“The Repeated Tale of the Revealed Secret! Follow the Footsteps of Light… Naḥnu Naquṣṣu! Lā Taquṣṣuṣ! Quṣṣīhi!”
The Quran tells not just one story, but a story told and retold, again and again, because it holds a timeless secret: the story of the divine teacher and the jealous hearts who resist him.
When Prophet Ya‘qub (Jacob) warns Yusuf (Joseph), “Lā taquṣṣuṣ ru’yāka ‘alā ikhwatik” — “Do not share your dream with your brothers” — it is a command to conceal the light of divine identity from those who envy it. Yet Allah responds differently: “Naḥnu naquṣṣu ‘alayka aḥsana al-qaṣaṣ” — “We narrate to you the best of stories.” Why? Because God, in His mercy, wants to make the identity of the divine teacher visible, not to shame, but to offer guidance, proof, and final argument against the jealous ones who reject the light.
This is the tale of unveiling — not just once, but again and again. It’s the “qaṣaṣ” — the precise following of the trail of divine light, like a tracker following footprints in the sand. The word “qaṣaṣ” carries this meaning: to trace, to cut clearly, to follow step by step. And in another verse, Allah tells the sister of Moses: “Quṣṣīhi” — “Follow him!”
So, in every generation, the divine teacher must be found, his light followed, and his story retold — for those who have the heart to understand.
The jealous ones, like Sāmirī, resist the light and spread a dangerous command: “Lā misās!” — “Do not touch! Stay away!” They refuse to follow the trail of divine knowledge and instead cut themselves off from the living presence of guidance.
This article invites you to reverse that curse. Do not say “Lā misās” — say “Quṣṣīhi!”
Follow the footsteps of light, and you will find the divine secret waiting on every page of your own story.
The secret is revealed — again.
And with it, the tale of jealousy returns.
Once more, the hidden truth comes to light…
and envy, ever-persistent, awakens with it.
The veil lifts. The old story repeats.
A secret exposed. A jealousy reborn.
Time and again, the truth shines —
And the same hearts darken.
The secret speaks. Envy follows.
The light returns — so does the shadow.
A sacred truth rises. And once again,
the bitter echo of jealousy is not far behind.
Revealed: the secret.
Resurrected: the envy.
An ancient pattern repeats.
One reveals. One resents.
راز، دوباره فاش شد.
و با آن، قصهی حسادت بازگشت.
بار دیگر، حقیقتِ پنهان آشکار گشت…
و حسد، این دشمن همیشگی، بیدار شد.
پرده کنار رفت؛ ماجرا تکرار شد.
رازی برملا شد؛ حسادتی از نو زاده شد.
بارها و بارها، نور حقیقت میتابد —
و همان دلهای تاریک، دوباره واکنش نشان میدهند.
راز، لب گشود، و حسد، دنبالش آمد.
نور برگشت — و سایه هم با او.
حقیقتی مقدس سربرآورد؛ و باز هم،
طنین تلخ حسادت از نو پیچید.
فاش شد: راز.
زنده شد: حسد.
الگوی کهنه تکرار شد.
یکی فاش کرد، و دیگری رنجید…
برای مشاهده نسخه تصویری (ولاگ) کلیک کنید.
برای شنیدن نسخه شنیداری (پادکست) کلیک کنید.
«قصص» یکی از هزار واژه مترادف «نور الولایة» است.
در فرهنگ لغات عربی مینویسند:
«قَصَصْتُ ظفرَهُ: ناخنش را چيدم.»
«المِقَصّ: المقراض، قيچى، دوکارد»
فرایند متوالی و سریال ناخن گرفتن!
+ «ولی: فرایند متوالی باران آمدن در فصل بهار»
«قَصَصت الشّعر»
«قَصَ الشعر و الصوف و الظفر»
«اقْتِصَاصِ الأَثَرِ»: «قصصت الأثر: تتبّعته»
شکارچی جای پای شکار رو دنبال میکنه تا بهش میرسه.
+ «فقه»
لا تَقْصُصْ رُؤْياكَ عَلى إِخْوَتِكَ!
داستان تکراری لو رفتن خواب یوسف علیه السلام!
داستان تکراری حسادت، با لو رفتن یک رازِ نورانی، آغاز میشود!
داستان تکراری حسادت، با لو رفتن یک اسم نورانی، آغاز میشود!
داستان تکراری حسادت، با لو رفتن نام معلّم، آغاز میشود!
تکرار نور، تکرار حسد!!!
یوسف ع میگه:
خدای مهربان به من میگه: یوسف نورتو آشکار کن!
«إِذْ قالَ يُوسُفُ لِأَبِيهِ
يا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ
رَأَيْتُهُمْ لِي ساجِدِينَ»
اما پدرم یعقوب ع به من میگه: یوسف نورتو آشکار نکن!
«قالَ يا بُنَيَّ لا تَقْصُصْ رُؤْياكَ عَلى إِخْوَتِكَ»
بیایید برای سورۀ یوسف ع یکی از این عناوین را انتخاب کنیم:
قصّۀ یوسف ع، یعنی اینکه این قصه مدام با اسامی گوناگون داره تکرار میشه!
به این میگن قصّه! مثل فرایند ناخن گرفتن که ناخن رو میگیریم باز دوباره رشد میکنه و باید ناخن بگیریم! منظور از قصه، فرایندی است که دائما تکرار میشه!
انگاری واژۀ قصص میخواد به ما یاد بده این داستان تقابل نور و حسد دائما تکرار میشه!
رازِ فاششده؛ قصهای همیشگی
تکرارِ رازِ از پرده برونافتاده
رازِ روشن؛ قصهای بیانتها
ظهورِ پنهان؛ حکایتِ تکرارشده
روایتِ نوری که پنهان نماند
از راز تا روشنایی؛ تکرارِ قصهای الهی
قصهی نوری که همیشه فاش میشود.
ظهور نور از یه سو، و حسد و انکار از سوی دیگه.
رازِ همیشه فاش؛ حسادتِ همیشهتازه
تکرارِ نور، تکرارِ حسد
حکایتِ فاششدنِ راز و خروشِ حسد
نوری که فاش میشود؛ دلی که دوباره میرنجد
قصهی همیشگیِ نور و نفرت
+ «عشق و نفرت»
رازِ روشن، پاسخِ تاریک
هر بار نوری فاش میشود، حسدی زاده میشود
ظهورِ راز، تکرارِ رنج
رازِ فاش و رنجِ تکرار
نوری که پنهان نماند؛ دلی که آرام نگرفت.
قصیه؛ یعنی: تلاوت – تعقیب – مصلی – تمکین – سجده – هزار واژه …
قصّهی تکراریِ رازِ فاششده! دنبال ردّ پای نور باش… نَحْنُ نَقُصُّ! لا تَقْصُصْ رُؤْياكَ عَلى إِخْوَتِكَ!
«قصص» یکی از هزار واژۀ مترادف نور الولایة است؛
نوری که همچون رشتهای از چراغهای متوالی، مسیر تاریک زندگی را روشن میکند و در هر لحظه، تو را به یک ایستگاه هدایت میرساند.
در فرهنگ لغات عربی آمده است:
قَصَصْتُ ظفرَهُ: ناخنش را چیدم.
المِقَصّ: قیچی، ابزاری برای بریدن متوالی.
قَصَصْتُ الأثر: ردّ پا را دنبال کردم تا به صاحبش رسیدم.
پس «قصص»، تنها به معنای داستانگویی نیست،
بلکه فرایند پیگیری و دنبالکردن دقیق یک مسیر منظم و متوالی است؛
مثل گرفتن مرتب ناخنها، یا دنبالکردن ردّ پای شکار، تا رسیدن به مقصد.
همچنان که «وَلی» به بارش متوالی و مرتب باران در فصل بهار اشاره دارد،
«قصص» نیز به دنبالکردن مرتب چراغهای نورانی در مسیر زندگی اشاره میکند.
این چراغها، همان کلام معلم ربانی است که اگر در تمام لحظات زندگی خود دنبالش کنیم، ما را تا بهشت هدایت میکند، إنشاءالله تعالی.
…
داستان یوسف، یک «قصص» است؛ یعنی یک نقشه هدایتی متوالی و دقیق از جانب خداوند. همانطور که خدا میفرماید:
“نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ” (یوسف، 3)
«ما بهترین قصه را برای تو روایت میکنیم…»
«لا تَقْصُصْ» یعقوب و «نَحْنُ نَقُصُّ» خدا
یعقوب ع میگه:
«لا تَقْصُصْ»
ای یوسف، ای معلم، هویت خودتو برای اهل حسادت فاش نکن!
اما خدا میگه:
«نَحْنُ نَقُصُّ»
خدا میخواد هویت یوسف، هویت معلم، فاش بشه، آشکار بشه، تا با اهل حسادت اتمام حجت بشه که خدا، مهربانی رو به اونها آموزش داد و خدا در این زمینه اصلا کوتاهی نکرد.
چرا که خدا مهربانه و میخواد با آشکار کردن یوسف و قصۀ زیبای اون، علم لازم رو برای همه آشکار کنه: «لَقَدْ كانَ فِي قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِي الْأَلْبابِ»
و خدا میخواد ما از این داستان تکراری درس عبرت بگیریم!
«لا تَقْصُصْ» یعقوب و «نَحْنُ نَقُصُّ» خدا: یک راز بزرگ تربیتی!
در آغاز داستان یوسف، دو پیام کاملاً متفاوت اما در عین حال مکمل، از سوی دو “معلم” یعنی خدای مهربان و رسولش، صادر میشود:
۱. «لا تَقْصُصْ رُؤْياكَ عَلى إِخْوَتِكَ»
یعقوب (ع) با نگرانی پدرانه، یوسف را از فاشکردن رؤیای الهیاش به برادران بازمیدارد.
چرا؟
چون اهل حسادت، ظرفیت درک حقیقت را ندارند.
۲. «نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ»
اما خداوند در ابتدای سوره اعلام میکند که:
من خودم داستان یوسف را برای تو، ای پیامبر، بازگو میکنم!
بازگو کردن این داستان به پیامبر، به معنای آشکار کردن این داستان برای همه است و این پیامبر مامور آشکار کردن پیام مهم همین داستان برای همۀ مخاطبینش میباشد.
خدای مهربان میفرماید:
نهتنها بازگو میکنم، بلکه به زیباترین وجه آن را بیان مینمایم! این یعنی:
👈خدا خودش آشکارکنندۀ هویت معلم ربانی است.👉
او میخواهد نور معلم را علنی کند، تا هیچ حجابی میان مردم و نور نماند.
هدف، اتمام حجّت بر اهل دنیا و اهل حسادت است.
که نگویند:
«ما نفهمیدیم»، «ما دسترسی نداشتیم»، «یوسف را نمیشناختیم»…
نه! خدا همهچیز را به وضوح گفت.
۳. «لَقَدْ كانَ فِي قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِي الْأَلْبابِ»
در پایان سوره، خواست خدا از این افشاگریِ کامل، بیان میشود:
آنچه خدا بازگو کرد، فقط یک قصه نبود… بلکه نقشهی نجات بود!
در این «قصص»، یک “برنامه تربیتی” برای اولی الالباب هست،
برای کسانی که با نور عقل قلبی و ولایی، در پی پیوند و تمکین به نور حقیقتاند.
…
یعقوب میگوید:
«هویت خودت را افشا نکن!»
ولی خدا میگوید:
«من خودم میخواهم هویت نور را فاش کنم!
برای اتمام حجّت، برای نجات اولیالالباب،
برای نابود کردن حجتهای دروغین اهل حسادت!»
و این است راز «قصص»:
بازگو کردن سریالی نور معلم، برای آموزش، تربیت، اتمام حجت، و نجات قلبهایی که در جستوجوی راه آسمانیاند.
نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ
لا تَقْصُصْ رُؤْياكَ عَلى إِخْوَتِكَ
لَقَدْ كانَ فِي قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِي الْأَلْبابِ
قُصِّيهِ! … از پىِ نور برو!
[سورة يوسف (۱۲): الآيات ۳ الى ۶]
نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَيْنا إِلَيْكَ هذَا الْقُرْآنَ
وَ إِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغافِلِينَ (۳)
ما نيكوترين سرگذشت را به موجب اين قرآن كه به تو وحى كرديم، بر تو حكايت مىكنيم،
و تو قطعاً پيش از آن از بىخبران بودى.
إِذْ قالَ يُوسُفُ لِأَبِيهِ
يا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ
رَأَيْتُهُمْ لِي ساجِدِينَ (۴)
[ياد كن] زمانى را كه يوسف به پدرش گفت:
«اى پدر، من [در خواب] يازده ستاره را با خورشيد و ماه ديدم.
ديدم [آنها] براى من سجده مىكنند.»
قالَ يا بُنَيَّ
لا تَقْصُصْ رُؤْياكَ عَلى إِخْوَتِكَ
فَيَكِيدُوا لَكَ كَيْداً
إِنَّ الشَّيْطانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبِينٌ (۵)
[يعقوب] گفت:
«اى پسرك من، خوابت را براى برادرانت حكايت مكن كه براى تو نيرنگى مىانديشند،
زيرا شيطان براى آدمى دشمنى آشكار است.
وَ كَذلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ وَ يُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ
وَ يُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ عَلى آلِ يَعْقُوبَ
كَما أَتَمَّها عَلى أَبَوَيْكَ مِنْ قَبْلُ إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ
إِنَّ رَبَّكَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ (۶)
و اين چنين، پروردگارت تو را برمىگزيند،
و از تعبير خوابها به تو مىآموزد،
و نعمتش را بر تو و بر خاندان يعقوب تمام مىكند،
همان گونه كه قبلاً بر پدران تو، ابراهيم و اسحاق، تمام كرد.
در حقيقت، پروردگار تو داناى حكيم است.»
…
لَقَدْ كانَ فِي قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِي الْأَلْبابِ
ما كانَ حَدِيثاً يُفْتَرى
وَ لكِنْ تَصْدِيقَ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ
وَ تَفْصِيلَ كُلِّ شَيْءٍ وَ هُدىً وَ رَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ (۱۱۱)
به راستى در سرگذشت آنان، براى خردمندان عبرتى است.
سخنى نيست كه به دروغ ساخته شده باشد، بلكه تصديق آنچه [از كتابهايى] است كه پيش از آن بوده و روشنگر هر چيز است و براى مردمى كه ايمان مىآورند رهنمود و رحمتى است.
آیه ۶ ادامهی کلام یعقوب علیه السلام است خطاب به یوسف علیه السلام:
«فَقَالَ یَعْقُوبُ لِیُوسُفَ (علیه السلام) …»
امام باقر علیه السلام:
أَنَّهُ کَانَ لَهُ أَحَدَ عَشَرَ أَخاً وَ کَانَ لَهُ مِنْ أُمِّهِ أَخٌ وَاحِدٌ یُسَمَّی بِنْیَامِینَ
وَ کَانَ یَعْقُوبُ (علیه السلام) إِسْرَائِیلَ اللَّهِ وَ مَعْنَی إِسْرَائِیلِ اللَّهِ أَیْ خَالِصَ اللَّهِ
ابْنَ إِسْحَاقَ (علیه السلام) نَبِیِّ اللَّهِ ابْنِإِبْرَاهِیمَ (علیه السلام) خَلِیلِ اللَّهِ
فَرَأَی یُوسُفُ (علیه السلام) هَذِهِ الرُّؤْیَا وَ لَهُ تِسْعُ سِنِینَ فَقَصَّهَا عَلَی أَبِیهِ
فَقَالَ یَعْقُوبُ (علیه السلام) یا بُنَیَّ لا تَقْصُصْ رُؤْیاکَ عَلی إِخْوَتِکَ فَیَکِیدُوا لَکَ کَیْداً
إِنَّ الشَّیْطانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبِینٌ
قَوْلُهُ فَیَکِیدُوا لَکَ کَیْداً أَیْ یَحْتَالُوا عَلَیْکَ
فَقَالَ یَعْقُوبُ لِیُوسُفَ (علیه السلام) وَ کَذلِکَ یَجْتَبِیکَ رَبُّکَ وَ یُعَلِّمُکَ مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ وَ یُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکَ وَ عَلی آلِ یَعْقُوبَ کَما أَتَمَّها عَلی أَبَوَیْکَ مِنْ قَبْلُ إِبْراهِیمَ وَ إِسْحاقَ إِنَّ رَبَّکَ عَلِیمٌ حَکِیمٌ
وَ کَانَ یُوسُفُ (علیه السلام) مِنْ أَحْسَنِ النَّاسِ وَجْهاً وَ کَانَ یَعْقُوبُ (علیه السلام) یُحِبُّهُ وَ یُؤْثِرُهُ عَلَی أَوْلَادِهِ فَحَسَدُوهُ إِخْوَتُهُ عَلَی ذَلِکَ وَ قَالُوا فِیمَا بَیْنَهُمْ مَا حَکَی اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ إِذْ قالُوا لَیُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلی أَبِینا مِنَّا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ أَیْ جَمَاعَهًٌْ إِنَّ أَبانا لَفِی ضَلالٍ مُبِینٍ
فَعَمَدُوا عَلَی قَتْلِ یُوسُفَ (علیه السلام) فَقَالُوا نَقْتُلُهُ حَتَّی یَخْلُوَ لَنَا وَجْهُ أَبِینَا
فَقَالَ لَاوَی لَا یَجُوزُ قَتْلُهُ وَ لَکِنْ نُغَیِّبُهُ عَنْ أَبِینَا وَ نَحْنُ نَخْلُو بِهِ فَقَالُوا کَمَا حَکَی اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ یا أَبانا ما لَکَ لا تَأْمَنَّا عَلی یُوسُفَ وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً یَرْتَعْ وَ یَلْعَبْ أَیْ یَرْعَی الْغَنَمَ وَ یَلْعَبُ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ
فَأَجْرَی اللَّهُ عَلَی لِسَانِ یَعْقُوبَ (علیه السلام) إِنِّی لَیَحْزُنُنِی أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَ أَخافُ أَنْ یَأْکُلَهُ الذِّئْبُ وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ
فَقَالُوا کَمَا حَکَی اللَّهُ لَئِنْ أَکَلَهُ الذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّا إِذاً لَخاسِرُونَ
الْعُصْبَهًُْ عَشَرَهًٌْ إِلَی ثَلَاثَهًَْ عَشَرَ
فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ یَجْعَلُوهُ فِی غَیابَتِ الْجُبِّ وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ أَیْ تُخْبِرُهُمْ بِمَا هَمُّوا بِهِ.
وی یازده برادر داشت که یکی برادر تنی و نامش بنیامین بود
و یعقوب (علیه السلام)، اسرائیل خدا بود.
اسرائیل خدا، یعنی بندهی مخلص خدا.
یعقوب (علیه السلام) فرزند اسحاق پیامبر بود که او نیز پسر ابراهیم خلیل الله بود.
یوسف (علیه السلام) در نهسالگی آن خواب را دید و آن را با پدرش در میان نهاد.
یعقوب (علیه السلام) به او گفت:
«یَا بُنَیَّ لاَ تَقْصُصْ رُؤْیَاکَ عَلَی إِخْوَتِکَ فَیَکِیدُواْ لَکَ کَیْدًا ً إِنَّ الشَّیْطانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبینٌ».
سخن خدا فَیَکیدُوا لَکَ کَیْداً؛ یعنی علیه تو، مکر و حیله میکنند.
یعقوب (علیه السلام) به یوسف (علیه السلام) گفت:
و این گونه پروردگارت تو را برمیگزیند و از تعبیر خوابها به تو میآموزد و نعمتش را بر تو و بر خاندان یعقوب تمام و کامل میکند، همانگونه که پیش از این، بر پدرانت ابراهیم و اسحاق تمام کرد به یقین، پروردگار تو دانا و حکیم است!».
یوسف (علیه السلام)، زیباترین مردم زمانهی خود بود،
یعقوب (علیه السلام) او را دوست داشت و او را بر دیگر فرزندان خود ترجیح میداد.
به همین دلیل، برادرانش به او حسادت کردند و در جمع خودشان، سخنانی را گفتند که خداوند متعال، آن را نقل کرده است:
هنگامیکه [برادران] گفتند:
«یوسف و برادرش [بنیامین] نزد پدر، از ما محبوبترند درحالیکه ما گروه نیرومندی هستیم!
بنابراین تصمیم به کشتن یوسف (علیه السلام) گرفتند و گفتند:
«او را میکشیم تا پدرمان فقط به ما توجّه کند و به ما تعلّق داشته باشد».
لاوی گفت: «نباید او را بکشیم، بلکه باید او را از مقابل دیدگان پدر مخفی کنیم و با او تنها میشویم».
خداوند، سخن آنان را چنین نقل کرده است:
پدرجان! چرا تو دربارهی [برادرمان] یوسف، به ما اطمینان نمیکنی؟!
درحالیکه ما خیرخواه او هستیم!
فردا او را با ما [به خارج شهر] بفرست، تا غذای کافی بخورد.
یعنی به چوپانی گوسفندان بیاید تا غذای کافی بخورد و تفریح کند و ما نگهبان او هستیم.
بنابراین خداوند، این جملات را بر زبان یعقوب (علیه السلام)، جاری ساخت:
من از بردن او غمگین میشوم و از این میترسم که گرگ او را بخورد، و شما از او غافل باشید!
آنان، همانطورکه خداوند تبارکوتعالی فرموده است، گفتند:
با اینکه ما گروه نیرومندی هستیم، اگر گرگ او را بخورد، ما از زیانکاران خواهیم بود [و هرگز چنین چیزی] ممکن نیست!
و مقصود از عُصبهًْ (گروه)، یک جماعت ده تا سیزدهنفره است.
هنگامیکه او را با خود بردند، و تصمیم گرفتند وی را در مخفیگاه چاه قرار دهند، [سرانجام مقصد خود را عملی ساختند]
و به او وحی فرستادیم که آنها را در آینده از این کارشان باخبر خواهی ساخت درحالیکه آنها نمیدانند!
یعنی آنچه را که میخواستند با او انجام دهند، به اطلاعشان میرسانی.
«قصص» یک فرایند متوالی و سریال تکراری!
قصص؛ داستانی تکراری و نورانی برای تربیت مداوم!
واژهی «قَصَص» در زبان عربی، یکی از هزاران واژهی مترادف «نور الولایة» است؛
نوری که در قالب یک روایت زنده، ما را بهسوی حقیقت هدایت میکند.
فرهنگ لغت عربی معانی گوناگونی برای این واژه ذکر کرده است:
«قَصَصْتُ ظفرَهُ»: ناخنش را چیدم.
«المِقَصّ»: قیچی، ابزار دو تیغهای برای کوتاهسازی.
«قَصَ الشعر»: کوتاه کردن مو.
«اقْتِصَاصِ الأَثَرِ»: دنبال کردن ردّ پا.
همگی این معانی به نوعی به «کوتاهسازی تدریجی» و «دنبال کردن مستمر» اشاره دارند.
درست مانند کسی که ناخن یا موی خود را بهصورت منظم کوتاه میکند،
یا شکارچیای که جای پای شکار را دنبال میکند تا سرانجام به او برسد.
از همین رو، «قَصَص» تنها به معنای نقل یک داستان در گذشته نیست؛
بلکه اشاره به فرآیندی زنده، متوالی و سریالی دارد که نیازمند پیگیری مداوم است.
داستان معلم نورانی، داستانی تکراری است؛
اما نه بهمعنای ملالآور،
بلکه تکراری همچون بارانهای متوالی و تکراری بهاری که ولایتاً میبارد و دل را زنده میکند.
قصهی معلم نورانی، قصهای است که هر روز باید بازخوانی و پیجویی شود؛
همچون ردی که راه را به حقیقت باز میکند.
کسی که «قصص» را دنبال کند، به نور میرسد،
و کسی که آن را رها کند، در تاریکی تمنای خویش گم میشود.
قصهی تکراری ناخنگیرِ نورانی!
قصهی تکراری ناخنگیر نورانی!
قصهای هست که همیشه تکرار میشود:
قصهی ناخن گرفتن و کوتاه کردن موی بلندشده!
همانطور که در عربی میگویند:
«قَصُّ الشَّعْرِ وَ تَقْلِيمُ الْأَظْفَارِ»
این است معنای «قَصّ»: بریدن و مرتبسازی مداوم.
تمنّا و حسد، درست مثل مو و ناخن، مدام در قلب ما رشد میکنند.
اگر به حال خودشان رها شوند، کل دل را تاریک و فاسد میکنند.
اینجاست که باید ناخنگیر و قیچی نورانیِ ولایت را برداشت و دُم حسد را قیچی کرد!
نباید گذاشت این زوائد روحی رشد کنند و به جان دل بیفتند.
اهل نور، همیشه ناخنگیر به دستاند.
همین که حس میکنند ناخن تمنّا کمی رشد کرده، بیدرنگ آن را میچینند!
این یک «قصه» است، اما قصهای که پایان ندارد!
نور ولایت، احسن القصص است.
زیباترین داستان، داستانی است که بارها باید بازگشت و آن را زندگی کرد؛
مثل «محاسبۀ نفس»، که کاری است مستمر، نه مناسبِ حال و حوصله.
نگو:
«دیگه خسته شدم از بریدن این ناخنها!»
یا:
«دیگه از این کارها بیزارم! بذار تمناهام باشن، بذار حسدم بمونه!»
اگر چنین گفتی، ناخنهات بلند میشوند؛
و ناخن بلند، هم برای خودت مزاحمت درست میکند، هم برای دیگران زخمی بهجا میگذارد.
گرفتن ناخنِ حسادت، وظیفهی ماست!
باید براش وقت گذاشت، باید برایش قیچی برداشت، و باید بیوقفه، «قصص» را زندگی کرد.
امام باقر عليه السّلام:
«إِنَّمَا قُصَّ اَلْأَظْفَارُ لِأَنَّهَا مَقِيلُ اَلشَّيْطَانِ وَ مِنْهُ يَكُونُ اَلنِّسْيَانُ.»
ناخنها بهايندليل چيده مىشوند كه محل خواب ميان روز (قيلوله) شيطان است
و فراموشى از آن بهوجود مىآيد.
انگاری وقتی حسد قلبت و تمناهات فعال هستند، تلاش شیطان خیلی خوب جواب میده، چون از حسودی که دنبال تمناهاشه، خیالش راحته!
قُصِّيهِ! … از پىِ او برو!
يَا قَاصَّ نَبَأِ الْمَاضِينَ!
يَا قَاصَّ نَبَأِ الْمَاضِينَ!
ای خدایی که قصّه گذشتگان را بازمیگویی!
ای راوی حکیم سریالهای نجات و سقوط!
نجات اهل نور یقین و سقوط اهل حقد و حسد!
تو تنها کسی هستی که قصص را از پشت پردههای غیب، از پشت صحنههای ملکوت، با حکمت و نور برای اولیالالباب میگشایی!
تو در سوره یوسف، راز «قصص» را نه فقط بهعنوان داستان، بلکه بهعنوان نقشه هدایت ترسیم کردی!
وقتی گفتی:
نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ
یعنی ما آن چیزی را میگوییم که بهترین نسخه هدایت است.
نسخهای پر از نشانهها، رمزها، تکرارهای آموزنده و نورانی!
و وقتی هشدار دادی:
لا تَقْصُصْ رُؤْياكَ عَلى إِخْوَتِكَ
یعنی بازگو کردن و آشکار کردن این قصص، حتما با عکسالعمل خشم و نفرت اهل حسد خواهد بود.
و اهل حسد، به جای تسلیم در برابر نور، دندانهای درندهشان را به روی آن معلم الهی تیز میکنند.
…
يَا قَاصَّ نَبَأِ الْمَاضِينَ… یعنی چه؟
یعنی:
ای خدایی که داستان نورانی یوسف را تعریف کردی…
ای خدایی که قصه آدم، نوح، موسی، عیسی، و محمد و علی علیهمالسلام را گفتی…
ای خدایی که قصص، اسم دیگر “نور ولایت” است در شکل روایی و تربیتیاش…
تو قصه را نه برای سرگرمی، بلکه برای هدایت گفتی.
تو قصه را برای این گفتی که ما جای خود را در آن بیابیم!
…
و اینجاست که قصص میشود دعوتی برای ما:
اگر تو، قصاصِ نَبَإ الماضین هستی،
من نیز باید جستوجوگر جای پای معلم ربانی در قصه زندگی خودم باشم!
من هم باید نقش خودم را در داستان تکراری اهل حسادت، اهل نور، اهل ولایت و اهل انکار پیدا کنم…
تا اگر راه نادرستی رفتم، بتوانم از آن عبرت بگیرم و خودم را نجات دهم.
قُصِّيهِ…
یعنی: دنبال کن!
ردّ نور را بگیر!
قصه موسی را از سرنخهای ناپیدا، با قلبی بیدار دنبال کن!
در آیه ۱۱ سوره قصص، خداوند میفرماید:
وَ قَالَتْ لِأُخْتِهِ قُصِّيهِ
و (مادر موسی) به خواهرش گفت: او را دنبال کن!
این یک دستور عادی نیست؛
این فرمانی از دل یک مادر مؤمنه است که به نور ولایت در وجود موسی ایمان دارد
و نمیخواهد رشته ارتباط قلبیاش با این نور الهی قطع شود.
…
قُصِّيهِ = دنبال نور برو، نه فقط آدمها!
یعنی:
تو به دنبال صندوقی برو که ظاهرش چوبی است،
اما باطنش حامل نوری از جنس موسی کلیمالله است!
یعنی همانطور که باید قصۀ یوسف را دنبال کنی،
باید قصۀ موسی را هم با نور قلبی پی بگیری…
چرا؟
چون در قصص این دو، نوری مشترک در جریان است:
نور معلم ربانی!
نور الهیای که در کالبد انسانی، مأمور نجات توست!
…
در هر دو روایت، نور ولایت در خطر است.
در خطر طرد و حسادت؛ در خطر گم شدن و انقطاع!
اما در هر دو، قلبهای نورانی مأمور «قص» هستند!
…
و تو ای جوینده نور…
تو هم اکنون در آیات زندگیات، مأموری برای «قصّ» هستی.
یعنی باید:
رد نور را بگیری
داستان را دنبال کنی
جای معلم ربانیات را در قصۀ زندگیات پیدا کنی!
دنبال کنید!
سریال دنبالهدار صاحبان نور را، دنبال کنید، تا به حیات طیّبة برسید!
«وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ يا أُولِي الْأَلْبابِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ»
به این میگن: قصاص!
رای صاحبان نور را دنبال کن،
و به اون عمل کن تا به حیات جاویدان برسی!
+ «گرایش و گزینش نور!»
پس اگه کسی بهت بدی میکنه، قصاص کن! یعنی نظر آل محمد ع رو در این زمینه دنبال کن و عمل کن و نظر اونها اینه:
«وَ هِيَ أَنْ تُكَافِئُوا عَلَى اَلْإِحْسَانِ، وَ تَعْدِلُوا عَنِ اَلْإِسَاءَةِ»
«خوبی دیگران رو باید مقابلهبهمثل کنیم،
اما بدی دیگران رو نباید مقابلهبهمثل کنیم!»
دنبالشو بگیر «قُصِّيهِ»!
ولش نکن! ببین آخرش چی میشه!
ببین بالاخره آخر داستان به کجا ختم میشه!
اما اهل شک و حسادت، دنبال نور خودشون رو نگرفتند!
تبعیت از صاحبان نور را به سرانجام مقصود نرساندند! ولش کردند!
+ «مارپیچ مرگ خودباختگان!»
دیدی بعضیها یه سریال بلند رو با جدیت دنبالشو میگیرند تا ببیند آخر قصه یوسف صدیق ع چی میشه؟!
اوناییکه به هر دلیلی این سریال رو پیگیری نکردند، نفهمیدند آخر داستان به کجا ختم شد!
اهل شک از آخر داستان شیرین اهل یقین که رسیدن به نور حکمت ولایت آل محمد ع است، بیخبر خواهند ماند و چون بیخبر میمانند، آن را انکار نموده و قبول ندارند.
اما از اهل یقین بپرس که تا آخر داستان را با جان و دل نشستند و دیدند و اشک ریختند که ببین قصه حسادت نسبت به صاحبان نور، چه بلایی بر سر این به ظاهر برادران باطنا حسود که نیاورد و به چه بدبختی که نیفتادند.
«ما اقبح الجفاء بعد الاخاء»
واژه «قصص» به ما یاد میده که ما اگه بخواهیم به نور حکمت آل محمد ع ان شاء الله برسیم، باید داستان زندگی دنیای قلب خودمون رو (یعنی آیاتی که سر راهمون بمنظور اصلاح و تربیت قلب حسودمون قرار داده میشه) با کمک نور صاحبان نور، تا آخر، بدقت دنبال کنیم و راضی به قضا باشیم و تسلیم امر خدا باشیم، ان شاء الله تعالی.
و دنبالشو بگیریم و ولش نکنیم یعنی دنبال سرنخ نورانی رو بگیریم و ولش نکنیم که ول کردنش ضرری جبران ناپذیر در پی دارد.
[سورة القصص (۲۸): الآيات ۱۱ الى ۱۵]
وَ قالَتْ لِأُخْتِهِ قُصِّيهِ
فَبَصُرَتْ بِهِ عَنْ جُنُبٍ وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ (۱۱)
و به خواهر [موسى] گفت:
«از پى او برو.»
پس او را از دور ديد، در حالى كه آنان متوجّه نبودند.
وَ حَرَّمْنا عَلَيْهِ الْمَراضِعَ مِنْ قَبْلُ
فَقالَتْ هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلى أَهْلِ بَيْتٍ يَكْفُلُونَهُ لَكُمْ وَ هُمْ لَهُ ناصِحُونَ (۱۲)
و از پيش، شير دايگان را بر او حرام گردانيده بوديم.
پس [خواهرش آمد و] گفت:
«آيا شما را بر خانوادهاى راهنمايى كنم كه براى شما از وى سرپرستى كنند و خيرخواه او باشند؟»
فَرَدَدْناهُ إِلى أُمِّهِ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُها وَ لا تَحْزَنَ
وَ لِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ
وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ (۱۳)
پس او را به مادرش بازگردانيديم تا چشمش [بدو] روشن شود و غم نخورد
و بداند كه وعده خدا درست است،
ولى بيشترشان نمىدانند.
وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ اسْتَوى آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً
وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ (۱۴)
و چون به رشد و كمال خويش رسيد، به او حكمت و دانش عطا كرديم،
و نيكوكاران را چنين پاداش مىدهيم.
اهل حسادت، بجای اینکه دنبال نور تقدیرات رو بگیرند،
دنبال تمناهای خودشونو میگیرند!
«يَعْتَقِبُونَ الْأَمْوَالَ: به اموال خود عشق مىورزند.»
امام سجاد علیه السلام:
… فَإِنَّمَا أَهْلُ الدُّنْيَا يَعْتَقِبُونَ الْأَمْوَالَ
فَمَنْ لَمْ يَزْدَحِمْهُمْ فِيمَا يَعْتَقِبُونَهُ كَرُمَ عَلَيْهِمْ
وَ مَنْ لَمْ يُزَاحِمْهُمْ فِيهَا وَ مَكَّنَهُمْ مِنْ بَعْضِهَا كَانَ أَعَزَّ وَ أَكْرَمَ.
اهل دنیا به اموال خود عشق می ورزند،
پس هر که مزاحم معشوقهی ایشان (یعنی مال) نشود، به آنان احسان کرده است،
و هر که علاوه بر این، مال و نعمتی به آنها برساند، عزیزتر و گرامیتر خواهد بود.
👈اهل دنیا، همان اهل حسد و اهل تمناها هستند.
تاریکدلانی هستند که عاشق مال و خواستههای نفسانی خود هستند و حاضرند هر چیزی را که سد راه این تمناها شود، حتی اگر آن چیز معلم نورانی و هدایتگر باشد، از سر راه خود بردارند و کنار بگذارند. اینجاست که معنا و حقیقت حسد و کینهتوزی روشن میشود.
قصه کربلا دقیقاً همین است:
👈در کنار هر عدم گذشت از دلخواه، یک سر بریده است؛👉
یعنی در دنیای قلب حسود، معلم نورانی، قربانی خواستهها و تمنّاهای بیارزش حسود میشود.
مادامیکه معلم نورانی، تمنای اهل حسد را تأیید کند، نزد آنها عزیز و گرامی است.
اما وای به آن روزی که معلم نورانی بخواهد برای درمان حسد در دنیای قلبشان، با بیان حقیقت و تاویل ورکلایفهایشان، (تمنا – تقدیر؛ کلام فرشته – کلام شیطان)، آنها را راهنمایی کند که نباید به خطاهای دیگران کاری داشته باشند و نباید آنها را قضاوت کنند، بلکه باید با فهم کلام نورانی فرشتۀ مهربان، قلب خودشان را قضاوت کنند و شیطان درونشان را سنگ بزنند و به اصلاح و زدودن عیب حسد درون خود بپردازد؛ آن زمان است که حسود، فاصله میگیرد و عداوت میکند و شمشیر بر علیه معلم نورانی میکشد و او را دشمن خود میداند.
و این داستان تکراری کربلاست!
…
امام علی علیه السلام میفرمایند:
لَيسَ لَكَ بِأخٍ مَنِ احْتَجْتَ إِلَى مُداراتِهِ.
کسی که نیازمند مدارا کردن با او باشی، برادر تو نیست.
👈یعنی حسودی که فقط باید تمناهاشو تایید کنی وگرنه دوستت نداره، رفیق خوبی نیست!👉
«قُصِّيهِ» یا «لا مِساس»؟
اینجا نقطهی افتراق است؛
بین اهل نور و اهل حسادت!
در سوره قصص، مادر موسی ع با قلبی لبریز از نور ایمان، به خواهر موسی گفت:
قُصِّيهِ
دنبال کن! پیجویی کن!
نگذار نور موسی گم شود!
نگذار قلبت، ارتباطش با ولیّ خدا قطع شود!
اما در داستان سامری، همانطور که در مقالهی «معنای قول لا مِساس» گفتیم، در مورد سامریِ اهل حسادت و فریب، به خاطر اعتقاد خبیث «لا مساس» قلبی او، این حکم صادر میشود:
فَاذْهَبْ فَإِنَّ لَكَ فِي الْحَياةِ أَنْ تَقُولَ لا مِساسَ!
برو! که در زندگیات تنها کاری که میکنی، این است که بگویی: «تماس نگیرید!»
یعنی: «با نور تماس نگیرید! با موسی تماس نگیرید!»
…
چه کسی این فرمان «لا مساس» را صادر میکند؟
کسی که خودش از نور «محروم» شده و میداند که قلبش در اثر حسادت و انکار ولایت، مسدود و تاریک شده است.
او میداند که دیگر هیچ ارتباطی با موسی ندارد، و با صدای بلند به بقیه میگوید:
به نور نزدیک نشوید!
دنبال قصۀ ولایت نروید!
از درِ معلم وارد نشوید!
…
اهل نور میگویند: «قُصِّيه!»
اما اهل حسادت میگویند: «لا مِساس!»
اهل نور میخواهند نور را دنبال کنند، میخواهند بدانند معلم ربانی کجاست، چه میگوید، چه توصیهای دارد…
اما اهل حسادت میخواهند «باب علم» را ببندند، «نور معلم» را سانسور کنند، و «ارتباط» با او را برای همیشه قطع کنند.
…
این تقابل بین «قُصِّيهِ» و «لا مِساسَ»، تقابل بین دو رویکرد اساسی در زندگی ماست:
مسیر اهل نور و مسیر اهل حسد!
…
و اکنون از خود بپرس:
من در زندگیام با نور چه کردهام؟
آیا از خودم پرسیدهام: معلم ربانیام کجاست؟ نور ولایت چه میگوید؟
آیا من اهل «قصص» هستم؟
یا نکند ـ خدای ناکرده ـ که من در دام «لا مِساس» سامری گرفتار افتادهام؟
۱. «فَارْتَدَّ عَلى آثارِهِما قَصَصاً» (کهف، ۶۴)
در ماجرای حضرت موسی و خضر، قرآن به زیبایی میفرماید:
بازگشتند در پی ردّ پایشان، با قصص!
یعنی با دقّت و پیگیری، ردّ پای نور را دنبال کردند…
این “قصص” یک حرکت قلبی است؛
یعنی پیگیری آگاهانه و عاشقانهی جای پای معلم نورانی در زندگیات!
برعکسِ آن، «لا مِساس» یعنی فرار از ردّ پای ولایت، حذف نور، نشنیدن صدای ولی خدا، نرفتن دنبال فهم حکمت.
…
۲. «وَ لَقَدْ جِئْناكُمْ بِالْحَقِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَكُمْ لِلْحَقِّ كارِهُونَ» (زخرف، ۷۸)
اهل نور همیشه با قصصِ حق وارد میدان میشوند.
اما اهل حسد، حقیقت را نمیخواهند و از نور گریزاناند، چون نور، هویتشان را آشکار میکند.
…
۳. «وَ لا تَكُونُوا كَالَّذينَ قالُوا سَمِعْنا وَ هُمْ لا يَسْمَعُونَ» (انفال، ۲۱)
اهل نور، میشنوند و پیروی میکنند
اما اهل حسد، اگرچه در ظاهر میشنوند، اما در واقع، هیچ تماسی با نور برقرار نمیکنند
یعنی همان «لا مِساس» در عمل!
…
۴. «فَما رَبِحَتْ تِجارَتُهُمْ وَ ما كانُوا مُهْتَدينَ» (بقره، ۱۶)
آنها که نور معلم را رها کردند، راه هدایت را گم کردند، و در این تجارت هستیبخش، هیچ سودی نبردند.
اهل «قُصِّيهِ»، به سوی هدایت و علم آنلاین سیر میکنند،
اما اهل «لا مِساس»، دچار زیان ابدیاند.
…
۵. «فَلَمْ يَزِدْهُمْ دُعائي إِلاَّ فِراراً» (نوح، ۶)
وقتی دل در حسد و گناه قفل شده،
حتی دعوت مکرر معلم ربانی هم اثر نمیگذارد، چون قلب، در حالت “فرار از نور” قرار دارد.
در چنین حالتی، «قصص» کار نمیکند چون “لا مِساس” مسلط شده!
قصهی تکراریِ رازِ فاششده! دنبال ردّ پای نور باش… نَحْنُ نَقُصُّ! لا تَقْصُصْ! قُصِّيهِ!
قرآن فقط یک داستان نمیگوید؛ بلکه داستانی را بارها و بارها روایت میکند — چون رازی ابدی را در خود پنهان دارد:
داستان معلم ربانی و قلبهای حسودی که نورش را انکار میکنند!
وقتی یعقوب علیهالسلام به یوسف میفرماید:
«لا تَقْصُصْ رُؤْياكَ عَلى إِخْوَتِكَ»
در واقع فرمانی است برای پوشاندن نور هویت ربانی، از چشم کسانی که اهل حسدند و طاقت دیدن ندارند.
اما خداوند با لحنی متفاوت و مهربانانه میفرماید:
«نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ»
چرا؟
چون خدا، مهربان است و میخواهد هویت معلم آسمانی را آشکار کند — نه برای تحقیر دیگران، بلکه برای اتمام حجت، برای ارائه نور هدایت، و برای آنکه حسودان هرگز نگویند: «ما نمیدانستیم!»
این است قصۀ آشکار شدن — نه یکبار، بلکه بارها و بارها!
این همان قصص است:
دنبال کردن ردّ پای نور، مانند یک رهیاب که جای پای معشوقش را در شنهای بیابان دنبال میکند.
واژۀ «قصص» همین را میگوید: بریدن، دنبال کردن، پلهپله، مرحلهبهمرحله، تا رسیدن.
و در آیۀ دیگری، خداوند به خواهر موسی میفرماید:
«قُصِّيهِ» — «او را دنبال کن!»
پس در هر نسلی، باید معلم ربانی را یافت؛
نور او را دنبال کرد؛
و قصۀ او را از نو روایت کرد — برای آنان که دل دارند و میفهمند.
اما حسودان، همچون سامری، راه دیگری میروند.
آنان نهتنها نور موسی را دنبال نکردند، بلکه فرمانی شیطانی صادر کردند:
«لا مِساس!» — «دست نزنید! نزدیک نشوید!»
یعنی: به نور نزدیک نشو! با معلم تماس نگیر!
یعنی: خودت را از سرچشمۀ هدایت زنده، محروم کن!
این مقاله، تو را به وارونگی این فرمان شیطانی فرا میخواند:
نگو: «لا مِساس!»
بگو: «قُصِّيهِ!»
دنبال ردّ پای نور برو…
و خواهی دید که راز ربانی، در تمام صفحات زندگی تو، در کمین آشکار شدن است.
مشتقات ریشۀ «قصص» در آیات قرآن:
يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِصاصُ فِي الْقَتْلى الْحُرُّ بِالْحُرِّ وَ الْعَبْدُ بِالْعَبْدِ وَ الْأُنْثى بِالْأُنْثى فَمَنْ عُفِيَ لَهُ مِنْ أَخيهِ شَيْءٌ فَاتِّباعٌ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَداءٌ إِلَيْهِ بِإِحْسانٍ ذلِكَ تَخْفيفٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ رَحْمَةٌ فَمَنِ اعْتَدى بَعْدَ ذلِكَ فَلَهُ عَذابٌ أَليمٌ (178)
وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ يا أُولِي الْأَلْبابِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ (179)
الشَّهْرُ الْحَرامُ بِالشَّهْرِ الْحَرامِ وَ الْحُرُماتُ قِصاصٌ فَمَنِ اعْتَدى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدى عَلَيْكُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقينَ (194)
إِنَّ هذا لَهُوَ الْقَصَصُ الْحَقُّ وَ ما مِنْ إِلهٍ إِلاَّ اللَّهُ وَ إِنَّ اللَّهَ لَهُوَ الْعَزيزُ الْحَكيمُ (62)
وَ رُسُلاً قَدْ قَصَصْناهُمْ عَلَيْكَ مِنْ قَبْلُ وَ رُسُلاً لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ وَ كَلَّمَ اللَّهُ مُوسى تَكْليماً (164)
وَ كَتَبْنا عَلَيْهِمْ فيها أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ وَ الْعَيْنَ بِالْعَيْنِ وَ الْأَنْفَ بِالْأَنْفِ وَ الْأُذُنَ بِالْأُذُنِ وَ السِّنَّ بِالسِّنِّ وَ الْجُرُوحَ قِصاصٌ فَمَنْ تَصَدَّقَ بِهِ فَهُوَ كَفَّارَةٌ لَهُ وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ (45)
قُلْ إِنِّي عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي وَ كَذَّبْتُمْ بِهِ ما عِنْدي ما تَسْتَعْجِلُونَ بِهِ إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ لِلَّهِ يَقُصُ الْحَقَّ وَ هُوَ خَيْرُ الْفاصِلينَ (57)
يا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَ لَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ يَقُصُّونَ عَلَيْكُمْ آياتي وَ يُنْذِرُونَكُمْ لِقاءَ يَوْمِكُمْ هذا قالُوا شَهِدْنا عَلى أَنْفُسِنا وَ غَرَّتْهُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا وَ شَهِدُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ أَنَّهُمْ كانُوا كافِرينَ (130)
فَلَنَقُصَّنَ عَلَيْهِمْ بِعِلْمٍ وَ ما كُنَّا غائِبينَ (7)
يا بَني آدَمَ إِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ يَقُصُّونَ عَلَيْكُمْ آياتي فَمَنِ اتَّقى وَ أَصْلَحَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ (35)
تِلْكَ الْقُرى نَقُصُ عَلَيْكَ مِنْ أَنْبائِها وَ لَقَدْ جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا مِنْ قَبْلُ كَذلِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلى قُلُوبِ الْكافِرينَ (101)
وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ ذلِكَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ (176)
ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ الْقُرى نَقُصُّهُ عَلَيْكَ مِنْها قائِمٌ وَ حَصيدٌ (100)
وَ كُلاًّ نَقُصُ عَلَيْكَ مِنْ أَنْباءِ الرُّسُلِ ما نُثَبِّتُ بِهِ فُؤادَكَ وَ جاءَكَ في هذِهِ الْحَقُّ وَ مَوْعِظَةٌ وَ ذِكْرى لِلْمُؤْمِنينَ (120)
نَحْنُ نَقُصُ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَيْنا إِلَيْكَ هذَا الْقُرْآنَ وَ إِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغافِلينَ (3)
قالَ يا بُنَيَّ لا تَقْصُصْ رُؤْياكَ عَلى إِخْوَتِكَ فَيَكيدُوا لَكَ كَيْداً إِنَّ الشَّيْطانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبينٌ (5)
لَقَدْ كانَ في قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِي الْأَلْبابِ ما كانَ حَديثاً يُفْتَرى وَ لكِنْ تَصْديقَ الَّذي بَيْنَ يَدَيْهِ وَ تَفْصيلَ كُلِّ شَيْءٍ وَ هُدىً وَ رَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ (111)
وَ عَلَى الَّذينَ هادُوا حَرَّمْنا ما قَصَصْنا عَلَيْكَ مِنْ قَبْلُ وَ ما ظَلَمْناهُمْ وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ (118)
نَحْنُ نَقُصُ عَلَيْكَ نَبَأَهُمْ بِالْحَقِّ إِنَّهُمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْناهُمْ هُدىً (13)
قالَ ذلِكَ ما كُنَّا نَبْغِ فَارْتَدَّا عَلى آثارِهِما قَصَصاً (64)
كَذلِكَ نَقُصُ عَلَيْكَ مِنْ أَنْباءِ ما قَدْ سَبَقَ وَ قَدْ آتَيْناكَ مِنْ لَدُنَّا ذِكْراً (99)
إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَقُصُ عَلى بَني إِسْرائيلَ أَكْثَرَ الَّذي هُمْ فيهِ يَخْتَلِفُونَ (76)
وَ قالَتْ لِأُخْتِهِ قُصِّيهِ فَبَصُرَتْ بِهِ عَنْ جُنُبٍ وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ (11)
فَجاءَتْهُ إِحْداهُما تَمْشي عَلَى اسْتِحْياءٍ قالَتْ إِنَّ أَبي يَدْعُوكَ لِيَجْزِيَكَ أَجْرَ ما سَقَيْتَ لَنا فَلَمَّا جاءَهُ وَ قَصَ عَلَيْهِ الْقَصَصَ قالَ لا تَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمينَ (25)
وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلاً مِنْ قَبْلِكَ مِنْهُمْ مَنْ قَصَصْنا عَلَيْكَ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ نَقْصُصْ عَلَيْكَ وَ ما كانَ لِرَسُولٍ أَنْ يَأْتِيَ بِآيَةٍ إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّهِ فَإِذا جاءَ أَمْرُ اللَّهِ قُضِيَ بِالْحَقِّ وَ خَسِرَ هُنالِكَ الْمُبْطِلُونَ (78)