دکتر محمد شعبانی راد

محبّت، چسبِ پیوند میان معلم و شاگرد است! إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ!

Love is the spiritual glue that binds teacher and student.
“If you love God, then follow me, and God will love you.” (Āl-‘Imrān 3:31)

Love is a spiritual adhesive that binds the heart of the student to the soul of the teacher.
This bond is the true foundation of learning and inner transformation.

God says in the Qur’an:
“If you love God, then follow me, and God will love you.”
In this verse, the Prophet Muhammad (peace be upon him and his family) is introduced as a divine teacher, whose love is the gateway to God’s love.

Loving the Prophet is not just admiration — it means following his path, walking in his footsteps, and becoming attuned to his divine light.

In Arabic, the word ḥubb (love) implies clinging, attachment, and deep emotional connection.
A sick camel that refuses to move from its place is called aḥabba, as if it has fallen in love with the very ground it lies on.
Love means enduring attachment — a lasting, rooted bond.

Interestingly, in Persian as well, the word “doust” (friend) comes from the older form “dos”, meaning to stick or cling to something — exactly the essence of love.

Thus, true love for a divine teacher is not merely an emotional sentiment, but an existential attachment.
It draws the heart toward growth, humility, obedience, and divine light.

The more we attach our hearts to the teachers of light — the bearers of divine knowledge — the more we are pulled toward God’s love.

So let us bind our hearts to the luminous teachers,
so our hearts may blossom in the love of God…

«حبب» در معنای ممدوح، یکی از هزار واژه مترادف «نور الولایة»، «حبّ الآخرة»
و در معنای مذموم، یکی از هزار واژۀ مترادف «حسد» است. «حبّ دنیا»
در فرهنگ لغات عربی می‌نویسند:
«بعيرٌ مُحِبٌ‏: هو أن يصيبَه مرضٌ أو كسر فلا يبرحُ من مكانه حتى يبرأَ أو يموت.»
شتری که زمین‌گیر شده!
«أحبّ البعير: إذا لصق بالأرض فلم يبرح، كأنه أحبّ المكان الذي وقف فيه.»
+ «لصق»
«أَحَبَ‏ البعير: ملازم جايگاه خود شد،
گوئى كه مكان خود را به خاطر توقفش در آنجا دوست دارد
«مَحَبَّةُ الْعَالِمِ دِينٌ يُدَانُ بِهِ»
«نوری که نمیتونی ازش دل بکنی!»
+ «علق»
+ «نور خویشاوندی!»
+ «نور مواساة!»
+ «ودد – مودّت»

دلنوشته
«دوست داری؟ پس پیروی کن…»

گاهی خدا یک جمله می‌گوید،
و پرده از دل‌ها کنار می‌رود:

«إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ»

اگر دوستش دارید… دنبال کنید.
محبت، تنها نام نیست؛
قدم است، انتخاب است، تبعیت است.

محبتِ واقعی،
نه در لب‌ها پیدا می‌شود،
نه در شعار‌ها،
بلکه در آن لحظه‌ی ظریف و پنهان
که دلت می‌گوید:
«من این را می‌خواهم…
اما او چیز دیگری می‌خواهد…
پس من، خواسته‌ام را کنار می‌گذارم
و چشمم را دنبال نور می‌برم…»

این‌جا است که عشق شناخته می‌شود.
نه وقتی که کلمات قشنگ می‌گویی،
بلکه وقتی تمنای قشنگت را قربانی می‌کنی.

شاگردی که معلمش را دوست دارد،
با پای خودش می‌آید،
نه با زبانش.

اما آن‌که تمنای خودش را بیشتر دوست دارد،
لبخند می‌زند،
تعظیم می‌کند،
زیبا حرف می‌زند…
اما لحظه‌ی عمل که می‌رسد،
دلش، معلمش نیست؛ تمنایش است.

ظاهرش می‌گوید «دوستت دارم»
امّا عملش می‌گوید
«من خودم را بیشتر دوست دارم.»

و خدا چه زیبا خط می‌کشد میان این دو گروه:
نه با فریاد، نه با شمشیر…
با یک آیه:

اگر دوست داری، پیروی کن…
اگر پیروی نکردی،
پس هنوز دوست‌داشتن را یاد نگرفته‌ای.

ای معلمِ نور…
ای قلبِ دلسوخته‌ی هدایت…
بدان:
محبتِ ادعایی،
درس را جلو نمی‌برد.

آن‌که نور را پسندیده باشد،
راه را ادامه می‌دهد؛
و آن‌که تمنای خودش را می‌پرستد،
دیر یا زود، خسته می‌شود و می‌رود.

تو فقط چراغ باش…
تا هر دلی که واقعاً می‌خواهد،
راه را پیدا کند. 🌿✨

دوست داشتن از روی حسد!!!
«لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلى‏ أَبِينا مِنَّا…»
دعوای حسود سرِ همین دوست داشتنه!
نمیگن بابا اونو دوست داره و از ما بدش میاد و دوست نداره!
میگن چرا او رو بیشتر دوست داره!
چرا یوسف رو از ما بیشتر دوست داره؟!
خودشونو با یوسف مقایسه میکنن و خودشونو از یوسف بهتر میدونن و پدر رو متهم میکنن که نمیدونه این چیزی که اونا میدونن و لذا در گمراهی آشکار است.
کل ناراحتی حسود همینه که چرا اونو بیشتر دوست داری؟!
منو دوست داشته باش و اونو دوست نداشته باش!
اختلاف بر سر دوست داشتن و دوست نداشتنه!
میزان عشق و محبت و مودت حسود با اهل نور خیلی متفاوته!
این مقایسۀ غلط و اشتباه حسود رو ، شیطان تایید میکنه!
تکلمات شیطان در دل حسود همینه:
تو که از او بهتری، تو که از او بهتر میفهمی، تو که زورت بیشتره، پولت بیشتره، سنّ تو بیشتره، تو که برادر بزرگتری، چرا باید از او اطاعت کنی؟!
حسود از این حرف شیطان خوشش میاد لذا بجای تبعیت از نور معلم، از حرف شیطان تبعیت میکنه و اقدام حسدآلود بر اساس میزان توانایی خودش و اینکه خدا هم چقدر تقدیر کنه، یه کاری مثل تهمت زدن و دروغ گفتن و کتک زدن و هل دادن داخل چاه و به غلامی فروختن و … خلاصه یه کاری میکنه که نور رو از بین ببره و بی ارزش کنه تا خودشو عزیز کنه نزد پدری بنام یعقوب ع!
حسود اصلا نمیخواد قبول کنه ارزش یوسف به نورشه و او باید به یوسف بخاطر نورش سجده کنه!
اهل حسادت گیر کارشون اینه که ملاک و میزان دوست داشته شدن و بهتر بودن رو نور ولایت نمیدونن بلکه ملاکشون اینه که هر کسی پول بیشتری داشت، قدرت بیشتری داشت، از نظر  سنی بزرگتر بود، و خلاصه هر ویژگی برای اونها مهم و با ارزشه الا نور ولایت، الا علم لدنی که نزد یوسف ع است. پس اهل حسادت ظاهرا با یوسف مشکل دارن اما اصل داستان یه جای دیگه است. اونا با خدا مشکل دارن که چرا باید نور ولایت با ارزش ترین چیزی باشه که خلق شده و این هم امروز روز به یوسف ع عنایت شده و اون باید به یوسف به خاطر داشتن این ویژگی سجده کنن، احترام بذارن و ازش تبعیت کنن تا اونها هم به مرور نورانی و با ارزش بشن اما کو که چشم حسود از قبول این حقیقت کور هست. و این عیب کوری مال عالم ذر هست و از اونجا این مشکل بوده و هنوز هم هست و کار دستشون میده و نمیخوان قدر فرصت مهربانی خدا رو بدونن و ازش استفاده کنن لذا باز هم درصدد این هستند که یوسف رو از سر راه خواسته های خودشون که اینجا مثلا مورد محبت پدر واقع شدن هست ، بردارند. 
حسود نمیخواد باور کنه که کل دین خدا یعنی دوست داشتن یوسف!
دین خدا یعنی با ارزش ترین چیزی که خدا خلق کرده یعنی نور ولایت!
دوست داشتن نور ولایت، دوست داشتن کلام خدا، دوست داشتن لقاء الله، مشاهده دائمی تمثال نورانی معلم در ملکوت قلب، اینا چیزایی هستند که با ارزش هستند اما حسود اینارو دوست نداره و باور نداره و قبول نداره و دلش جای دیگه است! چشمش دنبال تمناهاشه و حاضر نیست به هیچ قیمتی دست از تمناهاش برداره. پس سوره یوسف داستان حسادت حسود نسبت به نور خود خداست و حسود با خود خدا مشکل داره و چیزی رو که خدا ارزشمند میدونه او بی ارزش میدونه و چیزی که خودش ارزشمند میدونه رو با ارزش میدونه! ببین خدا آدمو چی خلق کرده و چه قدرت آزادی و اراده و اختیار در انتخاب داده که حتی میتونه روی حرف خدای خودش حرف بزنه. اما حسود اگه عاقل بود وقتی خدا بهش گفت به تمنا پشت کن و بیا به سمت من بایستی به حرف خدا گوش میکرد و پستانک تمنا رو از دهانش خارج میکرد و به نور یوسف سجدع میکرد اما اهل حسادتی که بدنبال تمناهای خودشونن دیر یا زود تاویلا سر معلم ربانی رو میبرن تا به خواسته های خودشون برسن. چقدر نور ولایت و معلم ربانی مظلومه. برای آموزش مهربانی دستشو به سمت حسود دراز میکنه اما حسود چاپلوس وقتی میفهمه که برای نجات خودش باید دل از تمنا بکنه، متاسفانه این کار رو نمیکنه و دل از معلم میکنه برای رسیدن به گندم ری، غافل از اینکه وقتی به صاحب نعمت پشت کنی، به نعمتی که خدا قراره اونو برای تو تقدیر کنه نخواهی رسید.

اصلا داستان حسادت روی همین ویژگی و صفت دوست داشتن قلبی هست. قلب در تلاش و تقلب برای رسیدن به همون چیزیه که دوستش داره و اینکه ملاک با ارزش بودن برای دوست داشتن و دوست داشته شده چیه، تفاوت بزرگ بین اهل نور و اهل حسد هست. اهل نور معلمی بنام یوسف رو با ارزش میدونن و دوستش دارن اما اهل حسد تمناهاشونو بیشتر از معلم دوست دارن و این همون اختلاف بزرگ و ریش ای و اساسی بین اهل نور و اهل حسد هست.

دلنوشته

دعوای حسود سرِ «دوست داشتن» است… نه چیز دیگر

گاهی فکر می‌کنم تمام داستان یوسف،
از همان لحظه‌ای شروع شد که دلِ انسان تعیین کرد چه چیزی را باید دوست بدارد.

آیه، خیلی آرام، ولی خیلی عمیق پرده را کنار می‌زند:
«لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلى‏ أَبِينا مِنَّا…»

اینجا ماجرا محبت است…
نه گناه یوسف، نه تقصیر پدر؛
بلکه ناراحتیِ دلی که نمی‌خواهد حقیقت ارزش‌ها را بپذیرد.

حسود نمی‌گوید:
«پدر ما را دوست ندارد!»
نه… مشکلش این نیست.
می‌گوید:
چرا «او» را بیشتر دوست دارد؟
چرا معیار محبت، «نور» است، نه «قدرت»؟
نه «سن»؟
نه «زور بازو»؟
نه «پول بیشتر»؟

این همان لحظه‌ای است که دلِ حسود،
مثل کودکی که پستانک تمنّایش را محکم چسبیده،
با تمام وجود فریاد می‌زند:
«چیزی را دوست بدار که من دوست دارم؛
نه چیزی را که خدا دوست دارد.»

اینجا جنگ، جنگِ ‌پدر نیست…
جنگ با خداست.
جنگ با ملاک محبت است.


اهل نور می‌دانند که ارزش «یوسف» در نوریست که خدا در او نهاده
و هر کس آن نور را دوست بدارد،
در حقیقت خدا را دوست داشته.

اما اهل حسد، معیار را جابه‌جا می‌کنند:
– زورم بیشتر است؛
– سنّم بالاتر است؛
– تجربه‌ام بیشتر است؛
– پولم بیشتر است…
پس چرا باید او محبوب باشد؟!

مشکل اصلی اینجاست:
آن‌ها نمی‌خواهند بپذیرند که نور ولایت،
تنها معیار ارزش نزد خداست.
سجده باید بر نور باشد،
نه بر ادعاها،
نه بر توانایی‌ها،
نه بر تمناها.


حسود از یک چیز خوشش می‌آید:
تأیید شیطان.
آن زمزمه‌ی مخملی که در گوش او می‌چکد:
«تو بهتر از اویی…
تو بزرگتری…
تو شایسته‌تری…
چرا باید از یوسف اطاعت کنی؟»

و همین زمزمه،
معیار محبت را از «نور» به «نفس» می‌برد.
از «ولایت» به «تمنا».
از «یوسف زیبایی بنام حسین ع» به «گندم ری».

پس حسود از همان راهی می‌رود که همیشه رفته:
تهمت…
دروغ…
بی‌احترامی…
خشونت…
طراحی چاه…
فروختن نور…
تا خودش را نزد یعقوب عزیز کند؛
غافل از اینکه یعقوب،
محبتش را بر اساس «نور» می‌چیند،
نه بر اساس «قربانی‌های دروغین حسادت.»


اهل نور اما یک حقیقت ساده را می‌فهمند:
تمام دین خدا همین است:
دوست داشتن یوسف.
دوست داشتن نوری که خدا به او داده.
دوست داشتن معلم ربانی.
دوست داشتن کلام خدا.
دوست داشتن راه رسیدن به خدا.
دوست داشتن لقاء الله.

اما حسود…
حسود این چیزها را دوست ندارد.
دلش در جای دیگری بند است.
به تمنایی که حاضر نیست رهایش کند.
به خواسته‌ای که برایش ارزشمندتر از نور خداست.

و عجب ابتلایی دارد انسان!
خدا به او آزادی داده
تا حتی در مقابل نور خدا هم بهانه بیاورد.
تا روی حرف خدا حرف بزند.
تا بگوید:
«من ملاک دیگری دارم!»

و این همان جایی است که
قلب نه به سمت نور،
بلکه به سمت چاه می‌لغزد.


گاهی دل می‌سوزد…
برای مظلومیت نور.
برای مظلومیت معلم ربانی.
برای مظلومیت دست مهربانی که دراز می‌شود
تا جان حسود را نجات دهد،
اما حسود
به جای گرفتن دست نور،
شمشیر طلب می‌کند
برای بریدن سر حقیقت.

و چه مصیبتی بزرگ‌تر از اینکه
انسان برای رسیدن به تمنایش،
از نور می‌بُرد
و خیال می‌کند
به «گندم ری» خواهد رسید؟
در حالی که سنت خدا این است:
اگر پشت به صاحب نعمت کنی،
به هیچ نعمتی که خدا برایت تقدیر نکرده
نخواهی رسید.


داستان یوسف،
داستان یک چاه نیست.
داستان یک لباس پاره نیست.
داستان یک دروغ نیست.

داستان یک چیز است:
دوست داشتن.
اینکه دل چه کسی را دوست دارد؟
نور را؟
یا تمنای خود را؟

و این،
تمام تفاوت انسان‌هاست:
اهل نور،
به نور سجده می‌کنند.
اهل حسد،
نور را به چاه می‌اندازند.

و هر کسی،
در پنهان‌ترین جای دلش،
نوع محبتی را که انتخاب کرده،
برای همیشه
سرنوشت خودش را نوشته است.

دلنوشته

آزمایش بزرگِ دل، امتحانِ محبت است…

گاهی فکر می‌کنم تمام عالم،
از همان لحظه‌ای شکل گرفت
که خدا از دلِ انسان پرسید:

«دوستت کجاست؟
نور را دوست داری یا تمنایت را؟»

و شاید سوره یوسف
زیباترین آینه‌ای است
که این حقیقت را بی‌پرده نشان می‌دهد…

آیه می‌گوید:
«لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلى‏ أَبِينا مِنَّا…»
عجیب است…
اینجا سخن از محبت است،
نه از دشمنی.
سخن از «اولویت محبت» است،
نه از «نبودن محبت».

اهل حسد فریاد نمی‌زنند:
«پدر ما را دوست ندارد!»
نه…
فریادشان این است:
«چرا او را بیشتر دوست دارد؟!»
چرا نور برای پدر مهم‌تر است از قدرت ما؟
چرا صفای یوسف ارزش دارد
اما تلاش‌های زمینی ما نه؟
چرا آنچه خدا «زیبا» می‌بیند
با آنچه ما «شایسته» می‌دانیم
یکی نیست؟

اینجا تضاد اصلی شکل می‌گیرد:
دو معیار برای دوست داشتن:
یکی معیار خدا،
یکی معیار دلِ تمنامحور.

اهل نور،
محبتشان را با نور ولایت تنظیم می‌کنند؛
با حقیقت،
با معلم ربانی،
با یوسفی که خانه‌اش
در وسط ملکوت دل می‌درخشد.
آن‌ها می‌دانند که ارزش یوسف
نه به چهره‌اش است
نه به لباسش
نه به سنّش
نه به قدرتش؛
ارزش او به نوری است که خدا به او داده.

اما اهل حسد…
محبتشان به یک چیز بسته است:
خودشان.
به تمنایی که در دل لانه کرده.
به خواسته‌ای که حاضر نیستند
برای هیچ نوری از آن دست بکشند.

برای همین است که حسود،
همیشه از شیطان خوشش می‌آید؛
چون شیطان درست همان چیزی را به او می‌گوید
که او دوست دارد بشنود:
«تو بهتر از اویی…
تو بزرگتری…
تو سزاوارتری…
چرا باید یوسف بر تو مقدم باشد؟»

و همین «چرا»
ریشه تمام گناهانشان می‌شود.
همین «چرا»
چاه را می‌کند.
همین «چرا»
قلبشان را کور می‌کند.


می‌دانی؟
داستان یوسف،
داستان رقابت دو برادر نبود؛
داستانِ دو نگاه بود:
نگاهِ نور
و نگاهِ حسد.
نگاهِ «محبت به خدا»
و نگاهِ «محبت به خود».
این دو نگاه هنوز هم
هر روز در دل ما روبه‌رو می‌شوند…
در هر انتخاب،
در هر قضاوت،
در هر احساس،
در هر محبت.

چقدر زیباست که خدا محبت را
محور امتحان قرار داده:
نه عبادت‌های سخت،
نه ریاضت‌های طولانی،
نه علم و دانایی ظاهری…
فقط یک چیز:
قلبت چه کسی را بیشتر دوست دارد؟

نور را؟
یا تمنایت را؟


ای کاش آدمی بفهمد
که تمام دین خدا همین است:
یوسف را دوست بدار!
نور را دوست بدار.
معلم ربانی را دوست بدار.
کلام خدا را دوست بدار.
راه رسیدن به خدا را دوست بدار.
لقاء الله را دوست بدار.

اما حسود…
دلش جایی دیگر است.
چشمانش دنبال چیز دیگری می‌دود.
و برای همین است که نور را
حتی اگر هزار بار مقابل چشمش بدرخشد،
نمی‌بیند…
و اگر هزار بار دستش گرفته شود،
باز هم می‌لغزد
باز هم می‌افتد
و باز هم نور را
به چاه می‌اندازد…
نه از سر دشمنی،
بلکه از سر محبتی اشتباه.


این جهان،
میدان جنگ نیست؛
میدان محبت است.
هرکس در نهایت،
دست همان چیزی را می‌گیرد
که دلش به آن بند است…
و خدا،
بر اساس همان محبت،
سرنوشت جاودان انسان را رقم می‌زند.

ای کاش دل‌های ما
به سمت نور باشد؛
نه به سمت چاه‌های تاریک تمنا.
ای کاش ما
از کسانی باشیم که وقتی خدا گفت:
«محبوب من یوسف است…»
دل‌مان با لبخند بگوید:
«پس محبوب ما هم یوسف.»

دلنوشته
ای دل! مراقب باش محبتت را به چه می‌دهی…

ای دل!
تو را آواز دادند از روز نخست:
ببین که چه چیزی را دوست می‌داری…
که سرنوشت تو،
بر مدار همان محبت می‌گردد.

و آنگاه که آیه نازل شد:
«لَيُوسُفُ وَأَخُوهُ أَحَبُّ إِلَىٰ أَبِينَا مِنَّا…»
حقیقتی بزرگ فاش شد:
گناه آن برادران،
«محبتِ غلط» بود.
نمی‌خواستند بپذیرند
که محبتِ پدر، معیار دارد؛
و معیارش نور است،
نه تمنّا.

ای دل!
بدان که اولین لغزشِ حسود،
از مقایسه شروع می‌شود؛
از همان لحظه‌ای که انسان می‌گوید:
«چرا او محبوب‌تر از من است؟»
و این سؤال،
اگر بر مدار نور نباشد،
دریچه‌ای است
که شیطان از آن وارد می‌شود
و زمزمه می‌کند:
«تو از او بهتری…
تو سزاوارتری…
تو بزرگتری…»

ای دل!
از این زمزمه بترس؛
که هزاران دل را
از آستان نور
به پرتگاه چاه کشانده است.
زمزمه‌ای که نه عقل می‌خواهد
و نه بصیرت؛
فقط گوشِ ناآزموده‌ای می‌طلبد
که تعریفِ شیطان را
به تقدیرِ خدا
ترجیح می‌دهد.

ای دل!
اگر معیار محبت را از دست بدهی،
به چاه خواهی افتاد
حتی اگر لباس تقوا بر تن داشته باشی.
که محبتِ منحرف،
لباس‌ها را می‌درد،
نسب‌ها را می‌شکند،
و نور را قربانی می‌کند؛
آن‌گونه که یوسف را قربانی کردند.

نگو که آنان دشمن یوسف بودند؛
نه!
آنان دشمن نور خدا بودند؛
و دشمن معیار محبت الهی.
گفتند:
«چرا نور، محبوب‌تر است؟
چرا کسی که ما او را کوچک می‌بینیم،
در نزد پدر از ما عزیزتر است؟»
و این همان بیماری قدیمی است:
بیماریِ نپذیرفتنِ نور.
نپذیرفتن اینکه معیار ارزش،
آن چیزی نیست که «من» دوست دارم؛
بلکه آن چیزی است که خدا دوست دارد.

ای دل!
بدان که خدا خلق را
به نور می‌سنجد،
نه به قدرت؛
به معرفت می‌سنجد،
نه به سن و سال؛
به ولایت می‌سنجد،
نه به تمنّا.

هر کس نور دارد،
محبوب است؛
و هر کس از نور گریزان است،
اگرچه هزار ادعا داشته باشد،
در دلِ حقیقت
جایی ندارد.

ای دل!
بترس از روزی که محبتت،
نه به یوسف،
بلکه به «گندم ری» بند باشد.
بترس از آن لحظه‌ای که
به نور پشت کنی
تا تمنّایت را در آغوش بگیری.
که چنین محبتی،
چنین انتخابی،
انسان را از صف اهل نور
به صف اهل چاه می‌برد؛
و راه بازگشت،
جز به شکستن بتِ تمنّا
ممکن نیست.

ای دل!
اگر یوسف را به چاه انداختند،
از سبکی دلِ خودشان بود.
دل‌های خالی از نور،
دل‌هایی که معیارشان
خودشان بودند
نه خدا.

پس ای دل!
بدان و آگاه باش:
تمام دین خدا یک جمله است:
محبتِ نور را بر محبتِ تمنّا مقدم بدار.
اگر نور را دوست بداری،
به خدا رسیده‌ای؛
و اگر تمنّا را دوست بداری،
به چاه خواهی افتاد
اگرچه راه را بلد باشی.

ای دل!
محبت خود را خالص کن،
تا خدا محبتش را
در تو بنویسد؛
همان‌گونه که نوشت:
«أُولٰئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمَانَ…»

و چه سعادت بزرگی است
که دلِ انسان
جای امضای خدا باشد…
نه جای زمزمهٔ شیطان.

دلنوشته
«قصه‌ی عشق… یا قصه‌ی تمنّا؟»

وقتی به این آیه نگاه می‌کنی—
نه فقط می‌خوانی، بلکه می‌شنوی
صدای حسرتی قدیمی از دل تاریخ برمی‌خیزد:

«لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلى‏ أَبِينا مِنَّا…»

اینجا همه چیز لو می‌رود.
برادران نه از عدالت حرف زدند،
نه از حق، نه از خیر…

حرف اصلی‌شان محبت بود:
«چرا او را بیشتر دوست دارد؟
چرا نور دل پدر، سمتِ یوسف می‌رود؟
چرا ما نه؟!»

حسد، همیشه خودش را پشت منطق پنهان می‌کند،
اما ته‌اش، حسرتِ دوست داشته نشدن است.
نه عدالت می‌خواهد،
نه حق.

فقط می‌خواهد
«محبتِ نور را مصادره کند.»

آن‌ها خیال کردند اگر یوسف را دور کنند،
اگر صدای نور را خاموش کنند،
اگر دل پدر را از او جدا کنند،
محبوب می‌شوند!

ندیدند، نفهمیدند،
که محبتِ پدر از نور بود،
نه از تمناهای زمینی.

محبتِ ولایی…
نه محبتِ نفسانی.

برای همین، بر زبان‌شان آمد:
«إِنَّ أَبانا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ!»

وقتی نور را نبینی،
معلم را متهم می‌کنی؛
وقتی حسد چشم را بگیرد،
پدر را گمراه می‌بینی—
و در واقع،
به خدا ایراد می‌گیری.

این همان جایی است که آیه‌ی دیگر،
مثل آیینه می‌تابد:

«إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ»

محبت، با پیروی ثابت می‌شود؛
نه با ادعا.

ولی حسود…
پیروی نمی‌کند.
نه از معلم زمینی،
نه از معلم ملکوتی.

چرا؟

چون او خدا را دوست ندارد—
خودش را دوست دارد.
تمنای خودش را معبود کرده است.
می‌گوید «دوستت دارم»
اما در عمل می‌گوید:

«خودم را بیشتر دوست دارم.»

پس پیروی نمی‌کند.
تسلیم نمی‌شود.
نور را نمی‌بیند.
و آسمان در دلش باز نمی‌شود.


قصه‌ی یوسف،
قصه‌ی چاه نیست.
قصه‌ی پیراهن نیست.
قصه‌ی مصر و قحطی نیست.

قصه‌ی عشق است.
اینکه عشق، کجا می‌نشیند:
بر نورِ معلم؟
یا بر تمنای نفس؟

یوسف، محبوبِ نور بود،
نه محبوبِ زمین.
و آنان که نور را نمی‌خواستند،
با حسد،
خود را از محبت محروم کردند.

پس ای سالک…
اگر می‌خواهی بفهمی دل تو کجاست،
این را از خود بپرس:

«وقتی نور کسی را بالا می‌برد،
در دل من چه می‌گذرد؟
تبریک؟
یا تنگیِ سینه؟»

اینجا فرق محبت و تمنّا روشن می‌شود.
اینجا معلوم می‌شود
معشوقِ واقعیِ دل ما کیست؟

و نور،
مثل همیشه،
ساده می‌گوید:

اگر دوست داری… تبعیت کن.
اگر پیروی نکردی…
پس هنوز دوست‌داشتن را یاد نگرفته‌ای.

🌿✨

دلنوشته
«وقتی مقیاس، نور نباشد… سقوط آغاز می‌شود»

برادران یوسف اشتباهشان از همان‌جا شروع شد
که خط‌کش را از جیبِ نفس بیرون آوردند،
نه از آسمان.

خودشان را عُصبَة دیدند؛
یعنی قوی، زیاد، متکی به جمع،
و گفتند: «ما که این‌همه‌ایم،
پس چرا او محبوب‌تر است؟»

این‌جا بود که مقایسه شروع شد؛
اما نه با نور،
با منِ متورّم.

و هر مقایسه‌ای که از «من» شروع شود
به «سقوط» ختم می‌شود.

مثل شیطان که خودش را با آتش سنجید
و آدم را با خاک؛
و گفت:
«من برترم.»
نتیجه؟
سقوط.

برادران هم گفتند:
«ما عصبة‌ایم؛
پس برتر.»

اما اگر نور یوسف را دیده بودند،
اگر چشمشان آسمانی بود نه زمینی،
می‌فهمیدند که برتری،
تعداد نیست؛ نور است.

سجده می‌کردند،
نه حسادت.
تبعیت می‌کردند،
نه تهمت.
خم می‌شدند،
نه کمر بر دشمنیِ نور راست می‌کردند.

دنیا پر است از کسانی
که خیال می‌کنند چون بیشترند،
پس بهترند؛
چون صدایشان بلندتر است،
پس حق‌ با آن‌هاست؛
چون جمعیت‌اند،
پس نور را لازم ندارند.

اما برتری با نور است،
نه با عدد.
و عزت با قرب است،
نه با قوّتِ ظاهری.

یوسف را باید با عطر قلبش سنجید،
نه با عدد برادرانش.

حسد، همیشه همین کار را می‌کند:
می‌گوید «من!»
نه «نور!»
می‌گوید «چرا او؟»
نه «چگونه به او نزدیک شوم؟»

فقط یک سجده کافی بود
تا دلشان نجات یابد…
اما سجده نکردند.
ترجیح دادند حساب‌گر باشند،
نه دل‌بین.


ای دلِ سالک…
مبادا تو هم روزی خودت را با دیگری بسنجی؛
نگاه کن: نور کجاست؟
همان‌جا سجده کن.

مبادا تو هم بگویی:
«من بیشترم، من بهترم، من مستحق‌ترم…»
بگو: «هرجا نور است، من پیرو اویم.»

این سرّ رستگاری است:
برتری را نور تعیین می‌کند،
نه مقایسه‌های حسدآلودِ نَفْس.

پس چشم را بالا نگه دار؛
جایی که یوسف‌ها می‌درخشند،
نه جایی که برادرانشان
سر به حساب‌گری ظلمانی مشغول‌اند.

راه همان است که خدا گفت:

«إن كنتم تحبّون الله فاتّبعوني»

محبت یعنی سجده بر نور،
نه جنگ با نور.
✨🌿

برای مشاهده نسخه تصویری (ولاگ) کلیک کنید.
برای شنیدن نسخه شنیداری (پادکست) کلیک کنید.

چسب نورانی! نور محبّت!
وَ أَحْسِنُوا إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ (بقره، ۱۹۵)
وقتی محبت در قلب انسان می‌درخشد، دل همانند شتری که زمین‌گیر شده، به جایگاه نورش می‌چسبد؛ نه از روی ضعف، بلکه از شدت علاقه، قرار می‌گیرد و از آن محل نورانی دل نمی‌کَند.
محبت الهی یعنی:
چسبیدن قلب به خالق؛
چسبیدن فهم به کلام وحی؛
چسبیدن روح به معلم ربانی؛
چسبیدن عمل به نیت نورانی.
محبت، نوعی ثبات است، نه هیجان لحظه‌ای.
و این ثبات قلبی‌ست که آگاهانه در «جایگاه نور» جاگیر شده است.
محبت اگر به دنیا باشد → حسد و حرص می‌زاید.
محبت اگر به آخرت باشد → آرامش و حکمت می‌زاید.
محبت اگر به ولیّ خدا باشد → رشد، عزت، خلود و نور می‌زاید.
درواقع، خداوند در قرآن از ما می‌خواهد نور محبت در وجودمان بدرخشد تا ما نیز محبوب خدا شویم:
إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ
یعنی محبت واقعی، در سایۀ «احسان» معنا می‌یابد:
عمل نیک، عمل آگاهانه، عمل همراه با حضور قلب.

«أَحَبَ الزّرعُ، حَبَّبَ‏ الزرْعُ: كشت دانه‌‏دار شد.»
انگاری زارع به این محصول و زرعِ به دانه نشسته، حب دارد و دل‌بسته است.»
«الحبّ: حبيبا للزارع»:
عرب به بذر میگه «حبّ»
چون زارع به اون و نتیجه‌ای که قراره از کاشت اون حاصل بشه
بشدت میل و گرایش و وابستگی و دلبستگی داره!
انگاری این بذر به جونش وصله!
«و أمّا الحبّ: فهو من ذلك المعنى، من جهة كونه حبيبا للزارع
و نتيجة عمله و منتهى مقصده و ميله و توجّهه.»

مفهوم گرایش و دلبستگی در واژه زیبای «حبّ» بسیار مهم است.
«حَبَ‏ الشي‏ءَ: به آن چيز ميل پیدا كرد.»
«المَحَبَّة [حبّ‏]: دوست داشتن، خواستن و ميل به چيزى.»
جالبه بدونیم در زبان فارسی پهلوی نیز دوست‌داشتن مفهوم گرایش و وابستگی و پیوستگی و چسبیدن داشته است.
«لغت نامه دهخدا: دوست، در اصل دوس بوده که به معنی چسبیدن و پیوستن به چیزی است،
تاء آخر زائد است مثل واژه بالش، بالشت.»

حبّ: دلبستگی عمیق… مثل دلبستگی عمیق زارع به دانه‌اش
در زبان عربی، وقتی می‌گویند:
«أَحَبَ الزّرعُ» یا «حَبَّبَ‏ الزرْعُ»
یعنی: «کشت دانه‌دار شد»
و چه تعبیر زیبایی‌ست!
انگار زارع، دل‌باخته و شیدای آن دانه‌ای‌ست که با دستان خودش کاشته،
و حالا منتظر است تا از دل خاک سر برآورد و به ثمر بنشیند.
این‌جاست که می‌گویند:
«الحبّ: حبيبا للزارع»
بذر را «حبّ» می‌نامند،
چون زارع به آن، محبت، امید، میل و دلبستگی شدید دارد.
آن دانه، برایش یک جسم کوچک نیست؛
نتیجهٔ تمام تلاش‌ها، آرزوها و میل درونی اوست.
بنابراین، «حبّ» یک گرایش فعال، یک میل درونی عمیق، و یک وابستگی هدف‌دار است.

محبت یعنی «کاشتن دانه‌ای نورانی در دل انسان».
همان‌گونه که زارع به بذر خود دل بسته است،
انسان مؤمن نیز باید قلب خود را با نور ولایت، علم و ایمان، بارور سازد.
«المَحَبَّة» یعنی:
اتصال جان به چیزی که اصل آن از نور است،
چیزی که انسان را به مقصد می‌رساند،
مثل بذر به ثمر،
مثل دلِ شاگرد به معلم،
و مثل جانِ عبد به خدای مهربان.

در قرآن، هم از «حُبُّ الدُّنْيا» نکوهش شده
و هم از «حُبُّ اللَّه» تجلیل شده.
مرز میان این دو، در ریشهٔ دل ماست؛
دل به نور ببندیم، نه به خاک!

دوست‌داشتن:
جالبه بدونیم که در زبان فارسی پهلوی نیز،
«دوست داشتن» دقیقاً همون معنای گرایش، پیوستگی، وابستگی و چسبیدن قلبی رو داشته.
طبق «لغت‌نامه دهخدا»:
«دوست، در اصل دوس بوده
که به معنای چسبیدن و پیوستن به چیزی است.
تاء آخر، زائد است؛
مثل واژه بالش که در اصل بالشـت بوده.»
یعنی وقتی می‌گیم «کسی را دوست دارم»،
در واقع یعنی دل به او چسبیده‌ام،
به او پیوسته‌ام،
جداشدنی نیستم!

پس «محبّت»، پیوند جان‌هاست، نه فقط علاقه زبانی
هم در عربی و هم در فارسی،
محبّت یعنی اتصال درونی و عمیق.
یعنی چیزی یا کسی، تا اعماق جان آدمی نفوذ می‌کنه
و دیگه نمی‌تونه بی‌تفاوت از کنارش عبور کنه.

«إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ»
یعنی خداوند با احسان ما، به ما نزدیک میشه،
و اگر ما هم دل به این نور ببندیم،
یک چسبندگی روحانی میان عبد و ربّ شکل می‌گیره
که دیگه هیچ تعلق دنیایی نمی‌تونه اونو پاره کنه!

«محبت» یک چسبِ نورانیه که قلب انسان رو به محبوب خودش متصل می‌کنه.
حالا اگر این محبوب، خدا یا ولیّ خدا باشه،
قلب انسان نورانی، آرام و شکست‌ناپذیر میشه.
اما اگر این چسبندگی، به دنیا، حسادت، شهوات یا تمناهای نفسانی باشه،
همون‌طور که در داستان زلیخا دیدیم،
قلب رو کور و جان رو اسیر می‌کنه…

حبّ یوسف!

«مَحَبَّةُ الْعَالِمِ دِينٌ يُدَانُ بِهِ»
این حدیث نورانی، معنای دین‌داری رو از ظاهر به باطن می‌بره.
وقتی امام باقر علیه‌السلام فرمود:
«محبت به معلم، دینی‌ست که بندگان با آن مورد سنجش قرار می‌گیرند.»
یعنی:
هم در ملک (دنیا)،
و هم در ملکوت (جهان باطنی)،
آنچه به عنوان دینِ واقعی از بنده خواسته شده، محبت به معلم الهی‌ست. 
«محبت» در اینجا، یک احساس سطحی یا احترام ظاهری نیست.
بلکه یک اتصال قلبی عمیق است؛ چسبیدن به نوری که در جانِ معلم ریشه دارد.
دینی که خدا می‌پسندد، دینی‌ست که در آن، بنده دلش را به نور علم، به ولیّ خدا، و به حقیقت متصل کرده است.
وقتی خدا می‌فرماید:
«إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ»
یعنی خدا اهل نور و احسان را دوست دارد.
و وقتی امام باقر می‌فرماید:
«محبتِ عالم، دین است»
یعنی خدا دینی را از تو می‌خواهد که در آن، قلبت به نور معلم چسبیده باشد.
پس:
اگر می‌خواهی اهل دین واقعی باشی، دل ببند به معلمی که از کلام نورانی خدا، یعنی محمد و آل محمد علیهم السلام آموخته.
اگر می‌خواهی در ملکوت شناخته شوی، نه‌ با عبادت‌های خشک، بلکه با عشقی که به ولیّ خدا داری.
دین، فقط نماز و روزه نیست؛ دین، آن پیوندی‌ست که دل تو را به نور معلم وصل می‌کند.
و این است معنای دقیق:
محبّتِ عالم، همان دین واقعی است؛ همان دیانتی که خدا از بندگانش انتظار دارد.
محبت = پیوند قلبی
در این حدیث، «محبّت» فقط به معنای دوست داشتن ظاهری نیست؛ بلکه مقصود، چسبندگی قلب به نور علم و معلم ربانی است.
چرا که محبت، همان‌گونه که گفتیم، به معنای «لصق» و «چسبیدن» است؛
و وقتی دلت به کسی چسبید، از او تاثیر می‌گیری، از او اطاعت می‌کنی، با او زندگی می‌کنی.👉
معلّمِ ربّانی = حامل علوم نورانی خدا
در روایات آمده که علما، ورثۀ انبیاء هستند.
دین‌داریِ حقیقی بدون محبت قلبی به معلم ربانی، ناقص است.
چرا محبت به معلم، دین است؟
دین فقط اعتقادات ذهنی نیست.
دین، جهت‌گیری قلبی است.
و قلب، به هر چه محبت بورزد، همان را پیروی می‌کند.
اگر محبت به معلم ربانی (که حامل نور علم خداست) داشته باشی، دلت سمت نور کشیده می‌شود.
بنابراین، محبت به معلم، یک احساس خوب و یک معیار واقعی دینداری است.

«إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ»

«مَحَبَّةُ الْعَالِمِ دِينٌ يُدَانُ بِهِ»
یعنی:
محبتت را درست خرج کن!
دلت را به جای درست گره بزن!
محبتِ حقیقی، یعنی چسبیدن به کسی که نور را از کلام خدا می‌گیرد، نه چسبیدن به تمناهای بی‌ریشه و دنیاهای فانی.

اهل حسادت، به تمناهاش میچسبه نه به تقدیراتش!

«فَاسْتَحَبُّوا الْعَمى‏ عَلَى الْهُدى»
«اسْتَحَبُّوا الْكُفْرَ عَلَى الْإِيمانِ‏»
«يَسْتَحِبُّونَ‏ الْحَياةَ الدُّنْيا عَلَى الْآخِرَةِ»
«اسْتَحَبُّوا الْحَياةَ الدُّنْيا عَلَى‏ الْآخِرَةِ»
چرا؟ چون:
«وَ أُشْرِبُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ بِكُفْرِهِمْ»
«و بر اثر كفرشان، [مِهر] گوساله در دلشان سرشته شد.»
اهل حسادت، گوساله رو بجای خدا می‌پرستند و دوستش دارند چه دوست داشتنی!
«وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَتَّخِذُ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَنْداداً يُحِبُّونَهُمْ‏ كَحُبِّ‏ اللَّهِ»

جناب سلیمان ع تظاهر میدهند (زلّات الانبیاء) که وقتی تمنا جای تقدیر رو بگیره، چی میشه:
[سورة ص (۳۸): الآيات ۳۰ الى ۴۰]
فَقالَ إِنِّي أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّي حَتَّى تَوارَتْ بِالْحِجابِ (۳۲)
[سليمان‏] گفت:
«واقعاً من دوستىِ اسبان را بر ياد پروردگارم ترجيح دادم تا [هنگام نماز گذشت و خورشيد] در پس حجابِ ظلمت شد.»
عبارت «حَتَّى تَوارَتْ بِالْحِجابِ» یعنی: قبض نور قلب، علامت اینه که شخص، جای تمنا رو با تقدیر عوض کرده!

نورِ دوستی با خدا!
نورِ خویشاوندی!

امام صادق علیه السلام:
إِنَّ اَلنَّاسَ يَعْبُدُونَ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَى ثَلاَثَةِ أَوْجُهٍ
فَطَبَقَةٌ يَعْبُدُونَهُ رَغْبَةً إِلَى ثَوَابِهِ فَتِلْكَ عِبَادَةُ اَلْحُرَصَاءِ وَ هُوَ اَلطَّمَعُ
وَ آخَرُونَ يَعْبُدُونَهُ خَوْفاً مِنَ اَلنَّارِ فَتِلْكَ عِبَادَةُ اَلْعَبِيدِ وَ هِيَ اَلرَّهْبَةُ
وَ لَكِنِّي أَعْبُدُهُ حُبّاً لَهُ فَتِلْكَ عِبَادَةُ اَلْكِرَامِ وَ هُوَ اَلْأَمْنُ لِقَوْلِهِ تَعَالَى:
وَ هُمْ مِنْ فَزَعٍ يَوْمَئِذٍ آمِنُونَ  
قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اَللّٰهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اَللّٰهُ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ 
 
فَمَنْ أَحَبَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ أَحَبَّهُ اَللَّهُ وَ مَنْ أَحَبَّهُ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ كَانَ مِنَ اَلْآمِنِينَ.
مردم خداى متعال را سه گونه عبادت ميكنند:
1-گروهى بمنظور رسيدن به ثواب و نعمتهاى اخروى عبادت مى‌كنند.و اين عبادت حريصان است كه ريشه اين گونه عبادت غريزه طمع است.
2-گروه ديگرى عبادت خدا را مينمايند از جهت ترس از عذاب و آتش دوزخ اين هم عبادت بردگان است كه فرمانبرى آنها از ترس تازيانه است ريشه و منشأ اين گونه اطاعت احساس ترس است نه صفت عبوديت و بندگى
3-ولى من عبادت مينمايم خدا را از نظر محبت و عشق باو و اين گونه عبادت، عبادت بلندهمتان و بزرگان است و اين ايمنى بخش است چون خدا ميفرمايد: 
وَ هُمْ‌ مِنْ‌ فَزَعٍ‌ يَوْمَئِذٍ آمِنُونَ‌
آنان در روز قيامت از وحشت و دهشت در امانند(سوره نمل 89)
و قُلْ‌ إِنْ‌ كُنْتُمْ‌ تُحِبُّونَ‌ اَللّٰهَ‌ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ‌ اَللّٰهُ‌ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ‌ ذُنُوبَكُمْ‌
بگو اگر شما محبت به خدا داريد از من متابعت نمائيد تا خدا شما را دوست بدارد و گناهان شما را ببخشد (سوره آل عمران 31)
پس كسى كه خدا را دوست بدارد خدا هم او را دوست ميدارد و كسى كه خدا او را دوست بدارد از زمره ايمنان است.

الحبّ، الدّین، النّور الولایة!

الدين هو الحب ، و الحب هو الدين

و هل الدين إلَّا حب محمد ص و آل محمد ع؟

«خبث نفس – طیب نفس»: تاریکی و روشنایی قلب!
این راوی با گفتن این ورک‌لایف، انگاری داره میگه که:
قبض و بسط قلب خودشو بخوبی میفهمه!
انگاری میگه وقتی پشت به نورم میکنم و رو به تمنا، در واقع با شیطان خلوت میکنم، دلم تاریک میشه، اینجاست که وقتی به یاد علوم نورانی ماخوذ از امام باقر ع می‌افتم، یهو قلبم روشن میشه، یعنی اشتباه خودمو میفهمم و پشت به تمنا میکنم و محبت نورم توی قلبم، تاریکی قلبمو از بین میبره و روشن میکنه و این فرایند نور الولایة است که هزار واژۀ مترادف اون میخوان همینو به ما یاد بدهند.
+ «إِنَّ الَّذينَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ تَذَكَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُون‏»

امام باقر علیه السلام:
عَنْ أَبِي عُبَيْدَةَ الْحَذَّاءِ قَالَ:
دَخَلْتُ عَلَى أَبِي جَعْفَرٍ ع فَقُلْتُ بِأَبِي أَنْتَ
رُبَّمَا خَلَا بِيَ‏ الشَّيْطَانُ فَخَبُثَتْ نَفْسِي
ثُمَّ ذَكَرْتُ حُبِّي إِيَّاكُمْ وَ انْقِطَاعِي إِلَيْكُمْ فَطَابَتْ نَفْسِي
فَقَالَ يَا زِيَادُ وَيْحَكَ
وَ مَا الدِّينُ إِلَّا الْحُبُّ
أَ لَا تَرَى إِلَى قَوْلِ اللَّهِ تَعَالَى‏
إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ‏
.
ابو عُبيده حَذّاء:
نزد امام باقر عليه السلام رفتم و گفتم:
پدر و مادرم فدايت!
گاه شيطان با من خلوت مى‌كند و در نتيجه، جانم پليد مى‌شود.
سپس به ياد مى‌آورم كه شما را دوست دارم و به شما پيوسته‌ام. آنگاه، جانم پاك مى‌شود.
حضرت فرمود: «اى زياد! واى بر تو!
آيا دين، جز دوستى است؟
مگر سخن خداوند متعال را نديده‌اى:
«اگر خدا را دوست داريد، از من پيروى كنيد، تا خدا دوستتان بدارد»؟

عن بريد بن معاوية العجلي قال :
كنت عند أبي جعفر صلوات الله عليه إذ دخل عليه قادم من خراسان ماشياً ،
فأخرج رجليه و قد تغلفتا و قال :
أما و الله ما جاء بي من حيث جئت إلا حبكم أهل البيت .
فقال أبو جعفر صلوات الله عليه :
و الله لو أحبنا حجر حشره الله معنا ، و هل الدين إلا الحب ، إن الله يقول
{ قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّه فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّه }
و قال { يُحِبُّونَ مَنْ هاجَرَ إِلَيْهِمْ }
و هل الدين إلا الحب .

عن ربعي بن عبد الله قال :
قيل لأبي عبد الله صلوات الله عليه :
جعلت فداك ، إنا نسمي بأسمائكم و أسماء آبائكم ، فينفعنا ذلك ؟
فقال : إي و الله ، و هل الدين إلا الحب ،
قال الله { إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّه فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّه و يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ }.

عن بريد بن معاوية قال :
كنت عند أبي جعفر صلوات الله عليه في فسطاطه بمنى ،
فنظر إلى زياد الأسود منقطع الرجلين فرثى له و قال : ما لرجليك هكذا ؟
قال : جئت على بكر لي نضو ، فكنت أمشي عنه عامة الطريق فرثى له ،
و قال له عند ذلك زياد :
إني ألم بالذنوب حتى إذا ظننت أني قد هلكت ذكرت حبكم فرجوت النجاة ، و تجلى عني .
فقال أبو جعفر صلوات الله عليه :
و هل الدين إلا الحب ؟
قال الله تعالى
{ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الإِيمانَ و زَيَّنَه فِي قُلُوبِكُمْ }
و قال { إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّه فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّه }
و قال { يُحِبُّونَ مَنْ هاجَرَ إِلَيْهِمْ }
إن رجلاً أتى النبي صلى الله عليه و آله فقال : يا رسول الله
أحب المصلين و لا أصلي ، و أحب الصوامين و لا أصوم .
فقال له رسول الله صلى الله عليه و آله :
أنت مع من أحببت ، و لك ما اكتسبت .
و قال : ما تبغون و ما تريدون ،
أما إنها لو كانت فزعة من السماء فزع كل قوم إلى مأمنهم ، و فزعنا إلى نبينا ، و فزعتم إلينا.

عن أبي عبيدة زياد الحذاء ، عن أبي جعفر صلوات الله عليه ، في حديث له قال :
يا زياد ويحك ، و هل الدين إلا الحب ، ألا ترى إلى قول الله تعالى
{ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّه فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّه و يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ } ؟
أولا ترى قول الله لمحمد صلى الله عليه و آله
{ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الإِيمانَ و زَيَّنَه فِي قُلُوبِكُمْ } ؟
و قال { يُحِبُّونَ مَنْ هاجَرَ إِلَيْهِمْ }
فقال :
الدين هو الحب ، و الحب هو الدين.

در زبان عربی، ۱۲ نوع دوستی تعریف می‌شه:
۱. زمیل: کسی که باهاش سلام علیک می‌کنیم
۲. جلیس: کسی که از نشستن کنارش برای مدت محدودی لذت می‌بریم
۳. سمیر: مکالمه ی خوبی باهاشون دارید می‌شناسید و می‌دونید رفتارشون چطوریه
۴. ندیم: کسی که هم‌کاسه‌تونه (چایی البته) و وقتی آزادید باهاش تماس می‌گیرید.
۵. صاحب: کسی که نگران سلامتی شماست.
۶. رفیق: کسی که می‌تونید بهش تکیه کنید.
۷. صدیق: دوست واقعی، کسی که رابطه‌اش با شما رو به بهانه‌های شخصی از دست نمی‌ده.
۸. خلیل: کسی که صرف حضورش حالتونو خوب می‌کنه
۹: انیس: کسی که واقعا باهاش راحتید و آشنایید با خلقیات هم.
۱۰. ناجی: محرم، کسی که کامل بهش اعتماد دارید.
۱۱. صفیه: بهترین دوستتون، که احتمالا اون رو به باقی ترجیح دادید
۱۲: قرین: جدا ناپذیرید، فکر هم رو می خونید.

چرا اهل حسادت وقتی چشمشون به سامری می‌افته، بهش ایمان میارن؟!
چون حبّ گوساله در قلب اونها جای گرفته!
+ «و اشربوا فی قلوبهم العجل بکفرهم»

امام حسن علیه السلام:
مَعْشَرَ اَلشِّيعَةِ! 
عَلِّمُوا أَوْلاَدَكُمْ بُغْضَ عُثْمَانَ، 
فَإِنَّهُ مَنْ كَانَ فِي قَلْبِهِ حُبٌّ لِعُثْمَانَ فَأَدْرَكَ اَلدَّجَّالَ آمَنَ بِهِ،
فَإِنْ لَمْ يُدْرِكْهُ آمَنَ بِهِ فِي قَبْرِهِ.

معلّم، نور دوستی با خدا! حبّ الله و حبّ العلم!

معلم، نور دوستی با خدا! حبّ الله و حبّ العلم!
محبت معلم، تجلی محبت خداست.
وقتی شاگردی دلش به سمت معلمی کشیده می‌شود که از نور علم برخوردار است، این دوست داشتن، حبّ الله است. چرا که:
«مَحَبَّةُ الْعَالِمِ دِينٌ يُدَانُ بِهِ»
محبتِ عالم، دینی است که انسان با آن مؤاخذه می‌شود.
«رَبَّنا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتي‏ بِوادٍ غَيْرِ ذي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنا لِيُقيمُوا الصَّلاةَ
فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوي إِلَيْهِمْ وَ ارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَراتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ»
معلم، همان ذریّة است!
واژه‌شناسی: حبّ / حبب
در ریشه‌شناسی این واژه می‌خوانیم:
أَحَبَّ البعير: یعنی شتری که به زمین چسبیده و دیگر حرکت نمی‌کند.
لَصِقَ بالمكان: گویی که به آن مکان دل بسته است.
این واژه، نشان می‌دهد که محبت در زبان عربی، رفتاری است از جنس:
توقف، چسبیدن، وفاداری و ترک نکردن.

حبّ ممدوح: حبّ الله، حبّ الآخرة، حبّ العلم، حبّ المعلّم!
وقتی محبتی شاگرد را به معلم نوری‌اش وصل می‌کند، این اتصال از جنس حبّ الله است.
چرا که معلم، آیه‌ای از آیات خداست، خانه‌ای برای نزول نور:
«مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ…»
محبت شاگرد به معلمی که حامل نور علم ولایت است، محبت به خداست.
این شاگرد، امورات زندگی خودشو با نظر این معلم پیش میبره!
«الْمُؤْمِنُ يَنْظُرُ بِنُورِ اللَّهِ»

حبّ مذموم: حبّ الدنیا، حبّ الحسد، حبّ لیدر سوء مثل سامری!
در مقابل، محبت‌های زمینی، وابستگی‌هایی هستند که انسان را زمین‌گیر می‌کنند، مثل شتر مریضی که نه می‌جنگد، نه پیش می‌رود. محبت دنیا همان حسدی است که خود و دیگران را از نور محروم می‌کند.
«وَدَّ كَثِيرٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ لَوْ يَرُدُّونَكُمْ مِنْ بَعْدِ إِيمَانِكُمْ كُفَّارًا حَسَدًا…»

وقتی معلم را دوست می‌داری، انگار به روشنی چراغی دل بسته‌ای که تو را تا خدا می‌برد.
این محبت، عین ایمان است؛ نه صرفاً احساس، بلکه مکان‌یابی در دل و حرکت در جهت او.

حبّ العلم، عین ایمان و عمل صالح
حبّ العلم، سکّهٔ ایمان واقعی
محبت علم، در سنت اهل بیت علیهم‌السلام، علاقه به نوری است که انسان را به فهم کلام خدای مهربان می‌رساند.
فهم قبض و بسط نور قلب، که کار خداست!
اهل بیت علیهم السلام می‌فرمایند:
هر کس دوست دارد در حضور خدا بنشیند، باید با اهل علم هم‌نشین شود.
+ «مجالست اهل العلم – مجالست اهل المعاصی»
یعنی محبت به علم، نوعی نشستن در محضر خداست.
و این نشستن، همان نقطهٔ شروع عمل صالح است.
محبت به علم، محبت به اصلاح، رشد، نور، و راه یافتن است.
«حبّ العلم»، همان «نور ایمان» است.
و «بُغضُ العِلمِ» همان کفر و نفاق و عداوت و حسد است. 
و این یعنی محبت واقعی به علم، نشانه ایمان است.
اما نفاق، یعنی بیزاری از معلم و علم نورانی، علم هدایت، علم راه.
و در قرآن می‌خوانیم:
«يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنكُمْ وَالَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجَاتٍ…» (المجادله ۱۱)
پس ایمان و علم، با هم بالا می‌برند.
نه علمی بدون ایمان کارساز است، نه ایمانی بدون طلب علم.
محبت به علم، محبت به اهل بیت علیهم‌السلام است.
علم حقیقی، در نزد اهل بیت ع است:
«نَحْنُ أَهْلُ الْعِلْمِ»
و آن‌ها «أبواب العلم» هستند.
پس هر کس علم را حقیقتاً دوست داشته باشد، به درِ خانهٔ اهل بیت ع کشیده خواهد شد.
و این همان وعدهٔ نورانی قرآن است:
«وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا» (عنکبوت ۶۹)

پیوند واژۀ «حبّ» با مفهوم «نور» و «ولایت»
در قرآن، محبت به نور، یعنی حرکت به سوی ولایت:
«اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ…» (بقره ۲۵۷)
و این نور، در احادیث، همان علم اهل بیت ع معرفی شده است.
پس هر کس طالب نور است، باید محبت علم و معلم را در دل خود زنده نگه دارد.
محبت به معلم نورانی، هم محبت به خداست، هم طلب نور، هم نشان ایمان، و هم آغاز حرکت در مسیر عمل صالح.
محبت چسب پیوند بین سائل و مسئول است.
شاگردی که سائل است، و معلمی که نور پاسخ است.
و این محبت میانشان، رشته‌ای است از «حبّ الله»؛ همان ربط آسمانی که ما را از زمین جدا می‌کند.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :
قالُوا [الحَوارِيّونَ لعيسى عليه السلام]:
يا رُوحَ اللّه ِ، فمَن نُجالِسُ إذا ؟
قالَ:
مَن يُذَكِّرُكُمُ اللّه َ رُؤيَتُهُ ، و يَزيدُ في عِلْمِكُم منطِقُهُ ، و يُرَغِّبُكُم في الآخِرَةِ عَمَلُهُ.
حواريان عيسى عليه السلام عرض كردند:
يا روح اللّه!
پس با چه كسى همنشين شويم؟
فرمود: با آن كه ديدارش شما را به ياد خدا اندازد و گفتارش بر دانش شما بيفزايد و كردارش شما را به آخرت ترغيب كند.

محبّت، چسبِ پیوند میان معلم و شاگرد است!
«إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ» (آل‌عمران، ۳۱)
محبّت چسبی معنوی است که دلِ شاگرد را به روح معلم گره می‌زند.
این پیوند، زیربنای واقعیِ تعلیم و تحول درونی است.
خداوند در قرآن می‌فرماید:
«اگر خدا را دوست دارید، از من پیروی کنید تا خدا شما را دوست بدارد»
در این آیه، پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله، به‌عنوان معلمی الهی مطرح شده است که محبت نسبت به او، دروازه‌ای به‌سوی محبت پروردگار است.
دوست داشتن پیامبر، فقط تحسین او نیست؛ بلکه یعنی پیروی از راه او، گام‌برداشتن در مسیر او، و هم‌دل و همراه شدن با نور او.
در زبان عربی، واژۀ «حبّ» به‌معنای چسبیدن، پیوستن و وابستگی شدید است.
شتری که از شدت بیماری در جای خود می‌مانَد را أَحَبَّ می‌نامند؛ گویی عاشق همان زمین شده است.
محبت، یعنی پایداری و پیوندی عمیق.
در فارسی نیز واژۀ «دوست» در اصل «دوس» بوده، به‌معنای چسبیدن و پیوستن به چیزی — یعنی همان معنای حقیقیِ محبت.
پس، محبت واقعی به معلم الهی فقط یک رابطه احساسی نیست؛ بلکه پیوستگی وجودی است.
دل انسان را به سوی رشد، تواضع، اطاعت، و نور می‌کشاند.
هر چه بیشتر قلب‌مان را به معلمان نور (یعنی حاملان علم الهی) گره بزنیم، بیشتر به سوی محبت خداوند جذب می‌شویم.
بیایید دل‌مان را به معلمان نوری پیوند بزنیم؛ تا دل‌مان در عشق خدا شکوفا شود…

اشتراک گذاری مطالب در شبکه های اجتماعی