Its Light Stems from the Supreme Light!
الفبای نورانی، نسخه های نورانی
(نور علی نور – بلوهر و یوذاسف! نُورٌ عَلى نُورٍ! ۱)
برای مشاهده نسخه تصویری (ولاگ) کلیک کنید
برای شنیدن نسخه شنیداری (پادکست) کلیک کنید
[سورة النور (۲۴): الآيات ۳۵ الى ۳۸]
اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ
مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ
الْمِصْباحُ فِي زُجاجَةٍ
الزُّجاجَةُ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ
لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ
يَكادُ زَيْتُها يُضِيءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ
نُورٌ عَلى نُورٍ
يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ
وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ
وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ (۳۵)
خدا نور آسمانها و زمين است.
مَثَلِ نور او چون چراغدانى است كه در آن چراغى،
و آن چراغ در شيشهاى است.
آن شيشه گويى اخترى درخشان است
كه از درخت خجسته زيتونى كه نه شرقى است و نه غربى، افروخته مىشود.
نزديك است كه روغنش – هر چند بدان آتشى نرسيده باشد – روشنى بخشد.
روشنى بر روى روشنى است.
خدا هر كه را بخواهد با نور خويش هدايت مىكند،
و اين مثلها را خدا براى مردم مىزند
و خدا به هر چيزى داناست.
فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ
يُسَبِّحُ لَهُ فِيها بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ (۳۶)
در خانههايى كه خدا رخصت داده كه [قدر و منزلت] آنها رفعت يابد و نامش در آنها ياد شود. در آن [خانه]ها هر بامداد و شامگاه او را نيايش مىكنند:
رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَ إِقامِ الصَّلاةِ وَ إِيتاءِ الزَّكاةِ
يَخافُونَ يَوْماً تَتَقَلَّبُ فِيهِ الْقُلُوبُ وَ الْأَبْصارُ (۳۷)
مردانى كه نه تجارت و نه داد و ستدى، آنان را از ياد خدا و برپا داشتن نماز و دادن زكات، به خود مشغول نمىدارد،
و از روزى كه دلها و ديدهها در آن زيرورو مىشود مىهراسند.
لِيَجْزِيَهُمُ اللَّهُ أَحْسَنَ ما عَمِلُوا وَ يَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ
وَ اللَّهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ (۳۸)
تا خدا بهتر از آنچه انجام مىدادند، به ايشان جزا دهد و از فضل خود بر آنان بيفزايد،
و خدا [ست كه] هر كه را بخواهد بىحساب روزى مىدهد.
قصة زیبای بلوهر و يوذاسف:
قسمت اول:
مقدمه حدیث که جریان پدر یوذاسف ( یکی از پادشاهان هند) و صحبتهایی که بین او و یکی از اهل یقینهای زمانش رد و بدل میشه که بسیار زیباست.
قسمت دوم:
در قسمت بعدی تولد یوذاسف و صحبتهای وزیر و پادشاه تا جایی که سختگیری بر اهل یقین بیشتر و بیشتر می شود.
قسمت سوم:
اما بشنوید از جریان بزرگ شدن یوذاسف و صحبتهای بین یوذاسف و پادشاه (پدر یوذاسف).
قسمت چهارم و پنجم:
خبر یوذاسف به گوش بلوهر، در سریلانکا میرسد.
از اینجا صحبتهای شبانه بلوهر و یوذاسف شروع میشود.
صحبت های شب اول و دوم
قسمت ششم:
شب های بعدی ملاقات
و نهایتا بلوهر از یوذاسف جدا میشود.
آغاز صحبت مَلَک با یوذاسف!
قسمت هفتم:
ادامۀ صحبتهای مَلَک با یوذاسف.
+ «فتح باب مستجار!»
بعد به تنهایی براه می افتد «سفر انفرادی با نور»، و سپس علوم الهی به قلبش میریزه و نهایتا برمیگرده و در سرزمین سولابط (هند)، با پدرش و مردمش دیدار و صحبت می کند.
و بعد به سفر خودش ادامه میده و در کشمیر قلوب عده ای را به نور آل محمد ع روشن می کند و در همانجا پس از وصیت به شاگردش «یابد» مشمول آیه قضی نحبة می شود که در خصوص آل محمد ع و دوستانش نیز این آیه بیان شده، یعنی یوذاسف منا اهل البیت ع است، مثل سلمان و دیگر صاحبان نور در هر زمان.
عمده مطالب در قسمت چهارم و پنجم، صحبتهای شبانه بلوهر و یوذاسف است.
و مثالهای حکیمانه بلوهر برای یوذاسف بی نظیر است.
همه واژها در این حدیث زیبا و طولانی باید با عنایت به اینکه نام های زیبای صاحبان نور و آیات محکم موید اندیشۀ آنها هستند دقت شود و در مقابل، اسامی لیدرهای سوء و دلخواهها و تمناهایی که روزمره مرتب تکرار می شوند نیز نامشان در جای خودش دقت شود و در بعضی قسمتها از اصل اعتقاد و اندیشه که توسط صاحبان نور توضیح داده می شود، همان اصل توحید است.
این داستان آشنا شدن یک صاحب نور با معلّم نورانیاش، از ابتدا تا انتهاست!
این داستان «نورٌ علی نور» شدن، در مُلک و در ملکوت است!
قسمت اوّل:
صحبتهای پادشاه هند (پدر یوذاسف) و یکی از نُسّاک (اهل نور)!
بحار الأنوار ج75 ص391
[باب 32 – قصة بلوهر و يوذاسف]
إكمال الدين
عَنْ أَبِي عَلِيٍّ أَحْمَدَ بْنِ الْحَسَنِ الْقَطَّانِ
عَنِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ الْعَسْكَرِيِّ قَالَ
حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ زَكَرِيَّا:
أَنَّ مَلِكاً مِنْ مُلُوكِ الْهِنْدِ كَانَ كَثِيرَ الْجُنْدِ وَاسِعَ الْمَمْلَكَةِ، مَهِيباً فِي أَنْفُسِ النَّاسِ مُظَفَّراً عَلَى الْأَعْدَاءِ
وَ كَانَ مَعَ ذَلِكَ عَظِيمَ النَّهْمَةِ فِي شَهَوَاتِ الدُّنْيَا وَ لَذَّاتِهَا وَ مَلَاهِيهَا
مُؤْثِراً لِهَوَاهُ مُطِيعاً لَهُ
[هوای نفسش بر عقلش غالب بود، پشت به نور و رو به تمنا]
امام حسن عسكرى (ع) فرمودند:
محمد بن زكريا نقل كرد:
يكى از پادشاهان هند سپاه فراوان و قدرت و وسعت مملكت زيادى داشت مردم از او ميترسيدند. پيوسته دشمنان خود را مغلوب ميكرد
و بسيار خوش گذران و شهوت پرست بود و پيوسته سرگرم كارهاى لهو و لعب بود.
وَ كَانَ أَحَبُّ النَّاسِ إِلَيْهِ- وَ أَنْصَحُهُمْ لَهُ فِي نَفْسِهِ مَنْ زَيَّنَ لَهُ حَالَهُ- وَ حَسَّنَ رَأْيَهُ
بهترين و محبوبترين شخص در نظر او كسى بود كه بر افعال و كردارش او را بستايد
وَ أَبْغَضُ النَّاسِ إِلَيْهِ وَ أَغَشُّهُمْ لَهُ فِي نَفْسِهِ مَنْ أَمَرَهُ بِغَيْرِهَا وَ تَرَكَ أَمْرَهُ فِيهَا
و منفورترين شخص كسى بود كه او را بكار ديگرى راهنمائى كند
و در موارد لهو و لعب بدستور او رفتار نكند،
وَ كَانَ قَدْ أَصَابَ الْمُلْكَ فِيهَا فِي حَدَاثَةِ سِنِّهِ وَ عُنْفُوَانِ شَبَابِهِ
وَ كَانَ لَهُ رَأْيٌ أَصِيلٌ- وَ لِسَانٌ بَلِيغٌ وَ مَعْرِفَةٌ بِتَدْبِيرِ النَّاسِ وَ ضَبْطِهِمْ
فَعَرَفَ النَّاسُ ذَلِكَ مِنْهُ فَانْقَادُوا لَهُ وَ خَضَعَ لَهُ كُلُّ صَعْبٍ وَ ذَلُولٍ
گرفتار اين اخلاق از ابتداى جوانى شده بود
اما مردى بصير و زبانآور و مدير و مدبر در امور مملكتدارى بود و مردم بواسطه حسن تدبير مطيع و منقادش بودند و تمام دشواريها و ناراحتيها را بسادگى برطرف مىكرد (و سياستمدارى عجيب بود).
وَ اجْتَمَعَ لَهُ سُكْرُ الشَّبَابِ وَ سُكْرُ السُّلْطَانِ وَ الشَّهْوَةُ وَ الْعُجْبُ
ثُمَّ قَوِيَ ذَلِكَ مَا أَصَابَ مِنَ الظَّفَرِ عَلَى مَنْ نَاصَبَهُ- وَ الْقَهْرِ لِأَهْلِ مَمْلَكَتِهِ وَ انْقِيَادِ النَّاسِ لَهُ- فَاسْتَطَالَ عَلَى النَّاسِ وَ احْتَقَرَهُمْ
غرور جوانى و سلطنت و شهوتپرستى و خودخواهى دست بدست هم داده بود، بهاضافه پيروزيها كه بر دشمنان خويش مىيافت و نفوذى كه بر مردم مملكت داشت و اطاعت مردم از او، اين مجموعه، او را چنان متكبر و مغرور كرده بود كه هيچكس را به چيزى نميگرفت و مردم را تحقير ميكرد.
ثُمَّ ازْدَادَ عُجْباً بِرَأْيِهِ وَ نَفْسِهِ
لَمَّا مَدَحَهُ النَّاسُ وَ زَيَّنُوا أَمْرَهُ عِنْدَهُ
مخصوصا همنشينان او را پيوسته تعريف و تمجيد ميكردند بيشتر موجب خودخواهيش شده بود.
غَيْرَ أَنَّهُ كَانَ مِئْنَاثاً لَا يُولَدُ لَهُ ذَكَرٌ
جز دنياطلبى كارى نداشت و هر چه آرزو ميكرد برايش آماده ميشد.
فقط آنچه مقدورش نبود داشتن يك پسر بود كه هر چه فرزند مىآورد همه دختر بودند.
وَ قَدْ كَانَ الدِّينُ فَشَا فِي أَرْضِهِ قَبْلَ مُلْكِهِ وَ كَثُرَ أَهْلُهُ
پيش از سلطنت او دين در ميان مردم رونق يافته بود و گروه زيادى پيرو دين بودند.
فَزَيَّنَ لَهُ الشَّيْطَانُ عَدَاوَةَ الدِّينِ وَ أَهْلِهِ
وَ أَضَرَّ بِأَهْلِ الدِّينِ فَأَقْصَاهُمْ مَخَافَةً عَلَى مُلْكِهِ
شيطان بر او چيره شده بود و مخالفت با متدينين را شعار خويش قرار داد
بطورى كه پيوسته آنها را تبعيد و شكنجه و آزار مىنمود از ترس اينكه مزاحم سلطنتش باشند.
وَ قَرَّبَ أَهْلَ الْأَوْثَانِ وَ صَنَعَ لَهُمْ أَصْنَاماً مِنْ ذَهَبٍ وَ فِضَّةٍ
وَ فَضَّلَهُمْ وَ شَرَّفَهُمْ وَ سَجَدَ لِأَصْنَامِهِمْ
در مقابل بتپرستان مقرب او بودند و براى آنها بتهاى طلائى و نقرهاى ساخته بود و به آنها احترام ميكرد و قرب و منزلتى در نزد او داشتند تا آن اندازه كه بتهاى آنها را سجده ميكرد.
+ «إِنَّ الْمُلُوكَ إِذا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوها وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِها أَذِلَّةً وَ كَذلِكَ يَفْعَلُونَ»
فَلَمَّا رَأَى النَّاسُ ذَلِكَ مِنْهُ
سَارَعُوا إِلَى عِبَادَةِ الْأَوْثَانِ وَ الِاسْتِخْفَافِ بِأَهْلِ الدِّينِ
مردم بسرعت روى به بتپرستى آوردند و دينداران بىارزش شدند.
+ «نَبِيّاً يُقَالُ لَهُ مُحَمَّدٌ يَأْمُرُ بِمَكَارِمِ اَلْأَخْلاَقِ وَ يَنْهَى عَنْ عِبَادَةِ اَلْأَوْثَانِ
يَا رُوزْبِهُ اِئْتِ وَصِيَّ وَصِيِّ عِيسَى فَاخْدِمْهُ فَهُوَ يُرْشِدُكَ إِلَى مُرَادِكَ»
ثُمَّ إِنَّ الْمَلِكَ سَأَلَ يَوْماً عَنْ رَجُلٍ مِنْ أَهْلِ بِلَادِهِ
كَانَتْ لَهُ مِنْهُ مَنْزِلَةٌ حَسَنَةٌ وَ مَكَانَةٌ رَفِيعَةٌ
وَ كَانَ أَرَادَ أَنْ يَسْتَعِينَ بِهِ عَلَى بَعْضِ أُمُورِهِ وَ يَحْبُوَهُ وَ يُكْرِمَهُ
يك روز سؤال از مردى كرد كه باو احترام ميگذاشت و مقامى برايش قائل بود
ميخواست كارى را باو واگذارد
فَقِيلَ لَهُ أَيُّهَا الْمَلِكُ إِنَّهُ قَدْ خَلَعَ الدُّنْيَا وَ خُلِّيَ مِنْهَا- وَ لَحِقَ بِالنُّسَّاكِ
اما در جواب پادشاه گفتند: آن ترك دنيا نموده و در سلك عبادتپيشگان درآمده
فَثَقُلَ ذَلِكَ عَلَى الْمَلِكِ وَ شَقَّ عَلَيْهِ
ثُمَّ إِنَّهُ أَرْسَلَ إِلَيْهِ فَأُوتِيَ بِهِ
فَلَمَّا نَظَرَ إِلَيْهِ فِي زِيِّ النُّسَّاكِ وَ تَخَشُّعِهِمْ زَبَرَهُ وَ شَتَمَهُ
اين خبر خيلى بر او دشوار آمد و سخت ناراحت شد.
بالاخره از پی او فرستاد، او را آوردند.
چشم پادشاه كه باو افتاد، که در لباس زاهدان و بزيور خاشعان آراسته شده،
با نفرت تمام او را مورد ناسزا قرار داد.
وَ قَالَ لَهُ بَيْنَا أَنْتَ مِنْ عَبِيدِي- وَ عُيُونِ أَهْلِ مَمْلَكَتِي وَ وَجْهِهِمْ وَ أَشْرَافِهِمْ
إِذْ فَضَحْتَ نَفْسَكَ وَ ضَيَّعْتَ أَهْلَكَ وَ مَالَكَ
وَ اتَّبَعْتَ أَهْلَ الْبِطَالَةِ وَ الْخَسَارَةِ حَتَّى صِرْتَ ضُحْكَةً وَ مَثَلًا
گفت تو يكى از شخصيتهاى مملكت من و برده و بنده من بودى كه برايت ارزشى قائل بودم.
خود را رسوا كردى و زن و فرزند و ثروت خويش را از دست دادى
و پيرو تبهكاران و زيانكاران شدى و مردم تو را مسخره ميكنند و بر سر زبانها افتادهاى.
وَ قَدْ كُنْتُ أَعْدَدْتُكَ لِمُهِمِّ أُمُورِي
وَ الِاسْتِعَانَةِ بِكَ عَلَى مَا يَنُوبُنِي
+ «نوب – نائب – جانشین»
با اينكه من تو را براى كارهاى مهم مملكت انتخاب ميكردم
و در هر دشوارى و گرفتارى از شخصيت تو استفاده ميكردم.
فَقَالَ لَهُ:
أَيُّهَا الْمَلِكُ
إِنْ لَمْ يَكُنْ لِي عَلَيْكَ حَقٌّ فَلِعَقْلِكَ عَلَيْكَ حَقٌّ
فَاسْتَمِعْ قَوْلِي بِغَيْرِ غَضَبٍ
ثُمَّ أْمُرْ بِمَا بَدَا لَكَ بَعْدَ الْفَهْمِ وَ التَّثْبِيتِ
فَإِنَّ الْغَضَبَ عَدُوُّ الْعَقْلِ
وَ لِذَلِكَ يَحُولُ مَا بَيْنَ صَاحِبِهِ وَ بَيْنَ الْفَهْمِ.
آن مرد در جواب پادشاه گفت
اگر من بر تو حقى ندارم اما انديشه و خرد تو بر تو حق دارد
بدون خشم و عصبانيت سخن مرا گوش كن
سپس بعد از دقت و انديشه هر چه مايلى انجام ده
زيرا خشم، دشمن عقل است.
به همين جهت بين شخص عاقل و درك و فهم او فاصله مىشود.
قَالَ لَهُ الْمَلِكُ:
قُلْ مَا بَدَا لَكَ؟
پادشاه گفت:
بگو ببينم چه ميخواهى بگوئى؟
قَالَ النَّاسِكُ:
فَإِنِّي أَسْأَلُكَ أَيُّهَا الْمَلِكُ أَ فِي ذَنْبِي عَلَى نَفْسِي عَتَبْتَ عَلَيَّ أَمْ فِي ذَنْبٍ مِنِّي إِلَيْكَ سَالِفٍ؟
گفت بگو ببينم آيا اين سرزنشها كه مرا نمودى بواسطه گناهى است كه من نسبت بخود انجام دادهام يا خطائى است كه نسبت به تو در گذشته انجام دادهام.
قَالَ الْمَلِكُ:
إِنَّ ذَنْبَكَ إِلَى نَفْسِكَ أَعْظَمُ الذُّنُوبِ عِنْدِي
پادشاه در پاسخ او گفت:
همين خطائى كه تو در باره خود كردهاى در نزد من بزرگترين گناه است.
وَ لَيْسَ كُلَّمَا أَرَادَ رَجُلٌ مِنْ رَعِيَّتِي أَنْ يُهْلِكَ نَفْسَهُ أُخَلِّي بَيْنَهُ وَ بَيْنَ ذَلِكَ
وَ لَكِنِّي أَعُدُّ إِهْلَاكَهُ لِنَفْسِهِ- كَإِهْلَاكِهِ لِغَيْرِهِ مِمَّنْ أَنَا وَلِيُّهُ وَ الْحَاكِمُ عَلَيْهِ وَ لَهُ
فَأَنَا أَحْكَمُ عَلَيْكَ لِنَفْسِكَ وَ آخَذُ لَهَا مِنْكَ
إِذْ ضَيَّعْتَ أَنْتَ ذَلِكَ
هرگز من اجازه نميدهم يكى از رعايايم خود را از بين ببرد
همين خودكشى او براى من، مانند كشتن و نابودى ديگران است
من تو را براى همين محكوم مينمايم
چون خود را به تباهى سپردهاى و از ميان بردهاى.
فَقَالَ لَهُ النَّاسِكُ :
أَرَاكَ أَيُّهَا الْمَلِكُ لَا تَأْخُذُنِي إِلَّا بِحُجَّةٍ
وَ لَا نَفَاذَ لِحُجَّةٍ إِلَّا عِنْدَ قَاضٍ
وَ لَيْسَ عَلَيْكَ مِنَ النَّاسِ قَاضٍ
لَكِنْ عِنْدَكَ قُضَاةٌ وَ أَنْتَ لِأَحْكَامِهِمْ مُنْفِذٌ
وَ أَنَا بِبَعْضِهِمْ رَاضٍ وَ مِنْ بَعْضِهِمْ مُشْفِقٌ
عابد گفت:
گمان نميكنم پادشاه بدون دليل مرا محكوم كند
و دليل روشن نميشود مگر پيش قاضى و داور.
هيچ كس از مردم جرأت قضاوت براى تو ندارند
ولى تو خود قاضيهائى دارى كه دستورات ايشان را اجرا ميكنى
و من بعضى از آنها را قبول دارم ولى از برخى ديگر بيمناكم.
قَالَ الْمَلِكُ :
وَ مَا أُولَئِكَ الْقُضَاةُ ؟
پادشاه پرسيد:
آن قاضيها كيانند؟
قَالَ :
أَمَّا الَّذِي أَرْضَى قَضَاءَهُ فَعَقْلُكَ
وَ أَمَّا الَّذِي أَنَا مُشْفِقٌ مِنْهُ فَهَوَاكَ
+ «عقل و هوی»
قاضيانى كه من به قضاوت آنها راضى هستم عقل تو است
و آنچه از او ميترسم هواى نفس تو است.
قَالَ الْمَلِكُ :
قُلْ مَا بَدَا لَكَ وَ اصْدُقْنِي خَبَرَكَ وَ مَتَى كَانَ هَذَا رَأْيَكَ وَ مَنْ أَغْوَاكَ؟
پادشاه گفت :
بالاخره حرف خود را بگو و مواظب باش سخن براستى بگوئى
كه از چه وقت دچار اين بدبختى شدهاى و چه كس تو را گمراه نموده؟
قَالَ:
أَمَّا خَبَرِي
فَإِنِّي كُنْتُ سَمِعْتُ كَلِمَةً فِي حَدَاثَةِ سِنِّي وَقَعَتْ فِي قَلْبِي
فَصَارَتْ كَالْحَبَّةِ الْمَزْرُوعَةِ
ثُمَّ لَمْ تَزَلْ تَنْمِي حَتَّى صَارَتْ شَجَرَةً إِلَى مَا تَرَى
گفت:
اما جريان من چنين بود كه در كودكى سخنى شنيدم،
در دلم جاى گرفت و مانند يك بذر در درون دلم روئيد
پيوسته نمو ميكرد تا همچون درختى بارور به اين صورت كه مشاهده ميكنى درآمده.
[مبحث زیبا و کلیدی «با ارزش – بیارزش»]
وَ ذَلِكَ أَنِّي كُنْتُ قَدْ سَمِعْتُ قَائِلًا يَقُولُ:
و آن سخن چنين بود كه من شنيدم شخصى ميگويد:
يَحْسَبُ الْجَاهِلُ الْأَمْرَ الَّذِي هُوَ لَا شَيْءَ شَيْئاً
وَ الْأَمْرَ الَّذِي هُوَ الشَّيْءُ لَا شَيْءَ
وَ مَنْ لَمْ يَرْفَضِ الْأَمْرَ الَّذِي هُوَ لَا شَيْءَ لَمْ يَنَلِ الْأَمْرَ الَّذِي هُوَ شَيْءٌ
وَ مَنْ لَمْ يُبْصِرِ الْأَمْرَ الَّذِي هُوَ الشَّيْءُ لَمْ تَطِبْ نَفْسُهُ بِرَفْضِ الْأَمْرِ الَّذِي هُوَ لَا شَيْءَ
وَ الشَّيْءُ هُوَ الْآخِرَةُ وَ لَا شَيْءَ هُوَ الدُّنْيَا.
نادان، چيزى كه هيچ نيست، چيز مي انگارد.
و آنچه حقيقت دارد، خيال ميكند چيزى نيست.
اگر كسى رها نكند چيز بىارزشى را، به واقعيت نخواهد رسيد.
و تا بينش پيدا نكند و واقعيت را نيابد، راضى نميشود كه ترك كند چيز بىارزشى را.
اما واقعيت و چيز با ارزش آخرت است و آنچه ارزشى ندارد دنيا است.
فَكَانَ لِهَذِهِ الْكَلِمَةِ عِنْدِي قَرَارٌ
اين سخن در دلم جاى گرفت.
لِأَنِّي وَجَدْتُ الدُّنْيَا حَيَاتَهَا مَوْتاً وَ غَنَاهَا فَقْراً- وَ فَرَحَهَا تَرَحاً وَ صِحَّتَهَا سُقْماً- وَقُوَّتَهَا ضَعْفاً وَ عِزَّهَا ذُلًّا-
زيرا زندگى دنيا را مرگ ديدم و ثروت آن را فقر و شاديش را ناراحتى و صحتش را بيمارى و نيرويش را ضعف و عزت آن را ذلت.
وَ كَيْفَ لَا تَكُونُ حَيَاتُهَا مَوْتاً وَ إِنَّمَا يَحْيَا فِيهَا صَاحِبُهَا لِيَمُوتَ
چگونه زندگى دنيا مرگ نيست، كه انسان زنده مىشود تا بميرد.
وَ هُوَ مِنَ الْمَوْتِ عَلَى يَقِينٍ وَ مِنَ الْحَيَاةِ عَلَى قُلْعَةٍ
او بمرگ يقين دارد و از زندگى در حال جدائى است.
وَ كَيْفَ لَا يَكُونُ غَنَاؤُهَا فَقْراً- وَ لَيْسَ أُصِيبَ أَحَدٌ مِنْهَا شَيْئاً- إِلَّا احْتَاجَ لِذَلِكَ الشَّيْءِ إِلَى شَيْءٍ آخَرَ يُصْلِحُهُ- وَ إِلَى أَشْيَاءَ لَا بُدَّ لَهُ مِنْهَا.
چرا ثروت دنيا فقر نباشد كه هر كس به مقدارى از دنيا دست يافت بواسطه نگهدارى آن مقدار، باز نيازمند بچيز ديگرى است و نيازمند به بسيارى از چيزها در اين رابطه است.
وَ مِثْلُ ذَلِكَ أَنَّ الرَّجُلَ رُبَّمَا يَحْتَاجُ إِلَى دَابَّةٍ- فَإِذَا أَصَابَهَا احْتَاجَ إِلَى عَلَفِهَا- وَ قَيِّمِهَا وَ مَرْبَطِهَا وَ أَدَوَاتِهَا-
ثُمَّ احْتَاجَ لِكُلِّ شَيْءٍ مِنْ ذَلِكَ إِلَى شَيْءٍ آخَرَ يُصْلِحُهُ- وَ إِلَى أَشْيَاءَ لَا بُدَّ لَهُ مِنْهَا.
بعنوان مثال ميگويم شخصى احتياج به يك مركب سوارى دارد همين كه مركب را بدست آورد، احتياج به علوفه و تيمارگر و طويله و لوازم نگهدارى او دارد. باز براى خود اين اشياء، چيزهاى ديگرى لازم است و نيازمنديهائى كه چارهاى از آنها نيست.
فَمَتَى تَنْقَضِي حَاجَةُ مَنْ هُوَ كَذَلِكَ وَ فَاقَتُهُ؟!
چه وقت نياز چنين كسى تمام مىشود و پايان مىپذيرد؟!
وَ كَيْفَ لَا يَكُونُ فَرَحُهَا تَرَحاً- وَ هِيَ مَرْصَدَةٌ لِكُلِّ مَنْ أَصَابَ مِنْهَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ- أَنْ يَرَى مِنْ ذَلِكَ الْأَمْرِ بِعَيْنِهِ أَضْعَافَهُ مِنَ الْحُزْنِ
چگونه شادى آن آغشته به اندوه نباشد كه دنيا در كمين اشخاصى است كه بهرهاى از دنيا ببرند، فورا چند برابر، اندوه به كام او ميكند.
إِنْ رَأَى سُرُوراً فِي وَلَدِهِ فَمَا يَنْتَظِرُ مِنَ الْأَحْزَانِ فِي مَوْتِهِ وَ سُقْمِهِ وَ جَائِحَةٌ إِنْ أَصَابَتْهُ أَعْظَمُ مِنْ سُرُورِهِ بِهِ-
اگر چشمش روشن شود به فرزندى، آنچه از حزن و اندوه که در انتظار اوست،
بسيار بيشتر است از اين شادى كه به وجود فرزند خود پيدا ميكند.
وَ إِنْ رَأَى السُّرُورَ فِي مَالٍ فَمَا يَتَخَوَّفُ مِنَ التَّلَفِ أَنْ يَدْخُلَ عَلَيْهِ أَعْظَمُ مِنْ سُرُورِهِ بِالْمَالِ
اگر بمال خود شاد شود، ناراحتى تلف و نابودى مال، بيشتر از شادمانى نسبت به مال است.
فَإِذَا كَانَ الْأَمْرُ كَذَلِكَ
فَأَحَقُّ النَّاسِ بِأَنْ لَا يَتَلَبَّسَ بِشَيْءٍ مِنْهَا مَنْ عَرَفَ هَذَا مِنْهَا
وقتى امر چنين باشد
بهتر آن است كه شخص بعد از شناختن دنيا خود را پايبند آن نكند.
وَ كَيْفَ لَا يَكُونُ صِحَّتُهَا سُقْماً
وَ إِنَّمَا صِحَّتُهَا مِنْ أَخْلَاطِهَا وَ أَصَحُّ أَخْلَاطِهَا
چگونه صحت و سلامتى دنيا بيمارى نباشد،
با اينكه سلامتى انسان بواسطه عناصرى است كه در او است.
وَ أَقْرَبُهَا مِنَ الْحَيَاةِ الدَّمُ
وَ أَظْهَرُ مَا يَكُونُ الْإِنْسَانُ دَماً أَخْلَقُ مَا يَكُونُ صَاحِبُهُ بِمَوْتِ الْفَجْأَةِ وَ الذُّبْحَةِ وَ الطَّاعُونِ وَ الْآكِلَةِ وَ الْبِرْسَامِ
و بهترين عنصرى كه موجب حيات و زندگى اوست خون است
و در بالاترين مراتب داشتن خون بيم گرفتار شدن به مرگ ناگهانى و سكته است
و بيمارى ورم لوزه و وبا و خوره و ناراحتى التهاب بين كبد و قلب به نام (برسام) است.
وَ كَيْفَ لَا تَكُونُ قُوَّتُهَا ضَعْفاً وَ إِنَّمَا تَجْمَعُ الْقُوَى فِيهَا مَا يَضُرُّهُ وَ يُوبِقُهُ
چگونه نيروى دنيا ضعف نباشد كه مجموعه قوا در او موجب ناراحتى و مرگش مىشود.
وَ كَيْفَ لَا يَكُونُ عِزُّهَا ذُلًّا
وَ لَمْ يُرَ فِيهَا عَزٌّ قَطُّ إِلَّا أَوْرَثَ أَهْلَهَا ذُلًّا طَوِيلًا
و چگونه عزت دنيا ذلت نباشد
كه هيچ كس در دنيا به عزتى نرسيد مگر اينكه دچار ذلتى طولانى شد.
غَيْرَ أَنَّ أَيَّامَ الْعِزِّ قَصِيرَةٌ وَ أَيَّامَ الذُّلِّ طَوِيلَةٌ
جز اينكه مدت عزت، كوتاه، ولى دوران ذلت، طولانى است.
فَأَحَقُّ النَّاسِ بِذَمِّ الدُّنْيَا مَنْ بُسِطَتْ لَهُ الدُّنْيَا فَأَصَابَ حَاجَتَهُ مِنْهَا
فَهُوَ يَتَوَقَّعُ كُلَّ يَوْمٍ وَ لَيْلَةٍ وَ سَاعَةٍ وَ طَرْفَةِ عَيْنٍ أَنْ يُعْدَى عَلَى مَالِهِ فَيَحْتَاجَ
پس سزاوارترين شخص به بدگوئى از دنيا كسى است كه قدرت و نفوذى در دنيا داشته باشد،
زيرا او در تمام شبانه روز و هر ساعت و دقيقهاى انتظار از بين رفتن قدرت مالى خويش را دارد كه در نتيجه، محتاج و نيازمند گردد.
وَ عَلَى حَمِيمِهِ فَيُخْتَطَفَ وَ عَلَى جَمْعِهِ فَيُنْهَبَ
وَ أَنْ يُؤْتَى بُنْيَانُهُ مِنَ الْقَوَاعِدِ فَيُهْدَمَ
وَ أَنْ يَدِبَّ الْمَوْتُ إِلَى جَسَدِهِ فَيَسْتَأْصِلَ
وَ يُفْجَعَ بِكُلِّ مَا هُوَ بِهِ ضَنِينٌ
و يا خويشاوندش دچار سانحهاى گردد و از ميان برود
و يا اجتماعشان به افتراق بدل گردد،
و ساختمانهايش خراب شود
و يا بالاخره در چنگال مرگ بيافتد كه هر چه را دوست داشته و به آن دلبسته بوده، از دستش برود.
فَأَذُمُّ إِلَيْكَ أَيُّهَا الْمَلِكُ؛ الدُّنْيَا:
من از دنيا برايت بدگوئى ميكنم كه:
الْآخِذَةَ مَا تُعْطِي
آنچه بدهد ميگيرد .
وَ الْمُوَرِّثَةَ بَعْدَ ذَلِكَ التَّبِعَةَ
و بعد انسان را گرفتار بازخواست مىكند.
السَّالِبَةَ لِمَنْ تَكْسُو
و هر لباسى كه بپوشى از ميان برميدارد.
وَ الْمُوَرِّثَةَ بَعْدَ ذَلِكَ الْعُرَى
و بالاخره انسان را لخت ميكند.
الْمُوَاضِعَةَ لِمَنْ تَرْفَعُ
و به هر مقامى كه برسى، عاقبت به خوارى ميكشاند.
وَ الْمُوَرِّثَةَ بَعْدَ ذَلِكَ الْجَزَعَ
و بعد اندوه و غم ميفزايد.
التَّارِكَةَ لِمَنْ يَعْشَقُهَا
و هر كه عاشق و دلسوخته او باشد، او را رها ميكند.
وَ الْمُوَرِّثَةَ بَعْدَ ذَلِكَ الشِّقْوَةَ
و شخص را به بدبختى ميكشاند.
الْمُغْوِيَةَ لِمَنْ أَطَاعَهَا وَ اغْتَرَّ بِهَا
مطيع و پيرو خود را گمراه ميكند.
الْغَدَّارَةَ بِمَنِ ائْتَمَنَهَا وَ رَكِنَ إِلَيْهَا
و هر كه به او اعتماد نمايد، سخت به او خيانت ميكند.
هِيَ الْمَرْكَبُ الْقَمُوصُ وَ الصَّاحِبُ الْخَئُونُ
مركبى چموش است و رفيقى خائن.
وَ الطَّرِيقُ الزَّلَقُ وَ الْمَهْبَطُ الْمُهْوِي
و راهى دشوار و پرتگاهى هولناك.
هِيَ الْمَكْرُمَةُ الَّتِي لَا تُكْرِمُ أَحَداً إِلَّا أَهَانَتْهُ
و احترام گرمى كه هر كس را احترام نموده، عاقبت خوارش كرده.
الْمَحْبُوبَةُ الَّتِي لَا تُحِبُّ أَحَداً
معشوقى است كه به هيچ كس دل نبسته.
الْمَلْزُومَةُ الَّتِي لَا تَلْزَمُ أَحَداً
و مشتاقى است كه با هيچ كس همراهى نكرده.
يُوَفَّى لَهَا وَ تَغْدِرُ
تو وفادار او هستى، ولی او خيانتكار به توست،
وَ يُصْدَقُ لَهَا وَ تَكْذِبُ
تو به او راست ميگوئى، اما او به تو دروغ میگوید.
وَ يُنْجَزُ لَهَا وَ تُخْلِفُ
تو به وعده خود وفا ميكنى، اما او خلاف وعده ميكند.
هِيَ الْمُعْوَجَّةُ لِمَنِ اسْتَقَامَ بِهَا
هر كه تكيه بر او كند، او را خميده ميكند.
الْمُتَلَاعِبَةُ بِمَنِ اسْتَمْكَنَتْ مِنْهُ
و با هر كسی که در اختيارش قرار گرفت، به شوخى و مسخره مىپردازد.
بَيْنَا هِيَ تُطْعِمُهُ إِذْ حَوَّلَتْهُ مَأْكُولًا
در آن بين كه سرگرم استفاده از دنيا است، دنيا او را ميخورد.
وَ بَيْنَا هِيَ تَخْدُمُهُ إِذْ جَعَلَتْهُ خَادِماً
همان موقع كه شخص به او خدمت ميكند، ناگهان او را خدمتگزار مينمايد.
وَ بَيْنَا هِيَ تُضْحِكُهُ إِذْ ضَحِكَتْ مِنْهُ
ميان خنده بدنيا، ديگران را بر او ميخنداند.
وَ بَيْنَا هِيَ تَشْتِمُهُ إِذْ شَتَمَتْ مِنْهُ
در آن ميان كه به دنيا ناسزا ميگويد، انتقام از او ميگيرد.
وَ بَيْنَا هِيَ تُبْكِيهِ إِذَا بَكَتْ عَلَيْهِ
وقتى بر او گريه ميكند، ديگران را بر فوتش ميگرياند.
وَ بَيْنَا هِيَ قَدْ بُسِطَتْ يَدُهُ بِالْعَطِيَّةِ إِذْ بَسَطَتْهَا بِالْمَسْأَلَةِ
همان موقع كه دست به عطا و بخشش ميگشايد، دستش را به سؤال و نيازمندى باز ميكند،
وَ بَيْنَا هُوَ فِيهَا عَزِيزٌ إِذْ أَذَلَّتْهُ
در بين عزت، ذلت،
وَ بَيْنَا هُوَ فِيهَا مُكْرَمٌ إِذْ أَهَانَتْهُ
و بين احترام، اهانت،
وَ بَيْنَا هُوَ فِيهَا مُعَظَّمٌ إِذْ صَارَ مَحْقُوراً
و بين عظمت، حقارت،
وَ بَيْنَا هُوَ فِيهَا رَفِيعٌ إِذْ وَضَعَتْهُ
و بين مقام و شخصيت، پستى و خوارى
وَ بَيْنَا هِيَ لَهُ مُطِيعَةٌ إِذْ عَصَتْهُ
و بين بخشايش، ناگهان قطع ميكند
وَ بَيْنَا هُوَ فِيهَا مَسْرُورٌ إِذْ أَحْزَنَتْهُ
و در بين شادى، محزون ميكند.
وَ بَيْنَا هُوَ فِيهَا شَبْعَانُ إِذْ أَجَاعَتْهُ
و در بين سيرى، گرسنه مينمايد.
وَ بَيْنَا هُوَ فِيهَا حَيٌّ إِذْ أَمَاتَتْهُ
و در بين زندگى، مىميراند.
فَأُفٍّ لَهَا مِنْ دَارٍ إِذْ كَانَ هَذَا فِعَالَهَا وَ هَذِهِ صِفَتَهَا
اف بر اين خانه كه چنين ميكند و داراى اين مشخصات است.
تَضَعُ التَّاجَ عَلَى رَأْسِهِ غُدْوَةً وَ تُعَفِّرُ خَدَّهُ بِالتُّرَابِ عَشِيَّةً
بر سر شخصى صبحگاه تاج ميگذارد و شب صورتش را بخاك ميكشاند.
تُحَلِّي الْأَيْدِيَ بِأَسْوِرَةِ الذَّهَبِ عَشِيَّةً وَ تَجْعَلُهَا فِي الْأَغْلَالِ غُدْوَةً
دست و پنجۀ او را به زر و زيور مىآرايد، ناگهان آن دست و پنجه را در غل و زنجير ميكند.
وَ تُقْعِدُ الرَّجُلَ عَلَى السَّرِيرِ غُدْوَةً وَ تَرْمِي بِهِ فِي السِّجْنِ عَشِيَّةً
صبح بر فراز تخت، و شب داخل زندان است.
تَفْرُشُ لَهُ الدِّيبَاجَ عَشِيَّةً وَ تَفْرُشُ لَهُ التُّرَابَ غُدْوَةً
شب بر فرشهاى ديبا مىنشيند و صبح بر بستر خاك.
وَ تَجْمَعُ لَهُ الْمَلَاهِيَ وَ الْمَعَازِفَ غُدْوَةً وَ تَجْمَعُ عَلَيْهِ النَّوَائِحَ وَ النَّوَادِبَ عَشِيَّةً
صبح به لهو و لعب و انواع رامشگرى مشغول است و شب بر مصيبت و مرگش زنان ميگريند.
تُحَبِّبُ إِلَى أَهْلِهِ قُرْبَهُ عَشِيَّةً وَ تُحَبِّبُ إِلَيْهِمْ بُعْدَهُ غُدْوَةً
از بودنش شب خوشحالند و از نبودنش صبح گريان.
تُطَيِّبُ رِيحَهُ غُدْوَةً وَ تُنَتِّنُ رِيحَهُ عَشِيَّةً
صبح بوى خوش ميدهد و شب بوى مردار.
فَهُوَ مُتَوَقِّعٌ لِسَطَوَاتِهَا غَيْرُ نَاجٍ مِنْ فِتْنَتِهَا وَ بَلَائِهَا
او پيوسته انتظار انتقام دنيا را دارد و از بلا و فتنه دنيا در امان نيست.
تَمَتَّعُ نَفْسُهُ مِنْ أَحَادِيثِهَا وَ عَيْنُهُ مِنْ أَعَاجِيبِهَا
دل به جريانهاى دنيا بسته و ديده از شگفتيهاى آن برنبسته
وَ يَدُهُ مَمْلُوَّةٌ مِنْ جَمْعِهَا ثُمَّ تُصْبِحُ الْكَفُّ صِفْراً وَ الْعَيْنُ هَامِدَةً
و دست به جمع آورى دنيا دراز كرده، ناگهان صبحگاه دست خالى و چشم بسته.
ذَهَبَ مَا ذَهَبَ وَ هَوَى مَا هَوَى وَ بَادَ مَا بَادَ وَ هَلَكَ مَا هَلَكَ
هر چه داشته از بين رفته و به باد هوا گرائيده و نابود شده و بهلاكت رسيده است.
تَجِدُ فِي كُلٍّ مِنْ كُلٍّ خَلَفاً
هر كس را جانشين ديگرى
وَ تَرْضَى بِكُلٍّ مِنْ كُلٍّ بَدَلًا
و بجاى هر كسى ديگرى را ميفشاند.
تُسْكِنُ دَارَ كُلِّ قَرْنٍ قَرْناً
ساكن خانه گروهى، گروه ديگر را مينمايد.
وَ تُطْعِمُ سُؤْرَ كُلِّ قَوْمٍ قَوْماً
و نيمخورده ديگرى را به ديگرى ميدهد.
تُقْعِدُ الْأَرَاذِلَ مَكَانَ الْأَفَاضِلِ وَ الْعَجَزَةَ مَكَانَ الْحَزَمَةِ
نابخردان جاى خردمندان را مىگيرند و ناتوانان جاى دورانديشان،
تَنْقُلُ أَقْوَاماً مِنَ الْجَدْبِ إِلَى الْخِصْبِ
وَ مِنَ الرِّجْلَةِ إِلَى الْمَرْكَبِ
وَ مِنَ الْبُؤْسِ إِلَى النِّعْمَةِ
وَ مِنَ الشِّدَّةِ إِلَى الرَّخَاءِ
وَ مِنَ الشَّقَاءِ إِلَى الْخَفْضِ وَ الدَّعَةِ
گروهى را از قحطى به توانگرى
و از پيادگى به سوار شدن
و از ناراحتى به نعمت
و از تنگدستى به فراوانى
و از شدت گرفتارى به آسودگى؛
حَتَّى إِذَا غَمَسَتْهُمْ فِي ذَلِكَ انْقَلَبَتْ بِهِمْ
فَسَلَبَتْهُمُ الْخِصْبَ وَ نَزَعَتْ مِنْهُمُ الْقُوَّةَ
همين كه به اين حالت دل بسته و گرم شدند،
ناگهان آن فراوانى را ميگيرد و قدرت را ميكاهد.
فَعَادُوا إِلَى أَبْأَسِ الْبُؤْسِ
وَ أَفْقَرِ الْفَقْرِ وَ أَجْدَبِ الْجَدْبِ
گرفتار بدترين گرفتاريها ميشوند
و نيازمندترين حالات فقر و قحط بسراغ آنها مىآيد.
فَأَمَّا قَوْلُكَ أَيُّهَا الْمَلِكُ فِي إِضَاعَةِ الْأَهْلِ وَ تَرْكِهِمْ فَإِنِّي لَمْ أُضَيِّعْهُمْ وَ لَمْ أَتْرُكْهُمْ
اما آنكه گفتى من خانواده خود را رها كرده و نابود نمودهام،
هرگز چنين نيست، من آنها را نابود نكردهام.
بَلْ وَصَلْتُهُمْ وَ انْقَطَعْتُ إِلَيْهِمْ
وَ لَكِنِّي كُنْتُ وَ أَنَا أَنْظُرُ بِعَيْنٍ مَسْحُورَةٍ لَا أَعْرِفُ بِهَا الْأَهْلَ مِنَ الْغُرَبَاءِ وَ لَا الْأَعْدَاءَ مِنَ الْأَوْلِيَاءِ
بلكه كاملا به آنها رسيدگى ميكنم و خود را در بند آنها قرار دادهام
ولى قبلا من با ديدهاى فريفته بآنها مينگريستم «دوست داشتن از روی حسد»
كه خويشاوند را از غير خويشاوند و دوست را از دشمن تميز نميدادم.
فَلَمَّا انْجَلَى عَنِّي السِّحْرُ
اسْتَبْدَلْتُ بِالْعَيْنِ الْمَسْحُورَةِ عَيْناً صَحِيحَةً
وَ اسْتَبَنْتُ الْأَعْدَاءَ مِنَ الْأَوْلِيَاءِ وَ الْأَقْرِبَاءَ مِنَ الْغُرَبَاءِ
همين كه چشمم باز شد و پرده از جلو آن برطرف گرديد و ديده روشنبين يافتم،
دشمنان را از دوستان، و خويشاوندان را از غريبهها تشخيص دادم.
+ «با نور، دوست و دشمنتو میشناسی!»
فَإِذَا الَّذِينَ كُنْتُ أَعُدُّهُمْ أَهْلِينَ وَ أَصْدِقَاءَ وَ إِخْوَاناً- وَ خُلَطَاءَ إِنَّمَا هُمْ سِبَاعٌ ضَارِيَةٌ
لَا هِمَّةَ لَهُمْ إِلَّا أَنْ تَأْكُلَنِي وَ تَأْكُلَ بِي غَيْرَ أَنَّ اخْتِلَافَ مَنَازِلِهِمْ فِي ذَلِكَ عَلَى قَدْرِ الْقُوَّةِ
ديدم آنها را كه من خانواده و دوست و برادر و همنشين مىشمردم، حيوانات درندهاى هستند كه جز خوردن پيكر و استفاده از من، نظرى ندارند.
جز اينكه هر كدام به مقدار قدرت و نيروئى كه دارند پيكر مرا در معرض تلف قرار دادهاند.
فَمِنْهُمْ كَالْأَسَدِ فِي شِدَّةِ السَّوْرَةِ
وَ مِنْهُمْ كَالذِّئْبِ فِي الْغَارَةِ وَ النُّهْبَةِ
وَ مِنْهُمْ كَالْكَلْبِ فِي الْهَرِيرِ وَ الْبَصْبَصَةِ
وَ مِنْهُمْ كَالثَّعْلَبِ فِي الْحِيلَةِ وَ السَّرِقَةِ
بعضى همچون شير به من حمله ميكنند
و برخى مانند گرگ به چپاول و غارتم مشغولند
و برخى همچون سگ زوزه مىكشند و دم مىجنبانند
و گروهى مانند روباه به حيله و دزدى مىپردازند.
فَالطُّرُقُ وَاحِدَةٌ وَ الْقُلُوبُ مُخْتَلِفَةٌ
همه يك راه را مىپيمايند، اما دلهاى مختلفى دارند.
+ «اجتماع اهل حسادت محکوم به تفرقه است! تحسبهم جمیعا و قلوبهم شتّی!»
فَلَوْ أَنَّكَ أَيُّهَا الْمَلِكُ فِي عَظِيمِ مَا أَنْتَ فِيهِ مِنْ مُلْكِكَ وَ كَثْرَةِ مَنْ تَبِعَكَ مِنْ أَهْلِكَ وَ جُنُودِكَ وَ حَاشِيَتِكَ وَ أَهْلِ طَاعَتِكَ نَظَرْتَ فِي أَمْرِكَ عَرَفْتَ أَنَّكَ وَحِيدٌ فَرِيدٌ لَيْسَ مَعَكَ أَحَدٌ مِنْ جَمِيعِ أَهْلِ الْأَرْضِ
تو نيز اى پادشاه با تمام قدرتى كه دارى و اين همه پيروان و سپاهيان و پردهداران و ارادتمندان كه اطرافت را گرفتهاند، اگر به ديده دقت نگاه كنى، تنها و بیكسى، يك نفر همراه تو نيست.
وَ ذَلِكَ أَنَّكَ قَدْ عَرَفْتَ أَنَّ عَامَّةَ الْأُمَمِ عَدُوٌّ لَكَ
به اين دليل كه ميدانى تمام كشورهاى ديگر مخالف و دشمن تواند.
وَ أَنَّ هَذِهِ الْأُمَّةَ الَّتِي أُوتِيتَ الْمُلْكَ عَلَيْهَا كَثِيرَةُ الْحَسَدِ مِنْ أَهْلِ الْعَدَاوَةِ وَ الْغِشِّ لَكَ
الَّذِينَ هُمْ أَشَدُّ عَدَاوَةً لَكَ مِنَ السِّبَاعِ الضَّارِيَةِ وَ أَشَدُّ حَنَقاً عَلَيْكَ مِنْ كُلِّ الْأُمَمِ الْغَرِيبَةِ
همين ملتى كه حاكم بر آنها هستى نيز پر از حسد و رشك و كينه نسبت به تو هستند كه از درندگان بيشتر زيان ميرسانند و از ملتهاى بيگانه كينه تو را بيشتر به دل دارند.
وَ إِذَا صِرْتَ إِلَى أَهْلِ طَاعَتِكَ وَ مَعُونَتِكَ وَ قَرَابَتِكَ وَجَدْتَ لَهُمْ قَوْماً يَعْمَلُونَ عَمَلًا بِأَجْرٍ مَعْلُومٍ
اگر توجه به همكاران و خويشاوندان و معاونين خود بنمائى مىبينى همه آنها در مقابل حقوق و اجرتى كه ميگيرند كار ميكنند
يَحْرِصُونَ مَعَ ذَلِكَ أَنْ يَنْقُصُوكَ مِنَ الْعَمَلِ فَيَزْدَادُوكَ مِنَ الْأَجْرِ
و پيوسته ميخواهند كمتر كار كنند و بيشتر مزد بگيرند.
وَ إِذَا صِرْتَ إِلَى أَهْلِ خَاصَّتِكَ وَ قَرَابَتِكَ صِرْتَ إِلَى قَوْمٍ جَعَلْتَ كَدَّكَ وَ كَدْحَكَ وَ مُهَنَّأَكَ وَ كَسْبَكَ لَهُمْ
اگر به دوستان نزديك و خويشاوندان توجه كنى، خواهى ديد كه تمام رنج و محنت و زندگى و كسب و كار خود را به آنها اختصاص دادهاى
فَأَنْتَ تُؤَدِّي إِلَيْهِمْ كُلَّ يَوْمٍ الضَّرِيبَةَ
وَ لَيْسَ كُلُّهُمْ وَ إِنْ وَزَعْتَ بَيْنَهُمْ جَمِيعَ كَدِّكَ عَنْكَ بِرَاضٍ
فَإِنْ أَنْتَ حَبَسْتَ عَنْهُمْ ذَلِكَ فَلَيْسَ مِنْهُمْ الْبَتَّةَ بِرَاضٍ
و تو هر روز سهم آنها را مىپردازى
و اگر تمام كوشش و دسترنج خود را در اختيار آنها بگذارى، باز هم از تو راضى نيستند،
چه رسد به اينكه مانع آنها شوى.
أَ فَلَا تَرَى أَنَّكَ أَيُّهَا الْمَلِكُ وَحِيدٌ لَا أَهْلَ لَكَ وَ لَا مَالَ
حالا فهميدى كه تنهائى؛ نه خانواده و نه مال دارى.
فَأَمَّا أَنَا فَإِنَّ لِي أَهْلًا وَ مَالًا وَ إِخْوَاناً وَ أَخَوَاتاً وَ أَوْلِيَاءَ
لَا يَأْكُلُونِّي وَ لَا يَأْكُلُونَ بِي
يُحِبُّونِّي وَ أُحِبُّهُمْ
اما من داراى خانواده و ثروت و برادر و خواهر و دوستانى هستم
كه مرا نمىخورند و نه استفاده از من مينمايند.
مرا دوست ميدارند و من آنها را دوست دارم،
فَلَا يُفْقَدُ الْحُبُّ بَيْنَنَا
يَنْصَحُونِّي وَ أَنْصَحُهُمْ
فَلَا غِشَّ بَيْنَنَا
وَ يَصْدُقُونِّي وَ أَصْدُقُهُمْ
فَلَا تَكَاذُبَ بَيْنَنَا
وَ يُوَالُونِّي وَ أُوَالِيهِمْ
فَلَا عَدَاوَةَ بَيْنَنَا
يَنْصُرُونِّي وَ أَنْصُرُهُمْ
فَلَا تَخَاذُلَ بَيْنَنَا
محبت بين ما حكمفرماست.
خيرخواه من هستند و من نیز خيرخواه آنهايم.
هرگز به من خيانت نمىكنند.
به من راست مىگويند، و من نیز به آنها راست میگویم.
دروغى در ميان ما نيست.
علاقمند به من هستند و من نیز به آنها علاقمندم.
دشمنى بين ما نيست.
مرا يارى ميكنند و من نیز آنها را یاری میکنم.
هرگز به خوارى يك ديگر نمىپردازيم.
يَطْلُبُونَ الْخَيْرَ الَّذِي إِنْ طَلَبْتُهُ مَعَهُمْ لَمْ يَخَافُوا أَنْ أَغْلِبَهُمْ عَلَيْهِ أَوْ أَسْتَأْثِرَ بِهِ دُونَهُمْ
بدنبال نيكيهائى هستند كه اگر من نيز جستجوى آن را بكنم نمىترسند بخود اختصاص دهم و آنها را محروم نمايم.
فَلَا فَسَادَ بَيْنَنَا وَ لَا تَحَاسُدَ
يَعْمَلُونَ لِي وَ أَعْمَلُ لَهُمْ بِأُجُورٍ لَا تَنْفَدُ
وَ لَا يَزَالُ الْعَمَلُ قَائِماً بَيْنَنَا
بين ما تباهى و حسادت وجود ندارد.
آنها براى من كار ميكنند و نیز برای آنها کار میکنم به مزدى که پايدار است
و پيوسته همكار يكديگريم.
هُمْ هُدَاتِي إِنْ ضَلَلْتُ
وَ نُورُ بَصَرِي إِنْ عَمِيتُ
وَ حِصْنِي إِنْ أُتِيتُ
وَ مِجَنِّي إِنْ رُمِيتُ
وَ أَعْوَانِي إِذَا فَزِعْتُ
در گمراهى هدايتم ميكنند
و در نابينائى راهنمايم هستند.
و پناه بمن ميدهند
و ابزار و تجهيزات دفاعى منند
و يار و مددكارم در گرفتارى هستند.
وَ قَدْ تَنَزَّهْنَا عَنِ الْبُيُوتِ وَ الْمَخَانِي فَلَا يَزِيدُهَا
وَ تَرَكْنَا الذَّخَائِرَ وَ الْمَكَاسِبَ لِأَهْلِ الدُّنْيَا
آلوده به خانه و زندگى و دكان و مغازه نشدهايم كه پيوسته در افزايش آن باشيم.
اين ذخاير را به اهل دنيا سپردهايم.
فَلَا تَكَاثُرَ بَيْنَنَا
وَ لَا تَبَاغِيَ
وَ لَا تَبَاغُضَ
وَ لَا تَفَاسُدَ
وَ لَا تَحَاسُدَ
وَ لَا تَقَاطُعَ
بين ما مسابقه ثروتاندوزى نيست
بین ما كينه و خشم و فساد و رشك و جدائى نیست.
فَهَؤُلَاءِ أَهْلِي أَيُّهَا الْمَلِكُ وَ إِخْوَانِي وَ أَقْرِبَائِي وَ أَحِبَّائِي
أَحْبَبْتُهُمْ وَ انْقَطَعْتُ إِلَيْهِمْ
اى پادشاه! اينهايند خانواده من و بستگان و دوستانم
كه آنها را دوست ميدارم و به آنها دل بستهام.
وَ تَرَكْتُ الَّذِينَ كُنْتُ أَنْظُرُ إِلَيْهِمْ بِالْعَيْنِ الْمَسْحُورَةِ لَمَّا عَرَفْتُهُمْ وَ الْتَمَسْتُ السَّلَامَةَ مِنْهُمْ
و كسانى كه قبلا با ديده مسحور به آنها مينگريستم را رها كردم،
چون آنها را شناختم و در پى سلامت و آسودگى از آنهايم.
فَهَذِهِ الدُّنْيَا أَيُّهَا الْمَلِكُ الَّتِي أَخْبَرْتُكَ
أَنَّهَا لَا شَيْءَ فَهَذَا نَسَبُهَا وَ حَسَبُهَا وَ مَسِيرُهَا إِلَى مَا قَدْ سَمِعْتَ
اينست دنيا كه به تو گفتم.
هيچ شكى نيست كه نژاد و شخصيت و مسير او به جانبى است كه شنيدى.
قَدْ رَفَضْتُهَا لِمَا عَرَفْتُهَا
وَ أَبْصَرْتُ الْأَمْرَ الَّذِي هُوَ الشَّيْءُ
چون آن را شناختم که بیارزش است، رهایش كردم
و به حقيقت با ارزش، بصیرت پیدا نمودم.
فَإِنْ كُنْتَ تُحِبُّ أَيُّهَا الْمَلِكُ أَنْ أَصِفَ لَكَ مَا أَعْرِفُ عَنْ أَمْرِ الْآخِرَةِ الَّتِي هِيَ الشَّيْءُ
فَاسْتَعِدَّ إِلَى السَّمَاعِ تَسْمَعُ غَيْرَ مَا كُنْتَ تَسْمَعُ بِهِ مِنَ الْأَشْيَاءِ
اگر مايلى وضع آخرت را برايت توضيح بدهم كه آن شىء واقعى است، آماده شنيدن باش.
مطالبى خواهى شنيد كه سابقا در باره اشياء با ارزش نشنيدهای.
فَلَمْ يَزِدْهُ الْمَلِكُ عَلَيْهِ إِلَّا أَنْ قَالَ لَهُ
كَذَبْتَ
لَمْ تُصِبْ شَيْئاً وَ لَمْ تَظْفَرْ إِلَّا بِالشَّقاءِ وَ الْعَنَاءِ
فَاخْرُجْ وَ لَا تُقِيمَنَّ فِي شَيْءٍ مِنْ مَمْلَكَتِي
فَإِنَّكَ فَاسِدٌ مُفْسِدٌ
پادشاه در جواب او فقط گفت:
دروغ ميگوئى
چيزى را كشف نكردهاى و جز بدبختى و رنج محصولى ندارى.
از مملكت من خارج شو كه تو فاسد و مفسدى.
+ «تبعید یوسف ع!»
+ «اشتباه مرگبار! تاریکی تهمت!»