان لحظه‌ی لقای رحمت است؛
جایی که بنده
می‌فهمد تنها سرمایه‌اش
نه نمازهایش،
نه روزه‌هایش،
نه عبادتش،
بلکه کرم توست.
تو واسع هستی،
تو کریمی،
تو می‌توانی به لطف خودت
چیزی را جبران کنی
که اگر رها شود،
روز ملاقات،
تمام حسنات بنده را می‌بلعد.

چقدر این جمله سنگین است:

«حَتَّى لَا يَبْقَى عَلَيَّ شَيْ‏ءٌ مِنْهُ
تُرِيدُ أَنْ تُقَاصَّنِي بِهِ مِنْ حَسَنَاتِي
أَوْ تُضَاعِفَ بِهِ مِنْ سَيِّئَاتِي
يَوْمَ أَلْقَاكَ، يَا رَبِّ…»

خدایا…
نمی‌خواهم چیزی بماند که روز ملاقات،
حسناتم را از من کم کند،
وارد قلبم ترس کند،
پرده‌هایی از شرمندگی بیاورد.

نمی‌خواهم خطاهایی که فراموش کرده‌ام
در روز لقاء
چنان بزرگ شوند
که خوبی‌هایم را ببلعند
یا سیئاتم را چند برابر کنند.

خدایا…
قبل از آن روز،
در همین دنیا،
در همین لحظه،
در همین نفَس،
تو خودت
با همان عطای بزرگی که مال توست
و با همان کرمی که مختص توست،
پاک کن،
ببخش،
جبران کن،
بپوشان،
تا آن روز که به ملاقاتت می‌رسم،
دلِ من
از حساب‌های بسته
سبک باشد.

خدایا…

لقاء تو
روز افشاء‌کردن نیست؛
روز آشکار کردنِ فضیحت‌ها نیست؛
روز رسوا کردن نیست—
برای اهل یقین،
لقاء تو
روز «آرام گرفتن» است،
روز دیدن نور است،
روز در آغوش رحمت رفتن است.

پس مرا طوری پاک کن
که آن روز،
نه بیم از حساب داشته باشم
نه شرمندگی از گذشته،
بلکه
وقتی به دیدارت می‌آیم
چیزی از من باقی نمانده باشد
جز نور.
جز پاکی.
جز قلبی که تو دوست داری.

آمین.

دلنوشته

«ثباتِ قدم در لحظهٔ ملاقات؛ وقتی دنیا خاموش می‌شود و نور می‌درخشد»

دل، وقتی طعم ملاقات را چشید، دیگر هیچ‌چیز در دنیا مزه‌ای ندارد؛
نه پولی که برق می‌زند،
نه دنیایی که وعده می‌دهد،
نه موقعیتی که دل را قلقلک می‌دهد،
نه هوسی که گوشهٔ نَفْس را می‌خاراند.

چون ملاقات، یعنی روبه‌رو شدن با حقیقتی که تمام این سایه‌ها را می‌سوزاند.

و امام سجّاد علیه‌السلام در این دعا دقیقاً همین حقیقت را برای اهل یقین ترسیم می‌کند:


خدایا! وقتی بندۀ مؤمن در میدان ملاقات با دشمنش می‌ایستد…

وقتی در دل شرایط آیات قرار می‌گیرد،
وقتی وارد صحنۀ امتحان می‌شود،
وقتی باید یک تصمیم بگیرد که سرنوشت روحش را می‌نویسد—
تو خودت کاری کن که ذکر دنیا، یادش را نبرد.

یعنی لحظۀ ملاقات الهی—
لحظۀ مواجههٔ قلب با ملک موکّل—
با خاطرات رنگارنگ دنیا مخدوش نشود.

و چه زیبایی دارد این معنا در فضای «لِقاء»…
چون ملاقات، یک‌جور هجومِ نور است.
یک‌جور قبض و بسط سریع است.
یک لحظه است، اما سرنوشت‌ساز.


خدایا! خطرات مال را از دلشان پاک کن…

چون در لحظۀ ملاقات،
قلب باید پاک باشد،
تهی باشد،
فراغت داشته باشد
تا «ذِکر» را بگیرد،
تا اتصال برقرار شود.

مال…
آرزو…
بُهتِ دنیا…
حسرت‌ها…
تمناها…
این‌ها سیم‌چینِ ملاقات‌اند.
قلب سیم را دارد،
ملک با کارت نور آمده،
اما این افکار مزاحم
اتصال را قطع می‌کنند.

و تو، پروردگارا، خودت این خطرات را پاک می‌کنی
تا «اتصال» برقرار بماند.


جای بهشت را جلوی چشم‌شان بگذار…

این جملهٔ دعا یعنی:

خدایا!
«زاویۀ نگاه» دل را تغییر بده.

دلِ آلوده
نمی‌تواند ملاقات کند.
دلِ اسیر
نمی‌تواند نور را بگیرد.
دلِ سرگرم
نمی‌تواند پیام معلم ربانی را بشنود.

اما دلِی که
«بهشت» جلوی چشمش است—
یعنی آثار نور،
یعنی آرامش عمل صالح،
یعنی رضوان الهی—
چنین دلی
در زمان ملاقات
فریبِ دنیا را نمی‌خورد.


خدایا، کاری کن پشتشان نلرزد…

«تا کسی از آنان در دلش خیال عقب‌نشینی نیاورد
و در میدان امتحان الهی
از قرین خود فرار نکند.»

میدان امتحان یعنی همان «وقت معلوم».
جایی که شیطان عقب می‌رود
و دل با ملک روبه‌رو می‌شود.
لحظه‌ای که قلب
نور را می‌گیرد،
حقیقت را می‌بیند،
و تصمیم می‌گیرد که
«عمل صالح» انجام بدهد یا نه.

در این لحظهٔ نورانی،
خدا دعا می‌کند برای ما—
که عقب نزنیم،
که نلرزیم،
که نگریزیم،
که ملاقات را ضایع نکنیم.


در نهایت…

این دعا همان تمنای اهل یقین است:

پروردگارا!
وقتی زمان ملاقات رسید،
نسیم دنیا را خاموش کن،
نور بهشت را بر دلم بتابان،
و کاری کن قدمم نلرزد
و از این میدان فرار نکنم.

چون «ملاقات»
بزرگ‌ترین موهبتِ قلب است.
و هیچ چیز
به اندازهٔ آن
روح انسان را نورباران نمی‌کند.

دلنوشته
«ملاقاتِ یاری الهی؛ وقتی مجاهدِ راهِ نور، تنها نمی‌ماند»

گاهی در مسیر الهی، انسان قدم به وادی‌هایی می‌گذارد که جز خدا، هیچ‌کس خبر ندارد چقدر سنگین است… چقدر دور است… و چقدر دل، در میان راه، از یادِ خانه و خانواده می‌لرزد.

اما خدای مهربان، برای همین لحظه‌هاست که وعده «ملاقات» می‌دهد.

در دعای سجاد علیه‌السلام، صدایی لطیف می‌آید که انگار از پشت پرده ملکوت می‌گوید:

«فَلَقِّهِ الیُسرَ… هَیِّئْ لَهُ الأَمْر… تَوَلَّهُ بالنُّجح…»

یعنی:
بنده‌ای که برای حق می‌جنگد، نه در سنگر است و نه در میدان—
او در حقیقت در «لحظه ملاقات» است؛
ملاقات با تدبیر خدا، با نصرت خدا، با فرشته‌ای که بر قلبش نازل می‌شود.

اینجا دیگر سخن از جنگ نیست…
سخن از «یاری الهی» است که مثل نفَسِ آرام‌بخشی بر قلب مجاهد می‌نشیند:
راهش را آسان می‌کند
کار را برایش مهیا می‌سازد
یارانِ درست را سر راهش می‌گذارد
پشتش را محکم می‌کند
خرج و توانش را زیاد می‌کند
و شعله اشتیاق‌های آزاردهنده‌اش را خاموش می‌سازد

این‌ها نشانه‌های ملاقات است…
نه فقط دیدار خدا در قیامت، بلکه ظهور لطف الهی در همین دنیا؛
در همین شرایط؛
در همین جهادهای پنهانیِ هر دل.

هر کسی که برای برتری نور تلاش می‌کند—
در دل یک اختلاف خانوادگی،
در نبرد با هوای نفس،
در مبارزه با حسد،
در انتخاب سختِ عمل صالح—
او نیز یک مجاهد است.

و خدا به چنین دلی می‌گوید:

«أُنسِهِ ذِكرَ الأهلِ والولد…»
یعنی:
دلش را از دلتنگی حفظ کن؛
به او چنان حضور بده، چنان آرامش بده، چنان نور بده
که در آن لحظه،
هیچ چیز جز من، خاطرش را اشغال نکند.

این همان لحظه‌ای است که قلب،
به جای شکستن،
به نور «لقاء» متصل می‌شود.

همان زمان که می‌فهمد:

هیچ مجاهدی تنها مبارزه نمی‌کند…
او دارد با خدا قدم می‌زند.

دلنوشته

«پناهی که در لحظهٔ ملاقات گشوده می‌شود»

گاهی انسان در مسیرِ ملاقات،
نه از دشمن می‌ترسد،
نه از تاریکیِ راه…
از خودش می‌ترسد.

از گناهانی که پنهان کرده،
از لغزش‌هایی که فراموش کرده،
از لحظه‌هایی که باید نور را انتخاب می‌کرد
و نکرد…

در چنین حالی است که صدای امام سجاد علیه‌السلام
چون دستی مهربان بر شانهٔ دل می‌نشیند:

«اللَّهُمَّ… الْقَنِي بِمَغْفِرَتِكَ كَمَا لَقِيتُكَ بإقْرارِي…»

خدایا،
همان‌طور که وقتی به دیدار تو می‌آیم
اعترافم را با آغوشت پذیرفتی،
اکنون هم مرا در پناه مغفرتت قرار بده.

این یعنی:
ملاقات فقط برای اولیاء نیست؛
برای گنهکار شکسته‌ای هم هست که
در نهایت شرمندگی
به سوی نور برمی‌گردد.

و سپس ادامه می‌دهد:

«و ارْفَعْنِي عَنْ مَصارِعِ الذُّنُوبِ كَمَا وَضَعْتُ لَكَ نَفْسِي…»

پروردگارا،
مرا از میدان‌هایی که گناه زمین‌گیرم می‌کند بالا ببر،
همان‌گونه که خودم را در پیشگاهت
بر زمین گذاشتم
و اعتراف کردم که تنها تویی که می‌توانی نجاتم دهی.

این همان لحظه‌ای است که قلب می‌فهمد:

راهِ ملاقات،
راهِ بی‌عیبی نیست…
راهِ اعتراف است.
راهِ صداقت است.
راهِ فروتنی است.

و بعد دعای زیبا ادامه می‌دهد:

«و اسْتُرْنِي بِسِتْرِكَ كَمَا تَأَنَّيْتَنِي عَنِ الِانْتِقَامِ مِنِّي»

خدایا،
همان‌گونه که در حقم عجله نکردی،
همان‌گونه که فوراً انتقام نگرفتی و
مهلت دادی
تا بفهمم،
تا برگردم،
تا توبه کنم…
اکنون مرا در پرده محبتت بپوشان.

این همان لحظۀ نابِ ملاقات است:
وقتی بنده می‌فهمد
چقدر خدا با او مدارا کرده،
چقدر آهسته تنبیه نکرده،
چقدر به جای «گرفتن»،
صبر کرده،
دعا کرده،
ملکِ مهربانی فرستاده
تا دل را نرم کند.

و آدم تازه می‌فهمد
این پرده‌پوشی‌ها،
این مهلت‌ها،
این تأخیر در عقوبت…
همه
دعوتی مخفی بود به سوی لقاء.

اینجاست که دل زیر لب می‌گوید:

پروردگارا…
اگر این لطفِ تو در پشت پردهٔ گناهانم بود،
پس ملاقات آشکارت با دلم چگونه خواهد بود؟

دلنوشته
«وقتی شیطان رها می‌کند و خدا در آغوش می‌گیرد…»

گاهی آدم فکر می‌کند بزرگ‌ترین خطر زندگی،
سقوط در گناه است؛
اما حقیقت این است که خطرناک‌ترین لحظه،
لحظه‌ای است که گناه آدم را تنها بگذارد…
وقتی که شیطان،
همان وسوسه‌گری که ساعت‌ها زیر گوش آدم نجوا می‌کرد،
یک‌باره پشتش را بر او برمی‌گرداند.

دعای امام سجاد علیه‌السلام پرده را کنار می‌زند و حقیقت را عریان نشان می‌دهد:

«فَتَلَّ عَنِّي عِذَارَ غَدْرِهِ…»
شیطان کمند خیانتش را از گردنت باز می‌کند،
یعنی:
وقتی کارش را کرد،
وقتی قلب را از نور جدا کرد،
وقتی قدمت را لغزاند—
بی‌رحمانه رهایَت می‌کند.

«وَ تَلَقَّانِي بِكَلِمَةِ كُفْرِهِ…»
و تو را با زهر سخنش روبه‌رو می‌سازد:
«دیدی؟ تو ارزش نداشتی…
تو سقوط کردی…
تو دیگر راه بازگشت نداری…»

این همان القای شیطان بعد از گناه است.
اول وسوسه می‌کند،
بعد متهم می‌کند،
بعد خالی می‌کند،
بعد رها می‌کند.

و از همه دردناک‌تر:

«وَ تَوَلَّى الْبَرَاءَةَ مِنِّي…»
از تو بیزاری می‌جوید.
می‌گوید:
«این من نبودم…
خودت خواستی…
من از تو تبری می‌جویم!»

اینجاست که انسان می‌فهمد:
شیطان هیچ‌وقت «یار» نبود؛
فقط یک سوءاستفاده‌کنندهٔ حرفه‌ای بود.

و امام سجاد علیه‌السلام می‌فرماید:

«فَأَصْحَرَنِي لِغَضَبِكَ فَرِيداً…»
او مرا تنها گذاشت،
در بیابان خشم تو…
تنها و بی‌پناه…

«وَ أَخْرَجَنِي إِلَى فِنَاءِ نِقْمَتِكَ طَرِيداً…»
و مرا به آستانهٔ عذاب، آواره کرد.

اما…
اما همین لحظه است که «لقاء» آغاز می‌شود.

وقتی آخرین بند شیطان هم پاره می‌شود،
وقتی قلب انسان طردشده در بیابانِ تنهایی رها می‌شود،
وقتی هیچ پناهی باقی نمی‌ماند،
دریچه‌ای از ملکوت باز می‌شود
که گناهکار هرگز باور نمی‌کرد شایسته‌اش باشد.

این بار،
دیگر ملاقات با شیطان نیست…
این ملاقات با ربّ است.
همان ربّی که می‌گوید:

«وقتی همه تو را رها کردند…
من تازه به سراغت می‌آیم.»

در همین لحظه است که آدم می‌فهمد:

سقوط،
پایان نیست.
سقوط،
آغاز ملاقات است—
ملاقاتی که خدا برایش لحظه‌ای صبر می‌کند
تا انسان بفهمد
فرقِ «ربّ» با «شیطان» چیست.

و چه زیباست این لحظه…
لحظه‌ای که بنده می‌گوید:

«خدایا…
اگر او مرا طرد کرد،
تو مرا بپذیر…
اگر او رها کرد،
تو دست بگیر…
اگر او ناسپاس بود،
تو مهربان باش…
اگر او فرار کرد،
تو به من نزدیک شو…»

و خدا نزدیک می‌شود.
این وعدهٔ اوست—
و او خلف وعده نمی‌کند.

دلنوشته
«اینجا محلّ شرمندگیِ زیباست؛ آستانۀ ملاقات»

گاهی دل به جایی می‌رسد که دیگر نه توان فرار دارد
و نه جرأت جلو آمدن…
جایی میانِ دو آتش:
شرمندگی از خود،
و اشتیاق به خدا.

امام سجاد علیه‌السلام این حالت را «مقام» نام می‌گذارد؛
یعنی جایگاهی روحانی
نه سقوط است،
نه اوج؛
بلکه سکوی ملاقات است.

می‌فرماید:

«وَ هَذَا مَقَامُ مَنِ اسْتَحْيَا لِنَفْسِهِ مِنْكَ…»

این مقام کسی است
که از خودش پیش تو خجالت کشیده،
نه از مردم،
نه از نگاه‌ها،
نه از سرزنش‌ها…
از تو شرمنده است،
چون می‌داند تو او را می‌دیدی
وقتی خودش را نمی‌دید.

«…وَ سَخِطَ عَلَيْهَا، وَ رَضِيَ عَنْكَ…»

کسی که از نَفْسِش ناراضی است،
اما از تو راضی است.
از هوای خودش بیزار است،
اما از محبت تو سرشار.

اینجا دقیقاً نقطهٔ تولّد «لقاء» است:
وقتی بنده قبول می‌کند
که مشکل از اوست،
نه از تو.

وقتی می‌گوید:

«پروردگارا،
من خوب نبودم…
اما تو همیشه خوب بودی.»

و بعد می‌فرماید:

«فَتَلَقَّاكَ بِنَفْسٍ خَاشِعَةٍ…»

همین شرمندگی،
همین فروتنی،
همین پذیرشِ نقصِ خود،
باعث می‌شود خدا او را بپذیرد.
ملاقات آغاز می‌شود
نه با ادعا،
نه با غرور،
نه با ظاهر مذهبی،
بلکه با یک دلِ شکسته.

«…وَ رَقَبَةٍ خَاضِعَةٍ…»

گردنی که قبلاً برای هوا بالا گرفته بود،
حالا خم شده…
اما این خفت نیست؛
این زیباترین نوع خضوع است:
خضوعِ عاشقانه.

«…وَ ظَهْرٍ مُثْقَلٍ مِنَ الْخَطَايَا…»

پشتش سنگین است
نه از بارِ کارهای دنیا،
بلکه از بارِ گناهانی که با خودش می‌کشد.
اما همین سنگینی
او را به آستان تو می‌آورد.

«…وَاقِفاً بَيْنَ الرَّغْبَةِ إِلَيْكَ وَ الرَّهْبَةِ مِنْكَ»

و این زیباترین تصویر قلب مؤمن است:
ایستاده میانِ «امید» و «ترس»—
نه آن‌قدر امیدوار
که جسور شود،
و نه آن‌قدر ترسان
که ناامید شود.

این «ایستادن میان رغبت و رهبت»
محلّ تولد انسان جدید است؛
انسانی که فهمیده
ملاقات خدا فقط برای پاکان نیست…
برای شکسته‌هاست،
برای بازگشته‌هاست،
برای کسانی است که
با دلی لرزان
و نگاهی خجالت‌زده
درِ خدا را می‌زنند.

و خدا،
در همین لحظه،
در را باز می‌کند…

دلنوشته

«وقتی قرآن دستت را در لحظهٔ ملاقات می‌گیرد…»

بعضی لحظه‌ها در زندگی هستند که
هیچ کس نمی‌تواند آن را برای دیگری توضیح دهد؛
لحظه‌هایی که فقط قلب می‌فهمد چه می‌گذرد…
و یکی از آن لحظه‌ها،
لحظه‌ای است که انسان به آستانۀ «انتقال» می‌رسد—
انتقال از دنیا
به میقاتِ یومِ التلاق.

امام سجاد علیه‌السلام در این دعا،
از عمیق‌ترین و هولناک‌ترین صحنه‌ای سخن می‌گوید
که انسان در آن کاملاً تنها می‌شود:

نه خانواده،
نه دوستان،
نه دارایی‌ها…
هیچ‌کدام با او نمی‌آیند.

و در همان تنهایی است که می‌گوید:

«اللَّهُمَّ… هَوِّنْ بِالْقُرْآنِ عِنْدَ الْمَوْتِ عَلَى أَنْفُسِنَا كَرْبَ السِّيَاقِ…»

خدایا…
وقتی جان به گلو می‌رسد
و نفس‌ها یکی‌یکی بریده می‌شوند،
وقتی دردِ «سِیاق»
بند بند وجود را می‌لرزاند،
وقتی حس می‌کنیم چیزی از ما بیرون کشیده می‌شود،
تو کاری کن که قرآن
همراه ما باشد؛
تسکینِ جان ما باشد؛
دستِ ما را محکم بگیرد.

قرآن…
همان کلام نورانی که در دنیا
بارها به ما فرصت داد
تا با خدا «ملاقات» کنیم؛
حالا در لحظۀ مرگ،
آرام و مهربان می‌نشیند کنار دل
و آرام می‌گوید:

«نترس…
تو تنها نیستی…
این مسیر،
راه ملاقات است.»

امام سجاد ادامه می‌دهد:

«وَ تَجَلَّى مَلَكُ الْمَوْتِ لِقَبْضِهَا…»

در آن لحظه، پرده‌ها کنار می‌روند.
فرشته‌ای که همیشه پنهان بود،
آشکار می‌شود.
نه برای ترساندن،
بلکه برای بردن.

و انسان تازه می‌فهمد
چقدر دنیا کوچک بود،
چقدر «فراق» سخت است،
چقدر ترک عادات
آدم را می‌لرزاند.

«فَرَاهَا عَنْ قَوْسِ الْمَنَايَا…»
مرگ تیری است
که هرگز خطا نمی‌رود.

و با این همه،
در دل این هراس،
یک نور نهفته است…

نورِ ملاقات.

«وَ دَنَا مِنَّا إِلَى الْآخِرَةِ رَحِيلٌ وَ انْطِلَاقٌ…»

رفتنی که از بیرون وحشتناک است،
اما از درون
برای اهل یقین
شبیه آغاز یک پرواز است.
شبیه رها شدن.
شبیه آزادی.

آنجاست که حقیقت آشکار می‌شود:

«وَ صَارَتِ الْأَعْمَالُ قَلَائِدَ فِي الْأَعْنَاقِ…»
تمامِ کارهایی که در دنیا انجام دادیم
به صورت حلقه‌هایی نورانی یا تاریک
به گردن ما آویخته می‌شوند.

و دیگر هیچ‌کس کاری نمی‌تواند بکند.

«وَ كَانَتِ الْقُبُورُ هِيَ الْمَأْوَى إِلَى مِيقَاتِ يَوْمِ التَّلَاقِ…»

قبر، اقامتگاه نیست…
قبر ایستگاه است.
ایستگاهِ «میقات».
جایی که روح
در انتظارِ لحظهٔ عظیمِ ملاقات می‌ماند.

همهٔ این‌ها یعنی:

آخرین لحظهٔ دنیا
اولین لحظهٔ لقاء است.

و چه زیباست
اگر در آن لحظه،
فرشتهٔ مهربان
به استقبال دلمان بیاید
و قرآن
زیر دستمان باشد
و خدا
در بالای سرمان بگوید:

«بندهٔ من…
ترسیدی؟
بیا…
وقت ملاقات رسیده.»

دلنوشته

«ملاقاتِ حلم؛ وقتی خدا با مهربانی به استقبال گناهکار می‌آید»

عجیب است…
ما هرچه بیشتر گناه می‌کنیم،
خدا بیشتر صبر می‌کند.
ما هرچه بیشتر به سمت تاریکی می‌رویم،
او آرام‌تر قدم برمی‌دارد تا ما برگردیم.
هیچ‌کس در این عالم
به اندازهٔ خدا
دوست ندارد که ما هلاک نشویم.

امام سجاد علیه‌السلام در این فراز،
پرده را بالا می‌زند و حقیقتی را نشان می‌دهد
که اگر انسان بفهمد،
از شرم می‌سوزد:

«وَ تَلَقَّيْتَ مَنْ عَصَاكَ بِالْحِلْمِ…»
خدایا،
تو کسی را که نافرمانت شد
با خشونت استقبال نکردی،
با حلم روبه‌رو کردی.
با نرمی.
با مهربانی.
با صبری که ما شایسته‌اش نیستیم.

چه خدای عجیبی است…
اول ما را می‌آفریند،
بعد ما را آزاد می‌گذارد،
بعد وقتی به او پشت می‌کنیم،
دوباره به استقبالمان می‌آید.

«وَ أَمْهَلْتَ مَنْ قَصَدَ لِنَفْسِهِ بِالظُّلْمِ…»
و آن‌که به خودش ظلم کرد،
او را مهلت دادی…
نه برای اینکه سقوط کند،
برای اینکه برگردد.

این مهلت،
این آرام بودن خدا،
این دیر گرفتن،
خودش یکی از عجیب‌ترین معجزات ربوبی است.

اگر خدا عجله می‌کرد،
هیچ‌کدام از ما زنده نمی‌ماندیم.

«تَسْتَنْظِرُهُمْ بِأَنَاتِكَ إِلَى الْإِنَابَةِ…»
تو با بردباریِ آسمانی‌ات صبر می‌کنی
تا بنده‌ات خودش شرمنده شود،
خودش به سمت تو برگردد،
خودش بفهمد
آن نور را که از دست داد…

«وَ تَتْرُكُ مُعَاجَلَتَهُمْ إِلَى التَّوْبَةِ…»
تو مجازات را عقب می‌اندازی
چون می‌دانی قلب انسان
گاهی دیر بیدار می‌شود،
گاهی دیر می‌فهمد
که چه کسی را از دست داده…

چه نگاه کریمانه‌ای!
چه تربیت عجیبی!
تا لحظهٔ آخر صبر می‌کنی
تا بنده‌ات هلاک نشود.

«لِكَيْلَا يَهْلِكَ عَلَيْكَ هَالِكُهُمْ…»
اینجا جمله می‌لرزد…
یعنی خدایا،
تو حتی نمی‌خواهی گناهکاران هلاک شوند.
دل تو برای آن‌ها هم می‌سوزد.

خدای ما،
خدای حذف و انتقام نیست…
خدای امید و بازگشت است.

«وَ لَا يَشْقَى بِنِعْمَتِكَ شَقِيُّهُمْ… إِلَّا عَنْ طُولِ الْإِعْذَارِ…»
و هیچ‌کس در نعمت تو بدبخت نمی‌شود
مگر آنکه تو بارها و بارها،
در خفا و آشکار،
نصیحتش کردی
و او نشنید…

این خداست.
این ربّی است که ما را تربیت می‌کند.
این همان ملاقاتی است
که همهٔ این مقاله دربارهٔ آن است.

ملاقات خدا همیشه این‌گونه است:

اول دعوت،
بعد صبر،
بعد حلم،
بعد نشانه،
بعد بیداری،
و در آخر—
یک بازگشتِ زیبا.

دل که به اینجا برسد،
می‌فهمد
که «لقاء ربّ» فقط در قیامت نیست؛
در همین دنیا هم ممکن است—
وقتی بنده بفهمد
که هیچ‌کس مثل خدا
دوستش ندارد.

دلنوشته

«شرمندگیِ قیامت، یا عزّتِ ملاقات؟ انتخاب با دلِ امروز است…»

بعضی دعاها مثل آیینه‌اند؛
آدم خودش را در آن‌ها می‌بیند…
و این فراز از مناجات امام سجاد علیه‌السلام
یکی از همان آیینه‌های سوزان است.

بنده‌ای را تصور کن
که تمام عمرش دنبال نور بوده،
گاهی افتاده،
گاهی برخاسته،
گاهی گم شده،
گاهی پیدا شده…
و حالا،
در آستانۀ «لقاء»،
با تمام وجودش یک چیز را از خدا می‌خواهد:

«وَ لَا تُخْزِنِي يَوْمَ تَبْعَثُنِي لِلِقَائِكَ…»

خدایا…
روزی که مرا برای ملاقاتت برمی‌انگیزی،
رسوایم نکن…

یعنی:
خدایا،
من در دنیا هزار بار خودم را رسوا کردم،
اما تو آبروی مرا نگه داشتی.
حالا روزی که همه پرده‌ها کنار می‌رود،
می‌ترسم…
می‌ترسم که گناهانم
چهرهٔ حقیقی‌ام را نشان دهد.
می‌ترسم شرمندهٔ تو شوم
پیش چشم اولیایت،
پیش فرشتگانت،
پیش کسانی که همیشه بر نور بودند
و من…
گاه و بی‌گاه لغزیدم.

«وَ لَا تَفْضَحْنِي بَيْنَ يَدَيْ أَوْلِيَائِكَ…»

خدایا،
نگذار وقتی نور محمد و آل محمد علیهم‌السلام می‌درخشد،
من لکهٔ تاریکی کنارشان باشم.
نگذار در روزی که همه به نور خویش معرفی می‌شوند،
من با سیاهی‌هایم شناخته شوم.

بعد امام علیه‌السلام به یک خطر بزرگ اشاره می‌کند—
خطر فراموشی:

«وَ لَا تُنْسِنِي ذِكْرَكَ…»

خدایا…
در دنیا اگر فراموشت کنم
گم می‌شوم؛
در آخرت اگر فراموشت کنم
هلاک می‌شوم.

پس یاد خودت را
در رگ‌هایم جاری کن؛
در نفسم بدمد؛
در فکرم بتابد؛
در قلبم ریشه کند.

«وَ لَا تُذْهِبْ عَنِّي شُكْرَكَ…»

و شکر تو را از من مگیر…
چون بی‌شکر،
دل کور می‌شود.
انسان ناسپاس
راه ملاقات را پیدا نمی‌کند؛
چون فقط تاریکیِ تمنا را می‌بیند
نه نورِ هدایت را.

و بعد دعایی عجیب و ظریف:

«بَلْ أَلْزِمْنِيهِ فِي أَحْوَالِ السَّهْوِ…»

خدایا…
وقتی غافل می‌شوم،
وقتی ذهنم شلوغ است،
وقتی در زندگی گم می‌شوم،
در همان لحظه‌ها یاد خودت را به من بچسبان!
گم شدنم را بهانهٔ دور شدنم قرار نده؛
گم شدنم را بهانهٔ بازگشتم کن…

و چه زیبا می‌فرماید:

«وَ أَوْزِعْنِي أَنْ أُثْنِيَ بِمَا أَوْلَيْتَنِيهِ…»

به من الهام کن
که بر نعمت‌هایت ستایش کنم.

«وَ أَعْتَرِفَ بِمَا أَسْدَيْتَهُ إِلَيَّ.»

و مرا یاری کن
که همیشه اعتراف کنم
این نور،
این هدایت،
این آرامش،
این ملاقات…
هیچ‌کدام از خودم نبود.

این دلنوشته یعنی:

ملاقات خدا،
ملاقات پاکان نیست؛
ملاقات کسانی است
که یاد خدا
هنوز در دلشان زنده است.

و اگر خدا «ذکر» را از دل بنده‌ای نگیرد،
قیامت برای او
نه روزِ رسوایی،
بلکه
روزِ رهایی است.

دلنوشته

«تجارتِ ملاقات؛ وقتی سودِ واقعی آن‌جاست نه این‌جا…»

گاهی آدم تمام زندگی‌اش را،
بدون اینکه بفهمد،
در یک «معامله» می‌گذراند:
معامله با خدا.

و امام سجاد علیه‌السلام،
در این فراز،
تمام حقیقت این معامله را
در چند جمله خلاصه می‌کند:

«وَ اجْعَلْ تِجَارَتِي رَابِحَةً…»
خدایا…
تمام این رفت‌وآمدها،
این دل‌شکستن‌ها و دوباره ساختن‌ها،
این سجده‌ها و اعتراف‌ها،
این گریه‌ها و جست‌وجوها—
همهٔ این‌ها
سرمایهٔ من است.

پس کاری کن که
تجارت من
با تو
فروش نرود…
ورشکست نشود…
سرمایه‌ام نسوزد…
راه را عوض نکنم…
به دام سودهای دروغین دنیا نیفتم.

«وَ كَرَّتِي غَيْرَ خَاسِرَةٍ…»
پروردگارا،
بازگشت‌هایم،
تلاش‌هایم،
شروع‌های دوباره‌ام،
زانو زدن‌هایم،
برگشتن‌هایم—
همه را
از زیان دور کن.

من بارها آمدم و بارها افتادم…
تو تنها کسی بودی که
بعد از هر افتادن
باز هم گفتی: «برگرد…»

«وَ أَخِفْنِي مَقَامَكَ…»
خدایا،
به من ترسی بده
که مانع سقوط شود
نه ترسی که مرا از تو دور کند.

ترسی که
دل را نرم می‌کند،
غرور را می‌شکند،
راه را روشن می‌کند،
نه ترسی که
انسان را تلخ و ناامید کند.

«وَ شَوِّقْنِي لِقَاءَكَ…»
و چه جمله‌ای…
خدایا،
نه‌تنها از خودت بترسانم،
بلکه
به سمت خودت
مشتاقم کن.

ترس و شوق،
دو بال ملاقات‌اند.
یکی سقوط را نگه می‌دارد،
دیگری پرواز را ممکن می‌کند.

«وَ تُبْ عَلَيَّ تَوْبَةً نَصُوحاً…»
پروردگارا…
آن توبه‌ای را به من بده
که هیچ‌چیز از گذشتهٔ تاریکم
با آن باقی نماند.

«لَا تُبْقِ مَعَهَا ذُنُوباً صَغِيرَةً وَ لَا كَبِيرَةً…»
نه کوچک، نه بزرگ…
نه آشکار، نه پنهان…

یعنی:
مرا طوری پاک کن
که جلوی اولیایت
سربلند بایستم،
و در لحظهٔ ملاقات
چیزی بین من و تو
حائل نباشد.

این دعا همان آرزوی نهایی هر بندهٔ صادق است:

«خدایا، کاری کن که در معامله با تو
جز سود،
چیزی برایم نماند…
و در ملاقات با تو
جز نور،
چیزی همراه نبرم.»

این همان لحظه‌ای است
که دل
یکباره سبک می‌شود
و آهسته می‌گوید:

«پروردگارا…
من را برای خودت تربیت کن…
که من بدون تو
هیچ‌وقت سود نمی‌کنم.»

دلنوشته

«لبیکِ ملاقات؛ وقتی دل فقط یک پناه دارد…»

دل آدم،
گاهی به جایی می‌رسد که دیگر هیچ جمله‌ای از دهانش درنمی‌آید
جز یک واژه: لبیک…

اما نه لبیکِ حاجی در عرفات؛
نه لبیکِ جمعی در منا؛
این، لبیکِ دلِ شکسته است—
لبیکی که از عمق درماندگی برمی‌خیزد،
لبیکی که از ته خوف و امید می‌جوشد،
لبیکی که نه زبان،
بلکه روح آن را می‌گوید.

امام سجاد علیه‌السلام با یک آغازِ لرزان،
دنیای این حالت را توصیف می‌کند:

«لَبَّيْكَ لَبَّيْكَ…»

یعنی:
پروردگارا!
من آمدم…
با همهٔ ضعف‌ها،
با همهٔ گناهان،
با همهٔ ناتوانی‌ها…
من آمده‌ام،
چون جز تو
کسی نیست که صدایم را بفهمد.

و بعد توصیفی می‌آورد
که قلب انسان را می‌سوزاند:

«تَسْمَعُ مَنْ شَكَا إِلَيْكَ…»
خدایا،
تو آنی که شکایت شکسته‌دلان را می‌شنوی—
نه از گوش،
از دل.

تو آن آهِ بی‌صدای بنده را می‌شنوی،
آه‌هایی که حتی خودش
جرأت گفتنش را ندارد.

«وَ تَلْقَى مَنْ تَوَكَّلَ عَلَيْكَ…»
و تو،
کسی را که بر تو توکل می‌کند،
نه فقط می‌شنوی،
بلکه به ملاقاتش می‌آیی
این همان راز مقالهٔ «لقی» است:
ملاقات،
برای اهل قلب،
همین‌جا و همین لحظه است.

وقتی بنده،
دلش را به دست تو می‌سپارد
تو هم به استقبالش می‌آیی—
نه با ترس،
که با نور.

«وَ تُخَلِّصُ مَنِ اعْتَصَمَ بِكَ…»
کسی که خود را به طناب تو می‌بندد،
تو از همهٔ تاریکی‌ها آزادش می‌کنی.
از اسارت نفس،
از صداهای شیطان،
از هجوم تمناها،
از غل و زنجیر حسادت…

تو تنها کسی هستی که
نجات نمی‌دهی برای قدرت،
نجات می‌دهی برای مهر.

«وَ تُفَرِّجُ عَمَّنْ لَاذَ بِكَ…»
و هرکس پناه تو را بگیرد—
فقط تو را—
تو گره کارش را باز می‌کنی.

گاهی آدم
در زندگی به بن‌بست می‌رسد؛
در روابط،
در کار،
در عبادت،
در نفس.

اما تو…
تو آن خدا هستی که
حتی در بن‌بست‌ها
راهِ مخفیِ نجات را نشان می‌دهی؛
مثل شکاف کوچک نور
در میان دیواری که
همه خیال می‌کنند بسته است.


این دعا می‌خواهد به انسان بگوید:

اگر دل از دنیا برید،
اگر زمین از زیر پایت خالی شد،
اگر همهٔ تکیه‌گاه‌ها شکستند،
اگر صداها خاموش شد،
اگر امیدهای زمینی مُرد—

در همان لحظه‌ای که می‌گویی
«لبیک…»

خدا می‌گوید:
«من اینجایم…
من همیشه اینجا بوده‌ام…
و حالا که برگشتی،
تو را ملاقات می‌کنم.»

دلنوشته

«وقتی هیچ‌کس از دستِ خدا نمی‌گریزد؛ و هیچ‌دلی بدون او آرام نمی‌گیرد…»

گاهی آدم خیال می‌کند اگر اشتباه کرد،
اگر لغزید،
اگر دلش به تاریکی رفت،
اگر از نور فاصله گرفت—
از دست خدا «خارج» شده…

اما دعای امام سجاد علیه‌السلام
یک حقیقتِ لرزاننده را به ما یادآوری می‌کند:

«سُبْحَانَكَ! لَا يَنْقُصُ سُلْطَانَكَ مَنْ أَشْرَكَ بِكَ…»

پروردگارا!
حتی آن کسی که شریک برایت می‌گذارد،
تو را کوچک نمی‌کند.
نور تو کم نمی‌شود.
حاکمیتت خدشه‌دار نمی‌گردد.

تو آفتاب عالمی—
اگر کسی پشت به خورشید کند،
آفتاب خاموش نمی‌شود؛
فقط خودش
در سایه می‌ماند.

«وَ لَيْسَ يَسْتَطِيعُ مَنْ كَرِهَ قَضَاءَكَ أَنْ يَرُدَّ أَمْرَكَ…»

خدایا،
کسی که از تقدیر تو بیزار می‌شود
به خیال خودش اعتراض می‌کند،
اما در واقع
هیچ‌چیز را تغییر نمی‌دهد.
تنها چیزی که در او تغییر می‌کند
آرامشش است.

تو «ربّ» هستی؛
تدبیر از آنِ توست،
و نجات
تنها در سایۀ تسلیم.

«وَ لَا يَمْتَنِعُ مِنْكَ مَنْ كَذَّبَ بِقُدْرَتِكَ…»

چقدر زیبا…
خدا می‌فرماید:
حتی آنکه قدرت مرا انکار کند،
نمی‌تواند از قلمرو من بیرون بگریزد.
چون ما در آغوش اوییم،
نه او در آغوش ما.

انسان گاهی مثل کودکی است
که چشم‌هایش را می‌بندد
و خیال می‌کند
دیگران را گم کرده،
در حالی که فقط خودش
هیچ‌چیز را نمی‌بیند.

«وَ لَا يَفُوتُكَ مَنْ عَبَدَ غَيْرَكَ…»

کسی که غیر تو را عبادت می‌کند
نه از نگاهت دور است،
نه از قلمت،
نه از علمت.
او فقط
به بیراهه رفته،
اما هنوز
زیر سقف رحمت توست.

و جملهٔ آخر،
جانِ این فراز است:

«وَ لَا يُعَمَّرُ فِي الدُّنْيَا مَنْ كَرِهَ لِقَاءَكَ…»

پروردگارا…
کسی که از ملاقات تو بیزار باشد،
عمر دنیا برایش گسترش نمی‌یابد.
چون زندگی بدون شوقِ تو
چیزی جز تکرار،
مستی،
سنگینی،
و خستگی نیست.

این یعنی:

راز طولانی شدنِ عمرِ دل،
راز نشاطِ روح،
راز زنده ماندنِ قلب—
همه در «حبّ لقاء» است.

قلبی که شوق دیدار دارد،
پیر نمی‌شود؛
نمی‌سوزد؛
نمی‌شکند.
چون همیشه
از آسمان نیرو می‌گیرد.

و قلبی که دیدار را دوست ندارد،
حتی اگر هزار سال هم زنده بماند،
در درونش
قرن‌ها مرگ را تجربه می‌کند.


این دعا خلاصه‌اش همین است:

خدایا…
ما را از کسانی قرار بده
که ملاقات تو را دوست دارند—
نه از کسانی که از نور می‌گریزند
و به سایهٔ خود پناه می‌برند.

دلنوشته

«وقتی دل از دنیا بریده و به ملاقات گره می‌خورد…»

گاهی در زندگی،
آدم به نقطه‌ای می‌رسد که می‌فهمد
تمام این دویدن‌ها،
تمام این جمع کردن‌ها،
تمام این نگرانی‌ها…
در نهایت هیچ چیز را برایش نگه نمی‌دارند.

نه خانه،
نه پول،
نه رابطه‌ها،
نه اسم و رسم،
نه موقعیت…

همه فقط «حاجتِ دنیا» هستند؛
و حاجتِ دنیا همیشه
نصفه می‌ماند،
کم می‌آید،
آدم را رها می‌کند.

اینجاست که امام سجاد علیه‌السلام
دست دل را می‌گیرد
و بلندترین درخواست ممکن را از خدا می‌کند:

«اللَّهُمَّ… اقْبِضْ عَلَى الصِّدْقِ نَفْسِي»
پروردگارا…
نفسم را با راستی قبض کن.
مرا در حالی از دنیا ببر
که دروغی در سینه‌ام نیست،
ریایی در دلم نیست،
جعل و تزویر در رفتارم نیست،
و قلبم هنوز
آلوده به نفاق نشده است.

چه دعای بزرگی…
چه آرزوی پاکی.

و سپس می‌گوید:

«وَ اقْطَعْ مِنَ الدُّنْيَا حَاجَتِي»
خدایا،
نیازم را از دنیا قطع کن.

یعنی:
دل مرا از زمین بردار،
تا روی آسمان بگذار.
بگذار دنیا وسیله باشد،
نه معبود.
بگذار در دستم باشد،
نه در دلم.

دل که به دنیا بچسبد
هرگز میل ملاقات پیدا نمی‌کند؛
چون عاشقِ زمین،
پرواز نمی‌فهمد.

و بعد این جملهٔ ملکوتی می‌رسد:

«وَ اجْعَلْ فِيمَا عِنْدَكَ رَغْبَتِي…»
خدایا…
میل من را،
آرزوهایم را،
دوست داشتن‌هایم را
به سمت چیزی ببر
که «پیش تو»ست
نه پیش آدم‌ها.

و امام،
راز این تمایل را آشکار می‌کند:

«…شَوْقاً إِلَى لِقَائِكَ»
به من شوقی عطا کن
که مقصدش «ملاقات» باشد.

شوقی که
دنیا آن را خاموش نکند،
تمنّاها آن را آلوده نکند،
آلودگی حسد آن را تار نکند؛
شوقی که
قلب را سبک کند
و انسان را آرام…

چون شوق لقاء
تنها چیزی است که
غم‌های دنیا را
تحمل‌پذیر می‌کند
و دل را
از اضطراب نجات می‌دهد.

و آخر دعا:

«وَ هَبْ لِي صِدْقَ التَّوَكُّلِ عَلَيْكَ»
خدایا…
به من توکلی بده
که تقلبی نباشد،
شعار نباشد،
ظاهر نباشد،
ترجمهٔ ناتمام نباشد.

توکلی بده
که در دلِ طوفان‌ها
به تو تکیه کنم
نه به قدرت خودم.

توکلی بده
که وقتی همه چیز از هم پاشید
بدانم
که تو ملاقات‌کنندهٔ واقعی هستی—
نه دنیا،
نه آدم‌ها،
نه اسباب.

توکلی بده
که قبل از «لقاء آخرت»،
در همین دنیا
طعم لقاء قلبی را بفهمم.

و در این شوق و صدق و بریدگی،
دل بفهمد:

دنیا فقط جاده است؛
مقصد، ملاقات است.

دلنوشته

«وقتی حاجتِ دل، فقط یک چیز می‌شود: لقای تو…»

گاهی انسان به جایی می‌رسد که
تمام حاجت‌هایش،
تمام آرزوهایش،
تمام آنچه از خدا می‌خواهد—
همه در یک نقطه جمع می‌شود؛
در یک خواستهٔ نهایی، بزرگ و ریشه‌دار:

خدایا…
من خودت را می‌خواهم.

امام سجاد علیه‌السلام در این دعا
همین حالت را به زیباترین شکل بیان می‌کند:

«اللَّهُمَّ هَذِهِ حَاجَتِي…»
پروردگارا…
این، حاجت من است.

نه هزار خواسته،
نه صدها دعا،
نه ده‌ها نگرانی…
فقط یک حاجت.

و هرکس این حالت را تجربه کرده باشد،
می‌داند لحظه‌ای است که
دل از زمین کنده می‌شود
و سبک‌بال
رو به آسمان می‌ایستد.

«فَأَعْظِمْ فِيهَا رَغْبَتِي…»
خدایا،
رغبت مرا در این حاجت بزرگ کن.
یعنی میلِ من را،
شوقِ من را،
اشتیاقِ من را
به ملاقاتِ تو،
به یاد تو،
به نور تو—
عظیم‌تر کن.

بگذار تمام تمنّاهای کوچک دنیا
در برابر این خواسته
بی‌رنگ شوند.
بگذار دلم تنها یک مقصد داشته باشد:
تو.

«وَ أَظْهِرْ فِيهَا عُذْرِي…»
خدایا،
عذر مرا در این حاجت آشکار کن.
من با دست خالی آمده‌ام،
با اعمالی کم،
با خطاهایی بسیار…
اما با دلی که می‌خواهد
راهش را پیدا کند.

تو خودت عذر بیاور برای من
که من خجالت می‌کشم
از گفتن اینکه:
«پروردگارا…
من اشتباه کردم،
اما هنوز امید دارم…»

«وَ لَقِّنِّي فِيهَا حُجَّتِي…»
خدایا…
دلیلم را به من یاد بده.
وقتی در آستانهٔ ملاقات ایستادم،
وقتی پرده‌ها کنار رفت،
وقتی فرشتگان صف کشیدند،
وقتی نامهٔ اعمال باز شد—
من خودم هیچ حجتی ندارم.
این تویی که باید
دلیل بازگشت مرا
در دلم بگذاری.

حجت من،
نور تو باشد؛
نه عمل من.
بخشش تو باشد؛
نه کارنامهٔ من.
مهربانی تو باشد؛
نه ادعای من.

«وَ عَافِ فِيهَا جَسَدِي…»
پروردگارا…
تن مرا در مسیر این حاجت
حفظ کن.
جسمی بده که در مسیر نور یاری‌ام کند،
نه اینکه با ضعف و بیماری یا غفلت، مرا از حرکت بازدارد.
جسمی بده که خدمت‌کارِ دل باشد،
نه مزاحمِ راه.
بدنی بده که کمک‌کننده باشد،
نه مانعی برای شوق ملاقات.
قلبی بده که بایستد،
نه بشکند.
توانی بده که در راه نور
کم نیاورد،
خسته نشود،
خاموش نشود.


این دعا یعنی:

پروردگارا،
من فقط یک خواسته دارم:
تو.

و برای رسیدن به تو—
رغبت، حجت، عذر،
و قدرتِ حرکت را
فقط از خودت می‌خواهم.

چون هیچ چیزی در این دنیا
به اندازهٔ «لقاء»
مرا کامل نمی‌کند.

فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً
وَ لا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً 
پس هر كس به لقاى پروردگار خود اميد دارد بايد به كار شايسته بپردازد،
و هيچ كس را در پرستش پروردگارش شريك نسازد.

[سورة الكهف (۱۸): الآيات ۱۰۷ الى ۱۱۰]
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحى‏ إِلَيَّ أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ
فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً
وَ لا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً (۱۱۰)
بگو: «من هم مثل شما بشرى هستم و[لى‏] به من وحى مى‌‏شود كه خداى شما خدايى يگانه است.
پس هر كس به لقاى پروردگار خود اميد دارد بايد به كار شايسته بپردازد،
و هيچ كس را در پرستش پروردگارش شريك نسازد.»

دلنوشته
«شرطِ ملاقات؛ یک دل، یک کار، یک خدا…»

گاهی دل، پس از تمام گریه‌ها،
پس از تمام دعاها،
پس از تمام اعتراف‌ها و بازگشت‌ها،
یک سؤال بزرگ از خودش می‌پرسد:

«خدایا… واقعاً چه کنم تا ملاقاتت نصیبم شود؟»

جواب این سؤال را
نه از زبان فرشته‌ها،
نه از زبان اولیا،
که مستقیم از زبان پیامبر خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله
می‌شنویم—
آن هم در آخرین آیات سورهٔ کهف:


«قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ…»

پیامبر آغاز سخن را با تواضع می‌گوید:
من هم بشرم…
مثل شما…
اما فرق من این است:

«يُوحى‏ إِلَيَّ…»

بر من وحی می‌شود،
تا چراغِ راه تاریکی‌های شما باشم،
تا راه ملاقات را روشن کنم.


و بعد آیه
ناگهان وارد اصل حقیقت می‌شود—
لبّ لبابِ مقالهٔ «لقاء»:

«فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ…»

هر کسی که امید ملاقات پروردگارش را دارد…

این جمله مثل نسیم است.
مثل بیداری.
مثل تکانی در عمق غفلت.

یعنی:
در دلِ تو اگر
حتی یک «جرقهٔ کوچک»
برای دیدار خدا هست—
راهِ رسیدن هست.

و حالا شرطش چیست؟

«فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً…»

پس باید کارِ صالح انجام دهد.

عمل صالح یعنی چه؟
یعنی کاری که از نورِ معلم ربانی سرچشمه گرفته باشد،
نه از تمنا؛
کاری که پاکی بیاورد،
نه تاریکی؛
کاری که بذرِ ملاقات باشد.

عمل صالح
سقف نیست—
درِ ورودی ملاقات است.


و بعد، جمله‌ای که
ریشهٔ تمام گمراهی‌ها را می‌سوزاند:

«وَ لا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً»

و نباید در عبادت پروردگارش
هیچ‌کس را شریک کند.

نه هوای نفس،
نه حسودان،
نه تمناها،
نه نگاه مردم،
نه تعریف و تشویق و ترس و طمع…

عبادت وقتی ملاقات می‌آورد
که «یک‌دل» انجام شود؛
برای خدا،
نه برای تماشاگران دنیا.


این آیه می‌خواهد بگوید:

لقاء،
جای صادقان است.

جایی برای کسانی که
دلشان یک مقصد دارد
و عبادتشان یک نیت.

کسانی که
به اندازهٔ یک قدم
به سوی خدا حرکت کنند—
خدا به سویشان
با سرعت نور
می‌شتابد.


در پایان، حقیقت آیه همین است:

اگر در دلت
شوق ملاقات هست،
اگر لحظه‌ای حس کردی
می‌خواهی به خدا نزدیک شوی—

فقط یک کار لازم است:

«عمل صالح از نور
و دلِ بی‌شرک.»

و آنگاه،
آن لحظه‌ای که تمام عمر منتظرش بودی،
همان «لقاء ربّ»،
در همین دنیا
در ملکوت قلب،
به شکلی زنده و ملموس
اتفاق می‌افتد.

دلنوشته

«وقتی کلمه‌ای از نور می‌رسد؛ آغازِ توبه، آغازِ لقاء»

حالا با این آیه زیبا دلنوشته را ادامه می‌دهم:
فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ فَتابَ عَلَيْهِ
إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ (البقرة: ۳۷)

دل، از همان لحظه‌ای که خطا می‌کند،
در عمیق‌ترین لایه‌اش تشنهٔ ملاقات است؛
اما نمی‌داند از کجا شروع کند،
چه بگوید،
چطور برگردد.

قصهٔ آدم علیه‌السلام،
قصهٔ اولین ملاقاتِ بعد از سقوط است.

آدم لغزید؛
از آن مقامِ قرب پایین آمد؛
طعمِ فراق را چشید.
اما این پایان نبود…
آغازِ یک نوع تازه از لقاء بود:
لقاء توبه.

«فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ…»

آدم خودش بلد نبود چطور برگردد،
چطور حرف بزند،
چطور عذر بخواهد.
پس ربّ مهربان،
خودش برای او کلماتِ بازگشت را فرستاد.

اینجا همان نقطه‌ای است که
معنای «لِقاء» و «تَلَقّی» به هم می‌رسند:

  • خدا به سوی بنده می‌آید با کلمات

  • بنده به سوی خدا برمی‌گردد با همان کلمات

این می‌شود ملاقات دوطرفه؛
یک (1+1) حقیقی:

۱. کلماتِ نازل‌شده از ربّ
۲. قلبِ شکستهٔ آدم که آن‌ها را می‌گیرد

آدم،
وقتی آن کلمات را تلقّی کرد،
در حقیقت وارد حریم لقاءِ تازه‌ای با خدا شد:
لقای رحمت بعد از خطا،
لقای توبه بعد از سقوط.

و قرآن چقدر زیبا جمع می‌کند:

«فَتابَ عَلَيْهِ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ»

یعنی:
وقتی آدم کلمات را دریافت،
وقتی دلش با آن نور هماهنگ شد،
وقتی به خواست خدا «آری» گفت،
خدا هم او را در آغوشِ توبهٔ خود گرفت.

از این‌جا به بعد،
هر دلی که در مسیر لقاء الله قدم می‌گذارد
باید این رسم را یاد بگیرد:

هرگاه سقوط کردی،
به جای فرار،
منتظر کلمات باش.
معلم ربانی،
ملکِ مهربان،
آیه‌ای از قرآن،
جمله‌ای از دعا،
جمله‌ای که ناگهان در ذهنت می‌آید…
این‌ها همان «کلماتی» هستند که ربّ برایت می‌فرستد
تا ملاقات دوباره شروع شود.

لقاء الله یعنی:
خدایی که بعد از هر سقوط،
باز هم
خودش راهِ برگشت را به تو یاد می‌دهد. 🌱✨

دلنوشته

یارى گرفتن با نورِ صبر؛ قدم زدن تا آستانِ دیدار

وقتی صبر به دوشت می‌افتد و نماز دعوتت می‌کند که بایستی،
اولین چیزی که در دل می‌لرزد این است: «توانش را ندارم… سخت است…»
و قرآن هم همین را می‌گوید:
«وَ إِنَّها لَكَبِيرَةٌ إِلاَّ عَلَى الْخاشِعِينَ»
سخت است…
جز برای آنانی که قلبشان خم شده، نرم شده، فروتنی در آن ریشه زده…
همانانی که در خویش بی‌صدا زمزمه می‌کنند:
«من می‌دانم… من یقین دارم… من مُلاقو ربّی هستم… من به سوی او باز می‌گردم.»

اینجاست که صبر دیگر صبرِ تلخ نیست؛ می‌شود صبرِ عاشق.
و نماز دیگر یک حرکت تکراری نیست؛
می‌شود قدم‌های آرامِ کسی که به موعدِ دیدار نزدیک می‌شود.

آرام‌آرام می‌فهمی چرا اهل خشوع این‌قدر سبک حرکت می‌کنند؛
برای اینکه هر قدمشان، سایه‌ای از یک یقین بزرگ است:
من به سوی او می‌روم… و او در انتظار من است.

ای انسانِ خسته،
نه صبرت از توست، نه نمازت از توان توست.
این‌ها بال‌هایی‌اند که خدا برای رسیدنت داده؛
تا وقتی دلِ بی‌تابت گفت «سخت است»،
تو زیر لب بگویی:

«سخت است… اما بر من سخت نیست؛
چون من یقین دارم که دیدار در راه است.»

تو تنها کسی هستی که در این مسیر از خودت فرار نمی‌کنی؛
چون می‌دانی هر قدم، هر سجده، هر اشک،
فاصله‌ات را با ربّی که قرار است دیدارش روزی در ملکوتِ قلب واقع شود
کم‌تر می‌کند.

پس از صبر کمک بگیر…
از نماز کمک بگیر…
از اشتیاق آن لحظه کمک بگیر که درونت می‌گوید:
«من قرار است او را ملاقات کنم…»

همین یک جمله،
همین یک یقین،
تمام سختی‌ها را ذوب می‌کند.

گاهی انسان زیر بارِ روزهای سنگین، خم می‌شود…
دلش می‌گیرد، اشکش می‌ریزد، بی‌رمق می‌شود، و خیال می‌کند که راهِ خروجی نیست.
آیه می‌آید و مثل دستی پدرانه، آرام بر شانهٔ دل می‌نشیند:

 

«وَ اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ…»
به صبر تکیه دهید، و به نماز…
اما چرا ؟
چون صبر، یعنی مهارِ نَفْس، یعنی ایستادن جلوی طوفانِ تمنّا،
و نماز یعنی وصل‌شدن به نور… یعنی لحظه‌ای که زمین خاموش می‌شود و ملکوت روشن.

خدا می‌گوید:
این دو ریسمان، برای همه سبک نیست…
«وَ إِنَّهَا لَکَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخَاشِعِينَ»
بر آنهایی سبک است که دل‌شان قبلاً خم شده باشد
دل‌هایی که دیگر مغرور نیست،
دل‌هایی که فهمیده‌اند هیچ پناهی جز خدا نیست،
دل‌هایی که در آینهٔ حوادث، ضعف خود را دیده‌اند و عظمتِ ربّ را چشیده‌اند.

و باز، راز را می‌گشاید…

«الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ…»
آنان که یقین دارند روزی ربّشان را ملاقات خواهند کرد…
ملاقات، نه در آسمان‌های دور،
بلکه از همین‌جا،
از همین زمین، از همین اتاق، از همین قلبی که درونش ملکوتی مخفی است.

اینها چرا نماز برایشان شیرین است؟
چون هر خم‌شدن در رکوع،
یک قدم نزدیک‌تر شدن است…
چون هر سجده، تمرینِ بازگشت است…
تمرینِ همان لحظه‌ای که روزی، واقعاً به سوی او بازخواهیم گشت:
«وَ أَنَّهُمْ إِلَيْهِ راجِعُونَ»

دل خاشع، نماز را سنگین نمی‌بیند؛
نماز برایش «گذرنامهٔ ملاقات» است.
دل خاشع، صبر را تلخ نمی‌بیند؛
صبر برایش «پالایش‌خانهٔ قلب» است.

و چه زیباست که خدا،
در میانِ هجومِ اضطرابِ ما،
چنین آرام می‌گوید:
اگر می‌خواهی مرا پیدا کنی،
صبر کن…
نماز بخوان…
و مطمئن باش…
آنکه این راه را با خشوع قدم می‌زند،
به مقصدش می‌رسد.

چون ملاقات، وعدهٔ خداست…
و وعدهٔ خدا، تخلف ندارد.

در این آیه، خدای مهربان یک تصویر ظاهراً فقهی را بهانه می‌کند تا عمیق‌ترین حقیقت لقاءالله را به دل انسان برساند.
معنا، بسیار فراتر از بحث زناشویی است؛ این آیه در لایه باطنی، نقشه‌ای از چرخه‌ی وجودی انسان، مسیر عمل صالح و بازگشت به خدا را آشکار می‌کند.

نِساؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ
«زنان شما کشتزار شما هستند»

در ظاهر یعنی زمین رویش نسل؛
اما در باطن یعنی:

قلب شما یک کشتزار است و
عمل شما بذری است که در این زمین می‌کارید.

هر فکر،
هر نگاه،
هر نیت،
هر محبت،
هر کینه،
هر توبه
در این «حرث»، کاشته می‌شود و روزی در پیشگاه خدا سبز می‌شود.


فَأْتُوا حَرْثَكُمْ أَنَّى شِئْتُمْ

یعنی:

با اختیار، آزادی، و آگاهی بذر بکارید.
خودتان انتخاب کنید که چه بذری در دل می‌ریزید.

نور؟
یا حسد؟
محبت؟
یا کینه؟
حقیقت؟
یا هوس؟

این دعوت، دعوتِ «تکلیف آگاهانه» است.


وَ قَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ

اینجا اوج معناست.

یعنی:

هر چه امروز در کشتزار دلت می‌کاری، فردا جلو خودت می‌بینی.
تو برای خودت پیش‌فرست.
نه برای دیگران.
نه برای دیده شدن.
نه از ترس مردم.
نه از ریا.

بلکه:

برای آن لحظه‌ای که تو می‌مانی و خدا…
آن لحظه‌ای که هیچ‌کس به‌جز او نیست.


وَ اتَّقُوا اللَّهَ

تقوا یعنی:

مواظب باشید چه بذری می‌کارید.
قلب کشتزار حسّاس است؛
با هر بذر ناسالم آلوده می‌شود.


وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ مُلاقُوهُ

این قله آیه است.

یعنی:

هر بذری که در حرث دلت می‌کاری، تو را به لقاء خدا نزدیک می‌کند یا دور.

لقاء یعنی حضور، یعنی مواجهه، یعنی روبه‌رو شدن.
نه قیامتِ دور،
بلکه همین‌جا،
همین لحظه،
در ملکوتِ قلب.

وقتی بذر نور می‌کاری →
قلبت می‌شود مزرعۀ نور →
و در این مزرعه، دیدار رخ می‌دهد.


وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ

یا رسول‌الله!
اهل ایمان را بشارت بده:

اگر با نور، با پاکی، با نیت درست کار کنند،
اگر مراقب بذرهای دل باشند،
اگر بدانند هر قدمی برای خودشان است،
به لقاء می‌رسند.
به آن آرامش عمیق.
به آن دیدار پنهان.
به آن نور که پشتِ پرده است.


این آیه ۲۲۳:

یک نقشه‌ی ملاقات است.
یک نقشه‌ی کشاورزیِ قلب.
حرث = دل
بذر = عمل
آوردن بذر = اختیار، نیت
پیش‌فرستادن = روز حساب دل
تقوا = مراقبت از مزرعه
لقاء = دیدار در ملکوت قلب

این آیه می‌گوید:

دل، مزرعه‌ای است که یا تو را به دیدار خدا می‌برد
یا به تاریکیِ دوری.

دلنوشته

«بذرِ پنهانِ دیدار؛ وقتی حرثِ دل، به لقای خدا می‌رسد»

«وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ مُلاقُوهُ…»

گاهی یک آیه، نه فقط یک حکم فقهی، بلکه یک تکانِ عمیق به جان انسان است؛
و این آیه، همان تکانی است که باید بیدارمان کند…

«نِساؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ…»
این تنها یک تشبیه ظاهری نیست؛
خدا دارد به ما می‌فهماند که زندگیِ مشترک، زمینِ کِشتِ سرنوشت است.
جایی که هر رفتار، هر نگاه، هر کلمه،
تبدیل می‌شود به بذرِ یک تقدیر.

و بعد می‌فرماید:
«وَ قَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ»
یعنی حواست باشد!
هر نرمی، هر مهربانی، هر گذشت، هر احترام،
در حقیقت تقدیمی‌ست برای روزی که همه چیزت را به تو برمی‌گردانند.
زندگی زناشویی فقط “با هم بودن” نیست؛
“برای خودت ساختن” است.

اما اوج آیه…
ضربه‌ای که قلب مؤمن را از جا می‌کند:

«وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ مُلاقُوهُ»

ای انسان…
تو هر لحظه در برخورد با همسرت،
در حقیقت داری با خودِ خدا معامله می‌کنی.
مهربانی تو به همسرت،
احترام تو به همسرت،
گذشت تو از همسرت،
حلم تو در برابر تندیِ او،
همه‌اش دارند در دفتر ملاقاتِ آینده‌ات ثبت می‌شوند.

این آیه می‌خواهد بگوید:

زندگیِ مشترک، صحنۀ تمرینِ لقاءالله است.
تو در هر رفتارِ کوچک، داری نشان می‌دهی
آیا آماده‌ای روزی با پروردگارت رو‌به‌رو شوی یا نه؟

اگر در خانه‌ات اهل حلمی،
در ملاقات با خدا سرافراز می‌آیی.
اگر در خانه‌ات اهل مهربانی هستی،
در ملاقات با خدا سربلند می‌آیی.
اگر در خانه‌ات اهل قساوتی،
در ملاقات با خدا جز همان را نمی‌بینی.

همین است که امیرالمؤمنین ع می‌فرماید:
«الْبَيْتُ الَّذِي فِيهِ الْمَرْأَةُ الصَّالِحَةُ، يَتَسَارَعُ فِيهِ الْخَيْرُ.»

چرا؟
چون خانه‌ای که در آن محبت جریان دارد،
قلب‌ها را برای دیدار خدا آماده می‌کند.

آیه دارد درِ گوش ما زمزمه می‌کند:
مواظب حرثت باش؛
مواظب زبانت باش؛
مواظب رفتارت باش؛
مواظب قضاوتت باش؛
مواظب غرورت باش؛
مواظب دل همسرت باش…

چون تو قرار است خدا را ملاقات کنی.

و آن روز، آن لحظه، آن دیدار…
نه شبیه هیچ چیز است،
و نه قابل پنهان‌کاری.

«وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ»
بشارت بده مؤمنانی را که در این زمینِ مقدّس—
زمینِ زندگیِ مشترک—
با نور رفتار می‌کنند؛
چرا که ثمرۀ مهربانی‌شان،
ثمرۀ صبرشان،
ثمرۀ گذشتشان،
در قیامت پیشِ رویشان سبز خواهد شد.

خدایا…
کمکمان کن حرث زندگی‌مان را
با نور بکاریم،
با نور آبیاری کنیم،
و با نور برداشت کنیم؛
تا روزی که به ملاقات تو می‌رویم—
سربلند، آرام، روشن—
وارد صحنِ محبتت شویم.

دلنوشته

«وقتی قلب، جالوتِ درون را شکست می‌دهد…»

گاهی مسیر زندگی، ناگهان تو را می‌بَرَد به میدان جنگی که فکرش را هم نمی‌کردی…
نه شمشیری داری، نه سپری، نه توان مقاومت در برابر «جالوت»‌های بیرون و درونت.
فقط یک قلبِ خسته مانده و امتحانی سخت
دقیقا شبیهِ همان لحظه که طالوت، سپاهش را جدا کرد و گفت:

«إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِيكُمْ بِنَهَرٍ…»
خدا شما را به یک «نهر» امتحان می‌کند.

نهر چیست؟
فرصتِ راحتی…
لذّتِ بی‌زحمت…
چیزی برای خنک کردنِ خستگی،
اما در عمقش پنهان شده غربالِ ولایت!

هرکس از آن نهر نوشید، از ما نیست
نه اینکه آب بد باشد؛
نه، امتحان این بود که ببینی قلبت، فرمانِ تکلّمِ شیطان را می‌شنود یا ندای معلم ربانی را؟

و چه تلخ…
«فَشَرِبُوا مِنْهُ إِلَّا قَلِیلًا مِنْهُمْ»
بیشترشان تاب نیاوردند…
دلشان خواست؛
نفسشان گفت: «بخور، چه اشکالی دارد؟»
و شکستند…

اما آن «قلیلی» که نجات یافتند چه کسانی بودند؟
آنها که به اندازهٔ یک «غُرفه» با دست، آب برداشتند…
نه محروم شدند، نه غرقِ لذت.
اهل تعادل بودند؛
اهل نور؛
اهل لقاء الله.

وقتی طالوت و آن اندک‌یاران، از نهر عبور کردند و چشمشان به جالوت و لشکر عظیمش افتاد، همه ناامید شدند:
«لا طاقَةَ لَنا الیَومَ بِجالُوتَ…»
امروز توان مقابله نداریم!

اما در همین لحظه یک نور میان صف‌ها برق زد…
نورِ قلب کسانی که یقین داشتند ملاقات خدا قطعی است:

«قالَ الَّذینَ یَظُنّونَ أنَّهُم مُلاقُوا الله…»
گفتند: ما توان نداریم؟!
اما خدا دارد…
و خدا با صابران است…
و تاریخ را نه کثرتِ سپاه، که نورِ یقین می‌نویسد.

آنها فهمیدند:
جالوتِ بیرون، مشکلی ندارد؛
جالوتِ درون است که باید شکست بخورد.
و آن جالوتِ درونی فقط با یک چیز فرو می‌ریزد:

یقین به لقاء الله.

وقتی قلب بداند که روبه‌روی خدا خواهد ایستاد،
دیگر از هیچ «کثرتی» نمی‌ترسد،
و به هیچ «نَهرِ لذّتی» دل نمی‌دهد،
و در هیچ «امتحانِ سختی» نمی‌لغزد.

امتحانات زندگی، همان نهرهای روان‌اند:
شهوت؛
خشم؛
زیبایی دنیا؛
غرور؛
آرامشِ زودگذر؛
خواسته‌های کوچکِ نَفْس…

هر بار که دل وسوسه می‌شود، صدایی درونت می‌گوید:
«بخور… بنوش… رها شو…»
اما نورِ معلم ربانی زمزمه می‌کند:
«غُرفه بردار… نه بیشتر.
دل را نگه دار برای خدا…
لقاء نزدیک است…»

و آن‌گاه که تو از «نهر» عبور کردی،
جالوتِ عظیم زندگیت — همان دشمنِ درون، همان حسد، همان تمنا —
در برابر یک مشت کوچک از اهل یقین
به زمین می‌افتد.

و اینجا، تازه آغاز ملاقات است…
آنجا که خدا می‌گوید:
«أنا مع الصابرین»
من با شما هستم…

این همراهی خداست که
قلب کوچک یک انسان را
به سپاهی شکست‌ناپذیر تبدیل می‌کند.

دلنوشته
اهلِ لقاء، اهلِ عبورند… نه اهلِ ترس

گاهی خدا تو را می‌بَرَد وسطِ صحنه‌ای که چشم‌های ظاهرت می‌لرزد…
جایی که «جالوت»‌ها از دور پیدا هستند،
و «نهر»ی در مسیرت گذاشته‌اند تا معلوم شود
کدام دل، واقعاً به خدا وصل است…
و کدام دل، هنوز دنبال آرامشِ زودگذرِ جرعه‌های دنیا می‌گردد.

طالوت سپاه را جدا کرد…
و بعد صدای الهی آمد:

«إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِيكُمْ بِنَهَرٍ… خدا شما را با یک نهر امتحان می‌کند…»

امتحان همیشه این نیست که دشمنی در راه باشد؛
گاهی یک جرعه آب است،
یک تمنا،
یک خواستنِ کوچک،
که اگر بخوری، از مسیرِ نور بیرون می‌افتی…
و اگر چشم بپوشی،
اهلِ لقاء می‌شوی.

بیچاره‌اند آن‌ها که در اولین فرصت خم شدند و نوشیدند؛
دل‌هایشان تشنه بود،
اما نه تشنه خدا…
تشنه آرامشی سطحی،
تشنه سایه‌ای کوتاه،
تشنه چیزی غیر از یاد معلم ربانی و نور آل‌محمد علیهم‌السلام.

اما «قلیل»‌ها…
آن کم‌شماره‌های دل‌پاک،
آن‌هایی که تنها مشتی برداشتند،
به اندازه عبور…
نه به اندازه سیراب شدن،
آن‌ها، هنوز در مسیرِ نور مانده بودند.

و وقتی نوبت جالوت رسید،
اکثر مردم گفتند:
«لا طاقَةَ لَنَا الْيَوْمَ بِجالُوتَ وَ جُنُودِهِ
امروز توان رویارویی نداریم…»

اما یک گروه دیگر بودند…
قلیلی که دنیا را کوچک می‌دیدند
و خدا را بزرگ.

دل‌هایشان می‌گفت:
«كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ
چه بسیار گروه‌های اندک که با اذن خدا بر بسیاری چیره شدند…»

این صدای کسانی بود که
از قبل،
در دلشان قرارِ ملاقات را باور کرده بودند:
«يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا اللَّهِ…»
نه به گمان احتمالی،
بلکه به یقین قلبی.

اهلِ لقاء، اهلِ عبورند…
عبور از نهر،
عبور از وسوسه،
عبور از ترس،
عبور از جالوت،
عبور از هرچه غیر خداست.

اهلِ لقاء، قبل از آنکه خدا را ملاقات کنند…
خودشان را، ترسشان را، تمنایشان را
پشت سر می‌گذارند.

و خدا همیشه، همیشه،
با این قلیل‌هاست:
«وَ اللَّهُ مَعَ الصَّابِرِينَ».

[سورة الفرقان (۲۵): الآيات ۷۱ الى ۷۷]
وَ مَنْ تابَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَإِنَّهُ يَتُوبُ إِلَى اللَّهِ مَتاباً (۷۱)
و هر كس توبه كند و كار شايسته انجام دهد، در حقيقت به سوى خدا بازمى‌‏گردد.
وَ الَّذِينَ لا يَشْهَدُونَ الزُّورَ وَ إِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِراماً (۷۲)
و كسانى‌‏اند كه گواهى دروغ نمى‌‏دهند؛ و چون بر لغو بگذرند با بزرگوارى مى‏‌گذرند.
وَ الَّذِينَ إِذا ذُكِّرُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ لَمْ يَخِرُّوا عَلَيْها صُمًّا وَ عُمْياناً (۷۳)
و كسانى‌‏اند كه چون به آيات پروردگارشان تذكر داده شوند، كر و كور روى آن نمى‏‌افتند.
وَ الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَ ذُرِّيَّاتِنا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقِينَ إِماماً (۷۴)
و كسانى‏‌اند كه مى‌‏گويند: «پروردگارا، به ما از همسران و فرزندانمان آن ده كه مايه روشنىِ چشمان [ما] باشد، و ما را پيشواى پرهيزگاران گردان.»
أُوْلئِكَ يُجْزَوْنَ الْغُرْفَةَ بِما صَبَرُوا وَ يُلَقَّوْنَ فِيها تَحِيَّةً وَ سَلاماً (۷۵)
اينانند كه به [پاس‏] آنكه صبر كردند، غرفه‏[هاى بهشت را] پاداش خواهند يافت و در آنجا با سلام و درود مواجه خواهند شد.
خالِدِينَ فِيها حَسُنَتْ مُسْتَقَرًّا وَ مُقاماً (۷۶)
در آنجا، جاودانه خواهند ماند. چه خوش قرارگاه و مقامى!
قُلْ ما يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّي لَوْ لا دُعاؤُكُمْ فَقَدْ كَذَّبْتُمْ فَسَوْفَ يَكُونُ لِزاماً (۷۷)
بگو: «اگر دعاى شما نباشد، پروردگارم هيچ اعتنايى به شما نمى‌‏كند. در حقيقت شما به تكذيب پرداخته‏‌ايد و به زودى [عذاب بر شما] لازم خواهد شد.»

تحیّت و سلام؛ پاداشِ دل‌هایی که به سوی خدا بازمی‌گردند
گام‌های آرامش؛ ملاقاتِ خدا در سلامِ ملائکه
قُرّة‌العَین؛ از صبر تا سلامِ لقاء الله
غرفه‌های نور؛ جایی که در آن با سلام پذیرایی می‌شوی
سلامی از ملکوت؛ هدیه‌ی ملاقات خدا به دل‌های خاشع
بهشتِ ملاقات؛ جایی که تحیّتِ خدا به استقبال می‌آید
راهی که به سلام می‌رسد؛ سفرِ صابر تا لقاء رب
در آستانه‌ی دیدار؛ وقتی ملائکه تو را با سلام می‌خوانند

دلنوشته

سلامِ ملاقات؛ لحظه‌ای که خدا به دلِ صابر سلام می‌کند

گاهی آدم احساس می‌کند که سال‌هاست در راهی راه می‌رود که نمی‌داند پایانش کجاست؛
اما همین که یک‌بار “به‌راستی” توبه کند،
یک‌بار “صادقانه” عمل صالحی را از جنس نور بجا آورد،
خدا می‌فرماید: «فَإِنَّهُ يَتُوبُ إِلَى اللَّهِ مَتاباً»
یعنی همین یک حرکت کوچک تو، در عالم بالا به‌منزلهٔ بازگشت کامل به‌سوی خدا ثبت می‌شود.
این همان رحمتی است که به ما نمی‌گویند چقدر عظیم است…
تا روزی که قلبمان خودش آن را بچشد.

در مسیر لقاءاللّه، کم‌کم آدم یاد می‌گیرد که دیگر پایش را روی زباله‌های جهان نمی‌گذارد،
گواهی نمی‌دهد بر چیزی که تاریک است،
و وقتی از کنار لغو، از کنار پوچی‌ها، از کنار حرف‌های بی‌نور عبور می‌کند…
«مَرُّوا كِراماً»
نجیبانه، با وقار، مثل کسی که مقصدش را می‌داند.

وقتی آیات ربّ را می‌شنوند،
نه مثل کسانی که فقط می‌شنوند و می‌روند،
نه مثل سنگ، نه مثل گوشِ مُهر شده،
بلکه قلبشان می‌لرزد و می‌فهمد:
این آیه آمده که مرا تا پرتوی تازه‌ای بالا ببرد.

و زیباترین لحظه زمانی است که انسان روبه‌روی خدا می‌ایستد و می‌گوید:
«رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْواجِنَا وَ ذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ»
پروردگارا!
از همسرانمان، از فرزندانمان، از زیستِ اطرافمان،
آن نصیبی را به ما بده که چشم‌هایمان را روشن کند؛
نه آنکه قلبمان را تاریکی‌نشین کند.
و تو ما را در بین اهل تقوا، امام قرار بده…
یعنی نقطه‌ای از نور که دیگران راهشان را به سمت تو از آن پیدا کنند.

این‌ها همان کسان‌اند که خدا درباره‌شان می‌فرماید:

«يُجْزَوْنَ الْغُرْفَةَ بِما صَبَرُوا
وَ يُلَقَّوْنَ فِيها تَحِيَّةً وَ سَلاماً»

یعنی:
وقتی رسیدند،
وقتی وارد آن فضای ملکوتیِ ملاقات شدند،
وقتی درِ “غرفه‌های نورانی” به رویشان باز شد،
اولین چیزی که می‌شنوند تحیه است… سلام است…
صدایی از جنس آرامش:
«سلامٌ علیکم… خوش آمدید…»
تحیه‌ای که یعنی:
از این لحظه به بعد، دردها تعطیل،
ترس‌ها خاموش،
اضطراب‌ها مُرده،
و جای همهٔ آن‌ها را سلامتِ دائمی گرفته است.

و این‌جاست که انسان می‌فهمد:
لقاءاللّه یعنی رسیدن به سلامی که هرگز قطع نمی‌شود؛
سلامی که نه از زبان فرشته،
که از طرف خودِ خداست که “سلام” است و “سلام” می‌دهد.

و آخرِ سوره، مثل یک بیدارباش، آرام می‌گوید:
اگر دعا، اگر نیاز، اگر طلبِ نور در تو نباشد،
خدا به تو اعتنایی نمی‌کند.
پس تو زنده‌ای به اندازهٔ دعایت.
به اندازهٔ رغبتت به لقاء.
به اندازهٔ صدایی که در خلوت می‌گویی “یا ربّ”.

همهٔ ما به‌اندازهٔ این صدا ارزش پیدا می‌کنیم؛
به‌اندازهٔ نوری که برای رسیدن به او بلند می‌کنیم.
و هرکس روزی،
در وقت معلومِ خویش،
به آن سلامِ پنهان خواهد رسید:
سلامِ لقاءاللّه.

[سورة الأحزاب (۳۳): الآيات ۴۱ الى ۴۸]
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْراً كَثِيراً (۴۱)
اى كسانى كه ايمان آورده‌‏ايد، خدا را ياد كنيد، يادى بسيار.
وَ سَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَ أَصِيلاً (۴۲)
و صبح و شام او را به پاكى بستاييد.
هُوَ الَّذِي يُصَلِّي عَلَيْكُمْ وَ مَلائِكَتُهُ لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ وَ كانَ بِالْمُؤْمِنِينَ رَحِيماً (۴۳)
اوست كسى كه با فرشتگان خود بر شما درود مى‌‏فرستد تا شما را از تاريكيها به سوى روشنايى برآورد، و به مؤمنان همواره مهربان است.
تَحِيَّتُهُمْ يَوْمَ يَلْقَوْنَهُ سَلامٌ وَ أَعَدَّ لَهُمْ أَجْراً كَرِيماً (۴۴)
درودشان -روزى كه ديدارش كنند- سلام خواهد بود، و براى آنان پاداشى نيكو آماده كرده است.
يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنَّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً (۴۵)
اى پيامبر، ما تو را [به سِمَتِ‏] گواه و بشارتگر و هشداردهنده فرستاديم،
وَ داعِياً إِلَى اللَّهِ بِإِذْنِهِ وَ سِراجاً مُنِيراً (۴۶)
و دعوت‏‌كننده به سوى خدا به فرمان او، و چراغى تابناك.
وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ بِأَنَّ لَهُمْ مِنَ اللَّهِ فَضْلاً كَبِيراً (۴۷)
و مؤمنان را مژده دِه كه براى آنان از جانب خدا بخشايشى فراوان خواهد بود.
وَ لا تُطِعِ الْكافِرِينَ وَ الْمُنافِقِينَ وَ دَعْ أَذاهُمْ وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَ كَفى بِاللَّهِ وَكِيلاً (۴۸)
و كافران و منافقان را فرمان مبَر، و از آزارشان بگذر و بر خدا اعتماد كن و كارسازى [چون‏] خدا كفايت مى‏‌كند.

دلنوشته

«سلامِ آن روز، دستمزدِ همین ذکرهای پنهانی امروز است…»

گاهی فکر می‌کنی «لقاء الله» یعنی فقط یک صحنه دور در قیامت؛
اما خدای مهربان در این آیات، مسیر را از همین امروز شروع می‌کند؛
از همین «ذکر»های کوچک و پراکنده‌ای که لابه‌لای شلوغی روز،
در دل تو می‌کارد.

«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْراً كَثِيراً»

یعنی:
اگر دلت شوقِ ملاقات دارد،
اوّل باید زبان و قلبت را عادت بدهی به «یاد»؛
یاد زیاد…
نه فقط در وقت گرفتاری،
نه فقط هنگام اشک و سوگواری؛
بلکه در ریزترین لحظه‌های زندگی:
وقتی می‌نویسی،
وقتی رانندگی می‌کنی،
وقتی در صف ایستاده‌ای،
وقتی با همسرت حرف می‌زنی،
وقتی به فرزندت نگاه می‌کنی…

ذکرِ کثیر یعنی:
در هر صحنه‌ای،
یک نخ نامرئی،
قلب تو را به آسمان وصل کرده باشد.

«وَ سَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَ أَصِيلاً»

بُکره و أصیل…
یعنی از سپیده‌دم تا غروب،
از روشن‌ترین نقطه روز تا آغاز شب،
بین دو قطب نور و ظلمت.

انگار خدا می‌خواهد بگوید:
اگر می‌خواهی از تاریکی‌ها به نور برسی،
این محور را از دست نده:
صبح و شام،
آغاز و پایان روزت را
با یاد من رنگ بزن.

صبح که بیدار می‌شوی،
خط شروع روز را با «ذکر» بکِش؛
شب که می‌خوابی،
خط پایان را با «تسبیح» ببند.
این می‌شود ریتم تنفسی قلب اهل لقاء.

بعد، راز بزرگ را می‌گوید:

«هُوَ الَّذِي يُصَلِّي عَلَيْكُمْ وَ مَلائِكَتُهُ لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ…»

تو تنها ذاکر ماجرا نیستی؛
آنجا بالا،
خود خدا و فرشتگانش
دارند برای تو «صلات» می‌فرستند،
نور می‌فرستند،
حمایت می‌فرستند،
یادآوری می‌فرستند.

هر بار که با یاد خدا
از یک حسادت،
از یک تمنا،
از یک خشم بی‌جا،
از یک حرفِ ناحق می‌گذری،
بدان
که این عبور کوچک،
نتیجه یک جریان پنهانِ نور است
که از ملکوت،
به قلبت تزریق می‌شود.

اینجا همان‌جاست که
معلم ربانی وارد صحنه می‌شود:

نورِ ولایتِ آل محمد علیهم‌السلام،
از مجرای همین «سراج منیر»
و «معلم ربانی»
به تو می‌رسد.

«يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنَّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً * وَ داعِياً إِلَى اللَّهِ بِإِذْنِهِ وَ سِراجاً مُنِيراً»

پیامبر،
شاهد است؛
یعنی:
نورِ او،
رفتار تو را می‌سنجد.

مبشّر است؛
یعنی:
با هر جرقه «ذکر» در قلب تو،
در عالم بالا،
بشارت ثبت می‌شود.

نذیر است؛
یعنی:
وقتی از نور بریدی
و رفتی سمت تاریکی حسد و غفلت،
اندیشه او،
تو را می‌ترساند تا سقوط نکنی.

داعی الی الله است؛
یعنی:
دعوت‌کننده‌ای است
که امروز در زندگی تو،
از زبان و نگاه و فکرِ یک «معلم ربانی»
تجلی می‌کند؛
معلمی که
تو را به خودت دعوت نمی‌کند،
به نور دعوت می‌کند،
به ربّ دعوت می‌کند.

و او سراج منیر است؛
چراغی که
میان ظلمات تمناهای تو،
میان افسردگی‌ها و اضطراب‌ها،
راه را به سمت لقاء نشان می‌دهد.

اما شیرین‌ترین وعده، این‌جاست:

«تَحِيَّتُهُمْ يَوْمَ يَلْقَوْنَهُ سَلامٌ…»

روزى كه او را دیدار می‌کنند،
تحیتشان سلام است.

یعنی:
تمام این ذکرهای پنهانی،
تمام این صبح و شام‌ها،
تمام این عبورهای کریمانه از لغو،
تمام این «نه» گفتن‌ها به نفس،
تمام این اطاعت‌های در سکوت—
همه،
به یک لحظه می‌رسد:

لحظه‌ای که
خود خدا
به تو «سلام» می‌گوید.

سلام یعنی:
امنیت،
آرامش،
بی‌گزند بودن.

آن روز،
وقتی اهل ذکرِ کثیر
به ملاقات می‌رسند،
دیگر خبری از ترس نیست؛
نه از گذشته،
نه از آینده.

آن‌ها وارد جهانی می‌شوند
که قانونش این است:

«ای بنده من…
تو در دنیا،
صبح و شام
مرا یاد کردی؛
امروز،
نوبتِ من است
که تو را در آغوشِ سلام خودم
جای بدهم.»

و بعد می‌فرماید:

«وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ بِأَنَّ لَهُمْ مِنَ اللَّهِ فَضْلًا كَبِيراً»

معلم ربانی،
این بشارت را
به گوش دل‌ها می‌رساند:

اگر اهل ذکر باشی،
اهل بریدن از ظلمات تمنا باشی،
اهل نشستن پای سراج منیر باشی،
اهل شوق لقاء باشی—

برای تو
از جانب خدا
«فضل کبیر» کنار گذاشته‌اند؛
فضلی که
در نقطه اوجش،
به این جمله ختم می‌شود:

«تَحِيَّتُهُمْ يَوْمَ يَلْقَوْنَهُ سَلامٌ…»

و این
زیباترین سلامِ تاریخِ قلب توست.

[سورة النساء (۴): آية ۱۷۱]
يا أَهْلَ الْكِتابِ لا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ وَ لا تَقُولُوا عَلَى اللَّهِ إِلاَّ الْحَقَّ إِنَّمَا الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ اللَّهِ وَ كَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلى‏ مَرْيَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ لا تَقُولُوا ثَلاثَةٌ انْتَهُوا خَيْراً لَكُمْ إِنَّمَا اللَّهُ إِلهٌ واحِدٌ سُبْحانَهُ أَنْ يَكُونَ لَهُ وَلَدٌ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ كَفى بِاللَّهِ وَكِيلاً (۱۷۱)
اى اهل كتاب، در دين خود غلوّ مكنيد، و در باره خدا جز [سخنِ‏] درست مگوييد. مسيح، عيسى بن مريم، فقط پيامبر خدا و كلمه اوست كه آن را به سوى مريم افكنده و روحى از جانب اوست. پس به خدا و پيامبرانش ايمان بياوريد و نگوييد [خدا] سه‏‌گانه است. باز ايستيد كه براى شما بهتر است. خدا فقط معبودى يگانه است. منزّه از آن است كه براى او فرزندى باشد. آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است از آنِ اوست، و خداوند بس كارساز است.

ملاقاتِ نور با دلِ آماده

دلنوشته:

«وقتی کلمه فرود می‌آید؛ از توبهٔ آدم تا ولادتِ نور در دلِ مریم»

گاهی خدا برای نجاتِ یک انسان،
نه زمین را می‌لرزاند،
نه آسمان را می‌شکافد؛
فقط یک «کلمه» می‌فرستد.
یک نور.
یک نگاه.
یک فهمِ لطیف در دل.

این آیۀ زیبا، داستان آدم علیه‌السلام است، وقتی که در تاریکیِ خطا تنها ماند:
«فَتَلَقّىٰ آدَمُ مِن رَبِّهِ كَلِماتٍ»
دلش کلمه‌ای را «گرفت».
گرفت و روشن شد.
گرفت و بخشوده شد.
گرفت و دوباره راهش را پیدا کرد.
این همان نور محمد و آل محمد علیهم‌السلام است
که خدا در دلِ آدم ع انداخت…
تا گم‌شده‌ای که خودش خودش را تبعید کرده بود،
به خانه برگردد.

و همان نورِ «کلمه»
صدها سال بعد
بر اساس تقدیر الهی،
به سمت دلِ دختری پاک در محراب عبادت پرتاب شد؛
«وَ كَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلىٰ مَرْيَم»
نه دستی، نه صدایی، نه نسبی…
فقط نور.
فقط یک القاء.
و همین کافی بود که
در رحمِ مریم
فرزندى شکل بگیرد
که خودش «آیه» بود،
خودش «رحمت» بود،
خودش «کلمه» بود.

ای اهل ایمان!
چرا این دو آیه را جدا می‌خوانید؟
«کلمه» یکی است.
نور یکی است.
ریشه یکی است.
مسیح فرزند همان نوری است
که آدم را توبه داد.
این نوری است که در هر عصر
بر دل کسی که آماده باشد «انداخته» می‌شود.
یک جا توبه می‌زاید،
یک جا ایمان،
یک جا عیسی،
یک جا آرامش،
یک جا تو را به زانو می‌اندازد و می‌گوید:
برگرد… من هنوز منتظر توأم.

هر دلِ پاکی سهمی از این نور دارد
اگر بپذیرد…
اگر «تَلَقّی» کند…
اگر بگذارد کلمه در او فرود بیاید.

این همان «لقاء» است:
ملاقاتِ نور با دل.
ملاقاتی که نه مکان می‌خواهد و نه بدن،
فقط یک چیز می‌خواهد:
آمادگیِ شبیهِ مریم… و توبهٔ شبیهِ آدم.

و وقتی دل در برابر این «کلمه» خاضع شد،
دیگر لازم نیست دنبال معجزه بگردد؛
خودِ دل،
معجزه می‌شود.

[سورة الأنعام (۶): الآيات ۱۳۰ الى ۱۳۲]
يا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ 
أَ لَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ يَقُصُّونَ عَلَيْكُمْ آياتِي وَ يُنْذِرُونَكُمْ لِقاءَ يَوْمِكُمْ هذا 
قالُوا شَهِدْنا عَلى‏ أَنْفُسِنا وَ غَرَّتْهُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا وَ شَهِدُوا عَلى‏ أَنْفُسِهِمْ أَنَّهُمْ كانُوا كافِرِينَ (۱۳۰)
اى گروه جن و انس، آيا از ميان شما فرستادگانى براى شما نيامدند كه آيات مرا بر شما بخوانند و از ديدار اين روزتان به شما هشدار دهند؟ گفتند: «ما به زيان خود گواهى دهيم.» [كه آرى، آمدند] و زندگى دنيا فريبشان داد، و بر ضد خود گواهى دادند كه آنان كافر بوده‌‏اند.
ذلِكَ أَنْ لَمْ يَكُنْ رَبُّكَ مُهْلِكَ الْقُرى بِظُلْمٍ وَ أَهْلُها غافِلُونَ (۱۳۱)
اين [اتمام حجت‏] بدان سبب است كه پروردگار تو هيچ گاه شهرها را به ستم نابود نكرده، در حالى كه مردم آن غافل باشند.

دلنوشته

وقتی حجت الهی تمام می‌شود، نقاب دنیا می‌افتد،
فریب‌ها محو می‌شوند،
و انسان، بدون هیچ پرده‌ای، با نور و حقیقت روبه‌رو می‌شود.

گاهی فکر می‌کنم اگر یک روز، همین فردا، خدا بگوید:
«مگر رسولی نیامد؟ مگر آیه‌ای نرسید؟ مگر درِ دلت را نکوبیدم؟»
چه جوابی دارم بدهم؟

قرآن صریح می‌گوید:

«أَلَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ… یُنذِرُونَكُمْ لِقاءَ يَوْمِكُمْ هذا»
پیامبران آمدند؛
درِ دل را کوبیدند؛
آیات را خواندند؛
چراغ گذاشتند در تاریکی‌ها؛
و یک چیز را هر روز و هر لحظه فریاد زدند:

«حواست باشد… ملاقات نزدیک است!»

اما مشکل از «زندگی» اهل حسادت بود!
از همان زندگیِ رنگی، فریبنده، شلوغ، پر از عجله و پر از لذتِ زودگذر که:
«وَ غَرَّتْهُمُ الحَیاةُ الدُّنیا»

دنیا آرام‌آرام روی گوش قلب خاک می‌ریزد
روی آیات،
روی تذکرات،
روی یقین‌های کوچک،
و آن‌قدر ما را مشغول می‌کند
که روز ملاقات، آدم با دست خودش علیه خودش شهادت می‌دهد:

«قالوا شَهِدْنا على أنفسِنا…»
خودمان اعتراف می‌کنیم
که فرصت بود
هشدار بود
آیه بود
رسول بود
ولی ما نبودیم…

اما خدا می‌گوید:
من هیچ‌کس را بدون اتمام حجت مؤاخذه نمی‌کنم.
هیچ شهری را در حالِ غفلت به ظلم هلاک نمی‌کنم.

یعنی چه؟
یعنی خدا بهانه را از ما می‌گیرد؛
همیشه یک رسول هست:
رسولی آسمانی،
و پیام‌رسانی زمینی،
گاهی «معلم ربّانی» که در ملکوتِ قلب تو نفس می‌کِشد،
گاهی یک آیه،
گاهی یک حادثه،
گاهی یک بیداریِ نیمه‌شب،
گاهی یک اشک،
گاهی یک کلمه…

خداوند هزار راه دارد که تو را صدا کند.
اما فقط یک شرط دارد:

غافل نباش!

غفلت، همان ابر سیاه است که روی چراغ «لقاء الله» می‌نشیند
و آدم خیال می‌کند راهی نیست،
ملاقاتی نیست،
حقیقتی نیست…

درحالی‌که رسولانِ الهی از اول تا آخر گفته‌اند:
راه هست…
ملاقات هست…
نور هست…
صدا هست…
اما دلِ تو باید بیدار باشد تا بشنود.

وای بر روزی که آدم بفهمد همهٔ عمر، خودش علیه خودش ایستاده بوده…
و چه خوش به حال کسی که قبل از مرگ،
قبل از پایان،
قبل از تاریکی،
یک لحظه، فقط یک لحظه
از خواب غفلت بیدار شود
و پاسخ دهد:

«لبّیک ربّی… می‌آیم… صدایت را شنیدم…»

این همان لحظه‌ای است که خدا می‌فرماید:
«دیگر با تو کاری ندارم جز نور…»
و آن، آغازِ ملاقات است؛
لقای پنهانیِ خدا
در محرابِ آرام قلب.

[سورة الأنعام (۶): الآيات ۱۵۴ الى ۱۵۵]
ثُمَّ آتَيْنا مُوسَى الْكِتابَ تَماماً عَلَى الَّذِي أَحْسَنَ وَ تَفْصِيلاً لِكُلِّ شَيْ‏ءٍ وَ هُدىً وَ رَحْمَةً لَعَلَّهُمْ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ يُؤْمِنُونَ (۱۵۴)
آنگاه به موسى كتاب داديم، براى اينكه [نعمت را] بر كسى كه نيكى كرده است تمام كنيم، و براى اينكه هر چيزى را بيان نماييم، و هدايت و رحمتى باشد ، اميد كه به لقاى پروردگارشان ايمان بياورند.
وَ هذا كِتابٌ أَنْزَلْناهُ مُبارَكٌ فَاتَّبِعُوهُ وَ اتَّقُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ (۱۵۵)
و اين، خجسته كتابى است كه ما آن را نازل كرديم؛ پس، از آن پيروى كنيد و پرهيزگارى نماييد، باشد كه مورد رحمت قرار گيريد،

دلنوشته

«تابشِ تمامِ نعمت؛ وقتی کتاب، تو را تا آستانۀ لقا می‌برد»

گاهی خدا برای این‌که «لقاء» را برای ما قابل‌فهم کند،
داستان را از خیلی دورتر شروع می‌کند…
از کوه طور،
از دست‌های موسی ع
که لوح‌های سنگین «کتاب» را بر سینه می‌فشرد
و می‌آید تا برای یک قومِ سرکش،
راهِ دیدار را باز کند.

«ثُمَّ آتَيْنا مُوسَى الْكِتابَ تَماماً عَلَى الَّذِي أَحْسَنَ…»

خدایا…
تو به موسی ع «کتاب» دادی،
تا نعمتی را بر اهل احسان،
«تمام» کنی.

یعنی لقاء،
بی‌کتاب ممکن نیست؛
بی‌کلماتِ روشنِ آسمانی،
راهِ دیدار گم می‌شود.

و بعد فرمودی:

«وَ تَفْصِيلاً لِكُلِّ شَيْءٍ وَ هُدىً وَ رَحْمَةً…»

این کتاب،
فقط مجموعه‌ای از حکم‌ها و باید و نبایدها نیست؛
نقشه‌ای است
برای فهمیدن همه‌چیز:
راه،
چاه،
نور،
ظلمت،
دوست،
دشمن،
نفس،
شیطان،
و در نهایت…
لقای ربّ.

همهٔ این تفصیل،
همهٔ این توضیح‌ها،
همهٔ این هدایت و رحمت،
برای چه؟

«لَعَلَّهُمْ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ يُؤْمِنُونَ»

تا شاید
به «لقای پروردگارشان» ایمان بیاورند.

عجب آیه‌ای…
انگار خدا می‌خواهد بگوید:

اگر کتاب را سطحی ببینی،
دین برایت می‌شود فقط مجموعه‌ای از احکام پراکنده؛
اما اگر کتاب را با قلب بخوانی،
می‌فهمی که تمام این جزئیات،
دور یک حقیقت می‌گردند:
ملاقات.

لقای ربّ
هدفِ پنهانِ همهٔ دستورهاست.
نماز، روزه، زکات، جهاد، عفت، حجاب، حلال و حرام…
همه‌اش تمرینِ یک چیز است:
این‌که دل به جایی برسد
که بتواند پروردگارش را ملاقات کند.

بعد خدا از موسی ع
می‌آید جلوتر…
به این‌جا،
به امروز ما،
به کتابی که در دست ماست:

«وَ هَذَا كِتابٌ أَنْزَلْناهُ مُبارَكٌ…»

و این—قرآن—
کتابی است مبارک؛
پر از برکت،
پر از نور،
پر از گشودنِ گره‌ها،
پر از دعوت به ملاقات.

اما شرطش چیست؟

«فَاتَّبِعُوهُ وَ اتَّقُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ»

دنبالش کنید…
از آن جلو نیفتید،
از آن عقب نمانید،
با آن راه بروید.

تقوا پیشه کنید؛
یعنی دل را در معرض نور این کتاب بگذارید،
نه در معرض هوای نَفْس.

آنگاه،
رحمت می‌آید…
و رحمت یعنی همان
لحظه‌های ریز و درشت «لقاء» در زندگی روزمرّه:

لحظه‌ای که ناگهان
یک آیه
مثل برق می‌نشیند وسطِ قلبت؛
لحظه‌ای که در اوج تنهایی
کلمه‌ای از معلم ربانی
دلت را آرام می‌کند؛
لحظه‌ای که یک تصمیم سخت
با یاد خدا،
ناگهان آسان می‌شود؛
لحظه‌ای که در تاریکیِ تردید
یک نورِ مطمئن
در دلت روشن می‌شود و می‌فهمی:

این، فقط یک فکر نبود؛
این، «کلمه‌ای» بود که
از آن بالا
به قلبت أُلْقِی شد…

همان‌طور که:

«فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ…»

آدم با کلمات توبه کرد،
ما با کلماتِ این کتاب
به سمت لقاء برمی‌گردیم.

پس داستان موسی ع و تورات،
و داستان ما و قرآن،
هر دو به یک نقطه می‌رسد:

کتاب،
نازل شد تا تو
به جایی برسی که
دیگر از «خدای شنیده‌شده»
عبور کنی
و برسـی به
خدای ملاقات‌شده در ملکوت قلب.

[سورة الأعراف (۷): الآيات ۵۰ الى ۵۱]
وَ نادى أَصْحابُ النَّارِ أَصْحابَ الْجَنَّةِ أَنْ أَفِيضُوا عَلَيْنا مِنَ الْماءِ أَوْ مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ 
قالُوا إِنَّ اللَّهَ حَرَّمَهُما عَلَى الْكافِرِينَ (۵۰)
و دوزخيان، بهشتيان را آواز مى‏‌دهند كه: «از آن آب يا از آنچه خدا روزىِ شما كرده، بر ما فرو ريزيد.» مى‏‌گويند: «خدا آنها را بر كافران حرام كرده است.»
الَّذِينَ اتَّخَذُوا دِينَهُمْ لَهْواً وَ لَعِباً وَ غَرَّتْهُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا 
فَالْيَوْمَ نَنْساهُمْ كَما نَسُوا لِقاءَ يَوْمِهِمْ هذا وَ ما كانُوا بِآياتِنا يَجْحَدُونَ (۵۱)
همانان كه دين خود را سرگرمى و بازى پنداشتند، و زندگى دنيا مغرورشان كرد. پس همان گونه كه آنان ديدار امروز خود را از ياد بردند، و آيات ما را انكار مى‌‏كردند، ما [هم‏] امروز آنان را از ياد مى‌‏بريم.

دلنوشته

«فراموشیِ دیدار؛ فراموش شدن… قصۀ تلخِ اهلِ حسد در روز لقاء»

چه داستان تلخی است قصۀ دل‌هایی که لقاء الله را از یاد بردند…
و چه سرنوشت تلخی است روزی که خودِ خدا می‌فرماید:
«فَالْيَوْمَ نَنْساهُمْ كَما نَسُوا لِقاءَ يَوْمِهِمْ هذا».

این آیات پرده از حقیقتی عمیق برمی‌دارند:
اهل حسد، اهل بازی‌گرفتن دین، اهل دل‌های بی‌محبت و بی‌ولایت…
نه اینکه خدا را نمی‌شناسند؛
مشکل این است که به ملاقات او امید ندارند،
پس زندگی‌شان می‌شود لهو، می‌شود لَعِب، می‌شود سرگرمی…
می‌شود فرار مداوم از آینه‌ای که حقیقت را نشان می‌دهد.

آنان که دنیا چشمشان را پر کرد، خیال کردند همیشه همین‌جاست؛
و امروز، همان دنیایی که آنها را فریفت،
هیچ کاری برایشان نمی‌کند.
دست‌هایشان دراز شده به‌سوی اهل بهشت و می‌گویند:
«أَفِيضُوا عَلَيْنا مِنَ الْماءِ…»
اما جواب می‌شنوند:
«إِنَّ اللَّهَ حَرَّمَهُما عَلَى الْكَافِرِينَ».

در حقیقت، این محرومیت از آب و رزقِ بهشتی،
تنها محرومیت از نوشیدنی و خوردنی نیست؛
این محرومیت از نور است،
محرومیت از معرفت،
محرومیت از آرامشِ دیدار.

آری…
هرکه در دنیا «لقاء» را جدی نگیرد،
در آخرت، جایگاهش همان‌جایی است که ملاقات از او گرفته می‌شود.

ای دل!
مبادا روزی برسد که تو را نیز در صف کسانی بنویسند که:
«نَسُوا لِقاءَ يَوْمِهِمْ هذا».
مبادا دینت سرگرمی شود…
مبادا زندگی‌ات فقط بازی و لهو باشد…
مبادا نور ملاقات را با تاریکی حسد و هوای نفس عوض کنی.

خوشا آنان که امروز با نورِ معلم ربانی،
با آیاتِ الهی،
با ذکرِ صبح و شام،
لقاء را یاد می‌کنند،
چرا که هرکس امروز یاد کند،
فردا یادش می‌کنند

و چه زیباست وعدهٔ اهل بهشت:
«تَحِيَّتُهُمْ يَوْمَ يَلْقَوْنَهُ سَلامٌ».
آن روز، نه آبِ بهشت مهم است،
نه میوه‌ها، نه غرفه‌ها…
بلکه آن «سلام» است—
سلامی که خودش ملاقات است، خودِ دیدار است،
خودِ خداست که با نورش تو را می‌پوشاند.

وای بر آنان که از ملاقات گریختند…
و خوشا به حال آنان که برای ملاقات زندگی کردند.
این دلنوشته، دعوتی است برای تو که
لقاء را از یاد نبر
تا خدا نیز تو را از یاد نبرد.

[سورة الأعراف (۷): الآيات ۱۴۶ الى ۱۴۷]
سَأَصْرِفُ عَنْ آياتِي الَّذينَ يَتَكَبَّرُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ إِنْ يَرَوْا كُلَّ آيَةٍ لا يُؤْمِنُوا بِها وَ إِنْ يَرَوْا سَبيلَ الرُّشْدِ لا يَتَّخِذُوهُ سَبيلاً وَ إِنْ يَرَوْا سَبيلَ الغَيِّ يَتَّخِذُوهُ سَبيلاً ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كَذَبُوا بِآياتِنا وَ كانُوا عَنْها غافِلينَ (۱۴۶)
به زودى كسانى را كه در زمين، بناحق تكبّر مى‌‏ورزند، از آياتم رويگردان سازم [به طورى كه‏] اگر هر نشانه‏‌اى را [از قدرت من‏] بنگرند، بدان ايمان نياورند، و اگر راه صواب را ببينند آن را برنگزينند، و اگر راه گمراهى را ببينند آن را راه خود قرار دهند. اين بدان سبب است كه آنان آيات ما را دروغ انگاشتند و غفلت ورزيدند.
وَ الَّذينَ كَذَبُوا بِآياتِنا وَ لِقاءِ الْآخِرَةِ حَبِطَتْ ‏ أَعْمالُهُمْ هَلْ يُجْزَوْنَ إِلاَّ ما كانُوا يَعْمَلُونَ (۱۴۷)
و كسانى كه آيات ما و ديدار آخرت را دروغ پنداشتند، اعمالشان تباه شده است. آيا جز در برابر آنچه مى‏‌كردند كيفر مى‌‏بينند؟

دلنوشته

«وقتی تکبّر، چشم را می‌بندد؛
و حسد، دل را از نورِ لقاء محروم می‌سازد…»

گاهی انسان خیال می‌کند که «لقاءالله» یک مفهوم دور، یک وعدۀ قیامتی، یک رؤیای آخرالزمانی است…
اما همین آیات نشان می‌دهند که لقاء الله، پیش از آن‌که یک واقعهٔ قیامتی باشد، یک امتحان قلبی است؛ یک غربالِ پنهان.

قرآن می‌گوید:
«سَأَصْرِفُ عَنْ آياتِي الَّذينَ يَتَكَبَّرُونَ…»
این یعنی خدا آیاتش را از هر دلی که آمادۀ ملاقات نیست، کنار می‌کشد.
نه اینکه آیات کم شود؛
نه اینکه نور خدا پنهان شود؛
نه اینکه فرشتهٔ مهربان کار نکند.
بلکه خودِ دلِ متکبّر، قدرت دیدن را از دست می‌دهد.
نور هست، اما چشم کور است.
سیگنال هست، اما گیرنده سوخته است.
آیه هست، اما قلب از مدار خارج شده.

و چه هشداری بالاتر از این:
آنان اگر هزار آیه ببینند، «لا یؤمنوا بها».
چرا؟
چون «كبر» اجازه نمی‌دهد که نور «لقاء» وارد قلبشان شود.

چقدر این حقیقت، ترسناک و در عین حال نورانی است:
خدا می‌گوید من خودم آنها را از آیاتم منصرف می‌کنم!
یعنی دلِ حسود، دلِ مغرور، دلِ آلوده…
برای حفاظتِ قدسیِ آیات، از حریم ملاقات بیرون گذاشته می‌شود.

و بعد می‌رسد به اصل مصیبت:
«وَ الَّذينَ كَذَبُوا بِآياتِنا وَ لِقاءِ الآخِرَةِ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ»
چقدر عجیب است:
بی‌اعتقادی به «لقاء»، عملِ صالح را هم می‌سوزاند!
چون کسی که لقاءالله را نمی‌بیند،
در واقع جهت عملش را گم کرده است.
مثل کسی که نماز می‌خواند اما قبله ندارد…
👈مثل کسی که راه می‌رود اما مقصدی نیست…👉
مثل کسی که ذکر می‌گوید اما مخاطب ذکر را نمی‌شناسد…

و این، پایانِ سقوط است:
اعمال خوب هستند؛ اما بی‌جهت هستند.
نور عمل خاموش می‌شود
چون اتصال به «لقاء» برقرار نشده است.


و حالا به دلِ مؤمن نگاه کن:
کسی که لقاءالله را باور کرده،
حتی اگر در طوفان باشد، حتی اگر در غربت باشد، حتی اگر در ضعف باشد…
باز هم نور «رؤیت» در قلبش هست.

او هر آیه‌ای را می‌بیند،
هر نشانه‌ای را می‌فهمد،
هر برهانی را از استاد ربانی،
از فرشتهٔ مهربان،
از آیات تقدیرش دریافت می‌کند.

این فرقِ بزرگ میان اهل ایمان و اهل حسد است:

اهل ایمان،
به یک اشارهٔ نورانی، عمل صالح را می‌فهمند.

اهل حسد،
به هزار دلیل هم ایمان نمی‌آورند.

و اینجاست که راز لقاءالله آشکار می‌شود:
لقاء، یک روشن‌شدنِ قلب است؛ نه یک رسیدن مکانی.
یک نور است که می‌تابد،
اگر دل، تکبّر را کنار گذاشته باشد؛
اگر حسد را دفن کرده باشد؛
اگر در برابر آیاتش فروتنی پیشه کرده باشد.


خدایا…
مبادا از آنان باشیم که «آیات» را دیدند و نپذیرفتند.
مبادا از آنان باشیم که «لقاء» را شنیدند و نخواستند.
مبادا از آنان باشیم که به‌جای نور، راهِ غیّ را انتخاب کردند.

ما را از اهل «لقاء» قرار بده…
از اهل فروتنی،
از اهل بازگشت،
از اهل تسلیم در برابر نور.
آمین یا ربّ العالمین. 💛✨

[سورة يونس (۱۰): الآيات ۱۵ الى ۱۷]
وَ إِذا تُتْلى عَلَيْهِمْ آياتُنا بَيِّناتٍ قالَ الَّذِينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنا ائْتِ بِقُرْآنٍ غَيْرِ هذا أَوْ بَدِّلْهُ قُلْ ما يَكُونُ لِي أَنْ أُبَدِّلَهُ مِنْ تِلْقاءِ نَفْسِي إِنْ أَتَّبِعُ إِلاَّ ما يُوحى إِلَيَّ إِنِّي أَخافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي عَذابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ (۱۵)
و چون آيات روشنِ ما بر آنان خوانده شود، آنانكه به ديدار ما اميد ندارند مى‏‌گويند: «قرآن ديگرى جز اين بياور، يا آن را عوض كن.» بگو: «مرا نرسد كه آن را از پيش خود عوض كنم. جز آنچه را كه به من وحى مى‌‏شود پيروى نمى‌‏كنم. اگر پروردگارم را نافرمانى كنم، از عذاب روزى بزرگ مى‌‏ترسم.»
قُلْ لَوْ شاءَ اللَّهُ ما تَلَوْتُهُ عَلَيْكُمْ وَ لا أَدْراكُمْ بِهِ فَقَدْ لَبِثْتُ فِيكُمْ عُمُراً مِنْ قَبْلِهِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ (۱۶)
بگو: «اگر خدا مى‌‏خواست آن را بر شما نمى‌‏خواندم، و [خدا] شما را بدان آگاه نمى‌‏گردانيد. قطعاً پيش از [آوردن‏] آن، روزگارى در ميان شما به سر برده‏‌ام. آيا فكر نمى‏‌كنيد؟»
فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى عَلَى اللَّهِ كَذِباً أَوْ كَذَبَ بِآياتِهِ إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الْمُجْرِمُونَ (۱۷)
پس كيست ستمكارتر از آن كس كه دروغى بر خداى بندد يا آيات او را تكذيب كند؟ به راستى مجرمان رستگار نمى‌‏شوند.

دلنوشته

«گام بر جای وحی؛ نه یک حرف بیشتر، نه یک قدم کمتر»

گاهی آیات خدا که بر قلبت فرود می‌آیند، نه فقط یک «کلام»‌اند…
بلکه یک «در»‌اند.
دری که باز می‌شود به سوی ملکوتِ شنیدن، به سوی حقیقتی که فراتر از هر واژه و هر کتاب است:
لقاءالله.

اما مشکل از کجاست؟
از همان‌جا که قرآن می‌گوید: «الَّذِينَ لَا يَرْجُونَ لِقَاءَنَا…»
آن‌ها که امید ملاقات ندارند، آیه را نمی‌بینند؛
نور را حس نمی‌کنند؛
به جای تسلیم، مطالبه می‌کنند:
«قرآن دیگری بیاور… این یکی را عوض کن!»

انگار حقیقت باید مطابق میلِ تاریک دل‌هایشان تغییر کند!
انگار «لقاء» را باید به اندازه ظرف کوچک چشم‌های‌شان پایین آورد!
و مگر می‌شود؟
پیامبر که خود می‌فرماید:
«ما يَكُونُ لِي أَنْ أُبَدِّلَهُ مِنْ تِلْقاءِ نَفْسِي…»
یعنی:
من از جانب خودم چیزی را عوض نمی‌کنم؛ من فقط دنبال نورم، فقط دنبال وحی‌ام.

اینجا راز مهمی پنهان است:
لقاءالله فقط برای کسانی باز می‌شود که «تلقی» را یاد گرفته باشند،
نه «تبدیل» را.

کسی که قلبش را در برابر نور قرار دهد تا القاء عالم ربانی به آن برسد،
تا «کلمات» بر آن بنشیند،
تا «وحی درونی» یعنی همان یادآوری‌های الهی در دلش زنده شود.
اما اگر دل، متکبّر باشد،
اگر لقای خدا را باور نکند،
اگر آیات را ببیند و بگوید «عوضش کن»،
آن دل بسته می‌شود؛
نور از آن عبور نمی‌کند؛
و انسان می‌ماند
با یک جهان پر از صدا
اما بدون شنیدن.


خدایا…
تو خود گفتی قرآن را تو خواستی،
تو خواستی آیه بر جان‌مان بنشیند،
نه بر گوش‌مان.

پس دل ما را از جرگهٔ «تبدیل‌خواهان» بیرون ببر
و از اهل «تلقّی» قرار بده؛
آنان که در هر آیه،
در هر یاد،
در هر تذکر،
گامی به سوی لقاء برمی‌دارند.

لقاءالله،
همان راهی است که از «تلقّی» شروع می‌شود
و با «تسلیم» ادامه می‌یابد
و با «سلام» ختم می‌شود.

«وَتَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقًا وَعَدْلًا…»
کلام خدا کامل است؛
ما ناقصیم.
کاش ناقص بودن را بفهمیم
و نور کاملِ او را
به دل راه دهیم.

[سورة يونس (۱۰): الآيات ۴۵ الى ۴۷]
وَ يَوْمَ يَحْشُرُهُمْ كَأَنْ لَمْ يَلْبَثُوا إِلاَّ ساعَةً مِنَ النَّهارِ يَتَعارَفُونَ بَيْنَهُمْ قَدْ خَسِرَ الَّذِينَ كَذَبُوا بِلِقاءِ اللَّهِ وَ ما كانُوا مُهْتَدِينَ (۴۵)
و روزى كه آنان را گرد مى‏‌آورد، گويى جز به اندازه ساعتى از روز درنگ نكرده‌‏اند. با هم اظهار آشنايى مى‌‏كنند. قطعاً كسانى كه ديدار خدا را دروغ شمردند زيان كردند و [به حقيقت‏] راه نيافتند.
وَ إِمَّا نُرِيَنَّكَ بَعْضَ الَّذِي نَعِدُهُمْ أَوْ نَتَوَفَّيَنَّكَ فَإِلَيْنا مَرْجِعُهُمْ ثُمَّ اللَّهُ شَهِيدٌ عَلى‏ ما يَفْعَلُونَ (۴۶)
و اگر پاره‌‏اى از آنچه را كه به آنان وعده مى‌‏دهيم به تو بنمايانيم، يا تو را بميرانيم [در هر دو صورت‏] بازگشتشان به سوى ماست. سپس خدا بر آنچه مى‏‌كنند گواه است.
وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ (۴۷)
و هر امّتى را پيامبرى است. پس چون پيامبرشان بيايد، ميانشان به عدالت داورى شود و بر آنان ستم نرود.

دلنوشته

«وقتی حقیقت، پردهٔ زمان را می‌شکافد…»

روزى خواهد رسید که همهٔ ما را یکجا جمع می‌کنند…
نه با فاصلهٔ هزار ساله، نه با حجم سنگینی از خاطره‌ها؛
گویی فقط ساعتی، یک چشم به هم زدن، از دنیا عبور کرده‌ایم!

همان روزی که پردهٔ ضخیم زمان کنار می‌رود و آدم‌ها—
بدون هیچ مقدمه‌ای—
یک‌باره یکدیگر را می‌شناسند:
آهای تو! همان بودی که آیات را شنیدی و جدی نگرفتی…
و تو! همان بودی که دیدار خدا را باور نکردی…
و تو! همان بودی که فکر می‌کردی هنوز خیلی وقت داری…

و آن‌جا تازه روشن می‌شود
چه کسانی واقعاً باخته‌اند:
«قَدْ خَسِرَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِلِقاءِ اللَّهِ»
آن‌ها که لقای خدا را دروغ شمردند
نه‌تنها روز دیدار را باختند،
بلکه راه هدایت در همین دنیا هم از دستشان رفت.

و خداوند با پیامبرش چنین می‌گوید:
اگر بخشی از وعده‌های من درباره آنان را در همین دنیا به تو نشان دهم،
یا اگر پیش از وقوع آن تو را بازگردانم…
در هر حال بازگشتِ همه‌شان به سوی ماست.
و من، خدا، شاهد تمام کارهایشان هستم؛
نه چیزی گم می‌شود، نه ظلمی رخ می‌دهد.

و سرانجام، آن قانونِ تغییرناپذیر الهی:
هر امّتی رسولی دارد…
و وقتی رسول آمد،
دیگر جای هیچ ادعایی باقی نمی‌ماند؛
حجت تمام است.
و عدالت، بی‌هیچ ظلمی، اجرا می‌شود.


دل من…
این آیات را که می‌خوانم،
احساس می‌کنم خدا دارد آرام آرام
روی شانه‌ام دست می‌گذارد و می‌گوید:

وقت کم است…
فریب «حال‌و‌هوا» را نخور…
دیدار نزدیک‌تر از آن است که خیال می‌کنی…

یکی از بزرگ‌ترین زیان‌ها در قیامت
این است که آدم بفهمد
تمام عمر، دیداری را که در فطرتش نوشته شده بود
باور نکرده است.


پس ای نفس…
قبل از آنکه در صحنهٔ قیامت بایستی
و حسرت بخوری که چرا دیر فهمیدی،
از همین الآن در دلِ روزمره‌های کوچک،
در عمقِ انتخاب‌های پنهان،
در سکوتِ وسوسه‌ها
و در روشنایی آیات،
به سوی این حقیقت زنده حرکت کن…

که روزی—نه خیلی دور—
در پیشگاهش خواهی ایستاد
و آن روز، تنها سرمایهٔ تو
باور امروزیِ توست.

وای به حال کسی که دیدار را دروغ شمرد…
و خوشا به حال دلی که از امروز،
با هر تپش،
خود را برای لقای محبوب آماده می‌کند.

[سورة هود (۱۱): الآيات ۲۹ الى ۳۱]
وَ يا قَوْمِ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مالاً إِنْ أَجرِيَ إِلاَّ عَلَى اللَّهِ وَ ما أَنَا بِطارِدِ الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ وَ لكِنِّي أَراكُمْ قَوْماً تَجْهَلُونَ (۲۹)
«و اى قوم من، بر اين [رسالت،] مالى از شما درخواست نمى‏‌كنم. مُزد من جز بر عهده خدا نيست. و كسانى را كه ايمان آورده‏‌اند طرد نمى‌‏كنم. قطعاً آنان پروردگارشان را ديدار خواهند كرد، ولى شما را قومى مى‏‌بينم كه نادانى مى‏‌كنيد.»
وَ يا قَوْمِ مَنْ يَنْصُرُنِي مِنَ اللَّهِ إِنْ طَرَدْتُهُمْ أَ فَلا تَذَكَّرُونَ (۳۰)
و اى قوم من! اگر آنان را برانم، چه كسى مرا در برابر خدا يارى خواهد كرد؟ آيا عبرت نمى‏‌گيريد؟
وَ لا أَقُولُ لَكُمْ عِنْدِي خَزائِنُ اللَّهِ وَ لا أَعْلَمُ الْغَيْبَ وَ لا أَقُولُ إِنِّي مَلَكٌ وَ لا أَقُولُ لِلَّذِينَ تَزْدَرِي أَعْيُنُكُمْ لَنْ يُؤْتِيَهُمُ اللَّهُ خَيْراً اللَّهُ أَعْلَمُ بِما فِي أَنْفُسِهِمْ إِنِّي إِذاً لَمِنَ الظَّالِمِينَ (۳۱)
«و به شما نمى‏‌گويم كه گنجينه‌‏هاى خدا پيش من است، و غيب نمى‌‏دانم، و نمى‏‌گويم كه من فرشته‏‌ام، و در باره كسانى كه ديدگان شما به خوارى در آنان مى‏‌نگرد، نمى‏‌گويم خدا هرگز خيرشان نمى‏‌دهد. خدا به آنچه در دل آنان است آگاهتر است. [اگر جز اين بگويم‏] من در آن صورت از ستمكاران خواهم بود.»

دلنوشته

«شاگردانِ کوچکِ نوح؛ بزرگ‌تر از آنچه چشمِ حسود می‌بیند»

همیشه قصه یک معلم ربانی همین است؛
معلمی که نور را از آسمان می‌گیرد و میان شاگردانش پخش می‌کند،
اما همان شاگردان، گاهی قیمت نور را نمی‌فهمند

نوح علیه‌السلام، معلمی بود که دردِ تمام معلمان ربانی را در یک جمله خلاصه کرد:

«إِنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِم… وَلَكِنِّي أَرَاكُمْ قَوْماً تَجْهَلُونَ.»

این همان فاصله‌ای است که همیشه بین دو گروه می‌افتد:

میان آن‌ها که لقاء الله را با تمام وجودش باور کرده‌اند،
و
آن‌ها که زندگی‌شان فقط روی پوستۀ دنیا می‌لغزد و عمق نور را نمی‌بینند.

نوح ع، با دلتنگی اما محکم می‌گفت:

«من اجرت نمی‌خواهم…
من دنبال مال شما نیستم…
من از شما چیزی نمی‌گیرم…
چرا؟
چون شما نمی‌فهمید این جماعت مؤمن،
این دل‌های کوچک اما نورانی،
در آینده‌ای نزدیک، وارد چه دیداری می‌شوند.»

این جمله تکان‌دهنده است:

«إِنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ»
نه به‌عنوان یک خبر،
که به‌عنوان یک معیار ارزش‌گذاری!

یعنی اگر امروز چشم‌های شما ضعف نور دارد و در چهرۀ این مؤمنان، چیزی جز فقر و سادگی و ناتوانی نمی‌بینید،
فردا در ملکوت خواهید دید
که همین کسانی که تحقیرشان می‌کردید،
در جایگاهی می‌نشینند که فرشتگان به احترامشان صف می‌کشند.

نوح ع می‌گوید:

«اگر ایمان‌آورندگان را طرد کنم،
چه کسی مرا برابر خدا یاری می‌دهد؟»

این یعنی:
معلم ربانی می‌فهمد چه گنجی در قلب شاگرد است.
می‌داند لقاء الله، پشت همین دل‌های خاموش و ساده نشسته.
می‌داند نور، گاهی زیر خاک‌های حقارت پنهان است.
می‌داند که خدا قلوب را می‌بیند،
نه ظاهرها را.

و چقدر زیباست این جمله:

«اللَّهُ أَعْلَمُ بِما فِي أَنْفُسِهِمْ»

تو نمی‌دانی…
ولی خدا می‌داند
چشم کدامشان به نور باز خواهد شد،
و کدامشان روز دیدار، سربلند وارد محضر ربّ می‌شود.

این داستان نوح، روایت همه معلمان ربانی است:
معلمانی که
نه دنبال مال مردم‌اند،
نه مقام،
نه تشویق و احترام.

آن‌ها فقط یک چیز می‌خواهند:

✨ شاگردشان به «لقاء الله» برسد. ✨

اما قوم حسود و کوته‌بین،
همیشه همین یک چیز را نمی‌فهمند…

[سورة الأنبياء (۲۱): الآيات ۹۶ الى ۱۰۳]
حَتَّى إِذا فُتِحَتْ يَأْجُوجُ وَ مَأْجُوجُ وَ هُمْ مِنْ كُلِّ حَدَبٍ يَنْسِلُونَ (۹۶)
تا وقتى كه يأجوج و مأجوج [راهشان‏] گشوده شود و آنها از هر پشته‏‌اى بتازند،
وَ اقْتَرَبَ الْوَعْدُ الْحَقُّ فَإِذا هِيَ شاخِصَةٌ أَبْصارُ الَّذِينَ كَفَرُوا يا وَيْلَنا قَدْ كُنَّا فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا بَلْ كُنَّا ظالِمِينَ (۹۷)
و وعده حق نزديك گردد، ناگهان ديدگان كسانى كه كفر ورزيده‏‌اند خيره مى‌‏شود [و مى‌‏گويند:] «اى واى بر ما كه از اين [روز] در غفلت بوديم، بلكه ما ستمگر بوديم.»
إِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ أَنْتُمْ لَها وارِدُونَ (۹۸)
در حقيقت، شما و آنچه غير از خدا مى‌‏پرستيد، هيزم دوزخيد. شما در آن وارد خواهيد شد.
لَوْ كانَ هؤُلاءِ آلِهَةً ما وَرَدُوها وَ كُلٌّ فِيها خالِدُونَ (۹۹)
اگر اينها خدايانى [واقعى‏] بودند در آن وارد نمى‏‌شدند، و حال آنكه جملگى در آن ماندگارند.
لَهُمْ فِيها زَفِيرٌ وَ هُمْ فِيها لا يَسْمَعُونَ (۱۰۰)
براى آنها در آنجا ناله‌‏اى زار است و در آنجا [چيزى‏] نمى‌‏شنوند.
إِنَّ الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا الْحُسْنى أُولئِكَ عَنْها مُبْعَدُونَ (۱۰۱)
بى‌‏گمان كسانى كه قبلا از جانب ما به آنان وعده نيكو داده شده است از آن [آتش‏] دور داشته خواهند شد.
لا يَسْمَعُونَ حَسِيسَها وَ هُمْ فِي مَا اشْتَهَتْ أَنْفُسُهُمْ خالِدُونَ (۱۰۲)
صداى آن را نمى‌‏شنوند، و آنان در ميان آنچه دلهايشان بخواهد جاودانند.
لا يَحْزُنُهُمُ الْفَزَعُ الْأَكْبَرُ وَ تَتَلَقَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ هذا يَوْمُكُمُ الَّذِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ (۱۰۳)
دلهره بزرگ ، آنان را غمگين نمى‏‌كند و فرشتگان از آنها استقبال مى‌‏كنند [و به آنان مى‏‌گويند:] اين همان روزى است كه به شما وعده مى‏‌دادند.

دلنوشته

«روزِ استقبال؛ وقتی فرشتگان نامت را صدا می‌زنند»

گاهی قرآن، پرده‌ای را کنار می‌زند که اگر دل آماده باشد، انسان می‌فهمد «لقاء الله» فقط یک مفهوم نیست… یک حادثه است. یک صحنه است. یک رسیدن است. یک استقبال است. یک روز است… روزی که فرشتگان به‌استقبال می‌آیند، نه ما به‌دنبال آنها.


روزى مى‌رسد که زمینى که به آن دل بسته بودیم، ناگهان دهان باز مى‌کند.
یأجوج و مأجوج—همان لشکرِ بى‌مهارِ هوس و حسد و هیجانِ کور—
از هر سرازیری می‌ریزند،
مثل موجى که از سدّى شکسته بیرون زده باشد؛
و دنیاى اهل غفلت را مى‌بلعند.

و قرآن مى‌گوید:
«فَإِذا هِيَ شاخِصَةٌ أَبْصارُ الَّذِينَ كَفَرُوا…»
چشم‌هایشان خیره می‌ماند.
نه از ترس صحنه،
بلکه از این حقیقت تلخ که تمام عمر، این روز را جدّی نگرفتند.
اینها همان کسانی‌اند که «لقاء الله» را شوخی می‌دانستند،
و امروز، شوخیِ روزگار، دامانشان را گرفته است.

می‌گویند:
«یا ویلَنا… کُنّا فی غَفلَةٍ…»
اما خیلی دیر است.
زیرا کسی که آگاهانه معلم را کنار زد
و آیات را کوچک شمرد
و سیم‌پیچ نورانی ملاقات را از مدار قلبش خارج کرد،
به همان تاریکی‌ای می‌افتد که خود ساخته است.

و قرآن می‌گوید:
«أَنْتُمْ لَها وارِدُونَ»
خودتان وارد همان آتشی می‌شوید
که با غفلت و حسد و تکبّر،
با دستِ خودتان ساختید.


اما کنار همین تاریکی،
یک صحنهٔ دیگر هم هست—
صحنه‌ای که دل اهل نور را به پرواز درمی‌آورد:

«إِنَّ الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا الحُسنى…»
آنهایی که در دنیا
تمثال نورانیِ معلم ربانی را در دلشان نگه داشتند،
آنهایی که هر روز در ملکوتِ قلب،
لقای کوچکِ خدا را تمرین کردند،
آنهایی که هر بار فرشته موکل
ذکری در قلبشان انداخت،
گفتند “لبیک”…
و با نور، هم‌قدم شدند—
اینان از آتش دور نگه داشته می‌شوند.

نه صدای شعله‌ها را می‌شنوند،
نه بوی دلهره را…
«لا یَسمَعونَ حَسیسَها»
اصلاً این صحنه برایشان وجود خارجی ندارد؛
چون مسیرشان از جنس نور بوده، نه از جنس دود.

و بعد…
زیباترین لحظهٔ آفرینش:

«وَ تَتَلَقّاهُمُ الْمَلائِکَةُ…»
فرشتگان پیشوازشان می‌آیند.
نه اینکه آنها به‌سوی فرشتگان بدوند—
نه…
فرشتگان به سرعت می‌آیند،
مثل مادرانی که کودک محبوبشان را
از دور دیده باشند…

و می‌گویند:
«هذا یومُکمُ الّذی کُنتُم تُوعَدون»
این همان روزی است که به شما وعده داده شده بود…
روزِ رسیدن.
روزِ ملاقات.
روزِ آغوش بازِ خدا.

و اهل نور
با شنیدن این سلام،
می‌فهمند که تمام سختی‌های دنیا
ارزشش را داشت؛
چون لحظه‌ای رسیده
که پردۀ غیب کنار رفته
و آنها
“مهمانِ نگاه خدا” شده‌اند.


پروردگارا…
ما را از کسانی قرار بده
که فرشتگان،
در لحظهٔ عبور از دنیا
به استقبالشان می‌آیند،
نه از کسانی که با چشم‌های خیرهٔ حسرت
می‌گویند: «یا ویلَنا…».

الهی،
نور لقاءت را
از ما نگیر.

[سورة المؤمنون (۲۳): الآيات ۳۱ الى ۴۰]
ثُمَّ أَنْشَأْنا مِنْ بَعْدِهِمْ قَرْناً آخَرِينَ (۳۱)
سپس، بعد از آنان نسل‏[هايى‏] ديگر پديد آورديم.
فَأَرْسَلْنا فِيهِمْ رَسُولاً مِنْهُمْ أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ أَ فَلا تَتَّقُونَ (۳۲)
و در ميانشان پيامبرى از خودشان روانه كرديم كه: خدا را بپرستيد. جز او براى شما معبودى نيست. آيا سَرِ پرهيزگارى نداريد؟
وَ قالَ الْمَلَأُ مِنْ قَوْمِهِ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَبُوا بِلِقاءِ الْآخِرَةِ وَ أَتْرَفْناهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا ما هذا إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يَأْكُلُ مِمَّا تَأْكُلُونَ مِنْهُ وَ يَشْرَبُ مِمَّا تَشْرَبُونَ (۳۳)
و اشراف قومش كه كافر شده، و ديدار آخرت را دروغ پنداشته بودند، و در زندگى دنيا آنان را مرفّه ساخته بوديم گفتند: «اين [مرد] جز بشرى چون شما نيست: از آنچه مى‌‏خوريد، مى‌‏خورد؛ و از آنچه مى‏‌نوشيد، مى‌‏نوشد.
وَ لَئِنْ أَطَعْتُمْ بَشَراً مِثْلَكُمْ إِنَّكُمْ إِذاً لَخاسِرُونَ (۳۴)
و اگر بشرى مثل خودتان را اطاعت كنيد در آن صورت قطعاً زيانكار خواهيد بود.
أَ يَعِدُكُمْ أَنَّكُمْ إِذا مِتُّمْ وَ كُنْتُمْ تُراباً وَ عِظاماً أَنَّكُمْ مُخْرَجُونَ (۳۵)
آيا به شما وعده مى‏‌دهد كه وقتى مرديد و خاك و استخوان شديد [باز] شما [از گور زنده‏] بيرون آورده مى‌‏شويد؟
هَيْهاتَ هَيْهاتَ لِما تُوعَدُونَ (۳۶)
وه، چه دور است آنچه كه وعده داده مى‌‏شويد.
إِنْ هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا نَمُوتُ وَ نَحْيا وَ ما نَحْنُ بِمَبْعُوثِينَ (۳۷)
جز اين زندگانى دنياى ما چيزى نيست. مى‏‌ميريم و زندگى مى‏‌كنيم و ديگر برانگيخته نخواهيم شد.
إِنْ هُوَ إِلاَّ رَجُلٌ افْتَرى عَلَى اللَّهِ كَذِباً وَ ما نَحْنُ لَهُ بِمُؤْمِنِينَ (۳۸)
او جز مردى كه بر خدا دروغ مى‌‏بندد نيست، و ما به او اعتقاد نداريم.»
قالَ رَبِّ انْصُرْنِي بِما كَذَّبُونِ (۳۹)
گفت: «پروردگارا، از آن روى كه مرا دروغزن خواندند ياريم كن.»
قالَ عَمَّا قَلِيلٍ لَيُصْبِحُنَّ نادِمِينَ (۴۰)
فرمود: «به زودى سخت پشيمان خواهند شد.»

دلنوشته

«پشیمانیِ دیرهنگامِ حسودان؛ لحظه‌ای که حقِ معلم ربانی آشکار می‌شود»

انگار این آیات سوره مؤمنون،
یک فیلم تکراری‌ست…
فیلمی که در هر عصر،
با لباس و اسم و زبان جدید،
اما با همان سناریوی قدیمیِ حسد و انکار،
دوباره اجرا می‌شود.

خدای مهربان می‌فرماید:

«ثُمَّ أَنْشَأْنا مِنْ بَعْدِهِمْ قَرْناً آخَرِينَ
فَأَرْسَلْنا فِيهِمْ رَسُولاً مِنْهُمْ…»

یعنی چه؟
یعنی من،
برای هر نسل،
دوباره مهربانی‌ام را تجدید کردم؛
دوباره معلمی مهربان فرستادم؛
دوباره کسی را میانشان گذاشتم
که زبان خودشان را بلد باشد،
دردشان را بفهمد،
از جنس خودشان باشد
تا بهانه نیاورند که:
«او درد ما را نمی‌فهمد…»

اما مشکل کجا بود؟

«وَ قالَ الْمَلَأُ مِنْ قَوْمِهِ الَّذِينَ كَفَرُوا
وَ كَذَبُوا بِلِقاءِ الْآخِرَةِ…»

مشکل،
نه در پیامبر بود،
نه در روش او،
نه در دلسوزی‌اش؛
مشکل در همان «ملأ» بود،
همان خواصِ پرادعا،
همان اهل حسادتی که
در باطن‌شان با لقاء آخرت،
با حساب‌وکتاب،
با دیده شدن حقیقت،
مشکل داشتند.

آنها معلم ربانی را
نه به خاطر اینکه «دروغ می‌گوید»،
بلکه به خاطر اینکه
«جلوی تمناهای‌شان می‌ایستد»،
دروغگو می‌نامیدند:

«إِنْ هُوَ إِلاَّ رَجُلٌ افْتَرى عَلَى اللَّهِ كَذِباً
وَ ما نَحْنُ لَهُ بِمُؤْمِنِينَ»

هر جا معلم مهربان،
حرف از لقاء الله،
از بازگشت،
از حساب،
از فردای پس از امروز می‌زد،
حسود در دلش می‌گفت:

«هِیْهاتَ هِیْهاتَ لِما تُوعَدُونَ…
إِنْ هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا…»

یعنی:
«ولمان کن!
فقط همین دنیاست.
همین لذت‌ها،
همین دلخواه‌ها،
همین امروز…
نه لقایی هست،
نه فردایی،
نه حسابی.»

و اینجاست که
حسد، چهرهٔ واقعی‌اش را نشان می‌دهد:

معلم ربانی،
فقط آمده بود
تا به آنها بگوید:
«از دلخواه‌تان بگذرید،
تا به نور برسید.»

ولی اهل حسادت،
به جای اینکه
دلخواه‌شان را قربانی کنند،
معلم را قربانی می‌کنند؛
کنار هر «نمی‌گذرم!»
یک «سرِ بریدهٔ معنوی معلم» هست؛
یعنی هر بار که از دلخواه نمی‌گذرند،
در دل خودشان
حرمت معلم را می‌بُرند،
به او تهمت می‌زنند،
به او برچسب می‌چسبانند،
تا وجدان‌شان را ساکت کنند.

در ظاهر می‌گویند:
«ما عقل داریم،
خودمان می‌فهمیم؛
چرا باید از یک بشر مثل خودمان اطاعت کنیم؟!»

«وَ لَئِنْ أَطَعْتُمْ بَشَراً مِثْلَكُمْ
إِنَّكُمْ إِذاً لَخاسِرُونَ»

اما در باطن،
حقیقت این است:

آنها نمی‌خواهند
کسی بین آنها و تمناهای‌شان
بایستد.
نمی‌خواهند
کسی چراغ روی زشتی حسدشان بیندازد.
نمی‌خواهند
کسی بگوید:
«این راه،
به لقاء الله نمی‌رسد…»

معلم اما،
زخمی و تنها،
رو به خدا می‌کند:

«قالَ رَبِّ انْصُرْنِي بِما كَذَّبُونِ»

پروردگارا…
این‌ها مرا دروغگو خواندند؛
در حالی که من
فقط مهربانی تو را
ترجمه کردم.
من فقط
از طرف تو
به آنها گفتم:
لقاء هست،
بازگشت هست،
حساب هست،
نور هست،
بهشت هست…
اما آنها
به جای توبه،
به من تهمت زدند.

و جواب خدا چقدر آرام،
اما سنگین است:

«قالَ عَمَّا قَلِيلٍ لَيُصْبِحُنَّ نادِمِينَ»

به زودی صبحی می‌رسد
که این‌ها
دستشان به هیچ چیز نمی‌رسد
جز حسرت.

و این «نصرت خدا»
همان جداسازی آرام و ظریف اهل نور از اهل حسد است؛
نه با صاعقه،
نه با صدای بلند،
بلکه در دل
ورکلایف‌های سادهٔ روزمره.

همان جایی که
یکی،
برای خوشحالی معلمش
از دلخواهش می‌گذرد
و قلبش نور می‌گیرد؛

و دیگری،
برای حفظ دلخواهش
معلم را زیر سؤال می‌برد،
به او نسبت ناروا می‌دهد،
و قلبش
بازهم تاریک‌تر می‌شود.

هیچ‌کس
نمی‌تواند
ظرافت این جداسازی را بفهمد؛
فقط خدای مهربان است
که می‌داند
در هر لحظه،
کدام دل
در مسیر لقاء است
و کدام دل
در مسیر حسرت.

و در پایان،
آیه‌ها آرام در گوش ما می‌گویند:

حواست باشد…
وقتی معلم ربانی را می‌بینی
و باز هم راه خودت را می‌روی،
این فقط اختلاف سلیقه نیست؛
این یک انتخاب بزرگ است:

یا راه لقاء ربّ،
یا راه حسرتِ ابدی.

و چه زیباست
دلِ شاگردی که
در اوج فشار تمنا،
آهسته زیر لب می‌گوید:

«خدایا…
من نمی‌فهمم همه‌چیز را،
ولی معلمت را باور می‌کنم؛
من راه نور را انتخاب می‌کنم،
هرچند به قیمت بریدن
از دلخواه خودم.»

[سورة الفرقان (۲۵): الآيات ۲۱ الى ۳۰]
وَ قالَ الَّذِينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْنَا الْمَلائِكَةُ أَوْ نَرى‏ رَبَّنا لَقَدِ اسْتَكْبَرُوا فِي أَنْفُسِهِمْ وَ عَتَوْا عُتُوًّا كَبِيراً (۲۱)
و كسانى كه به لقاى ما اميد ندارند، گفتند: «چرا فرشتگان بر ما نازل نشدند يا پروردگارمان را نمى‏‌بينيم؟» قطعاً در مورد خود تكبر ورزيدند و سخت سركشى كردند.
يَوْمَ يَرَوْنَ الْمَلائِكَةَ لا بُشْرى يَوْمَئِذٍ لِلْمُجْرِمِينَ وَ يَقُولُونَ حِجْراً مَحْجُوراً (۲۲)
روزى كه فرشتگان را ببينند، آن روز براى گناهكاران بشارتى نيست، و مى‌‏گويند: «دور و ممنوع [از رحمت خداييد].»
وَ قَدِمْنا إِلى‏ ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً (۲۳)
و به هر گونه كارى كه كرده‏‌اند مى‏‌پردازيم و آن را [چون‏] گَردى پراكنده مى‌‏سازيم.
أَصْحابُ الْجَنَّةِ يَوْمَئِذٍ خَيْرٌ مُسْتَقَرًّا وَ أَحْسَنُ مَقِيلاً (۲۴)
آن روز، جايگاه اهل بهشت بهتر و استراحتگاهشان نيكوتر است.
وَ يَوْمَ تَشَقَّقُ السَّماءُ بِالْغَمامِ وَ نُزِّلَ الْمَلائِكَةُ تَنْزِيلاً (۲۵)
و روزى كه آسمان با ابرى سپيد از هم مى‌‏شكافد و فرشتگان نزول يابند!
الْمُلْكُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ لِلرَّحْمنِ وَ كانَ يَوْماً عَلَى الْكافِرِينَ عَسِيراً (۲۶)
آن روز، فرمانروايى بحق، از آنِ [خداىِ‏] رحمان است و روزى است كه بر كافران بسى دشوار است.
وَ يَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ عَلى‏ يَدَيْهِ يَقُولُ يا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلاً (۲۷)
و روزى است كه ستمكار دستهاى خود را مى‏‌گَزد [و] مى‌‏گويد: «اى كاش با پيامبر راهى برمى‏‌گرفتم.»
يا وَيْلَتى لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِيلاً (۲۸)
«اى واى، كاش فلانى را دوست [خود] نگرفته بودم.
لَقَدْ أَضَلَّنِي عَنِ الذِّكْرِ بَعْدَ إِذْ جاءَنِي وَ كانَ الشَّيْطانُ لِلْإِنْسانِ خَذُولاً (۲۹)
او [بود كه‏] مرا به گمراهى كشانيد پس از آنكه قرآن به من رسيده بود.» و شيطان همواره فروگذارنده انسان است.
وَ قالَ الرَّسُولُ يا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً (۳۰)
و پيامبر [خدا] گفت: «پروردگارا، قوم من اين قرآن را رها كردند.»

«وقتی فاصله‌ها آشکار می‌شود؛ صدای حسرتِ کسی که راهِ رسول را رها کرد»
«وقتی رسول می‌گوید: قوم من قرآن را رها کردند…»

دلنوشته

«روزِ آشکار شدنِ فاصله‌ها؛ آن‌گاه که حسرت، از ترکِ رسول و قرآن برمی‌خیزد»

گاهی آیات خدا مثل آینه‌ای بزرگ در برابر ما قد می‌کشد؛
نه برای ترساندن،
برای راست‌کردن قامت دل،
برای اینکه بفهمیم لقای خدا یعنی چه…
و چرا بعضی‌ها هیچ‌وقت به آن نمی‌رسند.

قرآن تصویرى می‌کشد از جماعتی که هرگز امیدى به لقاء الله نداشتند؛
گرفتار دلشان بودند،
گرفتار تکبّرشان،
گرفتار خیال‌های خودساخته‌شان.
بهانه پشت بهانه:
«چرا فرشتگان بر ما نازل نمی‌شوند؟»
«چرا خود خدا را نمی‌بینیم؟»
چقدر شبیه امروز…
چقدر شبیه دل‌هایی که معلم ربانی را کنار می‌زنند
چون نمی‌خواهند «ذلّت قبول حقیقت» را به جان بخرند.

اما قرآن می‌گوید آن روز که فرشتگان را “ببینند”،
روز بشارت نیست؛
روز حسرت است.
روزى است که پرونده عملشان
مثل گردی پراکنده در هوا
هیچ و پوچ می‌شود:
«فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً».

جالب است…
آن‌همه تکبّر،
آن‌همه مقاومت،
آن‌همه نپذیرفتن ولایت،
آخرش می‌شود هیچ.

در مقابل؟
اهل نور…
اهل تسلیم…
اهل ملاقات در ملکوت قلب…
اهل پیروی از معلم ربانی…
آنها روز ملاقات،
در بهترین قرارگاه آرام می‌گیرند:
«أَصْحابُ الْجَنَّةِ… خَیْرٌ مُسْتَقَرّاً وَ أَحْسَنُ مَقِيلاً».

و بعد آن صحنهٔ عجیب…
صحنه‌ای که روح را می‌لرزاند:
آسمان می‌شکافد،
ابر نازل می‌شود،
ملائکه پیدایشان می‌شود…
و در همان روزی که کافران بریده‌بریده می‌گویند:
«یا لیتنی…»
«ای کاش…»
«ای وای…»
یک نفر هست که دست‌هایش را به حسرت می‌گزد
چون رفیق بد انتخاب کرد…
چون «فلان» را دوست گرفت…
چون یک دوست، یک تمنا، یک هوس،
او را از ذکر دور کرد
از نور ولایت جدا کرد.

و در میان این غوغا،
در میان این فریادها،
در میان این افشاگری‌ها،
در میان این رسوایی‌های پنهان دل،
صدای رسول خدا بلند می‌شود:
«يَا رَبِّ، إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هَذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً»

این جمله،
مثل تیر می‌نشیند وسط سینه…
یعنی کار به جایی می‌رسد که خود پیامبر
به شکایت برمی‌خیزد:
«خدایا… اینها قرآن را کنار زدند!»
قرآن را رها کردند…
لقاء الله را رها کردند…
معلم ربانی را رها کردند…
و افتادند دنبال تمناهای خودشان.

ولی اهل نور…
اهل ذکر…
اهل ولایت…
اهل «اتباع» نه «ابتداع»…
وقتی آیه‌ای می‌آید،
وقتی ندایی می‌رسد،
وقتی معلمی ربانی نشانه‌ای می‌دهد،
خود را در پناه خدا پنهان می‌کنند؛
تا روزی که آسمان بشکافد،
وقتی همه فریاد می‌زنند «یا لیتنی»،
آنها در آرام‌ترین حالتِ ممکن،
در نور،
در سایه فرشتگان،
در آغوش سلام،
قدم می‌گذارند به وعده‌ای که همیشه
در دل باور کرده بودند.

چقدر زیباست روزی که
«ملکوت قلب» تو
پُر شود از ملائکه…
و دیگر نه حسادت می‌ماند،
نه ترس،
نه غربت،
نه حسرت.

فقط نور است و سلام.

[سورة الفرقان (۲۵): الآيات ۷۱ الى ۷۷]
وَ مَنْ تابَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَإِنَّهُ يَتُوبُ إِلَى اللَّهِ مَتاباً (۷۱)
و هر كس توبه كند و كار شايسته انجام دهد، در حقيقت به سوى خدا بازمى‌‏گردد.
وَ الَّذِينَ لا يَشْهَدُونَ الزُّورَ وَ إِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِراماً (۷۲)
و كسانى‌‏اند كه گواهى دروغ نمى‌‏دهند؛ و چون بر لغو بگذرند با بزرگوارى مى‏‌گذرند.
وَ الَّذِينَ إِذا ذُكِّرُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ لَمْ يَخِرُّوا عَلَيْها صُمًّا وَ عُمْياناً (۷۳)
و كسانى‌‏اند كه چون به آيات پروردگارشان تذكر داده شوند، كر و كور روى آن نمى‏‌افتند.
وَ الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَ ذُرِّيَّاتِنا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقِينَ إِماماً (۷۴)
و كسانى‏‌اند كه مى‌‏گويند: «پروردگارا، به ما از همسران و فرزندانمان آن ده كه مايه روشنىِ چشمان [ما] باشد، و ما را پيشواى پرهيزگاران گردان.»
أُوْلئِكَ يُجْزَوْنَ الْغُرْفَةَ بِما صَبَرُوا وَ يُلَقَّوْنَ فِيها تَحِيَّةً وَ سَلاماً (۷۵)
اينانند كه به [پاس‏] آنكه صبر كردند، غرفه‏[هاى بهشت را] پاداش خواهند يافت و در آنجا با سلام و درود مواجه خواهند شد.
خالِدِينَ فِيها حَسُنَتْ مُسْتَقَرًّا وَ مُقاماً (۷۶)
در آنجا، جاودانه خواهند ماند. چه خوش قرارگاه و مقامى!
قُلْ ما يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّي لَوْ لا دُعاؤُكُمْ فَقَدْ كَذَّبْتُمْ فَسَوْفَ يَكُونُ لِزاماً (۷۷)
بگو: «اگر دعاى شما نباشد، پروردگارم هيچ اعتنايى به شما نمى‌‏كند. در حقيقت شما به تكذيب پرداخته‏‌ايد و به زودى [عذاب بر شما] لازم خواهد شد.»

دلنوشته

«سلامِ موعودِ لقاء؛ پاداشِ صبرِ دل‌های چراغ‌دار»

وقتی به این آیات فرقان می‌رسیم، انگار خدا داره خیلی آروم، خیلی مهربون، راهِ رسیدن به «سلامِ لقاء» رو خط به خط جلو چشم ما می‌کشه…

«وَ مَنْ تابَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَإِنَّهُ يَتُوبُ إِلَى اللَّهِ مَتاباً»

خدایا…
تو توبه را فقط «برگشتن از گناه» تعریف نکردی؛
گفتی هر کس توبه کند و عمل صالح انجام دهد،
در حقیقت به سوی خدا برمی‌گردد.

یعنی توبه،
فقط گریه‌ی پایانیِ یک لغزش نیست؛
آغاز راهِ لقاء است.
وقتی بعد از فهمیدن خطا،
می‌روی و یک عمل نورانی انجام می‌دهی؛
یک گذشت،
یک مهربانی،
یک سکوت به‌موقع،
یک حق‌به‌حق‌دار رساندن…
همان لحظه
قدم‌هایت از خاک جدا شده
و به سمت «لقاءِ رب» جهت گرفته است.

بعد خدا می‌گوید:

«وَ الَّذِينَ لا يَشْهَدُونَ الزُّورَ…»

اهلِ لقاء،
اهلِ امضای دروغ و شهادتِ باطل نیستند.
نه پای پرونده‌ی تهمت معلم ربانی امضاء می‌کنند،👉
نه پای باند حسادت،
نه پای مجلس تحریف و دو رنگی.

«وَ إِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِراماً»
اگر هم از کنار لغو و ابتذال و بیهوده‌گویی رد بشوند،
آبرومندانه می‌گذرند.
نه می‌ایستند،
نه همراهی می‌کنند،
نه دلشان را در بساط تمنا جا می‌گذارند.
مثل کسی که عجله‌ی یک قرار مهم را دارد؛
یک دیدار نورانی؛
یک ملاقات که نمی‌خواهد حتی یک ثانیه برایش دیر برسد.

اما اهلِ حسادت، دقیقاً برعکس؛
پای پرونده‌ی تهمتِ معلمِ ربانی را با کمال میل امضاء می‌کنند،👉
چون حقیقتِ نور را برنمی‌تابند و می‌خواهند چراغِ ولایت را به دستِ تمناهای خود خاموش کنند.

«وَ الَّذِينَ إِذا ذُكِّرُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ لَمْ يَخِرُّوا عَلَيْها صُمًّا وَ عُمْياناً»

اهل لقاء،
وقتی آیات ربّ را می‌شنوند،
خودشان را به کری و کوری نمی‌زنند.
آیه که می‌آید،
پیامِ معلم ربانی که به قلبشان می‌رسد،
تلاش نمی‌کنند توجیه کنند،
👈بپیچانند،👉
از زیرش در بروند…

نه؛
احترام می‌گذارند،
مکث می‌کنند،
می‌گویند:
«این پیام برای من است؛
نه برای بقیه.»

و بعد،
زیباترین دعای خانوادگی دنیا می‌رسد:

«رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَ ذُرِّيَّاتِنا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقِينَ إِماماً»

پروردگارا…
از همسران و فرزندانمان
برای ما «نور چشم» قرار بده؛
نه خارِ چشم.

یعنی:
خدایا،
خانواده‌مان را هم وارد مدار لقاء کن؛
آنها را هم با نور ولایت،
از دایره‌ی حسادت و تمنا بیرون بیاور؛
کاری کن که نگاه کردن به چهره‌شان
یاد تو را در دل ما زنده کند،
نه یاد دنیا را.

و چقدر لطیف است آخر دعا:
«وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقِينَ إِماماً»
ما را برای اهل تقوا الگو قرار بده،
راهبری نورانی،
نه فقط مصرف‌کننده‌ی لطف تو.

این یعنی:
اهل لقاء،
به دنبال شخصیتی هستند
که دیگران با نگاه به او
راهِ خدا را یاد بگیرند؛
نه صرفاً کسی که خودش فقط نجات پیدا کند.

و بعد،
خدا وعده‌ی نهایی را می‌دهد:

«أُوْلئِكَ يُجْزَوْنَ الْغُرْفَةَ بِما صَبَرُوا وَ يُلَقَّوْنَ فِيها تَحِيَّةً وَ سَلاماً»

اینان‌اند…
همین‌ها…
همین‌هایی که توبه کردند،
عمل صالح کردند،
در صفِ دروغ نایستادند،
از لغو با کرامت گذشتند،
با آیات خدا کور و کر نشدند،
برای خانواده‌شان طلب نور کردند—

همین‌ها هستند
که «غرفه‌های بهشت» سهمشان می‌شود،
به پاداشِ صبرشان.

و اوجِ ماجرا این‌جاست:
«وَ يُلَقَّوْنَ فِيها تَحِيَّةً وَ سَلاماً»
در آنجا
با تحیت و سلام استقبال می‌شوند.

فرشتگان،
مثل همان صحنه‌ای که قرآن وعده‌اش را داده:
به استقبالشان می‌آیند،
در را باز می‌کنند،
می‌گویند:

«السَّلامُ عَلَيْكُمْ…
این همان روزی است که تو را برایش آماده می‌کردند؛
همان روزی که معلم ربانی،
در دلِ ورکلایف‌هایت
برای آن تربیتت می‌کرد؛
همان روزی که
تمام «لقاءهای پنهان» در ملکوت قلب
الآن شده‌اند یک لقاء آشکار در بهشت.»

«خالِدِينَ فِيها حَسُنَتْ مُسْتَقَرًّا وَ مُقاماً»
آنجا دیگر
نه اضطرابِ بریدن از نور هست،
نه ترسِ فردا،
نه کابوسِ از دست دادنِ معلم.
آنجا،
قرارگاهِ کسی است
که لقاء را جدی گرفت
و به سلامِ خدا رسید.

و در پایان،
ضربه‌ی آخر آیه،
انگار خلاصه‌ی تمام مسیر است:

«قُلْ ما يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّي لَوْ لا دُعاؤُكُمْ…»

بگو:
اگر دعای شما نبود،
اگر این دست‌درازی‌های شما به سمت آسمان نبود،
اگر این «یا رب» گفتن‌های میان اشک و خستگی نبود،
اگر این اعتراف‌های شبانه،
این توبه‌های تکراری،
این امیدهای دوباره نبود—
پروردگارم اصلاً به شما اعتنایی نمی‌کرد.

یعنی:
راهِ رسیدن به لقاء،
با همین «دعای ساده‌ی دل» باز می‌شود.

هرکس
در تاریکی‌های زندگی،
به جای قهر با خدا،
به او رو کرد،
اسمش را صدا زد،
از او کمک خواست،
از او خواست که راه لقاء را نشانش بدهد—
همین دعا
درِ سلام را به رویش باز می‌کند.

پس انگار آیه دارد آرام در گوش ما می‌گوید:

اگر شوق لقاء داری،
اگر می‌خواهی روزی فرشتگان به استقبالت بیایند
و به تو بگویند:
«سلامٌ علیک…»

از همین حالا
با توبه،
عمل صالح،
صداقت،
ترکِ زور،
عبورِ کریمانه از لغو،
و دعاهای صادقانه،
خودت را
به سلامِ آن روز نزدیک کن.

[سورة النمل (۲۷): الآيات ۱ الى ۱۰]
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
به نام خداوند رحمتگر مهربان‏
طس تِلْكَ آياتُ الْقُرْآنِ وَ كِتابٍ مُبِينٍ (۱)
طا، سين. اين است آيات قرآن و [آياتِ‏] كتابى روشنگر،
هُدىً وَ بُشْرى لِلْمُؤْمِنِينَ (۲)
كه [مايه‏] هدايت و بشارت براى مؤمنان است.
الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ (۳)
همانان كه نماز برپا مى‌‏دارند و زكات مى‌‏دهند و خود به آخرت يقين دارند.
إِنَّ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ زَيَّنَّا لَهُمْ أَعْمالَهُمْ فَهُمْ يَعْمَهُونَ (۴)
كسانى كه به آخرت ايمان ندارند، كردارهايشان را در نظرشان بياراستيم [تا همچنان‏] سرگشته بمانند.
أُوْلئِكَ الَّذِينَ لَهُمْ سُوءُ الْعَذابِ وَ هُمْ فِي الْآخِرَةِ هُمُ الْأَخْسَرُونَ (۵)
آنان كسانى‏‌اند كه عذاب سخت براى ايشان خواهد بود، و در آخرت، خود زيانكارترين [مردم‏]اند.
وَ إِنَّكَ لَتُلَقَّى الْقُرْآنَ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيمٍ (۶)
و حقّاً تو قرآن را از سوى حكيمى دانا دريافت مى‌‏دارى.
إِذْ قالَ مُوسى‏ لِأَهْلِهِ إِنِّي آنَسْتُ ناراً سَآتِيكُمْ مِنْها بِخَبَرٍ أَوْ آتِيكُمْ بِشِهابٍ قَبَسٍ لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ (۷)
[يادكن‏] هنگامى را كه موسى به خانواده خود گفت: «من آتشى به نظرم رسيد، به زودى براى شما خبرى از آن خواهم آورد، يا شعله آتشى براى شما مى‌‏آورم، باشد كه خود را گرم كنيد.»
فَلَمَّا جاءَها نُودِيَ أَنْ بُورِكَ مَنْ فِي النَّارِ وَ مَنْ حَوْلَها وَ سُبْحانَ اللَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ (۸)
چون نزد آن آمد، آوا رسيد كه: «خجسته [و مبارك گرديد] آنكه در كنار اين آتش و آنكه پيرامون آن است، و منزّه است خدا، پروردگار جهانيان.»
يا مُوسى‏ إِنَّهُ أَنَا اللَّهُ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (۹)
«اى موسى، اين منم خداى عزيز حكيم.»
وَ أَلْقِ عَصاكَ فَلَمَّا رَآها تَهْتَزُّ كَأَنَّها جَانٌّ وَلَّى مُدْبِراً وَ لَمْ يُعَقِّبْ يا مُوسى‏ لا تَخَفْ إِنِّي لا يَخافُ لَدَيَّ الْمُرْسَلُونَ (۱۰)
و عصايت را بيفكن. پس چون آن را همچون مارى ديد كه مى‏‌جنبد، پشت گردانيد و به عقب بازنگشت. «اى موسى، مترس كه فرستادگان پيش من نمى‌‏ترسند.

دلنوشته

«آوای آغازینِ نور؛ وقتی حروف، درِ ملاقات را باز می‌کنند»

انگار اول هر سوره،
خدا خودش زنگ کلاس را به صدا درآورده…

«طس»
دو حرفِ ساده‌ به چشم ظاهر،
اما به گوشِ دل،
آوای آغازِ ملاقات است:
صدای معلم ربانی
وقتی می‌خواهد درِ کلاسِ فهمِ نور را باز کند.

«تِلْكَ آياتُ الْقُرْآنِ وَ كِتابٍ مُبِينٍ
هُدىً وَ بُشْرى لِلْمُؤْمِنِينَ…»

یعنی:
این‌ها فقط نوشته و سطر و جوهر روی کاغذ نیست؛
این‌ها آیاتِ زنده‌اند،
و پشتِ هر آیه،
یک معلم ربانی ایستاده
که کارش هدایت و بشارت دل‌هایی‌ست
که آخرت را جدی گرفته‌اند،
و به لقاءِ ربّ یقین دارند.

«الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ
وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ»

اینجا نماز
فقط یک سری حرکت بدنی نیست؛
نماز یعنی
قرار روزانهٔ دل با لقاء.

زکات
فقط بیرون دادن پول نیست؛
یعنی
دل را از بخل تمنا خالی کردن
تا نورِ معلم ربانی
جا برای نشستن پیدا کند.

اما در مقابل…
یک دسته هم هستند که
اصلاً آخرت و لقاء را باور ندارند:

«إِنَّ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ
زَيَّنَّا لَهُمْ أَعْمالَهُمْ فَهُمْ يَعْمَهُونَ»

اهل حسادت همین‌جا لو می‌روند؛
خدا می‌گوید:
من خودم اعمالشان را برایشان زیبا جلوه داده‌ام،
تا در سرگردانی بمانند.
چرا؟
چون لقاء را تکذیب کرده‌اند؛
چون قبول نکرده‌اند
که پشتِ این عالم،
معلمی، نوری، حسابی، دیداری در کار است.

و بعد، آن جملهٔ طلایی می‌رسد؛
جمله‌ای که عطر «ملاقات» می‌دهد:

«وَ إِنَّكَ لَتُلَقَّى الْقُرْآنَ
مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيمٍ»

یعنی:
ای رسول مهربان…
تو فقط «نوشته‌ای» را نمی‌خوانی؛
تو در حال ملاقات با قرآن هستی،
و این قرآن را
از نزدِ «حکیمی دانا» دریافت می‌کنی.

این همان الگویی است
که در ملکوتِ قلب ما هم تکرار می‌شود:
معلم ربانی در مُلک،
فرشتۀ مهربان در ملکوت،
و قرآن،
می‌شوند سه جلوه از یک نور.

وقتی قلب سلیم
در نماز و صبر و ذکر،
خودش را تنظیم می‌کند،
همان سنّت در او رخ می‌دهد:

«وَ إِنَّكَ لَتُلَقَّى الْقُرْآنَ…»
می‌شود:
«وَ إِنَّكَ لَتُلَقَّى الْعِلْمَ
مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيمٍ»
در متنِ زندگی‌ات.

علم آنلاین؛
در لحظه،
در دلِ شرایط،
در دلِ آیه‌های تلخِ روزمره.


بعد ناگهان
قصهٔ موسی ع شروع می‌شود؛
قصه‌ای که ما همیشه
از روی آن رد شده‌ایم،
بی‌آنکه مزهٔ لقاء را در آن بچشیم:

«إِذْ قالَ مُوسى لِأَهْلِهِ إِنِّي آنَسْتُ ناراً…»

موسی می‌گوید:
من آتشی دیدم؛
گرمایی، نوری، درخششی…
فکر کرد «نار» است،
برای رفعِ سرما،
برای آسایشِ موقّت.

اما در حقیقت،
این «نار» در ظاهر،
همان نورِ لقاء در باطن بود؛
همان جایی که قرار بود
با «کلمات الله»،
با ربّ،
با خطاب مستقیم
رو‌به‌رو شود.

در زندگی ما هم
همین‌طور است:
یک درد،
یک بحران،
یک بن‌بست،
یک شبِ سردِ تنهایی،

از دور شبیه «نار» است؛
آزاردهنده، سوزان، ترسناک.

اما اگر با چشمِ لقاء نگاه کنی،
می‌فهمی:
این همان جایی است
که خدا دارد صدایت می‌زند:
«إِنِّي آنَسْتُ ناراً»
یعنی:
من انس گرفتم با اتفاقی که
قرار است در جوفش،
«خبر» و «قبسِ نور» به من برسد.

«سَآتِيكُمْ مِنْها بِخَبَرٍ
أَوْ آتِيكُمْ بِشِهابٍ قَبَسٍ
لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ»

برای اهل لقاء،
تلخیِ تقدیرات،
فقط ظرفِ ظاهری است؛
در باطن،
هر کدام «کلاسی»‌ست
برای درس تازه‌ای از معلم ربانی.


وقتی موسی به آن نقطه می‌رسد،
می‌شنود:

«بُورِكَ مَنْ فِي النَّارِ
وَ مَنْ حَوْلَها
وَ سُبْحانَ اللَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ»

یعنی:
مبارک باد کسی که در قلب این ماجراست،
و هر که در اطراف این صحنه ایستاده؛
چون اینجا،
جای ظهورِ نور ربّ العالمین است.

بعد خطاب می‌آید:

«يا مُوسى إِنَّهُ أَنَا اللَّهُ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ»

ای موسی…
تا دیروز آتش می‌دیدی،
امروز «من» را می‌بینی.
تا دیروز فقط تقدیر می‌دیدی،
امروز پشت صحنهٔ تقدیر را.

این همان نقطه‌ای است
که دلِ اهل یقین
آرزویش را دارد:
لحظه‌ای که می‌فهمی
در تمام تنهایی‌ها،
در تمام بحران‌ها،
در تمام لرزش‌های قلب،
کسی بود که داشت
تو را به لقاء تربیت می‌کرد.


و بعد آن صحنهٔ عجیب:

«وَ أَلْقِ عَصاكَ…»

عصا،
آن چیزی‌ست که موسى
سال‌ها به آن تکیه کرده؛
نمادِ تکیه‌گاه‌های ظاهری،
تجربه‌ها، قدرت،
مهارت، محاسبات خود انسان.

خدا می‌گوید:
بیندازش…
رهایش کن…
بگذار از دستت جدا شود…

وقتی موسى
عصا را می‌اندازد،
می‌ترسد،
می‌گریزد؛
چون می‌بیند
چیزی که خیال می‌کرد
فقط یک چوب ساده است،
در حقیقت
قدرتی پنهان دارد
که از فهم او بزرگ‌تر است.

«يا مُوسى لا تَخَفْ
إِنِّي لا يَخافُ لَدَيَّ الْمُرْسَلُونَ»

این یعنی:
در مسیر لقاء،
باید از تکیه‌گاه‌های توهمی دل بکنی؛
از اعتماد صرف به خودت،
به هوشت،
به تجربه‌ات،
به حساب‌وکتاب دنیایی‌ات.

باید رها کنی
تا ببینی خدا
با همان عصای رهاشده
چه معجزاتی می‌کند.


سوره نمل،
از همان آیهٔ اول
تا قصهٔ عصا،
یک پیام عمیق به دل اهل یقین می‌دهد:

حروف مقطعه:
زنگ کلاسِ ملاقات.

الْقُرْآن وَ كِتاب مُبِين:
کتاب و معلم،
در مُلک و ملکوت،
برای هدایت کسانی‌که
به آخرت یقین دارند.

وَ إِنَّكَ لَتُلَقَّى الْقُرْآنَ:
الگوی همیشگی ملاقات:
معلم ربانی،
فرشتۀ مهربان،
و قلبی که آمادهٔ دریافت است.

إِنِّي آنَسْتُ ناراً:
تلخی‌های تقدیر،
درِ پنهانِ نور و خبرند،
اگر با نگاه لقاء،
نه با نگاه حسادت،
به سراغشان بروی.

أَلْقِ عَصاكَ:
برای رسیدن به لقاء،
باید از تکیه‌های دروغین
دست بکشی،
تا ببینی خدا
چگونه همان‌ها را
به معجزه تبدیل می‌کند.

دلِ اهل لقاء،
کم‌کم می‌فهمد:
هیچ آتشی در این دنیا
بی‌حساب نیست؛
پشتِ هر شعله،
می‌شود صدای خدا را شنید—
اگر معلم ربانی را جدی بگیرد
و به نورش،
«انس» پیدا کند.

[سورة النمل (27): الآيات 27 الى 31]
قالَ سَنَنْظُرُ أَ صَدَقْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ الْكاذِبِينَ (27)
گفت: «خواهيم ديد آيا راست گفته‌‏اى يا از دروغگويان بوده‌‏اى.»
اذْهَبْ بِكِتابِي هذا فَأَلْقِهْ إِلَيْهِمْ ثُمَّ تَوَلَّ عَنْهُمْ فَانْظُرْ ما ذا يَرْجِعُونَ (28)
«اين نامه مرا ببر و به سوى آنها بيفكن، آنگاه از ايشان روى برتاب، پس ببين چه پاسخ مى‌‏دهند.»
قالَتْ يا أَيُّهَا الْمَلَأُ إِنِّي أُلْقِيَ إِلَيَّ كِتابٌ كَرِيمٌ (29)
[ملكه سبا] گفت: «اى سرانِ [كشور] نامه‏‌اى ارجمند براى من آمده است،
إِنَّهُ مِنْ سُلَيْمانَ وَ إِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ (30)
كه از طرف سليمان است و [مضمون آن‏] اين است: به نام خداوند رحمتگر مهربان.
أَلاَّ تَعْلُوا عَلَيَّ وَ أْتُونِي مُسْلِمِينَ (31)
بر من بزرگى مكنيد و مرا از در اطاعت درآييد.»

داستان زیبای ملاقات بلقیس و سلیمان ع!
سلیمان ع مکتوبی برای بلقیس مینویسد و برای او میفرستد تا او با این پیام که با مهربانی آغاز می شود پیام زیبا و مهمی دارد که با اولین برخورد شاگرد و معلم، اون چیزی که در این ملاقات منتقل میشود نور علم مهربانی است و بلقیس اینجا اسم الله خود را شناخت و گفت کتابی کریم به دستم رسیده و در کنایه گفت معلمی کریم خودشو به من معرفی کرده و اسم اون معلم سلیمانه و با عنوان بسم الله الرحمن الرحیم ، آموزش مهربانی رو برای من شروع کرده و این اولین ملاقات شاگرد و معلمی بنام بلقیس و سلیمان است و معلم از شاگرد میخواهد که دومی نور او باشد و تسلیم امر و نهی خدای مهربان در ملکوت قلبش باشد. این آیات زیبا بصورت یک دلنوشته احساسی و زیبا انگار میشه اولین ملاقت یک جفت نورانی که بسیار رمانتیک و زیبا و احساسی این قرار ملاقات رو وصف میکنه.

دلنوشته

اولین نگاهِ نور؛ وقتی سلیمان، کتابِ عشق را به بلقیس رساند…

گاهی آغازِ یک ملاقات، نه با نگاه است…
نه با لبخند…
نه حتی با کلام.

آغازِ بعضی دیدارها…
با یک نامه است.
نامه‌ای که وقتی می‌رسد، انگار یک پنجره‌ی تازه در قلب باز می‌شود؛
پنجره‌ای که از آن نور وارد می‌شود، نه کلمات.

بلقیس همین را حس کرد.
همان لحظه‌ای که نامه را در دست گرفت:
«كتابٌ كريمٌ»
نامه‌ای کریمانه…
مثل دستی که از دور آمده باشد،
اما گرمایش درست روی نبضِ او نشسته باشد…

گفت:
«کتابی ارجمند به دستم رسیده…
کتابی که صاحبش،
انگار خودش را،
خودِ نورش را،
به من معرفی کرده…
این از سلیمان است…
و آغازش:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ.»

بسم‌اللهِ معلم، همیشه اولین لمسِ قلبِ شاگرد است.
اولین نسیم مهربانی که از طرف ملکوت می‌وزد
و می‌گوید:
«می‌خواهم تو را آرام کنم…
می‌خواهم تو را نورانی کنم…
می‌خواهم تو را از تنهایی نجات بدهم…
فقط بیا…
به من تکیه کن…
مسلمان من باش…
تسلیمِ مهر من باش.»

سلیمان، در آن نامه، چیزی بیش از «دعوت» آورده بود.
او نخستین جرقه‌ی عشقِ نورانی را در دلِ بلقیس تابانده بود.
انگار از پشت آیات،
یک معلم مهربان، دست شاگردش را آرام لمس کند و بگوید:

«تو دومیِ نور منی…
قرار است کنار هم، یک جفت نور باشیم…
برتری مخواه…
تسلیم شو…
بیا وارد ملکوت شو…
بیا تا در آغوش نور آرام بگیری…»

بلقیس، آن لحظه فقط یک نامه ندید…
او سلیمان را دید…
دید که چگونه یک معلم—مثل خورشید—
خود را معرفی می‌کند:
با نور،
با کرامت،
با مهربانی.

این ملاقات، ملاقاتِ دو نفر نبود…
ملاقاتِ دو نور بود.
دو لنگه که قرار است کامل شوند،
مثل دو نیمه‌ی گمشده،
که در اولین برخورد،
ناگهان تمام معنای بودن را پیدا می‌کنند.

اینجا داستانِ بلقیس و سلیمان،
یک روایت تاریخی نیست؛
بلکه داستان هر قلبی‌ست
که روزی «کتابِ کریمِ» خودش را می‌گیرد…
نامه‌ای از سوی معلمِ ربانی‌اش…
نامه‌ای که با بسم‌الله آغاز می‌شود
و با دعوتی عاشقانه ادامه می‌دهد:

«بر من برتری مجوی…
آمده‌ام تا تو را آرام کنم…
به سوی من بیا…
تا نور یکی شویم…»

و این،
زیباترین آغازِ یک عشقِ آسمانی‌ست. 🫶

[سورة القصص (۲۸): الآيات ۶۱ الى ۶۶]
أَ فَمَنْ وَعَدْناهُ وَعْداً حَسَناً فَهُوَ لاقِيهِ كَمَنْ مَتَّعْناهُ مَتاعَ الْحَياةِ الدُّنْيا 
ثُمَّ هُوَ يَوْمَ الْقِيامَةِ مِنَ الْمُحْضَرِينَ (۶۱)
آيا كسى كه وعده نيكو به او داده‏‌ايم و او به آن خواهد رسيد، مانند كسى است كه از كالاى زندگى دنيا بهره‌‏مندش گردانيده‌‏ايم [ولى‏] او روز قيامت از [جمله‏] احضارشدگان [در آتش‏] است؟
وَ يَوْمَ يُنادِيهِمْ فَيَقُولُ أَيْنَ شُرَكائِيَ الَّذِينَ كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ (۶۲)
و [به ياد آور] روزى را كه آنان را ندا مى‌‏دهد و مى‏‌فرمايد: «آن شريكان من، كه مى‌‏پنداشتيد كجايند؟»
قالَ الَّذِينَ حَقَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ رَبَّنا هؤُلاءِ الَّذِينَ أَغْوَيْنا أَغْوَيْناهُمْ كَما غَوَيْنا تَبَرَّأْنا إِلَيْكَ ما كانُوا إِيَّانا يَعْبُدُونَ (۶۳)
آنان كه حكم [عذاب‏] بر ايشان واجب آمده، مى‏‌گويند: «پروردگارا، اينانند كسانى كه گمراه كرديم گمراهشان كرديم همچنانكه خود گمراه شديم، [از آنان‏] به سوى تو بيزارى مى‌‏جوييم؛ ما را نمى‌‏پرستيدند [بلكه پندار خود را دنبال مى‌‏كردند].»
وَ قِيلَ ادْعُوا شُرَكاءَكُمْ فَدَعَوْهُمْ فَلَمْ يَسْتَجِيبُوا لَهُمْ وَ رَأَوُا الْعَذابَ لَوْ أَنَّهُمْ كانُوا يَهْتَدُونَ (۶۴)
و [به آنان‏] گفته مى‌‏شود: «شريكان خود را فرا خوانيد.» [پس آنها را مى‌‏خوانند] ولى پاسخشان نمى‏‌دهند و عذاب را مى‏‌بينند [و آرزو مى‌‏كنند كه‏] اى كاش هدايت‏‌يافته بودند.
وَ يَوْمَ يُنادِيهِمْ فَيَقُولُ ما ذا أَجَبْتُمُ الْمُرْسَلِينَ (۶۵)
و روزى را كه [خدا] آنان را ندا درمى‌‏دهد و مى‌‏فرمايد: «فرستادگان [ما] را چه پاسخ داديد؟»
فَعَمِيَتْ عَلَيْهِمُ الْأَنْباءُ يَوْمَئِذٍ فَهُمْ لا يَتَساءَلُونَ (۶۶)
پس در آن روز اخبار بر ايشان پوشيده گردد و از يكديگر نمى‏‌توانند بپرسند.

این بخش از آیات، از زیباترین صحنه‌های «تفاوت دو ملاقات» سخن می‌گوید:
لقای نور… و لقای تمنا.

دلنوشته

«وقتی وعدهٔ حسن صدا می‌زند…»

گاهی انسان در راه می‌مانَد…
نه از نداشتنِ راه،
از اشتباه دیدن مقصد.

عده‌ای تمام عمر، ملاقاتِ تمناهایشان را جشن گرفتند؛
هر روز آرزویی، هر لحظه خواهشی…
تکیه‌گاه‌شان سایه‌ای بود که با نسیم می‌ریزد،
و امیدشان معبودهایی بود که خودشان ساختند.
امّا روز قیامت احضار می‌شوند!
نه برای ملاقات نور،
برای ملاقات همان سایه‌هایی که عمری دنبالش دویدند…
و ناگهان می‌شنوند:
«أَيْنَ شُرَكائِيَ؟»
شریک‌هایی که فقط در خیال آنها وجود داشت!
و آن‌وقت آن رهبران باطل، همان تمناهای خودساخته،
با حقارت خواهند گفت:
«رَبَّنَا… أَغْوَيْنَاهُمْ كَمَا غَوَيْنَا…
ما فقط گم‌شده بودیم و گمراهشان کردیم.»

چه پرده‌برداری تلخی!
لحظه‌ای که می‌بینند اگر هدایت شده بودند…
ای کاش، ای کاش…
اما این «ای کاش» بعد از دیدن عذاب است،
وقتی مسیر دیگر بسته شده،
و هیچ عکس‌العملی راه بازگشت نمی‌سازد.

اما اهل نور…
آنان که به وعدهٔ «حسن» ایمان آوردند،
نه وعدهٔ هوس…
آنان که هر روز، لقای خدا را در ملکوت قلبشان تجربه کردند،
آنان که معلم ربانی را تکذیب نکردند،
نه پای پروندهٔ تهمت را امضا کردند،
نه دلشان را به تمناهای کور سپردند؛
آن‌ها به وعده‌ای رسیدند که هرگز خالی نبود:

«أَفَمَنْ وَعَدْنَاهُ وَعْدًا حَسَنًا فَهُوَ لَاقِيهِ»

این‌ها همان کسانی هستند که
در پایان راه، ملاقات‌شان «نور» است،
نه «حسرت».

در حالی که اهل حسادت، اهل دنیاپرستی،
اهل پیروی از تمنا،
ناگهان در صحنه نهایی می‌شنوند:
«مَاذَا أَجَبْتُمُ الْمُرْسَلِينَ؟»
پاسخ؟
هیچ!
چون «أَنْباء» بر آنها کور شده؛
نه می‌توانند حرف بزنند،
نه حتی به یکدیگر پناه ببرند…

اما اهل نور،
وقتی به وعدهٔ حسن می‌رسند،
می‌فهمند تمام مسیر چیزی نبود جز
قدم‌گذاشتن در نور معلمی که خدا برایشان فرستاده بود؛
معلمی که راه را نشان می‌داد
تا روزی که قلب سلیمشان برسد
به همان «وعدهٔ حسن» که از اول برایش آفریده شده بودند.

این کجا… و آن کجا؟
لقای نور کجا،
و ملاقاتِ سایه‌های تمنایی که انسان را تا آتش می‌برد… کجا؟

اینجا، وعدهٔ الهی جداییِ روشن است:
اهل نور را نور ملاقات می‌کند،
و اهل تمنا را همان تمنا!
چه تفاوتی…
چه فاصله‌ای…
و چه عدالتی!

دلنوشته

«امتحانِ نور؛ وقتی لقاء خدا فقط برای راستگویان گشوده می‌شود…»

گاهی آدم خیال می‌کند اقرارِ زبانیِ «ایمان داریم» ــ بی‌آنکه قلب، واقعاً به ایمان مقرّ باشد ــ یعنی آرامش…
یعنی همین که بگویی «آمَنْتُ»، دنیا باید برایت دست تکان بدهد و راهِ نور را فرش گُل کند.
اما خدای مهربان، آرام و محکم می‌گوید: نه…
راهِ رسیدن به لقاء، همیشه از میان «فتنه»، «امتحان»، «غربال»، و «جداسازی» می‌گذرد.

«أَحَسِبَ النَّاسُ…؟»
آیا واقعاً کسی خیال کرده است که فقط با یک ادعا، با یک جمله، با یک احساس لحظه‌ای—می‌شود در صف اهل نور نشست، بی‌آن‌که لحظه‌ای امتحان شود؟
این آیات، آرام و عمیق، مثل صدای فرشته‌ای که چراغ در دست دارد، به انسان می‌فهماند که لقاء الله، جایگزین می‌خواهد… صدق می‌خواهد… و دلِ امتحان‌شده می‌خواهد.

خدا می‌گوید:
«ما همیشه امتحان کرده‌ایم…
و دوباره هم امتحان می‌کنیم…
تا صادق روشن شود
و کاذب رسوا.»

این یعنی هر فتنه‌ای که می‌آید،
هر سوء‌تفاهمی،
هر تهمتی،
هر دل‌شکستنی،
👈هر سکوتِ سختی که مجبور می‌شوی به احترام نور انجام دهی،👉
هر جایی که باید از تمنا بگذری،
همه و همه یک معنا دارند:
می‌خواهند صداقتت را ثابت کنند.

اهل نور، زیر این امتحان‌ها آب نمی‌شوند…
بالا می‌آیند!
چون توی دلشان «رجاء» هست؛ امیدی نرم و عمیق به اینکه:
لقاء در راه است…
و وعدۀ خدا قطعاً خواهد آمد.

«مَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ اللَّهِ…»
هر کسی که امید دارد، هر کسی که چشمش به سمتِ نور است، هر کسی که هنوز با همۀ تلخی‌ها به سمت آسمان نگاه می‌کند—بداند!
«فَإِنَّ أَجَلَ اللَّهِ لَآتٍ»
لقاء می‌آید…
زمانِ نور می‌رسد…
لحظه‌ای که همهٔ سختی‌های آزمون معنا می‌گیرد، نزدیک است.

این آیه انگار می‌گوید:
گاهی خدا راه را سخت می‌کند،
تا نشان دهد چه کسی برای خودش می‌جنگد
و چه کسی برای خدا.
چه کسی معلم ربانی را تاب می‌آورد
و چه کسی با اولین بادِ تمنا، از مسیر نور کنده می‌شود.

و بعد…
آن جملهٔ شیرین و آرام:
«وَهُوَ السَّمِيعُ العَلِيمُ»
یعنی هر آهی را شنیدم…
هر بی‌تابی‌ات را دیدم…
هر سکوتی را نوشتم…
👈هر تهمتی را که در راه من تحمل کردی، می‌دانم…👉
هر اشکی را که دلت برای نور ریخت، حفظ کردم.

و همین کافی‌ست برای اهل لقاء؛
چون آنها می‌دانند پایانِ این مسیر
نه سقوط است
نه خستگی
بلکه دیدار است… دیداری که وعده‌اش را خودِ خدا داده است.

[سورة السجده (۳۲): الآيات ۱۱ الى ۱۵]
قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ ثُمَّ إِلى‏ رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ (۱۱)
بگو: «فرشته مرگى كه بر شما گمارده شده، جانتان را مى‌‏ستاند، آنگاه به سوى پروردگارتان بازگردانيده مى‌‏شويد.»
وَ لَوْ تَرى إِذِ الْمُجْرِمُونَ ناكِسُوا رُؤُسِهِمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ 
رَبَّنا أَبْصَرْنا وَ سَمِعْنا فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً إِنَّا مُوقِنُونَ (۱۲)
و كاش هنگامى را كه مجرمان پيش پروردگارشان سرهاشان را به زير افكنده‌‏اند مى‌‏ديدى [كه مى‌‏گويند:] «پروردگارا، ديديم و شنيديم؛ ما را بازگردان تا كار شايسته كنيم، چرا كه ما يقين داريم.»
وَ لَوْ شِئْنا لَآتَيْنا كُلَّ نَفْسٍ هُداها وَ لكِنْ حَقَّ الْقَوْلُ مِنِّي لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِينَ (۱۳)
و اگر مى‌‏خواستيم، حتماً به هر كسى [از روى جبر] هدايتش را مى‌‏داديم، ليكن سخن من محقّق گرديده كه: «هر آينه جهنّم را از همه جنّيان و آدميان خواهم آكند.»
فَذُوقُوا بِما نَسِيتُمْ لِقاءَ يَوْمِكُمْ هذا إِنَّا نَسِيناكُمْ وَ ذُوقُوا عَذابَ الْخُلْدِ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (۱۴)
پس به [سزاى‏] آنكه ديدار اين روزتان را از ياد برديد [عذاب را] بچشيد؛ ما [نيز] فراموشتان كرديم، و به [سزاى‏] آنچه انجام مى‌‏داديد عذاب جاودان را بچشيد.
إِنَّما يُؤْمِنُ بِآياتِنا الَّذِينَ إِذا ذُكِّرُوا بِها خَرُّوا سُجَّداً وَ سَبَّحُوا بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ هُمْ لا يَسْتَكْبِرُونَ (۱۵)
تنها كسانى به آيات ما مى‏‌گروند كه چون آن [آيات‏] را به ايشان يادآورى كنند، سجده‌‏كنان به روى درمى‌‏افتند، و به ستايش پروردگارشان تسبيح مى‌‏گويند و آنان بزرگى نمى‏‌فروشند.

دلنوشته

«وقتی فراموشیِ لقاء، انسان را فراموش می‌کند…»
«سجده‌ای که دیر فهمیده شد…»

گاهی آدم خیال می‌کند زمان دارد…
خیال می‌کند فرصت بازگشت بی‌پایان است…
خیال می‌کند «حسرت» چیزی است که بعدها، یک روزی، وقتی پیر شد، وقتی آرام شد، وقتی فرصت داشت، تازه سراغ آدم می‌آید…
اما حقیقت، با هیچ‌کس تعارف ندارد؛
حقیقت در همان لحظه‌ای عریان می‌شود که ملک‌الموت وزنِ واقعیِ زندگی را در یک دم می‌سنجد:
«قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ… ثُمَّ إِلى‏ رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ».

و آن‌وقت، تازه پرده‌ها می‌افتد…
تازه چشم و گوش باز می‌شود…
تازه آدم می‌گوید:
«رَبَّنا أَبْصَرْنا وَ سَمِعْنا… فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً…»
اما راهِ بازگشت، همان‌جا بسته است…
نه از روی خشم،
نه از روی انتقام،
بلکه چون فرصتِ عمل، فقط در دنیاست؛
و دنیا مثل سایه‌ای بود که آدم خیال کرد همیشه همراه اوست،
اما یک‌دفعه دید که زیر آفتاب قیامت گم شده…

و اینجاست که آن آیه، مثل خنجری آرام، اما عمیق، قلب را می‌برد:
«فَذُوقُوا بِما نَسِيتُمْ لِقاءَ يَوْمِكُمْ هذا… إِنَّا نَسِيناكُمْ».
یعنی چه؟
یعنی: شما «ملاقات» را فراموش کردید…
شما «رسول» را رها کردید…
شما «نور» را کوچک شمردید…
شما فرصتِ سجده را، فرصتِ استغفار را،
فرصت نرم‌شدن، شنیدن، دیدن…
همه را به پای تمناهایی ریختید که حتی ارزش یک لحظه دیدار نداشت.

اما اهل نور…
اهلِ لقاء…
اهلِ فهمِ زودهنگام…
اهلِ آن سجده‌هایی‌اند که هنوز آیه خوانده نشده،
قلبشان بر زمین افتاده…
اهلِ آن خشوعی‌اند که درونشان فریاد می‌زند:
«سُبْحانَ رَبِّيَ الأَعْلى وَبِحَمْدِهِ».
این‌ها نه گردن‌کشی می‌کنند،
نه تکیه به ثروت و قدرت و تمنا می‌دهند،
نه فرصتِ نور را با خیالِ تکرار شدن، می‌سوزانند.
آنها وقتی یادآوری آیه‌ای می‌رسد،
وقتی صدای معلم ربانی در ملکوت قلبشان طنین می‌گیرد،
وقتی فرشته مهربان، نور را بر دلشان می‌پاشد…
همان‌جا فرو می‌ریزند؛
نه از ترس،
بلکه از فهم؛
از شوق…
از حیای عشق…
از اینکه هنوز در لیست دعوت‌شدگان مانده‌اند.

سجده‌ی اینها،
سجده‌ی «از سرِ بیداری» است،
نه سجده‌ی دیر فهمیدن،
نه سجده‌ی پشتِ درِ قیامت…

و چه حسرتی بالاتر از آن لحظه‌ای که مجرم،
سر به زیر،
با بغضی که فایده‌ای ندارد،
می‌گوید:
«إِنَّا مُوقِنُونَ»…
ایمان آوردیم…
اما ایمانِ بعد از دیدن…
ایمانی که دیگر پذیرفته نمی‌شود.

ای کاش آدم تا زنده است،
تا فرصت دارد،
تا معلم ربانی در ملکوت قلبش او را صدا می‌کند،
تا فرشته مهربان هنوز چراغِ یاد را روشن می‌کند،
بفهمد که هر سجده‌ای، یک ملاقات است
هر تبسمی به نور، یک نجات است…
هر فروتنی، یک عبور است…
و هر یادآوری آیه،
دعوتی‌ست به سجده‌ای که دیر نرسد… 

[سورة السجده (۳۲): الآيات ۲۱ الى ۲۵]
وَ لَنُذِيقَنَّهُمْ مِنَ الْعَذابِ الْأَدْنى دُونَ الْعَذابِ الْأَكْبَرِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ (۲۱)
و قطعاً غير از آن عذاب بزرگتر، از عذاب اين دنيا [نيز] به آنان مى‌‏چشانيم، اميد كه آنها [به خدا] بازگردند.
وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ ذُكِرَ بِآياتِ رَبِّهِ ثُمَّ أَعْرَضَ عَنْها إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِينَ مُنْتَقِمُونَ (۲۲)
و كيست بيدادگرتر از آن كس كه به آيات پروردگارش پند داده شود [و] آنگاه از آن روى بگرداند؟ قطعاً ما از مجرمان انتقام كشنده‌‏ايم.
وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَى الْكِتابَ فَلا تَكُنْ فِي مِرْيَةٍ مِنْ لِقائِهِ وَ جَعَلْناهُ هُدىً لِبَنِي إِسْرائِيلَ (۲۳)
و به راستى [ما] به موسى‏ كتاب داديم. پس در لقاى او [با خدا]ترديد مكن، و آن [كتاب‏] را براى فرزندان اسرائيل [مايه‏] هدايت قرار داديم.
وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمَّا صَبَرُوا وَ كانُوا بِآياتِنا يُوقِنُونَ (۲۴)
و چون شكيبايى كردند و به آيات ما يقين داشتند، برخى از آنان را پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما [مردم را] هدايت مى‏‌كردند.
إِنَّ رَبَّكَ هُوَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ (۲۵)
در حقيقت، پروردگار تو، خود روز قيامت در آنچه با يكديگر در باره آن اختلاف مى‌‏نمودند، ميانشان داورى خواهد كرد.

دلنوشته

«میان موسی و سامری، دل تو کدام را انتخاب می‌کند؟»

گاهی عذاب، از آن جنسِ ترسناکِ آخرتی نیست…
از همین‌جا شروع می‌شود؛
از همین دنیا، از همین خانه، از همین روزمرّه‌گی‌های کوچک.

گاهی عذاب یعنی تاریکیِ ناگهانیِ قلب؛
وقتی نورِ معلمت را دیدی…
اما حسد، چشم دلت را کور کرد و روی برگرداندی.
این همان عذاب أدنی است؛
تلنگری که خدا قبل از عذاب اکبر می‌فرستد…
شاید برگردی… شاید بفهمی… شاید به نور دوباره نگاه کنی.

اما اگر برنگشتی…
اگر همچنان سامری را بر موسی ترجیح دادی…
اگر همچنان طلای قلبت را دادی تا برایت «گوساله‌ی تمنا» بسازد…
آن‌وقت خدا می‌گوید:

«وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ ذُكِّرَ بِآياتِ رَبِّهِ ثُمَّ أَعْرَضَ عَنْها…»
چه کسی از تو ظالم‌تر؟
ظلم به چه کسی؟
به معلم؟
نه…
به خودت!
به قلبت!
به تقدیر نورانی‌ای که می‌توانست مسیرت را تا لقاء الله باز کند!

موسی ع فقط معلم قوم بنی‌اسرائیل نبود؛
میزان بود، ترازو بود،
خطِ فاصِلِ میان بهشت و جهنم بود.

معلم ربانی، میزان است.
تو را نمی‌آزمایند که ببینند چه می‌گویی؛
تو را می‌آزمایند که ببینند چه کسی را دوست داری
و از چه کسی می‌بُری.

قوم موسی را نگاه کن…
معلمِ روشنِ خدا را دیده بودند؛
اما سامری با یک مشت زر، دل‌های تاریک را ربود.
اکثریت رفتند سمت گوساله؛
اقلیتی ماندند کنار موسی…
همان‌ها که خدا درباره‌شان گفت:

«وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمّا صَبَرُوا…»

این قانون همیشه است:
هر زمان موسی‌ای هست و هر زمان سامری‌ای.
هر زمان معلمی هست و هر زمان حسودی.
و همیشه… همیشه…
جداسازی خدا میان این دو گروه از دلِ ورکلایف‌های کوچک روزانه اتفاق می‌افتد.

تو فکر می‌کنی یک اختلاف ساده است؟
یک دلخوری کوچک؟
یک تهمت ناگهانى؟
نه… این همان فصل عظیم الهی است که خدا در سکوت انجام می‌دهد.
هیچ‌کس هم نمی‌فهمد چگونه…
فقط می‌بینی برخی‌ها نور را پیدا می‌کنند
و برخی‌ها ناگهان در ظلمت خود غرق می‌شوند.

و خدا می‌گوید:

«فَلا تَكُنْ فِي مِرْيَةٍ مِنْ لِقائِهِ…»
در تردید مباش…
لقاء موسی یعنی لقاء الله.
لقاء معلم ربانی یعنی لقاء الله.
هر کسی در هر زمان، موسی خودش را دارد…
و سامری خودش را.

روز جدایی نزدیک است؛
روزی که خدا، میان محبت‌ها و بغض‌های ما، میان انتخاب‌های ما، میان نور و حسد ما
با عدالت داوری خواهد کرد:

«إِنَّ رَبَّكَ هُوَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ…»

و چه زیباست وقتی انسان بداند
سرنوشت ابدی او
با یک چیز رقم می‌خورد:

با این‌که دلش با موسی است یا با سامری.

دلنوشته

«میزانِ موسی؛ جداسازی نور از سایه…»

گاهی قصهٔ الهی آن‌قدر تکرار می‌شود که باید فهمید سنت خدا تغییر نمی‌کند.
نور که می‌آید، جداسازی نیز می‌آید.
معلم ربانی که می‌رسد، فصل تازه‌ای در دل‌ها گشوده می‌شود؛
فصل تمییز… فصل خط‌کشی… فصل میزان.

بنی‌اسرائیل را نگاه کن…
موسی ع را نگاه کن…
همان تصویری که همیشه در روزمرّه‌ی زندگی‌ات تکرار می‌شود:
معلمی که خدا آشکارش می‌کند تا درس مهربانی بدهد، درس نور، درس لِقاء
اما چه بسیار دل‌هایی که به‌جای نور، سایه را انتخاب می‌کنند!
چه بسیار کسانی که به‌جای موسی، سامری را می‌پرستند،
چون سامری‌های هر زمان، طلای تمناها را به مجسمهٔ هوس تبدیل می‌کنند و به اسم خدا، دل مردم را گوساله‌پرست می‌کنند!

این سنت خداست:
هر زمان معلمی می‌آید، جداسازی هم می‌آید.
خدا می‌خواهد دیده شود چه کسی نور را می‌خواهد و چه کسی تمنا را.
چه کسی موسی را می‌خواهد و چه کسی گوساله را.

و اینجاست که آیات سورهٔ سجده جان می‌گیرد…

«وَلَنُذِيقَنَّهُمْ مِنَ العَذَابِ الأَدْنَى…»
یعنی قبل از عذاب آخرت، یک سوز کوچک، یک تلنگر، یک درد، یک شکست، یک بی‌نصیبی در همین دنیا… تا شاید برگردند.
این عذاب کوچک، همان لحظه‌ای است که خدا می‌گوید:
حواست هست داری از نور دور می‌شوی؟
این همان کابوس‌های کوچک روزانهٔ اهل حسادت است؛
همان بی‌برکتی که بعدش می‌گویند چرا حالمان خراب است.

«وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ ذُكِّرَ بِآيَاتِ رَبِّهِ ثُمَّ أَعْرَضَ عَنْهَا…»
کیست ظالم‌تر از حسودی که به او معلم نشان داده می‌شود، اما پشت می‌کند؟
ظلمِ او فقط به معلم نیست؛
اول به خودش ظلم کرده،
بعد به خانواده‌اش،
بعد به روزگارش،
بعد به تقدیراتش.

کسی که دلش حسود است، معلم را دشمن می‌بیند.
چون معلم نور است، و نور دشمن تاریکی‌های پنهان در دلِ اوست.

اما خدا در آیهٔ بعد، موسی ع را مثال می‌زند:
«فَلَا تَكُنْ فِي مِرْيَةٍ مِنْ لِقَائِهِ…»
لقاءِ موسی یعنی همان لحظهٔ اتصال با معلم.
یعنی آن لحظه‌ای که دل به نور وصل می‌شود.
آن روزنه‌ای که در قلب باز می‌شود تا معلم، آیه، حکمت، و نور وارد شود.

بنی‌اسرائیل اکثراً این لقاء را انکار کردند.
باور نکردند.
گفتند موسی هم یک آدم مثل بقیه است!
گفتند نور خاصی ندارد!
گفتند خودمان بهتر می‌فهمیم!
گفتند سامری بهتر حالمان را می‌فهمد…

و خدا گفت:
بگذار بمانند کنار سامری‌هایشان!
اما برای اهل نور، برای اهل یقین، برای دل‌هایی که صبر کردند و حقیقت را تحریف نکردند، خدا پیشوایانی از نور قرار داد:
«وَجَعَلْنَا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا…»
اینجا وعدهٔ ولایت است…
اینجا وعدهٔ امام است…
اینجا وعدهٔ رهبری نور است که فقط وقتی شامل حال انسان می‌شود که صبر کرده باشد، حسد را دفن کرده باشد و یقین را در دل کاشته باشد.

و در نهایت خدا می‌فرماید:
«إِنَّ رَبَّكَ هُوَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ…»
خود خدا در قیامت حکم می‌کند…
اما واقعیت این است:
حکم قیامت، همین امروز در دل‌ها صادر می‌شود.
همین امروز در این دنیا، کسی به موسی نزدیک می‌شود، و کسی به سامری.
همین امروز فاصله‌ها آشکار می‌شود.
همین امروز معلوم می‌شود چه کسی دنبال نور است و چه کسی دنبال تمنا.

این، داستان ابدیِ معلم و شاگرد است.
داستانی که در زندگیِ هر انسانِ عاشق نور، هر روز تکرار می‌شود…
و انسان باید از خودش بپرسد:

من کنار موسی می‌نشینم؟
یا کنار سامری؟

نور را انتخاب می‌کنم؟
یا تمنای خودم را؟

معلم را می‌پذیرم؟
یا علیه او امضاء می‌کنم؟

این انتخاب، سرنوشت ابدی ماست.
و این، راز سورهٔ سجده است…

[سورة الزمر (۳۹): الآيات ۷۱ الى ۷۵]
وَ سِيقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلى‏ جَهَنَّمَ زُمَراً حَتَّى إِذا جاؤُها فُتِحَتْ أَبْوابُها وَ قالَ لَهُمْ خَزَنَتُها أَ لَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ يَتْلُونَ عَلَيْكُمْ آياتِ رَبِّكُمْ وَ يُنْذِرُونَكُمْ لِقاءَ يَوْمِكُمْ هذا قالُوا بَلى‏ وَ لكِنْ حَقَّتْ كَلِمَةُ الْعَذابِ عَلَى الْكافِرِينَ (۷۱)
و كسانى كه كافر شده‏‌اند، گروه گروه به سوى جهنّم رانده شوند، تا چون بدان رسند، درهاى آن [به رويشان‏] گشوده گردد و نگهبانانش به آنان گويند: «مگر فرستادگانى از خودتان بر شما نيامدند كه آيات پروردگارتان را بر شما بخوانند و به ديدار چنين روزى شما را هشدار دهند؟» گويند: «چرا»، ولى فرمان عذاب بر كافران واجب آمد.
قِيلَ ادْخُلُوا أَبْوابَ جَهَنَّمَ خالِدِينَ فِيها فَبِئْسَ مَثْوَى الْمُتَكَبِّرِينَ (۷۲)
و گفته شود: «از درهاى دوزخ درآييد، جاودانه در آن بمانيد؛ وه چه بد [جايى‏] است جاى سركشان!»
وَ سِيقَ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى الْجَنَّةِ زُمَراً حَتَّى إِذا جاؤُها وَ فُتِحَتْ أَبْوابُها وَ قالَ لَهُمْ خَزَنَتُها سَلامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوها خالِدِينَ (۷۳)
و كسانى كه از پروردگارشان پروا داشته‏‌اند، گروه گروه به سوى بهشت سوق داده شوند، تا چون بدان رسند و درهاى آن [به رويشان‏] گشوده گردد و نگهبانان آن به ايشان گويند: «سلام بر شما، خوش آمديد، در آن درآييد [و] جاودانه [بمانيد].»
وَ قالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي صَدَقَنا وَعْدَهُ وَ أَوْرَثَنَا الْأَرْضَ نَتَبَوَّأُ مِنَ الْجَنَّةِ حَيْثُ نَشاءُ فَنِعْمَ أَجْرُ الْعامِلِينَ (۷۴)
و گويند: «سپاس خدايى را كه وعده‏‌اش را بر ما راست گردانيد و سرزمين [بهشت‏] را به ما ميراث داد، از هر جاى آن باغ [پهناور] كه بخواهيم جاى مى‏‌گزينيم.» چه نيك است پاداش عمل‏‌كنندگان.
وَ تَرى الْمَلائِكَةَ حَافِّينَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْحَقِّ وَ قِيلَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ (۷۵)
و فرشتگان را مى‌‏بينى كه پيرامون عرش به ستايش پروردگارِ خود تسبيح مى‌‏گويند و ميانشان به حقّ داورى مى‏‌گردد و گفته مى‌‏شود: «سپاس، ويژه پروردگار جهانيان است.»

دلنوشته

زُمَرِ نور یا زُمَرِ نار؟!

گاهی تمام حقیقتِ یک انسان،
در آوایی که گوش جانش را نوازش می‌دهد، آشکار می‌شود…
یکی دلش با «مزمارِ موسی» آرام می‌گیرد، و دیگری با «مزمارِ سامری» مست می‌شود.
همین است که دل‌ها، بی‌آنکه خود بدانند، در زُمَر‌ها تقسیم می‌شوند؛
زمرة نور…
و زمرة نار.

قرآن پرده را کنار می‌زند؛
روزى می‌رسد که گروه گروه، از دلِ تاریخ، از دلِ زمین، از دلِ انتخاب‌هایشان،
یا به سمت نور حرکت می‌کنند…
یا به سمت آتشی که خود انتخاب کرده‌اند.

و چه تصویر تکان‌دهنده‌ای است…

خدای مهربان می‌فرماید:

«وَ سِيقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلى‏ جَهَنَّمَ زُمَراً…»
اهل حسد، اهل تکذیب، اهل پشت‌کردن به معلم ربانی،
گروه گروه به سوی جهنم رانده می‌شوند.
درهای آتش که باز می‌شود،
نگهبانان ــ با حیرتی آمیخته به ملامت ــ می‌پرسند:

«أَلَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ؟!»
مگر معلمی از میان خودتان نزد شما نیامد؟
مگر آیات را نخواند؟
مگر از همین روز ملاقات خبر نداد؟!

و آن‌ها…
چقدر دیر…
چقدر بی‌ثمر…
اعتراف می‌کنند: «بَلى… آمد… ولی ما پشت کردیم!»

اینجا، نقطهٔ سوختنِ حسرت است.
اینجا جایی است که می‌فهمند هر تهمتی که پای پروندهٔ معلم ربانی امضا کردند،
هر باری که از حسد، نور را از خود راندند،
هر بار که صدای سامری را به جای صدای موسی پسندیدند…
سنگی شد که با دست خود روی قبر دلشان گذاشتند.
امضایی شد برای جهنّم‌شان.

اما در سوی دیگر…

«وَ سِيقَ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى الْجَنَّةِ زُمَراً…»
اهل نور، اهل لقاء، اهل تبعیت،
اهل صبر در قبض و بسط نور،
گروه گروه، با احترام، با نوازشِ فرشتگان،
به سمت بهشت هدایت می‌شوند.

درهای بهشت برایشان گشوده می‌شود
و نگهبانانِ نور می‌گویند:

«سَلامٌ عَلَيْكُمْ! طِبْتُمْ! فَادْخُلُوهَا خَالِدِينَ!»
سلام بر شما!
چقدر پاک آمدید…
چقدر خوب انتخاب کردید…
بفرمایید… جاودانه در آرامش بمانید…

و اهل نور، با اشکی از شکر و شکوه، زمزمه می‌کنند:

«الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي صَدَقَنَا وَعْدَهُ…»
سپاس خدایی را که وعده‌اش راست بود؛
و ما را وارث باغی کرد
که هر جا بخواهیم در آن آرام می‌گیریم…

و بعد…
صحنهٔ آخر…
فرشتگان را می‌بینی…
دورِ عرش…
حلقه زده‌اند…
تسبیح‌گویان…
همه‌چیز به عدالت داوری شده…
و یک صدا از عالمیان بلند می‌شود:

«الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ»

آری…
سرنوشت نهایی، چیزی جز پژواک انتخاب‌های هر روزمان نیست:

کدام مزمار را دوست داشتی؟
کدام صدا را دنبال کردی؟
کدام معلم را پذیرفتی؟
و در کدام زُمَر ایستادی؟
در زمره نور؟
یا در زمره نار؟

این سؤالِ ابدیِ دل است…
و پاسخ، سرنوشتِ ابدی‌اش.

[سورة غافر (۴۰): الآيات ۱۱ الى ۱۷]
قالُوا رَبَّنا أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَ أَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ فَاعْتَرَفْنا بِذُنُوبِنا فَهَلْ إِلى‏ خُرُوجٍ مِنْ سَبِيلٍ (۱۱)
مى‌‏گويند: «پروردگارا، دو بار ما را به مرگ رسانيدى و دو بار ما را زنده گردانيدى. به گناهانمان اعتراف كرديم؛ پس آيا راه بيرون‏‌شدنى [از آتش‏] هست؟»
ذلِكُمْ بِأَنَّهُ إِذا دُعِيَ اللَّهُ وَحْدَهُ كَفَرْتُمْ وَ إِنْ يُشْرَكْ بِهِ تُؤْمِنُوا فَالْحُكْمُ لِلَّهِ الْعَلِيِّ الْكَبِيرِ (۱۲)
اين [كيفر] از آن روى براى شماست كه چون خدا به تنهايى خوانده مى‌‏شد، كفر مى‏‌ورزيديد؛ و چون به او شرك آورده مى‏‌شد، [آن را] باور مى‌‏كرديد. پس [امروز] فرمان از آنِ خداى والاى بزرگ است.
هُوَ الَّذِي يُرِيكُمْ آياتِهِ وَ يُنَزِّلُ لَكُمْ مِنَ السَّماءِ رِزْقاً وَ ما يَتَذَكَّرُ إِلاَّ مَنْ يُنِيبُ (۱۳)
اوست آن كس كه نشانه‌‏هاى خود را به شما مى‌‏نماياند و براى شما از آسمان روزى مى‌‏فرستد، و جز آن كس كه توبه‌‏كار است [كسى‏] پند نمى‌‏گيرد.
فَادْعُوا اللَّهَ مُخْلِصينَ لَهُ الدِّينَ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ (۱۴)
پس خدا را پاكدلانه فراخوانيد، هر چند ناباوران را ناخوش افتد.
رَفِيعُ الدَّرَجاتِ ذُو الْعَرْشِ يُلْقِي الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلى‏ مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ لِيُنْذِرَ يَوْمَ التَّلاقِ (۱۵)
بالابرنده درجات، خداوند عرش، به هر كس از بندگانش كه خواهد آن روح [=فرشته‏] را، به فرمان خويش مى‏‌فرستد، تا [مردم را] از روز ملاقات [با خدا] بترساند.
يَوْمَ هُمْ بارِزُونَ لا يَخْفى عَلَى اللَّهِ مِنْهُمْ شَيْ‏ءٌ لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ (۱۶)
آن روز كه آنان ظاهر گردند، چيزى از آنها بر خدا پوشيده نمى‌‏ماند. امروز فرمانروايى از آنِ كيست؟ از آنِ خداوند يكتاى قهّار است.
الْيَوْمَ تُجْزى كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ لا ظُلْمَ الْيَوْمَ إِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسابِ (۱۷)
امروز هر كسى به [موجب‏] آنچه انجام داده است كيفر مى‌‏يابد. امروز ستمى نيست؛ آرى، خدا زودشمار است.

«از عرشِ بلند… تا روزِ تلاقیِ روح و قلب!»
این عنوان یعنی: لحظه‌ای که خدا ـ همان ربّ عرشِ رفیع ـ روحِ خود را، فرمانِ نور را، فرشتهٔ مهربانی را بر قلبِ انسانی می‌افکند تا او را برای «روزِ ملاقات» بیدار کند؛ روزی که همه چیز آشکار می‌شود… و دل یا اهلِ نور است یا اسیرِ تمنا.

دلنوشته

«وقتی روحِ امر، بر قلب تو فرود می‌آید…»

گاهی آدم خیال می‌کند لقاء فقط آن صحنهٔ عظیمی است که در قیامت اتفاق می‌افتد…
اما این آیات آرام‌آرام پرده را کنار می‌زنند و حقیقتی تکان‌دهنده را نشان می‌دهند:

لقاء…
از همین‌جا شروع می‌شود؛ از لحظه‌ای که روحِ امر بر قلبت انداخته می‌شود.

یعنی چه؟
یعنی آن لحظه‌ای که قلبت یکباره روشن می‌شود…
آن لحظه‌ای که صدای نور را می‌شنوی…
آن لحظه‌ای که در تاریکی روزمره، ناگهان چیزی شبیه «فجر» از درونت می‌دمد…
این یعنی روح دارد بر تو القا می‌شود.
این یعنی تو در مسیرِ یومِ التلاق قرار گرفته‌ای.


رَفِيعُ الدَّرَجاتِ…

اوست که درجات را بالا می‌برد… اما نه با پول، نه با موقعیت، نه با شهرت.
بلندمرتبه شدن در نظام نورانی هستی یعنی بالا رفتنِ قلب، نه بالا رفتنِ بدن.
یعنی بالا رفتنِ فهم… بالا رفتنِ نور… بالا رفتنِ یقین.

و این صعود، با یک چیز شروع می‌شود:

ذُو الْعَرْشِ يُلْقِي الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ…

عرش یعنی تختِ فرمانرواییِ نور در قلب.
جایی که فرشتگان اطرافش می‌گردند… جایی که تدبیرهای نورانی خدا از آن صادر می‌شود.

و او—با همان عرش—
به هر کس که بخواهد،
به هر قلبی که لیاقت داشته باشد،
به هر بنده‌ای که اهل بازگشت باشد…

روح می‌فرستد.

روح یعنی فرشتهٔ نور…
روح یعنی معلم ربانی…
روح یعنی حجت…
روح یعنی چراغی که در شبِ سرد و تاریکِ دل روشن می‌شود.

او روح را می‌فرستد برای یک کار:

لِيُنْذِرَ يَوْمَ التَّلاقِ

تا تو را نسبت به آن روزِ ملاقات بیدار کند.

روز تلاق فقط روز قیامت نیست.
تلاق یعنی ملاقات دو نور:
نورِ تو
با نورِ او.

تلاق یعنی مواجههٔ تو با حقیقتی که همیشه در قلبت بود، اما از آن غافل بودی.
تلاق یعنی همان لحظه‌ای که می‌فهمی «هیچ چیز پنهان نمی‌ماند»:

يَوْمَ هُمْ بارِزُونَ…

در آن روز، همه چیز آشکار می‌شود.
آنچه پنهان می‌کردی…
آنچه توجیه می‌کردی…
آنچه از آن فرار می‌کردی…
آنچه نمی‌خواستی ببینی…

همه‌چیز، بی‌حجاب، روشن، نمایان.

و آن‌وقت، یک سؤال عظیم به گوش می‌رسد:

لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ؟

امروز فرمانروایی از آنِ کیست؟
و پاسخ:

لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ

امروز نه سامری به کارت می‌آید،
نه قارون،
نه محبوب‌سازی‌های نَفْس،
نه توجیه‌ها،
نه فرارها…

فقط اوست.
فقط نور است.
فقط حق است.


و اینجاست که آدم تازه می‌فهمد
تمام زندگی تنها برای یک چیز بوده:

برای اینکه روح بر او القا شود
تا روز تلاق را بفهمد…
تا به ملاقاتِ نور برسد…
قبل از اینکه دیر شود.

و چه آیه‌ای تکان‌دهنده‌تر از این:

«فَذُوقُوا… إِنَّا نَسِيناكُمْ…»

وقتی کسی روح را نپذیرد،
وقتی نور را پس بزند،
وقتی معلم ربانی را ترک کند،
وقتی روز ملاقات را فراموش کند…

خدا هم او را فراموش می‌کند.

و این، دردناک‌ترین جملهٔ عالم است.


اما در مقابل…
اهل نور، همین امروز، همین حالا، قبل از مرگ،
طعم تلاق را می‌چشند.

آرام‌آرام…
در سجده‌ها…
در اشک‌ها…
در فهم‌هایی که ناگهان در دل می‌نشینند…
در آتشی که موسی دید و گفت: «إني آنست ناراً»
اما وقتی نزدیک شد، فهمید: نار نبود… نور بود.

این همان لحظه‌ای است که روح بر دل تو القا می‌شود.

و همان لحظه‌ای است که تو وارد روز تلاق شده‌ای
حتی اگر هنوز در این دنیا زندگی می‌کنی.

چه لحظه‌ای زیباتر از این؟
چه ملاقات عاشقانه‌ای بالاتر از این؟

دلنوشته

«وقتی روح، از فراز عرش بر قلب می‌نشیند…»

انگار این آیات، رازهای نهفته‌ی قیامت را آهسته در گوش قلبت زمزمه می‌کنند…

آن‌روز، روزی که پرده‌ها کنار می‌روند و حقیقت بی‌پرده می‌ایستد، اهل غفلت با چشمانی سرشار از وحشت می‌گویند:

«پروردگارا… دو بار ما را میراندی، دو بار زنده کردی… فهمیدیم… دیدیم… شنیدیم…
راهی هست که بازگردیم؟!»

و چه پاسخ تلخی است…
بازگشتی نیست؛
زیرا تمامِ فرصتِ بازگشت، همین‌جا بود، همین لحظات کوتاهی که اسم خدا تنها شنیده می‌شد و آنان روی برمی‌گرداندند…

این آیات، تصویر عجیبی از حقیقت می‌سازند:

وقتی خدا تنها خوانده می‌شد، انکارش می‌کردند؛
اما وقتی دروغی به نام شریک و تمنا و سامری در میان بود، همان را می‌پذیرفتند!
و اینک، فرمان فقط از آنِ خداست؛ خدای بلندمرتبه و بزرگ.

اما بعد…
ناگهان آیهٔ پانزدهم درخشان می‌شود؛ مثل شهابی که تاریکی شب را می‌شکافد:

«رَفِيعُ الدَّرَجاتِ ذُو الْعَرْشِ يُلْقِي الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ…»

اینجا، خدا خود را رفیع الدرجات معرفی می‌کند؛
یعنی خدایِ بالا برنده، خدایِ بلندکنندهٔ قلب‌ها؛
خدایی که از عرشِ نورانیش، روح را — همان فرشتهٔ نور و علم را — بر قلبِ بنده‌ای که بخواهد «می‌افکند»…

چقدر این عبارت شبیه سورهٔ قدر است:
«تَنَزَّلُ الْمَلَائِكَةُ وَ الرُّوحُ فِيهَا… مِنْ كُلِّ أَمْر»
انگار همان صحنه تکرار می‌شود؛
فقط این‌بار نه در شب قدر، بلکه در لحظهٔ لقا…
در لحظهٔ ملاقات…
در لحظه‌ای که روح از عرش بلند، بر قلبی فرود می‌آید که برای نور، آماده شده باشد.

«لِيُنْذِرَ يَوْمَ التَّلاقِ…»
تا هشدار دهد از روزی که همگی همدیگر را ملاقات می‌کنند…
روز ملاقاتِ همه با همه…
ملاقات بنده با پروردگارش…
ملاقات نور با نور…
ملاقات حقیقت با حقیقت…

لقاءِ آن‌روز، ملاقاتِ بی‌نقاب است.
«یوم هم بارزون» — روزی که هیچ‌چیز پنهان نمی‌ماند…
همهٔ پرده‌ها می‌افتد.
قلب همان‌گونه که هست دیده می‌شود.

و در آن صحنهٔ عظیم، خدا با صدایی که جهان را می‌لرزاند می‌گوید:

«لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْم؟
لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّار…»

و در آن لحظه هیچ‌کس پاسخی ندارد…
هیچ‌چیز از انسان باقی نمی‌ماند جز حقیقتِ عملش.

و آن‌وقت است که هر نَفْس، هر قلب، هر چراغی، هر حسرتی و هر نور، جزای خودش را می‌گیرد.

بی‌هیچ ظلمی.
بی‌هیچ ابهامی.
بی‌هیچ تأخیری.
زیرا او سریع الحساب است… و نور همیشه سریع می‌رسد.

این آیات، تو را دعوت می‌کنند که قدر لحظه‌هایی را بدانی که «روح» بر قلبت القا می‌شود…
قدر آن لحظاتی را که آیه‌ای تو را لرزاند…
معلمی ربانی تو را بیدار کرد…
و نوری، یک لحظه، یک ثانیه، بر قلبت تابید…

زیرا تمامِ لقا،
تمامِ رستگاری،
تمامِ بلند شدنِ درجات،
از همین لحظات پنهان آغاز می‌شود؛
از همین «القاء روح» بر قلبی آماده…

و خوشا به حال قلب‌هایی که از امروز،
نه از روز قیامت،
روزِ ملاقات را جدی می‌گیرند…

رَفِيعُ الدَّرَجاتِ ذُو الْعَرْشِ يُلْقِي الرُّوحَ… لِيُنْذِرَ يَوْمَ التَّلاقِ
این یعنی:
خدا، بالابرنده‌ی درجات قلوب، صاحب عرشِ نورانیِ معلم ربانی،
روحِ امرِ خودش را می‌فرستد—همان نوری که در سورهٔ قدر هم از آن گفت:
«تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ فِيها… مِنْ كُلِّ أَمْرٍ»
تا انسان را بیدار کند، تا دلش را از خوابِ تمنّا بکشاند بیرون،
و آماده‌ی «روز ملاقات» کند…
روزِ تلاقیِ نور با فطرت.
روزِ تلاقیِ شاگرد با معلم.
روزِ تلاقیِ حقیقت با قلب.

[سورة فصلت (۴۱): الآيات ۳۱ الى ۳۵]
نَحْنُ أَوْلِياؤُكُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ وَ لَكُمْ فِيها ما تَشْتَهِي أَنْفُسُكُمْ وَ لَكُمْ فِيها ما تَدَّعُونَ (۳۱)
در زندگى دنيا و در آخرت دوستانتان ماييم، و هر چه دلهايتان بخواهد در [بهشت‏] براى شماست، و هر چه خواستار باشيد در آنجا خواهيد داشت؛
نُزُلاً مِنْ غَفُورٍ رَحِيمٍ (۳۲)
روزىِ آماده‏‌اى از سوى آمرزنده مهربان است.»
وَ مَنْ أَحْسَنُ قَوْلاً مِمَّنْ دَعا إِلَى اللَّهِ وَ عَمِلَ صالِحاً وَ قالَ إِنَّنِي مِنَ الْمُسْلِمِينَ (۳۳)
و كيست خوشگفتارتر از آن كس كه به سوى خدا دعوت نمايد و كار نيك كند و گويد: «من [در برابر خدا] از تسليم‌‏شدگانم»؟
وَ لا تَسْتَوِي الْحَسَنَةُ وَ لا السَّيِّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِي بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ عَداوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ (۳۴)
و نيكى با بدى يكسان نيست. [بدى را] به آنچه خود بهتر است دفع كن؛ آنگاه كسى كه ميان تو و ميان او دشمنى است، گويى دوستى يكدل مى‌‏گردد.
وَ ما يُلَقَّاها إِلاَّ الَّذِينَ صَبَرُوا وَ ما يُلَقَّاها إِلاَّ ذُو حَظٍّ عَظِيمٍ (۳۵)
و اين [خصلت‏] را جز كسانى كه شكيبا بوده‌‏اند نمى‌‏يابند، و آن را جز صاحب بهره‌‏اى بزرگ، نخواهد يافت.

دلنوشته

«وقتی دوستان آسمانی آرام‌آرام قلبت را احاطه می‌کنند…»

گاهی در میانه‌ی یک روز معمولی،
در همان ساعت‌های خسته و خاموشی که فکر می‌کنی تنها هستی،
ناگهان حس می‌کنی کسی تو را صدا می‌زند.
نه از بیرون، نه از دهان انسانی روی زمین…
بلکه از جایی بالاتر.
از عرشی که درونت بنا شده است.

خداست که درجاتِ قلبت را بالا می‌برد.
خداست که عرشِ نور را در میان سینه‌ات استوار می‌کند.
و خداست که روحِ امرش را بر تو می‌افکند
همان «روح»ی که هر شب قدر، همراه با ملائکه،
به سمت قلب‌های آماده سرازیر می‌شود؛
اما در روزهای عادی هم،
در هر لحظه‌ای که بخواهد،
بر قلب‌های برگزیده‌اش فرود می‌آید:

«يُلْقِي الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ
عَلى‏ مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ…»

و چرا؟
برای چه این حجم از لطف و توجه؟

برای اینکه تو را بیدار کند…
برای اینکه به تو خبر دهد:
روز تلاقی نزدیک است.

روزِ ملاقات.
روزِ آشکار شدن حقیقتِ هر قلب.
روزِ روشن شدن اینکه چه کسی اهل نور بود و چه کسی اهل تمنّا.

آن روز، هیچ چیز پنهان نمی‌ماند:

«يَوْمَ هُمْ بارِزُونَ
لا يَخْفى عَلَى اللَّهِ مِنْهُمْ شَيْءٌ»

روز سؤال کردن است…
روز جواب دادن…
روز دیدنِ نتیجهٔ تمام انتخاب‌های روزمره‌ات.
روز اینکه بفهمی به چه چیزی «سلام» گفتی
و از چه چیزی «اعراض» نمودی.

و در همان روز بهشت می‌گوید:

«نَحْنُ أَوْلِياؤُكُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ…»
ما دوستان واقعی تو بودیم…
هم در دنیا و هم در آخرت…
هرچه آرزو کردی برایت آماده بود…
و هرچه خواستی در برابر تو گشوده شد…

آنجاست که می‌فهمی
هر بار که «بدی را با خوب‌تر» جواب دادی،
هر بار که حسادت را با صبر خاموش کردی،
هر بار که لغزش دیگران را با بزرگواری پوشاندی،
در حقیقت داشتی «ملائکه» را جذب می‌کردی.

و هر بار که به تمنّا پاسخ دادی،
هر بار که دل معلم را شکستی،
هر بار که حق را شنیدی و از آن روی گرداندی،
داشتی از آن دوستان آسمانی دور می‌شدی.

آخرِ قصه همین‌جاست:

«وَ ما يُلَقَّاها إِلَّا الَّذِينَ صَبَرُوا
وَ ما يُلَقَّاها إِلَّا ذُو حَظٍّ عَظيمٍ»

این «سلام»‌های روز ملاقات،
این خوش‌آمدگویی‌های فرشتگان،
این آغوش‌های نورانی،
این ورودهای باشکوه به بهشت—
فقط به کسانی می‌رسد
که در زمین «صبر» کردند
و در برابر تمنّا—دست روی دل گذاشتند
و به نور، وفادار ماندند.

آری…
در آخرِ این مسیرِ بلند،
وقتی پرده‌ها کنار می‌رود
و هر قلبی در زمره‌ی نور یا زمره‌ی نار قرار می‌گیرد،
ملائکه به اهل نور می‌گویند:

«سَلَامٌ عَلَيْكُمْ…
طِبْتُمْ…
فَادْخُلُوها خالِدِينَ…»

و این زیباترین جمله‌ای است
که یک انسان می‌تواند در تمام هستی بشنود.

دلنوشته

«دوستانِ آسمانی؛ وقتی اولیای نور، دستِ دل را در دنیا و آخرت می‌گیرند…»

گاهی‌وقت‌ها، آدم خیال می‌کند «دوستیِ آسمانی» فقط یک وعده است؛ چیزی که باید تا پس از مرگ صبرش را کشید…
امّا این آیات، آرام و روشن در گوش قلب می‌گویند:

«ما دوستان شماییم؛ در دنیا… و در آخرت.»

این یعنی الان، همین لحظه، همین جا…
در دل هر قدمی که به سوی نور برمی‌داری،
کنار هر آهی که از عمق جان برای رهایی و مهربانی می‌کشی،
یک فرشته‌ای ایستاده؛
لبخند به تو می‌زند و می‌گوید:

«نترس… تنها نیستی.
دوستیِ ما همین الآن جریان دارد.»

و چه وعده‌ای زیباتر از اینکه:
همان‌جا که دلِ تو چیزی را می‌خواهد،
و همان‌جا که روحِ تو آرزویی پاک می‌کند،
در بهشت به تو می‌گویند:
«بگیر… مالِ توست؛ همیشه.»

این صحنه، صحنهٔ ملاقاتِ کسی است که در دنیا یاد گرفته بود با نور قدم بزند…
از معلم ربانی‌اش یاد گرفته بود که:
خشم را با مهربانی پاسخ دهد،
جفای دیگران را با گذشت،
دشمنی‌ها را با نیکی…
و هر وقت دلی او را شکست،
نه سکوت کند و نه انتقام بگیرد،
بلکه زیباترین واکنش ممکن را بدهد؛
چون می‌دانست:

«ادْفَعْ بِالَّتي هِيَ أَحْسَنُ»
بدی را با بهتر از خودش پاسخ بده…

و ناگهان می‌دید دشمنِ دیروز،
دوستِ صمیمیِ امروز می‌شود.
چرا؟
چون نور، دشمن نمی‌شناسد؛
فقط قلب‌هایی را می‌شناسد که
هنوز امیدی برای روشن شدن‌شان هست.

اما این راه…
این «اخلاقِ آسمانی»…
این «سخت‌ترین انتخاب‌ها»…
نصیب هر کسی نمی‌شود.
برای همین خدا می‌فرماید:

«وَ ما يُلَقّاها إلّا الّذین صَبَروا…»
تنها آنان که صبر دارند، به آن مقامی می‌رسند.

صبر در چیست؟
در ماندن کنار نور…
کنار معلم…
کنار حق…
در سخت‌ترین لحظه‌ها.

و این جملهٔ آخر، تیر خلاص عشق است:

«وَ ما يُلَقّاها إلّا ذو حَظٍّ عظيمٍ»
و این مقام را جز آن کس که «بهره‌ای عظیم» دارد، نخواهد یافت.

آن بهرهٔ عظیم چیست؟
قلبی که در برابر نور، تسلیم می‌شود.
قلبی که هنوز، با وجود زخم‌ها،
حاضر است مهربان بماند.
قلبی که می‌فهمد:
هر بار که نیکی را جایگزین بدی می‌کنی،
فرشته‌ای در آسمان برایت جشن می‌گیرد،
و در دفتر لقاءالله یک خط نورانی نوشته می‌شود:

«این بنده، به من نزدیک شد…»

ای اهل نور،
ای کسانی که سختیِ مهربان ماندن را به جان می‌خرید،
ای آنهایی که در برابر ظلم، به نور وفادار می‌مانید…
بدانید:
در دنیا و آخرت، فرشتگان کنار شما هستند.
و وعدهٔ خدا هرگز دروغ نیست.

شما اهلِ لقاءید…
و «دوستانِ آسمانی»،
فقط منتظرند که قدم بعدی را بردارید.

دلنوشته

وقتی «حاقّة» می‌رسد…
روزی که معلم در می‌زند و همه‌چیز آشکار می‌شود!

گاهی، یک لحظه‌ زلزله‌وار، تمام پرده‌های زندگی را کنار می‌زند…
لحظه‌ای که خدا معلم را آشکار می‌کند!
لحظه‌ای که «حاقّة» رخ می‌دهد، حقیقت هجوم می‌آورد، و «القارعة» بر درِ قلب می‌کوبد…

اما…
همه یکسان پاسخ نمی‌دهند!
عده‌ای—چون قوم عاد و ثمود—به معلم می‌خندند، تکذیب می‌کنند، حسادت می‌ورزند، و در همان لحظه‌ای که باید نجات بگیرند، سقوط می‌کنند.


حاقّة یعنی: خدا حقیقت را آشکار می‌کند!

وقتی خدا می‌خواهد معلمِ مهربانی را بفرستد که مسیر نور را نشان دهد، آن روز می‌شود روز حاقّة
یعنی حقیقتی که به‌زورِ نورش خود را نشان می‌دهد—چه بخواهی، چه نخواهی.

قوم عاد و ثمود معلم را تکذیب کردند…
به «القارعة» (صدای بیدارباشِ خدا) پشت کردند…
و نتیجه؟
بادِ صرصر… صاعقه… نابودی… خاموشی…
بی‌آنکه «حتی یک نفر» از آنان باقی بماند!

وقتی نور را تکذیب می‌کنی،
خودت را خاموش می‌کنی.


حاقّة، داستان همیشگی آمدن معلم است…

از نوح تا موسی،
از موسی تا محمد ص،
از محمد ص تا هر معلم ربانی که در زندگیمان می‌آید…

سنّت خدا یکسان است:
معلم می‌آید تا ما را از سامری‌ها نجات دهد،
اما اکثریت مردم…
«سامری» را انتخاب می‌کنند؛
چرا؟
چون تمناهایشان را نوازش می‌دهد!

و این‌جاست که «چپ‌ها» و «راست‌ها» از هم جدا می‌شوند.


راست‌روها چه کسانی‌اند؟

آنان‌که وقتی معلم می‌آید، قلبشان تکان می‌خورد…
اهل نور… اهل لقاء…
کسانی که باور دارند روزی به دیدار رب خویش می‌روند.

وقتی کتاب اعمالشان را به دست راستشان می‌دهند، می‌گویند:

«هاؤمُ اقْرَؤوا كِتابِيَهْ…
إِنِّي ظَنَنْتُ أَنِّي مُلاقٍ حِسابِيَهْ!»

یعنی:
من یقین داشتم که روزی با نور، با رب، با حقیقت ملاقات خواهم کرد…
و حالا این لحظه رسیده!

زندگی‌شان در بهشتی بلند است…
ميوه‌ها نزديک…
آرامش جاری…
و خطاب خدا:
«بخورید و بنوشید، گوارایتان باد… این نتیجه انتخاب‌های نورانی روزهای گذشته شماست.»

چه زیباست این لحظه!
لحظه‌ای که ثمره‌ی تمام سجده‌های مخفی،
تمام صبرها،
تمام فروبردن خشم‌ها،
تمام وفاداری‌ها،
همه، همه، گل می‌دهند…


اما چپ‌روها… آنانی که حسادت کردند و پشت کردند

کسانی که معلم را دیدند،
اما حسادت اجازه نداد نور را قبول کنند.
کسانی که «تمنا» را به جای «تقدیر» ملاقات کردند.
کسانی که مسیر سامری را برگزیدند.

وقتی کتاب اعمالشان را به دست چپشان می‌دهند، می‌گویند:

«یا لَیتَنی لَمْ أُوتَ كِتابِیَه…
یا لَیتَها كانَتِ القاضِیَه…»

ای کاش اصلاً زنده نمی‌شدم!
ای کاش این کتاب به دستم داده نمی‌شد!
ای کاش مرگ کار را تمام کرده بود!

نه ثروت نجاتشان می‌دهد…
نه قدرت…
نه دوستان سامری‌مزاجشان…

تنها چیزی که باقی می‌ماند، حسرت است؛
حسرتی سوزان که گلو را می‌سوزاند و جان را می‌بلعد.


حاقّة برای چه می‌آید؟

برای جداسازی!
برای اینکه اندازه‌گیری شود:
چه کسی اهل نور بود و چه کسی اهل تاریکی؟
چه کسی موسی را انتخاب کرد و چه کسی سامری را؟

یک سنّت همیشگی:
معلم می‌آید،
تا دل‌ها غربال شوند.
تا نور شناخته شود.
تا مسیر راست و چپ روشن شود.

و روزی که عرش الهی آشکار می‌شود،
هشت فرشته حامل آن‌اند،
و انسان‌ها بدون هیچ پرده‌ای عرضه می‌شوند…

آن روز، هیچ پنهانی نمی‌ماند.


این دلنوشته یک پیام دارد:

اگر قلب تو امروز، با شنیدن نام معلم ربانی—نام کسی که خدا برای هدایت تو فرستاده—می‌لرزد،
بدان که تو در مسیر راست هستی.

و اگر قلبت در برابر حقیقت ساکت است،
اگر معلم را دیدی اما به او پشت کردی،
اگر راه سامری را انتخاب کردی…
بدان که این انتخاب، سرنوشت می‌سازد.

حاقّة، فقط یک سوره نیست—
لحظه‌ای است که خدا حقیقت را به تو نشان می‌دهد.

اگر دنبال نور باشی، نجات است.
اگر دنبال تمنا باشی، حسرت است.


نتیجه آخر:

هر روزِ زندگی، یک «حاقّة» کوچک است…
هر روز حقیقتی درِ قلبت را می‌کوبد…
هر روز خدا معلمی برایت می‌فرستد…
و هر روز، تو در مسیر راست یا چپ قرار می‌گیری.

و خوشا به حال کسی که روز قیامت بتواند بگوید:

«إِنِّي ظَنَنْتُ أَنِّي مُلاقٍ حِسابِيَهْ…»
من یقین داشتم روزی به نور می‌رسم…

دلنوشته:

وقتی معلم می‌آید…
و قلب، راست یا چپ بودنش را انتخاب می‌کند

گاهی حقیقت، مثل یک صدای بلند، مثل یک کوبشِ بیدارباش، بر درِ قلب مى‌نشیند…
اسمش «الحاقّة» است؛
یعنی حقیقتی که حتماً به وقوع می‌پیوندد.
حقیقتی که هیچ‌کس را به حال خودش رها نمی‌کند؛
حقیقتی که پیامش روشن است:
معلم می‌رسد.
از جانب خدا.
برای امتحان نور و تاریکی.
برای جداکردن راست از چپ.

«القارعة» همین است؛
لحظه‌ای که معلم، درِ قلب شاگرد را می‌زند…
قلب می‌لرزد…
نور وارد می‌شود…
و همه‌چیز از همان‌جا شروع می‌شود.

اما بیشتر آدم‌ها، مثل قوم عاد و ثمود،
این کوبشِ رحمت را «حادثهٔ مزاحم» می‌پندارند.
معلم می‌آید تا مهربانی یاد بدهد،
تا نورِ ولایت را در قلبشان روشن کند،
اما آنها به جای اینکه گوش دل را باز کنند،
«تکذیب» می‌کنند…
و در مسیر چپ می‌افتند؛
سمت تاریکی، سمت حسادت، سمت تمناهای نفس.


اما آن گروهِ قلیل…
آنهایی که صدای معلم را در ملک و در ملکوت می‌شنوند،
آنهایی که نور را باور می‌کنند،
آنهایی که ملاقات با ربّ را جدّی می‌گیرند…
داستانشان زیباست.

قرآن آنها را اینگونه نقاشی می‌کند:

وقتی کارنامه‌شان را به دست راستشان می‌دهند،
با شوقی عجیب می‌گویند:

«هاؤُمُ اقْرَؤُوا كِتابِيَهْ!»
بیا این زندگی من…
بخوانید…
ببینید که من باور داشتم به این روز!
ببینید که من «گمان» نکردم؛
من یقین داشتم که ملاقات در راه است.

اینها همان‌هایی‌اند که نور معلم را پذیرفتند…
که در ملکوت، صدای او را دنبال کردند…
که از وسوسهٔ سامری‌ها نترسیدند…
که ایمانشان «لفظی» نبود؛
ریشه داشت، نور داشت، عمل داشت.

و پاداششان؟

«فَهُوَ فِي عِيشَةٍ راضِيَةٍ… فی جَنّةٍ عَالِیةٍ»
زندگی رضایت‌بخش،
بهشتی بلند،
ميوه‌هايی كه هميشه نزديك‌اند،
دعوتى لطيف:
«بخوريد، بنوشيد،
چون روزهايی كه در دنيا، برای من كار كرديد.»


اما آنان که به سمت چپ رفتند…
آنان که معلم را تکذیب کردند…
آنان که نور را بهانهٔ تمناهای خود کردند…
آنان که با تکبر، با حسادت، با شهوتِ قدرت،
درِ قلبشان را بستند…

وقتی کارنامه‌شان را با دست چپ می‌گیرند،
فریاد حسرتشان بلند می‌شود:

«يا لَيْتَنِي لَمْ أُوتَ كِتابِيَهْ!»
ای کاش به من این کارنامه را نمی‌دادند…
ای کاش حساب و کتابی نبود…
ای کاش مرگ همه‌چیز را پایان می‌داد…

اما حالا که پرده‌ها افتاده،
می‌بینند:
مال، سودی نداشت.
قدرت، نایستاد.
دوستانِ حسود، پشتشان را خالی کردند.
و هیچ‌کس حامی‌شان نیست.

اینها همان‌هایی‌اند که معلم را «تهمت» زدند،
نور را «دروغ» خواندند،
مهربانی را «جادو» تصور کردند،
و به‌جای موسی،
با سامری دست دادند.

اینها همان‌هایی‌اند که به‌جای ملاقات با رب،
تمناهای خود را ملاقات کردند…
و چه دیداری!
سیاه، تلخ، جاودانه.


اما سوره حاقّه، فقط هشدار نیست؛
پر از یک پیام عمیق است:

هر زمان خدا معلمی را می‌فرستد،
همه‌چیز از نو شروع می‌شود.
امتحان نور، از نو برقرار می‌شود.
و قلب، باید انتخاب کند…

سمت راست؟
یا سمت چپ؟

ملاقات با رب؟
یا ملاقات با خواهش‌های نفس؟

نور موسی؟
یا صدای سامری؟


و در پایان، آیه‌ای که مثل مُهر آخر دلنوشته است:

«وَ إِنَّهُ لَحَقُّ الْيَقِينِ… فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّكَ الْعَظِيمِ.»

این قرآن،
این دعوت،
این معلم،
این ملاقات،
همهٔ اینها «حقّ الیقین» است.
یعنی حقیقتی که نه سایه دارد و نه تردید.

و کسی که نور را پذیرفت،
تا ابد در مسیر راست می‌ماند…
و کسی که پشت کرد،
در سوی چپ سقوط می‌کند…
و این انتخاب،
از همان لحظهٔ «القارعة» شروع می‌شود:
آن لحظه‌ای که نور،
بر درِ قلب تو،
می‌نشیند.

دلنوشته مزمل؛

وقتی قولِ ثقیل، روی شانه‌های معلم می‌نشیند…

گاهی دلِ عاشق، پیش از آنکه زبانش بیدار شود،
در دلِ شب بیدار است…
شب، همان لحظه‌ای که خدا پرده‌ها را پایین می‌کشد تا صدای نور،
بدون هیچ مزاحمی به قلب برسد.

و خدا او را صدا زد:
«يَا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ»…
ای کسی که جامه بر خود پیچیده‌ای،
ای معلمی که بار نور بر دوشت نهاده‌ام،
ای قلبی که باید بیدار شوی، برخیزی، اقدام علمی کنی،
و چراغ هدایت شوی برای آنان که هنوز خواب‌اند…

این صدا، صداى بیدارباشِ همه‌ی معلمان ربانی تاریخ است.
خدا هرگز بدون معلم، بندگانش را تنها نمی‌گذارد.
اما هر بار که معلم می‌آید…
همان داستان همیشگی تکرار می‌شود:
عده‌ای نور را می‌بینند و جانشان آرام می‌گیرد،
و عده‌ای حسد می‌ورزند و پشت می‌کنند…

در میانه این پرده‌های نورانی،
خدا می‌فرماید:
«إِنَّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلًا ثَقِيلًا»
یعنی ما بر تو یک حقیقت سنگین، یک نور سنگین، یک وحی عمیق را می‌افکنیم.
و این «القای نور» فقط واژه نیست؛
لحظه‌ی ملاقات است.
ملاقات معلم با قول ثقیل؛
ملاقات قلب با حقیقت؛
ملاقات شاگرد با نورِ ولایت.

این «قول ثقیل» همان است که
قلب‌ها را بر اساس فهم یا نفهمیدن نورِ معلم،
و بر اساس باور داشتن یا نداشتنِ آن نور، از هم جدا می‌کند.
از همین‌جا فصلِ اهل نور و اهل حسد شروع می‌شود.
اهل نور این سنگینی را حمل می‌کنند،
اهل حسد اما طاقت نمی‌آورند،
پس معلم را تکذیب می‌کنند… همان‌گونه که قوم فرعون، موسی را تکذیب کردند.

اما پیش از رسالت، پیش از دعوت، پیش از جداسازی،
اول باید شب باشد…
اول باید سکوت باشد…
اول باید معلم با خدا تنها باشد.
آنجا که می‌فرماید:
«قُمِ اللَّيْلَ إِلَّا قَلِيلًا»
یعنی برخیز!
شب را بگیر!
شب را احیاء کن!
شب را محل ملاقات کن!
زیرا شب، میدان خصوصی خداست
برای القای نور بر دل معلم.

و بعد می‌فرماید:
«نَاشِئَةُ اللَّيْلِ هِيَ أَشَدُّ وَطْئًا وَأَقْوَمُ قِيلًا»
یعنی:
آنچه شب می‌رویاند،
آنچه شب می‌سازد،
آنچه شب می‌نویسد در قلب،
محکم‌تر و راست‌تر از هر چیز دیگری است.

شب، کارگاه حکمت است.
شب، کارگاه ولایت است.
شب، لحظه‌ی ملاقات معلم و نور است.

و وقتی نور، معلم را پر کرد،
وقتی قول ثقیل در جانش نشست،
خدا دوباره پرده را بالا می‌زند و می‌فرماید:
«إِنَّا أَرْسَلْنا إِلَيْكُمْ رَسُولًا…»
ما فرستادیم…
ما معلم را آشکار کردیم…
ما نور را به میان شما آوردیم…

اما باز همان صحنه تکرار می‌شود:
عده‌ای معلم را تکذیب می‌کنند،
عده‌ای از نورش می‌برند،
عده‌ای به او تهمت می‌زنند،
عده‌ای در دل‌شان خشم و حسد می‌کارند،
و عده‌ای هم… با تمام وجود،
دست دراز می‌کنند و نور را می‌گیرند.

و خدا، در ادامه‌ی سوره می‌گوید:
بگذار حسودان بمانند…
«وَ ذَرْنِي وَ الْمُكَذِّبِينَ…»
یعنی:
من خودم با تکذیب‌کنندگان حساب می‌کنم!
تو ای معلم! تو فقط نور را برسان.
اینها مسئولیت توست،
و امتحان آنها.

و در پایان سوره،
وقتی رسالت تکمیل می‌شود،
وقتی نور وارد قلب‌ها می‌شود،
وقتی راه‌ها جدا می‌شود،
خدا این جمله را می‌گوید:
«إِنَّ هذِهِ تَذْكِرَةٌ فَمَنْ شَاءَ اتَّخَذَ إِلَى رَبِّهِ سَبِيلًا»
این یادآوری است!
این ترجمه‌ی نور است!
این کتابِ هدایت است!
هر که بخواهد،
راهی به‌سوی پروردگارش باز می‌کند…
و هر که نخواهد،
در ظلمات حسد می‌ماند.

و خدا چقدر مهربان است که
در آیه آخر می‌فرماید:
من می‌دانم همیشه شب‌خیزی برای همه ممکن نیست…
پس هر چه برایتان میسّر است از نور بخوانید،
نماز را نگه دارید،
زکات بدهید،
و وام نیکو به خدا بدهید…
چرا که هر کار خیری،
روزی در قیامت،
در پرونده‌ی نورانی‌تان می‌درخشد.

دلنوشته

«انشقاقِ دل‌ها؛ روز جدایی اهل نور از اهل ظلمت»

آرام‌آرام،
وقتی آسمانِ درونِ انسان شکافته می‌شود،
وقتی سقفِ غفلت ترک برمی‌دارد
و نور معلم ربانی بی‌هوا وارد می‌شود،
همان‌جا فصلِ عظیمِ تمییز آغاز می‌گردد…

«إِذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ… وَ أَذِنَتْ لِرَبِّها وَ حُقَّتْ…»

این انشقاقِ بیرونی،
حکایتِ انشقاقِ درونیِ دل‌هاست؛
که امر الهی وقتی نازل می‌شود،
وقتی قولِ ثقیل می‌رسد،
هیچ دلی بی‌تفاوت نمی‌ماند.

یا نور را می‌فهمد،
یا پشت می‌کند.
یا معلم را می‌بیند،
یا انکار می‌نماید.
یا حقیقت را می‌پذیرد،
یا به ظلمت می‌گریزد.

و عجب جمله‌ای بود:
«قلب‌ها بر اساسِ فهمیدن یا نفهمیدنِ نور و ظلمت از یکدیگر جدا می‌شوند»
انگار خدا با یک خط نورانی،
دل‌هایی را که نور را می‌شناسند
از دل‌هایی که نور را انکار می‌کنند
جدا می‌کند…

و این همان روز انشقاق است؛
روز شکافتن‌ها،
روز جدایی‌ها،
روز تعیینِ مسیرها…


يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى‏ رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِيهِ

ای انسان!
تو با هر قدم، چه بدانی چه ندانی،
داری به سمتِ ملاقات می‌روی…

می‌رسی…
قطعاً می‌رسی…
چشم در چشم…
رو در رو…
با همان معلمی که سال‌ها صدا زد،
در زد،
تلاوت کرد،
تذکر داد،
اما عده‌ای نورش را دیدند
و عده‌ای پشت کردند.

این ملاقات قطعی است،
اما حالت چهره‌ات در آن ملاقات
سرنوشت تو را می‌نویسد:

یا کتابت را با دست راست می‌گیری،
روشن، آرام، سربلند:
«فَسَوْفَ يُحاسَبُ حِساباً يَسِيراً… وَ يَنْقَلِبُ إِلى‏ أَهْلِهِ مَسْرُوراً»

یا…
کتابت را از پشت سرت می‌دهند،
با نفرت، با وحشت، با شرمندگی:
«فَسَوْفَ يَدْعُوا ثُبُوراً… وَ يَصْلى‏ سَعِيراً»

و تفاوت این دو گروه فقط در یک نقطه است؛
نقطه‌ای که تمام سرنوشت دنیا و آخرت را تعیین می‌کند:

در روز انشقاق، نور را شناختی یا نه؟
معلم را دیدی یا نه؟
سجده کردی یا تکذیب؟


لَتَرْكَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ…

یعنی مسیر لقاء، مسیر طبقه‌به‌طبقه جدا شدن دل‌هاست؛
نه فقط دگرگونی‌های درونی،
بلکه تمییز و تفکیک آشکارِ اهل نور از اهل حسد.

در هر طبقه از این سفر،
یک لایه از حقیقت روشن می‌شود
و یک لایه از باطن دل آدم آشکار می‌گردد؛
آن‌قدر که کم‌کم معلوم می‌شود
چه کسی نور معلم را فهمیده و باور کرده
و چه کسی با وجود دیدن نشانه‌ها، انکارش کرده است.

این آیه می‌گوید:
طبقه‌طبقه، مرحله‌مرحله،
دل‌ها از هم جدا می‌شوند؛
تا جایی که دیگر هیچ پرده‌ای نمی‌ماند
جز اینکه آخرین پرده هم کنار می‌رود
و انسان می‌بیند و می‌فهمد
که در کدام صف ایستاده:
صفِ اهل نور؟
یا صفِ اهل حسد؟

«بَلى‏ إِنَّ رَبَّهُ كانَ بِهِ بَصِيراً»

او همه‌چیز را دیده بود،
تمام تصمیم‌ها،
تمام انتخاب‌ها،
تمام نورهایی که رد شد
و تمام ظلمت‌هایی که انتخاب شد.


بشارت یا تهدید؟ انتخاب با توست…

قرآن همین را می‌گوید:
آنان که نور را دیدند و سجده نکردند،
آنان که معلم را شناختند ولی پشت کردند…
این جدایی، این شِقاق،
این فاصله‌گذاری الهی،
سرنوشتشان را می‌نویسد.

اما…

«إِلاَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ»

گروهی هم هستند که اهل نورند،
اهل لقاءند،
اهلِ فهم‌اند،
اهلِ محبت‌اند…
و برای آنان
ملاقات،
نه صحنه‌ی وحشت،
که لحظه‌ی وصال است.

@@@
چاه حسد، کربلای یوسف!

ملاقات یوسف با چاه تاریک حسد! رسالت آزمون کربلا!

ملاقات یوسف با قلب تاریک اهل حسد!
یوسف این ماموریت کربلای خودشو بخوبی میدونه چیه؟
ملاقات با تاریکی؛ آغاز راه روشنایی
در تاریکی چاه، نور می‌درخشد!
چاه، دلِ اهل حسد؛ رسالت یوسف در آزمون کربلا
از دل چاه تا قصر نور؛ یوسف و ملاقات با امتحان حسد
چاه تاریکی، کربلای یوسف!
ای یوسف! اگر از نور می‌گویی، در دل تاریکی چه می‌کنی؟
ملاقات با ظلمت؛ یوسف در محک نور
دل‌های تار، چاه‌های تنگ؛ یوسف و آزمون معلمی نورانی
یوسف و قلب‌های تاریک؛ سیر از حسد تا حکمت
چاه حسد، کربلای معلم نورانی

[سورة يوسف (۱۲): الآيات ۷ الى ۱۰]
قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ
لا تَقْتُلُوا يُوسُفَ 
وَ أَلْقُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِّ 
يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ إِنْ كُنْتُمْ فاعِلِينَ (۱۰)
گوينده‏‌اى از ميان آنان گفت:
«يوسف را مكشيد.
اگر كارى مى‏‌كنيد، او را در نهانخانه چاه بيفكنيد، تا برخى از مسافران او را برگيرند.»

به زبان حال دل بگوییم:
لاوی، که دلش با بقیۀ برادران خیلی فرق داشت، اینطور گفت:
«حالا که قصد دارید اشتباه کنید، لااقل اشتباه مرگبار نکنید،
شاید راه نجاتی برای بازگشتمان باقی بماند!»

قَالَ عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ‏:
علی بن ابراهیم می‌گوید:
فَقَالَ لَاوَى
أَلْقُوهُ فِي هَذَا الْجُبِ‏ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ إِنْ كُنْتُمْ فاعِلِينَ
پس لاوی، یکی از برادران یوسف، گفت:
«اگر واقعاً قصد دارید این کار را بکنید، او را در این چاه بیندازید؛ شاید یکی از عابران پیدایش کند.»
فَأَدْنَوْهُ مِنْ رَأْسِ الْجُبِّ
یوسف را از بالای چاه پایین آوردند.
فَقَالُوا لَهُ
به او گفتند:
انْزِعْ قَمِيصَكَ
«پیراهنت را درآور!»
یعنی حسود میگه دلم نمیخواد با این پیراهن چشم نابینا شفا بدهی!!!
[
این عبارت «انْزِعْ قَمِيصَكَ» (پیراهنت را درآور) در اینجا نمادی از ردّ هویت و توانایی یوسف علیه‌السلام است. یعنی برادران حسود می‌خواهند با این جمله بگویند: «ما نمی‌خواهیم تو با نشانه‌های خاص و قدرتی که داری (که نمادش پیراهن توست) کاری کنی یا دیده شوی. دلمان نمی‌خواهد این پیراهنت، چشم نابینا را شفا دهد، فعال باشد و کسی به نور و توانایی تو پی ببرد.»
این جمله، بی‌احترامی، هتک حرمت و تمسخر و تلاش برای حذف نشان‌های برتری و نورانیت یوسف است، تا او نتواند مأموریت الهی‌اش را انجام دهد و نورش را به دیگران برساند. همینطور می‌توان آن را استعاره‌ای از تلاش حسودان برای خاموش کردن نور معلم نورانی و مانع‌تراشی در راه هدایت و آموزش دانست.]
[
در این داستان چاه، برادران حسود یوسف پیراهنش را از تنش درآوردند تا نشانه‌های برتری و نورانیت او را از بین ببرند و مأموریت الهی‌اش را مختل کنند. این پیراهن که نمادی از هویت و مقام علمی یوسف است، در ادامه ماموریت یوسف، در ماجرای تهمت زلیخا نیز نکتۀ مهمی را بازگو میکند، زلیخا در قصه‌ای که علیه یوسف ساخت، این پیراهن را پاره کرد و با این کار سعی نمود آبروی او را خدشه‌دار سازد و نقشه حسادت و کینه را تکمیل کند. اما با وجود تمام بلاها و آسیب‌هایی که بر سر این پیراهن آمد، در نهایت این همان پیراهن بود که با قدرت الهی توانست چشم‌های نابینا و دل شکسته یعقوب را شفا دهد و نور امید و رحمت را به خانواده یوسف بازگرداند. این پیراهن، نماد ماندگاری نور معلم نورانی است؛ هرچند دشمنان تلاش کنند آن را پاره کنند و تکه تکه، اما نور حقیقت در نهایت بر تاریکی پیروز می‌شود و دل‌ها را روشن می‌کند.]
[
این همان پیراهنی است که برادران حسود یوسف آن را آغشته به خون کردند و به دروغ نزد یعقوب آوردند تا خبر مرگ یوسف را به پدرشان بدهند و دلش را بشکنند. آن‌ها با این حیله و تزویر، تلاش کردند حقیقت را پنهان کنند و یوسف را برای همیشه از جمع خانواده دور سازند.
اما همین پیراهن، با همه این تحریف‌ها و دروغ‌ها، سرانجام به دست یعقوب رسید و با قدرت الهی، چشم‌های نابینای او را شفا داد و نشانه‌ای از حیات و برکت الهی شد. این داستان نشان می‌دهد که هرچند حسودان و دشمنان معلم نورانی تلاش می‌کنند با تهمت و نیرنگ او را به چاه بیاندازند، ولی نور حقیقت و برکت الهی همیشه باقی می‌ماند و دیر یا زود آشکار می‌شود.]

فَبَكَى وَ قَالَ
یوسف گریه کرد و گفت:
يَا إِخْوَتِي لَا تُجَرِّدُونِي،
«ای برادرانم، مرا عریان نکنید.»
یعنی: [این تهمت رو که به من زده‌اند، تایید نکنید، رد کنید!]
فَسَلَّ وَاحِدٌ مِنْهُمْ عَلَيْهِ السِّكِّينَ وَ قَالَ
یکی از آن‌ها که در دستش چاقو بود، گفت:
لَئِنْ لَمْ تَنْزِعْهُ لَأَقْتُلَنَّكَ‏
«اگر درنیاوری، تو را می‌کشم!»
فَنَزَعَهُ فَأَلْقَوْهُ فِي الْيَمِّ وَ تَنَحَّوْا عَنْهُ
پس یوسف پیراهنش را درآورد و او را در چاه انداختند و از او فاصله گرفتند.
فَقَالَ يُوسُفُ فِي الْجُبِّ
یوسف در چاه گفت:
يَا إِلَهَ إِبْرَاهِيمَ وَ إِسْحَاقَ وَ يَعْقُوبَ ارْحَمْ ضَعْفِي وَ قِلَّةَ حِيلَتِي وَ صِغَرِي،
«ای خدای ابراهیم، اسحاق و یعقوب، به ضعف و درماندگی و کوچکی من رحم کن.»
فَنَزَلَتْ سَيَّارَةٌ مِنْ أَهْلِ مِصْرَ،
در این هنگام، گروهی از مردم مصر از آنجا می‌گذشتند،
فَبَعَثُوا رَجُلًا لِيَسْتَقِيَ لَهُمُ الْمَاءَ مِنَ الْجُبِّ
و مردی را فرستادند تا برایشان از چاه آب بیاورد.
فَلَمَّا أَدْلَى الدَّلْوَ عَلَى يُوسُفَ تَشَبَّثَ بِالدَّلْوِ فَجَرُّوهُ
فَنَظَرُوا إِلَى غُلَامٍ مِنْ أَحْسَنِ النَّاسِ وَجْهاً
وقتی دلو را پایین انداختند، یوسف به دلو چنگ زد و آن را گرفت.
آن‌ها به چهره‌اش نگاه کردند و دیدند که جوانی بسیار زیبا و خوش‌منظر است.
فَعَدَوْا إِلَى صَاحِبِهِمْ فَقَالُوا يا بُشْرى‏ هذا غُلامٌ
فَنُخْرِجُهُ وَ نَبِيعُهُ وَ نَجْعَلُهُ بِضَاعَةً لَنَا
آن‌ها به صاحب خود گفتند: «ای خوش‌خبر! این پسر است.»
گفتند: «او را بیرون می‌آوریم، می‌فروشیم و به عنوان کالا برای خود نگه می‌داریم.»
فَبَلَغَ إِخْوَتَهُ فَجَاءُوا وَ قَالُوا هَذَا عَبْدٌ لَنَا،
خبر به برادران یوسف رسید و آمدند و گفتند: «او بنده ماست.»
ثُمَّ قَالُوا لِيُوسُفَ
سپس به یوسف گفتند:
لَئِنْ لَمْ تُقِرَّ بِالْعُبُودِيَّةِ لَنَقْتُلَنَّكَ
«اگر بنده بودن خود را قبول نکنی، تو را می‌کشیم.»
فَقَالَتِ السَّيَّارَةُ لِيُوسُفَ مَا تَقُولُ
گروه مصری به یوسف گفتند: «چه می‌گویی؟»
قَالَ نَعَمْ أَنَا عَبْدُهُمْ،
یوسف پاسخ داد: «بله، من بنده اینها هستم.»
فَقَالَتِ السَّيَّارَةُ أَ فَتَبِيعُونَهُ مِنَّا
گفتند: «آیا او را به ما می‌فروشید؟»
قَالُوا نَعَمْ
گفتند: «بله.»
فَبَاعُوهُ مِنْهُمْ عَلَى أَنْ يَحْمِلُوهُ إِلَى مِصْرَ
یوسف را به آنها فروختند تا به مصر منتقلش کنند،
وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ وَ كانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ
و او را به بهای کمی، درهم‌های اندکی فروختند،
و آن‌ها نسبت به او بی‌تفاوت و بی‌میل بودند.
قَالَ الَّذِي بِيعَ بِهَا يُوسُفُ ثَمَانِيَةَ عَشَرَ دِرْهَماً
وَ كَانَ عِنْدَهُمْ كَمَا قَالَ اللَّهُ تَعَالَى «وَ كانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِين‏»
.
آن کس که یوسف را به آن مبلغ فروخت، گفت:
«یوسف را به هجده درهم فروختند
و همان‌گونه که خداوند فرموده است، آن‌ها نسبت به او بی‌میل بودند.»
«زهد شیطانی معارین حسود» + «مفهوم عداوت یعنی فاصله گرفتن از معلم نورانی!»

البرهان في تفسير القرآن ؛ ج‏3 ؛ ص158
الشيخ عمر بن إبراهيم الأوسي‏، قال:
قال رسول الله (صلى الله عليه و آله) لجبرئيل (عليه السلام):
«أنت مع قوتك هل أعييت قط؟»
يعني أصابك تعب و مشقة،
قال: نعم- يا محمد- ثلاث مرات:
يوم ألقي إبراهيم في النار، أوحى الله إلي، أن أدركه، فوعزتي و جلالي لئن سبقك إلى النار لأمحون اسمك من ديوان الملائكة.
فنزلت إليه بسرعة و أدركته بين النار و الهواء،
فقلت: يا إبراهيم، هل لك حاجة؟
قال: إلى الله فنعم، و أما إليك فلا.
و الثانية:
حين امر إبراهيم بذبح ولده إسماعيل، أوحى الله إلي:
أن أدركه، فوعزتي و جلالي لئن سبقك السكين إلى حلقه لأمحون اسمك من ديوان الملائكة.
فنزلت بسرعة حتى حولت السكين و قلبتها في يده و أتيته بالفداء.
و الثالثة:
حين رمي يوسف في الجب،
فأوحى الله تعالى إلي:
يا جبرئيل، أدركه، فو عزتي و جلالي إن سبقك إلى قعر الجب لأمحون اسمك من ديوان الملائكة.
فنزلت إليه بسرعة و أدركته إلى الفضاء، و رفعته إلى الصخرة التي كانت في قعر الجب، و أنزلته عليها سالما فعييت، و كان الجب مأوى الحيات و الأفاعي، فلما حست به، قالت كل واحدة لصاحبتها: إياك أن تتحركي، فإن نبيا كريما نزل بنا و حل بساحتنا، فلم تخرج واحدة من وكرها إلا الأفاعي فإنها خرجت و أرادت لدغه فصحت بهن صيحة صمت آذانهن إلى يوم القيامة.

راوی از رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله) نقل می‌کند که آن حضرت از جبرئیل (عليه‌السلام) پرسید:
«ای جبرئیل! تو با این همه نیرویی که داری، آیا هرگز دچار ناتوانی یا درماندگی شده‌ای؟»
جبرئیل پاسخ داد:
«آری، ای محمد! سه بار سخت ناتوان و درمانده شدم:
۱. نخستین‌بار:
وقتی ابراهیم (عليه‌السلام) را در آتش انداختند، خداوند به من وحی فرستاد:
«او را دریاب. به عزّت و جلالم سوگند، اگر پیش از تو آتش به او برسد، نام تو را از دیوان فرشتگان محو خواهم کرد!»
پس با سرعت پایین آمدم و در میان آسمان و آتش، به او رسیدم و گفتم:
«ای ابراهیم! آیا نیازی به من داری؟»
او پاسخ داد:
«به خدا، آری؛ اما به تو، نه.»
۲. دومین‌بار:
وقتی که ابراهیم مأمور شد فرزندش اسماعیل را قربانی کند، خداوند به من وحی فرستاد:
«او را دریاب. به عزّت و جلالم سوگند، اگر پیش از تو، کارد به گلوی او برسد، نامت را از دیوان فرشتگان محو خواهم کرد!»
پس با سرعت پایین آمدم، کارد را در دست ابراهیم چرخاندم و آن را کند کردم و فدیه را برایش آوردم.
۳. سومین‌بار:
وقتی که یوسف (عليه‌السلام) را به درون چاه انداختند، خداوند به من وحی فرستاد:
«او را دریاب. به عزّت و جلالم سوگند، اگر پیش از تو به ته چاه برسد، نامت را از دیوان فرشتگان محو خواهم کرد!»
پس با شتاب به‌سوی او رفتم، و او را در فضای میان چاه و هوا دریافتم، و بر صخره‌ای که در قعر چاه بود فرود آوردم و سالم نگاهش داشتم.
و آن چاه، مأوای مارها و افعی‌ها بود.
هنگامی که حیوانات حس کردند کسی وارد شده، به یکدیگر گفتند:
«آرام باشید! پیامبری گرامی وارد محیط ما شده، پس هیچ‌کدام از ما حق حرکت ندارد.»
هیچ‌کدام از آن‌ها از لانه‌اش بیرون نیامد، جز افعی‌ها که آمدند تا او را نیش بزنند.
من فریادی بر آنان زدم که تا روز قیامت گوش‌هایشان از آن صدا کر شد.

قال ابن عباس:
لما استقر يوسف (عليه السلام) في قعر الجب سالما و اطمأن من المؤذيات، جعل ينادي إخوته:
«إن لكل ميت وصية،
و وصيتي إليكم إذا رجعتم فاذكروا وحدتي،
و إذا أمنتم فاذكروا وحشتي،
و إذا طعمتم فاذكروا جوعتي،
و إذا شربتم فاذكروا عطشي،
و إذا رأيتم شابا فاذكروا شبابي».
فقال له جبرئيل (عليه السلام):
يا يوسف، أمسك عن هذا، و اشتغل بالدعاء، و قل:
يا كاشف كل كربة،
و يا مجيب كل دعوة،
و يا جابر كل كسير،
و يا حاضر كل بلوى،
و يا مؤنس كل وحيد،
و يا صاحب كل غريب،
و يا شاهد كل نجوى،
أسألك بحق لا إله إلا أنت أن تجعل لي من أمري فرجا و مخرجا،
و أن تجعل في قلبي حبك حتى لا يكون لي هم و شغل سواك،
برحمتك يا أرحم الراحمين.
فقالت الملائكة:
يا ربنا، نسمع صوتا و دعاء، أما الصوت فصوت نبي، و أما الدعاء فدعاء نبي،
فأوحى الله تعالى إليهم:
هو نبيي يوسف،
و أوحى تعالى إلى جبرئيل:
أن اهبط على يوسف، و قل له:
لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ‏.

ابن عباس نقل می‌کند:
وقتی که یوسف در قعر چاه مستقر شد و از آزارها ایمن گشت، شروع کرد به صدا زدن برادرانش و گفت:
«هر مُرده‌ای وصیتی دارد، و وصیت من به شما چنین است:
وقتی نزد پدرم بازگشتید، تنهایی مرا به یاد آورید؛
وقتی در امنیت بودید، وحشت من را به یاد آورید؛
وقتی غذا خوردید، گرسنگی‌ام را به یاد آورید؛
وقتی آب نوشیدید، تشنگی‌ام را به یاد آورید؛
و هرگاه جوانی را دیدید، جوانی مرا به یاد آورید.»
جبرئیل (عليه‌السلام) به او گفت:
«ای یوسف! از این سخنان دست بردار و مشغول دعا باش. و بگو:
‌ای برطرف‌کننده هر اندوه،
‌ای پاسخ‌دهنده هر دعا،
‌ای جبران‌گر دل‌های شکسته،
‌ای حاضر در هر گرفتاری،
‌ای مونس هر تنها،
‌ای همراه هر غریب،
‌ای شنونده هر راز،
از تو می‌خواهم، به حقّ «لا إله إلّا أنت»،
برایم راه گشایش و نجاتی در کارم قرار دهی،
و محبّت خود را در دلم جای دهی،
تا جز تو هیچ اندیشه و مشغله‌ای در دلم نماند؛
به رحمتت، ای مهربان‌ترین مهربانان!»
سپس ملائکه گفتند:
«پروردگارا! صدایی از دعا می‌شنویم، صدایی که صدای نبی است، و دعایی که دعای نبی است!»
و خداوند فرمود:
«او پیامبر من یوسف است.»
و به جبرئیل وحی کرد:
«بر یوسف فرود آی و به او بگو:
﴿لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هَٰذَا وَهُمْ لَا يَشْعُرُونَ﴾
(سوره یوسف، آیه ۱۵)

و سئل ابن عباس عن الموثق الذي أخذه يعقوب على أولاده.
فقال:
قال لهم: «معشر أولادي، إن جئتموني بولدي و إلا فأنتم براء من النبي الأمي الذي يكون في آخر الزمان، له أمة يهدون بالحق و به يعدلون، أهل كلمة عظيمة، أعظم من السماوات و الأرض، لا إله إلا الله، محمد رسول الله، علي ولي الله، صاحب الناقة و القضيب، الذي سماه الله حبيب، ذو الوجه الأقمر، و الجبين الأزهر، و الحوض و الكوثر، و المقام المشهود، له ابن عم يسمى حيدرة، زوج ابنته، و خليفته على قومه، علي بن أبي طالب، تأتونه و هو معرض عنكم بوجهه يوم القيامة، إن خنتموني في ولدي».
قالوا: نعم
قال: يعقوب: فَاللَّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ‏
قالوا: نعم: فَاللَّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ‏.
و سئل ابن عباس:
بم عرفوا يوسف، يعني إخوته؟
قال: كانت له علامة بقرنه، و ليعقوب مثلها و لإسحاق و لسارة، و هي شامة، قد جاء فرفع التاج من رأسه و فيه رائحة المسك فشموها فعرفوه.

و از ابن عباس درباره آن پیمانی که یعقوب از فرزندانش گرفت پرسیده شد.
او گفت:
یعقوب به آنان گفت:
«ای فرزندانم! اگر یوسف را نزد من نیاورید، از پیامبر آخرالزمان ـ که امتش به حق هدایت می‌شوند و به حق داوری می‌کنند ـ بی‌نصیب خواهید بود؛
امتی که شعارشان بزرگ‌تر از آسمان‌ها و زمین است:
“لا إله إلا الله، محمد رسول‌الله، علی ولی‌الله”؛
صاحب ناقه و عصا، که خداوند او را “حبیب” نامیده،
چهره‌ای چون ماه و پیشانی‌ای نورانی دارد،
دارای حوض کوثر و مقام مشهود است،
پسرعمویی به نام “حیدر” دارد که دامادش و جانشینش در میان مردم است،
او “علی‌بن‌ابی‌طالب” است؛
اگر شما در حق فرزندم خیانت کنید، او روز قیامت از شما با چهره‌ای روی‌گردان خواهد بود!»
آنان گفتند: «آری!»
و یعقوب گفت:
﴿فَاللَّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ﴾
(سوره یوسف، آیه ۶۴)
باز از ابن عباس پرسیدند:
«چگونه برادران، یوسف را شناختند؟»
او گفت:
بر پیشانی یوسف نشانی بود که همانند آن را یعقوب و اسحاق و ساره نیز داشتند،
و یوسف وقتی آمد، تاج از سر برداشت،
درون تاج بوی مشک بود؛ آن را بوییدند و شناختندش.

#دلنوشته:
از نظر معنا، «چاه انداختن» یعنی قرار گرفتن در شرایط ظلمت، تاریکی، تنهایی و دشواری برای آزمودن ایمان و صبر پیامبر، که در هر یک از نمونه‌ها و مثالهای قرآنی قابل مشاهده است.
این «چاه انداختن‌ها» و فشارها، آزمایش‌هایی است که اهل حسد و دشمنان حق بر معلم نورانی تحمیل می‌کنند تا او را از مسیر خود بازدارند، اما در نهایت این چاه‌ها تبدیل به پل‌های عبور نور به سوی حق می‌شوند.
چاه تهمت – تکرار تاویل الاحادیث!
«تهمت چاهی است که بارها و بارها در تأویل و آزمون معلمان نورانی تکرار شده است.»
«تهمت، چاه تاریکی است در تأویل‌های تکراری احادیث.»
تهمت زدن به معلم نورانی، در حقیقت همان به «چاه انداختن» است که بر حضرت یوسف (ع) رفت. وقتی برادران حسود، یوسف را به چاه انداختند، قصد داشتند او را از میدان نور و هدایت حذف کنند، اما این چاه، صحنه‌ای برای آزمون و اثبات نورانیت او بود.
مشابه همین اتفاق، در طول تاریخ، معلمین نورانی و پیامبران الهی با تهمت و نسبت‌های ناروا مواجه شده‌اند؛
این تهمت‌ها در واقع «چاه انداختن» و ترور شخصیت، هویت و آبروی معلم نورانی در ذهن مخاطبین است.
تهمت‌ها و اتهامات ناروا، تلاشی است برای محاصره نور و مانع‌تراشی در راه رسیدن حقیقت به مردم. همان‌گونه که یوسف در چاه، در دل تاریکی و ظلمت بود، معلم نورانی نیز در چاه ظلمت اتهام‌ها و بدگویی‌ها گرفتار می‌شود تا از مسیر هدایت و تعلیم بازماند.
اما همان‌طور که نور یوسف در دل چاه خاموش نشد و بالاخره به روشنی و ظهور رسید،
این تهمت‌ها نیز هرگز نتوانسته‌اند نور حقیقت را از بین ببرند
و بالعکس، آزمونی برای استقامت و اثبات حقانیت معلم نورانی بوده‌اند.
پس تهمت زدن، نوعی چاه انداختن است؛ چاهی نامرئی اما سخت و سنگین که اهل حسد و کینه برای معلمان نورانی حفر می‌کنند، تا آنان را از مسیر نور و هدایت بازدارند. ولی تاریخ نشان داده است که این چاه‌ها نه تنها مانع حرکت نور نمی‌شوند، بلکه نور را پاک‌تر و روشن‌تر می‌سازند.

تهمت همانند چاهی است که انسان را در تاریکی و انزوا فرو می‌برد.
وقتی به معلم نورانی تهمت زده می‌شود، همچون آن است که او را به چاهی پر از ظلمت و تاریکی می‌اندازند؛ جایی که نور حقیقت و شخصیت او پوشیده و محصور می‌شود. چاه نماد فضای بسته، تاریک و بی‌دفاع است که فرد در این چاه تنهاست و در معرض خطر قرار می‌گیرد.
تهمت، مانند این چاه، هویت و آبروی معلم نورانی را در ذهن مردم مخفی و زیر سوال می‌برد و باعث می‌شود که نور علم و هدایت او کم‌رنگ یا ناپدید شود.
آتش حسادت حسودان در این اقدام تاریک تهمت، تنها معلم نورانی را هدف نمی‌گیرد، بلکه جامعه را نیز درگیر می‌کند؛ زیرا مردم تحت تأثیر این تهمت‌ها قرار گرفته و دیدگاه منفی نسبت به معلم پیدا می‌کنند.
«متاستاز!»: «گسترش آتش حسد و تهمت، همه را در بر می‌گیرد!»
«آتش حسد و تهمت که پخش میشه، دامن همه رو می‌گیره!»
اما همانطور که در داستان حضرت یوسف (ع) می‌بینیم، چاه هرچقدر هم تاریک و عمیق باشد، نمی‌تواند نور حق را برای همیشه پنهان کند. معلم نورانی با استقامت و پایبندی به حقیقت، می‌تواند از این چاه تهمت بیرون آید و نور خود را دوباره تابان کند.
به این ترتیب، تهمت، چاه تاریکی است که اهل حسد و کینه برای معلمان نورانی حفر می‌کنند تا آنان را در انزوا و سرکوب نگه دارند؛ اما این چاه، آزمونی است که حقانیت و استقامت نور را به اثبات می‌رساند.

در داستان به چاه انداختن یوسف علیه‌السلام و نیز در تجربه معلمین نورانی، اهل حسد با تهمت‌ها و دشمنی‌هایشان قصد داشتند نور هدایت را خاموش کنند و معلم را از میان بردارند.
اما این تلاش‌ها نه تنها به ضرر معلمین نبود، بلکه به نفع آنها تمام شد.
خداوند در آیه 11 سوره نور می‌فرماید:
«إِنَّ الَّذينَ جاؤُ بِالْإِفْكِ عُصْبَةٌ مِنْكُمْ لا تَحْسَبُوهُ شَرًّا لَكُمْ بَلْ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ مَا اكْتَسَبَ مِنَ الْإِثْمِ وَ الَّذي تَوَلَّى كِبْرَهُ مِنْهُمْ لَهُ عَذابٌ عَظيمٌ»
«بی‌گمان کسانی که تهمت زدند، گروهی از خود شما هستند. این کارشان را برای شما بد نپندارید، بلکه برای شما نیکویی است؛ هر یک از آن‌ها به اندازه گناهی که کرده، جزا خواهد یافت و کسی که رهبری این بدعت را به عهده گرفت، عذابی بزرگ در انتظارش است.»
این آیه نشان می‌دهد که اهل حسد با تهمت و ظلم، بر خود خشم و عذاب الهی را می‌افزایند، اما برای حق و حقیقت، این تهمت‌ها فرصتی می‌شود تا روشن‌تر و تابناک‌تر جلوه کند.
در واقع، امتحان‌هایی که به دست اهل حسد برای معلم نورانی رقم می‌خورد، مانند همان چاه تاریک یوسف است که اگرچه ظاهراً محل سقوط و شکست به نظر می‌آید، اما زمینه رشد، رسیدن به حقانیت و تحقق مأموریت الهی را فراهم می‌کند.
به این ترتیب، این اقدام‌های حسودان و تهمت‌زنندگان نه تنها نمی‌تواند نور هدایت را خاموش کند، بلکه راه را برای اثبات حقانیت معلم و روشن شدن حقیقت هموار می‌سازد؛ و این بهترین نتیجه‌ای است که می‌توان برای معلمین نورانی انتظار داشت.

در تاریکی چاه حسادت و تهمت، اهل بدخواهی بر معلم نورانی تازیانه زدند تا نوری را که در دل‌ها افروخته بود، خاموش کنند. اما آن‌چه در ظاهر نقشه‌ای برای نابودی بود، در واقع دریچه‌ای شد برای تابش بیشتر آن نور مقدس.
این آیه نور حقیقت را آشکار می‌سازد که چه زیبا می‌گوید: آن‌هایی که در پی خاموش کردن شعله‌های هدایت‌اند، خود در دام تاریکی افتاده‌اند؛ و این تاریکی، در نهایت بر سرشان خراب خواهد شد.
امتحان‌های سختی که معلمان نورانی از طریق همین ظلم‌ها و تهمت‌ها پشت سر می‌گذارند، چون چاه تاریکی است که به آنها امکان رشد و تصفیه می‌دهد؛ تصفیه‌ای که چهره حقیقت را درخشان‌تر می‌سازد و نور الهی را پر فروغ‌تر می‌کند.
پس این واقعیت تلخ و شیرین را دریابیم: هر ظلم و هر تهمتی که به معلم نورانی زده شود، نه تنها نمی‌تواند او را خاموش کند، بلکه چون چراغی است که با وزش بادهای تهمت، بیش از پیش شعله‌ور می‌شود و مسیر هدایت را روشن می‌سازد.

تکرار آزمون‌ها و چراغی که خاموش نمی‌شود
در سیر تاریخی پیامبران و معلمان نورانی، همیشه اهل حسد و کینه‌ورزی بودند که با نقشه‌های ظالمانه می‌خواستند نور هدایت را خاموش کنند. همچون برادران یوسف علیه‌السلام که او را به چاه انداختند و یا کسانی که به پیامبران دیگر تهمت زدند و آنان را به چالش کشیدند.
اما این واقعیت تلخ را قرآن کریم به زیبایی بیان می‌کند:
«إِنَّ الَّذينَ جاؤُ بِالْإِفْكِ عُصْبَةٌ مِنْكُمْ لا تَحْسَبُوهُ شَرًّا لَكُمْ بَلْ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ مَا اكْتَسَبَ مِنَ الْإِثْمِ وَ الَّذي تَوَلَّى كِبْرَهُ مِنْهُمْ لَهُ عَذابٌ عَظيمٌ» (سوره نور، آیه ۱۱)
آنان که به معلم نورانی تهمت زدند، همانند برادران حسود یوسف، در واقع خودشان را در تاریکی افکندند؛ اما خداوند، وعده داد که این نیرنگ‌ها را به خیر تبدیل می‌کند. هر یک به اندازه گناه خود جزا خواهد یافت و سرکرده این کارها (سامری؛ تاویلا) عذابی بزرگ خواهد داشت.
پس آنچه برای اهل حسد، نقشه‌ای به قصد خاموشی نور بود، به برکت حکمت الهی تبدیل به فرصتی شد برای روشن‌تر شدن مسیر هدایت. چاه تاریکی، آزمونی بود برای یوسف تا نورش را بیازماید و به جهانیان نشان دهد که حتی در تاریک‌ترین لحظات نیز نور الهی می‌تواند شکوفا شود و زندگی تازه‌ای بیافریند.
تهمت‌ها و دشنام‌ها، در حقیقت ترور شخصیتی معلم نورانی است؛ تلاشی است برای به چالش کشیدن جان و اندیشه او. اما این چالش‌ها، به جای نابودی، زمینه‌ساز رشد و تقویت نور حقیقت هستند.
همه تحت تأثیر این آزمون‌ها قرار میگیرند.
این چرخه تکرار، هر بار با نقشی متفاوت ولی با نتیجه‌ای مشابه ادامه دارد: اهل حسد می‌خواهند نور را خاموش کنند، ولی خداوند نورش را کامل می‌گرداند حتی اگر دشمنان خوش نداشته باشند.

در آیه دهم سوره یوسف، واژه‌ی «أَلقُوهُ» آمده است:
«وَ أَلْقُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِّ»
یعنی: «او را در ژرفای چاه بیفکنید.»
واژه‌ی «لَقی» در لغت، به معنای «انداختن» و «ملاقات کردن» آمده است؛
اما در افق معنایی قرآن، می‌توان میان دو نوع «ملاقات» تفاوت نهاد:
ملاقات با نور، و ملاقات با ظلمت.
یکی ممدوح و منجی، دیگری آزمون‌گر و تاریک.
در این آیه، یوسف علیه‌السلام به اجبار به ملاقات با ظلمت فرستاده می‌شود.
برادران حسود، که تاب دیدن نور در چهره و سیرت او را نداشتند، می‌خواهند او را در مواجهه با ظلمت بیازمایند. انگار که به زبان حال می‌گویند:
«اگر تو از نور بهره‌مندی، پس برو در دل تاریکی، ببینیم چگونه از آن بیرون می‌آیی!»
این، نه صرفاً حسادت برادری، بلکه صورت‌مثالی از همان ابتلای انبیا در مواجهه با ستیزه‌جویان تاریکی است.
در داستان ایوب علیه‌السلام نیز دیدیم که چگونه شیطان، با اذن الهی، او را در معرض بلا قرار داد.
انگار پذیرفتن رسالت الهی، همان پذیرفتن ملاقات با ظلمت‌هاست.
در اینجا نیز، یوسف به دست اهل حسد به اعماق چاه انداخته می‌شود تا در تاریکی، خاصیت نورش را بروز دهد. تا آنچه تعلیم داده شده است، در میدان عمل، جلوه‌گر شود.
این انداختن، به ظاهر خشونت‌بار و ظالمانه، در باطن، اجازه‌ای الهی برای آغاز سلوک نورانی یوسف است.
خداوند، صحنه را مهیا می‌کند تا هویت معلم نورانی در میان تاریکی، شناخته شود.
تا به جهانیان نشان دهد که می‌توان با نور، از ظلمات عبور کرد.
و تا یوسف، از دل خیانت‌ها، از ته چاه‌ها، تا قلب سلطنت، برود و بر همگان معلوم گردد که او معلم نورانی مخاطبینش بوده است.

واقعاً یکی از سنت‌های جاری در تاریخ پیامبران و امامان (علیهم‌السلام) همین بوده است:
اهل حسد و اهل باطل، همیشه تلاش کرده‌اند معلم نورانی را در معرض تاریکی قرار دهند تا ثابت کنند سخن او، راه او، و ادعای او ناتمام و ناکارآمد است؛
و این همان چیزی است که در تعبیر قرآنی، گاهی با واژگانی چون «إلقاء، در معنای مذموم»، «مکر»، «كيد»، «فتنة»، و حتی «سحر» و «سخریه» نمایان شده است.
در ادامه، مواردی مستند به آیات و اخبار ذکر می‌شود:

یوسف علیه‌السلام – ملاقات با چاه
وَ أَلْقُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِّ (یوسف: 10)
برادران حسود، او را به چاه انداختند، تا او را از چشم پدر و مردم بیندازند؛
اما در واقع، خدا خواست نور پنهان در دل ظلمت، آشکار شود.

ابراهیم علیه‌السلام – ملاقات با آتش
قَالُوا حَرِّقُوهُ وَ انْصُرُوا آلِهَتَكُمْ (انبیاء: 68)
حسد و خشم مشرکان بر نور توحید ابراهیم، کار را به جایی رساند که او را به آتش انداختند.
اما آتش به فرمان خدا سرد و سلامت شد.
یعنی اگر مدعی توحید هستی، ببین آتش دنیای ما چه می‌کند!

موسی علیه‌السلام – مواجهه با ساحران
فَجُمِعَ السَّحَرَةُ لِمِيقَاتِ يَوْمٍ مَعْلُومٍ (شعراء: 38)
فرعون، برای رسوا کردن موسی، ساحران را جمع کرد تا معجزه موسی را بی‌اثر نشان دهد.
اما آن‌ها خود به سجده افتادند و معلم نورانی را شناختند.
اگر مدعی وحی‌ای، بیا در میدان رقابت با سحر دنیای ما ببینیم چه داری!

عیسی علیه‌السلام – مواجهه با تکذیب و توطئه قتل
وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَيْرُ الْماكِرِينَ
(آل عمران: 54)
او را متهم به دروغ‌گویی، سحر، و حتی ولادت نامشروع کردند، و در نهایت تصمیم به قتلش گرفتند. اما خدا او را بالا برد و مکر آنان را برگرداند.
یعنی اگر پیام‌آوری، بیا ببین مردم دنیا چه قضاوتی درباره‌ات دارند!

رسول الله (ص) – سنگ‌باران، تمسخر، جنگ و فشار اجتماعی
إِنَّا كَفَيْنَاكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ (حجر: 95)
وَإِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا… (انفال: 30)
دشمنان او را ساحر، دیوانه، شاعر و دروغ‌گو خواندند. تحریمش کردند، او را آزار دادند، حتی قصد قتل داشتند. تا ببینند اگر تو مدعی هدایت و نور هستی، در برابر این ظلمها و ظلمتها چه خواهی کرد؟

حسین بن علی علیه‌السلام – ملاقات با شمشیر و عطش
روایات و زیارات متعدد؛ از جمله زیارت عاشورا و زیارت ناحیه مقدسه
دشمنان می‌گفتند: اگر تو فرزند رسولی و بر حق هستی، از عطش نجات پیدا کن! اگر راه تو راه نجات است، ببینیم در کربلا چه خواهی کرد؟ او را و یارانش را در شدیدترین امتحان قرار دادند.

امام صادق علیه‌السلام – مواجهه با تهمت‌های زنادقه برای شکستن جایگاه علمی ایشان
دشمنان علم و معرفت، برای اینکه نور علم او را خاموش کنند، او را به بی‌دینی متهم کردند. می‌خواستند بگویند این علم‌ها در عمل راهگشا نیست.

سنتی تکرارشونده در تاریخ بشر
همیشه اهل حسد، اهل قدرت، و اهل دنیا، در برابر معلمان نورانی ایستاده‌اند، چرا؟
چون نور آن‌ها، ظلمت اهل حسادت را رسوا می‌کرد.
چون مردم اگر دل ببندند به نوری که از خداست، دیگر بنده قدرت و شهوت و تبلیغات آن‌ها نخواهند بود.
پس، آن‌ها همیشه معلم را به ظلمت انداختند، تا نورش خاموش شود؛
اما خدا همیشه، همان ظلمت را آینه‌ای کرد برای درخشیدن نور.

يُرِيدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ (سوره صف، آیه 8)
می‌خواهند نور خدا را با دهان‌هایشان خاموش کنند،
ولی خدا نور خود را کامل خواهد کرد، هرچند کافران ناخشنود باشند.

ارتباط این آیه با داستان یوسف و جریان اهل حسد:
این آیه دقیقاً روح آن کاری را بازگو می‌کند که اهل حسد و مخالفان معلمان نورانی در طول تاریخ انجام داده‌اند؛ چه در ماجرای چاه یوسف و چه در ماجرای کربلا و حتی در برخورد با پیامبر اسلام صلی‌الله‌علیه‌وآله و امامان علیهم‌السلام.
آنان گمان می‌کنند با افکندن معلم نورانی به تاریکی، یا با تهمت و تخریب و تبعید، می‌توانند نور هدایت را خاموش کنند. به همین دلیل است که:
برادران حسود یوسف گفتند:
«اگر تو معلمی، بیا و با ظلمت چاه روبرو شو! ببینیم از ته چاه می‌توانی با نورت بیرون بیایی؟»
دشمنان ایوب نیز در برابر صبر و ایمان او، بلاهای پیاپی را روا داشتند تا ببینند نور ایمانش خاموش می‌شود یا نه.
و دشمنان حسین‌بن‌علی علیه‌السلام نیز گفتند:
«اگر تو هادی و معلم خدایی، این صحرای ظلمت و خون را ببینیم چه می‌کنی؟»
این کار، یعنی به چالش کشیدن نور خداوندی در وجود بندگان صالحش، همان تکرار آیه است:
“يريدون ليطفئوا نور الله بأفواههم”
اما حقیقت این است که خداوند، حتی از دل چاه، حتی از وسط آتش، حتی از میانه‌ی میدان کربلا، نور خود را کامل می‌کند. یوسف، ایوب، حسین، پیامبر اسلام، همه شاهدان تحقق این وعده الهی بودند:
وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ
خداوند نور خود را به اتمام می‌رساند، حتی اگر همه‌ی اهل دنیا بخواهند خاموشش کنند.
پس آنچه اهل حسد و کفر در برابر معلمان نورانی انجام می‌دهند، صرفاً تکرار یک توهم تاریخی است:
توهمِ خاموش کردن نوری که از جای دیگر می‌تابد، نوری که از آسمان آمده، و به قدرت نفس و حسد کسی وابسته نیست.

آنان که دل‌هایشان در تاریکی حسد خاموش گشته، هرگز تاب دیدن درخشش یک دل روشن را ندارند. پس، همچون برادران یوسف، معلمان نورانی را به تاریکی چاه می‌افکنند؛ گمان می‌برند که اگر آن‌ها واقعاً از نور خداوندی بهره‌مندند، باید بتوانند از دل ظلمت نجات یابند.
و این بازی کهنه تاریخ بارها تکرار شده است:
ایوب، یوسف، موسی، عیسی، محمد و حسین علیهم‌السلام، همه‌شان در معرض این آزمون قرار گرفتند. اهل کفر و حسد، نور الهی را به مبارزه می‌طلبیدند، نه از سر حقیقت‌جویی، که از روی انکار و ستیز. همان‌گونه که قرآن به صراحت فاش می‌سازد:
يُرِيدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ (صف/8)
اما این نور، نوری نیست که با دهان‌های دروغ خاموش شود؛
نوری نیست که در چاه بمیرد؛
نوری نیست که بر صلیب بماند یا در کربلا فراموش گردد.
نور خدا، با همه‌ی دشمنی‌ها، تمام می‌شود، به پایان می‌رسد، اما نه به خاموشی، بلکه به کمال.
و این، سنت همیشگی خداست؛
که نور خویش را از دل تاریکی‌ها عبور دهد، تا حق، روشن‌تر و حجت، آشکارتر گردد.

در ادامه‌ی داستان، آیه ۱۵ سوره یوسف آشکارا نشان می‌دهد که
اهل حسادت، در مواجهه با معلم نورانی، تنها عمل نمی‌کنند بلکه دست به یکی می‌کنند؛
با هم متحد می‌شوند تا نوری را که تاب تحملش را ندارند خاموش سازند:
﴿فَلَمَّا ذَهَبُواْ بِهِ وَ أَجْمَعُواْ أَن يَجْعَلُوهُ فِي غَيَابَةِ الْجُبِّ﴾ (یوسف / ۱۵)
آری، در اینجا واژه‌ی «أَجْمَعُوا» تنها به معنای تصمیم جمعی نیست؛
بلکه نشانگر یک اتحاد تیره‌دلانه علیه روشنایی است.
حسد، وقتی در دل‌ها رسوخ می‌کند، اهلش را به یک‌دلی می‌کشاند؛
نه بر مدار حق، بلکه علیه نوری که حق را آشکار می‌سازد.
این سنت شوم، بارها در تاریخ تکرار شده است:
در اتهام به حضرت نوح که گفتند دیوانه است؛
در توطئه‌ی قوم بر ابراهیم که اجماع کردند او را در آتش افکنند؛
در هم‌پیمانی فرعونیان برای نابود کردن موسی؛
در شورش فکری و سیاسی علیه عیسی تا به صلیبش کشند؛
و در اتحاد قریش و منافقان برای حذف پیامبر رحمت؛
همان‌طور که در کربلا دیدیم:
اجماعی از کوفیان، شام، و اهل دنیا برای خاموش کردن نور حسین (ع).
همه این‌ها به‌روشنی معنای آیه را تفسیر می‌کند:
“يُرِيدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ…”
اما آیا موفق شدند؟
خیر. خداوند با سنت خویش، نورش را از چاه بیرون می‌آورد، از آتش نجات می‌دهد، از صلیب حیات می‌بخشد، و از کربلا جهانی می‌سازد.
پس، این اجماع اهل حسد علیه یوسف، فقط آغاز راهی بود که به تحقق رؤیای الهی انجامید؛
رؤیایی که تنها وقتی معنا پیدا می‌کند که با تاریکی روبرو شود و از آن بگذرد.
اجماع ناموفق اهل حسد، هم‌پیمانی تاریکی بود برای خاموش‌کردن نور الهی،
اما این اتحاد، سرآغاز پیروزی و شکوفایی نور حق شد.
اجماع ناموفق یعنی آن اتحاد و هم‌دستی دشمنان نور و حق، گرچه با نیّت خاموش کردن چراغ هدایت شکل گرفت، اما در نهایت، خود، چراغ را فروزان‌تر ساخت و راه را برای ظهور و بروز نور الهی هموار کرد. این اجماع، نشان‌دهنده شکست قطعی نقشه‌های حسد و ظلم است که هرگز نمی‌تواند جلوی اراده‌ی الهی را بگیرد.

در ادامه داستان سوره یوسف، آیه ۱۱، برادران حسود یوسف نزد پدرشان یعقوب (علیه‌السلام) می‌آیند و با ظاهری نصیحت‌گرانه و خیرخواهانه می‌گویند:
قَالُوا يا أَبَانَا مَا لَكَ لَا تَأْمَنَّا عَلَىٰ يُوسُفَ وَإِنَّا لَهُ لَنَاصِحُونَ
«ای پدر! چرا ما را بر یوسف امین نمی‌دانی، حال آنکه ما برای او خیرخواهیم؟»
این جمله سرشار از فریب و مکر است.
در واقع، برادران دارند وانمود می‌کنند که نیت خیر دارند، اما در دل حسادت و قصد ضرر به یوسف را پنهان کرده‌اند. این دقیقاً همان چیزی است که قرآن در جای‌جای دیگر با واژه “مکر” توصیف می‌کند.
ارتباط با واژه «مکر» در قرآن
واژه «مَكَرَ» به معنای طرح‌ریزی پنهانی برای آسیب زدن به دیگری است.
حسودان، چون نمی‌توانند آشکارا دشمنی کنند، همیشه نقاب می‌زنند و پشت نقشه‌ها و ادبیات به ظاهر دلسوزانه، مکر می‌ورزند.
📌 اجماع اهل حسادت با «مکر» همراه است!
در داستان یوسف (ع)، حسادت باعث شد که پیوند برادری به نقشه‌ای جمعی برای حذف نور و فضیلت تبدیل شود.
آنها علیه یوسف متحد شدند، اما شعارشان “نصیحت” و “امانت‌داری” بود!
نمونه دیگر در داستان حضرت عیسی (ع) و حواریون:
در مورد حضرت عیسی (ع) نیز حواریون (گروهی از اهل کتاب)، و به تعبیر دقیق‌تر، معارین حسود، وقتی دیدند نور الهی در او جلوه‌گر شده و مردم را به سوی او جذب می‌کند، دست به مکر زدند تا او را از میان بردارند. قرآن در این‌باره می‌فرماید:
وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَيْرُ الْماكِرِينَ (آل عمران، ۵۴)
«آنان مکر کردند، و خدا [نیز در پاسخِ مکرشان] تدبیر کرد، و خداوند بهترین تدبیرکنندگان است.»
در هر دو داستان، یوسف و عیسی (علیهما‌السلام)، حسادت نسبت به نور، برتری و محبوبیت الهی، باعث شد که گروهی به ظاهر خیرخواه، با مکر و دسیسه بخواهند آن نور را خاموش کنند.
اما در هر دو مورد، خداوند همان مکر را به نفع نور الهی برگرداند و تدبیر الهی بالاتر از نقشه‌های حسودان قرار گرفت.
این سنت الهی است:
«لَا تَحْسَبُوهُ شَرًّا لَكُمْ بَلْ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ»
هر آنچه با مکر و تهمت به نور الهی می‌رسد، در نهایت به خیر و شکوفایی بیشتر آن نور می‌انجامد.

اشتراک گذاری مطالب در شبکه های اجتماعی