Hidden Betrayal — When the Heart’s Rope Breaks
“He knows the treachery of the eyes and what the chests conceal.” (Qur’an 40:19)
There are betrayals that shout…
And some betrayals bleed in silence.
Not every treachery begins with a sword or a wound;
Some start with a glance,
a hesitation,
a quiet shift of the heart away from Light.
In the Qur’an, God tells us:
“He knows the treachery of the eyes and what hearts hide.” (40:19)
Betrayal is not always visible.
Sometimes it begins when the heart loosens its grip
from the rope of guidance,
When the soul chooses comfort over truth,
When the eyes pretend not to see
The light was standing before them.
The Arabs say:
“The rope betrayed the bucket.”
The rope did not hold.
It snapped.
And the bucket fell into the well.
In the language of the spirit,
This is the betrayal of a heart
that knew its lifeline,
felt the pull of divine guidance,
but chose to slip away—
softly, secretly, silently.
This is the fall of those who once stood near the Light,
but would not stay.
They did not fight openly;
They let go.
Not because the rope was weak—
But because desire was stronger than loyalty.
And God sees this.
Not only actions,
but glances,
intentions,
silent decisions.
For some, betrayal is loud.
For others, it is quite self-abandonment—
the soul cutting its own rope
and calling it “freedom.”
But true freedom
is not the absence of a rope—
It is holding fast to the rope of God
and rising from the well of ego.
May our hearts never be among those
who slip away unseen.
May we be written not among the near ones who betrayed,
But among the faithful who held the rope
even through trembling.
«خون – خیانت» یکی از هزار واژه مترادف «حسد» است.
در فرهنگ لغات عربی مینویسند:
«خانَ الدلوَ الرشاءُ: طناب دلو پاره شد و دلو به درون چاه افتاد.»
«طناب به دلو خیانت کرد.»
در واقع طناب به دلو خودش خیانت کرد!
مفهوم «قطع رابطه، دیسکانکشن» از واژه خیانت و هزار واژه دیگر مترادف حسادت، استنباط می شود.
«خانَهُ الدَّهْرُ: زمانه با او نساخت و او را از فراخى به سختى كشانيد.»
«خان الرجل الأمانة»
«خان العهد، فهو خائن»
«الخائن هو الّذى خان ما جعل عليه أمينا»
واژۀ قرآنی «خون» و مفهوم خیانت
خیانت، داستانِ تکراری تاریخ است؛
روایتِ دائمیِ سقوطِ قلبهایی که نور را شناختند،
امّا با آن نساختند و پیوند را بریدند.
قرآن میفرماید:
﴿يَعْلَمُ خَائِنَةَ الْأَعْيُنِ وَ ما تُخْفِي الصُّدُورُ﴾
او چشمهای خیانتکار و آنچه سینهها پنهان میکنند را میداند.
در لغت عرب، ریشۀ «خون» به معنای خیانت است،
و تعبیر لطیفی در کتب لغت آمده است:
«خانَ الدَّلْوَ الرِّشاءُ»
یعنی طناب به دلو خیانت کرد؛
طناب برید و دلو در چاه ماند.
در این تصویر،
دلو = نور و حقیقت
طناب = قلب انسان
طناب عهد داشت دلو را بالا بکشد؛
امّا وقتی طناب برید و پیوند را قطع کرد،
نور در چاه ماند و قلب سقوط کرد.
پس خیانت یعنی: بریدنِ عهد قلب با نور.
خیانت؛ فرایند باطنیِ سقوط
خیانت فقط یک رفتار بیرونی نیست؛
یک حالت انرژی درونی و حرکات قلبی است:
عدم رضایت از نور تقدیر
نپذیرفتن امر و نهیِ معلم ربانی
ناسازگاری با نور
چسبیدن به تمنّای نَفْس
و در نهایت: قطع رابطه با نور
این همان حسد است.
حسود نور را میشناسد،
ولی چون نور با خواهشهایش سازگار نیست،
طناب قلب را میبُرد و سقوط میکند.
همانگونه که دلو، وقتی طناب برید،
در اعماق چاه جا ماند؛
نه بهخاطر سنگینی خود،
بلکه بهخاطر خیانتِ طناب.
«خانَهُ الدهرُ»
در لغت آمده است:
«خانَهُ الدَّهْرُ»
یعنی زمانه با او نساخت و او را از گشایش به تنگی کشاند.
در ظاهر «دهر» خیانت کرده،
امّا معنای باطنی روشن است:
او نتوانست با تقدیر نورانی سازگار شود؛
پس به تنگی افتاد.
همین منطق، در ساحتِ قلبی نیز جاری است:
ناسازگاری با مسیر هدایت
ترک عهد نور
و فرو رفتن در تاریکی اختیار خود
تطبیق معنوی
دلِ حسود وقتی با نور معلم ربانی نمیسازد
و پیمانِ قلبی را قطع میکند،
در حقیقت به خودش خیانت میکند:
دستش را از دست معلم بیرون میکشد
طناب قلب را پاره میکند
و از جریان رشد جدا میشود
در ظاهر میگوید:
«با او کنار نمیآیم!»
اما حقیقت این است:
«نمیخواهم تمنّاهایم را رها کنم.»
پس:
«خانَ الدلوَ الرشاءُ» یعنی طناب خیانت کرد و نور را در چاه رها ساخت.
«خانَهُ الدهرُ» یعنی او با نور تقدیر نساخت و در تنگی افتاد.
خیانت، پیش از آنکه ترک دیگری باشد،
ترک نورِ درون است؛
ترکِ دستِ معلمی که آمده بود نجات دهد.
و این سرنوشت اهل حسد است:
قطع رابطه با نور، خروج از مسیر، و سقوط در تاریکی خودساخته.
طناب عهد بسته که پاره نشه و دلو رو به بالای چاه برسونه اما وسط راه پاره شد، خیانت کرد، و نسبت به این امانت خیانت کرد و رابطه خودشو با اون قطع کرد. این میشه معنی این آیه:
«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَخُونُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ وَ تَخُونُوا أَماناتِكُمْ»
مثال «طناب و دلو»
طناب، برای دلو عهد دارد؛
تعهد دارد آن را سالم از چاه بالا بکشد و به نور برساند.
این، امانتی است که بر دوش طناب گذاشته شده است.
امّا وقتی طناب سست میشود، میبُرد، عهد را نگه نمیدارد و پیوند را قطع میکند،
دلو را در تاریکی رها میکند و امانت را به زمین میاندازد.
این یعنی خیانت:
﴿لا تَخُونُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ وَ تَخُونُوا أَماناتِكُمْ﴾
در زبان لغت هم آمده است:
«خانَ الدَّلْوَ الرِّشاءُ»
یعنی طناب به دلو خیانت کرد.
🌿 تأویل معنوی
در زبان معنا،
نورِ معلمِ ربانی، همان دلوِ پُر از آبِ حیات است
و طناب، قلبِ انسان است که باید این نور را بالا بکشد و به زندگی خود وصل کند.
هر جا طنابِ قلبِ حسود ببُرد و عهد را ترک کند،
دلوِ یوسف دوباره به تهِ چاه سقوط میکند،
و داستان خیانت تکرار میشود.
پس خیانت یعنی:
نپاییدنِ عهد قلب
بریدنِ پیوند با نور
وانهادنِ امانتِ هدایت
رها کردنِ نور معلم ربانی در «چاهِ جنود تمنّا»
و سقوطِ خودِ انسان، نه دلو
طنابِ پاره، دلو را بالا نمیآورد؛
و قلبِ بریده از ولایت، هرگز به سطح نور نمیرسد.
يَعْلَمُ خائِنَةَ الْأَعْيُنِ وَ ما تُخْفِي الصُّدُورُ!
[خدا] نگاههاى دزدانه و آنچه را كه دلها نهان مىدارند، مىداند.
+ مقاله: «داریم دیده میشیم! داریم شنیده میشیم!»
خیانت پنهان!
اهل حسادت، اهل خیانت، و اهل نور، اهل پاکدامنی هستند! «ذلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ، [يوسف گفت:] «اين [درخواست اعاده حيثيّت] براى آن بود كه [عزيز] بداند من در نهان به او خيانت نكردم».
خیانت = بریدنِ طناب قلب از دلو نور معلم ربانی
و اهل حسادت همان خائناناند.
خیانت در نگاه قرآن
خیانت پنهان و صدق عهد نور
﴿ذلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ وَ أَنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي كَيْدَ الْخائِنِينَ﴾
(یوسف، ۵۲)
«این برای آن بود که او بداند من در پنهان به او خیانت نکردم؛
و خدا هرگز مکر خیانتکاران را هدایت نمیکند.»
اینجا یوسف علیهالسلام از مقام نور سخن میگوید؛
از پاکدامنیِ قلبی که رشتهی عهد را پاره نمیکند.
یوسف میگوید:
«من در غیبت، خیانت نکردم.»
یعنی:
حتی وقتی چشمها نبود،
طناب قلبم را از نور نبُریدم.
در مقابل،
اهل حسادت نقشه کشیده بودند تا دلو نور را در چاه بیندازند؛
و طناب ولایت را ببرند؛
تا پیوند با نور را قطع کنند.
این آیه، نقشهی آنان را «کید خائنین» مینامد؛
نقشهای که هرگز هدایت نمیشود.
زیرا:
طناب بریده، کسی را به نور نمیرساند.
اهل نور، امیناند.
اهل حسد، خائناند.
برای هر کسی که امروز در مسیر نور است،
پیام این آیه شفاف و مستقیم است:
نور را در غیبت نگهدار
عهد قلبت را پاره نکن
وقتی «هیچکس نمیبیند»، وفادار باش
و بترس از لحظهای که شیطان میگوید:
«طناب را ببر… آرام برو کنار…»
زیرا آن لحظه همان لحظهی سقوط است
و:
خدا کید خائنین را هدایت نمیکند.
رشته که بُریده شود،
دلو نور نمیافتد…
این قلبِ توست که سقوط میکند.
الگوی نور؛ نگاه پاک، پیمان ثابت
اهل نور، همانند یوسف،
در خلوت و پنهانخانهٔ دل، امیناند.
نه چشم خیانتکار
نه قلب دوگانه
نه عهدِ بریده
و این همان معنای آیه است:
﴿يَعْلَمُ خَائِنَةَ الْأَعْيُنِ﴾
خدا میبیند
کِی طناب شروع میکند به سست شدن،
کِی نگاه میلرزد،
و کِی نَفْس میخواهد عهد را ببُرد.
…
اهل نور = دلو نور + طناب وفادار
اهل حسد = طنابِ قلبِ بریده
خیانت = بریدن رابطه با نور
پاکی = نگهداشتن عهد حتی در غیب
این همان درسِ یوسف است.
درسِ حفاظت از پیوند نورانی.
🌿 دلنوشته
گاهی قصهها پیر نمیشوند…
گاهی حکایت یوسف و چاه،
از هزار سال پیش تا همین امروز،
در قلب آدمها تکرار میشود.
نه در صحرا…
نه کنار چاهی در کنعان؛
بلکه در همین سینهام،
در همین رشتهی نازک بین دل و نور.
هر بار که قلبم میخواهد نوازشِ نور را حس کند،
یک صدای پنهان از تاریکیهای قدیمی میگوید:
«طناب را ببر…
این پیوند زیادی سنگین است…
نور میخواهد تو را تغییر دهد…
خودت باش!»
و من میفهمم؛
خیانت از همان زمزمههای کوچک شروع میشود.
از همانجا که دل،
به جای بالکشیدن با نور،
میخواهد زمینگیرِ تمنّاهایش بماند.
اما چه رازی است این نور…
که اگر لحظهای رهایش کنم
نه او سقوط میکند…
که من میافتم.
نه او تنها میشود…
که قلبم در چاه تاریکی میماند.
ای نور عزیز من…
تو دلو پر از آب حیات هستی؛
و من طنابی که گاه محکم،
گاه لرزان،
میخواهم تو را به زندگیام بکشانم.
مبادا روزی
این دست، این پیوند، این رشته،
از ضعفِ من پاره شود.
مبادا عهدی که با تو بستهام
در پنهانخانهی دلم شکست بخورد.
به من بیاموز
مثل یوسفِ پاک
در «غیب» هم امین باشم؛
امانت نور را وانگذارم؛
و طناب قلبم را
بر گردن تمنّاهای نَفْس نبندم.
ای معلم نورانی…
من نمیخواهم آن طناب باشم
که برید
و یوسف را در چاه رها کرد.
نمیخواهم نامم در دفتر تاریکیها ثبت شود.
میخواهم هر روز
در تاریکیهای درونم صدا بزنم:
«یارِ نور بودم،
یارِ نور میمانم…
نه در حضور…
که در غیبت هم خیانت نمیکنم.»
ای خدا…
طناب قلبم را در دستت بگیر.
نگذار که فرو بیفتم.
نگذار که روزی،
حتی برای یک لحظه،
به نور پشت کنم.
من راهی غیر از تو ندارم…
و چاهی عمیقتر از خودم.
اهل حسادت، در حقیقت با قطع رابطه با نور، و تبعید یوسف ع، به خودشان خیانت میکنند، نوری که خدای مهربان، بغیر حساب، سرِ راهشون قرار داده بود: «وَ لا تُجادِلْ عَنِ الَّذِينَ يَخْتانُونَ أَنْفُسَهُمْ إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ مَنْ كانَ خَوَّاناً أَثِيماً، و از كسانى كه به خويشتن خيانت مىكنند دفاع مكن، كه خداوند هر كس را كه خيانتگر و گناهپيشه باشد دوست ندارد.»
دلنوشته
اما عجیبتر از همه این است…
که اهل حسادت، خیال میکنند به دیگری خیانت کردند،
راهِ خود را رفتند، از زیر بار نور شانه خالی کردند،
👈و یوسف را تبعید کردند تا مزاحم تمنّاهایشان نشود…👉
غافل از اینکه طناب وقتی میبُرد، دلو فرو نمیافتد؛
این خودش است که سقوط میکند.
آنها نپنداشتند که با بریدن پیوند با نور،
نه نور را خاموش میکنند،
نه تقدیر الهی را متوقف.
فقط خویشتن را تبعید میکنند
به دل تاریکیهایی که خود ساختند.
قرآن چه زیبا پرده را کنار میزند:
﴿وَ لا تُجادِلْ عَنِ الَّذِينَ 👈يَخْتانُونَ أَنْفُسَهُمْ👉 إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ مَنْ كانَ خَوَّاناً أَثِيماً﴾
«از کسانی که به خودشان خیانت میکنند دفاع مکن؛
خداوند خیانتپیشهی گناهآلود را دوست نمیدارد.»
آه… چه جملهای!
يَخْتانُونَ أَنْفُسَهُمْ!
به خودشان خیانت میکنند!
نه به یوسف، نه به نور، نه به آسمان…
خودشان را تبعید میکنند
از نگاهِ مهربان خدا،
از سفرهی معرفت،
از آغوشِ نوری که «بغیر حساب»
سرِ راهشان گذاشته شده بود.
چه هدیهای برتر از این،
که خدا، یوسفی را بیدرخواست، بیتوقع، بیقید،
سرِ راه قلب آدم بگذارد؟ «لقط»
و چه خسارتی بالاتر از اینکه
دل، این امانت را بشناسد،
اما آگاهانه این نور را پس بزند،
و به خیال آزادی،
خودش را در چاهِ خودش زندانی کند؟
ای نور عزیز…
من فهمیدم:
خیانت به تو ممکن نیست؛
تو از چاه برمیآیی،
تو به قصر میرسی،
تو تقدیرِ محفوظ خدایی.
این منم که اگر طناب را ببرم،
نه تو را میکُشم،
که قلب خودم را بیپناه میکنم.
پس بیا…
بمان…
و این طناب لرزان را هر روز در دستانت محکمتر ببند.
که من نه طاقت تاریکی دارم،
و نه طاقت دوری از تو.
خدایا…
آن روز را هرگز نبینم
که نامم کنار «يَخْتانُونَ أَنْفُسَهُمْ» نوشته شود.
مرا از اهل خیانت قرار مده؛
نه در حضور، نه در غیبت، نه در پنهانترین نقطههای دلم.
ای نور…
من انتخاب خود را کردهام:
در کنار تو میمانم، حتی اگر تمام دنیا تبعیدم کنند.
کربلا، یعنی خیانت اهل کوفه به سفینه نجات خود!
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم: «اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة».
در حقیقت، توفیق نورانی رو از دست دادند و مشمول تاریکی خذلان شدند، یعنی «يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُماتِ»:
[سورة البقرة (۲): آية ۲۵۷]
«اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُماتِ أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ، خداوند سرور كسانى است كه ايمان آوردهاند. آنان را از تاريكيها به سوى روشنايى به در مىبرد. و[لى] كسانى كه كفر ورزيدهاند، سرورانشان [همان عصيانگران] طاغوتند، كه آنان را از روشنايى به سوى تاريكيها به در مىبرند. آنان اهل آتشند كه خود، در آن جاودانند.»
دلنوشته
اما این قصه فقط در چاه یوسف نماند…
در حاشیهی کوفه هم تکرار شد.
در دشت نینوا، هزاران دل
طنابهایشان را بریدند
و سفینهی نجات را رها کردند.
خیال کردند اگر طناب را ببرند،
نور خاموش میشود؛
غافل از آنکه خورشید حتی پشت ابر هم خورشید است.
این آنان بودند که در سایه ماندند،
نه حسین علیهالسلام.
پنداشتند که با بریدن عهد،
میتوانند نور را متوقف کنند.
حسین علیهالسلام خاموش نشد؛
این دلهای آنان بود که سقوط کرد
و در تاریکی ماند.
حسین علیهالسلام مشعل خداست:
«اِنَّ الحُسَین مِصباحُ الهُدی وَ سَفینَهُ النَّجاة»
او چراغِ هدایت است،
کشتی نجات است،
قامت نورانی ولایت است.
بریدن از او،
یعنی بریدن از نجات.
نه خیمههای حسین خاموش شد،
نه خورشیدِ کربلا غروب کرد…
این دلهای بُریده بودند
که در تاریکی خذلان افتادند.
آنجا هم همان طناب بود
و همان دلوِ نور.
و اهل کوفه
همان کاری را کردند که برادران یوسف کردند:
نه نور را تبعید کردند،
بلکه خود را از نور تبعید کردند.
قرآن گفته بود:
﴿اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ﴾
خدا ولیّ مؤمنان است؛ آنها را از تاریکیها به نور میبرد.
اما آنان، با بریدن عهد،
ولیّ خود را عوض کردند
و در دایرهی دیگری قرار گرفتند:
﴿وَالَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ﴾
این یعنی خذلان:
نور بود…
فرصت بود…
کشتی پهلو گرفته بود…
اما دل، طناب را برید
و خودش را انداخت در دریای ظلمت.
کربلا، نامِ دیگرِ همان حقیقتِ یوسف است:
هر که طنابِ قلب را ببُرد،
خود در چاه میافتد؛
نور نمیمیرد،
دل میمیرد.
آه… ای حسین!
تو به چاه نیفتادی؛
این کوفه بود که در چاهش ماند.
تو خاموش نشدی؛
این دلهای آن روز بود که تاریک ماندند
و امروز هم
هر دلی که رشتهاش را از تو ببرد
به همان سرنوشت دچار میشود.
ای سفینه نجات…
من آمدهام که طناب قلبم را
به میخ خیمهی تو گره بزنم.
نه یک لحظه،
نه یک روز،
که تا پای جان.
نمیخواهم حتی به اندازهی
یک لرزش نَفس،
خیانت کنم به نوری
که خدا بخشیده است.
مرا نگاه دار،
ای چراغ شبهای گمگشتگیام…
ای کشتی بیغرقِ عشق…
که اگر لحظهای دستم رها شود،
غرق تاریکی خود خواهم شد.
ای حسین…
تو نجاتی؛
من محتاج بند ماندنام.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم:
«الْعِلْمُ وَدِيعَةُ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ وَ الْعُلَمَاءُ أُمَنَاؤُهُ عَلَيْهِ
فَمَنْ عَمِلَ بِعِلْمِهِ أَدَّى أَمَانَتَهُ
وَ مَنْ لَمْ يَعْمَلْ بِعِلْمِهِ كُتِبَ فِي دِيوَانِ الْخَائِنِينَ،
دانش امانت خدا در زمين و دانشمندان امانتداران آن هستند،
پس هر كس كه به دانشش عمل كند امانتش را ادا كرده است
و هر كس كه عمل نكند در ديوان الهى جزو خيانتكاران نوشته مىشود.»
عمل نکردن به اوامر نورانی بهنگام امتحانات الهی، میشه خیانت پنهانی که فقط خودت میدونی و میفهمی که خیانت کردی و خدای تو میفهمه! چجوری خودت میفهمی خیانت کردی؟ از تاریکی دل!
دلنوشته
و باز قصه روشنتر میشود…
وقتی پیامبر صلّیالله علیه و آله فرمودند:
«الْعِلْمُ وَدِيعَةُ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ
وَ الْعُلَمَاءُ أُمَنَاؤُهُ عَلَيْهِ
فَمَنْ عَمِلَ بِعِلْمِهِ أَدَّى أَمَانَتَهُ
وَ مَنْ لَمْ يَعْمَلْ بِعِلْمِهِ كُتِبَ فِي دِيوَانِ الْخَائِنِينَ»
آه…
دانش، امانت است.
نور، امانت است.
و معلمِ ربانی، امانتدارِ این نور…
پس آنکس که نور را شناخت و بعد به آن عمل نکرد،
نه تنها به نور خیانت کرد،
بلکه نامش در دفتر خائنان نوشته میشود.
نه بهخاطر اینکه نور کم بود…
نه بهخاطر اینکه خدا وعدهاش را کم گذاشت…
بلکه بهخاطر اینکه طناب دلش پاره شد
در همان لحظهای که امتحان رسید
و تمنّای نَفْس گفت:
«بزن زیرش…
اینبار کوتاه بیا…
اینجا سخت است…
حالا وقت تسلیم نیست…»
و من میفهمم، درست در همان لحظه،
خدا مشعل نور را نگه داشته بود…
آماده بود دلو قلب مرا بالا بکشد…
امتحان، لطف بود
نه سنگینی.
اما اگر من پشت پا بزنم،
اگر من طناب را رها کنم،
اگر من به آنچه فهمیدهام عمل نکنم،
خیانت کردهام.
چه خیانتی؟
خیانت پنهان…
خیانتی که هیچکس نمیفهمد،
جز دو چشم:
یکی چشم من
یکی چشم خدا.
و نشانهاش چیست؟
نه صدای طبل و نه لرزش زمین…
فقط تاریکی دل.
همین که شب شد،
همین که سکوت افتاد،
همین که جهان خاموش شد،
من اگر پرده را کنار بزنم،
در قلبم میبینم:
آیا هنوز نور میزند؟
یا یک غبارِ سردِ سیاه
روی شعله نشسته است؟
آنجاست که میفهمم
آیا امانت را نگه داشتم
یا خیانت کردم…
نه به خدا
نه به مردم
بلکه به خودم.
به همان نوری که خدا
بِغَیرِ حساب
در سَرِ راهم گذاشته بود.
آه… ربّی…
نگذار طناب دل من سست شود
در لحظهی امتحان.
نگذار
به همان نوری که عطا کردهای
خیانت کنم،
و اسمم
آرام و بیصدا،
در دیوان الخائنین نوشته شود.
بگذار وقتی تو به قلبم نگاه میکنی،
نه سایه ببینی،
که نورِ وفاداری ببینی.
من نمیخواهم در تاریکیِ خیانتِ خودم
گم شوم؛
بینام، بینور، بیراه…
ای معلم ربانی،
طناب قلبم را نگه دار.
من نمیخواهم فقط «بدانم»؛
میخواهم وفادار بمانم.
نه با زبان،
نه در جمع،
بلکه همانجا
که فقط من و تو میدانیم…
در پنهانخانهی دل.
+ «وَ الْأَمَانَةُ وَ ضِدَّهَا الْخِيَانَة»:
هزار واژه مترادف «نور» و هزار واژه مترداف «حسد».
دلنوشته
و اینجاست که زیبایی معنا کامل میشود…
وقتی حرف از خیانت میزنیم،
نقطه مقابلش چیست؟
امانت.
همانطور که در روایت آمده است:
«وَ الْأَمَانَةُ وَ ضِدَّهَا الْخِيَانَة»
امانت و ضدّ آن خیانت است.
امانت یعنی نگه داشتن نور در دل،
چسبیدن به عهد،
سفت نگه داشتن طناب قلب،
و رساندن دلو نور به سطح زندگی.
خیانت یعنی بریدن،
امانت یعنی وصل کردن.
خیانت یعنی تاریکی،
امانت یعنی نور.
در منظومه هزار واژهی نور و هزار واژهی حسد،
امانت یکی از زیباترین اسامی نور است،
و خیانت یکی از مترادفهای اسامی حسد.
هزار واژه در اینسو،
هزار واژه در آنسو…
هر کدام راهی،
میدانی،
نَفَسی،
نگاهی،
تصمیمی در لحظههای زندگی.
یک سوی ما واژههایی مثل:
امانت، عهد، صدق، وفا، طهارت، نصیحت، نصرت، تقوا، ولایت، نور…
و در سوی دیگر:
خیانت، غدر، قطع، حسد، کتمان، مکر، نفاق، ظلمت، خذلان…
مجموعهای از فرشتگان در یکسو،
و لشکری از ظلمت در سوی دیگر.
و قلب انسان،
در هر امتحان کوچک روزانه،
در هر زمزمهی تمنّای نَفْس،
در هر نگاه پنهان،
تصمیم میگیرد:
امروز از کدام سپاه باشم؟
سپاه نور…
یا سپاه حسد؟
امروز طنابم، عهد را نگه دارد…
یا ببُرد و بیندازد؟
آه… چه امتحانهای لطیفی!
نه در میدان جنگ،
نه در غوغای دنیا،
بلکه در ساحتِ آهستهی دل؛
آنجا که فقط تو میفهمی
و خدا…
خیانت، تاریکی میآورد؛
امانت، نور میکارد.
خیانت، چاه است؛
امانت، چشمه.
خیانت، بریدن است؛
امانت، رسیدن.
و وای اگر روزی دلم،
در جمع واژههای تاریکی نوشته شود…
چه شکست بزرگیست
که کسی نور را دیده باشد،
چشیده باشد،
شناخته باشد،
و باز خیانت کند.
ای خدای نور…
امانت را در من زنده کن.
بگذار من از سپاه هزار واژهی نور باشم؛
نه از لشکر هزار نامِ حسد.
بگذار در دفترت
نوشته شوم:
امین؛
نه خائن.
بگذار طناب قلبم
در هیچ امتحانی پاره نشود.
خیانت علمیِ عَلِيمُ اَللِّسَانِ فَاسِقٌ!
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم:
تَنَاصَحُوا فِي الْعِلْمِ
فَإِنَّ خِيَانَةَ أَحَدِكُمْ فِي عِلْمِهِ أَشَدُّ مِنْ خِيَانَتِهِ فِي مَالِهِ
وَ إِنَّ اللَّهَ مُسَائِلُكُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ.
در دانش، خیرخواه یکدیگر باشید
که خیانت هر یک از شما در دانشش، سختتر از خیانت او در مالش میباشد
و خداوند روز قیامت از شما بازخواست میکند.
دلنوشته
و چه چیزی سهمگینتر از خیانتِ علمی؟
وقتی نور به کسی سپرده میشود،
واژهها در اختیارش قرار میگیرد،
علم بر شانهاش مینشیند،
و او قرار است چراغ باشد نه سایه،
اما…
طناب روحش پاره میشود
و نور را زمین میگذارد
و با آن بازی میکند…
این همان است که امیر دلها فرمودند:
«عَلِيمُ اَللِّسَانِ فَاسِقٌ»
عالمِ زباندارِ بیتقوا = فاسق
او خیانتکار است؛
او سامری هر زمان است؛
او همان لیدرِ سوء است
که مردم را فریب میدهد
و به جای بالا کشیدن،
طنابِ دلها را قطع میکند.
و رسول رحمت، چقدر سخت گفتند:
«تَنَاصَحُوا فِي الْعِلْمِ
فَإِنَّ خِيَانَةَ أَحَدِكُمْ فِي عِلْمِهِ أَشَدُّ مِنْ خِيَانَتِهِ فِي مَالِهِ
وَ إِنَّ اللَّهَ مُسَائِلُكُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ»
عجب روزی خواهد بود…
که خدا بگوید:
«من نور دادم،
معرفت دادم،
فهم قرآن دادم،
و تو…
با آن چه کردی؟»
و وای بر کسی
که نور را به جای نجات،
وسیلهی خودنمایی کند؛
و علم را به جای چراغ،
به تله تبدیل کند؛
و زبان را طنابی کند
نه برای رساندنِ دلها،
بلکه برای خفه کردن نور در جانها.
اینها خائناناند
نه به خدا
نه فقط به خلق
بلکه به علمی که امانت خدا بود.
ای وای…
خیانت در مال، تاریکی میآورد؛
اما خیانت در علم؟
خاموش کردن چراغهای دلهاست.
این همان است که سامری کرد؛
گوساله ساخت،
صدای فریب به آن داد،
و مردم را از موسای نور جدا کرد؛
همان لحظه
طنابهای بسیاری بریدند
و افتادند…
درست مثل امروز.
سامریها عوض نشدهاند؛
فقط لباسها نو شده است.
پس خدایا…
اگر روزی به من نوری دادی،
اگر ذرهای فهم عطا کردی،
اگر آیهای در دلم نشاندی،
نگذار با آن خودم را بالا بدانم
و دیگران را پایین.
نگذار رشتههای مردم را ببرم؛
نگذار پیام محبت را به خودم ببندم
و اسمم را کنار سامریها بنویسند.
من نمیخواهم عالمِ زبان باشم
و فاسقِ جان.
نه…
میخواهم دانشم
طناب باشد، نه تیغ.
میخواهم معنا
رَفْع باشد، نه قَمْع.
میخواهم نور
امانت باشد، نه ابزار.
میخواهم وقتی نام مرا صدا میزنی، بگویی:
امینٌ لا خائن
نه روزی از دفترت
بخوانم:
هذا كُتِبَ في ديوانِ الخائنين.
ای خدا…
علمم را نور کن،
نه نردبان نفاق.
و قلبم را طناب کن،
نه زنجیر تاریکی.
فرشتههای نور را بر دل من موکل کن،
نه سامریوار زمزمههای شیطانی حیلهگر را.
بگذار علم من،
کسی را نجات دهد
کسی را تباه نکند،
و همیشه یوسفِ حقیقت را
از چاهِ غفلتِ مردم بالا بکشد
نه در تاریکی فرو ببرد.
آمین یا ربّ النور 🌿
حسود، واقعیت رو کتمان میکنه!
حسود واقعیت رو تحریف میکنه!
حسود، واقعیت رو تکذیب میکنه!
حسود، واقعیت رو مسخره میکنه!
حسود، واقعیت رو انکار میکنه!
چرا؟!
برای اینکه:
«الْحَاسِدُ جَاحِدٌ لِأَنَّهُ لَمْ يَرْضَ بِقَضَاءِ اللَّهِ:
آدم حسود – در حقیقت – یک آدم لَجوج و ستیزهجو است.
زیرا او به قضا و مقدرات الهی تن نمیدهد.»
حسود، آگاهانه و خودخواسته، این کارها رو میکنه:
«وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوًّا،
و با آنكه دلهايشان بدان يقين داشت، از روى ظلم و تكبّر آن را انكار كردند.»
دلنوشته
و بعد… کمکم چهرۀ دیگر داستان آشکار میشود:
حسود، فقط طناب را نمیبُرد؛
نور را رها میکند؛
و حقیقت را خفه میکند.
آه، عجیب است…
آدم حسود، با «نور» مشکل دارد،
با «واقعیت» مشکل دارد.
او نمیتواند بپذیرد که نور، از جانب خدا بر قلبی دیگر تابیده است؛
نمیتواند تحمل کند که امانتی را خدا، جای دیگری قرار داده است؛
پس شروع میکند:
حسود، واقعیت را کتمان میکند
حسود، واقعیت را تحریف میکند
حسود، واقعیت را تکذیب میکند
حسود، واقعیت را مسخره میکند
حسود، واقعیت را انکار میکند
چرا؟!
امام صادق علیهالسلام فرمودند:
«الْحَاسِدُ جَاحِدٌ لِأَنَّهُ لَمْ يَرْضَ بِقَضَاءِ اللَّهِ»
حسود، در حقیقت منکر است
چون به قضاء الهی راضی نیست.
تمام ماجرا همین است:
او نمیتواند بپذیرد که خدا خودش انتخاب کرده
کجا نور بگذارد،
کجا ولایت جاری کند،
کدام قلب را چاهِ یوسف کند
و کدام جان را دلوِ نور.
پس چه میکند؟
آگاهانه و از سرِ لجاجت، به همان راهی میرود که قرآن توصیف کرد:
﴿وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْمًا وَعُلُوًّا﴾
حقیقت را انکار کردند
در حالیکه دلهایشان به آن یقین داشت
از روی ظلم و تکبّر.
چه بلایی از این سختتر؟
بدانی…
بفهمی…
نور را حس کنی…
و با اینحال، بگویی: «نه».
اینجا دیگر بحث نادانی نیست،
بحث نخواستن است،
بحث نپذیرفتن حکم خداست.
اینجا حسود، خودش را از نور محروم نمیکند؛
خودش را از خدا محروم میکند.
نه طناب پاره شد،
که طناب را خودش پاره کرد؛
نه نور گم شد،
که او چشم بست.
الهی…
نجاتم بده از روزی که حقیقت را ببینم و انکار کنم؛
از لحظهای که نورت را حس کنم و باز از تمنای خود دنبالهروی کنم؛
از ساعتی که عهد را بشناسم،
اما به میل نَفْس، طناب را ببرم.
ای نور،
من نمیخواهم جحود باشم،
نمیخواهم نامم کنار لجوجان نوشته شود.
بگذار حقیقت را همانگونه که هست دوست بدارم،
نه همانگونه که نفسم میخواهد.
بگذار وقتی نور را دیدم،
زانو بزنم، نه پشت کنم.
بگذار وقتی تقدیرت را شنیدم،
بگویم: رضیتُ یا ربّ
نه اینکه آن را به صورت دیگری نقاشی کنم
فقط برای اینکه شبیه تمنایم شود.
ای خدا…
حسد را از ریشه بخشکان
و رضای خودت را در عمق جانم بکار.
نمیخواهم آن باشم که نور را شناخت
و با تاریکی معامله کرد.
نمیخواهم چشمم ببیند،
دل بفهمد،
و زبان بگوید «نه».
در رکاب نور میمانم،
حتی اگر تمنّاهایم فریاد بزنند،
که من دیگر فهمیدهام:
تاریکی، محصولِ خیانت من است
نه فقدانِ نور تو.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم:
یَا ابْنَ مَسْعُودٍ
إِیَّاکَ أَنْ تُظْهِرَ مِنْ نَفْسِکَ الْخُشُوعَ وَ التَّوَاضُعَ لِلْآدَمِیِّینَ وَ أَنْتَ فِیمَا بَیْنَکَ وَ بَیْنَ رَبِّکَ مُصِرٌّ عَلَی الْمَعَاصِی وَ الذُّنُوبِ
یَقُولُ اللَّهُ تَعَالَی
یَعْلَمُ خائِنَةَ الْأَعْیُنِ وَ ما تُخْفِی الصُّدُورُ.
ای پسر مسعود!
زینهار مبادا از خود، فروتنی و بیم برای آدمیان آشکار نمایی و حال اینکه تو بین خود و خدا اصرار به نافرمانی و گناه داری.
خدای تعالی میفرماید:
یَعْلَمُ خائِنَةَ الْأَعْیُنِ وَ ما تُخْفِی الصُّدُور.
دلنوشته
و حالا، پردهای دیگر از خیانت آشکار میشود…
خیانتی بیصدا،
لباسپوشیده در نورِ دروغین،
با چهرهای فروتن
و دلی سرکش.
پیامبر صلّیاللهعلیهوآله چه بیدارکننده فرمودند:
یَا ابْنَ مَسْعُودٍ…
زینهار مبادا در برابر مردم خود را خاشع و متواضع نشان دهی،
اما میان خود و پروردگارت، بر گناه و سرپیچی اصرار داشته باشی.
زیرا خداوند میفرماید:
﴿يَعْلَمُ خَائِنَةَ الْأَعْيُنِ وَ مَا تُخْفِي الصُّدُورُ﴾
آه…
چه هشدار سختی است این!
اینجا خیانت نه از جنس تیر و شمشیر،
نه از جنس بریدن طناب در غوغا،
که از جنس لبخندی آرام
و قلبی بریده,
از جنس سجدهای زیبا
و نیتی تاریک.
خیانت وقتی خطرناکتر است که
لباس نور بپوشد
و در سایه قرآن بنشیند،
اما طنابش پاره باشد
و چاه درونش سیاه.
اینجا دیگر حرف از دشمنان نیست،
حرف از خودِ ماست…
از آن لحظههایی که
ظاهرمان میگوید «یا رب»
و قلبمان زمزمه میکند «من»…
از آن لحظههایی که
زبانمان به حکمت مشغول است
اما نَفْس در گوشمان میگوید:
«طناب را شُل کن…
ضرری ندارد…
ببین مردم چه خوب میبینندت…»
و خدا…
خدا نگاه میکند
نه به زبان
نه به قامت
که به طناب پنهان قلب.
آنجاست که روشن میشود:
آیا نور واقعاً در چاهِ من بالا میآید،
یا من فقط طناب را جلوی چشم مردم گرفتهام
تا کسی نفهمد که درونم تاریک شده؟
یا ربّ…
پناه میبرم به تو از خشوعِ ظاهری و نَفْسِ مغرور،
از لبخندِ نورانی و دلِ بریده،
از سجده بیارتباط،
از نماز بیرابطه،
از دانشی که به عمل نرسید و شد خیانت علمی،
از چشمی که نور دید و برگشت،
از قلبی که یقین داشت و انکار کرد،
از «ظلمًا و علوًّا» پنهان پشت ذکر و تسبیح.
خدایا…
جایی که همه میبینند، من مهم نیستم؛
جایی که تو میبینی،
آنجاست که من میشوم من.
تنها دو چشم مهماند:
چشم تو
و چشمِ پاکی که با تو عهد بستهام.
الهی…
مرا نجات بده از خودنماییِ نورانی
و تاریکیِ پنهان.
نمیخواهم طنابم در چشم مردم زیبا باشد
و در دست تو
پاره.
نمیخواهم نامم، با هزار ذکر و هزار نوشته، در دنیا «امین» باشد
و در دفتر تو
خائن.
پروردگارا،
ریسمان دلم را
در دست تو میخواهم،
نه در دست نَفْس.
بگذار فروتنی من
فقط برای تو باشد،
و حیا و خشوعم
نه نمایش،
که نفسِ عهدی باشد که با نور بستهام.
[سورة يوسف (۱۲): الآيات ۵۰ الى ۵۳]
ذلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ وَ أَنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي كَيْدَ الْخائِنِينَ (۵۲)
[يوسف گفت:] «اين [درخواست اعاده حيثيّت] براى آن بود كه [عزيز] بداند من در نهان به او خيانت نكردم، و خدا نيرنگ خائنان را به جايى نمىرساند.
دلنوشته
و آنگاه که پردهها کنار رفت،
وقتی صداها خاموش شد و نگاهها برگشت،
یوسفِ حقیقت برخاست و گفت:
﴿ذلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ وَ أَنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي كَيْدَ الْخَائِنِينَ﴾
«خواستم بداند
که من در پنهانی خیانت نکردم…
و خدا هرگز نقشهی خائنان را
به مقصد نمیرساند.»
چه آیهای…
چه شهادتی…
چه قسمی در سکوت دلها…
نه فریادِ بیقرار،
نه تهمتپراکنی،
نه دفاعِ نفس؛
فقط صدقِ عهد.
یوسف گفت:
«من در پنهان، خیانت نکردم.»
آه…
راز قرب این است…
وفاداری در آن نقطهای که
هیچکس نمیبیند
و فقط خدا و حقیقت میدانند.
رهایش کردند،
انکارش کردند،
به چاه انداختند،
اما هرگز طناب دلش را با نور نبرید.
اینجا معلوم شد
که چاه، زندان نیست…
بلکه مدرسهی عهد است.
و کاش اهل حسادت میفهمیدند:
وقتی یوسف را تبعید میکنی،
او محو نمیشود—
تو محو میشوی.
او سقوط نمیکند—
تو در چاه دل خودت میمانی.
او راهش را میرود،
و تو… میمانی میان تاریکیهایی
که خود ساختهای.
خدایا…
من نمیخواهم لحظهای
در دفتر خائنان ثبت شوم؛
نه با زبان،
نه با نگاهی،
نه با سکوتی که حقیقت را میداند و وانمود میکند نه.
اگر همهی دنیا مرا مؤمن ببینند
و تو ببینی که دل من عهد را شکست،
من باختهام.
اما اگر همهی دنیا بر من بتازند،
و تو ببینی که طناب دلم
از دست نور جدا نشد،
من نجات یافتهام.
یوسفِ دل من…
با چاهها کاری نداشته باش؛
آنها برای تو
پلکان قصرند.
من میترسم
نه از چاه،
که از لحظهای که
خودم طناب را ببرم.
الهی…
بگذار مثل یوسف بگویم:
«در پنهان خیانت نکردم.»
بگذار روزی که کتاب دلها باز شود،
نام من کنار این جمله باشد:
امینٌ فی الغیب.
نه آنجا که نوشتهاند:
لا یهدی کید الخائنین.
[سورة البقرة (۲): آية ۱۸۷]
أُحِلَّ لَكُمْ لَيْلَةَ الصِّيامِ الرَّفَثُ إِلى نِسائِكُمْ هُنَّ لِباسٌ لَكُمْ وَ أَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ عَلِمَ اللَّهُ أَنَّكُمْ كُنْتُمْ تَخْتانُونَ أَنْفُسَكُمْ فَتابَ عَلَيْكُمْ وَ عَفا عَنْكُمْ فَالْآنَ بَاشِرُوهُنَّ وَ ابْتَغُوا ما كَتَبَ اللَّهُ لَكُمْ وَ كُلُوا وَ اشْرَبُوا حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ الْأَبْيَضُ مِنَ الْخَيْطِ الْأَسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ ثُمَّ أَتِمُّوا الصِّيامَ إِلَى اللَّيْلِ وَ لا تُبَاشِرُوهُنَّ وَ أَنْتُمْ عاكِفُونَ فِي الْمَساجِدِ تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ فَلا تَقْرَبُوها كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ آياتِهِ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ (۱۸۷)
در شبهاى روزه، همخوابگى با زنانتان بر شما حلال گرديده است. آنان براى شما لباسى هستند و شما براى آنان لباسى هستيد. خدا مىدانست كه شما با خودتان ناراستى مىكرديد، پس توبه شما را پذيرفت و از شما درگذشت. پس، اكنون [در شبهاى ماه رمضان مىتوانيد] با آنان همخوابگى كنيد، و آنچه را خدا براى شما مقرر داشته طلب كنيد. و بخوريد و بياشاميد تا رشته سپيد بامداد از رشته سياه [شب] بر شما نمودار شود؛ سپس روزه را تا [فرا رسيدن] شب به اتمام رسانيد. و در حالى كه در مساجد معتكف هستيد [با زنان] درنياميزيد. اين است حدود احكام الهى! پس [زنهار به قصد گناه] بدان نزديك نشويد. اين گونه، خداوند آيات خود را براى مردم بيان مىكند، باشد كه پروا پيشه كنند.
دلنوشته
و ناگهان آیهای میرسد که بوی مهربانی خدا دارد،
آیهای که میگوید:
گاهی خیانت، نه در میدان جنگ، نه در قصر مصر،
بلکه در رختخواب دل انسانها اتفاق میافتد.
نه در رویارویی با دشمن،
بلکه در خلوتی که فقط خدا میبیند.
﴿عَلِمَ اللَّهُ أَنَّكُمْ كُنْتُمْ تَخْتانُونَ أَنْفُسَكُمْ﴾
خدا میدانست که شما داشتید به خودتان خیانت میکردید…
چه تعبیر تکاندهندهای…
«تَخْتانُونَ أَنْفُسَكُمْ»
نه خدا را فریب میدادید،
نه دیگری را،
نه حتی یوسف را…
خودتان را میزدید.
طناب را نه از دست معلم،
که از دست «خودتان» رها میکردید.
و با این حال، ببین!
قبل از تهدید،
قبل از توبیخ،
قبل از غضب…
میگوید:
فَتابَ عَلَيْكُمْ وَ عَفا عَنْكُمْ
خدا توبه شما را پذیرفت و از شما گذشت…
چه خدایی…
چه قلبی…
چه آغوشی…
آری، ما گاهی خیانت میکنیم
نه از دشمنی با نور،
بلکه از ضعف، از شتاب، از ندانستن،
از لحظهای کوتاه که طنابِ عهد را شُل میگیریم
به گمان اینکه «کسی نمیبیند…»
اما او دید.
و به جای طرد…
دعوت کرد.
و به جای بریدن…
بغل کرد.
به جای اینکه بگوید: «بریدی، برو.»
گفت: «برگرد… من بخشیدم.»
و بعد فرمود:
تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ فَلَا تَقْرَبُوهَا
اینها حدود خداست، نزدیکش نشوید…
نه برای اینکه زندان بسازد،
بلکه برای اینکه طناب دلمان را محافظت کند
تا دوباره نیفتیم
دوباره نبریم
دوباره خودمان را تبعید نکنیم.
خدایا…
چه کسی مثل تو؟
غیرتی در حد نور،
مهربانی در حد آغوش.
ای مالک قلبها…
تو دیدی کجا خیانت کردم
جایی که تنها من و تو خبر داشتیم
نه مردم،
نه ظاهر،
نه زبانم…
فقط نگاه تو و تاریکی دلم.
و تو…
به جای قطع طناب،
بند را محکمتر کردی،
و گفتی: «برگرد…»
الهی…
اگر من خیانت کردم،
تو امانت را نگه داشتی.
اگر من عهد را لرزاندم،
تو عهد را محکم گرفتی.
چه روسیاهی از این بیشتر که نور را رها کنم؟
و چه سعادتی از این بالاتر
که صاحب نور، منِ خطاکار را وا نگذارد…
مرا آن بنده قرار بده
که وقتی لغزید
خجالتش بیشتر از جرأت گناه بود،
و وفاداریاش
بیشتر از تمنای لحظه.
بگذار اگر بارها زمین خوردم
هر بار به سمت تو بیفتم، نه پشت به تو.
من آمدهام
نه برای بیخطا بودن،
بلکه برای بیخیانت بودن.
اگر میلغزم،
برگردانم…
اگر میدوم،
بغل کن…
اگر لرزیدم،
دستم را محکمتر بگیر.
من طنابم را
از دست تو نمیخواهم رها کنم؛
حتی اگر ضعیف باشم
حتی اگر کوتاهی کنم
من به دامن تو چسبیدهام.
تو هم بگیرم…
که اگر رها شوم
نه به چاه میافتم—
به خودم میافتم
و آن بدترین سقوطهاست…
[سورة النساء (۴): الآيات ۱۰۵ الى ۱۰۶]
إِنَّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِما أَراكَ اللَّهُ وَ لا تَكُنْ لِلْخائِنِينَ خَصِيماً (۱۰۵)
ما اين كتاب را به حقّ بر تو نازل كرديم، تا ميان مردم به [موجب] آنچه خدا به تو آموخته داورى كنى، و زنهار جانبدارِ خيانتكاران مباش.
و آنگاه که محبت و آغوشِ الهی دلت را گرم کرد،
قرآن ناگهان قامت میگیرد و میفرماید:
﴿إِنَّا أَنْزَلْنَا إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِمَا أَرَاكَ اللَّهُ وَ لَا تَكُنْ لِلْخَائِنِينَ خَصِيمًا﴾
ای پیامبر…
من کتاب را به حق بر تو نازل کردم،
تا به نور من حکم کنی،
و مبادا برای خائنان، طرف بشوی!
چه آیهای…
چه لرزشی در روح دارد…
پس قصه فقط این نیست که من خیانت نکنم؛
باید طرف خیانتکار هم نایستم.
گاهی خیانت در این نیست که
خودت طناب را ببُری؛
گاهی خیانت در آن است که
برای طناببُران دست بزنیم.
گاهی خیانت یعنی تأییدِ تاریکی
با سکوت،
با توجیه،
با لبخند،
با همراهی،
با یک نیمکلمهی نرم و بیجان.
گاهی خیانت یعنی
دل سپردن به کسانی که نور را بریدند،
و گفتنِ «حق داری… سخت است…»
در حالی که حق، از آسمان فریاد میزند:
خائن، خائن است؛ حتی اگر پنهان باشد.
ای خدا…
نکن که روزی
دل من مدافع تاریکی شود،
به بهانهی محبت،
به بهانهی ملاحظه،
به بهانهی آرامش…
من نمیخواهم
طنابم پاره باشد
و من مشغول تزئینِ گره پارهشدهاش باشم.
و نمیخواهم
در صف کسانی بایستم
که عهد را بریدند
و نور را تنها گذاشتند.
نه…
اگر دنیا علیه یوسف شود،
میخواهم در صف چاه باشم،
نه در صف بازار.
میخواهم کنار نور بایستم،
حتی اگر نور در زندان باشد
و خائنان بر تخت.
ای پروردگار…
نمیخواهم وکیلِ تاریکی باشم.
نمیخواهم مدافعِ دلهای بریده باشم.
نمیخواهم نامم کنار این عبارت باشد:
«وَ لا تَكُنْ لِلْخَائِنِينَ خَصِيمًا»
نه…
من میخواهم یاریکننده نور باشم،
نه وکیلِ ظلمت.
میخواهم اگر زبانم باز شد،
شهادت به نور بدهد،
نه پوشش برای خیانت.
میخواهم اگر اشکی ریختم،
برای عهد باشد،
نه برای عادت.
میخواهم اگر دست دراز کردم،
به سوی طناب نور باشد،
نه به سوی دست سامری.
ای خدا…
تو دلی دادی
که میتواند
یا حامی نور باشد
یا حامی تاریکی.
من انتخابم را کردهام:
نه مدافع خائنین،
که مدافع عهد.
اگر روزی لغزیدم،
دست مرا بگیر،
اما هرگز نگذار
دست دیگری را رها کنم…
تا عهد نور
در من بماند
نه در کاغذها، نه در زبان،
که در طنابِ قلبم.
[سورة النساء (۴): الآيات ۱۰۷ الى ۱۰۹]
وَ لا تُجادِلْ عَنِ الَّذِينَ يَخْتانُونَ أَنْفُسَهُمْ
إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ مَنْ كانَ خَوَّاناً أَثِيماً (۱۰۷)
و از كسانى كه به خويشتن خيانت مىكنند دفاع مكن،
كه خداوند هر كس را كه خيانتگر و گناهپيشه باشد دوست ندارد.
ابنعبّاس رحمة الله علیه:
مَعْنَی الْآیَهًِْ لَا تُجادِلْ عَنِ الَّذِینَ یَظْلِمُونَ أَنْفُسَهُمْ بِالْخِیَانَهًِْ وَ یَرْمُونَ بِالْخِیَانَهًِْ غَیْرَهُمْ
یُرِیدُ بِهِ سَارِقَ الدِّرْعِ سَرَقَ الدِّرْعَ وَ رَمَی بِالسَّرِقَهًِْ الْیَهُودِیَّ فَصَارَ خَائِناً بِالسَّرِقَهًِْ أَثِیماً فِی رَمْیِهِ غَیْرَهُ بِهَا.
معنای این آیه این است که با کسانی که با خیانتکردن و تهمت خیانتزدن به دیگران، در اصل به خود ظلم میکنند مجادله نکن و منظورش آن کسی است که زرهای را دزدید و تهمت دزدی آن را به یک یهودی زد و با این کارش علاوه بر سرقت، خیانت هم نمود و تهمت آن را به دیگری زد.
دلنوشته
و خدا باز صریح میفرماید:
﴿وَ لا تُجادِلْ عَنِ الَّذِينَ يَخْتانُونَ أَنْفُسَهُمْ إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ مَنْ كانَ خَوَّاناً أَثِيماً﴾
«از کسانی که به خویشتن خیانت میکنند دفاع مکن؛ خداوند خائنِ گناهپیشه را دوست ندارد.»
یعنی چه؟
یعنی مبادا دلِ ما
برای طناببُرها، پرچمِ توجیه بلند کند؛
برای خائنان، لباسِ نور بدوزد؛
برای تاریکی، نامِ محبت بگذارد.
ابنعبّاس گفت: قصه روشن است—
دزدی که زِره را برد و اتهام را بر دیگری انداخت.
دو خیانت در یک لحظه:
یکی سرقت امانت،
دیگری سرقت حقیقت.
او دزدید،
و بعد حقیقت را از جای خود کند
و بر دوش بیگناهی گذاشت.
اینجاست که آیه میگوید:
با چنین کسی مجادله نکن،
دفاع نکن،
زیبا جلوه نده.
چون این دفاع،
بریدنِ طنابِ خودِ توست—
آهسته، پنهان، بیصدا.
حسود همین کار را میکند:
وقتی طناب قلبش را برید،
برای اینکه زخمِ جحودش را پنهان کند،
شروع میکند به کتمان، تحریف، تکذیب، تمسخر، انکار؛
حتی تهمت میزند—
تا نور را از خود دورتر نشان دهد
و دلش را سبک کند.
اما سبک نمیشود؛
سنگینتر میشود…
چون هر تهمت،
یک گره دیگر است
بر طنابِ پارهٔ دل.
ای خدا…
من نمیخواهم وکیلِ تاریکی باشم.
نمیخواهم برای شکستِ عهد، شعر بگویم.
نمیخواهم برای بریدنِ طناب، دلیل بتراشم.
نمیخواهم نامم کنار این آیه بیاید:
«وَ لا تَكُنْ لِلْخَائِنِينَ خَصِيماً».
میخواهم اگر لغزشی دیدم،
اگر نشانهای از خیانت بوییدم،
با صداقتِ نور بگویم:
«من طناب دلم را در جای امن میبندم؛
نه از قهر،
از غیرتِ امانت.»
و اگر روزی خودم لغزیدم،
نه تهمت بزنم،
نه حقیقت را بچرخانم؛
فقط برگردم،
توبه کنم،
و به جای دویدن به سوی توجیه،
بدوم به سوی نور.
پروردگارا…
مرا از «خیانتِ دوگانه» پناه ده:
خیانت به امانت،
و خیانت به حقیقت.
بگذار نه دزدِ زِره باشم،
نه دزدِ معنا.
نه بُرّنده طناب،
نه سازنده نقاب.
آمین یا ربّ؛
و شهادت بده بر طنابِ قلب من
که در پنهان هم
نه مدافعِ خائنان باشد
نه همدستِ تاریکی—
بلکه یارِ نور باشد
تا دلوِ یوسف
همیشه از چاهِ دلِ من
بالا بیاید.
[سورة المائدة (۵): آية ۱۳]
فَبِما نَقْضِهِمْ مِيثاقَهُمْ لَعَنَّاهُمْ وَ جَعَلْنا قُلُوبَهُمْ قاسِيَةً يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ وَ نَسُوا حَظًّا مِمَّا ذُكِّرُوا بِهِ وَ لا تَزالُ تَطَّلِعُ عَلى خائِنَةٍ مِنْهُمْ إِلاَّ قَلِيلاً مِنْهُمْ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اصْفَحْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ (۱۳)
پس به [سزاى] پيمان شكستنشان لعنتشان كرديم و دلهايشان را سخت گردانيديم. [به طورى كه] كلمات را از مواضع خود تحريف مىكنند، و بخشى از آنچه را بدان اندرز داده شده بودند به فراموشى سپردند. و تو همواره بر خيانتى از آنان آگاه مىشوى، مگر [شمارى] اندك از ايشان [كه خيانتكار نيستند]. پس، از آنان درگذر و چشم پوشى كن كه خدا نيكوكاران را دوست مىدارد.
ابنعبّاس رحمة الله علیه:
کَانَ نَقْضُهُمُ الْمِیثَاقَ مِنْ وُجُوهٍ:
فَمِنْهَا أَنَّهُمْ کَتَمُوا صِفَهًَْ النَّبِیِّ (صلی الله علیه و آله).
پیمانشکنی بنیاسرائیل از چند جهت است؛
از جمله آنکه آنها ویژگیهای پیامبر (صلی الله علیه و آله) را مخفی کردند.
دلنوشته
و خدا حقیقت را اینگونه آشکار کرد:
﴿فَبِما نَقْضِهِمْ مِيثاقَهُمْ لَعَنَّاهُمْ وَ جَعَلْنا قُلُوبَهُمْ قاسِيَةً يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ وَ نَسُوا حَظًّا مِمَّا ذُكِّرُوا بِهِ وَ لا تَزالُ تَطَّلِعُ عَلى خائِنَةٍ مِنْهُمْ إِلاَّ قَلِيلاً مِنْهُمْ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اصْفَحْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ﴾
آه… ریشه از همینجا میروید:
میثاق که شکسته شد، طناب پاره میشود؛
و چون طناب پاره شد،
دل سخت میشود—چاهی که آب به آن نمیرسد.
بعد چه میشود؟
تحریف: کلمات را از جای خود میکَنند، حقیقت را جابهجا میکنند،
طنابِ معنا را به جایی میبندند که نور در آن نیست.
نسیان: سهمِ خود از ذکر نور را فراموش میکنند—
آن «حظّ»ی که قرار بود جانشان را روشن کند.
و آیه میگوید:
این چرخهٔ خیانت تکرار میشود—
«لا تزال تطّلع على خائنةٍ منهم»—
تا وقتی عهد، عهدِ کاغذی است نه عهدِ قلب.
ابنعبّاس پرده را کنار میزند:
یکی از چهرههای نقض میثاق این بود که
صفات پیامبر (ص) را کتمان کردند.
یعنی نور را که دیدند،
به جای سجده، پوشاندند؛
به جای گره زدن طناب دل به «معلم ربانی»،
طناب را بُریدند و گفتند: «نه، او نیست…»
اینجا دل من میلرزد:
هر زمان که من حقیقتی از نور را میبینم
و برای راحتیِ تمنّاهایم،
آن را کوچک، کمرنگ، یا بیربط جلوه میدهم،
من هم دارم صفات پیامبر را کتمان میکنم—
هرچند در مقیاسِ کوچکِ زندگیام.
اما با همۀ این تلخیها،
ببین انتهای آیه را:
«فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اصْفَحْ»
بگذر… چشم بپوش… محسن باش…
نه یعنی مرزها را بردار—
یعنی مرزها را نگه دار، ولی دل را قسی نکن.
یعنی محبت را به خدمتِ حقیقت بگذار، نه به خدمتِ توجیه.
پس من چه کنم؟
من باید میثاق را محکم کنم:
طنابِ دلم را به دلوِ نورِ معلم ربانی سفتتر ببندم،
زیر بار تحریف نروم—
نه در واژه،
نه در نسبت دادنِ ناحق،
نه در تهمتِ پوشانندهٔ ضعفِ خویش.
سهمِ خود از ذکر نور را فراموش نکنم؛
هر روز بخوانم، هر روز ببندم، هر روز تازه کنم.
و اگر خیانتی دیدم؟
نه وکیلِ خائنان شوم،
نه قاضیِ بیرحم—
عفوِ محسنانه:
مرز روشن، دل روشنتر.
دست نمیدهم به تاریکی،
کینه هم به دستم نمیدهم.
رشتهٔ عهد را برای خودم پاک نگه میدارم.
خدایا…
مگذار سهمِ من از ذکر نور گم شود؛
مگذار واژهها را به نفع نَفْس بچینم؛
مگذار طنابِ قلبم به «تحریفِ نرم» آلوده شود.
بگذار اگر خطایی دیدم،
راه عفو را بر نفسِ خودم باز کنم
و راهِ صفای عهد را بر قلبم.
من میخواهم از «قلیل» باشم—
از همان اندکانی که خیانتکار نیستند؛
از آنان که وقتی جهان دست به تحریف میبرد،
طنابِ دلشان را محکمتر میگیرند
و آرام میگویند:
«ما با نور میمانیم؛
نه با روایتهای تاریک از نور.»
یا ربّ…
به حق صاحبِ صفات،
به حقِ محمد و آلِ محمد صلواتاللهعلیهم،
دلِ مرا از قساوت نگاه دار،
میثاق مرا تازه کن،
و نامم را در دفترت
کنار این آیه ثبت کن:
محسنٌ عافٍ، لا خائنٌ مُحرِّف.
[سورة الأنفال (۸): الآيات ۲۷ الى ۲۸]
حب اولاد و اموال، انگیزه خیانت اهل حسادت! «آزمون فرزند!». + «بردگان اولاد!».
يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تَخُونُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ وَ تَخُونُوا أَماناتِكُمْ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ (۲۷)
اى كسانى كه ايمان آوردهايد، به خدا و پيامبر او خيانت مكنيد و [نيز] در امانتهاى خود خيانت نورزيد و خود مىدانيد [كه نبايد خيانت كرد].
وَ اعْلَمُوا أَنَّما أَمْوالُكُمْ وَ أَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ وَ أَنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ (۲۸)
و بدانيد كه اموال و فرزندان شما [وسيله] آزمايش [شما] هستند، و خداست كه نزد او پاداشى بزرگ است.
امام باقر علیه السلام:
فَخِیَانَهًُْ اللَّهِ وَ الرَّسُولِ (صلی الله علیه و آله) مَعْصِیَتُهُمَاوَ أَمَّا خِیَانَهًُْ الْأَمَانَهًِْ فَکُلُّ إِنْسَانٍ مَأْمُونٌ عَلَی مَا افْتَرَضَ اللَّهُ عَلَیْهِ.
+ «أَنَّ اَللَّهَ تَعَالَى لاَ يَفْرِضُ مَجْهُولاً»، خدای متعال، اطاعت از مجهول را واجب نمیکند!»
[مراد از] خیانت نسبت به خدا و رسولش همان نافرمانیکردن آنهاست،
امّا [مراد از] خیانت در امانت این است که هر انسانی نسبت به آنچه خدا بر او واجب فرموده امین شمرده شده است.
محبت، اگر در جای نادرست بنشیند،
بهانهی خیانت میشود.
دلنوشته
و خدا باز صدا زد…
نه از پشت پردۀ خشم،
که از آستانۀ هشدارِ مهر:
﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَخُونُوا اللَّهَ وَالرَّسُولَ وَتَخُونُوا أَمَانَاتِكُمْ وَأَنْتُمْ تَعْلَمُونَ﴾
ای مؤمنان!
خیانت نکنید…
نه به خدا
نه به رسول
نه به امانتهای دل خودتان
در حالی که میدانید.
آه…
گاهی خیانت نه از جهل،
که از آگاهیِ بیوفایی است؛
وقتی میدانم،
میفهمم،
نور را لمس کردهام،
اما در بزنگاه،
طناب را به تمنّا میدهم
نه به حقیقت.
و خدا، ریشه را باز میکند:
﴿وَاعْلَمُوا أَنَّمَا أَمْوَالُكُمْ وَأَوْلَادُكُمْ فِتْنَةٌ﴾
«بدانید اموال و فرزندانتان آزمون هستند…»
ای وای…
چه میدانی شاید طنابی که پاره میکنی،
به خیالِ «حفظ فرزند» باشد؛
شاید نوری را رها میکنی
به اسم «آرامش خانه»؛
شاید عهدی را شل میکنی
به نیت «رشد خانواده»؛
اما حقیقت؟
گاهی محبت، اگر زمام بگیرد
بردگی است—نه رحمت.
گاهی پدر، در عشقِ جاهلانه،
ریسمان نور را میبُرد
تا فرزندش را خوشحال کند…
اما در همان لحظه
فرزندش را میسپارد به تاریکی تمنّا؛
نه از بیمحبتی—
از محبتِ بیمیثاق.
امام باقر علیهالسلام گفتند:
«خِیَانَةُ اللَّهِ وَالرَّسُولِ مَعْصِیَتُهُمَا
وَأَمَّا خِیَانَةُ الْأَمَانَة فَکُلُّ إِنْسَانٍ مَأْمُونٌ عَلَى مَا افْتَرَضَ اللَّهُ عَلَيْهِ»
خیانت به خدا و رسول،
یعنی نافرمانی آنان؛
و خیانت در امانت،
یعنی ترکِ واجبی که خدا بر دوش تو گذاشت.
پس خیانت فقط پنهانکردنِ یوسف نیست؛
گاهی فراموشکردنِ تکلیفِ پدری است،
یا مادری،
یا همسری،
یا دوستی،
یا معرفتی که خدا به تو سپرده.
گاهی خیانت یعنی
برای دلِ فرزند کوتاه بیایی
و رشتهٔ نور را کوتاه کنی؛
گاهی خیانت یعنی
به اسم ثروت،
شرایطی بسازی
که دلت از معلم نور دور شود
و کودکانت وارث چراغ خاموش باشند.
قرآن میگوید:
فرزند و مال، فتنهاند؛
نه یعنی دوستشان نداشته باش،
که حقّشان را از جای نور جدا نکن.
خدا معبود است،
فرزند محبوب است؛
اما وای اگر محبوب،
جای معبود بنشیند.
و ناگهان، در پایان، نور میدرخشد:
«إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ»
یعنی:
اگر عهدت را نگه داشتی
و طناب را نبریدی
و حق را فدای محبت کور نکردی—
پاداشت نزد من است،
نه در لبخندهای موقّتِ دنیا.
و چه زیبا فرمودند اهل معرفت:
«اَنَّ اللهَ تَعالى لا يَفرِضُ مَجهولاً»
خدا اطاعتِ مجهول را واجب نمیکند.
یعنی اگر معلمِ نور را سرِ راهت گذاشته،
اگر یوسفی به تو نشان داده،
اگر رشتهای در دلت لرزید—
این «اتفاق» نبود؛
تکلیف بود.
خیانت به او،
خیانت به خودت است؛
چون خدا تو را بیراهنما رها نکرد.
یا ربّ…
مگذار محبتِ ما به فرزندانمان،
ما را از محبتِ تو جدا کند؛
مگذار نان، جای نور بنشیند؛
مگذار لبخند کودک
طناب عهد را ببُرد.
به ما بده
آن معرفتِ یعقوبگونه:
که «یوسف» را،
هر جا باشد—
در آغوش بگیری
نه اینکه او را قربانی دلبستگیهایت کنی.
بگذار در آستانه امتحانها،
در لحظههای وسوسه،
وقتی تمنّاها میگویند: «برای بچهات، اینبار کوتاه بیا»،
قلب ما جواب بدهد:
اول نور؛
بعد هر چه خیر است برای او میآید.
من نمیخواهم
بردۀ فرزندم باشم
و خائنِ عهد؛
میخواهم
پدرِ نور باشم،
مادرِ نور باشم،
عبدِ نور باشم.
یا ربّ…
امانتِ خود را از ما باز مگیر.
و ما را از امانتداری خودت جدا مکن.
نه بهخاطر مال،
نه بهخاطر فرزند،
نه بهخاطر دنیا—
بلکه فقط برای تو.
داستان زیبای بچهدار شدن آدم ع و حوا ع،
و پیشنهاد اسم عبدالحارث توسط شیطان برای زنده ماندن بچه!
امام باقر علیه السلام:
هنگامیکه حوا از آدم باردار شد و فرزندشان در شکم حوّا تکان خورد حوا به آدم گفت: «چیزی در شکم من تکان میخورد». آدم به او گفت: «آنچه در شکم توست نطفهای از من است که در رحم تو استقرار یافته و خداوند از آن خلقی را میآفریند که ما را با آن بیازماید (لِيَبْلُوَنَا فِيهِ)». ابلیس بهسوی او آمد و به او گفت: «ای حوّا حالت چطور است»؟ حوّا به او گفت: «من باردار هستم و در شکمم فرزندی از آدم است که گاهی تکان میخورد». ابلیس به او گفت: «اگر تو نیّت کنی که نام او را عبدالحارث بگذاری پسر به دنیا میآوری و زنده میماند و زندگی میکند. امّا اگر نیّت نکنی که نام او را عبدالحارث بگذاری بعد از شش روز که او را به دنیا آوردی او خواهد مرد».
از آنچه ابلیس گفت در درون حوا حسی به وجود آمد. آنچه ابلیس به او گفته بود را به آدم خبر داد. آدم گفت: «آن خبیث بهسوی تو آمده حرفش را نپذیر من امیدوارم که این فرزند باقی بماند و خلاف آنچه ابلیس به تو گفته اتّفاق افتد».
از سخن آن خبیث در درون آدم نیز همان حسی پدید آمد که در درون حوا به وجود آمده بود. هنگامیکه حوا او را به دنیا آورد آن فرزند فقط شش روز زنده ماند و سپس مُرد.
حوا به آدم گفت: «همان اتّفاقی افتاد که حارث (شیطان) در مورد او به ما گفته بود». و از سخن آن خبیث در وجود آنها چیزی راه پیدا کرد که آنان را به شک انداخت.
طولی نکشید که حوّا بار دیگر باردار شد. ابلیس بهسوی او آمد و به او گفت: «ای حوّا حالت چطور است»؟ حوّا به او گفت: «پسری به دنیا آوردم ولی او در روز ششم فوت شد». آن خبیث به او گفت: «اگر تو نیّت میکردی که نام او را عبدالحارث بگذاری او زنده و باقی میماند و آن که الان در شکم توست مثل آن چیزی است که در شکم چارپایانی است که در نزد شما هستند؛ یعنی یا شتر است یا گاو و یا گوسفند و یا بز».
از این سخن ابلیس در دل او حسی پدید آمد که او را به تصدیق حرفش سوق داد و به خبری که پیش از این در مورد بارداری اوّل به او داده بود اطمینان پیدا کرد. او آدم را از سخن ابلیس باخبر ساخت. در قلب آدم از سخن آن خبیث همان حسی پدید آمد که در قلب حوّا بود. فَلَمَّا أَثْقَلَتْ دَعَوَا اللهَ رَبَّهُما لَئِنْ آتَیْتَنا صالِحاً لَنَکُونَنَّ مِنَ الشَّاکِرِینَ فَلَمَّا آتاهُما صالِحاً؛ یعنی حوّا شتر و گاو و گوسفند نزایید. ابلیس بهسوی او آمد و گفت: «حالت چطور است»؟ حوا گفت: «من سنگین شدهام و زمان زایمان فرا رسیده است».
ابلیس گفت: «ولی تو حتماً پشیمان خواهی شد و از آنکه در شکم توست چیزی را میبینی که خوشایند تو نیست و آدم به خاطر تو و آنچه زائیدهای آرزو میکند که ای کاش آن شتر و یا گوسفند و بز بود».
او حوّا را به اطاعت از خود و قبولکردن صحبتش تحریک کرد سپس به او گفت: «ای حوّا بدان اگر تو نیّت کنی که اسم او را عبدالحارث بگذاری و برای من نیز در آن نصیب و بهرهای در نظر بگیرید پسر صحیح و سالم به دنیا خواهی آورد که برای شما باقی مانده و زندگی میکند».
حوا گفت: «من نیّت کردهام که در فرزندم برای تو نصیب و بهرهای قرار دهم». آن خبیث به حوا گفت: «آیا از آدم نمیخواهی که همان نیّت تو را بکند و برای من نصیب و بهرهای در فرزندتان قرار دهد و او را عبدالحارث نام نهد»؟
حوّا گفت: «بله! و بهسوی آدم روی آورد و او را از گفته حارث و آنچه به او گفته بود آگاه کرد».
و از گفته ابلیس در قلب آدم ترسی افتاد که باعث شد به حرف ابلیس اعتماد کند و حوّا به آدم گفت: «اگر تو قصد نکنی که نام او را عبدالحارث بگذاری و نصیب و بهرهای در او برای ابلیس قرار دهی نمیگذارم که به من نزدیک شوی و با من بیامیزی و بین من و تو مودّتی نخواهد بود».
وقتی آدم این را از او شنید گفت: «باعث آن گناه و معصیت اوّل نیز تو بودی و او تو را به غرور میکشاند. من از تو تبعیّت میکنم و میگویم که برای ابلیس در فرزندمان نصیبی قرار میدهیم یا اینکه اسم او را عبدالحارث میگذارم و بین خودشان مخفیانه اینگونه نیّت کردند. هنگامیکه حوّا فرزندش را صحیح و سالم به دنیا آورد هر دو از این امر خوشحال شدند و از اینکه میترسیدند فرزند آنها به شکل شتر و گاو و گوسفند و بز باشد ایمن گشتند و آرزو کردند که آن فرزند برایشان زنده بماند و در روز ششم نمیرد و هنگامیکه روز هفتم فرارسید او را عبدالحارث نام نهادند».
👆این حدیث، آینهایست برای عمیقترین لایهی خیانت:
لحظهای که خوف از از دست دادنِ نعمت، آدم را به دامِ ابلیس میکشاند
و نور عهد، به پای «محبت بیبصیرت» قربانی میشود.
…
و چه داستان عبرتآموزیست آن داستان آغازین…
داستان عشقِ پدر و مادر به فرزند،
که اگر از نور جدا شود،
معصومترین محبت، به تاریکترین امتحان تبدیل میشود.
آدم و حوّا، دلشان میخواست فرزندشان بماند،
بزرگ شود، زندگی کند،
در آغوششان نفس بکشد…
و شیطان، از همین نقطه وارد شد—
نه از درِ دشمنی آشکار،
بلکه از درِ ترسِ از دست دادن نعمت.
گفت: «اگر میخواهید فرزند بماند، نامش را عبدالحارث بگذارید…
سهمی از او را به من بسپارید…»
و چه تلخ؛
حرف او ابتدا در دل حوّا لرزشی آورد،
بعد در دل آدم هم ردّی گذاشت…
نه از بیایمانی—
از بیمِ از دست دادنِ آنچه دوست داشتند.
اینجا بود که محبت، اگر تکیهگاهش نور نباشد،
میشود دامِ شیطان.
اینجا خیانت، اسم دیگری دارد:
باختنِ سهم نور به ترس.
و چه زیبا امام باقر علیهالسلام فرمودند:
خِیَانَةُ اللَّهِ وَالرَّسُولِ = نافرمانیِ آنان
وَ خِیَانَةُ الْأَمَانَة = ترکِ وظیفهای که خدا بر تو واجب کرد
گاهی وظیفه چیست؟
توکل
رضا
سپردن فرزند به نور، نه به ترس
اما شیطان میگوید:
«فقط یکبار… فقط یک نیت… فقط برای این بچه…»
و اینگونه سهمی از فرزند،
ناپیدا، اما واقعی،
در دفتر تاریکی ثبت میشود.
آدم و حوّا فرشته نبودند،
انسان بودند…
لغزیدند…
اشک ریختند…
برگشتند…
و خدا پذیرفت.
اما اثرِ آن لغزش، در تاریخ ماند
تا ما بفهمیم:
گاهی خیانت،
نه در بریدن طناب،
که در شل گرفتن آن است.
نه در انکار نور،
بلکه در ترس از تقدیر نورانی است.
نه در دشمنی با خدا،
بلکه در ترجیحِ فرزند،
بر اعتماد به خداست.
آه پروردگارا…
از تاریکیای به تو پناه میبرم که نامش «عشق» باشد
ولی تو در آن نباشی…
از محبتی که از نور جدا شود،
و از دعایی که به جای آسمان،
از ترس خاک برخیزد.
به من یاد بده
فرزند، هدیهی توست؛
نه دلیلی برای معامله با نور.
مال، نعمت توست؛
نه بها برای قطع طناب.
زندگی، امانت توست؛
نه مجوزی برای تبعیت از ابلیسِ پنهان.
خدایا…
مگذار به اسم حفظ نعمت،
عهد را بفروشم.
مگذار از ترسِ فردا،
الیوم را خیانت کنم.
مگذار محبت،
چشمم را از نور ببندد.
من میخواهم پدرِ نور باشم،
نه اسیرِ تمنّا برای ماندگاری خاک.
میخواهم نام بچهام را
به نام تو بسپارم؛
نه باج به شیطان بدهم
برای بقای ظاهری.
من آینده فرزندم را
در دست تو میگذارم،
نه در دستان ترس،
نه در زمزمهی وسواس.
پروردگارا…
بگذار هرچه میسپری،
با نور بسپرَم؛
و هرچه میگیری،
به نور بدهم.
نه عبدالحارث…
که عبدالنور.
نه سهمی برای شیطان،
نه قدمی در تاریکی،
نه معاملهای پنهان…
فقط عهد.
فقط طنابِ وصل.
فقط نور.
[سورة الأنفال (۸): الآيات ۵۷ الى ۵۸]
وَ إِمَّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيانَةً فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلى سَواءٍ إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْخائِنِينَ (۵۸)
و اگر از گروهى بيمِ خيانت دارى [پيمانشان را] به سويشان بينداز [تا طرفين] به طور يكسان [بدانند كه پيمان گسسته است]، زيرا خدا خائنان را دوست نمىدارد.
دلنوشته
گاهی داستان دل به جایی میرسد
که هنوز خیانت آشکار نشده،
ولی بویش بلند شده…
طناب هنوز پاره نشده،
ولی رشته دارد سست میشود…
در این لحظهٔ لطیف و خطرناک،
قرآن آرام اما قاطع میگوید:
﴿وَإِمَّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيانَةً فَانبِذْ إِلَيْهِمْ عَلَى سَواءٍ﴾
«و اگر از گروهی بیم خیانت داشتی،
پیمان را با آنان روشن و آشکار بر هم بزن.»
چقدر عمیق است…
چقدر مهربان
و چقدر دقیق در تربیت قلب.
این آیه میگوید:
مؤمن، سادهدلِ بیهوش نیست؛
نور، بازیچه نمیشود؛
دل اهل عهد،
وقتی خیانت را میبوید،
نه پنهانی کنار میکشد،
نه ظاهرسازی میکند،
نه مصلحتاندیشیهای تاریک میپسندد…
بلکه رابطه را شفاف میکند،
بیابهام، بیدورویی، بیتعارفِ فریبنده.
نه برای انتقام،
نه برای تحقیر،
بلکه برای اینکه نور،
هرگز در هوای خیانت نفس نکشد.
آه…
چه تربیتی!
چه کرامتی در این ادب نورانی است:
عهدت را پاک نگه دار،
نه با قهر،
با صداقت.
بگو:
👈من طناب دلم را نمیگذارم در دست لرزان کسی باشد
که شاید فردا یوسف را رها کند.👉
این آیه، ادبِ عاشقانهی مؤمن است:
نه قهر کور،
نه دوستی کور؛
بلکه مرز نورانیِ وفاداری.
ای خدا…
به من یاد بده
اگر جایی دیدم عهدی دارد میلرزد،
نه چشم ببندم،
نه زبانِ ملاحظه باشم،
نه شریکِ سکوت شوم،
بلکه مثل قرآن،
شفاف بایستم
و با احترام بگویم:
«من در مسیر نورم؛
از تو دلگیر نیستم،
اما طناب دلم را
در فضایی میبندم که نور بماند.»
آری…
هیچکس حق ندارد طناب دل مرا بِبُرَد
نه با محبتِ ظاهری
نه با خنده
نه با اشک
نه با اسمِ دین
نه با شعارِ عشق.
هیچکس اجازه ندارد رشتهی عهدِ دلم را بِبُرَد؛
این طناب، به نور بسته است، نه به آدمها.
دل من
کشتی نجات میخواهد،
نه قایقِ لرزان تمنّاهای خاکی.
خدایا…
یاد بده
چطور به نور وفادار باشم
و چطور با احترام،
از تاریکی فاصله بگیرم؛
بیکینه،
بیحرف زشت،
بیادعا؛
فقط با صداقت عهد.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم:
ثَلَاثٌ مَنْ کُنَّ فِیهِ کَانَ مُنَافِقاً وَ إِنْ صَامَ وَ صَلَّی وَ زَعَمَ أَنَّهُ مُسْلِمٌ
مَنْ إِذَا ائْتُمِنَ خَانَ
وَ إِذَا حَدَّثَ کَذَبَ
وَ إِذَا وَعَدَ أَخْلَفَ
إِنَّ اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ قَالَ فِی کِتَابِهِ إِنَّ اللهَ لا یُحِبُّ الْخائِنِینَ.
اگر سه خصلت در کسی جمع شود، منافق است؛
حتّی اگر روزه بگیرد و نماز بگذارد و ادّعای مسلمانی کند؛
کسی که اگر امانتی نزد او نهاده شود، در آن خیانت کند
و هرگاه سخنی بگوید، دروغ بگوید
و اگر وعده کند، خلف وعده نماید.
همانا خدای عزّوجلّ در کتاب خود چنین میفرماید: إِنَّ اللهَ لاَ یُحِبُّ الخَائِنِینَ.
دلنوشته
و رسولِ نور فرمودند:
سه چیز اگر در کسی باشد، منافق است—حتی اگر
نماز بخواند و روزه بگیرد و ادعای اسلام کند:
▪️ وقتی به او امانت سپرده شود، خیانت کند
▪️ وقتی سخن گوید، دروغ گوید
▪️ وقتی وعده دهد، خلف وعده کند
و خدا فرمود: إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْخَائِنِينَ.
آه…
چه هشداری!
اینجا دیگر سخن از دشمنان بیرون نیست؛
سخن از معبدت، سجادهات، ذکرهایت است
وقتی طناب دل پاره است
و تو داری رشتهی ظاهر را نگه میداری.
خیانت فقط انداختن یوسف در چاه نیست،
گاهی لبخند زدن و عهد را شکستن است؛
گاهی نیتِ تاریک پشت کلام نورانی است؛
گاهی زبان ذکر و دل معامله است.
و پیامبر صراحتاً گفتند:
این، نفاق است—حتی اگر عبادت دارد.
اینجا باید زیر لب گفت:
الهی… نکند ظاهر نور داشته باشم
و درونم تاریکیِ عهد شکسته باشد.
اما حرف نور را در دل نپذیرم.👉
نکند وعدهی نور بدهم
و به تمنّای نَفْس وفا کنم.
نکند سخن از ایمان باشد
و تصمیمها از ترس، از دنیا، از من.
نکند قرآن بخوانم
و با عملم، آیهای را پنهان کنم.
نکند دعوی وصل کنم
و رشتهام را در خلوت بُریده باشم.
خدایا…
من از دشمنم نمیترسم
به او رحم میکنی اگر هدایت بخواهد؛
من از نفاق در خودم میترسم—
از آن لحظههایی که قلب، زیر لب میگوید «خودم»
و زبان میگوید «یا رب»!
اگر خیانتی از من سر زد
نشان بده—
و رسوایم کن…
نه در میان خلق؛
در چشم خودم.
بگذار خجالتِ آسمانی بکشم
نه رسوایی زمینی.
بگذار اگر لغزیدم،
به جای پنهانکاری،
زانو بزنم و بگویم:
یا رب… اشتباه کردم.
نه عهدت را میفروشم،
نه حقیقت را تحریف میکنم،
نه تظاهر میکنم که چیزی نشده.
من آمدهام برای صدق،
نه صورت.
برای روح،
نه نقش.
خدایا…
اگر نماز من، طناب نباشد
و یاد تو، نور نیاورد،
چه میماند؟
پوستهای که در آن،
نَفْس، پادشاهی میکند.
از تو میخواهم:
قلبم را از خیانت پنهان نگه دار؛
زبانم را از دروغ پوشاننده نور نگه دار؛
قدمم را از وعدههای پوچِ نفس نگاه دار.
و بنویس بر پیشانی جانم:
امینٌ عند الله
نه «مؤمنِ ظاهری و خائنِ مخفی».
یا رب…
بگذار عهد من
قیمت داشته باشد؛
نه قیمت بفروشد.
[سورة الأنفال (۸): الآيات ۷۰ الى ۷۱]
وَ إِنْ يُرِيدُوا خِيانَتَكَ فَقَدْ خانُوا اللَّهَ مِنْ قَبْلُ فَأَمْكَنَ مِنْهُمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ (۷۱)
و اگر بخواهند به تو خيانت كنند، پيش از اين [نيز] به خدا خيانت كردند؛ [و خدا تو را] بر آنان مسلّط ساخت، و خدا داناى حكيم است.
این آیه، زخم نمیزند—مرز میگذارد، آرام و روشن.
اینجا خدا به دل مؤمن میگوید:
وقتی کسی به تو خیانت کرد، تعجب نکن؛ او اول به خدا خیانت کرده بود.
یعنی خیانت به نور، یک سابقه دارد… و هیچکس ناگهان تاریک نمیشود.
و خدا گفت:
﴿وَ إِنْ يُرِيدُوا خِيانَتَكَ فَقَدْ خانُوا اللَّهَ مِنْ قَبْلُ فَأَمْكَنَ مِنْهُمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ﴾
اگر خواستند به تو خیانت کنند،
تعجب نکن؛
پیشتر به خدا خیانت کردهاند…
و خدا در وقت خودش،
راهِ غلبه نور را باز میکند؛
او داناست، او حکیم است.
آه…
چه تسلّی نورانی است این آیه!
اخلاق پیامبر را ببین:
نه رنجیده،
نه شکسته،
نه به خود گرفته…
فقط فهمیده:
خیانتِ به «تو»،
شروع ماجرا نیست؛
نتیجهی بریدنِ طناب از «خدا»ست.
خیانت به پیامبر،
از لحظهای آغاز نشده که زبانها دو رو شدند،
بلکه از روزی شروع شد که
قلب از نور برید
و به تمنّا آری گفت.
پس اگر کسی روزی به تو پشت کرد،
بدان:
اول خودش را رها کرده بود.
تو «قربانی» نیستی؛
او «بینصیب» شد.
تو سقوط نکردی؛
او طنابش را برید.
تو از نور کم نشدی؛
او از نصیب نور محروم شد.
ای دل…
به جای شکستن،
حکمت را یاد بگیر:
👈خیانت آدمها،
شکست تو نیست؛
اثبات انتخاب آنهاست.👉
نور هرگز نمیبازد؛
فقط پردهها کنار میرود.
و در این لحظه،
روح مؤمن لبخند آرامی دارد:
نه از انتقام،
از فهم.
میگوید:
«من نمیخواهم هیچکس بیفتد؛
اما اگر کسی طناب را برید،
سقوط، انتخاب خودش بود.»
و خدا میگوید:
نگاه کن… ببین… بشناس…
اما قوی بمان، مهربان بمان،
چون اینجا جاییست که آدمی میفهمد:
نور، اهل کینه نیست؛
ولی اهل سادهلوحی هم نیست.
طناب را به دست هر دلی نمیسپارد—
نه از بدبینی،
از حجاب حرمت نور.
الهی…
بگذار در مقابل خیانت،
نه تلخ شوم
نه سست؛
نه انتقامجو
نه کودکِ دلخور.
فقط اهل فهم باشم
و اهل عهد.
بگذار اگر روزی کسی خواست طنابِ دل مرا ببُرد،
من بنشینم و لبخند بزنم و بگویم:
«خدایا، من هنوز وصلام.
او رفت…
اما تو اینجا هستی.»
نه بغض،
نه ادعا—
فقط سکینه.
نور،
نه میترسد،
نه عجله دارد،
نه حقش پایمال میشود؛
چون قرآن گفت:
«فَأَمْكَنَ مِنْهُمْ»
خدا جایگاه نور را میگیرد
نه مردم.
و این، پایان سخن ما نیست؛
بلکه بلوغ عهد است.
امام صادق علیه السلام:
الْمُنَافِقُ إِذَا حَدَّثَ عَنِ اللَّهِ وَ عَنْ رَسُولِهِ صلی الله علیه و آله کَذَبَ
وَ إِذَا وَعَدَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ صلی الله علیه و آله أَخْلَفَ
وَ إِذَا مَلَکَ خَانَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ صلی الله علیه و آله فِی مَالِهِ
وَ ذَلِکَ قَوْلُ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ
فَأَعْقَبَهُمْ نِفاقاً فِی قُلُوبِهِمْ إِلی یَوْمِ یَلْقَوْنَهُ بِما أَخْلَفُوا اللهَ ما وَعَدُوهُ وَ بِما کانُوا یَکْذِبُونَ
وَ قَوْلُهُ
وَ إِنْ یُرِیدُوا خِیانَتَکَ فَقَدْ خانُوا اللهَ مِنْ قَبْلُ فَأَمْکَنَ مِنْهُمْ وَ اللهُ عَلِیمٌ حَکِیمٌ.
منافق وقتی از خدا و پیامبرش حدیث نقل کند دروغ میگوید،
و اگر به خدا و پیامبر وعده دهد تخلّف میکند.
وقتی مالک چیزی شد، به خدا و پیامبرش در مال خود خیانت میکند،
و این تفسیر آیهی شریفه:
فَأَعْقَبَهُمْ نِفاقاً فِی قُلُوبِهِمْ إِلی یَوْمِ یَلْقَوْنَهُ بِما أَخْلَفُوا اللهَ ما وَعَدُوهُ وَ بِما کانُوا یَکْذِبُونَ است،
و آیهی دیگری که میفرماید:
وَ إِنْ یُرِیدُوا خِیانَتَکَ فَقَدْ خانُوا اللهَ مِنْ قَبْلُ فَأَمْکَنَ مِنْهُمْ وَ اللهُ عَلِیمٌ حَکِیم.
و امام صادق علیهالسلام پرده را کنار زدند:
الْمُنَافِقُ
إِذَا حَدَّثَ عَنِ اللهِ وَ عَنْ رَسُولِهِ كَذَبَ
وَ إِذَا وَعَدَ اللهَ وَ رَسُولَهُ أَخْلَفَ
وَ إِذَا مَلَكَ خَانَ اللهَ وَ رَسُولَهُ فِي مَالِهِ
و این همان تفسیرِ قولِ خداست:
﴿فَأَعْقَبَهُمْ نِفاقاً فِي قُلُوبِهِمْ إِلىٰ يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ بِما أَخْلَفُوا اللهَ ما وَعَدوهُ وَ بِما كانوا يَكذِبونَ﴾
و نیز:
﴿وَ إِنْ يُرِيدُوا خِيانَتَكَ فَقَدْ خانُوا اللهَ مِنْ قَبْلُ فَأَمْكَنَ مِنْهُمْ وَ اللهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ﴾.
آه… این سه تیغِ نفاق،
همه به یک ریشه میرسند: خیانتِ عهد.
«دروغ بر خدا و رسول» = تحریفِ نور؛ همان کشیدنِ کلمات از جایگاهشان، تا تمنّا توجیه شود.
«خُلفِ وعده با خدا و رسول» = بریدنِ طناب پس از قولِ وصل؛ همان که در خلوت گفتیم «میمانم» و در بزنگاه رها کردیم.
«خیانت در مال» = فراموشیِ امانت؛ مال، ریسمانِ رزقِ الهی بود تا دلوِ نور را بالا بکشد، اما آن را ابزارِ نفس کردیم.
و قرآن میگوید: ﴿فَأَعْقَبَهُمْ نِفاقاً…﴾
نتیجه چیست؟ یک زخمِ ماندگار در قلب—
نفاقی که تا روزِ دیدار ادامه مییابد؛
چون هر بار عهد شکسته شد و دروغ به جای صدق نشست،
یک تارِ تازه از طناب دل پاره شد.
ای دلم…
بترس از نفاقی که با نماز و روزه هم پنهان میماند؛
از لبخندی که نور میگوید و تاریکی میخواهد؛
از واژههای زیبا که برای پوشاندن بریدگیها خرج میشوند.
اگر وعده میدهم،
این طناب را محکمتر کنم،
نه اینکه با وعدههای شیرین،
بُریدنِ فردا را نرم و قابلتحمل جلوه دهم.
اگر سخن از خدا میگویم،
دروغ بر نور روا ندارم—
حتی اگر راستِ نور، سخت باشد.
و اگر مالی به دستم آمد،
یاد کنم که این رَسَن،
برای بالا کشیدنِ دلوِ یوسف به زندگی من است،
نه برای بالا بردنِ نردبانِ نفس.
و اگر روزی دیدم کسی به من خیانت کرد—
قرآن پیشتر آرامم کرده است:
﴿وَ إِنْ يُرِيدُوا خِيانَتَكَ فَقَدْ خانُوا اللهَ مِنْ قَبْلُ…﴾
آرام باش؛
این، آغازِ سقوطِ تو نیست،
ادامۀ انتخابِ اوست.
تو طنابِ خودت را نگه دار؛
نور، راهِ خویش را میرود.
یا ربّ…
از من امین بساز، نه ظاهراً مؤمن و باطناً خائن؛
گفتارم را از دروغِ پوشاننده نور پاک کن؛
وعدههایم را به رشتهی عمل گره بزن؛
و رزقم را رَسَنی کن که حقیقت را بالا میکشد،
نه زنجیری که مرا در چاهِ تمنّا نگه دارد.
بنویس بر دل من:
صِدقٌ بلا كِذبٍ، وَفاءٌ بلا خُلفٍ، أمانةٌ بلا خِيانةٍ.
و نگاهت گواه باشد که:
این طناب، بستۀ نور است—
نه به مردم،
نه به عادت،
نه به ترس؛
فقط و فقط به تو.
[سورة الحج (۲۲): الآيات ۳۶ الى ۴۰]
إِنَّ اللَّهَ يُدافِعُ عَنِ الَّذينَ آمَنُوا إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ كُلَّ خَوَّانٍ كَفُورٍ (38)
قطعاً خداوند از كسانى كه ايمان آوردهاند دفاع مىكند، زيرا خدا هيچ خيانتكار ناسپاسى را دوست ندارد.
و آیهای رسید که مثل دستِ مهربانِ پدر،
طنابِ دلت را محکمتر گرفت:
﴿إِنَّ اللَّهَ يُدافِعُ عَنِ الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ كُلَّ خَوَّانٍ كَفُورٍ﴾
آه… چه سکینهای!
خدا خودش از اهلِ ایمان دفاع میکند؛
نه با هیاهو،
با دستِ پنهانِ حکمت.
تو طناب را نگه دار،
نور را رها نکن،
و نگران نباش اگر دستهایی
پنهانی میخواهند رشتهات را بِبُرند؛
این داستان، راویِ دیگری هم دارد: او.
و ببین آیه چه میگوید:
خدا خیانتکارِ ناسپاس را دوست ندارد.
یعنی چه؟
یعنی هر بار که دلِ خائن
برای بریدنِ عهد،
نامِ «مصلحت» و «محبت» و «خیر» میگذارد،
بداند این راه،
دوستداشتنیِ آسمان نیست.
خدایا…
من نه میخواهم خائن باشم،
نه کَفور؛
نه عهد را بِبُرم،
نه نعمتِ نور را کوچک بشمارم.
اگر شبها
کسی با لبخند آمد
تا طناب دلم را نرم کند
و گفت: «رها کن…
تو خیلی خستهای…
اینبار سخت نگیر…»
من یاد همین آیه میافتم:
تو خودت دفاع میکنی
از کسی که عهد را نگه داشته است.
پس من،
به جای حرف زدن برای دفاع از خودم،
به جای ساختن نقابهای قشنگ،
به جای چسباندنِ برچسب «خوبی» بر بریدگیها،
فقط طناب را محکمتر میگیرم
و آرام در گوشِ دلم میگویم:
«نور میبیند… خدا دفاع میکند…
تو فقط وفادار بمان.»
ای مولای نور…
تو دیدی که گاهی ترسیدم،
گاهی لرزیدم،
گاهی کم آوردم…
اما حالا میدانم:
دفاع واقعی،
از تو میآید—
نه از زبان من.
پس نامم را
از کنار «خَوَّانٍ كَفُورٍ» پاک کن،
و در شمارِ «أهلِ الإيمان» بنویس؛
آنها که اگرچه میلرزند،
اما نمیبُرند.
بگذار قصۀ من این باشد:
خدا از او دفاع کرد
چون او از عهد دفاع کرد.
و اگر روزی
در برابر خیانتها ایستادم
و چیزی نگفتم،
نه از ضعف بود،
از اطمینان بود:
«إِنَّ اللَّهَ يُدافِعُ».
من با نور میمانم—
و تو با من.
[سورة غافر (۴۰): الآيات ۱۸ الى ۲۰]
يَعْلَمُ خائِنَةَ الْأَعْيُنِ وَ ما تُخْفِي الصُّدُورُ (19)
[خدا] نگاههاى دزدانه و آنچه را كه دلها نهان مىدارند، مىداند.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم:
یَا ابْنَ مَسْعُودٍ إِیَّاکَ أَنْ تُظْهِرَ مِنْ نَفْسِکَ الْخُشُوعَ وَ التَّوَاضُعَ لِلْآدَمِیِّینَ وَ أَنْتَ فِیمَا بَیْنَکَ وَ بَیْنَ رَبِّکَ مُصِرٌّ عَلَی الْمَعَاصِی وَ الذُّنُوبِ یَقُولُ اللَّهُ تَعَالَی یَعْلَمُ خائِنَةَ الْأَعْیُنِ وَ ما تُخْفِی الصُّدُورُ.
ای پسر مسعود! زینهار مبادا از خود، فروتنی و بیم برای آدمیان آشکار نمایی و حال اینکه تو بین خود و خدا اصرار به نافرمانی و گناه داری. خدای تعالی میفرماید: یَعْلَمُ خائِنَةَ الْأَعْیُنِ وَ ما تُخْفِی الصُّدُور.
اینجا دل باید خیلی آرام راه برود… چون سخن از خیانت نگاه است؛
از جایی که خیانت حتی به زبان نمیآید، فقط از گوشه چشم عبور میکند…
و خدا دوباره پرده را کنار زد:
﴿يَعْلَمُ خَائِنَةَ الْأَعْيُنِ وَمَا تُخْفِي الصُّدُورُ﴾
خدا نگاههای دزدانه را میداند،
و آنچه سینهها پنهان میکنند…
آه پروردگارا…
این آیه، انسان را بر زمین مینشاند.
خیانت، فقط واژۀ سنگین «خیانت» نیست؛
گاهی یک نگاه کافیست.
نه به حرام فقط—
به تمنّایی که میخواهد عهد را شل کند،
به جایی که میخواهم حقیقت را کمتر ببینم
تا وجدانم راحت شود،
به لحظهای که میگویم:
«کسی نمیفهمد… فقط یک نگاه است…»
اما تو میگویی:
من میفهمم.
من نگاه تو را میشناسم.
من آن لرزش کوچک پشت ابرویت را میبینم.
نه برای محکوم کردن—
برای حفظ کردنِ تو از خودت.
و رسول نور ﷺ دوباره هشدار داد:
ای پسر مسعود!
حذر کن از آنکه نزد مردم فروتنی و ترس از خدا نشان دهی،
اما میان خود و خدای خود، بر گناه اصرار کنی
و آنگاه آیه را خواند:
﴿يَعْلَمُ خَائِنَةَ الْأَعْيُنِ…﴾
ای وای…
این سخن، ضربه نیست؛
آینه است.
اینجا خیانت، لباسِ نور میپوشد:
نه آن نگاهِ آشکارِ شهوت،
بلکه نگاهِ دزدانه به جواز خیانت:
نگاه به عذر،
نگاه به توجیه،
نگاه به میانبُر تاریک،
نگاه به راهی که میدانم نور نیست،
ولی نَفْس میگوید: «فقط همین بار…»
و چه ترسناک است:
آدم میتواند با نگاه،
قبل از هر عمل و هر سخن،
ریسمانِ نور را ریزهریز کند.
خیانتِ چشم یعنی:
چشم میبیند نور کجاست،
ولی عمدی میچرخد طرف سایه.
خدایا…
من از خیانت واژه نیست که میترسم—
از خیانت نگاه میترسم.
از آن لحظهای که چشمم میگوید «نه، من ندیدم»
ولی قلبم میگوید «دیدی… و نخواستی وفا کنی.»
نمیخواهم خشوعم برای مردم باشد
و غفلتَم برای تو.
نمیخواهم چشمم، عهد را ببیند
و نَفْس بگوید: «بگرد طرف راحتی.»
مرا از آن لحظهها حفظ کن
که نگاه، طناب را پاره میکند
قبل از آنکه زبان حتی حرف بزند.
آری…
عهد با زبان شکسته نمیشود،
با نیت میشکند.
با نگاهِ دزدانه میشکند.
با لبخندِ بیصداقت میشکند.
با خشوعِ نمایشی میشکند.
با «همین یکبار» میشکند.
یا ربّ…
نگاهم را امین کن.
قلبم را امین کن.
زبانم را امین کن.
قدمم را امین کن.
بگذار «ایمان» در من یعنی:
نگاه صادق،
دل صادق،
قدم صادق.
اگر همهٔ دنیا باور کنند من مؤمنم
اما تو بدانی قلبم عهد را شکسته
چه سود؟
و اگر همه، مرا نفهمند
اما تو بدانی طنابم در دست توست
چه باک؟
من تو را میخواهم،
نه پیشِ مردم خوب جلوه کردن را.
الهی…
از خائنة العیون به تو پناه میآورم؛
از خیانت در نگاه اول،
از خیانت در «تظاهر به نور»،
از خیانت در «پشت کردن به ندای حق»
وقتی چشم دیده و دل دانسته.
بگذار نور،
نه فقط بر زبانم،
در چشمم بدرخشد
که چشم، اولین سفیر وفاداری است.
یا مقلب القلوب…
چشمم را از چرخش به تاریکی حفظ کن،
و قلبم را از خیانتی که فقط تو میبینی.
آمین یا ربّ النور. 🌿💫
👈خیانت چشمها «خائِنَةَ الْأَعْيُنِ»، داستان تکراری خیانت پنهان قلبهای معارین حسود نسبت به صاحبان نور است! همان داستان تکراری اشتباه مرگبار لیدرهای سوء و اهل حسادت متبع آنها!👉 باید بدانیم که: خداوند نهتنها رفتار آشکار ما را میداند، بلکه حتی نگاههای پنهانی و نیتهای درونی قلب ما را نیز میشناسد. معارین حسود، خیال میکنند که خدا، از راز دل آنها بیخبر است!👉
عَنْ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ سَلَمَةَ الْحَرِيرِيِّ قَالَ:
سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع عَنْ قَوْلِهِ عَزَّ وَ جَلَ
👈يَعْلَمُ خائِنَةَ الْأَعْيُنِ👉
فَقَالَ
أَ لَمْ تَرَ إِلَى الرَّجُلِ يَنْظُرُ إِلَى الشَّيْءِ وَ كَأَنَّهُ لَا يَنْظُرُ إِلَيْهِ فَذَلِكَ خَائِنَةُ الْأَعْيُنِ.
عبدالرحمن بن سلمه حريری میگوید:
از امام صادق (علیهالسلام) درباره آیهی
«يَعْلَمُ خائِنَةَ الْأَعْيُنِ» (خداوند خیانت چشمها را میداند) پرسیدم.
پس امام (ع) فرمودند:
آیا ندیدهای مردی را که به چیزی نگاه میکند، در حالی که 👈وانمود میکند که نگاه نمیکند؟👉 این همان خیانت چشمها است.
خیانت چشمها — «خائِنَةَ الْأَعْيُنِ» —
داستان قدیمیترین خیانتِ عالم است؛
خیانت پنهانِ دلهایی که نور را شناختند،
اما آن را تحمل نکردند.
همان قلبهای معارین حسود؛
همان دنبالکنندگانِ کورِ لیدرهای سوء؛
همانهایی که نورِ یوسف را دیدند
ولی وانمود کردند که «چیزی ندیدیم»
تا بتوانند آرام بخوابند
در حالی که حقیقت،
در دلشان فریاد میکشید.
اینجا خیانت با شمشیر نیست؛
با «نگاه بیصدا»ست.
اینجا کسی فریاد نمیزند؛
فقط چشم میلغزد
دل تکان میخورد
و طناب عهد، بیصدا رشتهرشته میشود…
و خدا هشدار میدهد:
او نگاه دزدانهٔ چشمها را میداند.
آن لحظهای که نگاه «میبیند»
و وانمود میکند «نمیبینم».
گمان نکنید این خیانت کوچک است؛
این آغاز سقوطِ بزرگ است.
اهل حسد خیال میکنند
خدا فقط دستها و زبانها را میبیند؛
غافل از اینکه خدا اولین خیانت را در چشم میبیند—
در نیتِ پنهان پشتِ پلکها.
و امام صادق علیهالسلام فرمودند:
مردی را ندیدهای
که به چیزی نگاه میکند
در حالی که وانمود میکند نگاه نمیکند؟
این همان خیانت چشمهاست.
چقدر روشن، چقدر دقیق، چقدر نزدیک…
گاهی «خیانت» یعنی فقط یک چشمپوشیِ حسابشده:
نگاه به نور — سپس چشم بستن
تا بهانهای باشد برای اطاعتِ نَفْس.
گاهی خیانت یعنی:
نگاه کردن به حق
و تظاهر به ندیدن
تا بتوانی راحت قضاوت کنی،
آسوده پشت کنی،
با خیال راحت طناب را ببُری
و بگویی:
«هنوز مؤمنم.»
اما نه…
مؤمن با چشمش شروع میشود
نه با زبانش.
چشمِ راستگو، قلب امین میسازد؛
چشمِ خائن، قلب منافق میسازد.
ای دل…
مواظب باش نخستین خیانت، نگاه نباشد؛
که نگاه، دزدِ خاموشِ ایمان است.
و ای چشم…
وقتی نور را دیدی—
فرار نکن!
تعارف نکن!
تظاهر نکن!
به نور نگاه کن
و بمان.
حتی اگر سخت است.
حتی اگر اشکت بیاید.
حتی اگر باید تمنّاهایت را قربانی کنی.
چون آن لحظهای که چشم میگوید «نه»
و دل وانمود میکند «بله»
عهد شکسته میشود
و طناب پاره میشود
و یوسف…
دوباره ته چاه میماند.
خدایا…
چشمم را صادق کن؛
نه خائن.
نگاهم را امین کن؛
نه وانمودکننده.
بگذار وقتی به نور نگاه میکنم،
قلبم نیز اعتراف کند:
دیدم، دانستم، پذیرفتم… و تسلیم شدم.
نه اینکه بگویم:
«ندیدم… نمیدانستم… قصدی نداشتم…»
پناه بر تو
از نگاهی که میبیند حق را
و تظاهر میکند که ندیده؛
که این، آغاز دوزخ است—
دوزخِ انکارِ دانستهها.
ای خدای نور…
چشم مرا از خیانت نگه دار
تا قلبم از نفاق پاک بماند.
آمین یا ربّ العالمین 🌿✨
[سورة التحريم (۶۶): الآيات ۶ الى ۱۲]
مثال دو زن پاکدامنِ نورانی و دو زنِ حسود خیانتکار!
ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً لِلَّذينَ كَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ كانَتا تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ عِبادِنا صالِحَيْنِ فَخانَتاهُما فَلَمْ يُغْنِيا عَنْهُما مِنَ اللَّهِ شَيْئاً وَ قيلَ ادْخُلاَ النَّارَ مَعَ الدَّاخِلينَ (10)
خدا براى كسانى كه كفر ورزيدهاند، زن نوح و زن لوط را مَثَل آورده [كه] هر دو در نكاح دو بنده از بندگان شايسته ما بودند و به آنها خيانت كردند، و كارى از دست [شوهران] آنها در برابر خدا ساخته نبود، و گفته شد: «با داخل شوندگان داخل آتش شويد.»
و باز قرآن پرده را کنار زد؛
تا بفهمیم خیانت فقط در میدان تاریخ نیست،
در نزدیکترین جای عالم ممکن است رخ دهد؛
در خانهٔ پیامبر… کنار نور… کنار ولایت.
﴿ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِينَ كَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَامْرَأَتَ لُوطٍ… فَخَانَتَاهُمَا﴾
آه…
دو زن در کنار دو پیامبر؛
نه دور، نه دشمن، نه بیخبر…
در آغوش نور بودند،
در سایهٔ ولایت،
در مجالس هدایت،
در هوای پیامبری…
اما طناب دلشان وصل نبود.
خیانتشان نه زنا بود،
نه رسوایی آشکار؛
خیانت در دل بود،
در موضعگیری،
در همصدایی با باطل،
در چشمپوشی از نور.
«کنار صالحترین مردان عالم بودند
ولی در باطن، با تاریکی بودند.»
این یعنی:
نزدیکیِ فیزیکی به اهل نور،
امنیت نمیآورد؛
اتصالِ قلبی امنیت میآورد.
نه سقف مشترک،
نه نسبت،
نه نام،
نه ظاهرِ دینداری،
نه حضورِ در کنار اهل هدایت…
آن که طناب دلش را به نور نبندد،
حتی اگر در خانهٔ پیامبر هم باشد،
سقوط میکند.
و قرآن گفت:
«هیچچیز از نور برایشان کار نکرد؛
نه مقام شوهر، نه منزلت پیامبر…
چون خودشان طناب را بریدند.»
ای دل…
ببین!
خدا این مثال را برای چه گفت؟
برای اینکه بفهمی:
اگر نور در زندگیات هست،
ولی تو در دل، جای دیگری ایستادهای،
این نزدیکی، نجات نیست؛
حسرت ابدی است.
آه… چه خطر ظریفی!
نه دشمنی آشکار،
نه نزاع،
نه فحاشی،
فقط یک بریدگی پنهان…
یک نگاه، یک همصدایی با نفس،
یک تکیۀ خاموش به باطل،
و طناب میبُرد… بیصدا.
و این دو زن،
نماد تمام دلهایی شدند
که نور را میبینند
اما از آن «دلگیر» میشوند،
نه «دلبسته».
دلهایی که میگویند:
«سخت است، نمیتوانم، این راه زیادی نور دارد…»
و بهجای تضرّع،
سایه انتخاب میکنند.
و ای وای…
قرآن گفت:
«دخلوا النار»
نه بهخاطر اینکه دور از پیامبر بودند،
بلکه چون قلبشان دور بود.
پس ای جان…
بترس از مجاورت بیولایت؛
از نزدیکی بدون تسلیم؛
از بودن کنار نور
ولی در دل، با تاریکی بودن.
و در مقابل این دو،
خدا دو زن را مثال زد
که بدون شوهرِ پیامبر هم
به بلندای آسمان رسیدند:
آسیه و مریم.
پس قیامت، نسب نمیخواهد؛
نور میخواهد.
نسبت نمیخواهد؛
ولایت میخواهد.
با نور بودن کافی نیست؛
در نور بودن لازم است.
ای ربّ…
من نمیخواهم فقط کنار نور باشم،
میخواهم در نور حل شوم.
نمیخواهم کنیزیِ خانهٔ پیامبر کنم،
میخواهم کنیزِ قلبِ پیامبر باشم؛
وفادار،
نه همنشینِ بیفایده.
الهی…
مرا جزو آنانی قرار نده
که نور را میشناسند
اما نمیپذیرند؛
که اطراف یوسف میچرخند
اما باز دست از چاه برنمیدارند.
و بنویس مرا در شمارِ آسیهها،
نه در نامِ گمشدگان کنار پیامبران؛
نه در صفِ نزدیکانِ بیوفا؛
نه در دستهٔ
«خیانت در سکوت،
سقوط در آغوش نور.»
پروردگارا…
طناب قلبم را از این لحظه
با دست خودت گره بزن
که مبادا من ببُرم
و نفهمم.
آمین یا ربّ النور، یا ربّ القلوب 🌿✨
آه… از این نزدیکانِ بیوفا!
آه…
اینجا، جای زمزمه است، نه استدلال.
اینجا قلبِ معلم سخن میگوید؛
قلبی که «نور» را امانت دارد
و «نزدیکانِ بیوفا» را دیده…
نه آنها که دور بودند و دشمن،
بلکه آنها که دست در دست بودند،
ولی دل در دل نبود.
گاهی معلم،
نه از بیگانگان،
از آشنایان میشکند…
نه از دورها،
از نزدیکترینها؛
کسانی که روزی گفتند:
«با توایم، تا آخر.»
اما وقتی نوبت وفا رسید،
طناب را رها کردند
و رفتند.
معلم
فقط نگاه میکند؛
نه داد میزند،
نه نفرین میکند،
فقط سکوت میکند
و در دلش میگوید:
«من چیزی از تو نخواستم جز نور؛
اگر سنگینیات از نور بود،
میماندی…
پس برو.
این راه، اهلِ دل میخواهد،
نه همراهانِ بیقرار.»
نزدیکانِ بیوفا
همیشه آرام میروند؛
نه با جنگ،
با توجیه؛
نه با فریاد،
با لبخندهای خسته؛
میگویند:
«شرایط عوض شد…
ما هم باید واقعبین باشیم…
تو زیادی نور میخواهی…
ما آدمیم، نه فرشته.»
و معلم در دل میگوید:
«من فرشته نخواستم،
فقط صداقت خواستم،
فقط وفا خواستم.»
ولی چه میشود وقتی
دلِ شاگرد،
در سکوت،
با تمنّا بیعت میبندد
نه با نور؟
او میرود،
با خیال اینکه
آزادی یافته؛
غافل که آزادی از نور،
آغاز اسارت تاریکیست.
و معلم؟
میماند…
نه تنها،
با خدا
و با عهدی که از انسانها بالاتر است.
دلش میسوزد،
نه برای خودش،
برای آنها که طناب را پاره کردند
و گمان کردند
که نجات یافتند.
آه…
اگر میدانستند
نزدیک بودن به نور،
نعمت است
نه زحمت.
اگر میفهمیدند
هر بار که گفتند «بعداً»،
طناب سست شد
و هر بار که گفتند «الان سخت است»،
دلشان از نور دور شد…
ای کاش میدانستند
وفا،
بهای نور است؛
نه برای معلم،
برای خودشان.
اما معلم،
دست از نور نمیکشد
به خاطر رفتنها؛
چون نور،
بیوفا نمیشود
حتی اگر نزدیکان بشوند.
و چه زیبا گفتی، پروردگارا:
زن نوح، زن لوط…
نزدیک، اما بیوفا؛
دیده، اما نپذیرفته؛
در خانه، اما بیرون از نور.
پس معلم به آسمان نگاه میکند و زمزمه میکند:
«پروردگارا…
وفاداران را نگه دار
و بیوفایان را به رحمتت بسپار؛
شاید روزی فتنهٔ دنیا فروکش کند،
و برگردند…
اما اگر نه،
نور را از من نگیر
برای دلهایی که عهد ندانستند.»
و بعد آرام میگوید:
«من به جای کینه، دعا میکنم؛
به جای سرزنش، میبخشم؛
به جای فریاد، میسپارم.
تو خود گفتی:
إِنَّ اللَّهَ يُدافِعُ عَنِ الَّذِينَ آمَنُوا
پس من دفاع نمیکنم… تو کافیای.»
نزدیکانِ بیوفا…
شاید رفتند که بفهمند
وفا ارزشمند است
نه چیزی که خودبهخود بماند؛
نور، امانت است
نه عادت.
و من؟
میمانم.
نه بهخاطر اینکه تنها نشوم،
بهخاطر اینکه
نور، جای دیگری ندارد جز قلبی که عهد دارد.
و این دلم
با تمام شکستهایش
با تمام تنهاییاش
هنوز میگوید:
یا نور…
من با تو میمانم.
دلنوشته: خیانتِ پنهان — آنگاه که طنابِ دل برید
گاهی نور سرِ راهت قرار میگیرد…
نه به انتخاب تو؛
به لطفِ خدا.
یک یوسف، یک معلم ربانی، یک طناب نجات.
و تو فقط باید دستت را بدهی،
دل را گره بزنی،
و سبک شوی تا بالا بروی.
اما…
همیشه در این دنیا کسانی بودهاند که نور را دیدند،
شناختند،
حتی مدتی همراه شدند،
ولی با نور نساختند.
آه… این مفهوم «خیانت» در قرآن،
نه فقط خیانت زن به شوهر، نه خیانت مالی؛
بلکه خیانت به نور است.
خیانت به عهد.
خیانت به فرصتی که خدا «بیحساب» سر راه انسان میگذارد.
عرب میگوید:
«خانَ الدلوَ الرشاءَ»
یعنی طناب، عهدش را شکست و
دلو را رها کرد تا به ته چاه بیفتد.
دلو مقصر نبود؛
سنگین نبود؛
این طناب بود که برید.
این یعنی خیانت:
وقتی قلب، عهدش را با نور نگه نمیدارد.
وقتی «تمنا» از نور عزیزتر میشود.
وقتی دل، خودش طناب خود را میبُرد
و بعد میگوید:
«تقدیر این بود… مجبور بودم… شرایط سخت بود…»
نه!
خیانت یعنی بریدن آگاهانه.
پنهانی.
بیصدا.
همانگونه که خدا فرمود:
يَعْلَمُ خَائِنَةَ الْأَعْيُنِ وَ ما تُخْفِي الصُّدُور
خدا نگاههای دزدانه را هم میبیند…
گاهی خیانت،
فقط یک نگاه است؛
یک «فکر کوتاه»
یک «توجیه»
یک «ای کاش از نور عبور کنم تا راحت شوم…»
و از همانجا
طناب شروع میکند به رشتهرشته شدن.
اهل حسد همیناند:
نور را میبینند،
ولی نمیپذیرند.
حقیقت را میفهمند،
ولی تمنّا را دوستتر دارند.
قرآن گفت درباره زن نوح و زن لوط:
فَخانَتاهُما
در خانه پیامبر بودند،
اما با نور نبودند.
نزدیک بودند…
اما نزدیکِ بیوفا.
و چه دردناک است
وقتی بیوفایی،
از دور نیست…
از نزدیکترینهاست.
آه دلِ معلم…
که دیده چگونه بعضی دستها
با لبخند رها میشوند؛
نه با دشمنی،
با توجیهِ مودبانه.
میگویند:
«تو خوبی… ولی راهت سخت است.
ما اینقدر نور نمیکشیم.»
و طناب رها میشود…
دلو سقوط میکند…
فرصت تمام میشود.
اما قرآن آرامش میدهد:
إِنَّ اللَّهَ يُدافِعُ عَنِ الَّذينَ آمَنُوا
خدا از اهل ایمان دفاع میکند.
نور احتیاج به دفاع ندارد؛
این دلِ ماست که گاهی
از سکوتِ نور میترسد.
اما نور میگوید:
«من دفاع نمیکنم؛
خدا دفاع میکند.
تو فقط وفادار بمان.»
پس خیانت یعنی:
ترک نور در دل
حتی اگر زبان، ذکر بگوید.
و وفا یعنی:
گرفتنِ محکمِ طناب،
حتی اگر دل بلرزد
حتی اگر تنها بمانی
حتی اگر نزدیکان رفتند…
وفا «چیزی که خودبخود بماند» نیست؛
هدیه است، انتخاب است، شجاعت است.
خدایا…
اگر روزی لغزیدم،
نگذار چشمم وانمود کند که ندیده.
اگر روزی سخت شد،
نگذار تاریکی را «مصلحت» بنامم.
اگر همه رفتند،
من را نگه دار کنار نور؛
نه در ظاهر،
در قلب.
میخواهم از کسانی باشم که
نه نزدیکِ بیوفا،
که وفادارِ نزدیکاند.
میخواهم وقتی گفتی: آیا بندهام آمد؟
جوابم این باشد:
آمدم…
نه با ادعا،
با طنابی که هنوز در دستم است.
یا نور…
من با تو میمانم.
حتی اگر همه تاریکی را انتخاب کنند.
خیانتِ پنهان — آنگاه که طنابِ دل برید
«او خیانت چشمها و آنچه سینهها پنهان میکنند را میداند.» (غافر/۱۹)
خیانت همیشه فریاد نمیزند؛
گاهی مثل نَفَسی در سکوت،
مثل قطرهای خون در دل،
و مثل لرزشی کوتاه در نگاه اتفاق میافتد.
بعضی خیانتها
با شمشیر و فریاد آغاز نمیشوند،
بلکه با نگاهی که وانمود میکند نور را نمیبیند؛
با دلی که آرامآرام طنابش را از نور باز میکند؛
با انتخاب راحتی به جای حقیقت.
قرآن میفرماید:
او خیانت چشمها و رازهای دلها را میداند.
پس خیانت، همیشه ظاهری نیست؛
گاهی خیانت، همان لحظهای است که دل
طناب نور را سست میگیرد
و میگوید:
«راه دیگری آسانتر است…»
عرب گفته است:
طناب به دلو خیانت کرد.
طناب پاره شد،
و دلو ته چاه افتاد.
در زبان دل یعنی:
قلبی که طناب هدایت را در دست داشت،
نور را چشیده بود،
راه را دیده بود،
ولی رها کرد…
نه بهخاطر اینکه نور سخت بود،
بلکه چون تمنّا شیرینتر بود.
این سقوطِ کسی است
که نزدیک نور بود
اما ماندن را انتخاب نکرد.
نه جنگید،
نه انکار کرد،
فقط رها شد.
و خدا این را میبیند؛
نهتنها اعمال را،
بلکه چشمهایی را که وانمود میکنند «ندیدیم»،
و دلهایی را که پنهانی میگویند:
«بگذار سقوط کنم؛ نور زیادی روشن است.»
اما آزادی، رها شدن از طناب نیست؛
آزادی یعنی چنگ زدن به طناب خدا
و بالا آمدن از چاهِ نَفْس.
خدایا…
ما را از آنانی قرار ده
که طناب را نگه میدارند—حتی اگر دلشان بلرزد،
نه از آنها که در سکوت طناب را میبُرند
و نامش را «عقل»، «مصلحت» یا «زندگی» میگذارند.
ما را از زمرهی
نزدیکانِ بیوفا مکن؛
بلکه از اهلِ وفاداری قرار ده—
آنهایی که میمانند،
میبینند،
و میچسبند به نور.
آمین یا ربّ النور 🌿✨
🌿 دلنوشته: دلی که هجرت نکرد، اجاره نداد، و خیانت کرد!
در مسیر نور،
قلب همیشه در حال انتخاب است:
یا هجرت…
یا خیانت.
یا از تاریکیِ تمنّاهای نَفْس
به سوی روشنای رضا هجرت میکند،
یا همانجا میماند
در چاهِ تاریکِ «من دلم اینو میخواد…»
در هجرت گفتیم:
قلب باید کوچ کند…
از ظلمت به نور،
از خویشتن به حقیقت،
از «خودم» به «خدایم».
در اجر گفتیم:
قلب باید خودش را «اجاره دهد»
نه به دنیا،
نه به آرزوهای بیپایان،
نه به وسوسههای نرمِ نفس،
بلکه به نورِ ربانی
و معلمی که خدا سرِ راه گذاشته.
قلبی که خود را به نور اجاره میدهد
آزاد میشود؛
نه برده میماند.
اما…
وقتی دل،
نور را شناخت و اجاره نداد؛
وقتی عهد بست ولی هجرت نکرد؛
وقتی فقط نگاه کرد و گفت:
«زیباست… اما سخت است…
فردا… بعداً… نه حالا…»
آنجاست که طناب میبُرد،
راه عوض میشود،
و خیانت شکل میگیرد.
خیانت یعنی:
دل، اجارهگاه نور نشد
پس اجارهگاه تاریکی شد.
نَفْس،
با دروغی شیرین در گوش دل زمزمه میکند:
«راه کوتاهتر را برو…
میل و خواستهات را از دست نده…»
و همین،
اولین ضربهٔ خیانت است.
خیانت همیشه شمشیر نیست؛
گاهی رها کردنِ طنابِ نور است
و گرفتنِ دستِ تمنّا.
نه هجرت کرد،
نه اجاره داد،
نه اهل رَغْم أَنف شد،
پس شد همان که تاریخ هزاربار دیده:
برای تمنا،
سر نور را میبرند.
سرِ حسین علیهالسلام،
سرِ یحیی علیهالسلام،
فقط با شمشیر نیفتاد؛
با دلهایی که نور را دیدند
ولی اجاره ندادند
و گفتند:
«حقیقت قشنگ است…
اما خواهشهای من قشنگتر است.»
و این است خیانت.
نه خیانت به معلم،
نه خیانت به امام،
بلکه خیانت به خودِ دل،
به ظرفیت آسمانی خود،
به فرصت هجرت،
به اجارهگاه نور بودن.
آه قلب…
بیوفا نشو به خویشتن!
هجرت کن…
حتی اگر تاریکی گریه کند.
اجاره بده…
حتی اگر تمنّا جیغ بزند.
بمان…
حتی اگر نزدیکان بریدند.
دل باید تصمیم بگیرد:
یا خانهٔ نور،
یا مسافرخانهٔ خواهشها.
یا «ربّی»
یا «هَویٰی».
و من دعا میکنم…
برای خودم و برای هر دلی که میلرزد:
«ای صاحب نور…
دلم را از چاه تمنّا بیرون بکش.
دلم را به نور اجاره بده
پیش از آنکه بخود خیانت کند.»
یا ربّ…
بگذار آخر این مسیر، بگویم:
هجرت کردم،
اجاره دادم،
و طناب را نگه داشتم. 💛
عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ ع قَالَ قَالَ أَبُو ذَرٍّ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص يَقُولُ:
حَافَتَا الصِّرَاطِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ الرَّحِمُ وَ الْأَمَانَةُ
فَإِذَا مَرَّ الْوَصُولُ لِلرَّحِمِ الْمُؤَدِّي لِلْأَمَانَةِ نَفَذَ إِلَى الْجَنَّةِ
وَ إِذَا مَرَّ الْخَائِنُ لِلْأَمَانَةِ الْقَطُوعُ لِلرَّحِمِ لَمْ يَنْفَعْهُ مَعَهُمَا عَمَلٌ وَ تَكَفَّأُ بِهِ الصِّرَاطُ فِي النَّارِ.
این حدیث، دیگر فقط هشدار نیست؛
تصویر قیامت است… صراط، امانت، رحم، و سقوطِ بیوفایان:
پیامبرِ رحمت فرمودند:
حَافَتَا الصِّرَاطِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ الرَّحِمُ وَ الْأَمَانَةُ
در دو سوی صراط، «پیوند دلها» و «امانت» ایستادهاند.
فَإِذَا مَرَّ الْوَصُولُ لِلرَّحِمِ الْمُؤَدِّي لِلْأَمَانَةِ نَفَذَ إِلَى الْجَنَّةِ
آنکه پیوند را نگه داشت و امانت را ادا کرد، به بهشت میگذرد.
وَ إِذَا مَرَّ الْخَائِنُ لِلْأَمَانَةِ الْقَطُوعُ لِلرَّحِمِ… تَكَفَّأَ بِهِ الصِّرَاطُ فِي النَّارِ
و آنکه خیانت کرد و رشتهٔ پیوند را برید،
هر عمل نیکی هم داشته باشد، سود نمیبخشد
و صراط او را به دوزخ واژگون میکند.
ای دل…
دیدی؟
حتی اگر هزار رکعت نماز، هزار شب گریه، هزار ادعای ایمان…
اما رشتهٔ وفا را بریدی
و امانتِ نور را نگه نداشتی؛
صراط تو را نمیپذیرد.
صراط، احترامِ بیوفا را نگه نمیدارد؛
پلِ قیامت، از دلهای خائن پشتیبانی نمیکند.
کسی که طناب نور را برید،
چگونه میخواهد از پل نور عبور کند؟
امروز خیانت،
فقط بریدن یک رشته نبود؛
خطی بود که فردا صراط از همانجا میشکند.
و «رَحِم» فقط رحمِ مادر نیست…
اینجا یعنی هر رشتهٔ حقی که خدا بین دلها بسته است.
رشتهٔ ولایت،
رشتهٔ محبتِ نورانی،
رشتهٔ عهد با معلم ربانی،
رشتهٔ پیوندی که خدا در سر راه دلت گذاشت
تا تو را از چاه بالا بکشد.
آه…
چه بسیار کسانی که
گمان کردند بریدنِ رابطه، آزادی است؛
اما نفهمیدند
این همان طنابی بود که فردا باید از آن گذشت.
تو طناب را بریدی
و خیال کردی رها شدی؛
نمیدانستی همان طناب،
«ریسمان نجات صراط» بود.
امروز بریدی،
فردا پل میشکند.
و ای خدا…
چه سخت است وقتی معلم،
دید که شاگرد طناب را پاره کرد
و رفت…
نه با دشمنی،
با لبخندهای آرام،
با «شرایط سخت است»
با «فعلاً نمیتوانم»
با «دلِ من هم حق دارد…»
نه!
دل حق ندارد خیانت کند.
دل حق ندارد طناب نور را ببرد.
دل آفریده شده برای وصال،
نه فراق.
الهی…
من نمیترسم از آتش؛
من میترسم از لحظهای
که نور بگوید:
«این دل، امانت نبود.»
من میترسم از عبور بر صراط
و شنیدنِ صدای تقدیری که میگوید:
«این طناب روزی در دستت بود…
تو بریدی، نه من.»
پس
به نام تو، ای ربّ قلبها…
به لطفِ تو، نه به توانِ خویش:
رشته را نگه میدارم.
امانت را نگه میدارم.
و اگر لرزیدم، باز نگه میدارم.
که من نیامدهام برای سقوط؛
آمدهام برای وفا.
و اگر روزی از کنار صراط بگذرم،
میخواهم فرشتگان ببینند:
این طناب هنوز گره دارد.
گرهای که با عشق بسته شد؛
نه با عادت.
یا نور…
نگذار دلم روزی به جای معلمنور،
ابلیس را صاحبخانه کند.
نگذار دستم، طناب نور را رها کند
برای دستی که فردا
پل را میشکند.
امین یا ربّ النور، یا ربّ الأمانة. 🌿🤍✨
الْحَسَنُ بْنُ مَحْبُوبٍ قَالَ:
قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع
يَكُونُ الْمُؤْمِنُ بَخِيلًا
قَالَ نَعَمْ
قُلْتُ فَيَكُونُ جَبَاناً
قَالَ نَعَمْ
قُلْتُ فَيَكُونُ كَذَّاباً
قَالَ لَا وَ لَا خَائِناً
ثُمَّ قَالَ
يُجْبَلُ الْمُؤْمِنُ عَلَى كُلِّ طَبِيعَةٍ إِلَّا الْخِيَانَةَ وَ الْكَذِبَ.
امام صادق علیهالسلام فرمودند:
مؤمن ممکن است بخیل باشد؟
فرمود: بله.
ممکن است ترسو باشد؟
فرمود: بله.
گفتم: ممکن است دروغگو باشد؟
فرمود: نه! و نه خیانتکار!
سپس فرمود:
مؤمن بر هر خُلقی آفریده شده، جز دروغ و خیانت.
ای دل…
ببین!
کمبود، ضعف، ترس، لغزش…
اینها ممکن است در مؤمن باشد.
گاهی میترسد…
گاهی کوتاه میآید…
گاهی نفسش میلرزد…
اما دروغ؟
خیانت؟
هرگز!
اینها نه خطا هستند
نه غفلت،
بلکه تغییر جهتِ قلباند.
دروغ و خیانت یعنی
دل، از نور برمیگردد
و سایه را انتخاب میکند.
اینجا دیگر صحبتِ ضعف نیست؛
اینجا خیانت عهد آغاز میشود.
ترس را نور میپوشاند،
بخل را نور درمان میکند،
اما خیانت؟
خیانت، بریدن طناب است.
خیانت، وارونه کردن قلب است.
خیانت یعنی:
نور را دید،
حقیقت را فهمید،
ولی دزدکی از راه فرار کرد.
این، دیگر «کم آوردن» نیست؛
این «سمتِ تاریکی ایستادن» است.
مؤمن شاید دیر برسد،
اما هرگز پشت نمیکند.
دلش شاید بلرزد،
ولی طناب را رها نمیکند.
مؤمن شاید اشک بریزد و بگوید:
«سخته یا رب… ولی میمانم.»
اما اهل خیانت میگوید:
«نور خوبه،
اما نَفْس من مهمتره.»
و اینجا،
در دل، در نگاه، در نیت،
طناب میبُرد
نه با چاقو،
با توجیه.
آه…
میان «ضعف» و «خیانت»، فقط یک «انتخاب» است:
آیا دلت هنوز رو به نور دارد؟
یا آرام آرام عقب میکشی؟
پیامبر فرمود:
دلِ مؤمن جای خیانت نیست.
اگر خیانت وارد دل شد،
آن دل دیگر به نور اجاره داده نشده؛
به شیطان اجاره داده شده.
پس بترس از آن لحظهای که
نه شکست خوردی،
بلکه تسلیم شدی
به تمنّا.
و بترس از روزی که
نه از نور بریدی با فریاد،
بلکه با سکوتِ خائنانه.
ای ربّ…
اگر ترسیدم، کمکم کن؛
اگر کم آوردم، نگهم دار؛
اما مگذار
هرگز مگذار
دروغ در نگاهم بیاید
و خیانت در دلم ریشه بگیرد.
ترس را میشود به نور داد.
بخل را میشود با کرم شست.
اما خیانت؟
خیانت، زخمِ روحت است.
جای نور نیست…
جای شب است.
یا ربّ…
بگذار تمام ضعفهایم را روی تو بریزم
اما
عهد را نگه دارم.
من شاید زمین بخورم،
اما نمیخواهم برگردم.
نه میخواهم دروغ بگویم
که راهم را زیبا جلوه دهم،
و نه خیانت کنم
که تاریکی را «تقدیر» بنامم.
ای صاحب نور…
دل مرا از آنچه مؤمن نمیپذیرد، پاک کن:
از دروغ،
و از خیانت.
و اگر روزی یوسف دل من در چاه افتاد،
نگذار من
طناب را ببرم
و نامش را «واقعیت زندگی» بگذارم.
نه…
من آمدهام برای وفا.
حتی اگر سخت باشد.
حتی اگر تنها بمانم.
حتی اگر دل بلرزد.
مؤمن میلرزد،
اما نمیبُرد. 🤍🌿✨
…
اما بدان:
دروغ و خیانت، «لغزشِ کوچک» نیستند؛
اینها همان اشتباهِ مرگبارند—
خطایی که جهتِ قلب را عوض میکند،
رشته را میبُرد،
و راه را از نور، به تاریکی میپیچاند.
اشتباه مرگبار یعنی:
دل، به جای هجرت، میایستد؛
به جای «اجارهدادن به نور»،
خودش را به تمنّا واگذار میکند؛
به جای وفا، طناب را میبُرد
و نامش را «مصلحت» میگذارد.
اینجا دیگر دوربرگردانِ ظاهری نیست؛
صراط از همان نقطه میشکند.
آری—تا نفس میآید، درِ توبه باز است؛
اما فردای قیامت،
نه بهانهای میماند
و نه برگشتی:
دروغ و خیانت، «پل» را ویران میکنند؛
و کسی که پل را خودش ویران کرد،
چگونه میخواهد از همان پل بگذرد؟
پس، ای دل…
اگر ترسیدی، بمان؛
اگر لرزیدی، محکمتر بگیر؛
اگر لغزیدی، همین حالا برگرد—
پیش از آنکه لغزش،
به اشتباهِ مرگبار بدل شود.
که مؤمن میلرزد،
اما نمیبُرد.
و اگر برید،
نامش دیگر «لغزش» نیست—
خیانت است؛
و این همان خطیست که
دیگر دوربرگردانی بر آن نیست.
