Light Gives Your Heart True Elegance and Dignity —
Naqat Allah!
Light is not decoration.
It is formation.
When divine light enters the heart, it does not change appearances —
It reshapes character.
It refines intention, disciplines desire,
and gives the heart a dignity that no fashion, power, or status can imitate.
This is why the Qur’an does not present guidance as an abstract idea,
but as a living proof —
a Naqat Allah —
a divine sign placed among people,
harmless in itself,
Yet carrying the greatest benefit.
Naqat Allah was not sent to burden the people of Thamud.
It took nothing from them unjustly.
On the contrary, it nourished them,
shared its blessing with every child and every elder,
and taught them one essential lesson:
accepting divine order with humility.
But arrogance cannot tolerate balance.
Envy cannot endure justice.
A heart attached to idols —
whether a golden calf or a hidden desire —
hears the truth yet refuses to follow it.
So they said:
“We heard… and we disobeyed.”
This is the tragedy of the rebellious listener:
The ear receives the message,
but the heart belongs elsewhere.
Light never harms.
It has no side effects.
If it exposes discomfort,
it is only because something false is already ruling the heart.
Naqat Allah represents every divine proof sent to humanity:
a prophet,
an imam,
a truthful guide,
a living reminder that calls the heart back to order, balance, and dignity.
To accept such light is not a loss of freedom.
It is liberation from inner chaos.
True elegance is not how you look —
It is how your heart stands
when truth calls.
And on the Day when every people are summoned with their leader,
Only one question will remain:
Did you merely hear,
Or did you listen and obey?
«نوق» یکی از هزار واژه مترداف «نور» است.
در فرهنگ لغات عربی مینویسند:
«بعيرٌ مُنَوَّقٌ: أى مذلَّلٌ مروَّض موطأ» + «روض»
«نَاقَةٌ مُنَوَّقَةٌ» + «وری – درناژ حسادت!»
«نَوَّقَ الجملَ: شتر را رام كرد و تربيت نمود.»
«الناقة: أصلها من التوطئة و التذليل»
+ «وطو – واطأ في الشعر»
+ «ذلل – دابة ذلول»
«النَّوَّاقُ من الرجال: الذى يروض الأمور و يُصلحها،
آنكه با مهارت و دانائى كارها و امور را اصلاح كند.» + «نور شایستهسالاری!»
«تَنَوَّقَ فلانٌ في مَطعَمِه و مَلبَسه و أمُورِه: إذا تَجوّدَ و بالَغ» + «maturation»
«قلبی که مدام قبض و بسطش رو میفهمه،
اینجوری تربیت میشه و اصلاح میشه و باکلاس و باسلیقه میشه!»
«شیک و زیبا و با سلیقه و مطابق مُد روز»
+ «بهروز باش! بهنور باش!»
+ «بقع – بقعة مبارکة»
+ «عبد – طریق معبّد – طریق مذلّل»
«المنوَّق من النَّخل: الملقَّح،
نخل كه پيوند شده باشد.»
«نَوَّقَ النَّخْلَ: نخل را پيوند زد.»
+ «جفت»
+ «عقل – تعقیل النّبات!»
«النَّوْقَة: الحَذَاقة في كل شيء، مهارت در هر كارى.» + «ذکو»
«النِّيق: بالاترين جاى كوه، قله كوه» + «علو – علی»
«النِّيقَة: آراستگى در كارها»: «stylish»
با نور، خوشتیپ، شیک و باکلاس میشی! هذه ناقة الله!
هر وقت که این نور، توی قلبت، قبض میشه، تاریک میشی! بیکلاس میشی! بیهویّت میشی!
+ «عقر – توقف جریان نورانی!»
جمعبندی معنایی ریشۀ «نوق»
از مجموع این شواهد لغوی، میتوان یک هستۀ معنایی واحد استخراج کرد:
نوق = تربیت نورانیِ همراه با مهارت، ظرافت، بهروزشدن و رساندن شیء یا انسان به بالاترین قابلیت شایستهاش
این ریشه همزمان چهار لایه را در خود دارد:
تذلیل و توطئه
«بعیر منوّق»: رامشده، آمادهی حرکت، قابل استفاده
+ «عبد – طریق معبّد»: راهی که صاف و قابل عبور شده
⟵ نور، مقاومت نفس را میگیرد، نه شخصیت را
تربیت و اصلاح مستمر
«نوّق الجمل»: تربیت تدریجی
«النّوّاق من الرجال»: کسی که امور را اصلاح میکند
⟵ نور، قلب را اهل «اصلاح» میکند نه هیجان
آراستگی، بلوغ و کیفیت
«تنوّق فی مطعمه و ملبسه»: گزینشگر، با سلیقه، پخته
«النّوقة: الحذاقة فی کل شیء»
⟵ نور، ذوق میسازد، نه تظاهر
علوّ و ارتقاء
«النّیق»: قلهی کوه
⟵ نور، انسان را به سطح بالاتر میبرد
پس «نوق» اصلاً سطحی و ظاهری نیست؛
زیباییِ برخاسته از تربیت نورانی است.
پیوند «نوق» با «ناقة الله»
با این جمعبندی، جملهی کلیدی مقاله اینگونه دقیقتر میشود:
«ناقةُ الله» اسمِ یک حیوان نیست؛
اسمِ یک مسیرِ تربیتیِ نورانی است.
یعنی:
ناقة الله = معلم ربانی
حامل نور علوم آل محمد ﷺ
که:
دل را مذلَّل میکند (نه تحقیر)
عقل را پیوند میزند
ذوق را بالغ میکند
و انسان را به قلهی شایستگی میرساند
درست همانطور که گفتیم:
«مثل یوسف، زیبا، عالی، باکلاس میشوند»
این «باکلاسی» نه ژست است،
نه مُد؛
بلکه اثر طبیعی جریان نور در قلب است.
قبض و بسط؛ کلید فهم «بیکلاسی»
هر وقت این نور در قلب قبض میشود:
ذوق میمیرد
هویت فرو میریزد
زیبایی تبدیل به تصنّع میشود
و این همان است که لغت «عَقْر» دقیقاً نشان میدهد:
توقّف جریان نورانی
پس:
ناقة الله زنده است → جریان هست → انسان منوَّق است
ناقة الله عقر میشود → جریان میایستد → سقوط ذوق و شخصیت
«نوق» یکی از نامهای نور است؛
نوری که دل را تربیت میکند،
عقل را پیوند میزند،
ذوق را بالغ میسازد
و انسان را به قلهی شایستگی میرساند.
«ناقة الله» نامِ این نورِ جاری است؛
نامِ معلم ربانیای که حامل علوم نورانی آل محمد ﷺ است.
هر کس با این نور زندگی کند،
درست و زیبا زندگی میکند.
عنوان مقاله هم همین است:
«با نور، خوشتیپ، شیک و باکلاس میشی! ناقة الله!»
+ «حاملان نور!»: به راه رفتن سنگین و متین و شیک و باوقار و باکلاس شتر نگاه کنیم!
به این میگن: «ناقة منوّقة»
+ «از رفتارت معلوم میشه که قلبت نورانی شده!»
از راه رفتنت معلوم میشه که چه قلب باکلاس و نورانیی داری!
چه محمولهی نفیسی رو داری حمل میکنی! (8 زوج!)
+ «فیلم روض: اسبی که هنوز رام نشده، چه کارهایی میکنه!»
+ «صفف»
+ «حاملان نور!»
به راه رفتن شتر نگاه کن؛
سنگین، متین، آرام، بیعجله، بیاضطراب.
نه شتابزده است، نه هیجانی، نه عصبی.
این وقار تصادفی نیست؛
این نتیجهی تربیت است.
به این میگویند: «ناقةٌ مُنَوَّقَة».
شتر، حیوانِ حمل است.
وقتی رام میشود،
وقتی «منوّق» میشود،
یعنی توان حملِ بار نفیس را پیدا کرده است.
نه هر باری؛
بارِ سنگین،
بارِ دقیق،
بارِ ارزشمند.
«از رفتارت معلوم میشود که قلبت نورانی شده!»
نور که وارد قلب میشود،
اول زبان را عوض نمیکند،
اول شعار نمیسازد؛
اول حرکت را عوض میکند.
راه رفتن،
نشستن،
برخاستن،
تصمیم گرفتن،
واکنش نشان دادن.
همه چیز باکلاس میشود،
نه نمایشی؛
بلکه طبیعی.
«از راه رفتنت معلوم میشود چه محمولهای داری!»
قلبِ نورانی،
مثل شترِ منوّق،
میداند چه چیزی را حمل میکند.
محمولهی نفیس
محمولهی «ثمانیة أزواج»
محمولهی علومِ زنده
محمولهی نورِ قابل انتقال
کسی که بار سبکِ هوس دارد،
تند میدود،
بیقرار است،
بیوزن است.
اما حامل نور،
آرام است؛
چون میداند اگر بلرزد،
بار آسیب میبیند.
مقایسه کن با «روض»
فیلم اسبی که هنوز رام نشده را ببین:
لگد
پرشهای بیهدف
تغییر مسیر ناگهانی
انرژی زیاد، ولی بیثمر
این یعنی:
قدرت هست،
اما نورِ تربیت نیست.
شترِ منوّق شاید تند نرود،
اما میرسد.
اسبِ ناآرام شاید هیجانانگیز باشد،
اما بار نمیرساند.
پس وقتی میگوییم:
«با نور، خوشتیپ، شیک و باکلاس میشی!»
یعنی:
رفتارت موزون میشود
حضورت سنگین میشود
واکنشهایت سنجیده میشود
و دیگر هر نوری را خرج هر مسیری نمیکنی
این است معنای عمیق ناقة الله؛
نه یک حیوان،
بلکه یک انسانِ تربیتشده برای حمل نور.
از راه رفتنت معلوم است چه نوری حمل میکنی!
وقتی دل منوَّق میشود؛ قدمها هم باکلاس میشوند
قدمهای آرامِ حاملان نور
ناقةُ الله؛ تربیت نورانیِ قدمها
نوق؛ وقتی نور، رفتار را تربیت میکند
ناقةٌ منوَّقة؛ انسانِ شایسته برای حمل نور
باکلاس شدن از دل شروع میشود؛ ناقةُ الله
شیکِ نورانی؛ قصۀ نوق و ناقةالله
دلنوشته
نوق؛ ناقةِ نور
«از راه رفتنت معلوم است چه نوری حمل میکنی؛ ناقةُ الله»
گاهی آدم از راه رفتنِ خودش میفهمد چه خبر است…
نه از حرفها،
نه از ادعاها،
بلکه از قدمها.
وقتی نور در دل مینشیند،
دل آرام میشود،
عقل جا میافتد،
و رفتار…
رفتار منوَّق میشود.
آدم دیگر تند نمیدود،
بیقرار نمیپرد،
با هر نسیمی نمیلرزد؛
چون میداند
چیزی برای حمل کردن دارد.
اینجاست که معنای «نوق» خودش را نشان میدهد؛
تربیت،
رامشدن،
بالغشدن،
و رسیدن به آن وقاری است که تصنعی نیست.
شتر را ببین…
سنگین،
متین،
باوقار.
نه چون کند است،
بلکه چون حامل است.
این میشود: ناقةٌ منوَّقة.
دلِ نورانی هم همینطور است؛
وقتی حامل نورِ معلم ربانی شد،
حرکتش عوض میشود،
نگاهش عوض میشود،
حتی سکوتش هم معنا پیدا میکند.
آنوقت دیگر لازم نیست بگویی:
«من اهل نورم»
از راه رفتنت معلوم است.
از نشستنَت.
از واکنشهایت.
از اینکه کِی میایستی و کِی عبور میکنی.
اما وای…
وای از وقتی که این نور قبض میشود.
وقتی جریان میایستد،
وقتی «عَقر» اتفاق میافتد،
آدم بیقرار میشود،
سبک میشود،
بیهویت میشود؛
حتی اگر پر از انرژی باشد.
اسبِ رامنشده را دیدهای؟
قدرت هست،
سرعت هست،
هیجان هست…
اما راه نیست،
حمل نیست،
ثمر نیست.
ناقة الله اما چیز دیگریست؛
نامِ یک مسیر است،
نامِ یک تربیت است،
نامِ معلمیست که
نور را آرامآرام
در دل شاگرد مینشاند
تا او بتواند
بارِ نفیسِ انسانبودن را
بیلرزش حمل کند.
و آنوقت…
آدم خوشتیپ میشود،
نه به لباس،
بلکه به وقار.
شیک میشود،
نه به مُد،
بلکه به معنا.
و باکلاس میشود،
چون دلش
به نور
کلاس رفته است.
این است قصۀ «نوق»…
و این است رازِ
ناقةِ الله.
اشتباه مرگبار، مشمول شفاعت و غفران الهی نمیشود!
فَلَوْ سَأَلْتَنَا ذُنُوبَ أَهْلِ اَلْأَرْضِ لَغَفَرْنَا لَهُمْ
غَيْرَ عَاقِرِ اَلنَّاقَةِ وَ قَتَلَةِ اَلْأَنْبِيَاءِ وَ اَلْأَئِمَّةِ اَلطَّاهِرِينَ
امام صادق علیه السلام:
لابن شاذان رُوِيَ عَنِ اَلْإِمَامِ جَعْفَرٍ اَلصَّادِقِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ:
أَنَّهُ كَانَ جَالِساً فِي اَلْحَرَمِ فِي مَقَامِ إِبْرَاهِيمَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ
فَجَاءَ رَجُلٌ شَيْخٌ كَبِيرٌ قَدْ فَنِيَ عُمُرُهُ فِي اَلْمَعْصِيَةِ
فَنَظَرَ إِلَى اَلصَّادِقِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فَقَالَ
نِعْمَ اَلشَّفِيعُ إِلَى اَللَّهِ لِلْمُذْنِبِينَ
فَأَخَذَ بِأَسْتَارِ اَلْكَعْبَةِ وَ أَنْشَأَ يَقُولُ:
بِحَقِّ جَدِّ هَذَا يَا وَلِيِّي
بِحَقِّ اَلْهَاشِمِيِّ اَلْأَبْطَحِيِّ
بِحَقِّ اَلذِّكْرِ إِذْ يُوحَى إِلَيْهِ
بِحَقِّ وَصِيِّهِ اَلْبَطَلِ اَلْكَمِيِّ
بِحَقِّ اَلطَّاهِرَيْنِ اِبْنَيْ عَلِيٍّ
وَ أُمِّهِمَا اِبْنَةِ اَلْبَرِّ اَلزَّكِيِّ
بِحَقِّ أَئِمَّةٍ سَلَفُوا جَمِيعاً
عَلَى مِنْهَاجِ جَدِّهِمُ اَلنَّبِيِّ
بِحَقِّ اَلْقَائِمِ اَلْمَهْدِيِّ إِلاَّ
غَفَرْتَ خَطِيئَةَ اَلْعَبْدِ اَلْمُسِيءِ
قَالَ
فَسَمِعَ هَاتِفاً يَقُولُ
يَا شَيْخُ كَانَ ذَنْبُكَ عَظِيماً وَ لَكِنْ غَفَرْنَا لَكَ جَمِيعَ ذُنُوبِكَ بِحُرْمَةِ شُفَعَائِكَ
فَلَوْ سَأَلْتَنَا ذُنُوبَ أَهْلِ اَلْأَرْضِ لَغَفَرْنَا لَهُمْ
غَيْرَ عَاقِرِ اَلنَّاقَةِ وَ قَتَلَةِ اَلْأَنْبِيَاءِ وَ اَلْأَئِمَّةِ اَلطَّاهِرِينَ.
اشتباه مرگبار؛ جایی که شفاعت هم عبور نمیکند
قتل ناقه؛ خط قرمزِ بخشش
گناهی که بخشیده نمیشود: عَقرِ ناقةِ نور
وقتی نور را میکشند؛ داستان تکراری عاقرِ ناقه
عَقرِ ناقه؛ حسدی که راه را میکُشد
خاموشکردن نور؛ از قتل ناقه تا قتل پیامبران
اشتباه مرگبار
عَقرِ ناقه؛ جایی که شفاعت متوقف میشود
داستانی که تکرار میشود
قتل ناقه در هر زمان
اشتباه مرگبار؛ عَقرِ ناقه و قتلِ نور
دلنوشته
«داستان تکراری اشتباه مرگبار؛
قتل ناقه؛ خط قرمزِ بخشش
جایی که شفاعت هم عبور نمیکند»
و اینجاست که قصه،
از «زیباییِ نور»
به خطرِ خاموشکردن نور میرسد…
امام صادق علیهالسلام پرده را کنار میزند؛
نه برای ناامید کردن،
بلکه برای بیدار کردن.
میفرماید:
اگر گناهانِ همهی اهل زمین را از ما میخواستند،
میبخشیدیم…
مگر یک خطا.
مگر آن اشتباه مرگبار.
نه هر گناهی،
نه لغزش،
نه ضعف،
نه حتی عمری معصیت…
بلکه:
عَقرِ ناقه.
کشتنِ مسیر نور.
خاموشکردنِ حاملِ نور.
و چه تکاندهنده است این روایت…
پیرمردی که عمرش را در معصیت سوزانده،
میآید،
دست به پردههای کعبه میزند،
به نامِ پیامبر،
به نامِ وصی،
به نامِ اهلبیت،
به نامِ قائم…
و صدای غیب میآید:
گناهت بزرگ بود،
اما به حرمت شفیعانت،
همهاش بخشیده شد.
اما بلافاصله،
این جمله مثل صاعقه فرود میآید:
اگر گناهانِ همهی اهل زمین را میخواستید،
میبخشیدیم…
جز عاقرِ ناقه،
و قاتلانِ پیامبران و امامان.
اینجاست که باید ایستاد…
و فهمید:
مسئله «گناه» نیست.
مسئله حسدِ نسبت به نور است.
حسدی که نمیگذارد نور بماند.
حسدی که میگوید:
«اگر من نیستم، او هم نباشد.»
«اگر من حامل نیستم، این بار باید زمین بخورد.»
عاقرِ ناقه،
فقط یک قاتل تاریخی نیست.
او یک الگوست.
الگوی تکرارشونده در هر زمان.
هر جا:
معلم ربانی تحقیر میشود
نور بیارزش جلوه داده میشود
حاملِ علم، مزاحم شمرده میشود
و مسیر تربیت به تمسخر گرفته میشود
آنجا،
داستان قتل ناقه
دوباره در حال تکرار است.
و این،
اشتباهی نیست که با اشک حل شود.
یا با توجیه.
یا با شعار.
چون اینجا،
بحث «خودت» نیست؛
بحث خاموشکردنِ چراغِ دیگران است.
ناقةُ الله را اگر بکشند،
دیگر فقط یک انسان نمیمیرد؛
راه میمیرد.
تربیت میمیرد.
نور از حرکت میایستد.
و این همان خط قرمزیست
که شفاعت هم از آن عبور نمیکند.
پس اگر دل،
نور را دوست دارد،
اگر راه،
وقارِ منوَّق دارد،
اگر قدمها آراماند…
باید حواسش باشد:
هرگز دست به ناقه نزند.
نه به تمسخر،
نه به تهمت،
نه به تحقیر،
نه به عَقر.
چون قتل ناقه،
همیشه با شمشیر نیست؛
گاهی با کلمه است،
گاهی با حسد،
و گاهی با خاموشکردنِ نور در دل دیگران.
و این…
همان اشتباه مرگبار است.
هذِهِ ناقَةُ اللَّهِ
به این میگن: ناقة الله!
[سورة الأعراف (۷): الآيات ۷۳ الى ۷۹]
وَ إِلى ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً
قالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ
ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ
قَدْ جاءَتْكُمْ بَيِّنَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ
هذِهِ ناقَةُ اللَّهِ لَكُمْ آيَةً
فَذَرُوها تَأْكُلْ فِي أَرْضِ اللَّهِ
وَ لا تَمَسُّوها بِسُوءٍ فَيَأْخُذَكُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ (۷۳)
و به سوى [قوم] ثمود، صالح، برادرشان را [فرستاديم]؛ گفت:
«اى قوم من، خدا را بپرستيد، براى شما معبودى جز او نيست؛
در حقيقت، براى شما از جانب پروردگارتان دليلى آشكار آمده است.
اين، ماده شتر خدا براى شماست كه پديدهاى شگرف است.
پس آن را بگذاريد تا در زمين خدا بخورد و گزندى به او نرسانيد
تا [مبادا] شما را عذابى دردناك فرو گيرد.
وَ اذْكُرُوا إِذْ جَعَلَكُمْ خُلَفاءَ مِنْ بَعْدِ عادٍ
وَ بَوَّأَكُمْ فِي الْأَرْضِ
تَتَّخِذُونَ مِنْ سُهُولِها قُصُوراً وَ تَنْحِتُونَ الْجِبالَ بُيُوتاً
فَاذْكُرُوا آلاءَ اللَّهِ
وَ لا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدينَ (۷۴)
و به ياد آوريد هنگامى را كه شما را پس از [قوم] عاد جانشينان [آنان] گردانيد،
و در زمين به شما جاى [مناسب] داد.
در دشتهاى آن [براى خود] كاخهايى اختيار مىكرديد،
و از كوهها خانههايى [زمستانى] مىتراشيديد.
پس نعمتهاى خدا را به ياد آوريد
و در زمين سر به فساد برمداريد.»
قالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا مِنْ قَوْمِهِ لِلَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا لِمَنْ آمَنَ مِنْهُمْ
أَ تَعْلَمُونَ أَنَّ صالِحاً مُرْسَلٌ مِنْ رَبِّهِ
قالُوا إِنَّا بِما أُرْسِلَ بِهِ مُؤْمِنُونَ (۷۵)
سران قوم او كه استكبار مىورزيدند، به مستضعفانى كه ايمان آورده بودند، گفتند:
«آيا مىدانيد كه صالح از طرف پروردگارش فرستاده شده است؟»
گفتند: «بىترديد، ما به آنچه وى بدان رسالت يافته است مؤمنيم.»
قالَ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا
إِنَّا بِالَّذِي آمَنْتُمْ بِهِ كافِرُونَ (۷۶)
كسانى كه استكبار مىورزيدند، گفتند:
«ما به آنچه شما بدان ايمان آوردهايد كافريم.»
فَعَقَرُوا النَّاقَةَ وَ عَتَوْا عَنْ أَمْرِ رَبِّهِمْ
وَ قالُوا يا صالِحُ ائْتِنا بِما تَعِدُنا إِنْ كُنْتَ مِنَ الْمُرْسَلِينَ (۷۷)
پس آن ماده شتر را پى كردند و از فرمان پروردگار خود سرپيچيدند و گفتند:
«اى صالح، اگر از پيامبرانى، آنچه را به ما وعده مىدهى براى ما بياور.»
فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دارِهِمْ جاثِمِينَ (۷۸)
آنگاه زمينلرزه آنان را فرو گرفت و در خانههايشان از پا درآمدند.
فَتَوَلَّى عَنْهُمْ وَ قالَ
يا قَوْمِ لَقَدْ أَبْلَغْتُكُمْ رِسالَةَ رَبِّي وَ نَصَحْتُ لَكُمْ
وَ لكِنْ لا تُحِبُّونَ النَّاصِحِينَ (۷۹)
پس [صالح] از ايشان روى برتافت و گفت:
«اى قوم من، به راستى، من پيام پروردگارم را به شما رساندم و خير شما را خواستم
ولى شما خيرخواهان [و نصيحتگران] را دوست نمىداريد.»
[سورة هود (۱۱): الآيات ۶۱ الى ۶۸]
وَ إِلى ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً
قالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ
هُوَ أَنْشَأَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَ اسْتَعْمَرَكُمْ فِيها
فَاسْتَغْفِرُوهُ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ
إِنَّ رَبِّي قَرِيبٌ مُجِيبٌ (۶۱)
و به سوى [قوم] ثمود، برادرشان صالح را [فرستاديم].
گفت: «اى قوم من! خدا را بپرستيد. براى شما هيچ معبودى جز او نيست.
او شما را از زمين پديد آورد و در آن شما را استقرار داد.
پس، از او آمرزش بخواهيد، آنگاه به درگاه او توبه كنيد،
كه پروردگارم نزديك [و] اجابتكننده است.»
قالُوا يا صالِحُ قَدْ كُنْتَ فِينا مَرْجُوًّا قَبْلَ هذا
أَ تَنْهانا أَنْ نَعْبُدَ ما يَعْبُدُ آباؤُنا
وَ إِنَّنا لَفِي شَكٍّ مِمَّا تَدْعُونا إِلَيْهِ مُرِيبٍ (۶۲)
گفتند: «اى صالح، به راستى تو پيش از اين، ميان ما مايه اميد بودى.
آيا ما را از پرستش آنچه پدرانمان مىپرستيدند باز مىدارى؟
و بىگمان، ما از آنچه تو ما را بدان مىخوانى سخت دچار شكّيم.»
قالَ يا قَوْمِ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي وَ آتانِي مِنْهُ رَحْمَةً فَمَنْ يَنْصُرُنِي مِنَ اللَّهِ إِنْ عَصَيْتُهُ
فَما تَزِيدُونَنِي غَيْرَ تَخْسِيرٍ (۶۳)
گفت: «اى قوم من، چه بينيد، اگر [در اين دعوا] بر حجتى روشن از پروردگار خود باشم و او از جانب خود رحمتى به من داده باشد، پس اگر او را نافرمانى كنم چه كسى در برابر خدا مرا يارى مىكند؟
در نتيجه، شما جز بر زيان من نمىافزاييد.»
وَ يا قَوْمِ هذِهِ ناقَةُ اللَّهِ لَكُمْ آيَةً
فَذَرُوها تَأْكُلْ فِي أَرْضِ اللَّهِ
وَ لا تَمَسُّوها بِسُوءٍ فَيَأْخُذَكُمْ عَذابٌ قَرِيبٌ (۶۴)
«و اى قوم من، اين ماده شتر خداست كه براى شما پديدهاى شگرف است.
پس بگذاريد او در زمين خدا بخورد و آسيبش مرسانيد كه شما را عذابى زودرس فرو مىگيرد.»
فَعَقَرُوها
فَقالَ تَمَتَّعُوا فِي دارِكُمْ ثَلاثَةَ أَيَّامٍ ذلِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوبٍ (۶۵)
پس آن [ماده شتر] را پى كردند،
و [صالح] گفت: «سه روز در خانههايتان برخوردار شويد. اين وعدهاى بىدروغ است.»
فَلَمَّا جاءَ أَمْرُنا نَجَّيْنا صالِحاً وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِنَّا وَ مِنْ خِزْيِ يَوْمِئِذٍ
إِنَّ رَبَّكَ هُوَ الْقَوِيُّ الْعَزِيزُ (۶۶)
پس چون فرمان ما دررسيد، صالح و كسانى را كه با او ايمان آورده بودند، به رحمت خود رهانيديم و از رسوايى آن روز [نجات داديم].
به يقين، پروردگار تو همان نيرومند شكستناپذير است.
وَ أَخَذَ الَّذِينَ ظَلَمُوا الصَّيْحَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دِيارِهِمْ جاثِمِينَ (۶۷)
و كسانى را كه ستم ورزيده بودند، آن بانگِ [مرگبار] فرا گرفت، و در خانههايشان از پا درآمدند.
كَأَنْ لَمْ يَغْنَوْا فِيها
أَلا إِنَّ ثَمُودَ كَفَرُوا رَبَّهُمْ
أَلا بُعْداً لِثَمُودَ (۶۸)
گويا هرگز در آن [خانهها] نبودهاند.
آگاه باشيد كه ثموديان به پروردگارشان كفر ورزيدند.
هان، مرگ بر ثمود.
[سورة الإسراء (۱۷): الآيات ۵۸ الى ۶۰]
وَ إِنْ مِنْ قَرْيَةٍ إِلاَّ نَحْنُ مُهْلِكُوها قَبْلَ يَوْمِ الْقِيامَةِ أَوْ مُعَذِّبُوها عَذاباً شَدِيداً كانَ ذلِكَ فِي الْكِتابِ مَسْطُوراً (۵۸)
و هيچ شهرى نيست مگر اينكه ما آن را [در صورت نافرمانى،] پيش از روز رستاخيز، به هلاكت مىرسانيم يا آن را سخت عذاب مىكنيم. اين [عقوبت] در كتاب [الهى] به قلم رفته است.
وَ ما مَنَعَنا أَنْ نُرْسِلَ بِالْآياتِ إِلاَّ أَنْ كَذَّبَ بِهَا الْأَوَّلُونَ وَ آتَيْنا ثَمُودَ النَّاقَةَ مُبْصِرَةً فَظَلَمُوا بِها وَ ما نُرْسِلُ بِالْآياتِ إِلاَّ تَخْوِيفاً (۵۹)
و [چيزى] ما را از فرستادن معجزات باز نداشت جز اينكه پيشينيان، آنها را به دروغ گرفتند، و به ثمود مادهشتر داديم كه [پديدهاى] روشنگر بود، و[لى] به آن ستم كردند، و ما معجزهها را جز براى بيمدادن [مردم] نمىفرستيم.
وَ إِذْ قُلْنا لَكَ إِنَّ رَبَّكَ أَحاطَ بِالنَّاسِ وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ إِلاَّ فِتْنَةً لِلنَّاسِ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْآنِ وَ نُخَوِّفُهُمْ فَما يَزِيدُهُمْ إِلاَّ طُغْياناً كَبِيراً (۶۰)
و [ياد كن] هنگامى را كه به تو گفتيم: «به راستى پروردگارت بر مردم احاطه دارد.» و آن رؤيايى را كه به تو نمايانديم، و [نيز] آن درخت لعنتشده در قرآن را جز براى آزمايش مردم قرار نداديم؛ و ما آنان را بيم مىدهيم، ولى جز بر طغيان بيشتر آنها نمىافزايد.
[سورة الشعراء (۲۶): الآيات ۱۴۱ الى ۱۵۹]
كَذَّبَتْ ثَمُودُ الْمُرْسَلِينَ (۱۴۱)
ثموديان، پيامبران [خدا] را تكذيب كردند؛
إِذْ قالَ لَهُمْ أَخُوهُمْ صالِحٌ أَ لا تَتَّقُونَ (۱۴۲)
آنگاه كه برادرشان صالح به آنان گفت: «آيا پروا نداريد؟
إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمِينٌ (۱۴۳)
من براى شما فرستادهاى درخور اعتمادم.
فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُونِ (۱۴۴)
از خدا پروا كنيد و فرمانم ببريد.
وَ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِيَ إِلاَّ عَلى رَبِّ الْعالَمِينَ (۱۴۵)
و بر اين [رسالت] اجرى از شما طلب نمىكنم. اجر من جز بر عهده پروردگار جهانيان نيست.
أَ تُتْرَكُونَ فِي ما هاهُنا آمِنِينَ (۱۴۶)
آيا شما را در آنچه اينجا داريد آسوده رها مىكنند؟
فِي جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ (۱۴۷)
در باغها و در كنار چشمهساران،
وَ زُرُوعٍ وَ نَخْلٍ طَلْعُها هَضِيمٌ (۱۴۸)
و كشتزارها و خرمابُنانى كه شكوفههايشان لطيف است؟
وَ تَنْحِتُونَ مِنَ الْجِبالِ بُيُوتاً فارِهِينَ (۱۴۹)
و هنرمندانه [براى خود] از كوهها خانههايى مىتراشيد.
فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُونِ (۱۵۰)
از خدا پروا كنيد و فرمانم ببريد.
وَ لا تُطِيعُوا أَمْرَ الْمُسْرِفِينَ (۱۵۱)
و فرمان افراطگران را پيروى مكنيد:
الَّذِينَ يُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ وَ لا يُصْلِحُونَ (۱۵۲)
آنان كه در زمين فساد مىكنند و اصلاح نمىكنند.»
قالُوا إِنَّما أَنْتَ مِنَ الْمُسَحَّرِينَ (۱۵۳)
گفتند: «قطعاً تو از افسونشدگانى.
ما أَنْتَ إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُنا فَأْتِ بِآيَةٍ إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ (۱۵۴)
تو جز بشرى مانند ما [بيش] نيستى. اگر راست مىگويى معجزهاى بياور.»
قالَ هذِهِ ناقَةٌ لَها شِرْبٌ وَ لَكُمْ شِرْبُ يَوْمٍ مَعْلُومٍ (۱۵۵)
گفت: «اين مادهشترى است كه نوبتى از آب او راست و روزى معيّن نوبت آب شماست.
وَ لا تَمَسُّوها بِسُوءٍ فَيَأْخُذَكُمْ عَذابُ يَوْمٍ عَظِيمٍ (۱۵۶)
و به آن گزندى مرسانيد كه عذابِ روزى هولناك شما را فرومىگيرد.»
فَعَقَرُوها فَأَصْبَحُوا نادِمِينَ (۱۵۷)
پس آن را پى كردند و پشيمان گشتند.
فَأَخَذَهُمُ الْعَذابُ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ (۱۵۸)
آنگاه آنان را عذاب فروگرفت. قطعاً در اين [ماجرا] عبرتى است، و[لى] بيشترشان ايمانآورنده نبودند.
وَ إِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ (۱۵۹)
و در حقيقت، پروردگار تو همان شكستناپذير مهربان است.
[سورة القمر (۵۴): الآيات ۲۲ الى ۳۱]
وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ (۲۲)
و قطعاً قرآن را براى پندآموزى آسان كردهايم؛ پس آيا پندگيرندهاى هست؟
كَذَّبَتْ ثَمُودُ بِالنُّذُرِ (۲۳)
قوم ثمود هشداردهندگان را تكذيب كردند.
فَقالُوا أَ بَشَراً مِنَّا واحِداً نَتَّبِعُهُ إِنَّا إِذاً لَفِي ضَلالٍ وَ سُعُرٍ (۲۴)
و گفتند: «آيا تنها بشرى از خودمان را پيروى كنيم؟
در اين صورت، ما واقعاً در گمراهى و جنون خواهيم بود.»
أَ أُلْقِيَ الذِّكْرُ عَلَيْهِ مِنْ بَيْنِنا
بَلْ هُوَ كَذَّابٌ أَشِرٌ (۲۵)
«آيا از ميان ما [وحى] بر او القا شده است؟
[نه،] بلكه او دروغگويى گستاخ است.»
سَيَعْلَمُونَ غَداً مَنِ الْكَذَّابُ الْأَشِرُ (۲۶)
به زودى فردا بدانند دروغگوى گستاخ كيست.
إِنَّا مُرْسِلُوا النَّاقَةِ فِتْنَةً لَهُمْ فَارْتَقِبْهُمْ وَ اصْطَبِرْ (۲۷)
ما براى آزمايش آنان [آن] مادهشتر را فرستاديم و [به صالح گفتيم:]
«مراقب آنان باش و شكيبايى كن.
وَ نَبِّئْهُمْ أَنَّ الْماءَ قِسْمَةٌ بَيْنَهُمْ كُلُّ شِرْبٍ مُحْتَضَرٌ (۲۸)
و به آنان خبر ده كه آب ميانشان بخش شده است: هر كدام را آب به نوبت خواهد بود.»
فَنادَوْا صاحِبَهُمْ فَتَعاطى فَعَقَرَ (۲۹)
پس رفيقشان را صدا كردند و [او] شمشير كشيد و [شتر را] پى كرد.
فَكَيْفَ كانَ عَذابِي وَ نُذُرِ (۳۰)
پس چگونه بود عذاب من و هشدارها[ى من]؟
إِنَّا أَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ صَيْحَةً واحِدَةً فَكانُوا كَهَشِيمِ الْمُحْتَظِرِ (۳۱)
ما بر [سر]شان يك فرياد [مرگبار] فرستاديم و چون گياهِ خشكيده [كومهها] ريزريز شدند.
[سورة الشمس (۹۱): الآيات ۱ الى ۱۵]
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
به نام خداوند رحمتگر مهربان
وَ الشَّمْسِ وَ ضُحاها (۱)
سوگند به خورشيد و تابندگىاش،
وَ الْقَمَرِ إِذا تَلاها (۲)
سوگند به مَه چون پى [خورشيد] رَوَد.
وَ النَّهارِ إِذا جَلاَّها (۳)
سوگند به روز چون [زمين را] روشن گرداند،
وَ اللَّيْلِ إِذا يَغْشاها (۴)
سوگند به شب چو پرده بر آن پوشد،
وَ السَّماءِ وَ ما بَناها (۵)
سوگند به آسمان و آن كس كه آن را برافراشت،
وَ الْأَرْضِ وَ ما طَحاها (۶)
سوگند به زمين و آن كس كه آن را گسترد،
وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها (۷)
سوگند به نَفْس و آن كس كه آن را درست كرد؛
فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها (۸)
سپس پليدكارى و پرهيزگارىاش را به آن الهام كرد،
قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها (۹)
كه هر كس آن را پاك گردانيد، قطعاً رستگار شد،
وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها (۱۰)
و هر كه آلودهاش ساخت، قطعاً درباخت.
كَذَّبَتْ ثَمُودُ بِطَغْواها (۱۱)
[قوم] ثمود به سبب طغيان خود به تكذيب پرداختند.
إِذِ انْبَعَثَ أَشْقاها (۱۲)
آنگاه كه شقىترينشان بر[پا] خاست.
فَقالَ لَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ ناقَةَ اللَّهِ وَ سُقْياها (۱۳)
پس فرستاده خدا به آنان گفت:
«زنهار! مادهشتر خدا و [نوبت] آبخوردنش را [حرمت نهيد]».
فَكَذَّبُوهُ فَعَقَرُوها فَدَمْدَمَ عَلَيْهِمْ رَبُّهُمْ بِذَنْبِهِمْ فَسَوَّاها (۱۴)
و[لى] دروغزنش خواندند و آن [مادهشتر] را پى كردند،
و پروردگارشان به [سزاى] گناهشان بر سرشان عذاب آورد و آنان را با خاك يكسان كرد.
وَ لا يَخافُ عُقْباها (۱۵)
و از پيامدِ كار خويش، بيمى به خود راه نداد.
«النَّاقَةُ الْإِمَامُ الَّذِي فَهَّمَهُمْ عَنِ اللَّهِ
وَ سُقْياها أَيْ عِنْدَهُ مُسْتَقَى الْعِلْمِ»
ناقةُ الله؛ امامِ سیرابکننده! ناقَةَ اللَّهِ وَ سُقْياها
آیهی زنده را نزن! وَ لا تَمَسُّوها بِسُوءٍ
عقرِ ناقه؛ تکرارِ اشتباه مرگبارِ اهل طغیان
دلنوشته
ناقةُ الله؛ امامِ سیرابکننده! ناقَةَ اللَّهِ وَ سُقْياها
دلِ من…
گاهی خدا برای یک قوم، یک «معجزه» میفرستد؛
یک «امانت» میفرستد…
یک «آیهی زنده» که راه را نشان بدهد؛
نه برای نمایشِ قدرت،
بلکه برای امتحانِ محبت و ادب.
و چه تعبیر تکاندهندهای در این حدیث هست:
«النَّاقَةُ الْإِمَامُ الَّذِي فَهَّمَهُمْ عَنِ اللَّهِ وَ سُقْياها أَيْ عِنْدَهُ مُسْتَقَى الْعِلْمِ»
یعنی «ناقه»، یک حیوان نیست…
ناقةُ الله یعنی امام… یعنی آن حجّتِ مهربان که “فَهَّمَهُمْ عَنِ الله”؛
و «سُقیاها» یعنی جایی که آبِ دانش از آن برداشته میشود؛
یعنی چشمهی علم… یعنی «مستقى العلم»…
پس وقتی قرآن میگوید:
«هذِهِ ناقَةُ اللَّهِ لَكُمْ آيَةً»
یعنی: این «آیه»، یک موجود زنده است؛
یک حضورِ راهنماست؛
یک معلمِ ربانی است که خدا او را میان مردم میگذارد تا حجّت تمام شود.
بعد میفرماید:
«فَذَرُوها تَأْكُلْ فِي أَرْضِ اللَّهِ»
رهایش کنید… بگذارید در زمین خدا حرکت کند…
بگذارید سهمش را از زندگی بگیرد…
بگذارید راه را نشان بدهد…
بگذارید دلها به او نزدیک شوند…
بگذارید مردم از چشمهی علمش سیراب شوند…
و بعد آن خط قرمز را میکشد:
«وَ لا تَمَسُّوها بِسُوءٍ»
فقط “اذیتش نکنید” نیست…
یعنی حریمِ آیهی خدا را نشکنید؛
یعنی شخصیتِ حجّت را لکهدار نکنید؛
یعنی کاری نکنید که مردم از چشمهی علم محروم شوند؛
یعنی نگذارید «سُقیاها» بسته شود…
یعنی با زبان و تهمت و تحقیر و تمسخر،
با بازیهای قدرت و حسادت،
با موجسازی و شایعه،
آن «آیهی زنده» را زخمی نکنید…
اما داستانِ تلخ همینجاست:
یک عده دیدند که آب “قسمةٌ بینهم” است؛
نوبتی است؛
راه دارد؛
قانون دارد؛
ادب دارد…
و طاقت نیاوردند.
چون درونشان طغیان کرد:
«كَذَّبَتْ ثَمُودُ بِطَغْواها»
طغیانِ نَفْس، چشم را کور میکند؛
آدم دیگر “آیه” را آیه نمیبیند…
میبیند، اما به جای خشوع، دچار کینه میشود.
آنوقت آن جملهی عجیب را میگویند:
اگر راست میگویی عذاب را بیاور…
و این یعنی:
ما “نصیحت” را دوست نداریم؛
ما “معلم” را تحمل نمیکنیم؛
ما “آیه” را میخواهیم حذف کنیم، تا مجبور نباشیم تغییر کنیم…
و قرآن با یک واژه، فاجعه را خلاصه میکند:
«فَعَقَرُوا النَّاقَةَ»
پی کردنِ ناقه…
یعنی بریدنِ رگِ اتصال به آیهی خدا…
یعنی خشکاندنِ چشمهی علم…
یعنی حذفِ «امامِ فَهَّمَهُمْ عَنِ الله»…
یعنی کشتنِ راهِ بازگشت…
یعنی تکرارِ همان اشتباه مرگبار در هر زمان:
وقتی یک جامعه به جای اینکه از “مستقى العلم” سیراب شود،
به فکرِ خاموش کردنِ آن میافتد.
بعد، صالحِ مهربان میگوید:
«لَقَدْ أَبْلَغْتُكُمْ رِسالَةَ رَبِّي وَ نَصَحْتُ لَكُمْ وَ لكِنْ لا تُحِبُّونَ النَّاصِحِينَ»
یعنی: من رساندم… من خیرخواهی کردم…
اما شما خیرخواه را دوست ندارید.
چون خیرخواه، آدم را از خوابِ توهم بیدار میکند؛
و بیداری برای اهل طغیان، درد دارد.
و اینجاست که دل آدم میلرزد:
قرآن میگوید آن “ناقه” «مُبْصِرَةً» بود… روشنگر بود…
اما به آن “ظلم” شد:
«وَ آتَيْنا ثَمُودَ النَّاقَةَ مُبْصِرَةً فَظَلَمُوا بِها»
یعنی بعضیها با «آیه»، ظلم میکنند…
با همان چیزی که باید نجاتشان دهد، خودشان را نابود میکنند.
خدای مهربان…
دلِ من را از آن طغیانها حفظ کن.
کاری کن وقتی «ناقة الله» به زندگیام نزدیک میشود—
وقتی نشانهی تو، وقتی امامِ هدایت،
وقتی معلمِ ربانی، وقتی چشمهی حکمت—
به جای اینکه دستم به “سوء” برود،
دستم به “ادب” برود…
به جای اینکه زبانم تیغ شود،
زبانم سپر شود…
به جای اینکه حسادت، مرا وارد تکرارِ عقرِ ناقه کند،
محبت، مرا وارد “حفظِ سقیا” کند…
و اگر روزی بین “دعوتِ اصلاح” و “وسوسهی طغیان” ایستادم،
این جمله را در قلبم زنده کن:
«ناقَةَ اللَّهِ وَ سُقْياها»
یعنی: حواست باشد…
این فقط یک مسئلهی بیرونی نیست؛
این داستانِ سرنوشتِ نَفْس است:
یا آبِ علم را حرمت میگذاری و زنده میمانی،
یا چشمه را میزنی و در خشکیِ خودت دفن میشوی…
ناقة الله – حجة الله
وَ قَتَلُوا نَاقَةً بَعَثْتُهَا إِلَيْهِمْ حُجَّةً عَلَيْهِمْ
وَ لَمْ يَكُنْ عَلَيْهِمْ فِيهَا ضَرَرٌ
وَ كَانَ لَهُمْ أَعْظَمُ الْمَنْفَعَةِ
و ناقهاى را كشتند كه من چونان حجّتى، براى آنان فرستاده بودم
و آن نه تنها بر ايشان زيانى نداشت كه بيشترين سود را داشت.
(دارویِ بدونِ ساید افکت! نور، اصلا هیچ عارضهی جانبی ندارد!)
داستان قوم صالح عليه السّلام در قرآن
ابو بصير مىگويد:
به امام صادق عليه السّلام گفتم:
كَذَّبَتْ ثَمُودُ بِالنُّذُرِ فَقالُوا أَ بَشَراً مِنَّا واحِداً نَتَّبِعُهُ إِنَّا إِذاً لَفِي ضَلالٍ وَ سُعُرٍ
أَ أُلْقِيَ الذِّكْرُ عَلَيْهِ مِنْ بَيْنِنا بَلْ هُوَ كَذَّابٌ أَشِرٌ،
يعنى چه؟
حضرت عليه السّلام فرمود:
اين همان داستان تكذيبى است كه از صالح كردند، و خداوند عزّ و جل هيچگاه مردمى را هلاك نكرد مگر اينكه پيش از آن پيامبرانى براى آنها فرستاد و آن پيامبران بر آن قوم حجّت آوردند، و خداوند صالح را براى قوم ثمود فرستاد و صالح آنها را به سوى خدا فراخواند و آنها پاسخش ندادند و بر او عصيان كردند و گفتند: هرگز به تو ايمان نياوريم مگر آنكه براى ما از اين كوه شترى دهماهه برآورى.
آنها اين كوه را پرستش مىكردند و در سر هر سال براى آن قربانى مىدادند و نزديك آن گرد مىآمدند. آنها به صالح گفتند: اگر آن گونه كه خود مىپندارى رسول و پيامبرى از خداى خود بخواه تا از اين سنگ سخت براى ما شترى دهماهه برآورد،
و خداوند آن گونه كه خواسته بودند اين شتر را براى آنها برآورد.
سپس خداوند به صالح وحى فرستاد كه به آنها بگو:
همانا خدا براى اين ماده شتر [از اين آب] يك روز را حق الشرب قرار داده و براى شما نيز يك روز را.
هر گاه كه شتر در نوبت خود به روز مقرّر، آب مىآشاميد شير او را مىدوشيدند و خرد و كلانى در ميان آنها نمىماند مگر اينكه در روز خود از اين شير مىآشاميدند، و چون شب مىشد و روز مىكردند چاشت بر سر آب خود مىرفتند و در نوبت خودشان از آن مىنوشيدند، و آن روز آن ماده شتر آب نمىنوشيد و تا آن گاه كه خدا اراده كرده بود بر همين وضع بماندند.
سپس آنها بر خداوند شوريدند و كنار يك ديگر گرد آمدند و گفتند:
اين ماده شتر را پِی كنيد و از آن آسودگى يابيد.
ما بدين راضى نيستيم كه حقّ آب، يك روز از ما باشد و يك روز از آن. سپس گفتند: چه كسى عهدهدار كشتن آن مىشود تا ما هر چه او مىخواهد بدو دهيم. مردى سرخ مو و گلى مو و كبود چشم و زنازاده كه پدرى براى او شناخته نبود و «قدار» نام داشت و نگونبختى بود از نگونبختان و براى ايشان شوم و ناميمون بود، نزد آنها آمد و براى او مزدى مقرّر كردند، و چون آن مادّه شتر به سوى آب رفت تا در نوبت خود از آن آب بنوشد. آن را رها كرد تا آبش را نوشيد و خواست بازگردد كه او بر سر راه آن در كمين شد و با شمشير ضربتى بدو زد ولى كارگر نيفتاد و ضربت ديگرى بدو نواخت كه اين شتر را بكشت. شتر به پهلو به روى زمين افتاد و كُرّهی آن گريخت تا بالاى آن كوه رسيد و سه بار به سوى آسمان شيون كرد، و قوم صالح بر سر آن شتر ريختند
و كسى از ايشان نماند مگر آنكه در زدن ضربتى به او شركت جست.
آنها گوشت شتر را ميان خود تقسيم كردند
و خرد و كلانى در ميان آنها نماند مگر اينكه از آن گوشت خورد.
صالح چون اين بديد به سوى ايشان آمد و گفت: اى جماعت! چه چيز شما را به اين كار واداشت؟
آيا خدايتان را عصيان كرديد؟ پس از سوى خداوند تبارك و تعالى بدو وحى رسيد كه:
اى صالح! همانا قوم تو طغيان كردند و ناقهاى را كشتند كه من چونان حجّتى، براى آنان فرستاده بودم و آن نه تنها بر ايشان زيانى نداشت كه بيشترين سود را داشت،
پس به ايشان بگو: من سه روز بر ايشان عذاب فرستم، اگر توبه كردند و بازگشتند من توبه آنها را بپذيرم و عذاب از آنها بگردانم، و اگر توبه نكنند و باز نگردند در روز سوم عذاب خود بر آنها فرو فرستم.
صالح نزد ايشان آمد و گفت: اى جماعت! من فرستاده خدا هستم به سوى شما، او به شما مىگويد: اگر توبه كرديد و بازگشتيد، و مغفرت طلبيديد من شما را ببخشم و توبهتان بپذيرم.
چون اين سخن بديشان گفت، آنها بيشتر سركشى و پليدى در پيش گرفتند و گفتند:
اى صالح! اگر راست مىگويى هر چه را مىگويى و وعده مىدهى به سر ما آر.
صالح به آنها گفت: اى جماعت! شما فردا را صبح خواهيد كرد در حالى كه چهرهاى زرد خواهيد داشت و در روز بعد، چهرهاى سرخ و در روز دگر، چهرهاى سياه.
چون روز نخست رسيد صبح كردند در حالى كه چهرهاى زرد داشتند و نزد يك ديگر مىرفتند و مىگفتند: آنچه صالح گفت به سر شما آمد. سركشان ايشان گفتند: سخن صالح را نخواهيم شنيد و نخواهيم پذيرفت اگر چه بسى سترگ باشد. چون روز دوم رسيد صبح كردند در حالى كه چهرههاشان سرخ بود. باز نزد يك ديگر مىرفتند و مىگفتند: آنچه صالح گفت به سرتان آمد، و سركشان ايشان گفتند: اگر همه ما را هم بكشد سخن صالح را گوش نخواهيم كرد و خدايان خود را كنار نخواهيم نهاد؛ خدايانى كه پدران ما آنها را مىپرستيدهاند و هرگز توبه نكردند و باز نگشتند. چون روز سوم فرا رسيد صبح كردند در حالى كه چهرههاشان سياه شده بود و باز نزد يك ديگر رفتند و گفتند: اى قوم! آنچه صالح گفت به سر شما آمد، و سركشان ايشان گفتند: به سر ما آمد آنچه صالح گفت.
پس چون شب به نيمه رسيد جبرئيل عليه السّلام بر آنها فرود آمد و بر آنها بانگى زد كه از آن گوششان دريده گشت و دلشان شكافت و جگرشان پاره پاره شد. آنها در اين سه روز حنوط كرده كفن پوشيده بودند و مىدانستند كه عذاب بر آنها فرستاده خواهد شد.
همه آنها از خرد و كلان در چشم بهم زدنى بمردند و براى آنها جاندارى از گوسفند و شتر و نه چيز ديگر نماند مگر آنكه خدا همه را از ميان برد و همگى در خانهها و بسترهاشان به اجسادى بدل شدند و سپس خداوند به همراه آن بانگ آسمانى آتشى از آسمان فرو فرستاد تا آنها همه را بسوخت. و اين داستان ايشان است.
دلنوشته
ناقةُ الله… حُجّةُ الله…
گاهی خدا یک «حجّت» را مثل دارو میفرستد؛
نه دارویی که درد تازه بسازد،
بلکه درمانی که دردهای پنهان را رو کند و آرامآرام شفا بدهد.
و چقدر این جمله، جانِ دلنوشته را میلرزاند:
«وَ قَتَلُوا نَاقَةً بَعَثْتُهَا إِلَيْهِمْ حُجَّةً عَلَيْهِمْ
وَ لَمْ يَكُنْ عَلَيْهِمْ فِيهَا ضَرَرٌ
وَ كَانَ لَهُمْ أَعْظَمُ الْمَنْفَعَةِ»
یعنی:
من چیزی را فرستاده بودم که هیچ ضرری برایشان نداشت…
اصلاً آمده بود که بیشترین منفعت را برساند…
اما کشتندش…
حجّت را کشتند…
راهِ نجات را زدند…
چشمه را کور کردند…
(و چه تعبیر دقیقی: دارویِ بدونِ ساید افکت!
آری… نور، عارضهی جانبی ندارد.
اگر «نمیسازد»، اگر «ویران میکند»، اگر «تلخ میکند»،
از نور نیست… از طغیان است… از حسادت است… از توهّمِ خودبزرگبینی است.)
قومِ صالح، دقیقاً همینجا لغزیدند:
نه از اینکه حجّت نبود…
بلکه از اینکه حجّت بود و مجبورشان میکرد تغییر کنند.
اول گفتند:
«چرا او؟! چرا از میان ما، یک نفر؟!»
همان حرف تکراریِ اهل طغیان:
حجّت را کوچک میکنند تا خودشان بزرگ بمانند.
و بعد شرط گذاشتند:
اگر راست میگویی، از همین سنگ سخت… از همین کوه…
برای ما شتر دهماهه بیرون بیاور!
خدا هم—با همه مهربانیاش—همان را که خواستند نشانشان داد؛
نه برای سرگرمی،
برای اینکه بفهمند:
وقتی خدا حجّت میفرستد، یعنی دستِ رحمتش به سمت تو دراز شده.
بعد قانون آمد…
همان قانونی که نَفْسِ طغیانگر از آن متنفر است:
سهمبندی آب…
یک روز حقّ شُربِ ناقه، یک روز حقّ شُربِ مردم…
و عجیب اینجاست که این قانون، «محدودیت» نبود؛
یک تمرینِ عدالت بود؛
یک تمرینِ ادب بود؛
یک تمرینِ قبولِ حقّ دیگری بود؛
یک تمرینِ پذیرشِ حجّت بود…
و تازه منفعت آشکار شد:
وقتی ناقه آب میخورد، شیرش را میدوشیدند؛
و کودک و بزرگ مینوشیدند؛
هیچ خانهای محروم نمیماند.
این یعنی حجّت، وقتی در زندگیات باشد،
نعمت، عمومی میشود…
رشد، جمعی میشود…
نور، فقط برای یک نفر نیست؛ برای همه میتابد.
اما طغیان، همینجا نجوا کرد:
«چرا یک روز از ما باشد و یک روز از او؟!
ما راضی نیستیم حقّ آب، تقسیم شود…»
دقت کن…
مسئلهشان آب نبود؛
مسئلهشان حق بود.
مسئلهشان این بود که وجودِ حجّت،
به آنها میگفت: “تو مالکِ مطلق نیستی… تو باید ادب داشته باشی…”
و وقتی آدم با حق مشکل داشته باشد،
به دنبال یک نفر میگردد که کارِ کثیف را انجام بدهد…
آن “قدار” نگونبخت…
آنکه شقاوتش، آمادهی فروختنِ خود بود…
و این هم سنت همیشگی تاریخ است:
اهل طغیان، همیشه یک «ابزار» پیدا میکنند؛
کسی که همّتِ بریدنِ رگِ نور را داشته باشد.
ناقه را زد…
و بعد—برای اینکه جنایت سبک شود—همه شریک شدند؛
هر کس ضربهای…
هر کس سهمی…
تا بارِ گناه تقسیم شود…
اما گناه، تقسیم نمیشود؛
گناه، تکثیر میشود.
و عجیبتر:
گوشتش را خوردند…
یعنی همان نعمتِ نجات را
به لقمهی طغیان تبدیل کردند.
این اوجِ وارونگی است:
نور را میکشند، بعد از “بدنِ نور” تغذیه میکنند،
ولی جانشان تاریکتر میشود…
آنوقت صالح آمد…
همان صدای رحمت که هنوز هم دیر نشده بود…
گفت: چرا؟!
چه شد که به اینجا رسیدید؟
و خدا وحی کرد:
آن را کشتند که حجّت بود، و ضرر نداشت، و اعظم منفعت را داشت…
و با این همه… باز هم درِ توبه باز شد:
سه روز…
سه روز فرصت…
سه روز ضربالاجلِ مهربانی…
سه روز که نشان بدهد خدا “انتقامجو” نیست؛
بلکه “نجاتدهنده” است.
اما طغیان، گوش نمیدهد…
و وقتی طغیان گوش ندهد،
رنگِ صورت، قبل از مرگ عوض میشود:
زرد…
سرخ…
سیاه…
یعنی دل، مرحله به مرحله
از نور فاصله میگیرد…
اول ترس و اضطراب میآید،
بعد خشم و التهاب،
بعد سیاهیِ تسلیمِ کامل به طغیان.
و سرانجام…
آن بانگ آسمانی…
آن صیحه…
آن لحظه که همه فهمیدند:
کاش “نصیحت” را دوست داشتیم…
کاش حجّت را نمیزدیم…
کاش “داروی بیعارضه” را دشمن نمیپنداشتیم…
دلِ من…
این قصه فقط قصهی ثمود نیست.
هر زمان که یک حجّتِ الهی—
یک آیهی زنده، یک امامِ هدایت، یک معلمِ ربانی—
آمد تا بیضررترین راهِ نجات را نشان بدهد
و ما به جای “تسلیم”، “مقاومت” کردیم…
به جای “ادب”، “جنگ” کردیم…
به جای “قبولِ حق”، “حقکُشی” کردیم…
همان لحظه داریم به تکرارِ عقرِ ناقه نزدیک میشویم.
و آنوقت، خطرناکترین فریبِ شیطان این است که بگوید:
این نور، ضرر دارد…
این حجّت، محدود میکند…
این راه، سخت است…
در حالی که خدا صریح میگوید:
«وَ لَمْ يَكُنْ عَلَيْهِمْ فِيهَا ضَرَرٌ وَ كَانَ لَهُمْ أَعْظَمُ الْمَنْفَعَةِ»
پس خدایا…
اگر حجّتت را به زندگیام آوردی،
اگر «ناقة الله» را در مسیرم قرار دادی،
کاری کن چشمم منفعتش را ببیند،
و نَفْسِ من، سهمِ آب را بپذیرد،
و زبانم—به جای ضربه—حریم نگه دارد؛
که نور، عارضه ندارد…
این “منِ طغیانگر” است که از درمان میترسد.
دلنوشته
ناقةُ الله و خط قرمز تاریخ: حذفِ حجّت
این همان اشتباهِ مرگبار است؛
نه یک خطای لحظهای،
بلکه تصمیمی آگاهانه برای حذفِ حجّت.
همان خطایی که در طول تاریخ، لباس عوض کرده
اما ماهیتش یکی مانده است.
دیروز اسمش عَقرِ ناقه بود،
امروز اسمش میشود:
بیاعتبار کردنِ معلم ربانی،
تخریبِ چهرهی نور علم،
مسخره کردنِ آیهی زنده،
یا گفتنِ این جملهی آشنا:
«از بینِ ما؟! چرا او؟!»
دیروز گفتند:
«أَ بَشَراً مِنَّا واحِداً نَتَّبِعُهُ؟»
امروز هم میگویند:
«مگر او چه فرقی دارد؟!
چرا باید حرفش را گوش بدهیم؟!
چرا باید سهمِ آب را قبول کنیم؟!»
و اینجاست که خطّ تاریخ، صاف و بیتعارف ادامه پیدا میکند:
عَقرِ ناقه → قتلِ نبی → حذفِ امام → ترورِ حجّتِ زنده
چون مسئله، «شخص» نیست؛
مسئله، تحمّلِ نور است.
نوری که هیچ عارضهای ندارد
اما نَفْسِ بیمار،
تحمّلِ درمانِ بیعارضه را هم ندارد.
حسود، همیشه یک بهانه دارد:
دیروز گفت ناقه را بکشیم تا «راحت شویم»؛
امروز میگوید حجّت را بزنیم تا «آزاد شویم».
اما آزادیِ بدونِ حجّت،
همان سقوطِ بدونِ ترمز است.
و چه جملهی روشنگری:
«وَ كَانَ لَهُمْ أَعْظَمُ الْمَنْفَعَةِ»
یعنی خدا میگوید:
من چیزی را فرستادم که اگر میگذاشتید بماند،
هم دنیا را آباد میکرد
هم آخرت را.
اما شما…
به جای نوشیدن از سُقیا،
چشمه را کشتید.
به جای شنیدنِ نصیحت،
ناصح را حذف کردید.
به جای توبه،
طلبِ عذاب کردید.
دلِ من…
هیچ قومی ناگهان هلاک نشد؛
اول، حجّت آمد؛
بعد، تحقیر شد؛
بعد، تنها ماند؛
بعد، حذف شد؛
و تازه آنوقت،
عذاب فقط «اعلانِ رسمیِ مرگ» بود.
پس خدایا…
ما را به جایی نرسان که
به جای تشخیصِ «داروی بیعارضه»،
دنبال توجیهِ دردِ خودمان بگردیم.
نکند روزی بگوییم:
این نور، زیادی سخت است…
این معلم، زیادی صریح است…
این حجّت، زیادی حق دارد…
و نفهمیم
که داریم آرامآرام
به همان نقطهای نزدیک میشویم
که قرآن اسمش را گذاشت:
عَقرِ ناقه…
خدایا…
ما را از کسانی قرار بده
که سهمِ آب را میپذیرند،
نه از آنان که برای حذفِ حجّت،
همه شریکِ یک ضربه میشوند.
اَلسَّامِعُ اَلْمُطِيعُ – اَلسَّامِعُ اَلْعَاصِي
امام صادق علیه السلام:
اَلسَّمْعُ وَ اَلطَّاعَةُ أَبْوَابُ اَلْخَيْرِ
اَلسَّامِعُ اَلْمُطِيعُ لاَ حُجَّةَ عَلَيْهِ
وَ اَلسَّامِعُ اَلْعَاصِي لاَ حُجَّةَ لَهُ
وَ إِمَامُ اَلْمُسْلِمِينَ تَمَّتْ حُجَّتُهُ وَ اِحْتِجَاجُهُ يَوْمَ يَلْقَى اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ
ثُمَّ قَالَ يَقُولُ اَللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى
يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ.
شنيدن و اطاعت نمودن از درهاي خير است،
بر كسي كه بشنود و فرمانبرد حجتي نيست،
و آنكه بشنود و نافرماني كند حجت و عذري ندارد
و امام مسلمين در روزي كه خداي عز و جل را ملاقات كند حجت و احتجاجش تمامست
(زيرا او امام بحق است و در تبليغ هم كوتاهي نكرده است)
سپس فرمود:
خداي تبارك و تعالي ميفرمايد:
«روزي كه هر مردمي را با ا مامشان ميخوانيم.»
قالُوا سَمِعْنا وَ عَصَيْنا وَ أُشْرِبُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ بِكُفْرِهِمْ
حسود، قلبش مالامال از حبّ گوساله است،
برای همینه که به خدا دهنکجی میکنه «لَيًّا بِأَلْسِنَتِهِمْ وَ طَعْناً فِي الدِّينِ»
و میگه: شنیدم و نافرمانی کردم!
این جرات گناه کردن رو، گوساله به اهل حسادت میده!
لذا حسود با کمال گستاخی میگه: آتش آری، ولی ننگ نه!
فما اصبرهم علی النّار؟!
[سورة البقرة (۲): آية ۹۳]
وَ إِذْ أَخَذْنا مِيثاقَكُمْ وَ رَفَعْنا فَوْقَكُمُ الطُّورَ
خُذُوا ما آتَيْناكُمْ بِقُوَّةٍ وَ اسْمَعُوا
قالُوا سَمِعْنا وَ عَصَيْنا
وَ أُشْرِبُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ بِكُفْرِهِمْ
قُلْ بِئْسَما يَأْمُرُكُمْ بِهِ إِيمانُكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (۹۳)
و آنگاه كه از شما پيمان محكم گرفتيم، و [كوه] طور را بر فراز شما برافراشتيم،
[و گفتيم:] «آنچه را به شما دادهايم به جد و جهد بگيريد، و [به دستورهاى آن] گوش فرا دهيد.»
گفتند: «شنيديم و نافرمانى كرديم.»
و بر اثر كفرشان، [مِهر] گوساله در دلشان سرشته شد.
بگو: «اگر مؤمنيد [بدانيد كه] ايمانتان شما را به بد چيزى وامىدارد.»
وقتی که خدای مهربان با همه،
اتمام نعمت و اتمام حجّت میکنه «تَمَّتْ حُجَّتُهُ وَ اِحْتِجَاجُهُ»،
اهل حسادت میگن: سَمِعْنا وَ عَصَيْنا (اَلسَّامِعُ اَلْعَاصِي)
اهل نور میگن: سَمِعْنا وَ أَطَعْنا (اَلسَّامِعُ اَلْمُطِيعُ)
[سورة النساء (۴): آية ۴۶]
مِنَ الَّذِينَ هادُوا يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ
وَ يَقُولُونَ سَمِعْنا وَ عَصَيْنا وَ اسْمَعْ غَيْرَ مُسْمَعٍ
وَ راعِنا لَيًّا بِأَلْسِنَتِهِمْ وَ طَعْناً فِي الدِّينِ
وَ لَوْ أَنَّهُمْ قالُوا سَمِعْنا وَ أَطَعْنا وَ اسْمَعْ وَ انْظُرْنا لَكانَ خَيْراً لَهُمْ وَ أَقْوَمَ
وَ لكِنْ لَعَنَهُمُ اللَّهُ بِكُفْرِهِمْ فَلا يُؤْمِنُونَ إِلاَّ قَلِيلاً (۴۶)
برخى از آنان كه يهودىاند، كلمات را از جاهاى خود برمىگردانند،
و با پيچانيدن زبان خود و به قصد طعنه زدن در دين [اسلام، با درآميختن عِبرى به عَربى] مىگويند:
«شنيديم و نافرمانى كرديم؛ و بشنو [كه كاش] ناشنوا گردى.»
و [نيز از روى استهزا مىگويند:]
«راعنا» [كه در عربى يعنى: به ما التفات كن، ولى در عبرى يعنى: خبيث ما،]
و اگر آنان مىگفتند:
«شنيديم و فرمان برديم، و بشنو و به ما بنگر»،
قطعاً براى آنان بهتر و درستتر بود،
ولى خدا آنان را به علّت كفرشان لعنت كرد،
در نتيجه جز [گروهى] اندك ايمان نمىآورند.
شنیدم و اطاعت کردم؛ شنیدم و عصیان کردم! اَلسَّامِعُ اَلْمُطِيعُ، اَلسَّامِعُ اَلْعَاصِي
گوشی که نجات میدهد؛ گوشی که به آتش جرأت میدهد
سَمِعْنا وَ أَطَعْنا یا سَمِعْنا وَ عَصَيْنا؟!
وقتی شنیدن، حجّت را تمام میکند
شنیدن بدون اطاعت؛ جرأتِ گناه
حبّ گوساله در دل؛ سمعِ بیاطاعت
درِ خیر یا درِ آتش؟ اَلسَّمْعُ وَ اَلطَّاعَةُ
زبانِ پیچان، دلِ بتزده؛ از سَمِعْنا وَ أَطَعْنا تا سَمِعْنا وَ عَصَيْنا
دلنوشته
حبّ گوساله در دل؛ سمعِ بیاطاعت
دلِ من…
اینجا دیگر مرزها روشن است؛
نه خاکستری مانده،
نه توجیهی،
نه «نمیدانستم».
اینجا دو صداست،
دو شنیدن،
دو سرنوشت:
اَلسَّامِعُ اَلْمُطِيعُ
و
اَلسَّامِعُ اَلْعَاصِي
و چه جملهی محکمی است این کلام نورانی:
«اَلسَّمْعُ وَ اَلطَّاعَةُ أَبْوَابُ اَلْخَيْرِ»
خیر، از گوش شروع میشود؛
اما نه هر گوشی…
گوشی که به اطاعت ختم شود.
بعضیها میشنوند
و آرام میشوند،
دلشان نرم میشود،
قدمشان میافتد در مسیر نور.
اینها همانهایند که
حجّتی بر ضدّشان نیست؛
چون شنیدند
و ایستادگی نکردند
در برابر حق.
اما بعضی دیگر هم میشنوند…
خیلی هم دقیق میشنوند…
حتی خوب میفهمند…
اما بعد با وقاحت میگویند:
سَمِعْنا وَ عَصَيْنا
شنیدم…
ولی نافرمانی کردم.
این شنیدن،
شنیدنِ نجات نیست؛
شنیدنِ جرأتِ گناه است.
و قرآن راز این جسارت را لو میدهد:
«وَ أُشْرِبُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ بِكُفْرِهِمْ»
گوساله را نوشاندند در دلشان…
نه یک علاقهی ساده،
نه یک خطای لحظهای؛
بلکه اشباعِ قلب از بت.
دلِ حسود،
پر است…
اما نه از نور؛
پر از حبّ گوساله است.
و قلبی که بت در آن نشسته،
به خدا دهنکجی میکند؛
با زبانش بازی میکند،
کلمات را میپیچاند:
«لَيًّا بِأَلْسِنَتِهِمْ»،
و دین را میزند:
«طَعْناً فِي الدِّينِ»
یعنی دین را ناکارآمد نشان میدهد
میگوید: این حرفها در عمل جواب نمیدهد.
دین را عامل عقبماندگی جلوه میدهد
میگوید: اگر به اینها گوش بدهی، ضرر میکنی.
حجّتِ دینی را بیاعتبار میکند
نه با ردّ آیه،
بلکه با تخریبِ حاملِ آیه؛
معلم، امام، ناصح، حجّت.
اطاعت را مسخره میکند
میگوید: اینها سادهلوحاند که «سَمِعْنا وَ أَطَعْنا» میگویند.
حسود کاری میکند که دین نتواند هدایت کند
نه اینکه فقط «وجودِ دین» را انکار کند.
به زبان امروز:
اثرِ دین را میکُشد،
نه الزاماً اسمش را.
حسود میشنود
اما اطاعت نمیکند
برای توجیه نافرمانی
زبان را میپیچاند
و اعتماد به مسیر دین را میزند
پس «دین را میزند» یعنی:
راهِ سَمِعْنا وَ أَطَعْنا را بیآبرو میکند
تا سَمِعْنا وَ عَصَيْنا طبیعی جلوه کند.
اینجاست که آن جسارت عجیب متولد میشود:
گفتنِ بیشرمانهی
«شنیدم و نافرمانی کردم»
و بعد…
ترجیح آتش
بر فروتنی.
آری…
آتش آری، ولی ننگ نه!
و قرآن با حیرت میپرسد:
فَما أَصْبَرَهُمْ عَلَى النّارِ؟!
با چه جراتی با آتش بازی کردند؟!
چهقدر بر آتش صبورند…
اما بر اطاعت،
نه!
دلِ من…
مشکل اینها «نداشتنِ حجّت» نبود؛
مشکلشان این بود که
حجّت تمام شده بود.
دیگر جایی برای عذر نمانده بود.
وقتی خدا
پیمان میگیرد،
طور را بالا میبرد،
میگوید:
«خُذُوا ما آتَيْناكُمْ بِقُوَّةٍ وَ اسْمَعُوا»
با قدرت بگیرید،
و گوش بدهید…
اما پاسخ میآید:
«سَمِعْنا وَ عَصَيْنا»
این یعنی:
من شنیدم…
👈اما دلم جای دیگری است.👉
من گوش دادم…
اما قلبم در طویلهی گوساله خوابیده،
و چشمم هنوز دنبالِ قطام میچرخد.
و چه داوری سنگینی:
«قُلْ بِئْسَما يَأْمُرُكُمْ بِهِ إِيمانُكُمْ»
اگر این اسمش ایمان است،
چه ایمان بدی
شما را فرمان میدهد…
دلِ من…
اینجا دقیقاً همان خطّی است
که تاریخِ نجات
از تاریخِ سقوط جدا میشود.
وقتی خدا
اتمام نعمت میکند،
و حجّت را کامل میگذارد،
دیگر دو پاسخ بیشتر وجود ندارد:
اهل نور میگویند:
سَمِعْنا وَ أَطَعْنا
شنیدم…
و دلم را هم همراه کردم.
اهل حسادت میگویند:
سَمِعْنا وَ عَصَيْنا
شنیدم…
اما بتِ دلم را رها نکردم.
و بعد…
برای توجیه نافرمانی،
زبان میپیچانند،
طعنه میزنند،
معلم را مسخره میکنند،
حجّت را میزنند،
و دین را زخمی میکنند:
«لَيًّا بِأَلْسِنَتِهِمْ وَ طَعْناً فِي الدِّينِ»
قرآن آه میکشد و میگوید:
اگر فقط همین را میگفتند:
سَمِعْنا وَ أَطَعْنا
همهچیز
به نفعشان بود…
راستتر…
استوارتر…
نجاتبخشتر…
اما نخواستند.
چون دل،
قبل از گوش،
تصمیمش را گرفته بود.
دلِ من…
بترس از روزی که
حرف حق را بفهمی
اما دلت جای دیگری باشد.
بترس از شنیدنی که
به اطاعت ختم نشود.
که آن شنیدن،
نه درِ خیر،
که درِ آتش است.
خدایا…
ما را از اَلسَّامِعُ اَلْمُطِيعُ قرار بده؛
نه از آنان که
با گوش میشنوند
و با دل
به گوساله سجده میکنند.
@@@
«قتل یوسف – قتل ناقة»
«اقْتُلُوا يُوسُفَ!» + «فَعَقَرُوا النَّاقَةَ»
[سورة الأعراف (۷): الآيات ۷۳ الى ۷۹]
وَ إِلى ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً قالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ قَدْ جاءَتْكُمْ بَيِّنَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ هذِهِ ناقَةُ اللَّهِ لَكُمْ آيَةً فَذَرُوها تَأْكُلْ فِي أَرْضِ اللَّهِ وَ لا تَمَسُّوها بِسُوءٍ فَيَأْخُذَكُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ (۷۳)
و به سوى [قوم] ثمود، صالح، برادرشان را [فرستاديم]؛ گفت: «اى قوم من، خدا را بپرستيد، براى شما معبودى جز او نيست؛ در حقيقت، براى شما از جانب پروردگارتان دليلى آشكار آمده است. اين، ماده شتر خدا براى شماست كه پديدهاى شگرف است. پس آن را بگذاريد تا در زمين خدا بخورد و گزندى به او نرسانيد تا [مبادا] شما را عذابى دردناك فرو گيرد.
وَ اذْكُرُوا إِذْ جَعَلَكُمْ خُلَفاءَ مِنْ بَعْدِ عادٍ وَ بَوَّأَكُمْ فِي الْأَرْضِ تَتَّخِذُونَ مِنْ سُهُولِها قُصُوراً وَ تَنْحِتُونَ الْجِبالَ بُيُوتاً فَاذْكُرُوا آلاءَ اللَّهِ وَ لا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدينَ (۷۴)
و به ياد آوريد هنگامى را كه شما را پس از [قوم] عاد جانشينان [آنان] گردانيد، و در زمين به شما جاى [مناسب] داد. در دشتهاى آن [براى خود] كاخهايى اختيار مى كرديد، و از كوهها خانههايى [زمستانى] مىتراشيديد. پس نعمتهاى خدا را به ياد آوريد و در زمين سر به فساد برمداريد.»
قالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا مِنْ قَوْمِهِ لِلَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا لِمَنْ آمَنَ مِنْهُمْ أَ تَعْلَمُونَ أَنَّ صالِحاً مُرْسَلٌ مِنْ رَبِّهِ قالُوا إِنَّا بِما أُرْسِلَ بِهِ مُؤْمِنُونَ (۷۵)
سران قوم او كه استكبار مىورزيدند، به مستضعفانى كه ايمان آورده بودند، گفتند: «آيا مىدانيد كه صالح از طرف پروردگارش فرستاده شده است؟» گفتند: «بىترديد، ما به آنچه وى بدان رسالت يافته است مؤمنيم.»
قالَ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا إِنَّا بِالَّذِي آمَنْتُمْ بِهِ كافِرُونَ (۷۶)
كسانى كه استكبار مىورزيدند، گفتند: «ما به آنچه شما بدان ايمان آوردهايد كافريم.»
فَعَقَرُوا النَّاقَةَ وَ عَتَوْا عَنْ أَمْرِ رَبِّهِمْ وَ قالُوا يا صالِحُ ائْتِنا بِما تَعِدُنا إِنْ كُنْتَ مِنَ الْمُرْسَلِينَ (۷۷)
پس آن ماده شتر را پى كردند و از فرمان پروردگار خود سرپيچيدند و گفتند: «اى صالح، اگر از پيامبرانى، آنچه را به ما وعده مىدهى براى ما بياور.»
فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دارِهِمْ جاثِمِينَ (۷۸)
آنگاه زمينلرزه آنان را فرو گرفت و در خانههايشان از پا درآمدند.
فَتَوَلَّى عَنْهُمْ وَ قالَ يا قَوْمِ لَقَدْ أَبْلَغْتُكُمْ رِسالَةَ رَبِّي وَ نَصَحْتُ لَكُمْ وَ لكِنْ لا تُحِبُّونَ النَّاصِحِينَ (۷۹)
پس [صالح] از ايشان روى برتافت و گفت: «اى قوم من، به راستى، من پيام پروردگارم را به شما رساندم و خير شما را خواستم ولى شما خيرخواهان [و نصيحتگران] را دوست نمىداريد.»
دلنوشته
قتلِ نور؛ وقتی حسادت، خیرِ خدا را میکُشد:
گاهی
نامِ جنایت عوض میشود،
اما روحِ جنایت یکی است.
یکجا میگویند:
«اقْتُلُوا یُوسُفَ»
و جای دیگر،
بیهیاهوتر،
اما همانقدر خونین:
«فَعَقَرُوا النَّاقَةَ».
قصه یکی است…
فقط لباسها عوض شدهاند.
خدا
برای آنها
خیر میخواست؛
نسبتِ فامیلی با نور،
زندگی زیر سایۀ رحمت،
رشد در کنارِ معلمِ ربانی.
اما آنها
برای خودشان
شر ساختند؛
با دستِ خودشان،
با تصمیمِ خودشان،
با حسادتِ خودشان.
یوسف آمد
تا خانهی دل را
به نور وصل کند؛
برادر بود،
از خودشان بود،
نه بیگانه.
اما حسادت گفت:
نه!
این نور
نباید در دلِ ما بماند.
پس نگفتند:
«قدرش را بدانیم»،
گفتند:
«اقْتُلُوا یُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً»
یا بکشیدش،
یا از دلمان تبعیدش کنید…
و ناقه آمد؛
نشانهای زنده،
بیزبان اما گویا،
آیۀ خدا
در زمینِ خدا.
نه مزاحم بود،
نه مخرّب؛
برکت بود،
رزق بود،
تقسیم عادلانه بود.
خدا گفت:
بگذاریدش
در زمین من بچرد؛
به او دست نزنید؛
این، امتحانِ قلبِ شماست.
اما حسادت
باز هم طاقت نیاورد.
گفتند:
چرا سهم او؟
چرا یک روز آب برای او؟
چرا این نشانه
باید معیار باشد؟
و آنگاه
همان کاری را کردند
که همیشه میکنند:
نور را کشتند.
قتلِ ناقه،
قتلِ یک حیوان نبود؛
قتلِ آیۀ خدا بود.
همانطور که
قتلِ یوسف،
قتلِ یک انسان نبود؛
قتلِ نسبتِ نورانی با خدا بود.
آه…
چقدر این جملهی صالح
سوز دارد:
«لَقَدْ أَبْلَغْتُكُمْ رِسَالَةَ رَبِّي
وَ نَصَحْتُ لَكُمْ
وَ لكِنْ لا تُحِبُّونَ النَّاصِحِينَ»
من خیرتان را خواستم…
اما شما
خیرخواه را
دوست ندارید.
درد همینجاست؛
اهل حسادت
با خدا دشمناند،
و با پیامبر؛
و با نصیحتِ نورانی دشمناند.
چون نصیحت،
آیینه است؛
و حسود
از دیدنِ چهرۀ واقعیِ خود
میگریزد.
پس تاریخ
مدام تکرار میشود:
هر جا
یوسفی هست،
تصمیمِ قتل هم هست.
هر جا
ناقۀ خدا هست،
دستِ عقر هم هست.
و هر جا
معلمِ ربانی
میخواهد
نسبتِ ما را با خدا
زنده نگه دارد،
حسادت
برای بریدنِ این نسبت
دست به کار میشود.
خدا
خیر میخواست؛
اما آنها
شر آفریدند.
و این،
سوزناکترین بخشِ ماجراست…
مشتقات ریشۀ «نوق» در آیات قرآن:
وَ إِلى ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً قالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ قَدْ جاءَتْكُمْ بَيِّنَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ هذِهِ ناقَةُ اللَّهِ لَكُمْ آيَةً فَذَرُوها تَأْكُلْ في أَرْضِ اللَّهِ وَ لا تَمَسُّوها بِسُوءٍ فَيَأْخُذَكُمْ عَذابٌ أَليمٌ (73)
فَعَقَرُوا النَّاقَةَ وَ عَتَوْا عَنْ أَمْرِ رَبِّهِمْ وَ قالُوا يا صالِحُ ائْتِنا بِما تَعِدُنا إِنْ كُنْتَ مِنَ الْمُرْسَلينَ (77)
وَ يا قَوْمِ هذِهِ ناقَةُ اللَّهِ لَكُمْ آيَةً فَذَرُوها تَأْكُلْ في أَرْضِ اللَّهِ وَ لا تَمَسُّوها بِسُوءٍ فَيَأْخُذَكُمْ عَذابٌ قَريبٌ (64)
وَ ما مَنَعَنا أَنْ نُرْسِلَ بِالْآياتِ إِلاَّ أَنْ كَذَّبَ بِهَا الْأَوَّلُونَ وَ آتَيْنا ثَمُودَ النَّاقَةَ مُبْصِرَةً فَظَلَمُوا بِها وَ ما نُرْسِلُ بِالْآياتِ إِلاَّ تَخْويفاً (59)
قالَ هذِهِ ناقَةٌ لَها شِرْبٌ وَ لَكُمْ شِرْبُ يَوْمٍ مَعْلُومٍ (155)
إِنَّا مُرْسِلُوا النَّاقَةِ فِتْنَةً لَهُمْ فَارْتَقِبْهُمْ وَ اصْطَبِرْ (27)
فَقالَ لَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ ناقَةَ اللَّهِ وَ سُقْياها (13)
نور، زینت نیست؛
ساختن است.
وقتی نور الهی وارد قلب میشود،
ظاهر را عوض نمیکند؛
شخصیت را میسازد.
نیت را صیقل میدهد،
تمنا را مهار میکند،
و به قلب وقاری میبخشد
که هیچ مُد، قدرت یا موقعیتی نمیتواند شبیهش را بسازد.
برای همین است که قرآن، هدایت را یک مفهوم انتزاعی معرفی نمیکند،
بلکه آن را بهصورت یک حجّت زنده نشان میدهد؛
یک ناقةُ الله —
نشانهای الهی که میان مردم قرار داده شده،
بیضرر در ذات خود،
اما حاملِ بزرگترین منفعت.
ناقةُ الله برای به زحمت انداختن قوم ثمود فرستاده نشد.
چیزی را به ناحق از آنان نگرفت.
برعکس،
آنها را سیراب میکرد،
برکتش را میان کودک و بزرگ تقسیم مینمود،
و تنها یک درس اساسی به آنان میآموخت:
پذیرش نظم الهی با فروتنی.
اما تکبّر، تعادل را تاب نمیآورد.
حسادت، عدالت را تحمل نمیکند.
قلبی که به بتها دل بسته است —
چه گوسالهای زرین، چه تمنایی پنهان —
حق را میشنود،
اما حاضر نیست از آن پیروی کند.
پس گفتند:
«شنیدیم… و نافرمانی کردیم.»
این، فاجعهی «شنوندهی عاصی» است:
گوش پیام را میگیرد،
اما دل، جای دیگری است.
نور هرگز آسیب نمیزند.
هیچ عارضهی جانبی ندارد.
اگر ناراحتی را آشکار میکند،
به این خاطر است که پیش از آن،
چیزی نادرست بر قلب حکومت میکرده است.
ناقةُ الله نمادِ هر حجّت الهی است که به سوی بشر فرستاده میشود:
پیامبر،
امام،
راهنمای راستین،
نشانهای زنده که قلب را به نظم، توازن و کرامت بازمیگرداند.
پذیرفتن چنین نوری،
از دست دادن آزادی نیست؛
رهایی از آشوبِ درونی است.
شیکبودنِ واقعی،
در ظاهر تو نیست؛
در این است که قلبت
وقتی حق صدایت میزند،
چگونه میایستد.
و در آن روز که هر مردمی را با امامشان فرا میخوانند،
فقط یک پرسش باقی میماند:
آیا فقط شنیدی؟
یا شنیدی و اطاعت کردی؟
