دکتر محمد شعبانی راد

بلوهر و یوذاسف! نُورٌ عَلى‏ نُورٍ! 6

Its Light Stems from the Supreme Light!

الفبای نورانی، نسخه های نورانی

(نور علی نور – بلوهر و یوذاسف! نُورٌ عَلى‏ نُورٍ! ۶)
برای مشاهده نسخه تصویری (ولاگ) کلیک کنید
برای شنیدن نسخه شنیداری (پادکست) کلیک کنید

قسمت ششم:

ثُمَّ إِنَّ بِلَوْهَرَ رَجَعَ إِلَى مَنْزِلِهِ
آن شب را بلوهر به منزل خود برگشت

وَ اخْتَلَفَ إِلَى يُوذَاسُفَ أَيَّاماً
و چند شب ديگر مرتب با يوذاسف ملاقات ميكرد

حَتَّى عَرَفَ أَنَّهُ فَتَحَ لَهُ الْبَابَ وَ دَلَّهُ عَلَى السَّبِيلِ
(داستان تکراری: «فتح باب مستجار!»)
تا يقين كرد، در برايش گشوده شده، و راه را يافته است.
+ «خیمه و بیت!»

ثُمَّ تَحَوَّلَ مِنْ تِلْكَ الْبِلَادِ إِلَى غَيْرِهَا
بعد از آن شهر خارج شد.
(نور در مُلک تاریخ انقضاء دارد،
اما قلب وصل به نور در ملکوت، به سدرة المنتهای خود رسیده!)

وَ بَقِيَ يُوذَاسُفُ حَزِيناً مُغْتَمّاً
يوذاسف افسرده و غمگين شد،

فَمَكَثَ بِذَلِكَ
مدتها گذشت

حَتَّى بَلَغَ وَقْتَ خُرُوجِهِ إِلَى النُّسَّاكِ لَيُنَادِيَ بِالْحَقِّ وَ يَدْعُوَ إِلَيْهِ
+ «ندای ابراهیم عدعوت ابراهیم ع»
تا زمانى آمد كه بايد خارج ميشد و به پارسايان مى‌‏پيوست
تا مردم را دعوت به حق نمايد و بسوى او سوق دهد.

[«حَتَّى بَلَغَ وَقْتَ خُرُوجِهِ»: خروج علمی، اقدام علمی) + «ظهر»
«داستان تکراری کربلا!»
ترویج اندیشۀ آل محمد ع!
تفسیر فرایند نور الولایة!
برای مخاطبین! اکثرا معارین و عدۀ بسیار قلیلی هم مستقرین!
به امید ایجاد بداء برای معارین!
 «فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا مِنْ قَبْلُ»
امّا آمار مایوس‌کننده است!
«وَ ما وَجَدْنا لِأَكْثَرِهِمْ مِنْ عَهْدٍ وَ إِنْ وَجَدْنا أَكْثَرَهُمْ لَفاسِقِينَ»

[سورة الأعراف (۷): الآيات ۱۰۰ الى ۱۰۲]
أَ وَ لَمْ يَهْدِ لِلَّذينَ يَرِثُونَ الْأَرْضَ مِنْ بَعْدِ أَهْلِها 
أَنْ لَوْ نَشاءُ أَصَبْناهُمْ‏ بِذُنُوبِهِمْ 
وَ نَطْبَعُ عَلى‏ قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا يَسْمَعُونَ (۱۰۰)
مگر براى كسانى كه زمين را پس از ساكنان [پيشين‏] آن به ارث مى‏‌برند، باز ننموده است
كه اگر مى‏‌خواستيم آنان را به [كيفر] گناهانشان مى‏‌رسانديم
و بر دلهايشان مُهر مى‏‌نهاديم تا ديگر نشنوند.
تِلْكَ الْقُرى‏ نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْبائِها 
وَ لَقَدْ جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ 
فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا مِنْ قَبْلُ 
كَذلِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلى‏ قُلُوبِ الْكافِرِينَ (۱۰۱)
اين شهرهاست كه برخى از خبرهاى آن را بر تو حكايت مى‌‏كنيم.
در حقيقت، پيامبرانشان دلايل روشن برايشان آوردند.
اما آنان به آنچه قبلاً تكذيب كرده بودند [باز] ايمان نمى‌‏آوردند.
اين گونه خدا بر دلهاى كافران مُهر مى‌‏نهد.
وَ ما وَجَدْنا لِأَكْثَرِهِمْ مِنْ عَهْدٍ
وَ إِنْ وَجَدْنا أَكْثَرَهُمْ لَفاسِقِينَ (۱۰۲)
و در بيشتر آنان عهدى [استوار] نيافتيم
و بيشترشان را جداً نافرمان يافتيم.

آغاز شنیدن کلام نورانی فرشتۀ نگهبان در خلوت دل!
یعنی در ملکوت قلب!
انگاری خدای مهربان با بندۀ خودش، خلوت میکنه!
«الْمُحَدِّثُ فِي الْخَلْوَةِ»

أَرْسَلَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مَلَكاً مِنَ الْمَلَائِكَةِ
روزى خداوند يكى از ملائكه را فرستاد

فَلَمَّا رَأَى مِنْهُ خَلْوَةً
خلوتى را از يوذاسف جست

ظَهَرَ لَهُ
وَ قَامَ بَيْنَ يَدَيْهِ
ثُمَّ قَالَ لَهُ
و در مقابل او ايستاده گفت

لَكَ الْخَيْرُ وَ السَّلَامَةُ
خير و سلامتى پيشاپيش تو است

أَنْتَ إِنْسَانٌ بَيْنَ الْبَهَائِمِ الظَّالِمِينَ الْفَاسِقِينَ مِنَ الْجُهَّالِ
تو يك انسانى در ميان چهارپايان فاسق و ستمگر نادان

+ «امام باقر علیه السلام:
«النَّاسُ کُلُّهُمْ بَهَائِمُ إِلَّا قَلِیلٌ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِنُ غَرِیبٌ

أَتَيْتُكَ بِالتَّحِيَّةِ مِنَ الْحَقِّ وَ إِلَهُ الْخَلْقِ
من حامل تهنيت از جانب حق بسوى تو هستم

بَعَثَنِي إِلَيْكَ لِأُبَشِّرَكَ
مرا فرستاده تا به تو بشارت دهم

وَ أَذْكُرَ لَكَ مَا غَابَ عَنْكَ مِنْ أُمُورِ دُنْيَاكَ وَ آخِرَتِكَ
و مطالبى را كه از تو پنهان است برايت بازگو كنم.

فَاقْبَلْ بِشَارَتِي وَ مَشُورَتِي
بشارت و راهنمائى مرا بپذير

وَ لَا تَغْفُلْ عَنْ قَوْلِي
و مبادا از حرف من غفلت‌‏ورزى.

اخْلَعْ عَنْكَ الدُّنْيَا وَ انْبِذْ عَنْكَ شَهَوَاتِهَا
دنيا را رها كن و شهوات را ترك نما

وَ ازْهَدْ فِي الْمُلْكِ الزَّائِلِ وَ السُّلْطَانِ الْفَانِي
الَّذِي لَا يَدُومُ وَ عَاقِبَتُهُ النَّدَمُ وَ الْحَسْرَةُ
و دل از سلطنت فناپذير بكن
كه دوام و بقائى ندارد و عاقبت آن پشيمانى و حسرت است

وَ اطْلُبِ
الْمُلْكَ الَّذِي لَا يَزُولُ
وَ الْفَرَحَ الَّذِي لَا يَنْقَضِي
وَ الرَّاحَةَ الَّتِي لَا يَتَغَيَّرُ
و دنبال سلطنت پايدار و شادى فناناپذير و آسايش ابد برو

وَ كُنْ صِدِّيقاً مُقْسِطاً
راستگو و درستكار باش

فَإِنَّكَ تَكُونُ إِمَامَ النَّاسِ
تو رهبر مردم خواهى بود

تَدْعُوهُمْ إِلَى الْجَنَّةِ
و آنها را دعوت به بهشت ميكنى.

کلام خدای مهربان از جنس نور است:
«الله نور السماوات و الارض»،
خدای مهربان این نور را قبض و بسط میکند:
«الله یقبض و یبصط»،
و با این قبض و بسط نور، یعنی با این نور و ظلمت، با این اخم و لبخند، با بندۀ خود صحبت میکند و نقش ولایت و هدایت را برای او ایفاء مینماید:
«الله ولی الذین آمنوا»،
محصول این ولایت نورانی خدا بر قلوب اهل ایمان و یقین، خروج قلب از ظلمت و تاریکی اشتباه، و ورود به نور آرامش پایدار و ابدی است:
«یخرجهم من الظلمات الی النّور»،
ان شاء الله تعالی
.

فَلَمَّا سَمِعَ يُوذَاسُفُ كَلَامَهُ
همين كه يوذاسف سخن فرشته را شنيد

خَرَّ بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ سَاجِداً
در پيشگاه پروردگار به سجده افتاده

وَ قَالَ
گفت

إِنِّي لِأَمْرِ اللَّهِ تَعَالَى مُطِيعٌ وَ إِلَى وَصِيَّتِهِ مُنْتَهٍ
خدايا من مطيع فرمان توام و دستوراتت را مى‌‏پذيرم

فَمُرْنِي بِأَمْرِكَ
هر فرمانى دارى اظهار كن

فَإِنِّي لَكَ حَامِدٌ
و از تو نيز متشكرم

وَ لِمَنْ بَعَثَكَ إِلَيَّ شَاكِرٌ
و از آن كس كه تو را به نزد من فرستاده سپاسگزارم

فَإِنَّهُ رَحِمَنِي وَ رَءُوفٌ بِي
او مرا مورد صحت و رافت خويش قرار داده

وَ لَمْ يَرْفُضْنِي بَيْنَ الْأَعْدَاءِ
و بين دشمنان رهايم نكرده

فَإِنِّي كُنْتُ بِالَّذِي أَتَيْتَ لَهُ مُهْتَمّاً
من خود براى آن مأموريت تو كوشا هستم.

قَالَ الْمَلَكُ
فرشته گفت

إِنِّي أَرْجِعُ إِلَيْكَ بَعْدَ أَيَّامٍ ثُمَّ أُخْرِجُكَ
من پس از چند روز ديگر پيش تو خواهم آمد

فَتَهَيَّأْ لِلْخُرُوجِ وَ لَا تَغْفُلْ عَنْهُ
آماده بيرون شدن باش و غفلت مكن

فَوَطَّنَ يُوذَاسُفُ نَفْسَهُ عَلَى الْخُرُوجِ
يوذاسف آماده خروج شد

وَ جَعَلَ هِمَّتَهُ كُلَّهُ فِيهِ
و تمام همت خود را در اين راه بكار برد

وَ لَمْ يَطَّلِعْ عَلَى ذَلِكَ أَحَداً
و هيچ كس را اطلاع نداد.

حَتَّى إِذَا جَاءَ وَقْتُ خُرُوجِهِ
أَتَى الْمَلَكُ فِي جَوْفِ اللَّيْلِ وَ النَّاسُ نِيَامٌ
هنگام خروج كه رسيد
در دل شب كه مردم خواب بودند فرشته آمد

فَقَالَ لَهُ
قُمْ فَاخْرُجْ وَ لَا تُؤَخِّرْ ذَلِكَ
گفت
حركت كن، خارج شو، تاخير نينداز.

فَقَامَ وَ لَمْ يُفْشِ سِرَّهُ إِلَى أَحَدٍ مِنَ النَّاسِ غَيْرِ وَزِيرِهِ
از جا حركت كرد و راز دل خود را به هيچ كس جز وزير خود نگفت

فَبَيْنَا هُوَ يُرِيدُ الرُّكُوبَ إِذْ أَتَاهُ رَجُلٌ شَابٌّ جَمِيلٌ كَانَ قَدْ مَلَكَهُمْ بِلَادَهُ
در همان موقع كه ميخواست سوار شود،
جوانى خوش قيافه كه فرماندار قسمتی از سرزمين پادشاه بود آمد

فَسَجَدَ لَهُ
و برايش سجده كرد.

وَ قَالَ
گفت

أَيْنَ تَذْهَبُ يَا ابْنَ الْمَلِكِ؟
كجا ميروى پسر پادشاه

وَ قَدْ أَصَابَنَا الْعُسْرُ أَيُّهَا الْمُصْلِحُ الْحَكِيمُ الْكَامِلُ
ما گرفتار تنگدستى شده‏‌ايم اى حكيم دانا

وَ تَتْرُكُنَا وَ تَتْرُكُ مُلْكَكَ وَ بِلَادَكَ؟
تو ما را رها ميكنى و اين مملكت را ميگذارى؟

أَقِمْ عِنْدَنَا
در ميان ما باش

فَإِنَّا كُنَّا مُنْذُ وُلِدْتَ فِي رَخَاءٍ وَ كَرَامَةٍ
وَ لَمْ تَنْزِلْ بِنَا عَاهَةٌ وَ لَا مَكْرُوهٌ
از هنگام ولادت تو، ما در آسايش و فراوانى نعمت بوديم
و هرگز دچار ناراحتى و بلا نشده‌‏ايم.

فَسَكَّتَهُ يُوذَاسُفُ وَ قَالَ لَهُ
يوذاسف اشاره كرد ساكت باش و باو گفت

امْكُثْ أَنْتَ فِي بِلَادِكَ وَ دَارِ أَهْلَ مَمْلَكَتِكَ
تو در همان سرزمين حكومت كن

فَأَمَّا أَنَا فَذَاهِبٌ حَيْثُ بُعِثْتُ وَ عَامِلٌ مَا أُمِرْتُ بِهِ
اما من ميروم به جايى كه مأمورم
و ميخواهم دستورى كه به من داده‏‌اند انجام دهم


فَإِنْ أَنْتَ أَعَنْتَنِي‏ كَانَ لَكَ فِي عَمَلِي نَصِيباً
اگر تو كمك به مأموريت من بكنى، بهره و نصيبى از آن نيز بتو ميرسد.

ثُمَّ رَكِبَ فَسَارَ مَا قَضَى اللَّهُ لَهُ أَنْ يَسِيرَ
يوذاسف سوار شد و بجانبى كه بايد برود رفت

ثُمَّ إِنَّهُ نَزَلَ عَنْ فَرَسِهِ
بعد از اسب پياده شد

وَ وَزِيرُهُ يَقُودُ فَرَسَهُ وَ يَبْكِي أَشَدَّ الْبُكَاءِ
وزيرش اسب او را راه مى‌‏بُرد و سخت گريه ميكرد.

وَ يَقُولُ لِيُوذَاسُفَ
به یوذاسف ميگفت:

بِأَيِّ وَجْهٍ أَسْتَقْبِلُ أَبَوَيْكَ
چگونه با پدر و مادرت روبرو شوم؟

وَ بِمَا أُجِيبُهُمَا عَنْكَ
وَ بِأَيِّ عَذَابٍ أَوْ مَوْتٍ يَقْتُلَانِّي
و مرا به چه صورت آنها به قتل خواهند رساند

وَ أَنْتَ كَيْفَ تُطِيقُ الْعُسْرَ وَ الْأَذَى الَّذِي لَمْ تَتَعَوَّدْهُ
تو چطور طاقت رنج و ناراحتى كه عادت نكرده‏‌اى دارى؟

وَ كَيْفَ لَا تَسْتَوْحِشُ وَ أَنْتَ لَمْ تَكُنْ وَحْدَكَ يَوْماً قَطُّ
و از تنهائى وحشت نمى‏‌كنى با اينكه يك روز تنها نبوده‌‏اى.

وَ جَسَدُكَ كَيْفَ تَحْمِلُ الْجُوعَ وَ الظَّمَأَ وَ التَّقَلُّبَ عَلَى الْأَرْضِ وَ التُّرَابِ
بدنت چطور طاقت گرسنگى و تشنگى و خواب و بيدارى در روى خاك را پيدا ميكند؟

فَسَكَّتَهُ وَ عَزَّاهُ
يوذاسف او را تسلى ميداد و ساكتش نمود

وَ وَهَبَ لَهُ فَرَسَهُ وَ الْمِنْطَقَةَ
اسب خود را به او بخشيد و كمربند خويش را نيز در اختيارش گذاشت.

فَجَعَلَ يُقَبِّلُ قَدَمَيْهِ وَ يَقُولُ لَا تَدَعْنِي وَرَاءَكَ يَا سَيِّدِي اذْهَبْ بِي مَعَكَ حَيْثُ خَرَجْتَ
وزير پاهاى يوذاسف را مى‌‏بوسيد و ميگفت مرا هم با خود به هر جا كه ميروى ببر

فَإِنَّهُ لَا كَرَامَةَ لِي بَعْدَكَ
زيرا بعد از تو زندگى براى من ارزشى ندارد

وَ إِنَّكَ إِنْ تَرَكْتَنِي وَ لَمْ تَذْهَبْ بِي مَعَكَ خَرَجْتُ فِي الصَّحْرَاءِ
وَ لَمْ أَدْخُلْ مَسْكَناً فِيهِ إِنْسَانٌ أَبَداً
اگر مرا نبرى، خودم سر به بيابانها ميگذارم و هرگز به ميان مردم برنميگردم

فَسَكَّتَهُ أَيْضاً وَ عَزَّاهُ
وَ قَالَ لَا تَجْعَلْ فِي نَفْسِكَ إِلَّا خَيْراً
باز او را امر به سكوت نمود و تسليتش بخشيد
گفت ناراحت نباش

فَإِنِّي بَاعِثٌ إِلَى الْمَلِكِ وَ مُوصِيهِ فِيكَ أَنْ يُكْرِمَكَ وَ يُحْسِنَ إِلَيْكَ
من كسى را پيش پادشاه ميفرستم
و باو سفارش ميكنم تو را گرامى بدارد و مورد محبت خويش قرار دهد.

ثُمَّ نَزَعَ عَنْهُ لِبَاسَ الْمَلِكِ وَ دَفَعَهُ إِلَى وَزِيرِهِ
لباسهاى سلطنت را از تن خارج كرد و در اختيار وزير خود قرار داد

وَ قَالَ لَهُ الْبَسْ ثِيَابِي
گفت لباس من را بپوش

وَ أَعْطَاهُ الْيَاقُوتَةَ الَّتِي كَانَ يَجْعَلُهَا فِي رَأْسِهِ
آن ياقوتى كه بر روى سر ميگذاشت نيز به او داد

وَ قَالَ انْطَلِقْ بِهَا مَعَكَ وَ فَرَسِي
گفت اينها را با اسبم با خود ببر

وَ إِذَا أَتَيْتَهُ فَاسْجُدْ لَهُ وَ أَعْطِهِ هَذِهِ الْيَاقُوتَةَ
وقتى پيش پادشاه رفتى برايش سجده كن و اين ياقوت را باو بده

وَ أَقْرِئْهُ السَّلَامَ ثُمَّ الْأَشْرَافَ
از جانب من سلام به او و بزرگان كشور برسان

وَ قُلْ لَهُمْ إِنِّي لَمَّا نَظَرْتُ فِيمَا بَيْنَ الْبَاقِي وَ الزَّائِلِ
به آنها بگو من خود را بين يك قدرت و سلطنت فانى و زندگى باقى يافتم

رَغِبْتُ فِي الْبَاقِي وَ زَهِدْتُ فِي الزَّائِلِ
بالاخره زندگى باقى را اختيار كردم و از دار فانى دل بريدم

وَ لَمَّا اسْتَبَانَ لِي أَصْلِي وَ حَسَبِي
چون نژاد و شخصيت خود را شناختم

وَ فَضَّلْتُ بَيْنَهُمَا وَ بَيْنَ الْأَعْدَاءِ وَ الْقُرَبَاءِ
و عظمت و موقعيت خود را يافتم و دشمنان و خويشاوندان را نيز تشخيص دادم

رَفَضْتُ الْأَعْدَاءَ وَ الْقُرَبَاءَ
از خويشاوندان و دشمنان دست كشيدم

وَ انْقَطَعْتُ إِلَى أَصْلِي وَ حَسَبِي
و پناه به نژاد و شخصيت خود آوردم.

فَأَمَّا وَالِدِي فَإِنَّهُ إِذَا أَبْصَرَ الْيَاقُوتَةَ طَابَتْ نَفْسُهُ
فَإِذَا أَبْصَرَ كِسْوَتِي عَلَيْكَ ذَكَرَنِي وَ ذَكَرَ حُبِّي لَكَ
وَ مَوَدَّتِي إِيَّاكَ
فَمَنَعَهُ ذَلِكَ أَنْ يَأْتِيَ إِلَيْكَ مَكْرُوهاً
اما پدرم وقتى ياقوت را ببيند دلخوش مى‌‏شود
و چشمش كه به لباسهاى من بيافتد كه در تن تو است،
بياد من و علاقه‏‌اى كه به تو داشتم مى‌‏افتد
اين مطلب مانع مى‌‏شود كه نسبت به تو زيان برساند.

اشتراک گذاری مطالب در شبکه های اجتماعی