In the Light of Youth!
«فتی» یکی از هزار واژه مترادف «نور الولایة» است.
در فرهنگ لغات عربی مینویسند:
«الفَتَاء: الشَّباب، جوانی»
«الْفُتَيُّ: قَدَحُ الشُّطَّارِ. وَ قَدْ أَفْتَى إِذَا شَرِبَ بِهِ.»
«الْفُتَيُّ: قَدَحُ الشُّطَّارِ، و هو ما يُكالُ به الخَمرُ.»
«يقالُ: شَرِبَ الْفُتَيُّ، و هو قَدَحُ الشُّطَّارِ، سُمِّي به لصغرِه، و هو مجازٌ.»
«شرب فلان بالفُتَيِ و هو قدح الشُّطّار سمّي لصغره: پیاله، پیک»
یک جرعه نور! «كأس الجرعة»
یک شات نورانی! «shot glass»
یک اشارۀ نورانی کوچک، در دل تقدیرات، علم رو به قلب اهل نور میرسونه!
+ «دلل»
«شُطَّار جمع شَاطِر: مرد پست و خبيث»
+ «شطر: معنای ممدوح و مذموم»
شنیدی میگن:
«چایی تازه دمه، بزن روشن شی! Refresh Your Brain»
به قلبت بگو: اینم نور! بزن روشن شی! بزن جوان شی!
یک لحظه اشاره علمی نورانی، قلبتو جوان میکنه! «کن فیکون»
+ «نفخ – نور، قلبتو تازه میکنه!»
+ «فتأ – به هیچی فکر نکن! فقط فکر و ذکرت مشغول نور یوسف ع باشه و بس! قالُوا تَاللَّهِ تَفْتَؤُا تَذْكُرُ يُوسُفَ!»
«الْفُتَيُّ: قَدَحُ الشُّطَّارِ»:
هو مصطلح عربي يعني الأفضل أو الأشجع أو الأقوى من بين مجموعة من الناس.
كما يعني أيضا الكأس أو الإناء الذي يشرب به الشجعان.
به نظر میرسد که معادل فارسی قَدَحُ الشُّطَّارِ جام شجاعان باشد.
این عبارت به کاسه یا جامی اشاره دارد که بهترین یا شجاعترین افراد از آن مینوشند.
پیک: لیوانک شیشهای عرقخوری
چَتوَر: بطری به اندازه یک چهارم شیشههای معمولی، چتول هم میگویند.
پیمانه: لیوان شرابخوری، رطل هم میگویند.
جام: لیوان شیشهای بادهخوری
پیاله: کاسه کوچک بیپایه.
عربی: «كأس الجرعة»
انگلیسی: «shot glass»
پیک: برید، پستچی، چاپار، رسول، فرستاده، قاصد، نامه رسان، نامه آور.
انگاری این جرعۀ نورانی علم،
همان اشارۀ علمی حاملان و صاحبان و پیام رسانان الهی در ملکوت قلب است.
به میگن سرِ بزنگاه تقدیرات، پیک نورانی رو بزن، روشن شی!
در پرتوِ نورِ ولایت! در پرتوِ نورِ جوانی!
اکسیر جوانی!
با نور ولایت، قلب در جهت جوانشدن حرکت میکند!
+ «نور، راز شادابی!»
+ «نور نوبرانه!»
نور، فرآیند نوآوری است!
قلب، خواهان نوآوری است و بدون آن پژمرده میشود.
علم، بیپایان است و قلب، خواهان این کمال نامحدود.
قلب، مدام دوست دارد بر کیفیت نور خود بیافزاید.
مهم، دوام این رابطه است برای اقتباس علمی «صلی – اقامة صلاة».
اهل حسادت از زمانی که از این علم جدا میشوند «ذلک مبلغهم من العلم»، خاموش میشوند و حذف «نوآوری» به تاریکی قلوب آنها میانجامد. «یخرجونهم من النور الی الظلمات»
«نوآوری: إِنَّ الْعِلْمَ مَا يَحْدُثُ بِاللَّيْلِ وَ النَّهَارِ يَوْمٌ بِيَوْمٍ وَ سَاعَةٌ بِسَاعَةٍ» + «حدث – محدثة»
در واقع منظور این است که باید با این اندیشهی نورانی، مدام در هر حادثهای عملا مشارکت داشته باشیم و عمل صالح نو و جدیدی تولید نماییم و این نورانیت افزایش یافته همان نوآوری است.
هر حادثه دستورالعمل نو و خاص خود را میطلبد.
در هر حادثه، شرایط نو شدن برای ما فراهم میشود.
اهل نور در هر حادثه، تجدید نور و تجدید قوا میکنند.
«بهروز باش! بهنور باش!»
داستان جوان شدن زلیخا به دعای حضرت یوسف علیه السلام!
امام هادی علیه السلام:
وَ لَمَّا مَاتَ اَلْعَزِيزُ فِي اَلسِّنِينَ اَلْجَدْبَةِ اِفْتَقَرَتْ اِمْرَأَةُ اَلْعَزِيزِ وَ اِحْتَاجَتْ حَتَّى سَأَلَتْ،
فَقَالُوا لَهَا: لَوْ قَعَدْتِ لِلْعَزِيزِ وَ كَانَ يُوسُفُ سُمِّيَ اَلْعَزِيزَ وَ كُلُّ مَلِكٍ كَانَ لَهُمْ سُمِّيَ بِهَذَا اَلاِسْمِ،
فَقَالَتْ: أَسْتَحِي مِنْهُ، فَلَمْ يَزَالُوا بِهَا حَتَّى قَعَدَتْ لَهُ،
فَأَقْبَلَ يُوسُفُ فِي مَوْكِبِهِ
فَقَامَتْ إِلَيْهِ فَقَالَتْ:
سُبْحَانَ اَلَّذِي جَعَلَ اَلْمُلُوكَ بِالْمَعْصِيَةِ عَبِيداً، وَ جَعَلَ اَلْعَبِيدَ بِالطَّاعَةِ مُلُوكاً،
فَقَالَ لَهَا يُوسُفُ : أَنْتِ تِيكِ؟
فَقَالَتْ: نَعَمْ وَ كَانَ اِسْمُهَا زَلِيخَا ،
فَقَالَ لَهَا: هَلْ لَكِ فِيَّ؟
قَالَتْ: دَعْنِي بَعْدَ مَا كَبِرْتُ أَ تَهْزَأُ بِي قَالَ لاَ، قَالَتْ: نَعَمْ، فَأَمَرَ بِهَا فَحُوِّلَتْ إِلَى مَنْزِلِهِ وَ كَانَتْ هَرِمَةً،
فَقَالَ لَهَا: أَ لَسْتِ فَعَلْتِ بِي كَذَا وَ كَذَا؟
فَقَالَتْ: يَا نَبِيَّ اَللَّهِ لاَ تَلُمْنِي فَإِنِّي بُلِيتُ بِبَلِيَّةٍ لَمْ يُبْلَ بِهَا أَحَدٌ،
قَالَ: وَ مَا هِيَ؟ قَالَتْ: بُلِيتُ بِحُبِّكَ وَ لَمْ يَخْلُقِ اَللَّهُ لَكَ فِي اَلدُّنْيَا نَظِيراً وَ بُلِيتُ بِأَنَّهُ لَمْ يَكُنْ بِمِصْرَ اِمْرَأَةٌ أَجْمَلَ مِنِّي وَ لاَ أَكْثَرَ مَالاً مِنِّي، فَنُزِعَا مِنِّي وَ بُلِيتُ بِزَوْجٍ عِنِّينٍ،
فَقَالَ لَهَا يُوسُفُ : فَمَا تُرِيدِينَ؟
فَقَالَتْ: تَسْأَلُ اَللَّهَ أَنْ يَرُدَّ عَلَيَّ شَبَابِي،
فَسَأَلَ اَللَّهَ فَرَدَّ عَلَيْهَا شَبَابَهَا فَتَزَوَّجَهَا وَ هِيَ بِكْرٌ.
وقتی عزیز مصر در سال های قحطی از دنیا رفت و حضرت یوسف(ع) در آن زمان عزیز و بزرگ کشور مصر شده بود، همسر عزیز مصر که همان زلیخا بود به تنگدستی و فقر گرفتار گردید به گونه ای که از مردم در خواست کمک می کرد.
به او گفتند: خوب است نیاز خود را به نزد حضرت یوسف(ع) ببری و از او یاری و کمک بطلبی؛
زلیخا در جواب گفت: من از او خجالت می کشم ولی به قدری به او اصرار کردند تا بالاخره قبول کرد و بر سر راهی که محل عبور موکب پادشاهی حضرت یوسف(ع) بود، نشست.
و زلیخا، حضرت یوسف(ع) را دید، ایستاد و گفت:
سبحان الذی جعل الملوک بالمعصیه عبدا و جعل العبید بالطاعه ملوکا؛
منزه و پاک است خداوندی که پادشاهان را به خاطر گناه و نافرمانی، بندگان
و بندگان را به واسطه فرمانبری و اطاعت ، پادشاه می گرداند.
حضرت یوسف(ع) به او فرمود:
تو همان زن (زلیخا) هستی؟ گفت: بله. حضرت فرمود: آیا هنوز به من علاقه مندی؟
زلیخا گفت: آیا مرا مسخره می کنی؟ من به سن پیری و سالخوردگی رسیده ام، مرا رها کن.
حضرت(ع) فرمود: پرسش من از روی راستی و درستی است نه از روی تمسخر.
زلیخا در جواب گفت: بله، من هنوز دل در گرو عشق و محبت تو دارم.
حضرت(ع) دستور داد او را به منزل و قصر سلطنتی ببرند سپس از او پرسید:
آیا تو نبودی که آن رفتارهای زشت را با من داشتی و مرا گرفتار بلا و زندان کردی؟
زلیخا در پاسخ گفت: ای پیامبر خدا! مرا سرزنش مکن،
چون به بلایی گرفتار شدم که هیچ کس به آن مبتلا نشد.
حضرت یوسف(ع) پرسید:
آن گرفتاری و بلا چه بود؟
زلیخا گفت: به محبت تو که در زیبایی بی نظیر هستی گرفتار شدم و خود من نیز از همه زنان مصر زیباتر بودم و از همه ثروتمند تر.
آن زیبایی و ثروت از من گرفته شد و به شوهری ناتوان دچار شدم.
حضرت(ع) پرسید: چه می خواهی؟
گفت: از خدا بخواه، جوانی را به من برگرداند.
حضرت(ع) از خداوند درخواست کرد و خداوند جوانی را به زلیخا برگرداند و حضرت با او ازدواج کرد.
يا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِي
يُوسُفُ أَيُّهَا الصِّدِّيقُ أَفْتِنا
ماخذ نورانی برای نظرخواهی و جوان شدن، کیست؟!
«الْمَلَأُ یا الصِّدِّيقُ»
راستگو کیست؟
سران قوم، یا یوسف علیه السلام؟!
+ «فرض»
[سورة يوسف (۱۲): الآيات ۴۳ الى ۴۹]
وَ قالَ الْمَلِكُ إِنِّي أَرى سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ وَ سَبْعَ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَ أُخَرَ يابِساتٍ
يا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي رُءْيايَ إِنْ كُنْتُمْ لِلرُّءْيا تَعْبُرُونَ (۴۳)
و پادشاه [مصر] گفت:
«من [در خواب] ديدم هفت گاو فربه است كه هفت [گاو] لاغر آنها را مىخورند،
و هفت خوشه سبز و [هفت خوشه] خشگيده ديگر.
اى سران قوم، اگر خواب تعبير مىكنيد، در باره خواب من، به من نظر دهيد.»
قالُوا أَضْغاثُ أَحْلامٍ وَ ما نَحْنُ بِتَأْوِيلِ الْأَحْلامِ بِعالِمِينَ (۴۴)
گفتند: «خوابهايى است پريشان، و ما به تعبير خوابهاى آشفته دانا نيستيم.»
وَ قالَ الَّذِي نَجا مِنْهُما وَ ادَّكَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ أَنَا أُنَبِّئُكُمْ بِتَأْوِيلِهِ فَأَرْسِلُونِ (۴۵)
و آن كس از آن دو [زندانى] كه نجات يافته و پس از چندى [يوسف را] به خاطر آورده بود گفت:
«مرا به [زندان] بفرستيد تا شما را از تعبير آن خبر دهم.»
يُوسُفُ أَيُّهَا الصِّدِّيقُ أَفْتِنا فِي سَبْعِ بَقَراتٍ سِمانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ وَ سَبْعِ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَ أُخَرَ يابِساتٍ لَعَلِّي أَرْجِعُ إِلَى النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَعْلَمُونَ (۴۶)
«اى يوسف، اى مرد راستگوى، در باره [اين خواب كه] هفت گاو فربه، هفت [گاو] لاغر آنها را مىخورند، و هفت خوشه سبز و [هفت خوشه] خشکيده ديگر؛ به ما نظر ده،
تا به سوى مردم برگردم، شايد آنان [تعبيرش را] بدانند.»
قالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِينَ دَأَباً فَما حَصَدْتُمْ فَذَرُوهُ فِي سُنْبُلِهِ إِلاَّ قَلِيلاً مِمَّا تَأْكُلُونَ (۴۷)
گفت: «هفت سال پى در پى مىكاريد،
و آنچه را درويديد -جز اندكى را كه مىخوريد- در خوشهاش واگذاريد.
ثُمَّ يَأْتِي مِنْ بَعْدِ ذلِكَ سَبْعٌ شِدادٌ يَأْكُلْنَ ما قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ إِلاَّ قَلِيلاً مِمَّا تُحْصِنُونَ (۴۸)
آنگاه پس از آن، هفت سال سخت مىآيد كه آنچه را براى آن [سالها] از پيش نهادهايد -جز اندكى را كه ذخيره مىكنيد- همه را خواهند خورد.
ثُمَّ يَأْتِي مِنْ بَعْدِ ذلِكَ عامٌ فِيهِ يُغاثُ النَّاسُ وَ فِيهِ يَعْصِرُونَ (۴۹)
آنگاه پس از آن، سالى فرا مىرسد كه به مردم در آن [سال] باران مىرسد و در آن آب ميوه مىگيرند.»
پادشاه مصر گفت:
يا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي رُءْيايَ
ملکه صبا، بلقیس گفت:
يا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي أَمْرِي
يا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِي
[سورة النمل (۲۷): الآيات ۳۲ الى ۳۷]
قالَتْ يا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي أَمْرِي ما كُنْتُ قاطِعَةً أَمْراً حَتَّى تَشْهَدُونِ (۳۲)
گفت:
«اى سران [كشور] در كارم به من نظر دهيد كه بىحضور شما [تا به حال] كارى را فيصله ندادهام.»
قالُوا نَحْنُ أُولُوا قُوَّةٍ وَ أُولُوا بَأْسٍ شَدِيدٍ وَ الْأَمْرُ إِلَيْكِ فَانْظُرِي ما ذا تَأْمُرِينَ (۳۳)
گفتند: «ما سخت نيرومند و دلاوريم، و[لى] اختيار كار با توست، بنگر چه دستور مىدهى؟»
قالَتْ إِنَّ الْمُلُوكَ إِذا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوها وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِها أَذِلَّةً وَ كَذلِكَ يَفْعَلُونَ (۳۴)
[ملكه] گفت:
«پادشاهان چون به شهرى درآيند، آن را تباه و عزيزانش را خوار مىگردانند، و اين گونه مىكنند.»
وَ إِنِّي مُرْسِلَةٌ إِلَيْهِمْ بِهَدِيَّةٍ فَناظِرَةٌ بِمَ يَرْجِعُ الْمُرْسَلُونَ (۳۵)
«و [اينك] من ارمغانى به سويشان مىفرستم و مىنگرم كه فرستادگان [من] با چه چيز بازمىگردند.»
فَلَمَّا جاءَ سُلَيْمانَ قالَ أَ تُمِدُّونَنِ بِمالٍ فَما آتانِيَ اللَّهُ خَيْرٌ مِمَّا آتاكُمْ بَلْ أَنْتُمْ بِهَدِيَّتِكُمْ تَفْرَحُونَ (۳۶)
و چون [فرستاده] نزد سليمان آمد، [سليمان] گفت:
«آيا مرا به مالى كمك مىدهيد؟
آنچه خدا به من عطا كرده، بهتر است از آنچه به شما دادهاست.
[نه،] بلكه شما به ارمغان خود شادمانى مىنماييد.
ارْجِعْ إِلَيْهِمْ فَلَنَأْتِيَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لا قِبَلَ لَهُمْ بِها وَ لَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْها أَذِلَّةً وَ هُمْ صاغِرُونَ (۳۷)
به سوى آنان بازگرد كه قطعاً سپاهيانى بر [سرِ] ايشان مىآوريم كه در برابر آنها تاب ايستادگى نداشته باشند و از آن [ديار] به خوارى و زبونى بيرونشان مىكنيم.»
غلام یوسف علیه السلام بودن، قلب را جوان میکند.
این قلب جوان، فهم اوامر نورانی را دارد.
وَ قالَ لِفِتْيانِهِ اجْعَلُوا بِضاعَتَهُمْ فِي رِحالِهِمْ
[سورة يوسف (۱۲): الآيات ۵۸ الى ۶۲]
وَ جاءَ إِخْوَةُ يُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَ هُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ (۵۸)
و برادران يوسف آمدند و بر او وارد شدند.
[او] آنان را شناخت ولى آنان او را نشناختند.
وَ لَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ قالَ
ائْتُونِي بِأَخٍ لَكُمْ مِنْ أَبِيكُمْ
أَ لا تَرَوْنَ أَنِّي أُوفِي الْكَيْلَ
وَ أَنَا خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ (۵۹)
و چون آنان را به خوار و بارشان مجهّز كرد، گفت:
«برادر پدرى خود را نزد من آوريد.
مگر نمىبينيد كه من پيمانه را تمام مىدهم و من بهترين ميزبانانم؟
فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِي بِهِ فَلا كَيْلَ لَكُمْ عِنْدِي وَ لا تَقْرَبُونِ (۶۰)
پس اگر او را نزد من نياورديد، براى شما نزد من پيمانهاى نيست، و به من نزديك نشويد.
قالُوا سَنُراوِدُ عَنْهُ أَباهُ وَ إِنَّا لَفاعِلُونَ (۶۱)
گفتند: «او را با نيرنگ از پدرش خواهيم خواست، و محققاً اين كار را خواهيم كرد.»
وَ قالَ لِفِتْيانِهِ اجْعَلُوا بِضاعَتَهُمْ فِي رِحالِهِمْ
لَعَلَّهُمْ يَعْرِفُونَها إِذَا انْقَلَبُوا إِلى أَهْلِهِمْ
لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ (۶۲)
و [يوسف] به غلامان خود گفت:
«سرمايههاى آنان را در بارهايشان بگذاريد،
شايد وقتى به سوى خانواده خود برمىگردند آن را بازيابند، اميد كه آنان بازگردند.»
إِذْ أَوَى الْفِتْيَةُ إِلَى الْكَهْفِ
إِنَّهُمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ
آنگاه كه جوانان به سوى غار پناه جستند!
آنان جوانانى بودند كه به پروردگارشان ايمان آورده بودند!
قلبی که از پرتو نور جوانی بهرهمند شده، مسیر دسترسی به غار نورانی را میشناسد!
[سورة الكهف (۱۸): الآيات ۹ الى ۱۲]
أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْكَهْفِ وَ الرَّقِيمِ كانُوا مِنْ آياتِنا عَجَباً (۹)
مگر پنداشتى اصحاب كهف و رقيم [=خفتگان غار لوحهدار] از آيات ما شگفت بوده است؟
إِذْ أَوَى الْفِتْيَةُ إِلَى الْكَهْفِ فَقالُوا رَبَّنا آتِنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ هَيِّئْ لَنا مِنْ أَمْرِنا رَشَداً (۱۰)
آنگاه كه جوانان به سوى غار پناه جستند و گفتند:
«پروردگار ما ! از جانب خود به ما رحمتى بخش و كار ما را براى ما به سامان رسان.»
فَضَرَبْنا عَلَى آذانِهِمْ فِي الْكَهْفِ سِنِينَ عَدَداً (۱۱)
پس در آن غار، ساليانى چند بر گوشهايشان پرده زديم.
ثُمَّ بَعَثْناهُمْ لِنَعْلَمَ أَيُّ الْحِزْبَيْنِ أَحْصى لِما لَبِثُوا أَمَداً (۱۲)
آنگاه آنان را بيدار كرديم، تا بدانيم كدام يك از آن دو دسته، مدت درنگشان را بهتر حساب كردهاند.
[سورة الكهف (۱۸): الآيات ۱۳ الى ۱۶]
نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ نَبَأَهُمْ بِالْحَقِّ
إِنَّهُمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْناهُمْ هُدىً (۱۳)
ما خبرشان را بر تو درست حكايت مىكنيم:
آنان جوانانى بودند كه به پروردگارشان ايمان آورده بودند و بر هدايتشان افزوديم.
وَ رَبَطْنا عَلى قُلُوبِهِمْ إِذْ قامُوا فَقالُوا
رَبُّنا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَنْ نَدْعُوَا مِنْ دُونِهِ إِلهاً لَقَدْ قُلْنا إِذاً شَطَطاً (۱۴)
و دلهايشان را استوار گردانيديم آنگاه كه [به قصد مخالفت با شرك] برخاستند و گفتند:
«پروردگار ما پروردگار آسمانها و زمين است.
جز او هرگز معبودى را نخواهيم خواند، كه در اين صورت قطعاً ناصواب گفتهايم.»
هؤُلاءِ قَوْمُنَا اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً
لَوْ لا يَأْتُونَ عَلَيْهِمْ بِسُلْطانٍ بَيِّنٍ
فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى عَلَى اللَّهِ كَذِباً (۱۵)
اين قوم ما جز او معبودانى اختيار كردهاند.
چرا بر [حقانيت] آنها برهانى آشكار نمىآورند؟
پس كيست ستمكارتر از آن كس كه بر خدا دروغ بندد؟
وَ إِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَ ما يَعْبُدُونَ إِلاَّ اللَّهَ
فَأْوُوا إِلَى الْكَهْفِ
يَنْشُرْ لَكُمْ رَبُّكُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ
وَ يُهَيِّئْ لَكُمْ مِنْ أَمْرِكُمْ مِرْفَقاً (۱۶)
و چون از آنها و از آنچه كه جز خدا مىپرستند كناره گرفتيد،
پس به غار پناه جوييد،
تا پروردگارتان از رحمت خود بر شما بگستراند و براى شما در كارتان گشايشى فراهم سازد.
+ «بطل»: … اینا اهل یقینی هستند که قلبشونو مدام با نور صاحبان نور در دل شرایط، جلا دادند
و پیر و فرسوده و باطل نشدند!
+ «فتی»: «أَنَّ أَصْحَابَ الْكَهْفِ كَانُوا كُلُّهُمْ كُهُولًا فَسَمَّاهُمُ اللَّهُ فِتْيَةً بِإِيمَانِهِمْ
… مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ اتَّقَى فَهُوَ الْفَتَى»
بهبه! چه قلوب زیبایی! به اینا میگن قلب! به اینا میگن عقل! به اینا میگن اهل نور ولایت!
حسادت – «بطل» – چی به سرِ قلب ما میاره؟!
اندیشه غیر آل محمد ع با قلب حسود چه میکنه؟!
+ «قلب فرسوده!»
امام صادق علیه السلام:
قَالَ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ (عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ) لِرَجُلٍ عِنْدَهُ:
«مَا اَلْفَتَى عِنْدَكُمْ»؟
فَقَالَ لَهُ: اَلشَّابُّ،
فَقَالَ: «لاَ، اَلْفَتَى: اَلْمُؤْمِنُ،
إِنَّ أَصْحَابَ اَلْكَهْفِ كَانُوا شُيُوخاً فَسَمَّاهُمُ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فِتْيَةً بِإِيمَانِهِمْ».
امام صادق عليه السّلام به مردى فرمود:
جوانمرد نزد شما كيست؟
او گفت: تازه جوان.
امام عليه السّلام فرمود: نه، جوانمرد «فتى» يعنى مؤمن،
زيرا اصحاب كهف پيرمرد بودند ولى خداوند عزّ و جلّ به سبب ايمان آنها جوانمردشان خواند.
وَ إِذْ قالَ مُوسى لِفَتاهُ
گوش قلب، در پرتو نور جوانی، شنوا به کلام خوش صاحبان نور خویش میشود!
[سورة الكهف (۱۸): الآيات ۶۰ الى ۶۴]
وَ إِذْ قالَ مُوسى لِفَتاهُ
لا أَبْرَحُ حَتَّى أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضِيَ حُقُباً (۶۰)
و [ياد كن] هنگامى را كه موسى به جوانِ [همراه] خود گفت:
«دست بردار نيستم تا به محل برخورد دو دريا برسم، هر چند سالها[ىِ سال] سير كنم.»
فَلَمَّا بَلَغا مَجْمَعَ بَيْنِهِما نَسِيا حُوتَهُما فَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ سَرَباً (۶۱)
پس چون به محل برخورد دو [دريا] رسيدند،
ماهىِ خودشان را فراموش كردند، و ماهى در دريا راه خود را در پيش گرفت [و رفت].
فَلَمَّا جاوَزا قالَ لِفَتاهُ آتِنا غَداءَنا لَقَدْ لَقِينا مِنْ سَفَرِنا هذا نَصَباً (۶۲)
و هنگامى كه [از آنجا] گذشتند [موسى] به جوان خود گفت:
«غذايمان را بياور كه راستى ما از اين سفر رنج بسيار ديديم.»
قالَ أَ رَأَيْتَ إِذْ أَوَيْنا إِلَى الصَّخْرَةِ فَإِنِّي نَسِيتُ الْحُوتَ
وَ ما أَنْسانِيهُ إِلاَّ الشَّيْطانُ أَنْ أَذْكُرَهُ
وَ اتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ عَجَباً (۶۳)
گفت: «ديدى؟ وقتى به سوى آن صخره پناه جستيم، من ماهى را فراموش كردم،
و جز شيطان، [كسى] آن را از ياد من نبرد، تا به يادش باشم،
و به طور عجيبى راه خود را در دريا پيش گرفت.»
قالَ ذلِكَ ما كُنَّا نَبْغِ فَارْتَدَّا عَلى آثارِهِما قَصَصاً (۶۴)
گفت: «اين همان بود كه ما مىجستيم.»
پس جستجوكنان ردِّ پاى خود را گرفتند و برگشتند.
قالُوا سَمِعْنا فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقالُ لَهُ إِبْراهِيمُ
فقط قلبی که به نور ولایت، جوان شده باشه، میتونه بت حسادت دنیای قلبشو بشکنه!
[سورة الأنبياء (۲۱): الآيات ۵۱ الى ۶۰]
وَ لَقَدْ آتَيْنا إِبْراهِيمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ وَ كُنَّا بِهِ عالِمِينَ (۵۱)
و در حقيقت، پيش از آن، به ابراهيم رشد [فكرى]اش را داديم و ما به [شايستگى] او دانا بوديم.
إِذْ قالَ لِأَبِيهِ وَ قَوْمِهِ
ما هذِهِ التَّماثِيلُ الَّتِي أَنْتُمْ لَها عاكِفُونَ (۵۲)
آنگاه كه به پدر خود و قومش گفت:
«اين مجسمههايى كه شما ملازم آنها شدهايد چيستند؟»
قالُوا وَجَدْنا آباءَنا لَها عابِدِينَ (۵۳)
گفتند: «پدران خود را پرستندگان آنها يافتيم.»
قالَ لَقَدْ كُنْتُمْ أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ (۵۴)
گفت: «قطعاً شما و پدرانتان در گمراهى آشكارى بوديد.»
قالُوا أَ جِئْتَنا بِالْحَقِّ أَمْ أَنْتَ مِنَ اللاَّعِبِينَ (۵۵)
گفتند: «آيا حق را براى ما آوردهاى يا تو از شوخىكنندگانى؟»
قالَ بَلْ رَبُّكُمْ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الَّذِي فَطَرَهُنَّ
وَ أَنَا عَلى ذلِكُمْ مِنَ الشَّاهِدِينَ (۵۶)
گفت: «[نه] بلكه پروردگارتان، پروردگار آسمانها و زمين است،
همان كسى كه آنها را پديد آورده است،
و من بر اين [واقعيت] از گواهانم.
وَ تَاللَّهِ لَأَكِيدَنَّ أَصْنامَكُمْ بَعْدَ أَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرِينَ (۵۷)
و سوگند به خدا كه پس از آنكه پشت كرديد و رفتيد،
قطعاً در كار بتانتان تدبيرى خواهم كرد.»
فَجَعَلَهُمْ جُذاذاً إِلاَّ كَبِيراً لَهُمْ لَعَلَّهُمْ إِلَيْهِ يَرْجِعُونَ (۵۸)
پس آنها را -جز بزرگترشان را- ريز ريز كرد، باشد كه ايشان به سراغ آن بروند.
قالُوا مَنْ فَعَلَ هذا بِآلِهَتِنا إِنَّهُ لَمِنَ الظَّالِمِينَ (۵۹)
گفتند: «چه كسى با خدايان ما چنين [معاملهاى] كرده، كه او واقعاً از ستمكاران است؟»
قالُوا سَمِعْنا فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقالُ لَهُ إِبْراهِيمُ (۶۰)
گفتند: «شنيديم جوانى، از آنها [به بدى] ياد مىكرد كه به او ابراهيم گفته مىشود.»