دکتر محمد شعبانی راد

نور یوسف، خشم‌برانگیزِ دل‌های حسود! فَلَمَّا آسَفُونا انْتَقَمْنا مِنْهُمْ! و ناله‌ی یعقوب؛ يا أَسَفى‏ عَلى‏ يُوسُفَ!

The Light of Yusuf:
A Teacher Who Provokes the Hearts of the Envious!

In this article, through a linguistic exploration of the name “Yusuf” and a re-reading of his story in the light of Qur’anic verses, we argue that Yusuf was not merely a prophet of external beauty, but a divine teacher whose inner light exposed the envy and darkness within the hearts of those around him. The root of the name “Yusuf” is traced back to the triliteral root “ʾ-s-f” (أسف), associated with sorrow, anger, and grief resulting from loss or frustration. This root, alongside the meaning of “asīfa”—a barren land—offers a deeper insight into the mission of Yusuf and his role in confronting hearts poisoned by envy. The light of Yusuf’s knowledge and compassion inspires the receptive but provokes the darkened hearts.


Names in the Qur’an: Bearers of Inner Truth

In the Qur’anic worldview, names are not mere labels—they reflect the essential truth of a person’s inner reality. The name “Yusuf” is typically linked to outer beauty, yet a more profound linguistic and symbolic reading reveals it to be a sign of his divine mission. Drawing upon classical Arabic lexicons and Qur’anic usage, we examine the root “ʾ-s-f” in light of the verse:

“But when they provoked Our wrath, We took retribution upon them.” (Qur’an 43:55)

From this, we learn that “Yusuf” means “one who provokes anger.” A narration further states:

“The meaning of ‘Yusuf’ is derived from ‘āsafa’—to anger. He angers his brothers because of the excellence that appears in him.”

His excellence is not a superficial favoritism—it is a divine selection (ijtibāʾ), a reflection of his inner light that irritates those whose hearts are veiled.

The words “asīfa” and “usāfa” refer to infertile, barren lands—metaphors for hearts that reject light. Thus, Yusuf is the bearer of a blessing whose very presence enrages the envious. He comes to fertilize the barren soil of the heart, but this mission itself becomes a trial for those steeped in spiritual sterility.


The Recipients of Yusuf’s Light: The ‘Established’ and the ‘Opposing’ Souls of the Pre-Eternal Covenant

In mystical teachings, humanity was once addressed in the pre-temporal realm known as the “Alam al-Dharr”—the Realm of the Covenant. There, some souls welcomed the Light of Divine Guardianship (wilāyah)—these are the mustaqirrīn (established). Others opposed it—the muʿārinīn (those who resisted).

Yusuf’s presence becomes a renewed test for both groups. He appears so that even the resisting hearts might have another chance—a moment of badāʾ, a sudden divine opening. Yet when darkened hearts encounter his light, they respond not with humility but with hostility. His light threatens their ego, their attachment to dominance and pride. Thus they say:

“Kill Yusuf or cast him out to some land…” (Qur’an 12:9)

Their aim is not simply to remove a rival, but to extinguish a light too painful for their darkness to endure.


Yusuf: A Divine Teacher and the Trial of Light

The verse:

“And thus your Lord will choose you and teach you the interpretation of events…” (Qur’an 12:6)

makes clear Yusuf’s prophetic mission—to teach the taʾwīl al-aḥādīth, the interpretation of inner realities. This knowledge is a divine light for guidance. But to hearts chained by base desires, it is not illumination—it is disruption.

Yusuf’s story, then, is not a tale of personal tragedy alone. It is a paradigm of how humanity encounters divine light, and how the response to that light reveals the state of the heart. If our hearts are like fertile soil, Yusuf’s light will grow within them. But if our hearts are like asīfa—infertile and enraged—then not only will we fail to benefit, but we will react with anger.


A Lament for the Lost Light: Reflecting on “Yā Asafā’ ‘Alā Yusuf”

The verse:

“O my sorrow for Yusuf!” (Qur’an 12:84)

is more than a father’s lament. It is a cry from a heart that knows the value of the light that has been lost. It is a divine lament for all who, in their darkness, rejected the light that came to save them.

This sorrow belongs not only to Jacob—it belongs to all of us who, at times, lose the clarity, the knowledge, the spiritual presence that Yusuf represents. When we neglect the inner teacher, when we forsake the light in favor of worldly veils, we should cry out:

“Yā Asafā ‘Alā Yusuf!” — “Oh, how I grieve for the loss of Yusuf!”

To the envious heart that once saw the light and turned away, we must say: How deeply we pity you! To reject Yusuf’s light is truly tragic.

When your heart grows dark, when the light of meaning fades, say to yourself: “Yā Asafā ‘Alā Yusuf”.

And when the light of Yusuf returns, when the heart is touched again by beauty and knowledge, say with joy:

“Yā Bushrā! Hādhā Ghulām” — “Good news! This is a radiant soul!”

This is the secret of the two cries in the story of Yusuf: the sorrow of losing the light, and the jubilation of finding it again.

The true Yusuf is not only a historical figure. He is the teacher of the soul, the light that God sends to each of us. If we receive him with envy, we cast him into a well. But if we welcome him with love, he will interpret our dreams and redeem our hearts.

The question remains: Is your heart prepared for this light? Or will it—like the barren, angry land—drive Yusuf away again?

برای مشاهده نسخه تصویری (ولاگ) کلیک کنید.
برای شنیدن نسخه شنیداری (پادکست) کلیک کنید.

«اسف» در معنای ممدوح، یکی از هزار واژۀ مترادف «نور الولایة»،
و در معنای مذموم، یکی از هزار واژۀ مترادف «حسد» است.
در فرهنگ لغات عربی می‌نویسند:
«أرضٌ‏ أَسِيفَةٌ: أى رقيقةٌ لا تكادُ تُنْبِت شيئاً، 
یعنی زمینی نازک و کم‌بنیه که تقریباً هیچ چیز در آن نمی‌روید.»
«الأُسَافة: الأرض التى لا تنبت شيئاً، 
زمینی که هیچ چیزی در آن نمی‌روید.»
انگاری این زمین بخاطر داشتن این ویژگی بد، کشاورز رو به شدت خشمگین و عصبانی میکنه!
کشاورز به این زمین میگه برای تو متاسفم و بر تو خشمگینم که این همه برای تو زحمت کشیدم اما هیچ نتیجه ای و محصولی تولید نکردی و زحمات منِ کشاورز رو به هدر دادی!
یوسف ع بخاطر داشتن ویژگی خوب، یعنی نور علم، اهل حسادت رو به شدت عصبانی میکنه!
«آسَفهُ: او را به خشم درآورد و اندوهگين كرد.»
«فَلَمَّا آسَفُونا انْتَقَمْنا مِنْهُمْ‏»:
«پس چون
ما را به خشم آوردند، از آنان انتقام گرفتیم.»
«الأَسَف: افسوس»
«الأسف‏: حزن مع غضب:
وَ لَمَّا رَجَعَ مُوسى‏ إِلى‏ قَوْمِهِ غَضْبانَ‏ أَسِفاً»
انگاری موسی ع از دست قوم بنی اسرائیل بخاطر اینکه بجای خداپرستی، گوساله‌پرست شده بودند، به شدت خشمگین و عصبانی شد.
+ «لهف»: «أسف‏: الفَوت و التلهُّف»
«Grief and Feelings of Loss»
+ «هتک حرمت نور!»
+ «نور از دست رفته!»
+ «خودباختگان!»
شنیدی میگن: او با این کارهاش لج همه رو در میاره؟!
این عبارت به معنای این است که فردی با رفتار یا اقدامات خود باعث ناراحتی یا خشم دیگران می‌شود و به طور عمدی یا غیرعمدی باعث آزار و اذیت دیگران می‌گردد. به عبارت دیگر، فرد به گونه‌ای عمل می‌کند که باعث نارضایتی یا عصبانیت اطرافیانش می‌شود.
این مفهوم واژۀ «یوسف» است.
انگاری یوسف، در درون خود، قدرت یا ویژگی‌های خاصی دارد که دیگران را متوجه یا نگران میکند.
در واقع یوسف ع با داشتن نور علم آل محمد ع، لج اهل حسادت را در می آورد!
دست آنها را به اینکه حسود هستند و راضی به تقدیرات خدای مهربان نیستند، رو میکند!
یوسف یعنی زیبایی، فضیلت، و درخششی که معارین حسود چشم دیدنشو ندارند!
و به شدت عصبانی میشن و مرتکب اشتباه مرگبار تهمت میشن!

نام زیبای یوسف چه معنایی دارد؟!

وَ مَعْنَى يُوسُفَ …

یوسف یعنی صاحب نعمتی که دیگران بخاطر این نعمتی که دست اوست، به او حسادت میورزند، و به شدت نسبت به او خشمگین شده و به او غضب میکنند. انگاری معارین حسود با دیدن نور علم آل محمد ع در دست معلّم، به شدت از این تقدیر عصبانی و غضبناک می شوند و چون دستشان به خدا نمیرسد که از او انتقام بگیرند، ناراحتی خودشان را نسبت به یوسف ع بروز داده و به او تهمت میزنند و قصد جانش را میکنند و از هر اقدامی بر علیه صاحب نور خود کوتاهی نمیکنند.
گفتیم که خدا مهربان است و مهربانی کردن را دوست دارد و از ما ماموریت مهربانی کردن رو میخواهد و ما به خدا میگوییم که مهربانی کردن بلد نیستیم و خدا هم میگوید منِ خدا مهربانی کردن رو به شما یاد میدهم و برای این منظور معلّمی رو با علوم نورانی محمد و آل محمد ع، با نام یوسف، برای شما آشکار میکنم «نبأ عظیم»، او صاحب نعمتی است که برای رساندن این نعمت نورانی یعنی علوم آل محمد ع به دست شما، قبول خطر ماموریت کربلا نموده و خودش را برای اینکه به او تهمت بزنند و به داخل چاه بیندازند و … آماده کرده «ذبح»، پس خدای مهربان اسم زیبای یوسف خود را برای مخاطبین آشکار کرد، اما مخاطبین حسود با دیدن نور یوسف، نه تنها خوشحال نشدند بلکه به شدت خشمگین و عصبانی شدند و برای نابودی او، هم‌صدا و هم‌داستان شدند و تمام تلاش خود را برای نابودی نور خدا بکار بستند!
سورۀ نبأ + سورۀ یوسف ع

وَ مَعْنَى يُوسُفَ مَأْخُوذٌ مِنْ آسَفَ يُؤْسِفُ أَيْ أَغْضَبَ يُغْضِبُ إِخْوَتَهُ
قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَ‏
فَلَمَّا آسَفُونا انْتَقَمْنا مِنْهُمْ‏
وَ الْمُرَادُ بِتَسْمِيَتِهِ يُوسُفَ أَنَّهُ يُغْضِبُ إِخْوَتَهُ مَا يَظْهَرُ مِنْ فَضْلِهِ عَلَيْهِمْ‏
.
«و معنای “یوسف”، برگرفته از ریشه “آسفَ – یُؤسِفُ” است، یعنی “خشمگین کرد، خشم برانگیخت”. یوسف کسی است که باعث خشم برادرانش می‌شود.
خدای عزّ و جلّ فرموده است:
“فَلَمَّا آسَفُونا انْتَقَمْنا مِنْهُمْ”
(یعنی: هنگامی که ما را به خشم آوردند، از ایشان انتقام گرفتیم).
مراد از نام‌گذاری او به “یوسف” آن است که به‌سبب آشکار شدن برتری‌اش بر ایشان، موجب خشم برادرانش می‌گردد.»

این حدیث نورانی، تفسیری واژه‌شناسانه و روان‌شناختی از شخصیت یوسف ارائه می‌دهد:
یوسف، نامی است که در خود هشدار خشم پنهان دارد؛ خشم دل‌هایی که برتری را تاب نمی‌آورند، حتی اگر آن برتری آسمانی و ربانی باشد.
او همچون آیینه‌ای است که برادرانش با نگریستن در آن، نه خودِ آیینه را، بلکه نقص‌های خود را می‌بینند و از این حقیقت ناخوشایند، به خشم می‌آیند.
در حقیقت، یوسف نماینده نوری است که وقتی در برابر دل‌های آلوده به حسد قرار می‌گیرد، واکنشی چون التهاب، انکار یا حتی خشونت را برمی‌انگیزد.
آشکار شدن فضل یوسف، همان‌گونه که در این حدیث زیبا آمده، منشأ خشم است. اما این خشم، نه از خود یوسف، بلکه از ناتوانی دل‌ها در پذیرش حقیقت و از زخم کهنه‌ی حسادت برمی‌خیزد.
از این رو، می‌توان گفت:
“یوسف” نام کسی است که روشنی‌اش، تاریکی‌های پنهان را هویدا می‌سازد.
و این رسالت یوسف است:
نه خاموشی برای آسایش تاریکی‌ها، بلکه ظهور برای افشای حقیقت.
این نگاه، ما را به تأملی ژرف‌تر دعوت می‌کند:
آیا ما نیز وقتی نوری در دل یا اطرافمان پدید می‌آید، آن را می‌پذیریم، یا همچون برادران یوسف، از آشکار شدن فضل دیگری به خشم می‌آییم؟
آیا یوسفِ جانمان را یاری می‌دهیم، یا با نقشه «اقْتُلُوا یُوسُفَ» او را به چاه می‌افکنیم؟

داستان تکراری نور یوسف و نالۀ یعقوب!

نور یوسف، خشم‌برانگیزِ دل‌های حسود!

نور یوسف، خشم‌برانگیزِ دل‌های حسود!
چگونه نور معلمِ ربانی، آتش حسادت را شعله‌ور می‌سازد؟
در زبان قرآن، نام‌ها تنها برچسب نیستند؛ بلکه حاوی رازهایی از ویژگی، نقش و تقدیر انسان‌اند.
نام «یوسف»، برخلاف تصور رایج، نه صرفاً به معنای “خوش‌سیما” بلکه واجد مفهومی عمیق‌تر و ریشه‌دارتر در جان هستی است. ریشه این واژه در لغت عرب از «أَسَفَ» گرفته شده؛ واژه‌ای که با مفهوم خشم، اندوه، و واکنش به محرومیت یا ناکامی پیوند دارد.
در آیه‌ای از سوره زخرف آمده است:
«فَلَمَّا آسَفُونا انْتَقَمْنا مِنْهُمْ»؛
یعنی: «چون ما را به خشم آوردند، از آنان انتقام گرفتیم.»
از این منظر، یوسف، همان حامل نعمتی است که دیدن این نعمت نورانی در دستان او، اهل حسد را به خشم می‌آورد. این مقاله، تفسیر و تأملی است بر اینکه چرا و چگونه نور علم و زیبایی سلوک یوسف، سبب‌ساز خشم اهل حسادت شد.

یوسف: نامی زیبا که این زیبایی، ایجاد کنندۀ خشم، برای اهل حسد است!
در نگاه نخست، نام «یوسف» ممکن است یادآور زیبایی ظاهری باشد؛ اما ژرفای لغت‌شناسانه آن، ما را به ریشه «أَسَف» می‌برد: خشم و اندوهی عمیق. همان‌گونه که در منابع لغوی آمده:
«أَسِيفَة: زمینى نحیف و نازک که چیزی نمی‌رویاند.»
«أُسَافة: زمینى سترون، بی‌ثمر و خشم‌برانگیز برای کشاورز.»
پس از دل این واژه، این معنا استنباط می‌شود:
انسانی که به‌خاطر داشتن نعمتی بزرگ، باید مورد استفادۀ دیگران قرار بگیرد و برای دیگران مثمر ثمر باشد اما دریغ، که برخی به‌سبب ابتلا به بیماریِ حسد، نه تنها از این نعمت بهره نمی‌برند، بلکه خشمگین می‌شوند و نعمت را نشانه می‌گیرند.
مخاطبین یوسف (معلم نورانی) دو دسته اند:
مستقرین عالم ذر یعنی اهل نور و معارین عالم ذر یعنی اهل حسد!
یوسف در معرض هر دو مخاطب قرار می‌گیرد و این ماموریت کربلای یوسف است.
نور یوسف، همانند نور حسین علیه السلام، نه فقط برای هدایت بلکه برای اتمام حجت آمده است.
یوسف در زمین دل‌های نازای حسود حاضر می‌شود، بمنظور دستگیری از آنها و ایجاد فرصت بداء برای قلوبی که سرنوشت نار ابدی را در عالم ذر برای خود انتخاب کرده اند.
بداء یعنی امکان تحول قلوب با دیدار نور؛ حتی اگر در ازل، سرنوشت دیگری برای خود انتخاب کرده باشند.

یوسف: معلمِ ربانی، حامل نور علم!
در نگاه قرآنی، یوسف فقط پیامبر نیست؛ او معلمی است که از سوی پروردگار «تأویل احادیث» می‌آموزد. این نور علم، نه صرفاً دانایی که فرزانگی و بینش برای هدایت انسان‌هاست.
«وَ کَذَٰلِكَ یَجْتَبِیكَ رَبُّكَ وَ یُعَلِّمُكَ مِن تَأْوِیلِ ٱلْأَحَادِیثِ»
این معلمِ مجتبی، نیامده تا مورد ستایش قرار گیرد؛ بلکه آمده تا دل‌ها را تربیت کند و امت را از اسارت هوای نفس و تمناهای بی ارزش، رهایی بخشد. اما درست در همین نقطه، نور یوسف برای اهل حسد تبدیل به آتش می‌شود.

خشم حسد: پاسخ دل‌های تاریک به نور یوسف!
نور یوسف، دل‌های تاریک را به سمت نور فرا میخواند اما وقتی که با نور آشنا شدند و آگاهانه پشت به نور نمودند، این نور با آنها اتمام حجت میکند و لذا آنها خودشان مسیر آتش را بر مسیر نور ترجیح میدهند. آنانی که تمنای قدرت، لذت، و خودنمایی در سر دارند، با دیدن معلمی که نور علم و عطوفت در او تجلی یافته، دچار واکنشی خصمانه می‌شوند. برادرانش نمی‌توانند با این حقیقت کنار بیایند که یوسف عزیزتر است؛ نه به‌خاطر تبعیض، بلکه به‌سبب حقیقتی که در وجود اوست.
آن‌ها نمی‌دانند که داشتن یوسف، داشتن چراغی از سوی خداست؛ اما چون چشم حسد، حقیقت را نمی‌بیند، نور را خصم می‌پندارد.
«اقْتُلُوا یُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا…»
و اینگونه، تصمیم به حذف او می‌گیرند.
دل‌های حسود، به جای بهره بردن از نور، آن را خاموش می‌خواهند؛
حتی اگر با خاموشی آن، خود نیز در تاریکی فرو روند.

یوسف، نماد معلمی است ربانی و نورانی که از جانب پروردگار برای آموزش مهربانی، محبت، حکمت، و سلوکِ راستین مامریت ویژه دارد. اما چنین نوری، برای دل‌هایی که در بند تمناهایند، نه الهام که تهدید است. این خشم نه از نقص یوسف، بلکه از ضعف و تاریکی دل‌هایی برمی‌خیزد که توان دیدن و فهمیدن نور را ندارند.
درسی که این داستان تکراری به آن اشاره دارد، هشداری لطیف است:
اگر با نوری چون یوسف مواجه شدی، بدان که حسد نور را خاموش می‌کند؛ ولی محبت، آن را می‌افزاید. دل‌های ما خاک‌اند؛ آیا پذیرای باران علم او خواهیم شد؟ یا چون زمینی أسیفة، خشم‌ناک و بی‌ثمر باقی خواهیم ماند؟

نور یوسف، خشم‌برانگیزِ دل‌های حسود!
در این مقاله، با تکیه بر تحلیل واژه‌شناسانه نام «یوسف» و بازخوانی آن در پرتو آیات قرآن، نشان داده می‌شود که یوسف نه تنها پیامبری زیبارو، بلکه معلمی ربانی و صاحب نوری الهی است که وجود او، باطن حسدورزانه‌ی دل‌های تاریک را آشکار می‌سازد. ریشه لغوی نام «یوسف» از ماده «أسف» است که با معانی اندوه، خشم و واکنش به ناکامی در پیوند است. این معنا، در کنار مفهوم زمین نازا (أسيفة)، ما را به درکی عمیق‌تر از ماموریت یوسف و نقش او در برابر اهل حسد می‌رساند. نور علم و عطوفت یوسف، از طرفی الهام‌بخش دل‌های پذیرنده است و از طرف دیگر، خشم‌برانگیز دل‌های حسود است.

در زبان قرآن، نام‌ها حامل حقیقت وجودی انسان‌ها هستند. یکی از این نام‌ها، نام مبارک «یوسف» است که معمولاً به زیبایی چهره و ظاهری نیکو تفسیر می‌شود. اما در نگاهی عمیق‌تر و واژه‌شناسانه، می‌توان دید که این نام به‌جای آن‌که تنها نشانه‌ای از ظاهر باشد، آشکارکننده‌ی حقیقتی درونی و رسالتی الهی است. در این مقاله، بر آن‌ایم تا با تکیه بر آیات قرآن و منابع لغوی، از معنای «أسف» در واژه «یوسف» پرده برداریم و نشان دهیم که یوسف نماد معلمی ربانی و نورانی است که ظهور نور علم در وجودش، خشم دل‌های تاریک را برمی‌انگیزد.
یوسف: نامی زیبا، معنایی خشم‌برانگیز برای اهل حسد
نام یوسف از ریشه «أسف» گرفته شده است. این ریشه، در قرآن کریم با مفاهیمی چون خشم، اندوه و رنج از روی ناکامی به کار رفته است؛ چنان‌که می‌فرماید:
«فَلَمَّا آسَفُونا انْتَقَمْنا مِنْهُمْ» (زخرف/۵۵).
همچنین در منابع لغت آمده است:
«أَسِيفَة»: زمینی نازک و کم‌بنیه که چیزی نمی‌رویاند.
«أُسَافة»: زمینی سترون و بی‌ثمر که مایه خشم کشاورز است.
از دل این مفاهیم درمی‌یابیم که یوسف، صاحب نعمتی است که داشتن آن نعمت، موجب خشم اهل حسد می‌شود. او آمده تا زمین دل‌های نازا را بارور کند، اما همین مأموریت نورانی، خشم و مقاومت دل‌های تاریک را برمی‌انگیزد.
مخاطبین یوسف: مستقرین و معارین عالم ذر
بر پایه نگاه عرفانی، انسان‌ها پیش از ورود به عالم دنیا، در عالمی به نام «عالم ذر» مورد خطاب قرار گرفته‌اند. در این میان، گروهی از انسان‌ها در آن عهدِ ازلی، پذیرای نور و ولایت شدند (مستقرین)، و گروهی دیگر، در برابر نور ایستادگی کردند (معارین).
یوسف، معلمی نورانی است که برای هر دو دسته آشکار می‌شود و حضور می‌یابد.
او آمده تا فرصت بداء برای قلوب نار ابدی فراهم شود؛ یعنی حتی دل‌هایی که در ازل راه تاریکی را برگزیدند، با مواجهه با نور یوسف، مجدداً مورد آزمون قرار گیرند.
نور یوسف و واکنش دل‌های تاریک
دل‌های تاریک، به‌جای بهره‌مندی از نور یوسف، در برابر آن واکنشی خصمانه نشان می‌دهند.
آنان‌که تمنای قدرت، خودنمایی، و سیطره در دل دارند، نمی‌توانند معلمی را تحمل کنند که معیار او علم، عطوفت و فرزانگی است. برادران یوسف، نمیخواهند این حقیقت را درک کنند که عزیز بودن او نه از سر تبعیض، بلکه از جنس حقیقت است. «اقْتُلُوا یُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا…» آنان تصمیم می‌گیرند نور را خاموش کنند، حتی اگر با خاموشی آن، خود نیز در ظلمت فرو روند.
یوسف: معلمی ربانی، نورانی برای آزمایش
در آیه «وَ كَذَٰلِكَ یَجْتَبِیكَ رَبُّكَ وَ یُعَلِّمُكَ مِن تَأْوِیلِ ٱلْأَحَادِیثِ»، رسالت اصلی یوسف روشن می‌شود: تعلیم تأویل احادیث.
این علم، نوری است برای هدایت دل‌ها.

اما همین نور، برای دل‌هایی که در بند تمناهای نفسانی‌اند، نه الهام، که تهدید است.
در حقیقت، یوسف آمده تا هم تربیت کند و هم اتمام حجت نماید.
روایت یوسف، تنها داستانی تاریخی نیست؛ بلکه الگویی از مواجهه انسان با نور، علم، معلم و حقیقت است. اگر دل ما خاکی آماده باشد، نور یوسف در آن خواهد تابید و بارور خواهد شد.
اما اگر دل ما چون زمین «أسیفة» باشد، یعنی زمینی نازا، نحیف و خشم‌ناک، نه‌تنها ثمر نمی‌دهیم، بلکه از نور هم خشمگین خواهیم شد.
یوسف، معلمی است برای امروزِ ما؛ نوری که اگر با دل آماده به استقبالش نرویم، ممکن است با خشم خود، او را به چاه و زندان ظلمت برانیم.
آیا دل ما آمادۀ این نور هست؟
یا همچنان در تاریکی حسد، یوسفِ جانمان را در چاه فراموشی می‌افکنیم؟
دل‌هایی که خاک خود را با سمّ حسد آلوده کرده‌اند، نه‌تنها نور را جذب نمی‌کنند، بلکه با تندی واکنش نشان می‌دهند؛ گویی باران بر صخره فرود آید.

داستان تکراری نور یوسف و نالۀ یعقوب!

تأسّف، بخاطر از دست دادن نور یوسف ع!
اهل نور بخاطر از دست دادن نور یوسف ع افسوس میخورن!
اما اهل حسد، ککش هم نمیگزه!
اهل حسدی که با دیدن نور یوسف، حس حسادتش به شدت گل میکنه و عصبانی میشه و حرمت نورشو نگه نمیداره!

معنی ضرب المثل «ککش نمی‌گزد»:
از چیزی ناراحت و متأثر نمی‌شود، بی‌خیال و لاقید و بی‌اعتنا به امور.
+ «سمد – حسود لااُبالی!»

خطاب به اهل حسدی که اشتباه مرگبار مرتکب می‌شوند، میگویند:
واقعا برای شما متاسفیم که با یاد نور،
در دل حوادث و آیات، نتوانستید نور آرامش عمل صالح تولید کنید!
«الأُسَافة الأرض التى لا تنبت شيئاً»
و این واقعا جای تاسف داره!
اینکه عقل، نور علی نور نشده، جای بسی تاسف داره!
+ «انبات عقل»
+ «فوت»
+ «فرصت»
«الفَوت و التلهُّف»: اینکه فرصتها یکی پس از دیگری فوت میشن و تلف میشن و از دست میرن و دوران مهلت، داره به اتمام میرسه، این جای تاسف داره!
برای چی باید متاسف بود؟!
مثلا یه مالی رو از دست دادی، مدام داری تاسف می‌خوری!
اما به فرصتهای 4000 پله‌ای که باید درکشون میکردی و نکردی، اصلا تاسف نمی خوری!
برای چیزهای با ارزشی که از دست میدی، باید تاسف بخوری!
چیزهای بی‌ارزش دنیایی که دیگه تاسف نداره!
«یوسف» نام زیبای صاحبان نور و آیات محکم موید اندیشه آنهاست، که همه بخاطر اینکه این فرصتهای طلایی رو از دست میدهند باید بخاطرش تاسف بخورند! «يا أَسَفى‏ عَلى‏ يُوسُفَ»
واقعا از دست دادن گوهری زیبا و گرانبها چون یوسف ع در هر زمان، جای بسی تاسف دارد!
اما کو که اهل شک و حسد، بفهمند و متاسف شوند! هیهات!
این فقط اهل نور یقین هستنند که یعقوب‌وار، بر فراق نور یوسف تاسف می‌خورند:
«وَ تَوَلَّى عَنْهُمْ وَ قالَ يا أَسَفى‏ عَلى‏ يُوسُفَ وَ ابْيَضَّتْ عَيْناهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظيمٌ»
این داستان دنیای قلب اهل نوری است که طاقت دوریِ نور زیبای خود را ندارد!

يا أَسَفى‏ عَلى‏ يُوسُفَ!

قلب حسودی که نورشو میبینه و میشناسه،
اما بهش پشت میکنه و سر از نار جهنم در میاره، تاسّف نداره؟!
به این حسود باید گفت: خیلی برات متاسفم!
نور یوسف رو از دست دادن واقعا جای تاسف داره!
«يا أَسَفى‏ عَلى‏ يُوسُفَ»
از دست دادن نور یوسف ع جای بسی تاسف و افسوس دارد!
وقتی قلبت تاریک میشه، وقتی نور قلبت قبض میشه، با خودت بگو:
«يا أَسَفى‏ عَلى‏ يُوسُفَ»
و وقتی که قلبت به نور زیبای یوسف ع روشن میشه بگو:
«يا بُشْرى هذا غُلامٌ»

داستان تکراری نور یوسف و نالۀ یعقوب!

حسرتِ از دست دادن نور:
نگاهی دیگر به «يا أَسَفى‏ عَلى‏ يُوسُفَ»
درک عمق این ناله‌ی یعقوب، تنها با تحلیل لغوی یا تاریخی ممکن نیست. این جمله، فریادی است از دل نبی‌ای که نه تنها فرزند، بلکه انگار «نور هدایت» را گم کرده است.
این ناله، فقط بر فراق جسمانی نیست؛ بلکه حسرتِ دوری از نوری است که می‌توانست دل‌ها را روشن کند، امّا رد شد، انکار شد، به چاه فراموشی افکنده شد.
«يا أَسَفى‏ عَلى‏ يُوسُفَ»؛
یعنی: افسوس بر آن نوری که در چشم دل دیدمش، اما در ظاهر گمش کردم.
یعنی: حسرت برای آن نوری که باید می‌ماند تا تربیت کند، اما دل‌های تاریک تاب نیاوردندش.
دلِ حسود، نوری را که می‌شناسد، پس می‌زند. چون نور، حضورش را برملا می‌کند. دل حسود، از چیزی نمی‌ترسد جز دیده شدن تاریکی‌اش. و این‌گونه، در برابر نور یوسف نمی‌ایستد چون نمی‌شناسد؛ بلکه می‌ایستد چون می‌شناسد.
آنجاست که باید گفت: چقدر جای تأسف است!
به این قلب حسود باید گفت:
ای کسی که نور یوسف را شناختی ولی به چاه انداختی،
ای که فهمیدی معلم نورانی آمده، اما بر او خشم گرفتی،
يا أَسَفى‏ عَلى‏ يُوسُفَ… افسوس بر تو!
چون به نوری را که می‌توانست تو را به بهشت ببرد، پشت کردی و به دست خودت، خودت را به جهنم سپردی.
در لحظات غفلت، وقتی دیدی که دل سرد شده، نور علمت خاموش گشته، و احساس سبکی حضور یوسف را از دست داده‌ای، با حسرت بگو:
«يا أَسَفى‏ عَلى‏ يُوسُفَ»
اما در لحظه‌ای که دل روشن شد، وقتی علم از قلبی بر تو تابید، و تو حس کردی که معلم نورانی در جانت جوانه زده، با شوق بگو:
«يا بُشْرى هذا غُلامٌ»
این است راز دو ندا در سوره یوسف: حسرتِ گم‌کردن نور و شادمانیِ بازیافتن آن.

یا أَسَفی عَلی یُوسُفَ!

[سورة يوسف (۱۲): الآيات ۸۱ الى ۸۷]
ارْجِعُوا إِلى‏ أَبِيكُمْ فَقُولُوا يا أَبانا إِنَّ ابْنَكَ سَرَقَ وَ ما شَهِدْنا إِلاَّ بِما عَلِمْنا 
وَ ما كُنَّا لِلْغَيْبِ حافِظِينَ (۸۱)
پيش پدرتان بازگرديد و بگوييد:
اى پدر، پسرت دزدى كرده،
و ما جز آنچه مى‏‌دانيم گواهى نمى‌‏دهيم
و ما نگهبان غيب نبوديم.
وَ سْئَلِ الْقَرْيَةَ الَّتِي كُنَّا فِيها وَ الْعِيرَ الَّتِي أَقْبَلْنا فِيها وَ إِنَّا لَصادِقُونَ (۸۲)
و از [مردم‏] شهرى كه در آن بوديم و كاروانى كه در ميان آن آمديم جويا شو،
و ما قطعاً راست مى‏‌گوييم.
قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِيلٌ
عَسَى اللَّهُ أَنْ يَأْتِيَنِي بِهِمْ جَمِيعاً 
إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ (۸۳)
[يعقوب‏] گفت:
«[چنين نيست،] بلكه نفس شما امرى [نادرست‏] را براى شما آراسته است.
پس [صبر من‏] صبرى نيكوست.
اميد كه خدا همه آنان را به سوى من [باز] آورَد،
كه او داناى حكيم است.»
وَ تَوَلَّى عَنْهُمْ
وَ قالَ يا أَسَفى‏ عَلى‏ يُوسُفَ
وَ ابْيَضَّتْ عَيْناهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ (۸۴)
و از آنان روى گردانيد و گفت:
«اى دريغ بر يوسف!»
و در حالى كه اندوه خود را فرو مى‌‏خورد، چشمانش از اندوه سپيد شد.
قالُوا تَاللَّهِ تَفْتَؤُا تَذْكُرُ يُوسُفَ حَتَّى تَكُونَ حَرَضاً أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهالِكِينَ (۸۵)
[پسران او] گفتند:
«به خدا سوگند كه پيوسته يوسف را ياد مى‏‌كنى تا بيمار شوى يا هلاك گردى.»
قالَ إِنَّما أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَى اللَّهِ وَ أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ (۸۶)
گفت:
« من شكايت غم و اندوه خود را پيش خدا مى‌‏برم،
و از [عنايت‏] خدا چيزى مى‌‏دانم كه شما نمى‏‌دانيد.
يا بَنِيَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَ أَخِيهِ 
وَ لا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ 
إِنَّهُ لا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْكافِرُونَ (۸۷)
اى پسران من، برويد و از يوسف و برادرش جستجو كنيد
و از رحمت خدا نوميد مباشيد،
زيرا جز گروه كافران كسى از رحمت خدا نوميد نمى‏‌شود.»

علیّ‌بن‌ابراهیم رحمة الله علیه:
ثُمَّ تَوَلَّی عَنْهُمْ وَ قالَ یا أَسَفی عَلی یُوسُفَ
وَ ابْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الْحُزْنِ

یَعْنِی عَمِیَتْ مِنَ الْبُکَاءِ
فَهُوَ کَظِیمٌ أَیْ مَحْزُونٌ
وَ الْأَسَفُ أَشَدُّ الْحُزْنِ
وَ سُئِلَ أَبُوعَبْدِ‌اللَّهِ (علیه السلام)
مَا بَلَغَ مِنْ حُزْنِ یَعْقُوبَ (علیه السلام) عَلَی یُوسُفَ (علیه السلام)
قَالَ
حُزْنَ سَبْعِینَ ثَکْلَی بِأَوْلَادِهَا
.
«سپس از آنان روی برتافت و گفت: «یا أَسَفى‏ عَلى‏ یُوسُفَ!»
و چشمانش از اندوه سفید شد، یعنی از شدت گریه نابینا گردید.
او «کظیم» بود، یعنی دلی آکنده از اندوه.
و «أسف»، شدیدترین نوع اندوه است.
«تأسف‌خوردن، منتهای اندوه است
از امام صادق علیه‌السلام پرسیده شد:
«اندوه یعقوب برای یوسف چقدر بود؟»
فرمود:
«به‌اندازه اندوه هفتاد مادری که فرزندان‌شان را از دست داده باشند.»

یا أَسَفی عَلی یُوسُفَ!

اندوه یعقوب علیه‌السلام، چنان‌که این حدیث توصیف می‌کند، اندوهی عادی و گذرا نبود؛
اندوهی بود عمیق‌تر از غم هفتاد مادر داغ‌دیده.
ندای «یا أَسَفى‏ عَلى‏ یُوسُفَ» که از جان یعقوب برخاست، تنها فریاد پدری برای فرزندش نبود، بلکه فغان روحی است که نوری آسمانی را از دست داده است.
وقتی نور یوسف، آن معلم ربانی، آن وجود نورانی و آن هدایتگر الهی از دل انسان غایب شود، چشم دل کور می‌شود؛ چنان‌که چشمان یعقوب از شدت فراق نابینا شد.
این نابینایی، تجلی همان ظلمتی است که قلب در غیاب نور دچار آن می‌گردد.
«أسف» شدیدترین نوع حزن است؛ نه حزن ناآگاهی، بلکه اندوهی برخاسته از شناخت.
تنها کسی که نور یوسف را دیده و درک کرده، می‌تواند طعم این اندوه را بچشد.
از این رو، فریاد «یا أَسَفى‏ عَلى‏ یُوسُفَ» ناله‌ای شخصی نیست، بلکه ندایی عرفانی است؛ ندامت و حسرت قلبی که می‌داند چه گوهری را از کف داده است.
این ناله، مقدمه‌ای بر بازگشت است.
همچنان‌که اندوه یعقوب سرانجام به وصال انجامید،
دلِ سوخته از فراق نور نیز می‌تواند دوباره پذیرای نور گردد.
گریه یعقوب، گریه هر دلِ طالبی است که در فراق نور، اشک می‌ریزد؛
اشکی که راه بازگشت را هموار می‌کند. + «توبه»
و چه اندوهی بالاتر از آن‌که انسان، نوری را که می‌توانست جانش را روشن کند، خود با دستان خویش خاموش کند؟!
یوسف، نماد آن نوری است که اگر دل پذیرای او نشود، تاریکیِ حسد و خودخواهی جای او را می‌گیرد. و در این تاریکی، انسان به چاه می‌افتد، بی‌آن‌که دیگر صدایی از حقیقت بشنود.
اندوه یعقوب، اندوه جدایی از فرزندی نیست؛ بلکه حزن فراق نوری است که قلب‌های حسود، قدرش را ندانستند. این اندوه، اندوه بی‌خبری از پیام معلمی است که آمده بود تا زمین نازا را بارور کند و دل‌های سترون را لبریز از علم، حلم، و جمال سازد.
این گریه، آن‌گونه که در روایت آمده، گریه‌ای است هم‌سنگ غم هفتاد مادر، نه به خاطر آن‌که یوسف، جسمی عزیز بود، بلکه به سبب آن‌که یوسف، نوری بود که چشم جان از آن محروم گشت.
این شدت اندوه، ما را بیدار می‌سازد که اگر ما نیز چشم از نور یوسفِ جان‌مان بپوشیم، اگر با بی‌توجهی یا حسد، معلم درون را از خود برانیم، در واقع بر خویش جفا کرده‌ایم، نه بر یوسف.
پس بیا و اگر روزی در تاریکی حسد، غرور، غفلت یا خودمحوری، یوسف دلت را به چاه انداختی، امروز بازگرد؛ اشک بریز، ناله کن، و با تمام وجود بگو:
«یا أَسَفى‏ عَلى‏ یُوسُفَ»
این ناله، نه نشانه ضعف، بلکه کلید بازگشت است.
فریادی است که پرده‌های ظلمت را می‌درد.
یوسف، همچنان زنده است.
نور هنوز می‌تابد.
کافی‌ست دلت دوباره بخواهد…
و در آن لحظه‌ای که نور یوسف به قلبت بازمی‌گردد، در وجد و شوقی آسمانی، بگو:
«یا بُشْرى هذا غُلامٌ»
این بشارت، تولدی دوباره است.
معلم برگشته است.
نور برگشته است.
و قلب تو، این بار نه چاه، بلکه خانه او شده است.
… حال که دل مشتاق است، بیا باز هم در این کوچه نور، قدمی جلوتر برویم:
یوسف، فقط در مصر گم نشده بود؛ یوسف، در جانِ ما گم می‌شود.
در لحظه‌ای که حق را می‌فهمی، اما زیر لب انکارش می‌کنی،
در لحظه‌ای که حضور معلمی ربانی را حس می‌کنی، اما سرت را برمی‌گردانی،
در لحظه‌ای که نوری از درون می‌درخشد، اما تو به سمت سایه می‌دوی…
از نورت فاصله میگیری و بوی عداوت از رفتارت استشمام می‌شود!
بدان که آنجا همان چاهی‌ست که یوسفِ جان را در آن انداخته‌ای.
دل، دو راه بیشتر ندارد:
یا خانه‌ای برای یوسف می‌شود،
یا گوری برای نور.
و اما، کسی که یوسفِ دلش را به چاه انداخته، هنوز راهی دارد…
راهی به‌نام یعقوب.
یعقوب، همان گریه‌ای‌ست که هنوز از اعماق جانت جاری می‌شود.
او آن قسمتی از وجود توست که هنوز دوست دارد، هنوز امیدوار است،
هنوز با چشم سپید از گریه، سر به دیوار می‌زند و ناله می‌کند:
«إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ»
و عجب بوی خوشی‌ست!
بوی امید.
بوی بازگشت.
بوی ظهور دوباره نوری که گم کرده‌ای.
و ناگهان، خدا می‌فرماید:
اذْهَبُوا بِقَمِيصِي هَٰذَا فَأَلْقُوهُ عَلَىٰ وَجْهِ أَبِي يَأْتِ بَصِيرًا…
آری، بازگشت یوسف، با قمیصی‌ست که بوی نور می‌دهد.
همان نَفَسِ گرم معلمی که بر چشم‌های کور، بینایی می‌بخشد.
همان نوری که اگر به دلِ شکسته‌ات برسد،
تو را از غم، از گم‌گشتگی، از چاهِ بی‌خودی، نجات خواهد داد.
پس بگذار پایان این مسیر، آغازی باشد:
آغازی برای دلی که دیگر نه با حسد،
بلکه با عشق به نور،
یوسف را در آغوش می‌کشد.
و تو،‌ دیگر نه برادر حسود، بلکه یعقوبِ گریانِ عاشق شده‌ای.
و این اشک‌ها، همان بارانی‌ست که خاک دل را بارور می‌کند تا نور یوسف، دوباره در آن بتابد…
ای جانِ مشتاق نور!
ای دلِ گمشده در مسیر یوسف!
اگر می‌خواهی ادامه بدهم، پس گوش دل را باز کن، که این بار، صدای بارانی‌ست که از سینه آسمانِ عشق می‌بارد…
یوسف، برای فروختن نبود…
اما او را فروختند،
به بهایی اندک، چند درهم ناچیز.
نه برای اینکه قیمتش این بود،
بلکه چون آنان که او را فروختند، قیمت‌فهم نبودند.
دل اگر قیمت یوسف را نداند،
او را با تمنای لحظه‌ایِ دنیا معامله می‌کند.
با لبخند یک رؤیا، با وعده‌ای پوچ، با چیزی شبیه قدرت، شبیه شهرت…
اما آن‌کس که مزه نور را چشیده،
هیچ‌گاه دیگر با سایه معامله نمی‌کند.
آیا دیده‌ای آن لحظه را؟
وقتی کاروانی می‌رسد…
نه برای نجات،
بلکه فقط برای بردن…
«یا بُشْرى! هذا غُلام!»
اما این بشارت،
بشارت کاروان نیست؛
این صدای جانِ توست، وقتی پس از سال‌ها گم‌گشتگی،
دوباره یوسف را در دل پیدا می‌کنی…
بشارت باد تو را، ای دلِ بیدار!
اگر هنوز می‌گویی: یا أَسَفى على یُوسُف!
یعنی هنوز یعقوبی در تو زنده است.
و اگر روزی رسید که با اشک شوق فریاد زدی:
یا بُشْرى! هذا غُلام!
یعنی قافله نور، به خانه قلبت بازگشته است.
پس نترس از تاریکی چاه،
تا یوسف را در دل داری، امید هست.
یوسف، فقط یک پیامبر نیست؛
یوسف، همان معلم ربانی‌ست که آمده تا تو را از چاه به عرش ببرد.
و امروز…
اگر صدای او را در جانت شنیدی،
دیگر پشت نکن!
دیگر نفروش!
دیگر حسد نور نبر…
ای دل، بشنو:
بازار یوسف هنوز باز است،
اما مشتریانِ نور، نایاب‌اند…
و تو اگر بخواهی، می‌توانی از آنان باشی.
به‌به! چه فضای نورانی و روحانی استشمام می‌شود!
خاک قدمت، ای دوستِ اهل دل…
چه شوقی است در این همراهی، چه نوری در این گفت‌وگو!
پس بگذار ادامه دهم، تا این نسیمِ یوسفی، دل‌مان را تا ملکوت ببرد…
یوسف، تنها نامی نیست که در قصه آمده باشد.
یوسف، صدای آن حقیقت گمشده‌ای‌ست که ما را هر شب به چاه می‌برد،
و هر سحر، امید رهایی را در گوش جان زمزمه می‌کند…
وای اگر دلت هنوز از او أسَف دارد!
یعنی هنوز چشم به راه بازگشت نوری!
یعنی هنوز تاریکی را باور نداری!
خدای یوسف، خدای چاه و زندان و قحطی نیست؛
خدای «اجتباء» معلمین نورانی است…
«وَ كَذلِكَ يَجْتَبيكَ رَبُّكَ»
او که تو را، از میان همه، برگزیده
تا مثل یوسف،
در دل برادران حسود بدرخشی،
و با بخشش، آنان را به توبه برگردانی.
ای دل!
اگر در چاه افتاده‌ای، اما صدای یوسف را می‌شنوی، نترس!
چاه، جایی‌ست برای تولد دوباره‌ی خورشید.
درست مثل رحمِ مادر،
که تاریک است، اما قرار است از آن، زندگی بجوشد.
یعقوب، از بوی پیراهن یوسف، بینا شد!
تو نیز اگر دل را با نور یوسف معطر کنی،
کورترین شب‌ات به صبح خواهد رسید.
«از لیلة القدر تا مطلع الفجر»

حسودان، همیشه در داستان حضور دارند.
آنان، دل‌هایی‌اند که می‌دانند نور چیست،
«يَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللَّهِ ثُمَّ يُنْكِرُونَها وَ أَكْثَرُهُمُ الْكافِرُون‏َ»
اما چون نمی‌توانند و نمی‌خواهند آن را داشته باشند،
تصمیم می‌گیرند آن را خاموش کنند.
«يُريدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ»
و وای بر آن دل،
که نور را شناخت، اما بر آن خشم گرفت.
یعنی هم دید و هم پشت کرد
چنین دلی، سزاوارترین است به «یا أسفى!»
نه دلی که هنوز در جست‌وجوی یوسف است!

یوسفِ جان،
تو نوری، نه اسیرِ چاه، نه ساکنِ زندان…
تو امتحانی هستی برای دل‌ها:
تا هرکه حسد دارد، خشمگین شود،
و هرکه مهر دارد، روشن شود.
و امروز، تو بازگشته‌ای.
نه در بازار مصر،
بلکه در دلِ عاشقانِ سحرخیز…
آنان که دیگر، تو را نمی‌فروشند،
بلکه تو را می‌جویند!

دل من!
وقتی دیگر نه حسد ورزیدی،
نه شک کردی،
نه نور را معامله کردی…
آن‌گاه خودت می‌شوی یوسفِ کسی دیگر!
تا در دل او، نور بپاشی، + «ارث»
و با علم و عطوفت، نازاییِ دلش را بارور کنی.
آری، حکایت یوسف، حکایت توست،
اگر جرأت گریه کردن یعقوب را داشته باشی…
و لبخند زدن بر بشارتِ بازگشتش…

جانم! چه خوش‌سعادتمند است قلمی که از دل تو برمی‌خیزد…
پس بشنو ادامه‌ی این نَفَس نورانی را،
تا شاید دل، دیگر جای حسد نباشد، بلکه مأوای یوسف شود…

دل، یا محراب دیدار است، یا چاه فراموشی.
و تویی که انتخاب می‌کنی:
آیا یوسف را در دلت به سلطنت بنشانی،
یا به دست برادران تهمت و تمنا،
به چاه واگذار کنی؟
قلب اگر از حسد پاک شود،
خود عرش یوسف است.
و اگر پُر از تمنای جاه شود،
زندان تنگی‌ست که حتی یوسف هم در آن، غریب است.
بیایید راست بگوییم:
ما بارها و بارها، یوسفِ جان خود را فروختیم؛
گاهی به یک نگاهِ پرحسد،
گاهی به یک حرفِ دروغ،
گاهی به دنیایی که ارزش یک پیراهن هم نداشت…
اما هنوز هم، یعقوب در ما زنده است.
هنوز هم کسی در اعماق دل‌مان،
برای گمشده‌اش گریه می‌کند.
و آن گریه، راه را باز می‌کند.
اشک، همیشه راه می‌سازد…
آری!
اگر دل، أسَف داشته باشد،
یعنی هنوز «یوسف» را می‌شناسد…
و اگر از شدت أسف، نابینا شود،
یعنی نور را چنان شناخته که حتی نبودنش، چشم را کور کرده است.
و از این بالاتر نمی‌شود:
که امام صادق علیه‌السلام بفرماید:
غم یعقوب، به اندازه‌ی هفتاد مادرِ داغ‌دیده بود…
نه برای کودکی که دیگر نیست،
بلکه برای نوری که دیگر در کنار دلش نمی‌تابد!
پس ای دل، اگر هنوز می‌سوزی،
بگذار بسوزی!
که این سوختن، بیدارکننده است،
و هر «یا أسفى»، گامی‌ست به سمت «یا بُشرى»…
و فردا، همان‌گاه که خورشید از چاه طلوع کند،
تو هم خواهی گفت:
«هذا یوسف!»
و خواهی دید که تمام این راهِ پر درد،
مقدمه‌ای بود برای بازگشتِ نور…
و داستان تکراری ایوب پیامبر…

دل تو، دارد با نور حرف می‌زند…
و من، تنها پژواکِ آن را با کلمات می‌نویسم.
پس بشنو…

ای دل!
یادت هست روزی را که یوسف را دیدی؟
نه با چشم،
که با قلب…
همان لحظه‌ای که نور بر تو تابید
و تو لرزیدی،
گریستی،
و چیزی درونت گفت:
“او از جنس ما نیست،
او از جنس آسمان است…”
«حاشَ لِلَّهِ ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلاَّ مَلَكٌ كَريمٌ»
و بعد چه شد؟
برادرت، همان حسد پنهانی، گفت:
«اقْتُلُوا یُوسُفَ!»
و تو گوش دادی…
نه به صدای نور،
بلکه به صدای سایه…
و از آن روز،
دل تو شد مثل زمین «أسیفة»:
سخت، نازا، و خشمگین.
نه دانه‌ای می‌پذیرد،
نه بارانی را دوست دارد…
و این همان لحظه‌ای است که یعقوب جانت فریاد می‌زند:
«يا أَسَفى‏ عَلى‏ يُوسُفَ!»
و اشکش، چشمان جان را سفید می‌کند…
چرا؟
چون از درون، گریسته،
نه از ظاهر.
اما گوش کن…
نور، هرگز نمی‌میرد.
یوسف، درون تو، هنوز زنده است.
در چاه است، بله،
اما زنده است!
و اگر گریه یعقوب را ادامه دهی،
کاروانی خواهد رسید…
کاروانی که به دل چاه، طناب خواهد انداخت…
و در آن لحظه،
همان قلب خاک‌خورده،
فریاد خواهد زد:
«يا بُشْرى! هذا غُلامٌ!»
او برگشته است…
او نوری‌ست که هرگز خاموش نشد،
فقط پنهان شد،
تا دل تو آمادگی دیدار یابد.
پس نگذار حسرت، پایان راه باشد.
بگذار اسف، آغاز بازگشت شود.
و این بار، نه با حسد،
بلکه با فروتنی، یوسف را به دل دعوت کن…

دل، گوش سپرده… پس بگذار قلم، راه نور را ادامه دهد.

یعقوب جانت،
هنوز شب‌ها بیدار است…
نه از بی‌خوابی،
بلکه از بی‌نوری.
او هر شب، به سوی همان قِبله‌ای نگاه می‌کند
که روزی یوسف را بدرقه کرد.
همان روز که دل تو،
یوسف را به چاه انداخت…
نه از سر دشمنی،
که از سر نادانی.
او هر شب می‌گوید:
«إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ»
و تو نمی‌شنوی…
چون مشام دلت را غبار گرفته،
غبار دنیا،
غبار غفلت،
غبار سنگینی که حسد به دل نشاند.
اما… آیا حس نمی‌کنی؟
انگار چیزی دارد تغییر می‌کند…
چاه درونت، دیگر آن سکوت سیاه را ندارد،
صدایی از درون آن بلند شده…
صدایی که می‌گوید:
«أنا یوسف… هذا أخی…»
و تو،
در میانه‌ی خشکسالی،
در سال‌های قحطِ دل،
فهمیده‌ای که هیچ گندمی،
به اندازه حضور او،
سیرت نمی‌کند.
پس حالا،
اگر هنوز یعقوب جانت درونت زنده است،
بگذار اشک‌هایش راه را باز کند،
بگذار اندوه،
طناب رهایی شود.
و آنگاه…
یوسف،
با همان لبخند آسمانی،
در مقابلت خواهد ایستاد.
نه با شماتت،
نه با گلایه،
بلکه با آغوشی از نور…
او می‌گوید:
«لا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ…»
و تو،
در برابر این عفو،
فقط می‌توانی بگویی:
«تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَكَ اللَّهُ عَلَيْنا وَ إِنْ كُنَّا لَخاطِئينَ»
اما او لبخند می‌زند…
چون نور، هرگز کینه نمی‌گیرد.
بازگشت یوسف،
یعنی دل تو،
دوباره آماده‌ی نور شده است.
یعنی زمینت، دیگر «أسیفة» نیست،
خاکش شخم خورده،
دلش نرم شده،
و منتظر بارانی از آسمان است…
او آمده است…
یوسف دل،
نور نهایی،
معلمِ ازلی…

آیا این بار،
دل تو او را خواهد پذیرفت؟
یا باز هم،
در سیاه‌چالِ تمنا،
او را زندانی خواهی کرد؟

یوسف،
اکنون ایستاده است.
نه در برابرِ برادرانِ نادم،
که در برابرِ دلی که آماده‌ی درکِ نور شده است.
چشمانت هنوز خیس‌اند،
اما این‌بار از اشتیاق،
نه از حسرت.
و این اشتیاق،
کلید رؤیاست.
یعقوبِ درون،
نابینا شد تا بهتر ببیند.
تا بفهمد:
دیدن با چشم نیست،
دیدن، کارِ دل است…
و دل اگر روشن شد،
چشم هم به دنبالِ آن روشن می‌شود.
یوسف،
حالا تأویلِ رؤیا را با خود دارد.
یادته؟
«وَ كَذَٰلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ وَ يُعَلِّمُكَ مِن تَأْوِيلِ الْأَحَادِيثِ…»
او تعلیم دید،
تا وقتی به دل تو بازگشت،
تو را با تأویلِ رؤیاهایت روبرو کند.
دلت، همان‌جایی‌ست
که خورشید و ماه و ستارگان،
در برابر یوسف سجده می‌کنند.
اما تنها وقتی این سجده رخ می‌دهد
که حسد، دل را ترک گفته باشد،
و عشق، سراپای جانت را پر کرده باشد.
حالا وقتِ بازگشت است.
همان رؤیایی که زمانی، کودکانه می‌پنداشتی،
اکنون تعبیر شده است:
دل، دوباره خانه‌ای برای نور شده.
تو دیگر آن کودکِ نادانِ حسود نیستی…
تو، اکنون آماده‌ای.
یوسف،
از چاه برآمد،
از زندان رهایی یافت،
و از راه رسید…
با جامی در دست،
که در آن نوری ریخته است
برای تو،
برای هر دلی که تشنه‌ی حقیقت است.
و صدایی در جانت می‌پیچد:
«ارْجِعُوا إِلى‌ أَبِيكُمْ فَقُولُوا يا أَبانا إِنَّ ابْنَكَ قَدْ سَرَقَ»
اما این بار تویی که فریاد می‌زنی:
نه! این‌بار،
نه دزدی بود، نه گناهی!
او فقط نوری بود که دل من طاقت دیدنش را نداشت…
و حالا،
با تمام وجود می‌گویی:
«يا بُشْرىٰ هٰذا غُلامٌ!»
یوسف پیدا شده…
گمشده‌ی جانت،
یافت شده است.

یوسف و یعقوب، دوباره در آغوش هم!
لحظه‌ای فراموش نشدنی در تاریخ؛
زمانی که یوسف به سوی پدرش می‌آید،
در حالی که سرودِ عشق و نور در جانش پیچیده است.
در آن لحظه، نه تنها یعقوب چشم می‌گشاید،
بلکه دلش نیز دوباره روشن می‌شود.
یعقوب، وقتی یوسف را می‌بیند،
همه‌ی غم‌هایش را در یک نفس حبس می‌کند.
او می‌بیند که در نهایت،
تمامِ آن اشک‌ها و انتظارها،
در آغوش یوسف،
به جوشش در می‌آید.
یوسف، پس از سال‌ها فراق،
و پس از تمام آن دردهایی که در چاه‌ها و زندان‌ها کشید،
چشم در چشم پدرش می‌اندازد.
در این لحظه، هیچ کلمه‌ای نمی‌تواند این دیدار را توصیف کند،
زیرا این دیدار،
حاصل نوری است که از دل‌های صبور و از جان‌های عاشق،
بیرون می‌آید.
در آغوش پدر، یوسف می‌گوید:
ای پدر، این رحمت از سوی پروردگار ماست.
«يا أَبَتِ هذا تَأْويلُ رُءْيايَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبِّي حَقًّا
وَ قَدْ أَحْسَنَ بي‏ إِذْ أَخْرَجَني‏ مِنَ السِّجْنِ وَ جاءَ بِكُمْ مِنَ الْبَدْوِ
مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّيْطانُ بَيْني‏ وَ بَيْنَ إِخْوَتي‏
إِنَّ رَبِّي لَطيفٌ لِما يَشاءُ إِنَّهُ هُوَ الْعَليمُ الْحَكيمُ
»
و در آن لحظه،
نه تنها یعقوب اشک می‌ریزد،
بلکه همه‌ی جهان از این نور پر می‌شود.
این نور، نورِ وصل است،
نورِ حقیقتی که تنها در دل‌های آماده می‌تابد.
دل‌هایی که سال‌ها درد کشیدند،
اما هیچ‌گاه از امید و نور دست برنداشتند.

یوسف می‌گوید:
«رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ الْمُلْكِ وَ عَلَّمْتَنِي مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحَادِيثِ»
پروردگارا، به من سلطنت بخشیدی و از تأویل احادیث به من آموختی.
این یادآوری از خداوند،
به دل‌های تاریک پیام می‌دهد که حتی در دشوارترین لحظات،
همیشه امیدی وجود دارد؛
امیدی که در نهایت،
به نور می‌انجامد.

و یعقوب،
پدرِ بزرگ،
با چشمان نم‌دار،
در جوابِ یوسف می‌گوید:
بشارت همیشه می‌آید وقتی دل، پیش از دیدن، ایمان داشته باشد.
این جمله‌ی یعقوب،
رمزِ بزرگی است؛
دل‌های اهل ایمانی هستند که می‌توانند هر نوری را درک کنند،
نه تنها در رؤیاها، بلکه در دنیای واقعی.

این داستانِ یوسف و یعقوب،
نه فقط یک روایت تاریخی است،
بلکه نمادی است از انسان‌هایی که با درک نور،
در برابر تاریکی‌ها ایستاده‌اند.
این قصه‌ی آنان است که در انتظارِ نور و حقیقت،
آزموده شدند و در نهایت،
در نورِ وصل،
همدیگر را یافتند.

با چنین درس‌هایی از یوسف و یعقوب،
ما هم باید در زندگی‌مان،
در برابر چالش‌ها و تاریکی‌ها،
دنبالِ نوری باشیم که نمی‌گذارد قلب‌هایمان به ظلمت کشیده شود.
و این نور،
نورِ محبت و ایمان است،
که در دل‌های آماده می‌درخشد.

این، داستانِ بازگشت است؛
بازگشت از درد به آرامش،
بازگشت از حسرت به حقیقت،
و بازگشت از ظلمت به نور:
«اللَّهُ وَلِيُّ الَّذينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ»

و این بازگشت،
همان چیزی است که هر انسانی در جستجوی آن است؛
بازیابیِ نورِ درونی،
بازگشت به خود،
بازگشت به آغوش معلمی مهربان،
بازگشت به آغوشِ پروردگار.
«إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ»

به شوقِ این نور، ادامه می‌دهیم…

از چاهِ گناه به آغوشِ محبت!
یوسف، با نوری که در چهره‌اش می‌درخشد،
و با قدم‌هایی که در مسیرِ صبر و ایمان نهاده است،
حکایت از امیدی است که هر دلِ تاریک،
و هر نفسِ آزرده،
چشم به راه آن است.
این نور، نورِ خداوند است،
نورِ رحمت و هدایت،
که با دستِ پر مهرِ یوسف،
و از دلِ پر از دردِ یعقوب،
ظهور می‌یابد.
این نور در دنیای ظلمانی،
چشمانِ ناامید را می‌گشاید،
و دل‌های گم‌شده را به آغوشِ خداوندی می‌کشاند که همیشه در انتظارِ بازگشت ماست.
یوسف و یعقوب، پدر و پسر،
پس از سال‌ها فراق،
دیگر هیچ چیزی جز نورِ رحمت را نمی‌بینند.
اما این نور، تنها برای آنان نیست.
این نور برای تمامی دل‌های تاریک است،
دل‌هایی که در تنگناهای زندگی،
در قهقهرای گناه و رنج،
در تلاش برای یافتنِ راهِ نجات،
به سر می‌برند.
آیا این نور، در دلِ ما نیز می‌درخشد؟
آیا ما هم در راهِ یوسف و یعقوب،
آماده‌ایم که در برابرِ چالش‌ها،
دنبالِ نور باشیم؟
یا همچنان در دل‌های‌مان در جستجوی سرابِ دنیوی می‌گردیم؟

یوسف، وقتی به سوی پدرش بازگشت،
به او گفت:
ای پدر، این رحمت از سوی پروردگار ماست.
+ «إِلاَّ رَحْمَةً مِنْ‏ رَبِّكَ إِنَّ فَضْلَهُ كانَ عَلَيْكَ كَبيراً»
این کلمات، از عمقِ قلبِ یوسف بیرون آمد،
چرا که او می‌دانست که تمامی آنچه را که به دست می‌آورد،
به برکتِ رحمتِ خداوند است.
نه تنها برای او، بلکه برای تمام کسانی که در جستجوی نورند.
این نور، گوهری است که فقط در دل‌های آماده،
در دل‌های روشن از ایمان،
در دل‌های سرشار از عشق و رحمت می‌درخشد.

یوسف به پدرش می‌گوید:
«رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ الْمُلْكِ وَ عَلَّمْتَنِي مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحَادِيثِ»
پروردگارا، به من سلطنت بخشیدی و از تأویل احادیث به من آموختی.
یوسف در این لحظه،
نه تنها از فضلِ الهی سخن می‌گوید،
بلکه بر این حقیقت تأکید می‌کند که
هیچ چیزی جز رحمتِ الهی نمی‌تواند
راه‌گشای دردها و رنج‌ها باشد.

و یعقوب، پدرِ عاشق،
چشمانش را می‌بندد و در دل،
آرزو می‌کند که تمامی انسان‌ها
چنین رحمتِ عظیمی را تجربه کنند.
او می‌داند که در این دنیا،
همیشه نورهایی هستند که می‌توانند دل‌های تاریک را روشن کنند،
اما باید آماده بود،
از نور فاصله نگرفت،
دل باید پاک باشد تا این نورها در آن بتابند.

این داستان، داستانِ نوری است که از دلِ تاریکی به بیرون می‌آید.
داستانِ یوسف و یعقوب، داستانِ امید و بازگشت به خداوند است.
و برای ما،
این داستان تنها یک روایت نیست،
بلکه یک راهنمایی است
برای درک و جستجوی نور در دل‌های‌مان.
آیا آماده‌ایم که در دلِ تاریکی‌های این دنیا،
نور یوسف را بیابیم؟
آیا در جستجوی راهِ حقیقت و هدایت هستیم؟
اگر جواب ما مثبت است،
پس باید همچون یعقوب و یوسف،
با دل‌هایی پر از صبر و ایمان،
در انتظارِ نورِ الهی باشیم.
نوری که در نهایت،
به ما نشان می‌دهد که در تمامِ رنج‌ها،
خداوند همیشه در کنار ماست.
+ «سفر انفرادی با نور!»

نورِ نهایی: بازگشت به اصل!
چندین سال از آن لحظه‌های تاریک گذشت،
از زمانی که یوسف در چاه افتاده بود و در دل‌های گم‌شده،
تنها تاریکی‌ها می‌رقصیدند.
اما اکنون، یوسف در قلبِ دلِ پدرِ خود،
و در دلِ هر کسی که به نورِ الهی ایمان دارد،
می‌درخشد.
یوسف با بازگشت به خانه‌ی پدر،
در حقیقت بازگشتی به اصلِ خود داشته است؛
بازگشتی به آغوشِ حقیقت،
بازگشتی به رحمتِ خداوند که هیچ‌گاه از بندگانش دست نکشیده است.

یعقوب، در آغوشِ یوسف،
چشمانش از اشک پر شده است،
ولی این اشک‌ها نه از درد،
که از شوقِ دیدارِ نورِ الهی است.
در این لحظه، او می‌داند که تمامِ رنج‌هایی که در این سال‌ها کشیده،
همه در راستای نزدیک‌تر شدن به نورِ الهی بوده است.

یوسف، با آن چهره‌ی نورانی،
در حقیقت نه تنها جسمِ خود،
که روحش را نیز به آغوشِ پروردگار سپرده است.
او به تمامی انسان‌ها نشان می‌دهد که
تا وقتی که در دلِ حقیقت و صبر باقی بمانی،
تمامِ تاریکی‌ها را می‌توان شکست.

و این بازگشتِ یوسف،
همچنان برای همه‌ی ما درس است.
یوسف، نمادِ هر دلِ پاکی است که می‌خواهد به نورِ حقیقت برسد.
او نشان می‌دهد که نباید تسلیم تاریکی‌ها شد،
که در هر لحظه از زندگی،
اگر دل‌مان روشن باشد،
می‌توانیم در دلِ چاه‌ها و گرفتاری‌ها،
نورِ رحمت را ببینیم.

یوسف به ما یادآوری می‌کند که
بازگشت به اصل،
یعنی بازگشت به دل‌های پاک،
یعنی بازگشت به نورِ الهی.

آیا دل‌های ما آماده‌اند که در نورِ یوسف غرق شوند؟
آیا می‌توانیم همچون یعقوب،
در دلِ تاریکی‌ها،
منتظرِ نورِ روشنِ یوسف باشیم؟
اگر پاسخ مثبت است،
پس ما هم در این مسیرِ نورانی خواهیم بود.
نوری که هیچ‌گاه از دل‌های کسانی که در جستجوی حقیقت‌اند، دور نخواهد شد.

این پایان نیست،
بلکه آغازِ یک سفرِ روحانی است،
سفری که در آن،
یوسف در دلِ هر کسی می‌درخشد،
و ما هم می‌توانیم در این سفر،
همراهِ او باشیم.

بسیار خوشحالیم که با ما در این سفر نورانی هستید.
بیایید با هم ادامه دهیم و از نورِ یوسف بیشتر بهره ببریم.

یوسف در دل‌های ما!
سفر یوسف به ما یادآوری می‌کند که در دل هر انسان،
همچون چاهی تاریک،
نیازی به روشنایی است.
اما این روشنایی، تنها از سوی معلمی الهی می‌آید،
یوسفِ نورانی که کلامش از جنس کلام نورانی خداوند است.
«الله نُور»
یوسف که روزی در چاه افتاده بود،
امروز در دل‌های ما نور می‌افکند.
او که با چشم دل، در دنیای بی‌نهایتِ ظلمت‌ها جستجو می‌کرد،
هم‌اکنون در دلِ هر کسی که در پی نور است،
می‌درخشد.

لحظه‌های آزمایش! داستان تکراری کربلای یوسف ع!
اما نباید فراموش کرد که یوسف در برابر امتحان‌ها قرار گرفت،
تاریکی‌هایی که در زندگی بر سر راهش آمد،
او را از رسیدن به نور باز نداشت.
چرا که او می‌دانست که نور خداوند در دلِ هر انسان،
پیش از همه چیز، در تواناییِ صبر و ایمان نهفته است.
در زندگی هر انسان،
لحظاتی می‌آید که انگار به چاه افتاده‌ایم،
به‌نظر می‌رسد که هیچ راه نجاتی نیست،
و دل‌مان پر از غم و اندوه است.
اما اگر در این لحظات،
یاد یوسف را در دل داشته باشیم،
خواهیم دانست که حتی در دلِ سخت‌ترین لحظات،
نور در کمین است.
«إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ»

نورِ یوسف در دلِ ما!
اگر در زندگی هر کدام‌مان،
یوسف را در دل خود جستجو کنیم،
اگر با چشم دل،
او را در نورِ حقیقت ببینیم،
آنگاه خواهیم دانست که
در هر گوشه‌ی تاریکِ دل‌مان،
نورِ یوسف در انتظار است تا درخشیده و
دل‌مان را روشن کند.
یوسف در هر لحظه‌ی زندگی،
برای هر کسی که بخواهد،
آماده است که در دل‌اش تابیده و
آن را از ظلمت‌ها رهایی بخشد.

یوسف، معلمِ حقیقت!
یوسف نه تنها یک پیامبر و معلم است،
بلکه او نمادِ حقیقتی است که در هر دل،
در هر نقطه‌ی تاریکِ این دنیا،
منتظر است تا خود را نمایان سازد.
او یادآوری می‌کند که باید در جستجوی نور بود،
که در نهایت، نور همیشه پیروز خواهد شد.
«نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَريبٌ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنينَ»
اگر یوسف در دل‌های ما می‌درخشد،
یعنی در مسیرِ حقیقت گام نهاده‌ایم.

بازگشت یوسف!
پس از تمامِ دردها و رنج‌ها،
یوسف برگشت.
او به خانه‌اش بازگشت،
اما نه فقط به خانه‌ی فیزیکی‌اش،
بلکه به خانه‌ی دل‌های کسانی که آماده بودند تا او را بپذیرند.
او با بازگشتش، نشان داد که در پایانِ هر سفر،
نور همیشه بازمی‌گردد و
تاریکی‌ها را کنار می‌زند.

اینک نوبت ماست!
حالا نوبت ماست که در این نور زندگی کنیم.
یوسف در دل‌های ما می‌درخشد،
و ما باید آماده باشیم که او را به پذیرش در دل‌مان دعوت کنیم.
همان‌طور که یعقوب در آن لحظه‌های بی‌پایانِ غم و اندوه،
یوسف را در دل‌اش یافت،
ما هم می‌توانیم در دل‌های خود نور یوسف را پیدا کنیم.

این داستان، در حقیقت، داستان هر انسانی است که در تاریکی‌های دنیا،
در پی نورِ حقیقت می‌گردد.
اما همچنان که یوسف نشان داد،
در نهایت، نور، همیشه پیروز می‌شود،
و تاریکی‌ها از بین می‌روند.
«جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً»

آیا آماده‌اید که در دل‌تان نور یوسف را پیدا کنید؟
اگر همچنان به دنبال نور باشید،
اگر همچنان در دل‌تان برای روشنایی جایی بگذارید،
بی‌شک، یوسف در آنجا خواهد درخشید.
« كَأَنَّهُ كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ»
و این نور، می‌تواند مسیر زندگی شما را تغییر دهد.

باز هم از این لحظاتِ نورانی لذت می‌بریم،
چرا که این سفر هنوز ادامه دارد،
و یوسفِ درون‌مان همچنان در انتظار است تا در دل‌مان بدرخشد.

و خوشحالیم که همچنان با این نور همراه ما هستید و از آن لذت می‌برید.
نور همیشه در کنار ماست تا این مسیر نورانی را ادامه دهیم.
روشنایی در دل‌هایمان همیشه در حال تابیدن است.
بیایید با هم به سوی نور یوسف گام برداریم.

بیایید دوباره از این نور بهره‌مند شویم؛
نور یوسف که در دل‌هایمان همچنان می‌درخشد.
در این لحظه که به یاد یوسف، به یاد دوران تاریکی و بی‌خبری می‌افتیم، همچنان در انتظار بازگشت نور در دل‌های خود هستیم.
وقتی یوسف از چاه ظلمت بیرون آمد، به یاد آورد که چگونه آن چاه تاریک، تنها یک گذرگاه بود برای رسیدن به نوری که همچنان در درونش می‌درخشید.
نور یوسف، همچنان که در دل‌های انسان‌های واقعی می‌تابد، به ما یادآوری می‌کند که هیچ‌گاه نباید از نور مأیوس شویم، حتی در عمیق‌ترین چاه‌ها.
آیا آماده‌ایم تا دل‌های خود را از تاریکی‌ها پاک کنیم و به استقبال نور یوسف برویم؟
چقدر شایسته‌است که در این مسیر، دست به دست یکدیگر بگذاریم و در این راه نورانی قدم برداریم.

یوسف، همان نور در دل تاریکی‌هاست.
داستان او، نه تنها روایت فردی از زندگی یک پیامبر الهی است، بلکه سرود روشنی است که به دل‌های ما تابیده می‌شود تا از میان ظلمت‌های درون، به سوی نور هدایت شویم.
یوسف در چاه‌های مختلف افتاد، اما نور او هیچگاه خاموش نشد.
او همچنان که در تاریکی چاه‌های تنهایی و درد گرفتار شد،
نوری را به جهانیان نشان داد که هیچ‌گاه از آن محو نشد.
دل‌های ما، اگر آماده باشند، در مقابل این نور، سجده‌کنان، خواهند درخشید.
اما اگر تاریک و بسته باشند، نتیجه‌اش خشم و حسادتی است که در دل‌ها شعله‌ور می‌شود، چرا که نور یوسف برای دل‌های مسموم با حسد، تهدیدی است که در مقابل آن، جز واکنش‌های منفی چیز دیگری نمی‌توانند داشته باشند.
همچنان که یوسف از چاه ظلمت بیرون آمد و به مقام عزت رسید، ما نیز می‌توانیم در مسیر نور، از چاه‌های سخت زندگی بیرون بیاییم و به نور حقیقت برسیم.
هیچ‌گاه نباید فراموش کنیم که نور یوسف نه تنها در گذشته،
بلکه در دل‌های ما امروز نیز می‌تواند بدرخشد.
همچنان که در انتهای این داستان زیبا، زمانی که یوسف به خانواده‌اش بازگشت و دل‌های نیکو و آماده دوباره با نورش روشن شدند، ما نیز می‌توانیم در هر مرحله از زندگی خود، با دل‌های پاک و آماده به استقبال نور بی‌پایان الهی برویم.
یوسف به ما یاد می‌دهد که هیچ تاریکی‌ای نمی‌تواند نور حقیقت را خاموش کند.
و همچنان که در لحظات سخت و دلهره‌آور زندگی، اگر به این نور دل بدهیم، زندگی به آرامش و روشنی خواهد رسید.
پس بیایید دل‌های خود را از حسد، تنگ‌نظری و تاریکی‌ها پاک کنیم
و به نور یوسف و به حقیقت و هدایت راه یابیم.
یوسف، پیام‌آور نوری است که در هر دل روشنایی می‌آفریند.

يَعْقُوبُ تَأَسَّفَ عَلَى يُوسُفَ!

وَ سَمِعْتُهُ يَقُولُ فِي قَوْلِ يَعْقُوبَ‏
يا أَسَفى‏ عَلى‏ يُوسُفَ
إِنَّهُ عَرَضَ فِي التَّأَسُّفِ بِيُوسُفَ
وَ قَدْ رَأَى فِي مُفَارَقَتِهِ فِرَاقاً آخَرَ
وَ فِي قَطِيعَتِهِ قَطِيعَةً أُخْرَى
فَتَلَهَّبَ عَلَيْهَا وَ تَأَسَّفَ مِنْ أَجْلِهَا
كَقَوْلِ الصَّادِقِ ع فِي مَعْنَى قَوْلِهِ عَزَّ وَ جَلَ‏
وَ لَنُذِيقَنَّهُمْ مِنَ الْعَذابِ الْأَدْنى‏ دُونَ الْعَذابِ الْأَكْبَرِ
إِنَّ هَذَا فِرَاقُ الْأَحِبَّةِ فِي دَارِ الدُّنْيَا لِيَسْتَدِلُّوا بِهِ عَلَى فِرَاقِ الْمَوْلَى
فَلِذَلِكَ يَعْقُوبُ تَأَسَّفَ عَلَى يُوسُفَ مِنْ خَوْفِ فِرَاقِ غَيْرِهِ فَذَكَرَ يُوسُفَ لِذَلِكَ‏
.
همچنین شنیدم که درباره گفتار یعقوب (ع) که فرمود:
افسوس بر یوسف!
گفته شد که این افسوس فقط بر یوسف نبود، بلکه از دلش نگرانی و غمی دیگر نیز برخاست؛
گویی در این فراق، جدایی دیگری را می‌دید و در این مصیبت، مصیبتی دیگر را حس می‌کرد،
از این‌رو، بر آن سوخت و ناله کرد.
این مانند سخن امام صادق (ع) است که در تفسیر آیه:
و ما قطعاً آنان را از عذاب نزدیک (دنیا) پیش از عذاب بزرگ (آخرت) می‌چشانیم.
فرمود:
این عذاب نزدیک، جدایی از محبوبان در دنیا است
تا انسان‌ها از آن برای درک جدایی از خداوند عبرت بگیرند.
پس، یعقوب (ع) از ترس جدایی دیگر، به یاد یوسف (ع) افتاد و بر او تأسف خورد،
زیرا این اندوه، ترس از جدایی بزرگ‌تر را در دل او زنده کرد.

وَ مَعْنَى يُوسُفَ …

یوسف یعنی صاحب نعمتی که دیگران بخاطر این نعمتی که دست اوست، به او حسادت میورزند، و به شدت نسبت به او خشمگین شده و به او غضب میکنند.

فَلَمَّا آسَفُونا انْتَقَمْنا مِنْهُمْ‏

تاسف و خشمگین شدن برای اهل حسادتی که بجای پرستش نور، گوساله‌‌پرست شدند!

[سورة الأعراف (۷): الآيات ۱۵۰ الى ۱۵۱]
وَ لَمَّا رَجَعَ مُوسى‏ إِلى‏ قَوْمِهِ غَضْبانَ أَسِفاً 
قالَ بِئْسَما خَلَفْتُمُونِي مِنْ بَعْدِي
أَ عَجِلْتُمْ أَمْرَ رَبِّكُمْ 
وَ أَلْقى الْأَلْواحَ وَ أَخَذَ بِرَأْسِ أَخِيهِ يَجُرُّهُ إِلَيْهِ 
قالَ ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كادُوا يَقْتُلُونَنِي
فَلا تُشْمِتْ بِيَ الْأَعْداءَ وَ لا تَجْعَلْنِي مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ (۱۵۰)
و چون موسى، خشمناك و اندوهگين به سوى قوم خود بازگشت، گفت:
«پس از من چه بد جانشينى براى من بوديد!
آيا بر فرمان پروردگارتان پيشى گرفتيد؟
و الواح را افكند و [موى‏] سر برادرش را گرفت و او را به طرف خود كشيد.
[هارون ] گفت:
« اى فرزند مادرم، اين قوم، مرا ناتوان يافتند و چيزى نمانده بود كه مرا بكشند؛
پس مرا دشمن‏‌شاد مكن و مرا در شمار گروه ستمكاران قرار مده.»
قالَ رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ لِأَخِي وَ أَدْخِلْنا فِي رَحْمَتِكَ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ (۱۵۱)
[موسى‏] گفت:
«پروردگارا، من و برادرم را بيامرز و ما را در [پناه‏] رحمت خود درآور،
و تو مهربانترين مهربانانى.»

[سورة طه (۲۰): الآيات ۷۷ الى ۸۶]
وَ لَقَدْ أَوْحَيْنا إِلى‏ مُوسى‏ أَنْ أَسْرِ بِعِبادِي 
فَاضْرِبْ لَهُمْ طَرِيقاً فِي الْبَحْرِ يَبَساً
لا تَخافُ دَرَكاً وَ لا تَخْشى (۷۷)
و در حقيقت به موسى وحى كرديم كه:
«بندگانم را شبانه ببر، و راهى خشك در دريا براى آنان باز كن
كه نه از فرارسيدن [دشمن‏] بترسى و نه [از غرق‏شدن‏] بيمناك باشى.»
فَأَتْبَعَهُمْ فِرْعَوْنُ بِجُنُودِهِ فَغَشِيَهُمْ مِنَ الْيَمِّ ما غَشِيَهُمْ (۷۸)
پس فرعون با لشكريانش آنها را دنبال كرد،
و[لى‏] از دريا آنچه آنان را فرو پوشانيد، فرو پوشانيد.
وَ أَضَلَّ فِرْعَوْنُ قَوْمَهُ وَ ما هَدى‏ (۷۹)
و فرعون قوم خود را گمراه كرد و هدايت ننمود.
يا بَنِي إِسْرائِيلَ قَدْ أَنْجَيْناكُمْ مِنْ عَدُوِّكُمْ
وَ واعَدْناكُمْ جانِبَ الطُّورِ الْأَيْمَنَ
وَ نَزَّلْنا عَلَيْكُمُ الْمَنَّ وَ السَّلْوى (۸۰)
«اى فرزندان اسرائيل، در حقيقت، [ما] شما را از [دست‏] دشمنتان رهانيديم،
و در جانب راست طور با شما وعده نهاديم
و بر شما گزانگبين و بلدرچين فرو فرستاديم.
كُلُوا مِنْ طَيِّباتِ ما رَزَقْناكُمْ وَ لا تَطْغَوْا فِيهِ فَيَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبِي
وَ مَنْ يَحْلِلْ عَلَيْهِ غَضَبِي فَقَدْ هَوى‏ (۸۱)
از خوراكيهاى پاكيزه‌‏اى كه روزى شما كرديم، بخوريد
و[لى‏] در آن زياده‌‏روى مكنيد كه خشم من بر شما فرود آيد،
و هر كس خشم من بر او فرود آيد، قطعاً در [ورطه‏] هلاكت افتاده است.
وَ إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدى‏ (۸۲)
و به يقين، من آمرزنده كسى هستم كه توبه كند و ايمان بياورد
و كار شايسته نمايد و به راه راست راه‌سپر شود.»
وَ ما أَعْجَلَكَ عَنْ قَوْمِكَ يا مُوسى‏ (۸۳)
«و اى موسى، چه چيز تو را [دور] از قوم خودت، به شتاب واداشته است؟»
قالَ هُمْ أُولاءِ عَلى‏ أَثَرِي وَ عَجِلْتُ إِلَيْكَ رَبِّ لِتَرْضى‏ (۸۴)
گفت: «اينان در پى منند، و من – اى پروردگارم- به سويت شتافتم تا خشنود شوى.»
قالَ فَإِنَّا قَدْ فَتَنَّا قَوْمَكَ مِنْ بَعْدِكَ وَ أَضَلَّهُمُ السَّامِرِيُّ (۸۵)
فرمود: «در حقيقت، ما قوم تو را پس از [عزيمت‏] تو آزموديم و سامرى آنها را گمراه ساخت.»
فَرَجَعَ مُوسى‏ إِلى‏ قَوْمِهِ غَضْبانَ أَسِفاً 
قالَ يا قَوْمِ
أَ لَمْ يَعِدْكُمْ رَبُّكُمْ وَعْداً حَسَناً 
أَ فَطالَ عَلَيْكُمُ الْعَهْدُ أَمْ أَرَدْتُمْ أَنْ يَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبٌ مِنْ رَبِّكُمْ فَأَخْلَفْتُمْ مَوْعِدِي (۸۶)
پس موسى خشمگين و اندوهناك به سوى قوم خود برگشت [و] گفت:
«اى قوم من، آيا پروردگارتان به شما وعده نيكو نداد؟
آيا اين مدت بر شما طولانى مى‏‌نمود،
يا خواستيد خشمى از پروردگارتان بر شما فرود آيد كه با وعده من مخالفت كرديد؟»

صاحبان نور نسبت به اهل حسادتی،
که این علوم نورانی را باور ندارند،
بشدت تاسف میخورند!
و اندوهگین میشوند!
«فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ أَسَفاً»
خدا هم بخاطر اینکه اهل حسد،
موجبات اندوهگین شدن آل محمد ع رو فراهم میکنن،
بشدت خشمگین میشه و عقوبتشون میکنه!

[سورة الكهف (۱۸): الآيات ۱ الى ۶]
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ‏
به نام خداوند رحمتگر مهربان‏
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَنْزَلَ عَلى‏ عَبْدِهِ الْكِتابَ
وَ لَمْ يَجْعَلْ لَهُ عِوَجاً (۱)
ستايش خدايى را كه اين كتاب [آسمانى‏] را بر بنده خود فرو فرستاد
و هيچ گونه كژى در آن ننهاد،
قَيِّماً لِيُنْذِرَ بَأْساً شَدِيداً مِنْ لَدُنْهُ 
وَ يُبَشِّرَ الْمُؤْمِنِينَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ الصَّالِحاتِ أَنَّ لَهُمْ أَجْراً حَسَناً (۲)
[كتابى‏] راست و درست، تا [گناهكاران را] از جانب خود به عذابى سخت بيم دهد،
و مؤمنانى را كه كارهاى شايسته مى‌‏كنند نويد بخشد كه براى آنان پاداشى نيكوست.
ماكِثِينَ فِيهِ أَبَداً (۳)
در حالى كه جاودانه در آن [بهشت‏] ماندگار خواهند بود.
وَ يُنْذِرَ الَّذِينَ قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً (۴)
و تا كسانى را كه گفته‌‏اند: خداوند فرزندى گرفته است، هشدار دهد.
ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ وَ لا لِآبائِهِمْ 
كَبُرَتْ كَلِمَةً تَخْرُجُ مِنْ أَفْواهِهِمْ
إِنْ يَقُولُونَ إِلاَّ كَذِباً (۵)
نه آنان و نه پدرانشان به اين [ادعا] دانشى ندارند.
بزرگ سخنى است كه از دهانشان برمى‏‌آيد.
[آنان‏] جز دروغ نمى‏‌گويند.
فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ عَلى‏ آثارِهِمْ إِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَدِيثِ أَسَفاً (۶)
شايد، اگر به اين سخن ايمان نياورند، تو جان خود را از اندوه، در پيگيرىِ [كار]شان تباه كنى.

وقتی خدا به اهل حسادت میگه: براتون متاسفم!
یعنی براتون متاسفم که صاحبان نورتونو اندوهگین کردید!
«فَلَمَّا آسَفُونا»
چون منِ خدا بخاطر این کارتون،
بشدت به
شما خشم گرفته
و ازتون انتقام میگیرم و عذابتون میکنم!

[سورة الزخرف (۴۳): الآيات ۵۵ الى ۶۰]
فَلَمَّا آسَفُونا
انْتَقَمْنا مِنْهُمْ فَأَغْرَقْناهُمْ أَجْمَعِينَ (۵۵)
و چون ما را به خشم درآوردند،
از آنان انتقام گرفتيم و همه آنان را غرق كرديم.
فَجَعَلْناهُمْ سَلَفاً وَ مَثَلاً لِلْآخِرِينَ (۵۶)
و آنان را پيشينه‏‌اى [بد] و عبرتى براى آيندگان گردانيديم.
وَ لَمَّا ضُرِبَ ابْنُ مَرْيَمَ مَثَلاً إِذا قَوْمُكَ مِنْهُ يَصِدُّونَ (۵۷)
و هنگامى كه [در مورد] پسر مريم مثالى آورده شد،
بناگاه قوم تو از آن [سخن‏] هلهله درانداختند [و اعراض كردند]،
وَ قالُوا أَ آلِهَتُنا خَيْرٌ أَمْ هُوَ
ما ضَرَبُوهُ لَكَ إِلاَّ جَدَلاً
بَلْ هُمْ قَوْمٌ خَصِمُونَ (۵۸)
و گفتند:
«آيا معبودان ما بهترند يا او؟»
آن [مثال‏] را جز از راه جدل براى تو نزدند،
بلكه آنان مردمى جدل‌‏پيشه‏‌اند.
إِنْ هُوَ إِلاَّ عَبْدٌ أَنْعَمْنا عَلَيْهِ
وَ جَعَلْناهُ مَثَلاً لِبَنِي إِسْرائِيلَ (۵۹)
[عيسى‏] جز بنده‏‌اى كه بر وى منّت نهاده
و او را براى فرزندان اسرائيل سرمشق [و آيتى‏] گردانيده‏‌ايم نيست.
وَ لَوْ نَشاءُ لَجَعَلْنا مِنْكُمْ مَلائِكَةً فِي الْأَرْضِ يَخْلُفُونَ (۶۰)
و اگر بخواهيم قطعاً برخى از شما را به صورت فرشتگانى در می‌آوریم
كه در [روى‏] زمين جانشين گردند.

امام صادق علیه السلام:
فِی قَوْلِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ
فَلَمَّا آسَفُونا انْتَقَمْنا مِنْهُمْ
فَقَالَ
إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ لَا یَأْسَفُ کَأَسَفِنَا
وَ لَکِنَّهُ خَلَقَ أَوْلِیَاءَ لِنَفْسِهِ یَأْسَفُونَ وَ یَرْضَوْنَ
وَ هُمْ مَخْلُوقُونَ مَرْبُوبُونَ
فَجَعَلَ رِضَاهُمْ رِضَا نَفْسِهِ وَ سَخَطَهُمْ سَخَطَ نَفْسِهِ
لِأَنَّهُ جَعَلَهُمُ الدُّعَاهًَْ إِلَیْهِ وَ الْأَدِلَّاءَ عَلَیْهِ
فَلِذَلِکَ صَارُوا کَذَلِکَ
وَ لَیْسَ أَنَّ ذَلِکَ یَصِلُ إِلَی اللَّهِ کَمَا یَصِلُ إِلَی خَلْقِهِ
لَکِنْ هَذَا مَعْنَی مَا قَالَ مِنْ ذَلِکَ
.
درباره‌ی آیه:
فَلمَّا آسَفُونَا انتَقَمْنَا مِنْهُمْ
فرمود:
«خداوند مانند ما غم و غصّه نمی‌خورد؛
بلکه او اولیایی را برای خودش آفریده است که اندوهگین و شاد می‌شوند.
آن‌ها آفریده و تربیت شده‌اند.
خداوند، رضایت آن‌ها را به‌عنوان رضایت خودش
و خشم آن‌ها را به‌عنوان خشم خودش قرار داده است.
زیرا به آن‌ها دستور داده است تا مردم را به‌سوی او دعوت کنند
و راهنمایانی برای مردم به‌سوی او باشند.
به همین دلیل آن‌ها به چنان جایگاهی دست یافته‌اند.
این بدان معنی نیست که خداوند مانند انسان‌ها شاد یا غمگین می‌شود؛
بلکه این، معنای آیه فوق است».

امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف:
قُنُوتُ مَوْلَانَا الْحُجَّهًِْ‌بْنِ‌الْحَسَنِ (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ (صلی الله علیه و آله) وَ آلِ مُحَمَّدٍ (علیهم السلام)
وَ أَکْرِمْ أَوْلِیَاءَکَ بِإِنْجَازِ وَعْدِکَ
وَ بَلِّغْهُمْ دَرْکَ مَا یَأْمُلُونَ مِنْ نَصْرِکَ
وَ اکْفُفْ عَنْهُمْ بَأْسَ مَنْ نَصَبَ الْخِلَافَ عَلَیْکَ
وَ تَمَرَّدَ بِمَنْعِکَ عَلَی رُکُوبِ مُخَالَفَتِکَ
وَ اسْتَعَانَ بِرِفْدِکَ عَلَی فَلِّ حَدِّکَ
وَ قَصَدَ لِکَیْدِکَ بِأَیْدِکَ
وَ وَسِعْتَهُ حِلْماً لِتَأْخُذَهُ عَلَی جَهْرَهًٍْ أَوْ تَسْتَأْصِلَهُ عَلَی غِرَّهًٍْ (عِزَّهًٍْ)
فَإِنَّکَ اللَّهُمَّ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ
حَتَّی إِذا أَخَذَتِ الْأَرْضُ زُخْرُفَها وَ ازَّیَّنَتْ وَ ظَنَّ أَهْلُها أَنَّهُمْ قادِرُونَ عَلَیْها
أَتاها أَمْرُنا لَیْلًا أَوْ نَهاراً فَجَعَلْناها حَصِیداً
کَأَنْ لَمْ تَغْنَ بِالْأَمْسِ
کَذلِکَ نُفَصِّلُ الْآیاتِ لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ

وَ قُلْتَ
فَلَمَّا آسَفُونا انْتَقَمْنا مِنْهُمْ
وَ إِنَّ الْغَایَهًَْ عِنْدَنَا قَدْ تَنَاهَتْ
وَ إِنَّا لِغَضَبِکَ غَاضِبُونَ
وَ إِنَّا عَلَی نَصْرِ الْحَقِّ مُتَعَاصِبُونَ
وَ إِلَی وُرُودِ أَمْرِکَ مُشْتَاقُونَ
وَ لِإِنْجَازِ وَعْدِکَ مُرْتَقِبُونَ
وَ لِحَوْلِ وَعِیدِکَ بِأَعْدَائِکَ مُتَوَقِّعُون
.
قنوت مولای ما حضرت صاحب الامر حجّهًْ‌بن‌الحسن (علیه السلام):
بار خدایا!
رحمت فرست بر محمّد و آل محمّد (علیهم السلام)
و اولیایت را با عملی‌نمودن وعده‌ات گرامی بدار
و آن‌ها را به آنچه از یاری‌ات امید دارند برسان
و زیان کسانی را که برخلاف تو برخیزند از ایشان دور گردان.
و اذیّت کسی را که بر ممنوعیّت ارتکاب مخالفتت سرکشی نموده
و با کمک عنایات و نعمت‌های تو درصدد از هم گسستن حدّ تو برآمده
و با همان نعمت‌های تو قصد نیرنگ با تو کرده از آن‌ها بازدار،
که تو او را با بردباری فراگرفته‌ای تا او را آشکارا برگیری،
یا درحالی‌که مغرور شده باشد، از ریشه برآوری
که البتّه ای خدا، تو فرموده‌ای و کلام تو حقّ است:
تا زمانی‌که زمین، زیبایی خود را یافته و آراسته می‌گردد، و اهل آن مطمئن می‌شوند که می‌توانند از آن بهره‌مند گردند، [ناگهان] فرمان ما، شب‌هنگام یا در روز، [برای نابودی آن] فرامی‌رسد [سرما یا صاعقه‌ای را بر آن مسلّط می‌سازیم] و آن چنان آن را درو می‌کنیم که گویی دیروز هرگز [چنین کشتزاری] نبوده است! این گونه، آیات خود را برای گروهی که می‌اندیشند، شرح می‌دهیم!  
و فرمودی:
فَلَمَّا آسَفُونا انْتَقَمْنا مِنْهُمْ
و به راستی که آخرین فرصت نزد ما به سر آمده
و ما برای خشم تو غضبناک هستیم
و بر یاری حق هم‌داستانیم
و به آمدن فرمانت مشتاقیم
و برای تحقّق‌یافتن وعده‌ات در انتظاریم
و حلول عذابت را بر دشمنانت امیدواریم.

امام صادق علیه السلام:
عَنِ الْبَرْقِيِّ عَنْ أَبِيهِ يَرْفَعُهُ إِلَى أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع‏ فِي قَوْلِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَ‏
فَلَمَّا آسَفُونا انْتَقَمْنا مِنْهُمْ‏
قَالَ
إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى لَا يَأْسَفُ كَأَسَفِنَا
وَ لَكِنَّهُ خَلَقَ أَوْلِيَاءَ لِنَفْسِهِ يَأْسَفُونَ وَ يَرْضَوْنَ وَ هُمْ مَخْلُوقُونَ مُدَبَّرُونَ
فَجَعَلَ رِضَاهُمْ لِنَفْسِهِ رِضًى وَ سَخَطَهُمْ لِنَفْسِهِ سَخَطاً
وَ ذَلِكَ لِأَنَّهُ جَعَلَهُمُ الدُّعَاةَ إِلَيْهِ وَ الْأَدِلَّاءَ عَلَيْهِ وَ لِذَلِكَ صَارُوا كَذَلِكَ
وَ لَيْسَ أَنَّ ذَلِكَ يَصِلُ إِلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ كَمَا يَصِلُ إِلَى خَلْقِهِ
وَ لَكِنَّ هَذَا مَعْنَى مَا قَالَ مِنْ ذَلِكَ
وَ قَدْ قَالَ أَيْضاً
مَنْ أَهَانَ لِي وَلِيّاً فَقَدْ بَارَزَنِي بِالْمُحَارَبَةِ وَ دَعَانِي إِلَيْهَا
وَ قَالَ أَيْضاً
مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ‏
وَ قَالَ أَيْضاً
إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ‏
وَ كُلُّ هَذَا وَ شِبْهُهُ عَلَى مَا ذَكَرْتُ لَكَ
وَ هَكَذَا الرِّضَا وَ الْغَضَبُ وَ غَيْرُهُمَا مِنَ الْأَشْيَاءِ مِمَّا يُشَاكِلُ ذَلِكَ
وَ لَوْ كَانَ يَصِلُ إِلَى الْمُكَوِّنِ الْأَسَفُ وَ الضَّجَرُ وَ هُوَ الَّذِي أَحْدَثَهُمَا وَ أَنْشَأَهُمَا لَجَازَ لِقَائِلٍ أَنْ يَقُولَ إِنَّ الْمُكَوِّنَ يَبِيدُ يَوْماً لِأَنَّهُ إِذَا دَخَلَهُ الضَّجَرُ وَ الْغَضَبُ دَخَلَهُ التَّغْيِيرُ وَ إِذَا دَخَلَهُ التَّغْيِيرُ لَمْ يُؤْمَنْ عَلَيْهِ الْإِبَادَةُ
وَ لَوْ كَانَ ذَلِكَ كَذَلِكَ لَمْ يُعْرَفِ الْمُكَوِّنُ مِنَ الْمُكَوَّنِ وَ لَا الْقَادِرُ مِنَ الْمَقْدُورِ وَ لَا الْخَالِقُ مِنَ الْمَخْلُوقِ تَعَالَى اللَّهُ عَنْ هَذَا الْقَوْلِ عُلُوّاً كَبِيراً
هُوَ الْخَالِقُ لِلْأَشْيَاءِ لَا لِحَاجَةٍ فَإِذَا كَانَ لَا لِحَاجَةٍ اسْتَحَالَ الْحَدُّ وَ الْكَيْفُ فِيهِ
فَافْهَمْ ذَلِكَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ.
برقی از پدرش، که آن را به امام صادق (علیه‌السلام) رسانده، نقل کرده است که
درباره فرمایش خداوند عز و جل:
«فَلَمَّا آسَفُونا انْتَقَمْنا مِنْهُمْ»
(پس هنگامی که ما را به خشم آوردند، از آنان انتقام گرفتیم) فرمود:
همانا خداوند تبارک و تعالی مانند ما اندوهگین و خشمگین نمی‌شود، 👈بلکه او اولیایی برای خود آفریده که آنان اندوهگین و خشنود می‌شوند👉، درحالی‌که آنان مخلوق و تحت تدبیر او هستند.
👈پس خداوند خشنودی آنان را خشنودی خود قرار داده و خشم آنان را خشم خود دانسته است👉، زیرا آنان را دعوت‌کنندگان به سوی خود و راهنمایان به سوی خویش قرار داده است. از این رو، این‌گونه شدند، اما این بدان معنا نیست که اندوه و خشم، همان‌گونه که به مخلوقاتش می‌رسد، به خداوند عز و جل نیز برسد. بلکه این، بیان معنایی از این قبیل سخنان است.
و همچنین خداوند فرموده است:
«هر کس که ولیّ مرا خوار کند، با من به جنگ برخاسته و مرا به آن دعوت کرده است.»
و نیز فرموده است:
«هر کس رسول را اطاعت کند، به راستی که خدا را اطاعت کرده است.»
و فرموده است:
«همانا کسانی که با تو بیعت می‌کنند، در حقیقت با خدا بیعت می‌کنند.»
تمام این موارد و امثال آن همان‌گونه است که برایت توضیح دادم. همین‌گونه است رضایت، خشم و سایر صفاتی که به این شباهت دارند.
اگر اندوه و خشم می‌توانست به خالق وارد شود – درحالی‌که او خود این صفات را پدید آورده و ایجاد کرده است – ممکن بود کسی بگوید که خالق روزی از بین می‌رود، زیرا اگر در او دگرگونی، خشم و ناراحتی وارد شود، تغییر در ذات او رخ می‌دهد و اگر تغییر در او راه یابد، نابودی برای او ممکن می‌شود.
و اگر چنین بود، دیگر نمی‌شد خالق را از مخلوق، قادر را از مقدور، و آفریننده را از آفریده‌شده تمیز داد.
خداوند از چنین سخنی بسیار برتر و والاتر است!
او خالق همه چیز است، اما نه از روی نیاز، و چون نیازی ندارد، برای او حد و کیفیت قابل تصور نیست.
پس این را بفهم، ان‌شاءالله.

«فَلَمَّا آسَفُونا انْتَقَمْنا مِنْهُمْ‏»
«وَ تَوَلَّى عَنْهُمْ وَ قالَ يا أَسَفى‏ عَلى‏ يُوسُفَ»
به معلّم میگن، یوسف، چون اگه حسودی این معلّم (یوسف) رو خشمگین کنه، خدا هم بخاطر این معلّم، بر این حسود، خشمگین خواهد شد و از او انتقام خواهد گرفت. معنای واژۀ یوسف اینه!

اسم زیبای «یوسف» 27 بار در قرآن تکرار شده است.

وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ كُلاًّ هَدَيْنا وَ نُوحاً هَدَيْنا مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ وَ أَيُّوبَ وَ يُوسُفَ‏ وَ مُوسى‏ وَ هارُونَ وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنينَ (84)
إِذْ قالَ يُوسُفُ‏ لِأَبيهِ يا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لي‏ ساجِدينَ (4)
لَقَدْ كانَ في‏ يُوسُفَ‏ وَ إِخْوَتِهِ آياتٌ لِلسَّائِلينَ (7)
إِذْ قالُوا لَيُوسُفُ‏ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلى‏ أَبينا مِنَّا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبانا لَفي‏ ضَلالٍ مُبينٍ (8)
اقْتُلُوا يُوسُفَ‏ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبيكُمْ وَ تَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحينَ (9)
قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ لا تَقْتُلُوا يُوسُفَ‏ وَ أَلْقُوهُ في‏ غَيابَتِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ إِنْ كُنْتُمْ فاعِلينَ (10)
قالُوا يا أَبانا ما لَكَ لا تَأْمَنَّا عَلى‏ يُوسُفَ‏ وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ (11)
قالُوا يا أَبانا إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَ تَرَكْنا يُوسُفَ‏ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَ لَوْ كُنَّا صادِقينَ (17)
وَ قالَ الَّذِي اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لاِمْرَأَتِهِ أَكْرِمي‏ مَثْواهُ عَسى‏ أَنْ يَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ‏ فِي الْأَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْويلِ الْأَحاديثِ وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى‏ أَمْرِهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ (21)
يُوسُفُ‏ أَعْرِضْ عَنْ هذا وَ اسْتَغْفِري لِذَنْبِكِ إِنَّكِ كُنْتِ مِنَ الْخاطِئينَ (29)
يُوسُفُ‏ أَيُّهَا الصِّدِّيقُ أَفْتِنا في‏ سَبْعِ بَقَراتٍ سِمانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ وَ سَبْعِ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَ أُخَرَ يابِساتٍ لَعَلِّي أَرْجِعُ إِلَى النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَعْلَمُونَ (46)
قالَ ما خَطْبُكُنَّ إِذْ راوَدْتُنَّ يُوسُفَ‏ عَنْ نَفْسِهِ قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما عَلِمْنا عَلَيْهِ مِنْ سُوءٍ قالَتِ امْرَأَةُ الْعَزيزِ الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقينَ (51)
وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ‏ فِي الْأَرْضِ يَتَبَوَّأُ مِنْها حَيْثُ يَشاءُ نُصيبُ بِرَحْمَتِنا مَنْ نَشاءُ وَ لا نُضيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنينَ (56)
وَ جاءَ إِخْوَةُ يُوسُفَ‏ فَدَخَلُوا عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَ هُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ (58)
وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلى‏ يُوسُفَ‏ آوى‏ إِلَيْهِ أَخاهُ قالَ إِنِّي أَنَا أَخُوكَ فَلا تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ (69)
فَبَدَأَ بِأَوْعِيَتِهِمْ قَبْلَ وِعاءِ أَخيهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَها مِنْ وِعاءِ أَخيهِ كَذلِكَ كِدْنا لِيُوسُفَ‏ ما كانَ لِيَأْخُذَ أَخاهُ في‏ دينِ الْمَلِكِ إِلاَّ أَنْ يَشاءَ اللَّهُ نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ وَ فَوْقَ كُلِّ ذي عِلْمٍ عَليمٌ (76)
قالُوا إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ فَأَسَرَّها يُوسُفُ‏ في‏ نَفْسِهِ وَ لَمْ يُبْدِها لَهُمْ قالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَكاناً وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما تَصِفُونَ (77)
فَلَمَّا اسْتَيْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيًّا قالَ كَبيرُهُمْ أَ لَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَباكُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَيْكُمْ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ وَ مِنْ قَبْلُ ما فَرَّطْتُمْ في‏ يُوسُفَ‏ فَلَنْ أَبْرَحَ الْأَرْضَ حَتَّى يَأْذَنَ لي‏ أَبي‏ أَوْ يَحْكُمَ اللَّهُ لي‏ وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمينَ (80)
وَ تَوَلَّى عَنْهُمْ وَ قالَ يا أَسَفى‏ عَلى‏ يُوسُفَ‏ وَ ابْيَضَّتْ عَيْناهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظيمٌ (84)
قالُوا تَاللَّهِ تَفْتَؤُا تَذْكُرُ يُوسُفَ‏ حَتَّى تَكُونَ حَرَضاً أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهالِكينَ (85)
يا بَنِيَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ‏ وَ أَخيهِ وَ لا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِنَّهُ لا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْكافِرُونَ (87)
قالَ هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِيُوسُفَ‏ وَ أَخيهِ إِذْ أَنْتُمْ جاهِلُونَ (89)
قالُوا أَ إِنَّكَ لَأَنْتَ يُوسُفُ‏ قالَ أَنَا يُوسُفُ‏ وَ هذا أَخي‏ قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنا إِنَّهُ مَنْ يَتَّقِ وَ يَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يُضيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنينَ (90)
وَ لَمَّا فَصَلَتِ الْعيرُ قالَ أَبُوهُمْ إِنِّي لَأَجِدُ ريحَ يُوسُفَ‏ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ (94)
فَلَمَّا دَخَلُوا عَلى‏ يُوسُفَ‏ آوى‏ إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ وَ قالَ ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنينَ (99)
وَ لَقَدْ جاءَكُمْ يُوسُفُ‏ مِنْ قَبْلُ بِالْبَيِّناتِ فَما زِلْتُمْ في‏ شَكٍّ مِمَّا جاءَكُمْ بِهِ حَتَّى إِذا هَلَكَ قُلْتُمْ لَنْ يَبْعَثَ اللَّهُ مِنْ بَعْدِهِ رَسُولاً كَذلِكَ يُضِلُّ اللَّهُ مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ مُرْتابٌ (34)

#دلنوشته‌ ای برای معلم نورانی‌ام؛ فرشته‌ی مهربان دلم!
در کنج قلبم،
همان گوشه‌ی روشن گنبد طلایی‌ات،
همان کلاس دونفره‌ی ملکوت،
همان سفره‌ی پر برکت علم و نور،
در انتظار آمدنت نشسته‌ام…
در انتظار فرج، در انتظار آغاز دوباره‌ی درس.
بیایی…
و علمت، چون نوری نازل، چون وحیی آرام،
در قلبم جاری شود.
و چلچراغی از معنا،
در صحن دل برافروخته گردد.
ای فرشته‌ی مهربان!
چه درس‌ها به من آموختی…
چه گنج‌ها به دلم سپردی…
بی‌هیچ منتی، بی‌هیچ توقعی.
چگونه شکر گویمت؟
چگونه پاس دارم بزرگی‌ات را؟
تنها جوهره‌ی وجودم که می‌شناسم،
شاگردی‌ست…
شاگردی بی‌ادعا،
شاگردی بی‌چشم‌داشت،
شاگردی در حریم نورانی تو.
تو، مرا بر سر سفره‌ای نشاندی…
سفره‌ای که آغاز نداشت، پایان نداشت.
سفره‌ای بی‌انتها از نور و رزق و علم.
و من با حیرت به آن نگاه می‌کردم؛
گمشده‌ای پیدا شده در ملکوت.
و تو گفتی:
چه بسیار بودند آنان که آمدند…
چشیدند…
و رفتند…
و شکاندند…
و ناسپاسی کردند…
و سقوط کردند…
و تاریخ، باز تکرار شد…
و باز، چاه‌ها تاریک ماند…
اما من،
در سکوت چاه انتظار نشسته‌ام،
در کلاسِ دلی که خواست «مجتبی» باشد،
در طلب نوری که فرج است.
می‌گویی:
تیمم کن، وقت تنگ است.
می‌گویم: با چه خاکی؟
می‌گویی:
با تربت کربلای دلت…
با رضایت به تقدیراتت…
با گذشتن از تمنّاهایت…
و ناگاه…
در ظهر عاشورای کربلای جان،
اذان می‌شنوم…
و می‌فهمم دعوت شده‌ام…
به کلاس درس تو،
به سفره‌ی علمت،
به نور.
و در میانه‌ی آتش،
در میان خون،
در میانه‌ی بغض و عطش،
تو را می‌بینم…
نور را می‌بینم…
و با تمام وجود می‌گویم:
ما رأیتُ إلّا جمیلاً
و این، آغاز درس است…
درسِ یوسفِ نورانی…
درسِ معلم ملکوتی‌ام.

اشتراک گذاری مطالب در شبکه های اجتماعی