دکتر محمد شعبانی راد

نورِ سرراهی! يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ! فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ!

Title:
A child of light, left by the roadside!
The Light Left Behind:
Laqaṭ as the Unlooked-for Gift of Divine Guidance
A Beautiful Light, Left Behind
Who, by divine coincidence, stumbles upon this radiant, forsaken light—
and picks it up, claiming it as their own?
A treasure unseen by the eyes of envy,
a gift not sought, yet granted —
The light of divine guidance lies quietly by the roadside of life,
Waiting for a heart humble enough to recognize it,
and a soul grateful sufficient to embrace it.
In the Qur’an, the word luqṭ appears only twice, yet it unveils a profound spiritual reality: God’s unexpected gifts of guidance, light, and companionship—offered without request, found as if by chance. Whether it is Prophet Yusuf picked from a well by passing travelers (yaltaqiṭhu) or Prophet Musa drawn from the river by Pharaoh’s family (faltaqaṭahu), both are luminous signs of a deeper truth.
True divine guidance often appears in our lives like a child left by the roadside—an unclaimed light, humble in appearance, but overflowing with celestial meaning. In this article, we explore how the Qur’anic concept of luqṭ reflects the sudden arrival of a radiant teacher—God’s chosen gift set upon the path of a heart ready to see.

«لقط» یکی از هزار واژه مترادف «نور الولایة» است.
در فرهنگ لغات عربی می‌نویسند:
«لَقَطَ الطَّائِرُ الحبَّ: پرنده دانه را با منقار خود گرفت.»
«طَائِرٌ لَاقِطٌ: پرنده‏اى كه دانه به نوك گرفته باشد.»
«طَائِرٌ لَقَّاطٌ: پرنده كه دانه بر دارد.»
«لَقَطَ الشي‏ءَ: چيزى را بدون زحمت از روى زمين برداشت.»
«لَقَطَ الْعِلْمَ مِنَ الْكُتُب: دانش را از كتابهاى مختلف فرا گرفت.»
«به یابنده گنج هم ملتقط می‌گویند.»

لینکهای مهم مرتبط با واژۀ «لقط»:
+ «ظهر»
+ «خرج – اخراج»
+ «ذبح»
+ «دون‌پاشیدنِ یک مُشت مطالب نورانی!!! اذْهَبْ‏ بِكِتابي‏ هذا فَأَلْقِهْ إِلَيْهِم‏!»

نورِ سرراهی!
نورِ زیبای رها شده: «abandoned beautiful light»
این رزق نورانی رایگان، یهو سرِ راهت قرار میگیره! این مفهوم زیبا، از واژه «لقط» استنباط می‌شود.
انگاری یکی عمدا این کیف پولو سرِ راهت میذاره، چون میدونه جیبت خالیه!
«اللّقطة: المال الواقع على الأرض‏، سمّيت بها لأنّها تلتقط غالبا: أي تؤخذ و ترفع.»
«الالتقاط: وجود الشّي‏ء من غير طلب»
«اللقيط: المولود المنبوذ»: بچه سرِ راهی! «waif».

هر جا که باشی، نور، بذرهای علمی مفید خودشو به دستت میرسونه!
«ذرو» یکی از هزار واژه مترادف «نور» است.
«ذَرَتْهُ‏ الرّيح: باد او را بالا برد و پراكند.»
«الذُّرَاوَة: آنچه كه باد آنرا پخش و پراكنده كند.»
«وَ الذَّارِياتِ ذَرْواً»

«اللقيط: المولود المنبوذ»: بچه سرِ راهی!
معلم نورانی:
او مانند کودکی است که در کنار راه رها شده، نادیده گرفته‌شده، اما برگزیده شده است!

He was like a child left by the roadside — unnoticed, yet chosen.

معلّم نورانی!
نوری زیبا، رهاشده در کنار راه

چه کسی است که از سر تقدیر الهی
بر این نور زیبا و رهاشده بگذرد
و آن را برای خود بردارد، و در آغوش گیرد؟
گنجی است نادیده،
در چشم حسود پنهان،
و نعمتی است نطلبیده، اما عطا شده.
نوری از هدایت الهی
که بی‌صدا، کناری افتاده،
در کنارۀ جادۀ زندگی،
منتظر دلی فروتن است
که بشناسدش،
و روحی شاکر،
که قدرش را بداند.

«نور می‌گه: حسودا طاقت دیدنم رو ندارن، منو دور می‌ندازن…»
«نور می‌ناله: حسودا چشم دیدنم رو ندارن، منو از خودشون دور می‌کنن…»
«نور شکایت می‌کنه: اهل حسادت، منو مثل بچه‌ی سرراهی رها می‌کنن…»
«نور می‌گه: حسادت نمی‌ذاره منو ببینن؛ نمی‌ذاره قدرمو بدونن…»

+ «بلیط نورانی!» :
وقتی حسود، سفارش نورانیشو کنسل میکنه!

[مفهوم واژه «لَقَط»]:
زارع پس از پاشیدن بذر، سریع روی آن را با خاک می‌پوشاند تا پرنده‌ها نتوانند نوک بزنند!
اما این زارع دانا و دلسوز قصۀ ما، دلش به حال پرنده‌ها می‌سوزد و گاهی مشت خود را پر از دانه می‌کند و آن‌ها را در مسیری می‌پاشد که پرنده‌ها بتوانند نوک بزنند، بخورند، سیر شوند و از گرسنگی نمیرند!
نوک زدن پرنده به دانه‌های آشکار شده (قرای ظاهره) که عمداً زارع (قرای مبارکه) آن‌ها را جایی می‌ریزد که آشکار باشند، مثل آن پدر و مادری است که بچه‌ای را آشکارا سر راه والدینی می‌گذارند که سال‌هاست بچه‌دار نشده‌اند و وقتی چشمشان به آن کودک می‌افتد، می‌گویند: «یا بشری هذا غلام…»
+ «اکسپوز» (Expose)

[تا حالا شده پول، کیف یا چیزی سر راهت پیدا کنی؟!]
اللّقطة : المال الواقع على الأرض‏ ، سمّيت بها لأنّها تلتقط غالبا : أي تؤخذ و ترفع.
«اللُّقْطَة» یعنی مال یا چیزی که روی زمین افتاده است و به این نام خوانده شده چون معمولاً برداشته و بلند می‌شود.
و الإلتقاط: الأخذ و الرفع.
و قيل: الالتقاط: وجود الشّي‏ء من غير طلب‏
و اللُّقَطة : و هي المسموعة المنقولة.
«الالتقاط» یعنی برداشتن و بلند کردن.
برخی گفته‌اند «الالتقاط» یعنی وجود چیزی بدون درخواست یا تقاضا.
و «اللُّقْطَة» همان چیزی است که شنیده و نقل شده است.

«ثَوْبُ لَقِيطٌ»:
در زبان عربی «لَقَطَ الثوبَ» یعنی پیراهن را وصله زد.
این پیراهن زیبای ولایت را همه از تن‌شان درمی‌آورند و می‌اندازند دور، آن را بی‌ارزش، وصله‌دار و پینه‌زده می‌بینند و توجهی به آن ندارند.
آیا تو نمی‌خواهی این «ثَوْبُ لَقِيطٌ» را برداری و بپوشی؟!
عرب می‌گوید: لباس‌ات پاره‌پوره شده، نمی‌خواهی به آن وصله بزنی؟
«القُطْ ثوبَكَ، أي: ارفأْهُ» یعنی نمی‌خواهی رفو کنی؟
«ثَوْبٌ لَقِيطٌ: مَرْفُوءٌ» یعنی لباس وصله‌خورده و رفو شده.
«اللقيط: المولود المنبوذ» آن کودک رها شده و منبوذ است.
برادران یوسف او را بی‌ارزش دانستند، همانند لباسی وصله‌دار و کهنه، و انداختنش در چاه!
چه کسی ارزش او را می‌داند، او را برمی‌دارد، به تن می‌کند و قدرش را می‌شناسد؟!
چه کسانی هستند که قدر فرصت‌های طلایی و گرانبهایی را که خداوند برای اصلاح و تربیتشان مقدر کرده است، می‌دانند؟!
و چه کسانی این آیات را انکار می‌کنند؟
«الحاسد جاحد لأنه لم يرض بقضاء الله» — حسود، ناسپاس است زیرا به قضای الهی راضی نیست…
مفاهیم زیبا و ژرف «پیدا»، «آشکار» و «وجود و عدم»:
آن کاروان، حضرت یوسف (ع) را از ته چاه «پیدا» کردند! «يَلْتَقِطُهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ»…
برخی‌ توفیق پیدا می‌کنند که نور معلم ربانی را در دل شرایط زندگی‌شان کشف و «پیدا» کنند!
پس «قلبت را پیدا کن!»
خداوند شرم ندارد که مثالی زند:
مثل معلم ربانی مانند بچه سرراهی است که پیدایش می‌کنند، «اللُّقيط: المولود المنبوذ»!
این، نعمتی بادآورده است!
خداوند آن را به هر که بخواهد عطا می‌کند و به باد می‌گوید: «این نور را سر راه او قرار بده!»

میخوای اشکتو در بیارم؟!
«مُلْتَقِط: یابنده‌ی گمشده»
خدا، اعوذ بالله، یوسفش را گم کرده است! او فریاد می‌زند:
«ای مردم! یوسف من گم شده است! هرکه پیدایش کرد، بیاورد تا مژدگانی‌اش را دریافت کند!»
اهل یقین در هر زمان، یابندگان نور معلم ربانی زمان خود در ملکوت قلبشان‌اند که با عمل به این نور، نوری از آرامش خلق می‌کنند؛ نوری بر نور [نور علی نور] که در قالب «قرض»، «برّ» و هزار واژه مترادف نور ولایت ظهور می‌یابد. این محصول مشترک آرامش‌بخش، آن‌ها را برای دریافت مژدگانی بزرگ («جَوْز» – جایزه‌ی عظیم) نزد خداوند می‌برد.
خداوند چقدر کریم است!
عمداً یوسفش را گم می‌کند تا ما پیدایش کنیم! «الکَرَمَة»…
اما وقتی پیدایش می‌کنیم، با او چگونه معامله می‌کنیم؟
مثل برادران حسود که او را در چاه انداختند؟
یا مثل قصه دلسوز حسین بن موسی بن جعفر (ع)؟
یا مانند اهل کاروانی که یوسف را در بازار برده‌فروشان به بردگی می‌فروشند؟
یا همچون زلیخا که به او تهمت می‌زند؟
هرکس به نحوی نسبت به این معلم ربانی حسد خود را نشان می‌دهد، جز اهل یقین که با تفکر و بهره‌گیری از این علوم ربانی، نوری از عمل صالح برای خود و دیگران تولید می‌کنند.
همچنین به یابنده‌ی گنج، «ملتقط» می‌گویند که احکام خاص خود را دارد:
[اللّقطة: المال الواقع على الأرض، سُمّيت بها لأنّها تُلتقط غالباً: أي تُؤخذ وتُرفع.
والإلتقاط: الأخذ والرفع.
وقيل: الالتقاط: وجود الشّيء من غير طلب،
واللّقطة: هي المسموعة المنقولة.]

[«يَلْتَقِطْهُ – فَالْتَقَطَهُ»] :
واقعاً همه‌ی ما که هر کدام به نوعی با معلم ربانی آشنا شده‌ایم، بدون جستجو او را یافته‌ایم؛
یا از ته چاه پیدایش می‌کنیم، یا از آب دریا که خودش او را به سمت ما هدایت می‌کند می‌گیریم. خلاصه هیچ‌کس به مقام معلم ربانی آگاهی ندارد که با انگیزه و هدف دنبال کند تا پیدایش کند.
اول معلم ربانی خودش را در تور ما می‌اندازد تا شاید عاقبت به خیرمان کند!
اصلاً کارت دعوت از آن طرف برایت صادر می‌شود که معلم ربانی را ملاقات کنی!
این یک توفیق بی‌حساب است!
فرض کن در بیابان راه می‌روی و بی‌هوا هوس می‌کنی خم شوی و یک سنگریزه برداری («لَقَطَ الحصى») و پرتش کنی تا لذت ببری. وقتی خم شدی و سنگریزه را برداشتنی و می‌خواهی پرت کنی، دیدی که در دستت دُرّی بزرگ و درخشان است که از دیدنش خشکت می‌زند، آیا باز هم آن را پرت می‌کنی؟! لرزه بر تنت می‌افتد و می‌گویی: خدایا این همه سنگریزه‌های بی‌ارزش روی زمین ریخته، چرا من این دُرّ گرانبها را تصادفی برداشتم؟ این لطف چطور شامل حال من شده؟ و اگر این لطف نبود، چه می‌شد؟! دنیایی گره‌های مشکلاتم و مهم‌تر از همه آخرت مرا، همه را با این نور درخشان مروارید یگانه، این «دُرّة یَتیْمَة» باز می‌کنم. این گره‌گشای تمام مشکلاتم شده! هنوز نمی‌دانم چرا باید این دُرّ با ارزش را اینگونه پیدا کنم؛ نه دنبال آن بودم و نه ارزش و قدرش را می‌دانستم! خدایا قصه چیست؟ نکند آن را که مفت و ساده به دست آوردم، از دست بدهم؟ پس چشمانم را باید باز کنم تا نورش را به درون قلبم راه دهم و با او یکی شوم؛ جدا از یادش، صرفاً فقط آن را در دست نگیریم که «فَصَم» نشود! یعنی نگذاریم این نور که بر ما وارد شده، اجازه ورود به قلب را نیابد.
معلم ربانی با زبان بی‌زبانی می‌گوید:
همه من را دور می‌اندازند!
(«اللَّقاطَة: وَ هي ما كان مطروحاً من شاء أخذه»؛
«قبض شیء منبوذ أو كالمنبوذ ممّا لا يعتنى به»)
هر که می‌خواهد مرا بگیرد، ببرد خانه‌اش، بزرگم کند و قدر مرا بداند، به دردش می‌خورم!
به این ظاهر خسته، رنجور و آزرده نگاه نکن؛ ظاهرم نیاز به رفو و توجه تو دارد.
این جراحات را باور نمی‌کنی؛ برادرانم به من زده‌اند («ثَوْبٌ لَقِيطٌ: مَرْفُوءٌ»).
اما اگر مرا با خود ببری و رفو کنی، پوشش خوبی برای محافظت از قلبت در برابر ناآرامی‌ها و تاریکی‌های درونت خواهم بود؛
من همان معلمی هستم که قدرم را ندانستند و در چاه انداختند!

اما کجاست معلمی ربانی که در قلب ما جای گیرد؟
اکنون تنها و ناشناخته، دور از چشم بصیر، معطل و آواره است و هیچ‌کس قدرش را نشناخته و با یادش گره‌گشایی نکرده است.
معلم ربانی دارد می‌گوید:
هی! شانس به تو رو کرده، منم! ببین چقدر زیبا و باارزشم! مرا نمی‌خواهی؟ مفت و رایگانم! ببر به خانه‌ات، بزرگم کن، به دردت می‌خورم، جوان می‌شوم، رشد می‌کنم، چراغ چشم دلت می‌شوم، راه را نشان می‌دهم، آرامت می‌کنم، دستت را می‌گیرم و تو را به دست آل محمد (علیهم‌السلام) می‌سپارم که سید و آقای همه‌مان هستند. تو آنها را نمی‌شناسی، پسرم، اما من می‌شناسم! – «آیه مورچه دانا و سلیمان (ع) و مورچگان لا یشعرون» – فعلاً کوچک و بیرون قلبت هستم؛ من را ببر توی خانه قلبت، جایم بده، از من مراقبت کن، بجز من کس دیگری را وارد نکن، فقط منم «تَمّ»! اگر راست می‌گویی، فقط من را بپذیر و قدر مرا بدان («اکرمی مثواه»). تا کم‌کم بزرگ و رشید شوم و همه‌جا دستت را بگیرم. و این همه برای تو بدون هزینه است، فقط باید دست از حسادت نسبت به من برداری! نمی‌بینی آن‌هایی که من مال آنها بودم و مرا دور انداختند، علتش حسادت بود و چه چیزی را از دست دادند؟ روزی پی خواهند برد که دیگر خیلی دیر شده، جانم! تو فقط نسبت به من حسادت نکن؛ من همه‌جا برات کارگشایی می‌کنم!
نکند وقتی بزرگ و رشید شدم و زیبا شدم، من را برای اغراض دنیایی‌ات بخواهی؟
داستان زلیخا دوباره تکرار می‌شود!
من برای آخرت و دنیای حلال مورد نیازت هستم و اگر گاهی کاری برایت انجام نمی‌دهم، به صلاح توست؛ اصرار نکن!
یکی به معلم ربانی ارزش نمی‌دهد و او را در چاه می‌اندازد («وَ أَلْقُوهُ فِي غَيابَةِ الْجُبِّ»)؛ این استفاده از حسد است!
یکی هم از ترس اینکه به معلم ربانی صدمه نزنند، او را در دریا رها می‌کند («فَأَلْقِيهِ فِي الْيَمِّ»)؛ این امر الهی است!

[موسی ع – لقط]:
داستان لقط یوسف ع: «يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ»
قصه موسی ع : «فَالْتَقَطَهُ فِرْعَوْنُ مِنْ بَيْنِ الْمَاءِ وَ الشَّجَرِ وَ هُوَ التَّابُوتُ»
و اینگونه نام «موسی» را بر این آب نطلبیده نهادند. «المَلْقُوط»
« إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى بَارَكَ عَلَى مُوسَى بْنِ عِمْرَانَ عَلَيْهِ السَّلَامُ وَ هُوَ فِي بَطْنِ أُمِّهِ بِثَلَاثِمِائَةٍ وَ سِتِّينَ‏ بَرَكَةً
فَالْتَقَطَهُ فِرْعَوْنُ مِنْ بَيْنِ الْمَاءِ وَ الشَّجَرِ وَ هُوَ التَّابُوتُ فَمِنْ ثَمَّ سُمِّيَ مُوسَى وَ بِلُغَةِ الْقِبْطِ الْمَاءُ مُو وَ الشَّجَرُ سَى فَسَمَّوْهُ مُوسَى لِذَلِكَ‏ .»
«خداوند متعال بر موسی بن عمران (علیه‌السلام) که در شکم مادرش بود، ۳۶۰ برکت نازل کرد.
سپس فرعون او را از میان آب و درخت برداشت؛ و آن همان تابوت بود.
از همین رو، او را موسی نامیدند، زیرا در زبان قبطی «مو» به معنای آب و «سا» به معنای درخت است و به این ترتیب، او را موسی نامیدند.»

در قرآن، واژه‌ی «لقط» تنها دو بار آمده است، اما دریچه‌ای ژرف به واقعیتی معنوی می‌گشاید:
هدایت، نور و همراهی‌هایی که خداوند بدون درخواست انسان، بی‌مقدمه و چونان تصادفی الهی عطا می‌کند.
چه یوسف علیه‌السلام باشد که کاروانی در حال عبور او را از چاه بیرون کشید (يَلْتَقِطْهُ)،
و چه موسی علیه‌السلام باشد که خاندان فرعون او را از رود نیل برگرفتند (فَالْتَقَطَهُ)
هر دو نشانه‌هایی نورانی از حقیقتی عمیق‌اند.
هدایت واقعی الهی، اغلب همچون کودکی رهاشده در کنار راه ظاهر می‌شود
نوری بی‌صاحب، ساده در چهره، اما لبریز از معنا و شکوه آسمانی.
در این مقاله، نشان می‌دهیم که چگونه مفهوم قرآنی «لقط»
بازتابی است از ظهور ناگهانی یک معلم نورانی
هدیه‌ای برگزیده از جانب خداوند، نهاده‌شده در مسیر دلی که آمادۀ دیدن است.

برادران حسود، وجود نورانی و بی‌همتای یوسف علیه‌السلام را بی‌ارزش شمردند؛ او را سرِ راه گذاشتند تا هر که خواست، ببردش! حتی به چاه انداختند تا هیچ‌کس هم به او دسترسی نداشته باشد! در ابتدا قصد جانش را داشتند…
اما چه کسی واقعاً قدر این گوهر پنهان را می‌داند؟
چه کسی او را برمی‌دارد، حفظ می‌کند و قدر مقامش را میداند؟ «اکرمی مثواه»
چه کسانی قدر این فرصت‌های طلایی الهی را می‌دانند؟
و چه کسانی چشم بر آن می‌بندند و انکارش می‌کنند؟
«الحاسد جاحد، لأنه لم یرضَ بقضاء الله»؛
حسود، نعمت را انکار می‌کند چون راضی به اراده‌ی الهی نیست.
یوسف، روزی در ته چاه بود و تقدیر شد که کاروانی او را بیابد:
«يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ»
و موسی علیه‌السلام، از دل آب‌های نیل گرفته شد:
«فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ»
گویی برای برخی، توفیقی پیش می‌آید که نور، بذر خود را بی‌هیچ انتظار، در مسیرشان می‌کارد…
و «اللقيط» – نوزاد رهاشده – گاهی همان نعمتِ سرراهی است؛
رزقی آسمانی که بی‌خبر بر زمین افتاده…
اما چه کسی چشم دارد تا آن را ببیند و دست دارد تا آن را بردارد؟

امام باقر علیه السلام:
اللَّهُمَّ إِنَّكَ وَهَبْتَنَا أَجَلَّ شَيْ‏ءٍ عِنْدَكَ وَ هُوَ الْإِيمَانُ بِكَ مِنْ غَيْرِ سُؤَالٍ،
فَلَا تَحْرِمْنَا مَا دُونَ ذَلِكَ مِنَ الْغُفْرَانِ مَعَ الْمَسْأَلَةِ وَ الِابْتِهَالِ،
فَأَنْتَ الَّذِي يُغْنِي عِلْمُهُ عَنِ الْمَقَالِ، وَ كَرَمُهُ عَنِ السُّؤَالِ.
«خدایا! تو بزرگ‌ترین و باارزش‌ترین نعمت نزد خودت را، که همان ایمان به توست، بدون اینکه از تو بخواهیم، به ما بخشیدی.
پس ما را از نعمت‌های کوچک‌تر از آن، مانند آمرزش و بخشش، که اکنون از تو می‌خواهیم و به درگاهت التماس می‌کنیم، محروم مکن.
چرا که تو خدایی هستی که علمت بی‌نیاز از گفتن است، و کرمت بی‌نیاز از درخواست کردن

امام علیه‌السلام با این جمله، ما را به نکته‌ای لطیف در رابطه با محبت و فضل الهی متوجه می‌کند:
بزرگ‌ترین هدیه‌ی خدا به انسان، نه مال است، نه سلامت، بلکه نور ایمان است؛
و این را بدون اینکه بخواهیم، داده است.
یعنی حتی ایمان آوردن ما، محصول محبت پیشینی خداست.
وقتی او، این نعمت عظیم را بی‌درخواست داده، پس چرا گمان کنیم که نعمت‌های کوچک‌تری مثل آمرزش و مغفرت را با دعا و زاری از ما دریغ می‌کند؟!
امام ع یادآوری می‌کند که خدا:
نیازی به شنیدنِ خواسته‌ها ندارد، چون علمش پیشاپیش آگاه است به همه‌ی حاجت‌ها.
نیازی به شنیدنِ درخواست ما ندارد، چون کرمش از نیت دل ما هم آگاه‌تر است.
اگر روزی دلتان برای آمرزش، نور، هدایت یا گشایش تنگ شد، به این فکر کنید که خدایی که ایمان را بی‌درخواست به دل شما داده، حتماً از تنگی دلتان خبر دارد و از راهی زیبا به شما پاسخ خواهد داد.

پیوند این دعای امام باقر علیه‌السلام با مفهوم واژۀ «لَقَط» و معلم نورانی
در دعای شریف امام باقر علیه‌السلام، خداوند را ستایش می‌کنیم که بزرگ‌ترین نعمت نزد خودش یعنی «نور ایمان» که همان آشنایی با معلم نورانی در ملک و در ملکوت است را بدون حتی درخواست ما، به ما «بخشید»؛ و سپس از او می‌خواهیم که نعمت‌های فرع متعلق به این اصل را مثل مغفرت و رحمت، با دعا و زاری از ما دریغ نکند.
حال، وقتی به واژۀ «لَقَط» در قرآن نگاه می‌کنیم، می‌بینیم این واژه دقیقاً چنین فضایی را تداعی می‌کند:
«لَقَط» یعنی چیزی را بدون زحمت و بدون پیش‌بینی قبلی، از سر راه برداشتن.
در قرآن:
– «يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ» (یوسف 10)
– «فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ» (قصص 8)
این یعنی رزقی آسمانی، بی‌هیچ زمینه‌سازی انسانی، سرِ راه انسان قرار داده می‌شود تا او آن را بردارد؛ درست مثل معلم نورانی که بی‌مقدمه، بی‌ادعا، بی‌تبلیغ، در دل انسان یا مسیر زندگی‌اش ظاهر می‌شود. نه کسی دنبال او بوده، نه درخواست رسمی کرده؛ اما خدا نور او را در مسیر بنده‌ای قرار می‌دهد که گویی آماده‌ی دریافت این رحمت است.
«لقط» همان نور ایمان و معلم نورانی است.
همان‌طور که نور ایمان، بی‌درخواست، بخشیده می‌شود؛
همان‌طور هم، معلمِ نورانی و رزق هدایت، همچون نوری سرِ راه دل انسان قرار میگیرد.
این رزق، مثل یوسف در چاه، یا مثل موسی در نیل، منتظر یک نگاه مهربان، یک دست پذیرنده و یک دل حق‌جوی است.
«معلم نورانی، رزقی است از عالم بالا که بدون پرسش، بدون زحمت، در مسیر دل‌های پذیرنده قرار می‌گیرد؛ همان‌طور که ایمان، بزرگ‌ترین عطای خدا، بی‌درخواست به دل افتاد. لقَط، رمز این لطف پنهان و این هدیه‌ی سرراهی است؛ هدیه‌ای که یا در آغوش گرفته می‌شود یا، از سر جهل یا حسادت، نادیده گرفته و دور انداخته می‌شود.»

[سورة القصص (۲۸): الآيات ۷ الى ۱۰]
فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ
لِيَكُونَ لَهُمْ عَدُوًّا وَ حَزَناً
إِنَّ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما كانُوا خاطِئِينَ (۸)
پس خاندان فرعون، او را [از آب‏] برگرفتند
تا سرانجام دشمنِ [جانِ‏] آنان و مايه اندوهشان باشد.
آرى، فرعون و هامان و لشكريان آنها خطاكار بودند.

[سورة يوسف (۱۲): الآيات ۷ الى ۱۰]
قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ
لا تَقْتُلُوا يُوسُفَ
وَ أَلْقُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ إِنْ كُنْتُمْ فاعِلِينَ (۱۰)
گوينده‏‌اى از ميان آنان گفت:
«يوسف را مكشيد.
اگر كارى مى‏‌كنيد، او را در نهانخانه چاه بيفكنيد، تا برخى از مسافران او را برگيرند.»

نورِ سرِ راهی! «فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ»؛
رزق نورانی‌ای که خدا جلوی پایشان گذاشت!

واژه‌ی قرآنی «لَقَطَ» با اشاره به رزقی که بی‌مقدمه و ناگهانی در مسیر انسان قرار می‌گیرد، به شکلی الهام‌بخش با نقش معلم نورانی پیوند می‌خورد؛ گویی معلم نیز همان رزقِ سرراهی الهی است که در مسیر هدایت، ناگهان نمایان می‌شود.
واژه‌ی «لَقَطَ» در قرآن، تصویری از رزقِ افتاده بر زمین است؛ بی‌زحمت، اما هدیه‌ای الهی.
این واژه، ظهور معلم نورانی را به واقعه‌ای رازآلود و سرنوشت‌ساز در مسیر هدایت انسان پیوند می‌زند؛ نوری که بی‌خبر، سرِ راهت گذاشته‌اند.
واژه‌ی قرآنی «لَقَطَ» نه‌فقط معنای برداشتن چیزی بی‌زحمت، بلکه حکایت از نوعی رزق الهی دارد که بی‌مقدمه بر سر راه انسان قرار می‌گیرد؛ و این دقیقاً همان چیزی‌ست که معلم نورانی در مسیر هدایت، نماینده‌ی آن است.
نورِ سرِ راهی! «فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ»؛ رزق نورانی‌ای که خدا جلوی پایشان گذاشت!
در دل واژه‌ی «لَقَطَ»، نوری پنهان است؛ نوری که بی‌زحمت سر راه انسان گذاشته می‌شود؛ نه با جستجو، بلکه با تقدیر الهی، درست جایی که فکرش را نمی‌کنی.
«لقط» یعنی برداشتن چیزی که بدون زحمت و طلب، جلوی پایت افتاده؛ مثل پرنده‌ای که دانه‌ای را از روی زمین با نوک خود برمی‌دارد.
مثل کودک سرراهی که بی‌سرپناه رها شده،
اما خدا خواسته که کسانی باید او را ببیند…
خداوند در قرآن از دو «التقاط» بزرگ یاد می‌کند:
«يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ»
یوسف را کاروانی برداشت، بی‌آن‌که بداند چه گوهری یافته…
«فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ»
موسی را آل فرعون از نیل برداشتند، بی‌آن‌که بدانند این نوزاد، نابودگر تخت فرعون است…
و اکنون، سؤال این‌جاست:
آیا معلم نورانی، همان «رزقِ نورِ سرراهی» نیست؟
نوری که خدا جلوی پای تو گذاشته تا بی‌زحمت برداری‌اش؟
استاد، معلم، مرشد، مربی…
این کودک نورانیِ بی‌صاحب نیست!
خدا او را در مسیر خاص تو قرار داده؛ مثل نوری که روی زمین افتاده باشد.
اما چه می‌شود که عده‌ای – اهل حسادت – نه‌تنها این نور را نمی‌بینند،
بلکه با تمام توان، به جنگ آن می‌روند؟
چرا آل فرعون نتوانستند در نوزاد نیل، نور هدایت را ببینند؟
چرا برادران یوسف، رزق آسمانی‌ای که خدا جلوی پایشان گذاشته بود، زهر دیدند نه نور؟!
مفهوم رزق بدون تلاش (رزق نورانی):
واژه «لَقَطَ» به معنای رزق ناگهانی و غیرمنتظره‌ای است که بدون زحمت نصیب انسان می‌شود.
این معنا به‌شدت با «نور الولایة» سازگار است که اهل دل آن را بی‌زحمت و از طریق معلم نورانی دریافت می‌کنند، اگر دل‌شان آماده باشد.
تمایز بین اهل حسد و اهل قبول:
ملتقط، کسی است که گنجی را بی‌زحمت می‌یابد.
اما آیا او قدر آن گنج را می‌داند یا آن را پنهان می‌کند و نابود می‌سازد؟
آل فرعون و برادران یوسف، هر دو ملتقط بودند.
یکی نور را دشمن پنداشت و دیگری آن را به بردگی فروخت.
استعاره معلم نوری به‌عنوان «اللقيط»:
تعبیر عرفانیِ بی‌نظیری که معلم نورانی را به کودکی «سرِ راهی» تشبیه می‌کند، بسیار تأثیرگذار است. خداوند، این کودک نورانی را جلوی پای تو گذاشته؛
انتخاب با توست: او را بپذیری یا از حسادت، او را دور بیندازی!
همان‌گونه که برخی کودکان سرراهی را می‌پذیرند و پرورش می‌دهند، و برخی طرد می‌کنند، واکنش به معلم نورانی نیز بسته به آمادگی دل‌ها و نبود حسادت در جان انسان‌هاست.
داستان‌ تکراری تاریخ این است که انسان‌هایی رزق نورانی (معلم، مصلح، هدایت‌گر) را بی‌زحمت یافته‌اند، اما حسادت یا جهل، آنها را از شناخت آن نور محروم کرده است.

[ لَمَّا جاءَهُمْ – لقط] :
[سورة فصلت (41): الآيات 36 الى 42]
إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِالذِّكْرِ لَمَّا جاءَهُمْ وَ إِنَّهُ لَكِتابٌ عَزِيزٌ (41)
كسانى كه به اين قرآن -چون بديشان رسيد- كفر ورزيدند [به كيفر خود مى‏رسند] و به راستى كه آن كتابى ارجمند است.

«لَمَّا جاءَهُمْ …» یعنی چون به آن‌ها رسید، و این رسیدن، همان لحظه‌ی «لقط» است:
هر انسانی – چه اهل شک و حسادت باشد و چه اهل یقین – در لحظه‌ای خاص با آیه‌ای روشن یا رسولی هدایتگر روبه‌رو می‌شود؛ لحظه‌ای که حقیقت به‌گونه‌ای بی‌پرده بر او عرضه می‌گردد و حجت تمام می‌شود. این مواجهه، همان «اولتیماتوم» الهی است:
در عالم مُلک با معلم ربانی و در ملکوت دل با نور آیات و نار وقایع.
این برخورد سرنوشت‌ساز، وضعیت نهایی او را رقم خواهد زد؛
این‌که چه واکنشی به آیات و رسول خدا نشان می‌دهد، راه آینده‌اش را تعیین می‌کند.
آیا در دل خود می‌پذیرد که آنچه بر سرش آمده، بازتاب عیوب خود اوست، یا آن را انکار می‌کند و تقصیر را به دوش دیگران می‌اندازد؟
دل‌هایی که پیوسته ذکر «رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنفُسَنَا وَإِن لَّمْ تَغْفِرْ لَنَا…» را بر زبان دارند، بر سبیل توبه‌ی حضرت آدم علیه‌السلام گام برمی‌دارند؛ توبه‌ای که با نور ولایت پذیرفته شد و بازگشت حاصل گشت.
اما آنان که ذکرشان «رَبِّ بِمَا أَغْوَيْتَنِي…» است – و مدام تقصیر را به گردن دیگری می‌اندازند و هیچ‌گاه خود را مقصر نمی‌دانند – بر سبیل ابلیس‌اند؛ کسانی که از نور ولایت گریختند و حاضر نشدند با توسل به آن، آمرزش بجویند.

🌱 لقط؛ دارویی که باید با دست دل بچینی…

«لَقْط» یعنی برداشتن چیزی که در مسیر راه تو قرار گرفته.
همان‌طور که داروها در طبیعت پراکنده‌اند، نشانه‌ها، آیات و معلمانی نیز در مسیر تو چیده شده‌اند؛
اما این تویی که باید با چشمی بیدار و دلی تشنه، آن‌ها را «برداری» و به کار بگیری.
نور ولایت نیز دارویی است که بی‌توجه از کنارش می‌گذری، اگر دل آماده نداشته باشی.
خداوند «لَقْط» را از تو می‌خواهد: دیدن، برداشتن، فهمیدن و پالایش نور در دل.
از لَقْط تا نَسْج، از دیدن تا بافتن…
مسیر ایمان را بخوانید!

اعْتَبِرْ يَا مُفَضَّلُ بِأَشْيَاءَ خُلِقَتْ لِمَآرِبِ الْإِنْسَانِ وَ مَا فِيهَا مِنَ التَّدْبِيرِ
فَإِنَّهُ خُلِقَ لَهُ الْحَبُّ لِطَعَامِهِ وَ كُلِّفَ طَحْنَهُ وَ عَجْنَهُ وَ خَبْزَهُ
وَ خُلِقَ لَهُ الْوَبَرُ لِكِسْوَتِهِ فَكُلِّفَ نَدْفَهُ وَ غَزْلَهُ وَ نَسْجَهُ‏
وَ خُلِقَ لَهُ الشَّجَرُ فَكُلِّفَ غَرْسَهَا وَ سَقْيَهَا وَ الْقِيَامَ عَلَيْهَا
وَ خُلِقَتْ لَهُ الْعَقَاقِيرُ لِأَدْوِيَتِهِ فَكُلِّفَ لَقْطَهَا وَ خَلْطَهَا وَ صُنْعَهَا
وَ كَذَلِكَ تَجِدُ سَائِرَ الْأَشْيَاءِ عَلَى هَذَا الْمِثَالِ.
ای مفضل!
عبرت بگیر از چیزهایی که برای نیازهای انسان آفریده شده‌اند،
و آن‌چه در آن‌ها از تدبیر و حکمت نهفته است.
برای انسان، دانه‌ی گندم آفریده شد تا خوراک او باشد؛
اما او موظف شد آن را آرد کند، خمیر نماید و بپزد.
برای او، پشم خلق شد تا پوشاکش باشد؛
ولی مأمور گشت که آن را حلاجی کند، بتند و ببافد.
درخت برای او آفریده شد،
ولی بر او واجب آمد که آن را بکارد، آب دهد و رسیدگی‌اش کند.
گیاهان دارویی برای درمان او خلق شدند،
اما باید آن‌ها را بچیند، ترکیب کند و دارو بسازد.
و همچنین، باقی چیزها را نیز بر همین نمونه خواهی یافت.

[ولایت، فرایند درمان است! دارویی که باید آن را برداری و به کار ببندی — «لَقْطَهَا»]
قلب، برای شفای خود، به نور ولایت نیاز دارد؛
اما این نور، همانند دانه‌ی گندم یا داروی گیاهی، باید گرفته، خُرد شده، ترکیب گردد، و به کار بسته شود.
با اخذ نور ولایت، انسان قلبش را پالایش می‌کند؛
همان‌گونه که گندم با آسیاب کوبیده می‌شود و به نان تبدیل می‌گردد،
و پشم با حلاجی و ریسندگی به پارچه بدل می‌شود،
و دارو با چیدن و ترکیب و ساخت، به درمان می‌انجامد،
ولایت نیز نوری است که باید با تلاش، آگاهی، محبت و حضور، از آن برگرفت، پالایش کرد و آن را به شفای جان بدل ساخت.
واژه‌هایی مانند:
«طَحْنَهُ وَ عَجْنَهُ وَ خَبْزَهُ» (آرد کردن، ورز دادن، پختن)
«نَدْفَهُ وَ غَزْلَهُ وَ نَسْجَهُ» (حلاجی، ریسندگی، بافندگی)
«غَرْسَهَا وَ سَقْيَهَا وَ الْقِيَامَ عَلَيْهَا» (کاشتن، آبیاری، رسیدگی)
«لَقْطَهَا وَ خَلْطَهَا وَ صُنْعَهَا» (چیدن، آمیختن، ساختن)
همگی استعاره‌هایی از مسیر نور ولایت‌اند؛
ولایتی که به آسانی به دل نمی‌نشیند، چراکه
«إِنَّ أَمْرَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ»
بلکه باید آن را چید، فهمید، با جان خود آمیخت، و در وجود خویش تجسمش بخشید.
این، راه دل است:
که داروی نورانی ولایت را بچیند، بر آن تأمل کند،
و آن را به خوراکی نورانی برای قلب بدل نماید.
بله؛
«إِنَّ أَمْرَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ،
لَا يَحْتَمِلُهُ إِلَّا مَلَكٌ مُقَرَّبٌ، أَوْ نَبِيٌّ مُرْسَلٌ، أَوْ عَبْدٌ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ»
؛
فرمان و امر ما (ولایت ما)، دشوار و دشوارفهم است؛ کسی تاب و تحمل آن را ندارد مگر فرشته‌ای مقرّب، یا پیامبری فرستاده شده، یا بنده‌ای که خداوند قلب او را برای ایمان آزموده است.
این ولایت، نوری نیست که هر دلی تاب آورد.
این نور، برای اهل نور روشنی است، و برای اهل نار آتش است؛
این نور، هدایت است، سنجش است.
و فقط آن دلی که در کوره‌ی امتحانِ الهی گداخته شده باشد،
و آن جان که از خود عبور کرده باشد،
می‌تواند بار این امانت سنگین را بردارد.
نه هر دستی، دارو را می‌چیند؛
و نه هر چشمی، دارو را تشخیص می‌دهد؛
و نه هر دلی، آن را با ایمان آمیخته و به ساخت و درمان می‌برد.
این است که نور ولایت، بر بلندای صبر و تسلیم و پالایش جای دارد؛
و آن‌که می‌خواهد از چشمه‌ی آن بنوشد، باید نخست دل را به خدا سپرده باشد،
تا خدا نیز دل او را برای پذیرش این نور انتخاب کند.
پس چیدنِ داروی نورانی ولایت (لَقْطَهَا)،
آغاز راه است؛
و راه را، تنها آن‌ها که امتحان پس داده‌اند،
تا انتها طی خواهند کرد
.

اشتراک گذاری مطالب در شبکه های اجتماعی