دکتر محمد شعبانی راد

قتلِ نَفْس یا قتلِ نور؟! تقابل «فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ» با «اقْتُلُوا يُوسُفَ»!

“The Luminous Antidote to the Poison of Desire:
How the Word of the Radiant Teacher Neutralizes the Venom of Satanic Temptation — ‘Then slay your [inner] selves!’
(Qur’an 2:54)”**
“A Luminous Antidote:
How Divine Words Neutralize the Poison of Desire”
**The Luminous Antidote to the Poison of Desire:
How the Word of the Radiant Teacher Neutralizes the Venom of Satanic Temptation — ‘Then slay your [inner] selves!’ (Qur’an 2:54) **
In a world overshadowed by inner urges and external manipulations, the poison of unchecked desire—tamannāʾ—often works silently, distorting perception and awakening the dormant seeds of jealousy and rebellion. This article explores the Qur’anic and mystical dimensions of the word qatl (“killing”) as a symbolic act of purification, not through violence, but through the inner slaying of toxic tendencies.
Drawing on the phrase “fa-uqtulū anfusakum” (“then slay your [inner] selves”) in Qur’an 2:54, the discussion reveals how true guidance—especially the speech of the radiant, divine teacher—acts as an antidote to the venom spread by the dark teacher of selfish desire and false promises (wa la-uḍillannahum wa la-umanniyannahum). Just as water dilutes and neutralizes the intoxicating power of wine in classical Arabic imagery, so too does divine light nullify the effects of envious and deceptive voices.
Through references to Qur’anic verses, Hadith traditions, and symbolic language, this article invites readers to witness how the luminous word of God, reflected through His chosen guides, dismantles the structures of misguidance, reorienting the heart toward truth, clarity, and inner peace.

«قتل» در معنای ممدوح، یکی از هزار واژۀ مترادف «نور الولایة»،
و در معنای مذموم، یکی از هزار واژۀ مترادف «حسد» است.
در فرهنگ لغات عربی می‌نویسند:
«قَتَلْتُ‏ الخمرَ بالماء»
«خمر مقتوله»
ترجمۀ تحت اللفظی اینه:
«شراب را با آب کشتم»

اما تعبیر مفهومی و روان‌تر اینه:
«شراب را با آب رقیق و بی‌اثر کردم»
در عربی، تعبیر «قتل» گاهی در معنای مجازی به‌کار می‌رود؛ مثلاً وقتی می‌گویند «قَتَلْتُ الخمرَ بِالْماءِ»، یعنی با افزودن آب، طعم و اثر آن شراب را از بین بردم. یعنی آن‌قدر آب به شراب زدم که خاصیت مست‌کنندگی‌اش از بین رفت.
+ «خنثی کردن بمب حسادت با نور! برداً و سلاماً!»
+ «حسود تلاش میکنه نور رو خنثی کنه! غیابت الجبّ!»
+ «گناه حسادت، نور قلبتو از کار میندازه!»
+ «حسادت و تاریکی ضلالت!»:
«ضَلَّ اللَّبَنُ في الماء، ثم يقولون: استُهْلِك»
+ «با نور، حسد غیر فعال میشه! وَ مِنْ آياتِهِ مَنامُكُمْ‏ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ!»

پادزهر نورانی در برابر زهر تمنّا: 
چگونه کلام معلم نورانی، زهر تمنای شیطانی را بی‌اثر می‌سازد؟!

نور، پادزهر حسد: چگونه کلام معلم نورانی، زهر تمنای شیطانی را بی‌اثر می‌سازد
نور، آنتی‌دوتِ حسد: بی‌اثر ساختن وسوسه‌ی معلم سوء در دل‌های اهل یقین
پادزهر نوری در برابر زهر تمنّا: تأثیر نور ولایت بر سُکر حسد
نور، پادزهر تمنای شیطان: از «فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ» تا احیای دل با معلم نورانی
نور، ضدزهرِ ضلالت: کلام معلم نورانی، درمان وسوسه‌ی تمنّای معلم سوء

Anti Jealousy Pills!

نور، پادزهر حسادت است!
فقط نور میتواند سم حسادت را خنثی کند!
نور، خاصیت حسد رو از بین میبره!
پس، «فاقتلوا انفسکم» یعنی با نور، حسدتونو متوقف کنید «صوم»، حسدتونو درناژ کنید «وری».

قتل‏:
قَتَلْتُ‏ الخمرَ بالماء!
خمر مقتوله!

بی اثر شدن خاصیت مستی شرابی که با آب مخلوط شده باشد، درگیری آب و شراب!
با عمل به نور ولایت، حسادت قلبی بی‌اثر می‌شود!
راه سرکوب نمودن حسادت، عمل به نور ولایت است و عمل به نور ولایت در زندگی روزمره برای ما، یعنی رضایت به تقدیرات الهی!
حسادت نکردن، میشه راضی به تقدیرات بودن!
و این دو یک معنا دارد، لذا راه کسب نور علم، حسادت ننمودن است و همینکه به تقدیراتت راضی باشی و صبر کنی، خودبخود سروکله نور علم ولایت توی قلبت پیدا میشه، ان شاء الله تعالی.
نور، خاصیت حسد رو از بین میبره! فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ!
مفهوم «درگیری»:
+ «عرک – معرکة»
+ «فکح»
نور ولایت فرایند درگیری عقل و هواست!
+ «هذان خصمان اختصموا فی ربّهم»
«مقاتله حسادت و ولایت»
«جنگ بین حسادت و ولایت! داستان تکراری کربلا!»
+ «لیله قدر»
+ «يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعانِ»
تقدیراتی که در «لیله قدر» برنامه‌ریزی شده، فرصتهای بهره‌مندی از ربوبیت خدای مهربان است!
در هر حادثه و تقدیر، جنگ بین نور و حسد در ملکوت قلب ما رخ می‌دهد!
اینجاست که عدۀ زیادی، که خیلی هم ادعاشون میشد، یهو «جا میزنن» و جاخالی داده و فرار میکنن و پشت به نورشون میکنن و این اندیشه زیبا رو در این شرایط، بکار نبسته و برّ و نیکوکاری نمی‌نمایند و ماموریت مهم نشر و گسترش نور ولایت را جامه عمل نمی‌پوشانند و این تکرار قصه کربلاست!
امام حسین علیه السلام:
«النَّاسُ عَبِيدُ الدُّنْيَا، وَ الدِّينُ لَعِقٌ عَلَى أَلْسِنَتِهِمْ، يَحُوطُونَهُ مَا دَرَّتْ مَعَايِشُهُمْ،
فَإِذَا مُحِّصُوا بِالْبَلَاءِ قَلَّ الدَّيَّانُون

ربط لیله قدر و کربلا، فهمش بسیار مهم و واجب و لازم و زیباست.

وَجَدْتُ ابْنَ آدَمَ بَيْنَ اللَّهِ وَ بَيْنَ الشَّيْطَانِ

دوراهی دعوت نورانی خدای مهربان و دعوت ظلمانی شیطان!
حِينَ أَقِفُ بَيْنَ دَعْوَتِكَ وَ دَعْوَةِ اَلشَّيْطَانِ!

[دعوت خدا – دعوت شیطان]:
وقتی بر سر دوراهی نور و ظلمت قرار می گیریم، از دو نقطه مقابل و متضاد هم، ما را به سمت خودشان دعوت می‌کنند «حِينَ أَقِفُ بَيْنَ دَعْوَتِكَ وَ دَعْوَةِ الشَّيْطَانِ‌»، «مَا أَعْجَبَ مَا أَشْهَدُ بِهِ عَلَى نَفْسِي، وَ أُعَدِّدُهُ مِنْ مَكْتُومِ أَمْرِي»، نور، امری مکتوم است درون قلب ما! که فقط خودمون شاهد آنیم و این نور هدایت که درون قلبمان شاهدش هستیم چه چیز عجیب و شگفت آوری است واقعا!
(23) فَمَنْ أَجْهَلُ مِنِّي، يَا إِلَهِي، بِرُشْدِهِ وَ مَنْ أَغْفَلُ مِنِّي عَنْ حَظِّهِ وَ مَنْ أَبْعَدُ مِنِّي مِنِ اسْتِصْلَاحِ نَفْسِهِ حِينَ أُنْفِقُ مَا أَجْرَيْتَ عَلَيَّ مِنْ رِزْقِكَ فِيمَا نَهَيْتَنِي عَنْهُ مِنْ مَعْصِيَتِكَ وَ مَنْ أَبْعَدُ غَوْراً فِي الْبَاطِلِ، وَ أَشَدُّ إِقْدَاماً عَلَى السُّوءِ مِنِّي حِينَ أَقِفُ بَيْنَ دَعْوَتِكَ وَ دَعْوَةِ الشَّيْطَانِ فَأَتَّبِعُ دَعْوَتَهُ عَلَى غَيْرِ عَمًى مِنِّي فِي مَعْرِفَةٍ بِهِ وَ لَا نِسْيَانٍ مِنْ حِفْظِي لَهُ‏
[23 اى خداى من، كيست برستگارى خود از من نادان‏تر و از بهره خود فراموشكارتر و از اصلاح و سازگار نمودن نفس خود دورتر در حاليكه روزى را كه بر من رسانده‌‏اى در نافرمانيت كه مرا از آن بازداشتى صرف ميكنم؟ و كيست از من در نادرستى فرو رونده‏‌تر و بر اقدام به بدى سخت‌تر هنگاميكه بين دعوت تو (به سعادت و نيكبختى) و دعوت شيطان (به شقاوت و بدبختى) مي‌ايستم پس (با اينكه در پذيرفتن هر يك از آن دو دعوت توانا هستم) دعوت شيطان را نه از روى نابينائى در شناختن او و نه از روى فراموشى (گمراه كردن) او ميپذيرم؟-]
(24) وَ أَنَا حِينَئِذٍ مُوقِنٌ بِأَنَّ مُنْتَهَى دَعْوَتِكَ إِلَى الْجَنَّةِ، وَ مُنْتَهَى دَعْوَتِهِ إِلَي النَّارِ.
[24 و من در اين هنگام باور دارم كه سرانجام (نتيجه) دعوت تو بهشت و انجام دعوت او آتش است-]
(25) سُبْحَانَكَ!! مَا أَعْجَبَ مَا أَشْهَدُ بِهِ عَلَى نَفْسِي، وَ أُعَدِّدُهُ مِنْ مَكْتُومِ أَمْرِي.
[25 منزّه و پاكى (شگفتا) چه شگفت‌‏آور است آنچه در باره خود بآن گواهى ميدهم، و كار پنهانى خويش را شمارش مينمايم (آشكار ميسازم)-]

وَجَدْتُ ابْنَ آدَمَ بَيْنَ اللَّهِ وَ بَيْنَ الشَّيْطَانِ 

إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَحَدٍ إِلَّا وَ مَعَهُ مَلَكٌ وَ شَيْطَانٌ

امام صادق علیه السلام:
عَنْ أَبِي عَبْدِ الرَّحْمَنِ قَالَ:
قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع
ابوعبدالرحمن می‌گوید:
به امام صادق عليه السّلام عرض کردم:
رُبَّمَا حَزِنْتُ فَلَا أَعْرِفُ فِي أَهْلٍ وَ لَا مَالٍ وَ لَا وَلَدٍ
وَ رُبَّمَا فَرِحْتُ فَلَا أَعْرِفُ فِي أَهْلٍ وَ لَا مَالٍ وَ لَا وَلَدٍ
«گاهی دچار اندوه می‌شوم بی‌آنکه علتی در خانواده، مال یا فرزند خود بیابم؛
و گاهی شادمان می‌شوم در حالی که هیچ دلیلی در اهل، مال یا فرزند نمی‌بینم.»
فَقَالَ
حضرت فرمودند:
إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَحَدٍ إِلَّا وَ مَعَهُ مَلَكٌ وَ شَيْطَانٌ
هیچ‌کس نیست مگر آنکه با او فرشته‌ای و شیطانی همراه است.
فَإِذَا كَانَ فَرَحُهُ كَانَ دُنُوُّ الْمَلَكِ مِنْهُ
وَ إِذَا كَانَ حُزْنُهُ كَانَ دُنُوُّ الشَّيْطَانِ مِنْهُ
پس اگر شادمانی‌ات بی‌علت باشد، به‌سبب نزدیکی فرشته است؛
و اگر اندوهت بی‌دلیل باشد، از نزدیکی شیطان است.
وَ ذَلِكَ قَوْلُ اللَّهِ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى‏

و این است معنای سخن خدای تبارک و تعالی:
«الشَّيْطانُ يَعِدُكُمُ الْفَقْرَ وَ يَأْمُرُكُمْ بِالْفَحْشاءِ
وَ اللَّهُ يَعِدُكُمْ مَغْفِرَةً مِنْهُ وَ فَضْلًا وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِيم‏
»
«شیطان شما را از فقر می‌ترساند و به زشتی فرمان می‌دهد؛
و خداوند شما را به آمرزشی از جانب خود و فزونی وعده می‌دهد؛ و خداوند واسع و داناست.»

امام سجاد علیه السلام:
يَا إِلَهِي!
اى خداى من!
فَمَنْ أَشَدُّ إِقْدَاماً عَلَى اَلسُّوءِ مِنِّي
و چه كسى از جهت ارتكاب بديها از من سخت‌تر است،
حِينَ أَقِفُ بَيْنَ دَعْوَتِكَ وَ دَعْوَةِ اَلشَّيْطَانِ
كه وقتى بين دعوت تو و دعوت شيطان قرار مى‌گيرم
فَأَتَّبِعُ دَعْوَتَهُ عَلَى غَيْرِ عَمًى مِنِّي فِي مَعْرِفَةٍ بِهِ
وَ لاَ نِسْيَانٍ مِنْ حِفْظِي لَهُ
دعوت شيطان را – نه از روى نابينايى در شناختم از او
و نه از روى فراموشى او – مى‌پذيرم‌؟

وَ أَنَا حِينَئِذٍ مُوقِنٌ بِأَنَّ مُنْتَهَى دَعْوَتِكَ إِلَى
 اَلْجَنَّةِ،
وَ مُنْتَهَى دَعْوَتِهِ إِلَي 
اَلنَّارِ
.
و من هم اكنون باور دارم كه فرجام دعوت تو بهشت، 
و پايان دعوت او آتش است.

حِينَ أَقِفُ بَيْنَ دَعْوَتِكَ وَ دَعْوَةِ اَلشَّيْطَانِ!

وقتی که بین تمنّا و تقدیر قرار میگیری،
انگاری بین دو دعوت گیر می‌افتی:
دعوت فرشتۀ نگهبان و دعوت شیطان!

امام سجاد علیه السلام:
اَللَّهُمَّ
پروردگارا،
يَا مَنْ بِرَحْمَتِهِ يَسْتَغيثُ اَلْمُذْنِبُونَ
اى آنكه گناهكاران به سبب رحمتش، فريادرس مى‌طلبند.

وَ يَا مَنْ إِلَى ذِكْرِ إِحْسَانِهِ يَفْزَعُ اَلْمُضْطَرُّونَ
و اى آنكه بيچارگان به ياد احسان او فرياد و زارى مى‌كنند.

وَ يَا مَنْ لِخِيفَتِهِ يَنْتَحِبُ اَلْخَاطِئُونَ
و اى آنكه خطاكاران از ترس او با آه و ناله مى‌گريند.

يَا أُنْسَ كُلِّ مُسْتَوْحِشٍ غَرِيبٍ،
اى آرام دلهاى متوحش سرگردان،

وَ يَا فَرَجَ كُلِّ مَكْرُوبٍ كَئِيبٍ،
اى گشايش دلهاى اندوهگين و شكسته،

وَ يَا غَوْثَ كُلِّ مَخْذُولٍ فَرِيدٍ،
و اى فريادرس انسان‌هاى خوار و تنها مانده،

وَ يَا عَضُدَ كُلِّ مُحْتَاجٍ طَرِيدٍ
اى ياور هر نيازمند رانده شده.

أَنْتَ اَلَّذِي وَسِعْتَ كُلَّ شَيْءٍ رَحْمَةً وَ عِلْماً
تويى كه به گسترۀ علم و رحمتت بر همۀ موجودات احاطه دارى.

وَ أَنْتَ اَلَّذِي جَعَلْتَ لِكُلِّ مَخْلُوقٍ فِي نِعَمِكَ سَهْماً
و تويى كه براى هر آفريده‌اى، بهره‌اى در نعمتهايت قرار داده‌اى.
«همه از نعمت نور الولایة بهره مند میشوند!»

وَ أَنْتَ اَلَّذِي عَفْوُهُ أَعْلَى مِنْ عِقَابِهِ
تويى كه بخشش و عفوت از كيفرت برتر است.

وَ أَنْتَ اَلَّذِي تَسْعَى رَحْمَتُهُ أَمَامَ غَضَبِهِ.
تويى كه رحمتت بر غضبت پيشى مى‌گيرد.

وَ أَنْتَ اَلَّذِي عَطَاؤُهُ أَكْثَرُ مِنْ مَنْعِهِ.
و تويى كه بخشش و فضلت از منعت بيشتر است.

وَ أَنْتَ اَلَّذِي اِتَّسَعَ اَلْخَلاَئِقُ كُلُّهُمْ فِي وُسْعِهِ.
تويى كه همۀ آفريدگان را از رحمت واسعۀ خود، وسعت عطا كرده‌اى
(و به همه مخلوقات، بهرۀ كامل بخشيده‌اى).

وَ أَنْتَ اَلَّذِي لاَ يَرْغَبُ فِي جَزَاءِ مَنْ أَعْطَاهُ.
تويى كه از عطا و بخشش خود به خلق، پاداش نمى‌خواهى.

وَ أَنْتَ اَلَّذِي لاَ يُفْرِطُ فِي عِقَابِ مَنْ عَصَاهُ.
و تويى كه در كيفر گناهكاران افراط (زياده‌روى) نمى‌كنى.

وَ أَنَا، يَا إِلَهِي، عَبْدُكَ اَلَّذِي أَمَرْتَهُ بِالدُّعَاءِ
و من اى خدا، بنده توام كه او را به دعا امر فرمودى

فَقَالَ: لَبَّيْكَ وَ سَعْدَيْكَ، هَا أَنَا ذَا، يَا رَبِّ، مَطْرُوحٌ بَيْنَ يَدَيْكَ.
و او لبيك و سعديك گويان اظهار كرد كه اينك منم،
اى پروردگار بنده‌اى كه در پيشگاهت به خاك ذلّت و عبوديت افتاده.

أَنَا اَلَّذِي أَوْقَرَتِ اَلْخَطَايَا ظَهْرَهُ،
منم آنكه خطاها بر پشتش بس سنگينى كرده است

وَ أَنَا اَلَّذِي أَفْنَتِ اَلذُّنُوبُ عُمُرَهُ،
و منم آنكه عمرش در گناه فانى شده است.

وَ أَنَا اَلَّذِي بِجَهْلِهِ عَصَاكَ،
و منم آنكه با نادانى تو را نافرمانى كرده

وَ لَمْ تَكُنْ أَهْلاً مِنْهُ لِذَاكَ.
در حالى كه تو شايستۀ نافرمانى او نبودى.

هَلْ أَنْتَ، يَا إِلَهِي، رَاحِمٌ مَنْ دَعَاكَ فَأُبْلِغَ فِي اَلدُّعَاءِ
اكنون، اى خداى من، آيا در بارۀ كسى كه به درگاهت دعا مى‌كند ترحم خواهى كرد تا بر دعا بيفزايم‌؟

أَمْ أَنْتَ غَافِرٌ لِمَنْ بَكَاكَ فَأُسْرِعَ فِي اَلْبُكَاءِ
و آيا آن را كه به درگاهت گريه كند مى‌آمرزى تا بيشتر گريه كنم‌؟

أَمْ أَنْتَ مُتَجَاوِزٌ عَمَّنْ عَفَّرَ لَكَ وَجْهَهُ تَذَلُّلاً
آيا هر كه را كه با خوارى در پيشگاه با عزّتت، روى خود به خاك ذلّت بمالد مى‌بخشى‌؟

أَمْ أَنْتَ مُغْنٍ مَنْ شَكَا إِلَيْكَ، فَقْرَهُ تَوَكُّلاً
و آن كس را كه از فقر و پريشانى خود به حضرتت شكايت مى‌كند و توكل و اعتمادش به تو است بى‌نياز خواهى كرد؟

إِلَهِي لاَ تُخَيِّبْ مَنْ لاَ يَجِدُ مُعْطِياً غَيْرَكَ،
خدايا كسى را كه جز تو بخشنده‌اى نمى‌يابد نوميد مكن،

وَ لاَ تَخْذُلْ مَنْ لاَ يَسْتَغْنِي عَنْكَ بِأَحَدٍ دُونَكَ.
و كسى را كه از احدى جز تو بى‌نيازى نمى‌طلبد، نوميد و خوار مگردان.

إِلَهِي فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ،
خدايا پس بر محمد و آل او درود فرست،

وَ لاَ تُعْرِضْ عَنِّي وَ قَدْ أَقْبَلْتُ عَلَيْكَ،
و از من كه به سوى تو رو آورده‌ام روى مگردان،

وَ لاَ تَحْرِمْنِي وَ قَدْ رَغِبْتُ إِلَيْكَ،
و مرا كه مشتاق و متضرع به درگاه توام از عنايتت محروم مفرما

وَ لاَ تَجْبَهْنِي بِالرَّدِّ وَ قَدِ اِنْتَصَبْتُ بَيْنَ يَدَيْكَ.
و اكنون كه در پيشگاهت ايستاده‌ام دست ردّ بر پيشانيم مزن.

أَنْتَ اَلَّذِي وَصَفْتَ نَفْسَكَ بِالرَّحْمَةِ،
تو آنى كه ذات پاك خود را به رحمت، وصف فرموده‌اى،

فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ اِرْحَمْنِي،
بر محمد و آل او درود فرست، و به من رحم كن،

وَ أَنْتَ اَلَّذِي سَمَّيْتَ نَفْسَكَ بِالْعَفْوِ فَاعْفُ عَنِّي
تو آنى كه خود را بخشنده ناميدى، پس مرا ببخش.

قَدْ تَرَى يَا إِلَهِي، فَيْضَ دَمْعِي مِنْ خِيفَتِكَ،
اى خداى من، مى‌بينى كه اشك چشمم از ترس تو روان شده است

وَ وَجِيبَ قَلْبِي مِنْ خَشْيَتِكَ،
و دلم از بيم عظمتت نگران گرديده

وَ اِنْتِقَاضَ جَوَارِحِي مِنْ هَيْبَتِكَ
و اندامم از بزرگى و عظمتت لرزان شده است.

كُلُّ ذَلِكَ حَيَاءٌ مِنْكَ لِسُوءِ عَمَلِي،
همه اين‌ها از شرمندگى از تو است به خاطر رفتار ناپسندم،

وَ لِذَاكَ خَمَدَ صَوْتِي عَنِ اَلْجَأْرِ إِلَيْكَ،
و از همين رو است كه صدايم از زارى و تضرع به درگاهت گرفته

وَ كَلَّ لِسَانِي عَنْ مُنَاجَاتِكَ.
و زبانم از راز و نياز با تو كند شده است.

يَا إِلَهِي فَلَكَ اَلْحَمْدُ
اى خداى من، شكر و سپاس براى تو است

فَكَمْ مِنْ عَائِبَةٍ سَتَرْتَهَا عَلَيَّ فَلَمْ تَفْضَحْنِي،
كه چه بسيار عيبم را پوشاندى و رسوايم نكردى،

وَ كَمْ مِنْ ذَنْبٍ غَطَّيْتَهُ عَلَيَّ فَلَمْ تَشْهَرْنِي،
و چه فراوان گناهم را پنهان كردى و مشهورم نساختى

وَ كَمْ مِنْ شَائِبَةٍ أَلْمَمْتُ بِهَا فَلَمْ تَهْتِكْ عَنِّي سِتْرَهَا،
و چه بسيار زشتيها كه انجام دادم و پردۀ مرا ندريدى

وَ لَمْ تُقَلِّدْنِي مَكْرُوهَ شَنَارِهَا،
و طوق زشتى آن را بر گردنم نيفكندى،

وَ لَمْ تُبْدِ سَوْءَاتِهَا لِمَنْ يَلْتَمِسُ مَعَايِبِي مِنْ جِيرَتِي، 
وَ حَسَدَةِ نِعْمَتِكَ عِنْدِي
و بديهاى آن را بر همسايگانم كه در جستجوى عيبهايم هستند،
و نيز بر حسودانى كه از وجود نعمتهاى تو در نزد من رشگ مى‌برند، آشكار نساختى.

ثُمَّ لَمْ يَنْهَنِي ذَلِكَ عَنْ أَنْ جَرَيْتُ إِلَى سُوءِ مَا عَهِدْتَ مِنِّي!
امّا، آن همه خوبيهاى تو من را از انجام كارهاى بدى كه تو از من مى‌دانى باز نداشت!

فَمَنْ أَجْهَلُ مِنِّي، يَا إِلَهِي، بِرُشْدِهِ
معبود من، چه كسى از من نادانتر به رشد و رستگارى خود است‌؟

وَ مَنْ أَغْفَلُ مِنِّي عَنْ حَظِّهِ
و چه كسى از من غافلتر از بهره و نيكبختى خود است‌؟

وَ مَنْ أَبْعَدُ مِنِّي مِنِ اِسْتِصْلاَحِ نَفْسِهِ
و چه كسى از من دورتر از اصلاح ذات خود است

حِينَ أُنْفِقُ مَا أَجْرَيْتَ عَلَيَّ مِنْ رِزْقِكَ فِيمَا نَهَيْتَنِي عَنْهُ مِنْ مَعْصِيَتِكَ
در حالى كه روزى تو را در راه معصيت تو كه مرا از آن نهى كرده‌اى صرف مى‌كنم‌؟

وَ مَنْ أَبْعَدُ غَوْراً فِي اَلْبَاطِلِ،
و چه كسى از جهت غوطه‌ورى در باطل از من دورتر است‌؟

وَ أَشَدُّ إِقْدَاماً عَلَى اَلسُّوءِ مِنِّي
و چه كسى از جهت ارتكاب بديها از من سخت‌تر است

حِينَ أَقِفُ بَيْنَ دَعْوَتِكَ وَ دَعْوَةِ اَلشَّيْطَانِ
 
كه وقتى بين دعوت تو و دعوت شيطان قرار مى‌گيرم

فَأَتَّبِعُ دَعْوَتَهُ عَلَى غَيْرِ عَمًى مِنِّي فِي مَعْرِفَةٍ بِهِ وَ لاَ نِسْيَانٍ مِنْ حِفْظِي لَهُ
دعوت شيطان را – نه از روى نابينايى در شناختم از او و نه از روى فراموشى او – مى‌پذيرم‌؟

وَ أَنَا حِينَئِذٍ مُوقِنٌ بِأَنَّ مُنْتَهَى دَعْوَتِكَ إِلَى اَلْجَنَّةِ، وَ مُنْتَهَى دَعْوَتِهِ إِلَي اَلنَّارِ.
و من هم اكنون باور دارم كه فرجام دعوت تو بهشت و پايان دعوت او آتش است.

سُبْحَانَكَ!
پاك و منزّهى!

مَا أَعْجَبَ مَا أَشْهَدُ بِهِ عَلَى نَفْسِي،
چه شگفت‌آور است چيزى كه بر خود گواهى مى‌دهم،

وَ أُعَدِّدُهُ مِنْ مَكْتُومِ أَمْرِي.
و از امور پنهانى خودم مى‌شمارم.

وَ أَعْجَبُ مِنْ ذَلِكَ أَنَاتُكَ عَنِّي،
و شگفت‌تر از آن، بردبارى تو دربارۀ من

وَ إِبْطَاؤُكَ عَنْ مُعَاجَلَتِي،
و درنگ تو از تعجيل در كيفر من است،

وَ لَيْسَ ذَلِكَ مِنْ كَرَمِي عَلَيْكَ،
و اين به خاطر گرامى بودن من نزد تو نيست،

بَلْ تَأَنِّياً مِنْكَ لِي، 
وَ تَفَضُّلاً مِنْكَ عَلَيَّ
بلكه به خاطر مدارا و احسان تو بر من است

لِأَنْ أَرْتَدِعَ عَنْ مَعْصِيَتِكَ اَلْمُسْخِطَةِ،
تا از معصيت خشم‌آور تو خوددارى كنم

وَ أُقْلِعَ عَنْ سَيِّئَاتِيَ اَلْمُخْلِقَةِ،
و از گناهان خوار كننده، دست بر دارم

وَ لِأَنَّ عَفْوَكَ عَنِّي أَحَبُّ إِلَيْكَ مِنْ عُقُوبَتِي
و نيز به خاطر آن است كه گذشتن تو از من به درگاهت از كيفر من محبوبتر است.

بَلْ أَنَا، يَا إِلَهِي، أَكْثَرُ ذُنُوباً، وَ أَقْبَحُ آثَاراً، وَ أَشْنَعُ أَفْعَالاً، وَ أَشَدُّ فِي اَلْبَاطِلِ تَهَوُّراً ،
بلكه من، اى پروردگار من، گناهانى بيشتر و آثارى زشت‌تر و در باطل، بى‌باكى شديدتر دارم

وَ أَضْعَفُ عِنْدَ طَاعَتِكَ تَيَقُّظاً،
و هنگام طاعت تو بيداريم كمتر است

وَ أَقَلُّ لِوَعِيدِكَ اِنْتِبَاهاً وَ اِرْتِقَاباً مِنْ أَنْ أُحْصِيَ لَكَ عُيُوبِي، أَوْ أَقْدِرَ عَلَى ذِكْرِ ذُنُوبِي.
و براى وعده‌هاى تو، آگاهى و مراقبتم كمتر از آن است كه عيبهاى خود را براى تو بشمارم يا بتوانم گناهانم را بياد آورم.

وَ إِنَّمَا أُوَبِّخُ بِهَذَا نَفْسِي طَمَعاً فِي رَأْفَتِكَ اَلَّتِي بِهَا صَلاَحُ أَمْرِ اَلْمُذْنِبِينَ، وَ رَجَاءً لِرَحْمَتِكَ اَلَّتِي بِهَا فَكَاكُ رِقَابِ اَلْخَاطِئِينَ.
و فقط به خاطر طمع در مهربانى تو كه اصلاح كار گناهكاران به آن است، خودم را با اين سخنان توبيخ مى‌كنم و نيز به خاطر اميد به رحمت تو كه نجات خطاكاران به آن است.

اَللَّهُمَّ
پروردگارا،

وَ هَذِهِ رَقَبَتِي قَدْ أَرَقَّتْهَا اَلذُّنُوبُ،
و اين گردن من است كه گناهان، آن را باريك كرده است،

فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ،
پس بر محمد و آل او درود فرست،

وَ أَعْتِقْهَا بِعَفْوِكَ،
و با منّت خود آن را سبك فرما.

وَ هَذَا ظَهْرِي قَدْ أَثْقَلَتْهُ اَلْخَطَايَا،
و اين پشت من است در زير بار خطاها خميده،

فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ،
پس بر محمد و خاندانش درود بفرست

وَ خَفِّفْ عَنْهُ بِمَنِّكَ
و به فضل خود بار خطاى من بكاه.

يَا إِلَهِي
اى خداى من،

لَوْ بَكَيْتُ إِلَيْكَ حَتَّى تَسْقُطَ أَشْفَارُ عَيْنَيَّ،
اگر به درگاهت بگريم تا پلكهاى چشمانم بيفتد

وَ اِنْتَحَبْتُ حَتَّى يَنْقَطِعَ صَوْتِي،
و با آواز بلند ناله كنم تا صدايم قطع شود

وَ قُمْتُ لَكَ حَتَّى تَتَنَشَّرَ قَدَمَايَ،
و در پيشگاه تو بايستم تا پاهايم ورم كند،

وَ رَكَعْتُ لَكَ حَتَّى يَنْخَلِعَ صُلْبِي،
و در برابرت ركوع كنم تا استخوان پشتم از جا در آيد

وَ سَجَدْتُ لَكَ حَتَّى تَتَفَقَّأَ حَدَقَتَايَ،
و براى تو سجده كنم تا كاسۀ چشمانم بگودى رود

وَ أَكَلْتُ تُرَابَ اَلْأَرْضِ طُولَ عُمُرِي،
و همۀ عمرم، خاك زمين بخورم

وَ شَرِبْتُ مَاءَ اَلرَّمَادِ آخِرَ دَهْرِي،
و تا پايان روزگارم آب خاكستر بنوشم

وَ ذَكَرْتُكَ فِي خِلاَلِ ذَلِكَ حَتَّى يَكِلَّ لِسَانِي،
و در خلال اين‌ها به ذكر تو مشغول شوم تا زبانم كند شود

ثُمَّ لَمْ أَرْفَعْ طَرْفِي إِلَى آفَاقِ اَلسَّمَاءِ اِسْتِحْيَاءً مِنْكَ
آنگاه به خاطر شرمندگى، چشم به اطراف آسمان بلند نكنم،

مَا اِسْتَوْجَبْتُ بِذَلِكَ مَحْوَ سَيِّئَةٍ وَاحِدَةٍ مِنْ سَيِّئَاتِي.
با اين كارها هرگز مستوجب از بين رفتن گناهى از گناهانم نمى‌شوم.

وَ إِنْ كُنْتَ تَغْفِرُ لِي حِينَ أَسْتَوْجِبُ مَغْفِرَتَكَ،
و آنگاه كه سزاوار آمرزش تو شوم اگر مرا بيامرزى،

وَ تَعْفُو عَنِّي حِينَ أَسْتَحِقُّ عَفْوَكَ
و آنگاه كه شايستۀ بخشش تو شوم اگر مرا ببخشى،

فَإِنَّ ذَلِكَ غَيْرُ وَاجِبٍ لِي بِاسْتِحْقَاقٍ، 
وَ لاَ أَنَا أَهْلٌ لَهُ بِاسْتِيجَابٍ،
محققا آن بخشش تو از روى استحقاق و شايستگى من واجب نشده است.

إِذْ كَانَ جَزَائِي مِنْكَ فِي أَوَّلِ مَا عَصَيْتُكَ اَلنَّارَ،
زيرا، نخستين بار كه تو را معصيت كردم، جزاى من از جانب تو آتش بوده است.

فَإِنْ تُعَذِّبْنِي فَأَنْتَ غَيْرُ ظَالِمٍ لِي.
از اين رو، اگر مرا كيفر نمايى به من ستم نكرده‌اى.

إِلَهِي فَإِذْ قَدْ تَغَمَّدْتَنِي بِسِتْرِكَ فَلَمْ تَفْضَحْنِي،
اى خداى من، و چون مرا با پردۀ خود پوشاندى و رسوايم نكردى،

وَ تَأَنَّيْتَنِي بِكَرَمِكَ فَلَمْ تُعَاجِلْنِي،
و با بخشش خود با من مدارا كردى و در كيفرم شتاب ننمودى

وَ حَلُمْتَ عَنِّي بِتَفَضُّلِكَ فَلَمْ تُغَيِّرْ نِعْمَتَكَ عَلَيَّ،
و با فضل و احسان خود نسبت به من بردبارى كردى و نعمتت را بر من تغيير ندادى

وَ لَمْ تُكَدِّرْ مَعْرُوفَكَ عِنْدِي،
و نيكى‌ات را نزد من تيره نساختى،

فَارْحَمْ طُولَ تَضَرُّعِي وَ شِدَّةَ مَسْكَنَتِي، وَ سُوءَ مَوْقِفِي.
پس، بر تضرع و زارى طولانى من و شدت فقر و تنگدستى من و بدى جايگاهم رحم كن.

اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ،
پروردگارا بر محمد و آل او درود فرست،

وَ قِنِي مِنَ اَلْمَعَاصِي،
و مرا از گناهان نگهدار،

وَ اِسْتَعْمِلْنِي بِالطَّاعَةِ،
و در طاعت خود بكارم گير،

وَ اُرْزُقْنِي حُسْنَ اَلْإِنَابَةِ،
و نيكى بازگشت از گناه را روزى‌ام فرما

وَ طَهِّرْنِي بِالتَّوْبَةِ،
و به وسيلۀ توبه پاكم كن،

وَ أَيِّدْنِي بِالْعِصْمَةِ،
و با عصمت (ملكۀ خود دارى از گناه) ياريم ده،

وَ اِسْتَصْلِحْنِي بِالْعَافِيَةِ،
و با عافيت و تندرستى كارم را اصلاح نما،

وَ أَذِقْنِي حَلاَوَةَ اَلْمَغْفِرَةِ،
و شيرينى آمرزش را به من بچشان،

وَ اِجْعَلْنِي طَلِيقَ عَفْوِكَ، وَ عَتِيقَ رَحْمَتِكَ،
و مرا رها شدۀ بخشش و آزاد شدۀ رحمتت قرار بده،

وَ اُكْتُبْ لِي أَمَاناً مِنْ سُخْطِكَ،
و برايم ايمنى از خشم و غضبت را بنويس و محتوم كن،

وَ بَشِّرْنِي بِذَلِكَ فِي اَلْعَاجِلِ دُونَ اَلْآجِلِ،
و با آن در دنيا پيش از آخرت به من مژده ده

بُشْرَى أَعْرِفُهَا، وَ عَرِّفْنِي فِيهِ عَلاَمَةً أَتَبَيَّنُهَا.
مژده‌اى كه آن را بشناسم و در آن علامتى نشانم ده كه آن را هويدا يابم.

إِنَّ ذَلِكَ لاَ يَضِيقُ عَلَيْكَ فِي وُسْعِكَ،
به درستى كه اجابت خواسته‌هاى من در برابر رحمت گستردۀ تو دشوار نيست.

وَ لاَ يَتَكَأَّدُكَ فِي قُدْرَتِكَ، 
وَ لاَ يَتَصَعَّدُكَ فِي أَنَاتِكَ،
و تو را در قدرت بى‌پايانت و بردبارى فراوانت به زحمت نمى‌افكند،

وَ لاَ يَئُودُكَ فِي جَزِيلِ هِبَاتِكَ اَلَّتِي دَلَّتْ عَلَيْهَا آيَاتُكَ،
و در بخششهاى فراوانت كه آيات تو بر آن دلالت دارد گران نمى‌افتد.

إِنَّكَ تَفْعَلُ مَا تَشَاءُ، وَ تَحْكُمُ مَا تُرِيدُ، 
زيرا، تو آنچه مى‌خواهى انجام مى‌دهى و به آنچه اراده كنى حكم مى‌كنى.

إِنَّكَ عَلىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ
.
چونكه بر هر چيز توانايى.

دلنوشته

«لحظۀ ایستادن میان دو دعوت؛
وقتی تمنّا روبه‌روی تقدیر می‌ایستد
:
«حِينَ أَقِفُ بَيْنَ دَعْوَتِكَ وَ دَعْوَةِ الشَّيْطَانِ»
دو صدا در ملکوتِ دل؛
دعوتِ خدا یا دعوتِ شیطان؟
بر سرِ دوراهیِ بهشت و آتش!»

گاهی آدم نه در میدان جنگ می‌ایستد، نه در برابر یک دشمنِ بیرونی…
اما درست همان‌جا که خیال می‌کند «هیچ اتفاقی نیفتاده»،
یک صحنۀ عظیم در ملکوتِ دل برپا می‌شود؛
صحنه‌ای که امام سجاد (ع) نامش را بی‌پرده می‌گوید:

«حِينَ أَقِفُ بَيْنَ دَعْوَتِكَ وَ دَعْوَةِ الشَّيْطَانِ»
وقتی بین دعوت تو و دعوت شیطان می‌ایستم…

آه… چقدر این «ایستادن» آشناست.
نه راه می‌روم، نه می‌گریزم؛
فقط می‌ایستم…
میان دو صدا…
میان دو مسیر…
میان دو وعده…

یک طرف، دعوت توست؛
دعوتی که پایانش «جنة» است،
دعوتی که آرام می‌خوانَد:
بیا… برگرد… پاک شو… سبک شو…
به جای هیاهوی تمنّا، به آغوش تقدیرِ نورانی بیا…

و طرف دیگر، دعوت شیطان است؛
دعوتی که پر از برقِ دروغین است؛
دعوتی که با واژه‌های شیرین می‌آید
اما تهِ آن آتش است:
«وَ أَنَا حِينَئِذٍ مُوقِنٌ… مُنْتَهَى دَعْوَتِهِ إِلَى النَّارِ»
من همان لحظه یقین دارم پایان دعوتش آتش است…

و با این حال…
فاجعه همین‌جاست:
آدم «یقین» دارد… اما «می‌رود».
می‌داند… اما «می‌لغزد».
می‌فهمد… اما «انتخابش» زخمی است.

امام سجاد (ع) نمی‌گوید: من نمی‌دانستم.
نمی‌گوید: فریب خوردم چون کور بودم.
می‌گوید:
دعوت شیطان را پیروی می‌کنم، نه از روی ناآگاهی…
و همین جمله مثل تیغ بر قلب می‌نشیند.

اینجاست که آدم می‌فهمد:
گاه مشکل «ندانستن» نیست؛
مشکل این است که تمنّا، در لحظۀ انتخاب، صدایش را از حقیقت بلندتر می‌کند.
و انسان، به جای اینکه از خدا مدد بگیرد،
به نفسِ ضعیف خودش تکیه می‌کند
و همان‌جا می‌بازد.

اما بعد…
امام سجاد (ع) دستمان را می‌گیرد و می‌برد به جایی که امید زنده می‌شود؛
می‌گوید: وقتی گیر می‌افتم، اول باید خدا را درست صدا بزنم…
نه با یک اسم،
با یک «پناهگاهِ کامل»:

«يا أُنْسَ كُلِّ مُسْتَوْحِشٍ غَرِيبٍ…
وَ يَا فَرَجَ كُلِّ مَكْرُوبٍ كَئِيبٍ…
وَ يَا غَوْثَ كُلِّ مَخْذُولٍ فَرِيدٍ…»

یعنی اگر درونت وحشت کرد،
اگر غربتِ دل، خفه‌ات کرد،
اگر زیر بار انتخاب خم شدی،
بدان که یک «اُنس» هست،
یک «فَرَج» هست،
یک «غَوث» هست…
خدایی که پناهِ دلِ تنهاست.

و بعد… چه اعترافِ دردناکی:
می‌گوید من آن بنده‌ام که خطاها پشتش را سنگین کرده…
گناهان عمرش را خورده…
و با این همه، هنوز امیدش را از دست نداده، چون مخاطبش خداست؛
خدایی که:
عفوَش برتر از عقابش است
رحمتش جلوتر از غضبش می‌دود
عطایش بیشتر از منعش است

پس وقتی میان تمنّا و تقدیر می‌ایستم،
وقتی میان نور و وسوسه گیر می‌افتم،
یعنی هنوز درِ بازگشت باز است.
یعنی هنوز خدا «صبر جمیل» را برای دل قرار داده؛
یعنی هنوز دست ردّ به پیشانی‌ام نزده.

اما من…
من چه می‌کنم؟

اینجا امام سجاد (ع) با یک جمله همه چیز را می‌لرزاند:
«ثُمَّ لَمْ يَنْهَنِي ذَلِكَ…»
با اینکه تو این‌همه پوشاندی، رسوا نکردی،
این‌همه نعمت دادی، نبریدی‌…
اما باز من دویدم سمت همان بدی‌هایی که می‌دانی…

و آدم، شرم می‌کند.
نه شرمِ نمایشی؛
شرمی که زبان را بند می‌آورد:
«وَ كَلَّ لِسَانِي عَنْ مُنَاجَاتِكَ»
زبانم از مناجات کُند شد…
چون دیگر چیزی برای توجیه نمانده.

پس با این دعا، می‌گوییم:
خدایا! من در لحظۀ انتخاب، ضعیفم…
وقتی صدای تو و صدای شیطان هم‌زمان می‌آیند،
گاهی با اینکه می‌دانم دعوت تو به بهشت است،
باز دلِ من دنبال آن برق کوتاه می‌رود…

اما تو… تو همان خدایی هستی که
حتی وقتی من به سمت خطا می‌دوم،
رحمتت جلوتر از غضبت می‌دود.
و من به همین جلو افتادنِ رحمت تو دل بسته‌ام.

خدایا!
وقتی بین دو دعوت می‌ایستم،
فرشتۀ نگهبانم آرام می‌گوید:
«برگرد… نور هنوز هست…»
و شیطان فریاد می‌زند:
«فقط همین یک بار… فقط همین یک تمنّا…»

و من می‌ترسم…
نه از تو…
از خودم.
از این «لحظۀ بینابینی» که آدم را می‌بلعد.

پس…
ای «اُنسِ هر غریب»،
ای «فرجِ هر مکروب»،
ای «غوثِ هر مخذول»،
در همان لحظه‌ای که می‌ایستم
میان دعوت تو و دعوت شیطان
دستِ دلم را بگیر؛
صدایت را در من بلندتر کن؛
و شیرینیِ مغفرت را به من بچشان
تا تمنّا دیگر به چشمم بزرگ نیاید.

و اگر اشک ریختم…
اگر قلبم لرزید…
اگر از شرم، صدایم خوابید…
این‌ها علامت دوری نیست؛
این‌ها نشانه‌ی بیداری است.

چون هنوز،
دل می‌فهمد که دعوت تو نور است
و دعوت او آتش.

خدایا…
من همانم که می‌دانم…
اما گاهی نمی‌مانم.
تو مرا از این «لحظۀ سقوط» نجات بده؛
و کاری کن که وقتی بین دو دعوت می‌ایستم،
انتخابم بوی بهشت بدهد… نه دودِ آتش.

[قتال در ملک – قتال در ملکوت]:
قلب اهل یقین، مدام صحنۀ درگیری عقل و هواست.
[جنگ بین حسادت و نور ولایت]
+ «دوراهی حسادت و نور ولایت»
«القتال، النّور الولایة»
حالا وقتشه که آیاتی از قرآن که مشتقات واژه «قتل» در اونها اومده رو با این برداشت معنایی مهم از این واژه بررسی کنیم.
در واژه نور ولایت معنا و مفهوم قتال و درگیری وجود دارد.
انگاری فرایند نور ولایت بدون درگیری عقل و هوا ممکن نیست و بناچار نفس ما محل درگیری عقل و هواست و معرکۀ سختی بین نور وظلمت درون قلب اهل یقین برپاست.
لذا از مفهوم «القتال النور الولایة»، مفهوم معرفت نیز بدست می‌آید: «قتلت الشي‏ء: عرفته»
عشق یوسف ع که به قلب زلیخا افتاد، کانه قلب زلیخا صحنه درگیری نور ولایت یوسف ع و حسادت دنیای قلب زلیخا شد!
با یاد معالم ربانی می‌توان نفس حسود را ذلیل عقل نمود و اینجوری اهل یقین معرفت به نور معالم ربانی پیدا می‌کنند، لذا بتدریج هوای نفسی که یک روز مثل یک شراب قوی بود و قطره ای از آن چنان صاحب قلب را مست می نمود و عقلش را زایل می نمود که بی اختیار تن به هر گناهی می داد یعنی [حسادت]، اما بتدریج یادآوری معالم ربانی در دل شرایط، مثل آبی که کم‌کم به این شراب اضافه شد و نهایتا به جایی رسید که اینقدر این شراب رقیق و بی‌خاصیت شد که دیگه نمی‌تونه در دل شرایط موثر باشه و قلب اهل یقین با یاد معالم ربانی و با نور و علم و آب زمزمی که از نگاه آل محمد ع به او افاضه می‌شود، بتدریج تاثیر سُکر حسادت هوای نفس را دگرگون نموده و اینجوری مفهوم و معنای زیبای واژۀ قتل که واژه‌ای بسیار زیباست، برای ما بدنبال فهم واژه صبر «صبر البهائم» زیبا گردید.
در علم شیمی وقتی یک ماده به ماده دیگری اضافه می‌شود، بتدریج آن محلول اول اینقدر رقیق می‌شود که دیگه خاصیت خودشو از دست میده و دیگه به اون محلول بدست اومده یه چیز دیگه میگن و یه اسم دیگه پیدا میکنه و البته خاصیت این محلول بدست اومده با خاصیت محلول قبلی هم صد البته که تفاوت خواهد داشت.
+ «صبر»
+ «حبس»
وقتی «قتله صبرا» یعنی با حبس اندیشه باطل و عدم استعمال حسادت، کانه این اندیشه را می‌کشی و از بین می‌بری، واژه «قتل» نیز از عبارت «قَتَلْتُ‏ الخمرَ بالماء» معلوم می‌شود که وقتی با استعمال معالم ربانی و عدم استعمال اندیشه لیدرهای سوء کم‌کم این روش موجب قتل اندیشه لیدرهای سوء در دنیای قلب می‌شود.
در واقع حسد هست، اما غیر فعال شده و دیگه خاصیت حسادت اون وجود نداره،
کانه حسد بی‌اثر شده و مقتول شده!
«ناقة ذات قتال»
«ناقة ذات قتال إذا كانت وثيقة»
«فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ»:
انگاری عقل ما در گرو هوای نفس ماست!
باید با کشتن هوای نفس، پشت به حسادت نموده و عقلمان را به نور ولایت، نور علی نور نموده و از دست سیئه حسادت آزاد کنیم!
قتل، مفهوم زیبایی دارد و در معنای ممدوح، نام زیبایی برای صاحبان نور است! «قتّال» کانه این صاحب نور است که برای ما کار مهم قتل نفس حسود را انجام می‌دهد!
درک موت، یعنی قتل حسد!
یعنی با علم ماخوذ از صاحبان نور یاد می‌گیریم چگونه در دل شرایط عرضه آیت و تقدیرات الهی [هنگام درگیری عقل و هوا] از دلخواه بگذریم و فرمان «فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ» را اجابت نماییم.
اگر اقساط ماهیانه خودتو بموقع پرداخت کنی، کم‌کم از زیر دِین بانک بیرون میای و بالاخره روزی که آخرین قسط رو بپردازی، وثیقه‌ای که در بانک نگه داشته‌اند تا اگر وامهاتو ندی، اونو بکشند، رو، آزاد می‌کنی!
[زندگی یعنی تلاش برای آزادی قلبت از دست حسادت قلبت].

قتال در ملکوتِ دل؛ جنگ عقل و هوا
دوراهی حسادت و نور ولایت؛ قتال پنهان قلب
القتال، نورِ ولایت؛ چگونه حسد در دل کشته می‌شود؟
قتلِ صبرانه؛ بی‌اثر کردن حسادت با نور
وقتی دل میدان قتال می‌شود
از سُکر حسادت تا رهایی قلب؛ معنای ممدوح «قتل»
قتالِ نورانی؛ آزادی عقل از اسارت حسد
قلبِ وثیقه‌گذاشته؛ قتال برای آزادی دل
القتال، نورِ ولایت؛ جنگ عقل و هوا در ملکوتِ دل

دلنوشته

«جنگ عقل و هوا در ملکوتِ دل»

قلبِ اهل یقین، آرام نیست…
نه از آن رو که بی‌پناه است،
بلکه چون صحنۀ قتال است؛
میدانِ درگیریِ عقل و هوا،
جنگِ دائمیِ حسادت و نورِ ولایت.

اینجا دل، میدان نبرد است.
نه شمشیر می‌درخشد
نه خون می‌ریزد،
اما ضربه‌ها عمیق‌ترند؛
ضربه به اندیشه،
ضربه به میل،
ضربه به «منِ» آلوده.

این همان دوراهیِ حسادت و نور ولایت است؛
جایی که یا باید به تمنّا پاسخ داد
یا به تقدیر.

و عجب واژه‌ای است «قتال»…
در نگاه اول خشن،
اما در باطن، سرشار از نور.
در فرهنگ نور ولایت،
قتال یعنی درگیریِ نجات‌بخش؛
یعنی رها نشدن دل در آغوش سستی.

«القتال، النّور الولایة»

انگار راه نور،
بی‌درگیری ممکن نیست.
نور، بی‌مقاومت،
در دل نمی‌نشیند.
و نَفْس ما،
ناگزیر محلِ این معرکه است.

و چه لطیف است آن معنا:
«قَتَلْتُ الشَّيءَ: عَرَفْتُهُ»
کشتن، یعنی شناختن…
یعنی آن‌قدر حقیقت را بشناسی
که باطل دیگر نتواند بایستد.

عشق یوسف (ع) که به قلب زلیخا افتاد،
قلب او شد میدان قتال؛
نور ولایت یوسف
در برابر حسادتِ دنیای دل.
نه یک‌باره،
نه با فریاد،
بلکه با فرسایشِ آرامِ هوا.

یادِ معلم ربانی،
عقل را تقویت می‌کند
و نَفْس حسود را ذلیل.
نه با حذف،
بلکه با بی‌اثر کردن.

حسادت، روزی
مثل شرابی قوی بود؛
قطره‌ای از آن،
عقل را می‌برد
و دل را مست می‌کرد.
اما کم‌کم…
کم‌کم…

یادِ نور،
علمِ ربانی،
آبِ زلالی که
از نگاه آل محمد (ع)
در دل جاری می‌شود،
قطره‌قطره به این شراب افزوده شد.

و این‌گونه،
شراب رقیق شد،
خاصیتش را از دست داد،
و دیگر نتوانست
دل را بلرزاند.

حسد هست…
اما غیرفعال.
هست…
اما بی‌خاصیت.
هست…
اما مقتول.

این است معنای زیبای «قتل».
نه حذف وجود،
بلکه گرفتنِ اثر.

در شیمی،
وقتی ماده‌ای را
با ماده‌ای دیگر
آن‌قدر رقیق می‌کنی
که خاصیت اولی از بین برود،
نامش عوض می‌شود،
و اثرش هم.

در دل هم همین است.
با صبر
با حبس
با «قتلِ صَبراً».

«قَتَلْتُ الخَمرَ بالماء»
شراب را با آب کشتم.
نه با شکستن ظرف،
بلکه با رقیق‌کردن محتوا.

وقتی با عدمِ استعمالِ حسادت
و با استعمالِ معالم ربانی
اندیشه‌های لیدرهای سوء
را رها می‌کنی،
این اندیشه‌ها
در دل تو می‌میرند.

نه با جنگ بیرونی،
بلکه با حبس در عمل.

«ناقةٌ ذاتُ قِتال»
یعنی شتری که مهارش محکم است.
و دلِ مهار‌شده،
دلِ آزاد است.

«فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ»
یعنی عقلِ اسیر را آزاد کنید.
یعنی پشت به حسادت،
رو به نور.

قتل، در این معنا،
نامِ زیبای صاحبان نور است.
و «قتّال»،
آن صاحب نوری است
که بلد است
نَفْس حسود را
بی‌اثر کند.

درکِ موت،
یعنی درکِ قتلِ حسد.
یعنی بفهمی
چه چیزی باید در تو
اثر نداشته باشد.

و این،
با علمِ مأخوذ از صاحبان نور
ممکن می‌شود؛
وقتی در دلِ شرایط،
از دلخواه می‌گذری
و فرمان
«فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ»
را اجابت می‌کنی.

زندگی،
مثل پرداخت اقساط است.
هر بار که تمنّا را خرج نمی‌کنی،
یک قسط داده‌ای.
هر بار که صبر می‌کنی،
یک گره باز می‌شود.

و روزی می‌رسد
که آخرین قسط را می‌دهی،
و وثیقۀ دلت
از دست بانکِ حسادت
آزاد می‌شود.

زندگی یعنی
تلاش برای آزادیِ قلب
از دستِ حسادتِ قلب.

و این،
زیباترین معنای قتال است.

قتّال نام زیبای مترادف نور!
«وَ مِنْ أَسْمَائِهِ الْقَتَّالُ»
[سورة النساء (4): آية 84]:
فَقاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ لا تُكَلَّفُ إِلاَّ نَفْسَكَ وَ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ
عَسَى اللَّهُ أَنْ يَكُفَّ بَأْسَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ اللَّهُ أَشَدُّ بَأْساً وَ أَشَدُّ تَنْكِيلاً (84)
پس در راه خدا پيكار كن؛ جز عهده‏‌دارِ شخص خود نيستى.
و[لى‏] مؤمنان را [به مبارزه‏] برانگيز.
باشد كه خداوند آسيب كسانى را كه كفر ورزيده‏‌اند [از آنان‏] باز دارد،
و خداست كه قدرتش بيشتر و كيفرش سخت‏تر است.
[«كَلَّفَهُ اللَّهُ الْقِتَالَ بِنَفْسِهِ»]:
«وَ مِنْ أَسْمَائِهِ الْقَتَّالُ سَيْفُهُ عَلَى عَاتِقِهِ
سُمِّيَ بِذَلِكَ لِحِرْصِهِ عَلَى الْجِهَادِ وَ مُسَارَعَتِهِ إِلَى الْقِرَاعِ وَ دُءُوبُهُ‏ فِي ذَاتِ اللَّهِ وَ عَدَمِ إِحْجَامِهِ
وَ لِذَلِكَ قَالَ عَلِيٌّ ع كُنَّا إِذَا احْمَرَّ الْبَأْسُ اتَّقَيْنَا بِرَسُولِ اللَّهِ ص لَمْ يَكُنْ أَحَدٌ أَقْرَبَ‏ إِلَى الْعَدُوِّ مِنْهُ وَ ذَلِكَ مَشْهُورٌ مِنْ فِعْلِهِ يَوْمَ أُحُدٍ إِذْ ذَهَبَ الْقَوْمُ فِي سَمْعِ الْأَرْضِ وَ بَصَرِهَا وَ يَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ وَلَّوْا مُدْبِرِينَ وَ غَيْرَ ذَلِكَ مِنْ أَيَّامِهِ ص حَتَّى أَذَلَّ بِإِذْنِ اللَّهِ صَنَادِيدَهُمْ وَ قَتَلَ طَوَاغِيتَهُمْ وَ دَوَّحَهُمْ‏ وَ اصْطَلَمَ جَمَاهِيرَهُمْ
وَ كَلَّفَهُ اللَّهُ الْقِتَالَ بِنَفْسِهِ فَقَالَ‏ لا تُكَلَّفُ إِلَّا نَفْسَكَ‏ فَسُمِّيَ ص الْقَتَّالَ»
[شرایط قیام بالسیف برای علی ع مهیا نبود!
«فلم يكن يومئذ فئة يعينونه على أمره‏»]:
تفسير العياشي عَنْ سُلَيْمَانَ بْنِ خَالِدٍ قَالَ:
قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَوْلَ النَّاسِ لِعَلِيٍّ ع إِنْ كَانَ لَهُ حَقٌّ فَمَا مَنَعَهُ أَنْ يَقُومَ بِهِ ؟
قَالَ فَقَالَ إِنَّ اللَّهَ لَمْ يُكَلِّفْ هَذَا إِلَّا إِنْسَاناً وَاحِداً رَسُولَ اللَّهِ ص قَالَ‏ فَقاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ لا تُكَلَّفُ إِلَّا نَفْسَكَ وَ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ‏ فَلَيْسَ هَذَا إِلَّا لِلرَّسُولِ وَ قَالَ لِغَيْرِهِ‏ إِلَّا مُتَحَرِّفاً لِقِتالٍ أَوْ مُتَحَيِّزاً إِلى‏ فِئَةٍ (انفال 16) فَلَمْ يَكُنْ يَوْمَئِذٍ فِئَةٌ يُعِينُونَهُ عَلَى أَمْرِهِ‏.»
اللغة:
«و القتل و الذبح و الموت نظائر
و الفرق بينهما أن القتل نقض بنية الحياة
و الذبح فري الأوداج
و الموت عند من أثبته عرض يضاد الحياة
و القتل العدو و جمعه أقتال
و القتال النفس
و ناقة ذات قتال إذا كانت وثيقة
و قتلت الشي‏ء علما إذا أيقنته و تحققته
و في المثل قتلت أرض جاهلها و قتل أرضا عالمها
و تقتلت الجارية للفتى حتى عشقها كأنها خضعت له.

بی اثر کردن خاصیت یک شیء و یا سلب اثر و خاصیت از منشایی که طبق روال و عادت، آن اثر و خاصیت را تولید می نموده است.
قتل مودت: هر کس با حق مخالفت کند و زیر بار آن نرود و دیگران را از قبول و بکارگیری آن منع کند، حق را بی‌اثر و بی‌ثمر نموده و کشته است!
کسی که ناآرام میشه و حق خودش میدونه، از دلخواهش نگذره، در واقع حق آل محمد ع را پایمال کرده و در زمره قاتلین مودت آل محمد ع تلقی خواهد شد. هر عدم گذشت از دلخواه، به بهانۀ اینکه خیال می‌کنی حق توست، عملا مساوی با قتل آل محمد ع می‌باشد.
خمر مقتوله: بی‌اثر شدن خاصیت مستی شرابی که با آب مخلوط شده باشد!
موت‏:
قتل ازاله روح از بدن که به آن مرگ یا موت می گوییم.
چون در قتل حیات از بین می‌رود موت نامیده می‌شود.
مال، قاتل انسان است چون صاحب مال خیال می‌کند مال می‌تواند آرامش برایش ایجاد کند و این باور غلط او را از نور ولایت دور می‌کند و یقین او به نور ولایت بی‌اثر شده و در واقع مقتول هوای نفس حریص و حسود خود خواهد شد.
انگاری حسود، با استعمال عیب حسد،
یعنی 
با جایگزینی معصیت بجای نور ولایت برای رسیدن به آرامش، خودکشی میکنه!
ما باید قاتل هوای نفس حسودمان باشیم تا به حیات طیبه برسیم! «سرزمین منا»
در تقابل دو بینش، هر طرف، سعی می‌کند قاتل طرف مقابلش باشد!
هوای نفس می‌خواهد قاتل مودت اهل بیت ع باشد، تا زود به دلخواههایش برسد.
عقل خواهان قتل هوای نفس حسود است تا به حیات طیبه جاویدان برسد.
بالاخره یکی باید طرف مقابل خود را در این درگیری «بی خاصیت» نماید،
و از پا در آورد و به قتل برساند!
«اللهم انی اعوذ بک ان تعصمنی بولایتک عن معصیتک»
مثلا، نور حلم، خشم را از پا در می‌آورد و خشم را در وجودت از بین می‌برد!
خشم، اندیشۀ آدم‌کشی است!
حسود میگه هر کسی سر راه خواسته‌هایم قرار بگیره میکشمش!
حسود به هر کسی که خیال کنه سر راه خواسته‌های او قرار گرفته، تهمت میزنه!
حسود، آل محمد ع را مقتول و مسموم میکند!
در ملک و در ملکوت قلبها!
اعتقادات مسموم، بدتر از سم، همه را از پا در می‌آورد!
قتل: سلب اثر نور
احیاء: بهره‌مندی از اثر نور
منشاء و ریشۀ قتل و گمراهی، حسد است!
قتل یک نفر با قتل همۀ انسانها، از یک امر خبر میده که حسادت فعال شدۀ قلب حسود است!
غیبت کردن و تهمت زدن نیز برابر با قتل نفس عمدی است!
[سورة المائدة (۵): آية ۳۲]
«مِنْ أَجْلِ ذلِكَ كَتَبْنا عَلى‏ بَنِي إِسْرائِيلَ
أَنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعاً
وَ مَنْ أَحْياها فَكَأَنَّما أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعاً»

دلنوشته

قتال در ملکوتِ دل؛ قاتلِ نور یا قاتلِ نفس؟

قتّال؛ نامِ نور

قتّال…
عجب نامی است؛
در ظاهر سخت،
اما در باطن، سرشار از حیات.

«وَ مِنْ أَسْمَائِهِ الْقَتَّالُ»
انگار نور،
بی‌مبارزه، نور نمی‌شود.
انگار ولایت،
بی‌درگیری، در دل نمی‌نشیند.

قرآن صریح می‌گوید:
«فَقاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ لا تُكَلَّفُ إِلَّا نَفْسَكَ»
بجنگ…
اما نه الزاماً با دیگری؛
اول با خودت.
اول با همان نَفْسی که
هر روز می‌خواهد
حق را قربانی دلخواه کند.

قتالِ حقیقی،
همین‌جاست.
در جایی که
جز «نَفْسَكَ»
هیچ تکلیفی نداری.

پیامبر (ص) را «قتّال» نامیدند
نه به خاطر خون‌ریزی،
بلکه به خاطر
ایستادنِ بی‌ملاحظه‌اش
در برابر باطل؛
چه در اُحد،
چه در حُنین،
و چه در تنهاییِ کامل.

و علی (ع) فرمود:
وقتی آتشِ نبرد سرخ می‌شد،
ما پشتِ رسول خدا پناه می‌گرفتیم؛
چون او نزدیک‌ترینِ مردم به دشمن بود.

اما همین علی (ع)…
وقتی نوبت به قیام بالسیف رسید،
ایستاد.
نه از ترس،
بلکه از معرفت.
چون فئه‌ای نبود
که نور را حمل کند.
و نور،
بی‌حامل،
به شمشیر نمی‌رسد.

اینجاست که می‌فهمی
قتال،
فقط «زدن» نیست؛
گاهی «نزدن» است،
گاهی «صبر» است،
گاهی «حبس» است.

در لغت گفتند:
قتل، یعنی نقض بنای حیات.
و چه بسیار چیزها
که حیاتِ دل را
بی‌آنکه خون بریزند
می‌کشند.

قتل،
سلبِ اثر است.
بی‌خاصیت کردنِ منبع اثر.

قتلِ خَمر،
یعنی شرابی که با آب،
خاصیتِ مستی‌اش را از دست داده.
حسادت هم همین است؛
وقتی نورِ ولایت
قطره‌قطره به دل افزوده می‌شود،
این شرابِ کهنه
مقتول می‌شود.

و این‌جاست
که مفهومِ هولناکِ دیگری رخ می‌نماید:

قتلِ مودّت.

هر که حق را دید
و نپذیرفت،
هر که توانست بگذرد
و نگذشت،
هر که دلخواهش را
بر مودّتِ آل محمد (ع)
ترجیح داد،
در حقیقت
حق را بی‌اثر کرده…
و این،
قتل است.

آرامش‌طلبیِ بدون ولایت،
خودکشی است.
مال، قاتلِ انسان می‌شود
وقتی خیال کنی
می‌تواند جای نور را بگیرد.
آن‌وقت
نه مال آرامت می‌کند،
نه دل.
و مقتولِ اصلی،
یقین توست.

حسود،
با هر تهمت،
با هر غیبت،
با هر خشمِ توجیه‌شده،
دارد آدم می‌کشد؛
در ملک،
و در ملکوتِ قلب‌ها.

چون خشم،
اندیشۀ قتل است.
حسود می‌گوید:
هر که سر راه خواسته‌هایم باشد،
یا حذف می‌شود
یا ترورِ شخصیتی.

و قرآن،
بی‌هیچ اغراق، می‌گوید:
کسی که یک نفس را بکشد،
انگار همه انسان‌ها را کشته؛
و کسی که یک دل را زنده کند،
انگار همه را زنده کرده است.

پس قتالِ نورانی،
یعنی کُشتنِ حسد
پیش از آن‌که
حسد،
تو را بکشد.

در این تقابل،
دو بینش روبه‌روی هم‌اند:
هوای نفس
می‌خواهد قاتلِ مودّت باشد
تا زودتر به دلخواه برسد.
عقلِ منوّر
می‌خواهد قاتلِ هوای نفس شود
تا به حیات طیبه برسد.

بالاخره
یکی باید
بی‌اثر شود.

و خوشا به حال کسی
که قاتلِ نَفْسِ حسودِ خویش است؛
نه قاتلِ نور.

قتل مذموم،
سلبِ اثر نور است؛
و قتلِ حقیقی و ممدوح،
سلبِ اثرِ ظلمت است.

و احیاء،
یعنی
بهره‌مند شدن از اثر نور.

ریشۀ قتل و ضلالت،
حسد است؛
و ریشۀ حیات،
ولایت.

خدایا…
ما را
از قاتلان نور قرار مده؛
و توفیق ده
قاتلِ حسادتِ خویش باشیم
تا به زندگی برسیم…
نه به حیاتِ بی‌روح و «زیستِ مرده‌وار».

مشتقات ریشۀ «قتل» 170 بار در آیات قرآن تکرار شده است.

پادزهر نورانی در برابر زهر تمنّا: 
چگونه کلام معلم نورانی، زهر تمنای شیطانی را بی‌اثر می‌سازد؟!
فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ!

۱. قتل کدام؟!
میان فرمان نور و فریاد حسد
«فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ» یا «اقْتُلُوا يُوسُفَ»؟!
۲. مخاصمۀ همیشگی نور و تمنا
قتلِ نَفْسِ حسود یا قتلِ نور یوسف؟!
«فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ» ↔ «اقْتُلُوا يُوسُفَ»
۳. دو فرمان، دو جبهه
خدا می‌گوید: نَفْس را بکش!
حسود می‌گوید: نور را بکش!
«فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ» و «اقْتُلُوا يُوسُفَ»
۴. قتل در آیینۀ نور
وقتی خدا نَفْس را قربانی می‌خواهد
و حسود، نور یوسف را…
۵. کربلای قتل
از قتلِ نَفْس تا قتلِ نور
تقابل «فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ» با «اقْتُلُوا يُوسُفَ»
۶. قتلِ نَفْس یا قتلِ نور؟!
نبرد دائمی نور و حسد در واژۀ «قتل»

قتلِ نَفْس یا قتلِ نور؟!
تقابل «فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ» با «اقْتُلُوا يُوسُفَ»!

داستان تکراری قتل انبیاء و اوصیاء!

قتل نور یا حسد؟!

کربلا، داستان تکراری قتل یوسف ع!

يكى گفت: يوسف را بكشيد!!!
يكى گفت: يوسف را تبعید کنید!!!
يكى گفت: به یوسف تهمت بزنید!!!

اهل حسادتی که چشم دیدن یوسف ع رو نداشتند، دستور قتل یوسف رو صادر کردند!
چه عاملی به معارین حسود این جرات رو میده که این حرف رو به زبان بیاورند و بگویند یوسف را بکشید!
این جسارت و این حماقت از کجا میاد؟!
قلوبی که دست از تمنا بر نمیدارند، با وسوسه های شیطان در قلب و سامری در ملک، جرات پیدا میکنند که به یوسف به چشم بد نگاه کنند!
خدای مهربان وقتی نور معلمی بنام یوسف رو برای اهل حسادت رو میکنه به اونها دستور اقتلوا انفسکم را میدهد یعنی با کمک این نور، نفس حسودتونو بکشید، درناژ کنید و غیر فعال کنید اما حسود بجای اینکه واژۀ قتل رو در معنای ممدوحش استفاده کنه، در معنای مذمومش استفاده میکنه!

[سورة يوسف (۱۲): الآيات ۷ الى ۱۰]
اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ وَ تَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحِينَ (۹)
[يكى گفت:]
«يوسف را بكشيد يا او را به سرزمين دوردستى بيندازيد، تا توجّه پدرتان معطوف شما گردد، و پس از او مردمى شايسته باشيد.»

در فرهنگ قرآن، واژه‌ها تنها بار لغوی ندارند؛
بلکه هر واژه، پنجره‌ای است به‌سوی معانی نورانی یا ظلمانی.
«قتل» از جمله واژگانی است که هم در سپهر نورانی قرآن به‌عنوان نشانی از فنا در محبت و نور ولایت به‌کار رفته، و هم در عرصه ظلمانی حسد و شرک، به‌عنوان نمادی از انکار نور و خاموش‌کردن شعله هدایت.
این مقاله به تحلیل معنایی و عرفانی واژه «قتل» می‌پردازد،
با تمرکز بر آیه ۹ سوره یوسف، ﴿اقْتُلُوا يُوسُفَ﴾،
و می‌کوشد پرده از وجوه باطنی و روان‌شناختی این واژه در بستر قرآن و زبان عربی بردارد.

در فرهنگ لغت، «قتل» به‌معنای کشتن، نابود کردن و از میان بردن آمده است.
اما زبان عربی گاه معانی مجازی و استعاری نیز به کار می‌گیرد.
یکی از کاربردهای زیبای این واژه در زبان عربی، در توصیف حالت رقیق و بی‌اثر شدن شراب است:
«قَتَلْتُ الخمرَ بالماءِ»؛
یعنی «شراب را با آب رقیق و بی‌اثر کردم».
در این‌جا، قتل به‌معنای از میان بردن خاصیت مست‌کنندگی شراب است؛ نه نابود کردن ماده آن.
این نشان می‌دهد که قتل همواره به‌معنای ریختن خون نیست، بلکه گاهی به‌معنای سلب اثر، خاموش‌کردن شعله و تهی‌کردن محتواست.

قتل در معانی ممدوح و مذموم
با این نگاه، می‌توان واژه «قتل» را در دو منظومه معنایی بررسی کرد:
قتل در معنای ممدوح (نورانی):
در زبان عرفانی، قتل به‌معنای فنا در محبت و خاموشی خودخواهی در پرتو نور ولایت است.
این‌گونه قتل، مقدمه تولد دوباره و احیای حقیقی است.
در این معنا، قتل، هم‌خانواده هزار واژۀ مترادف نور الولایة است:
«تسلیم»، «فنا» و «درناژ حسادت» است.
کربلا برای یاران حسین ع نمونه تامّ این نوع قتل ممدوح است،
که در آن کشته‌شدن، به‌معنای اوج حیات و حضور در مقعد صدق است.
قتل در معنای مذموم (ظلمانی):
در نقطه مقابل، قتل در معنای حسد و شیطنت، تلاشی است برای خاموش‌کردن نور هدایت.
در این نگاه، دستور قتل معلمین نورانی مانند حسین ع و یوسف ع، نه صرفاً جنایتی جسمانی، که تلاش برای از بین بردن جلوه‌ای از نور نبوت، علم و محبوبیت در چشم پدر (یعقوب ع) است.
قتل در اینجا، هم‌معنای «حسد»، «کید»، و «ظلم» است.

«اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا»
این آیه، جلوه‌گاه بیرونی حسادت برادران یوسف (ع) است.
آن‌ها نور یوسف را تهدیدی بر محبوبیت خود می‌دیدند؛ پس تصمیم گرفتند با قتل یا دورافکندن، آن نور را از صفحه روزگار محو کنند. در این‌جا:
«قتل» به‌معنای خاموش کردن نور یوسف است، نه فقط حذف فیزیکی او.
«اِطْرَحُوهُ» نیز نشانی از انداختن نور هدایت به سرزمین فراموشی و غیبت است؛ همان کاری که امت‌ها با حجت‌های الهی کردند.
در واقع، قتل یوسف تلاش برای «قتل نور» است؛ و این همان نماد جاودانۀ حسد است، که در هر عصری در چهره‌ای ظهور می‌کند.

قتل و قیاس؛ ویژگی و خصلت معارین حسود
پیرو حدیث امیرالمؤمنین (ع) درباره انواع ضلالت‌ها، باید گفت:
انکار نور، قتل حجت، و روی‌گردانی از امام ع، ریشه در همین روحیه و ویژگی معارین دارد.
حسودانی که نور را در لباس بشر نمی‌پذیرند، همان‌هایی هستند که می‌گویند:
«أَ نُؤْمِنُ لِبَشَرَيْنِ مِثْلِنَا؟!»
و یوسف (ع) را نیز به سبب همین باور حسدآلود، هدف قتل قرار دادند.
در فرهنگ قرآنی، هر که نور را در چهرۀ بشر تاب نیاورد، دیر یا زود، به «اقْتُلُوا يُوسُفَ» خواهد رسید.
«وَ قَتَلُوا الْأَنْبِيَاءَ بِغَيْرِ حَقٍّ» (آل‌عمران: ۲۱)؛ «يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ حَقٍّ» (بقره: ۶۱)
و این مسیر در هر عصری، با چهره‌ای نو تکرار می‌شود.

واژه «قتل» در قرآن، اگرچه ظاهری جسمانی دارد، اما در بطن خود حامل مفاهیم نورانی یا ظلمانی است. در آیه ﴿اقْتُلُوا يُوسُفَ﴾، قتل نه فقط یک عمل، بلکه موضعی است در برابر نور.
حسد، وقتی به اوج برسد، آرزوی محو نور را در دل می‌پروراند؛
و این همان «قتل»ی است که گاه نه با شمشیر، بلکه با کتمان، تحریف، عداوت و انکار رخ می‌دهد.
و گاهی قتل را دیگری انجام می‌دهد، اما چون شخص به فعل او راضی است، به پای او نیز نوشته می‌شود؛ چنان‌که فرزندان بنی‌اسرائیل که پدرانشان مرتکب قتل انبیاء شده بودند، در قرآن کریم خود آنان نیز قاتل پیامبران معرفی شده‌اند.

[قتل & نبو]:
آیاتی از قرآن که داستان تکراری قتل انبیاء و اوصیاء را بازگو میکند:

[سورة البقرة (۲): آية ۶۱]
وَ إِذْ قُلْتُمْ يا مُوسى‏ لَنْ نَصْبِرَ عَلى‏ طَعامٍ واحِدٍ فَادْعُ لَنا رَبَّكَ يُخْرِجْ لَنا مِمَّا تُنْبِتُ الْأَرْضُ مِنْ بَقْلِها وَ قِثَّائِها وَ فُومِها وَ عَدَسِها وَ بَصَلِها قالَ أَ تَسْتَبْدِلُونَ الَّذي هُوَ أَدْنى‏ بِالَّذي هُوَ خَيْرٌ اهْبِطُوا مِصْراً فَإِنَّ لَكُمْ ما سَأَلْتُمْ وَ ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ وَ الْمَسْكَنَةُ وَ باؤُ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ
ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كانُوا يَكْفُرُونَ بِآياتِ اللَّهِ وَ يَقْتُلُونَ‏ النَّبِيِّينَ‏ بِغَيْرِ الْحَقِّ
ذلِكَ بِما عَصَوْا وَ كانُوا يَعْتَدُونَ (61)

امام حسن عسکری علیه السلام:
وَ کَانُوا یَقْتُلُونَهُمْ بِغَیْرِ حَقٍّ بِلَا جُرْمٍ کَانَ مِنْهُمْ إِلَیْهِمْ وَ لَا إِلَی غَیْرِهِمْ.
آن‌ها (بنی‌اسرائیل) انبیاء (علیهم السلام) را به ناحق کشتند؛ بدون اینکه [پیامبران] در حقّ ایشان و دیگران جرمی مرتکب شده‌باشند.

[سورة البقرة (۲): آية ۹۱]
وَ إِذا قيلَ لَهُمْ آمِنُوا بِما أَنْزَلَ اللَّهُ قالُوا نُؤْمِنُ بِما أُنْزِلَ عَلَيْنا وَ يَكْفُرُونَ بِما وَراءَهُ وَ هُوَ الْحَقُّ مُصَدِّقاً لِما مَعَهُمْ قُلْ فَلِمَ تَقْتُلُونَ‏ أَنْبِياءَ اللَّهِ مِنْ قَبْلُ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ (91)

امام حسن عسکری علیه السلام:
لِمَ کَانَ یَقْتُلُ أَسْلَافُکُمْ أَنْبِیاءَ اللَّهِ.
پس چرا پدرانتان پیامبران (علیهم السلام) را می‌کشتند؟!

امام صادق علیه السلام:
لَمْ یَقْتُلُوا الْأَنْبِیَاءَ بِأَیْدِیهِمْ وَ لَا کَانُوا فِی زَمَانِهِمْ وَ إِنَّمَا قَتَلَ أَوَائِلُهُمُ الَّذِینَ کَانُوا مِنْ قَبْلِهِمْ فَنُزِّلُوا بِهِمْ أُولَئِکَ الْقَتَلَهًَْ فَجَعَلَهُمُ اللَّهُ مِنْهُمْ وَ أَضَافَ إِلَیْهِمْ فِعْلَ أَوَائِلِهِمْ بِمَا تَبِعُوهُمْ وَ تَوَلَّوْهُمْ.
آن‌ها (یهودیان عصر حضرت محمّد ص) پیامبران خدا را نکشته‌بودند و اصلاً در روزگار ایشان نبودند؛ بلکه گذشتگان آن‌ها که پیش از آن‌ها می‌زیسته‌اند چنین کرده‌بودند و آن‌ها بودند که پیامبران را به قتل رساندند؛ امّا خداوند یهودیان روزگار محمّد ص را در زمره‌ی آنها برشمرده و در کنار آن‌ها قرار داده است؛ چرا که از پیشینیان خود پیروی کرده و راه آن‌ها را پیمودند.

امام صادق علیه السلام:
فَلَمْ یَقْتُلُوا هُمْ الْأَنْبِیَاءَ بِأَیْدِیهِمْ وَ لَا کَانُوا فِی زَمَانِهِمْ وَ لَکِنْ قَتَلَهُمْ أَسْلَافُهُمُ وَ رَضُوا هُمْ بِفِعْلِهِمْ وَ تَوَلَّوْهُمْ عَلَی ذَلِکَ فَأَضَافَ اللَّهُ عَزَّ‌وَ‌جَلَّ إِلَیْهِمْ فِعْلَهُمْ وَ جَعَلَهُمْ مِنْهُمْ لِاتِّبَاعِهِمْ إِیَّاهُم.
آن‌ها با دست خویش انبیا را نکشته‌اند و در زمان آن‌ها نبودند امّا گذشتگانشان آن‌ها را کشتند و ایشان از کار آن‌ها راضی و خوشنود بودند و در عمل آن‌ها را پیروی می‌کردند؛ پس خداوند کار آن‌ها (گذشتگان از یهود) را به این‌ها اضافه کرد و ایشان را به خاطر تبعیّت از آن‌ها در زمره‌شان قرارداد.

[سورة آل‏‌عمران (۳): الآيات ۲۱ الى ۲۲]
إِنَّ الَّذينَ يَكْفُرُونَ بِآياتِ اللَّهِ 
وَ يَقْتُلُونَ‏ النَّبِيِّينَ‏ بِغَيْرِ حَقٍّ 
وَ يَقْتُلُونَ‏ الَّذينَ يَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ مِنَ النَّاسِ
 
فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَليمٍ (21)

[سورة آل‌‏عمران (۳): الآيات ۱۱۱ الى ۱۱۲]
ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ أَيْنَ ما ثُقِفُوا إِلاَّ بِحَبْلٍ مِنَ اللَّهِ وَ حَبْلٍ مِنَ النَّاسِ
وَ باؤُ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ وَ ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الْمَسْكَنَةُ
ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كانُوا يَكْفُرُونَ بِآياتِ اللَّهِ وَ يَقْتُلُونَ‏ الْأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ 
ذلِكَ بِما عَصَوْا وَ كانُوا يَعْتَدُونَ (112)

امام صادق علیه السلام:
أما وَ اللَّهِ مَا قَتَلُوهُمْ بِأَسْیَافِهِمْ وَ لَکِنْ أَذَاعُوا سِرَّهُمْ وَ أَفْشَوْا عَلَیْهِمْ فَقُتِلُوا.
آگاه باشید به خدا آنان را با شمشیر خود نکشتند ولی رازشان را فاش کردند و [پیامبران] بر سر آن کشته شدند.

امام صادق علیه السلام:
أما وَ اللَّهِ مَا ضَرَبُوهُمْ بِأَیْدِیهِمْ وَ لَا قَتَلُوهُمْ بِأَسْیَافِهِمْ وَ لَکِنْ سَمِعُوا أَحَادِیثَهُمْ فَأَذَاعُوهَا عَلَیْهِمْ فَأُخِذُوا وَ قُتِلُوا فَصَارَ اعْتِدَاءً وَ مَعْصِیَهًًْ.
آگاه باشید که به خدا قسم دست به آن‌ها نزدند و تیغ به آن‌ها نکشیدند ولی سخنشان را شنیدند و از آن‌ها فاش کردند و دستگیر شدند و کشته شدند و این کار تجاوز و گناه گردید.

[سورة آل‏‌عمران (۳): الآيات ۱۸۱ الى ۱۸۲]
لَقَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّذينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ فَقيرٌ وَ نَحْنُ أَغْنِياءُ
سَنَكْتُبُ ما قالُوا وَ قَتْلَهُمُ‏ الْأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ 
وَ نَقُولُ ذُوقُوا عَذابَ الْحَريقِ (181)

امام کاظم علیه السلام:
هُمْ یَزْعُمُونَ أَنَّ الْإِمَامَ یَحْتَاجُ مِنْهُمْ إِلَی مَا یَحْمِلُونَ إِلَیْهِ.
آن‌ها خیال می‌کردند که امام (علیه السلام) محتاج به اموالی است که ایشان می‌آورند.

علیّ‌بن‌إبراهیم (رحمة الله علیه): 
وَ اللَّهِ مَا رَأَوُا اللَّهَ فَیَعْلَمُونَ أَنَّهُ فَقِیرٌ وَ لَکِنَّهُمْ رَأَوْا أَوْلِیَاءَ اللَّهِ فُقَرَاءَ فَقَالُوا لَوْ کَانَ اللَّهُ غَنِیّاً لَأَغْنَی أَوْلِیَاءَهُ فَافْتَخَرُوا عَلَی اللَّهِ بِالْغِنَی.
به خدا سوگند آن‌ها خدا را ندیدند که فقیر است یا نه،
ولی آن‌ها دیدند که اولیای خدا فقیرند؛ پس گفتند:
«اگر خدا غنی بود اولیای خود را بی‌نیاز می‌کرد».
سپس به خاطر ثروتمندی خودشان، بر خدا فخر فروختند.

[سورة النساء (۴): الآيات ۱۵۵ الى ۱۵۸]
فَبِما نَقْضِهِمْ ميثاقَهُمْ وَ كُفْرِهِمْ بِآياتِ اللَّهِ 
وَ قَتْلِهِمُ‏ الْأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ 
وَ قَوْلِهِمْ قُلُوبُنا غُلْفٌ
بَلْ طَبَعَ اللَّهُ عَلَيْها بِكُفْرِهِمْ فَلا يُؤْمِنُونَ إِلاَّ قَليلاً (155)

علی‌بن‌إبراهیم (رحمة الله علیه):
وَ قَوْلُهُ: فَبِما نَقْضِهِمْ مِیثاقَهُمْ یَعْنِی فَبِنَقْضِهِمْ مِیثاقَهُمْ وَ کُفْرِهِمْ بِآیَاتِ اللهِ وَ قَتْلِهِمُ الْأَنْبِیاءَ بِغَیْرِ حَقٍّ قَالَ: هَؤُلَاءِ لَمْ یَقْتُلُوا الْأَنْبِیَاءَ وَ إِنَّمَا قَتَلَهُمْ أَجْدَادُهُمْ وَ أَجْدَادُ أَجْدَادِهِمْ فَرَضُوا هَؤُلَاءِ بِذَلِکَ فَأَلْزَمَهُمُ اللَّهُ الْقَتْلَ بِفِعْلِ أَجْدَادِهِمْ، فَکَذَلِکَ مَنْ رَضِیَ بِفِعْلٍ فَقَدْ لَزِمَهُ وَ إِنْ لَمْ یَفْعَلْهُ، وَ الدَّلِیلُ عَلَی ذَلِکَ أَیْضاً قَوْلُهُ فِی سُوَرهًِْ الْبَقَرَهًِْ: فَلِمَ تَقْتُلُونَ أَنْبِیَاءَ اللهَ مِنْ قَبْلُ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ فَهَؤُلَاءِ لَمْ یَقْتُلُوهُمْ وَ لَکِنَّهُمْ رَضُوا بِقَتْلِ آبَائِهِمْ فَأَلْزَمَهُمُ فِعْلَهُمْ.
علیّ‌بن‌ابراهیم (رحمة الله علیه):
فَبِنَقْضِهِمْ مِیثاقَهُمْ یعنی به خاطر پیمان شکنیشان. وَ کُفْرِهِمْ بِآیاتِ اللهِ وَ قَتْلِهِمُ الْأَنْبِیاءَ بِغَیْرِ حَقٍّ
اینان پیامبران را نکشتند، بلکه نیاکانشان و نیاکان نیاکانشان پیامبران را کشته بودند، و اینان نیز بدان تصمیم راضی شدند و خداوند با این کار نیاکانشان، قتل را به پای ایشان نیز نوشت و بر این منوال، هرکه به کاری رضایت داشته باشد، آن امر پاگیر وی نیز هست، هرچند که فاعل آن نباشد.
دلیل بر این حکم، همچنین کلام الهی در سوره‌ی بقره است که می‌فرماید:
فَلِمَ تَقْتُلُونَ انبیاء اللهِ مِن قَبْلُ إِن کُنتُم مُّؤْمِنِینَ با اینکه اینان خود، پیامبران را نکشته بودند، بلکه به کردار پدرانشان در حقّ پیامبران خشنود بودند و خداوند، قتل ایشان را به پای اینان نیز نوشت».

دلنوشته
پیشنهاد شیطانی حذف نور

از همان روزی که نور برای اولین بار روی خاک تابید،
تاریکی ترسید.
هراسید که اگر این نور بماند،
حقیقت آشکار می‌شود
و بت‌های دل می‌ریزند.

پس شیطان به اهل حسد یاد داد که اولین راه مواجهه با نور این است:

«اقْتُلُوا النُّورَ!»

نه گفتگو،
نه تأمل،
نه فروتنی.

بلکه:
بکشیدش…
خاموشش کنید…
صدایش را ببرید…
دفنش کنید در چاهِ تنهایی.

و تاریخ، آهی طولانی می‌کشد…

یوسف بود؟
گفتند: اقْتُلُوا يُوسُفَ
یا در چاه بیندازیدش.

ابراهیم بود؟
گفتند: حَرِّقُوهُ
آتش درست کردند،
نه برای گرم شدن…
برای خاموش کردن نور.

موسی بود؟
فرعون گفت:
ذَرُونِي أَقْتُلْ مُوسى
بگذارید بکشمش تا تخت من نلرزد.

صالح، نشان خدایی بود؛
گفتند:
این شتر را بکشید…
فَعَقَرُوا النَّاقَةَ
وقتی قدرت نور را نمی‌فهمند،
نشانه‌های نور را می‌کشند.

عیسی بود؟
مکر کردند، برنامه کشیدند،
شورای خاموشی نور تشکیل دادند.
اما خدا فرمود:
وَمَا قَتَلُوهُ… وَلَكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ
نور را نه می‌شود میخکوب کرد،
نه می‌شود به صلیب کشید.

و انبیای دیگر…
بارها و بارها…
قرآن چه تلخ گفت:
فَرِيقًا كَذَّبْتُمْ وَفَرِيقًا تَقْتُلُونَ

و امروز…
چه تغییر کرده؟
نه آتشی روشن می‌کنند،
نه چاهی می‌کنند،
نه شمشیری می‌کشند…

چاه شده «تهمت»،
شمشیر شده «ترور شخصیت»،
آتش شده «بی‌حوصله کردن مردم از نور»،
و زبان‌ها همان جملۀ قدیمی را می‌گویند:
«ساکتش کنید… نادیده‌اش بگیرید…
بگذارید تنها بماند و دیده نشود.»

آه…
این درد که از روزگار یوسف مانده،
هنوز تازه است.
مظلومیتِ نور قدیمی نشده،
فقط شکل شمشیرها عوض شده.


امّا نور چه می‌کند؟
نار را گلستان می‌کند.
چاه را تخت می‌کند.
غربت را تاج می‌کند.
دشنام را پله‌ی صعود می‌کند.

نور می‌گوید:
«اگر شما می‌خواهید من نباشم،
من به اذن پروردگار خواهم بود.»

و سرانجام روزی می‌رسد که:

جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ
إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً

باور کن…
نور را نمی‌شود کشت.
فقط امتحان می‌شود چه کسی با نور می‌ماند،
و چه کسی با نفس خودش.

امتحانِ عشق همین است:
یا یوسف را می‌بینی و خم می‌شوی،
یا یوسف را می‌بینی و چاه می‌کنی.

و وای بر آن لحظه‌ای که عاشقِ خودت باشی…
چون آن‌وقت،
به جای سجده بر نور،
تیشه بر حقیقت می‌زنی.


خدایا…
ما را از کسانی قرار ده
که وقتی نور می‌آید،
قلبشان زانو می‌زند،
نه شمشیرشان.

از کسانی که می‌گویند:
«ربِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ نُورًا»
نه از کسانی که می‌گویند:
«اقْتُلُوا يوسُفَ».

🍃✨

ادامه دلنوشته

و یادگاری از معلمان نورانی،
همان‌ها که قلبشان مدرسۀ آسمان بود،
به دست ما رسیده است؛
سخنی که مثل خنجرِ بیداری‌ست:

👈«کنار هر عدمِ گذشت از دلخواه،
یک سَر بریده است.»
👉

آری… هرجا تمنّا زمین نخورد،
سرِ حقیقت افتاده است.
هرجا نفس پیروز شد،
نور در دل شکسته است.

حسود خیال می‌کند اگر به تمنّایش وفادار بماند،
خود را نگه داشته،
اما در باطن چه می‌کند؟

تاویلاً، سرِ معلم ربانی را
در ملکوتِ قلبش می‌بُرد.

بدون شمشیر،
بدون فریاد،
فقط با یک «نه» به حق
و یک «بله» به خواهشِ خود.

همان‌جا که تاریخ دوباره تکرار می‌شود؛
نه در کوفه،
که در دلِ آدمی.

آنجا که حقیقت می‌افتد و تمنّا می‌نشیند،
پایه‌های هدایت می‌لرزد—
و باز از آسمان شنیده می‌شود:

«تَهَدَّمَتْ وَ اللَّهِ أَرْكَانُ الْهُدَى»

نه شمشیرِ دشمن،
که بی‌وفاییِ دلِ دوست،
ستون‌های هدایت را شکست.

حسود فکر می‌کند دارد از خود دفاع می‌کند؛
نمی‌بیند که دارد
خودش را از نورِ خودش محروم می‌کند.

و امروز هم همان است:
هر که تمنّایش را بر نور ترجیح دهد،
یوسف قلبش را در چاه می‌اندازد،
ابراهیم بصیرتش را به آتش می‌سپرد،
موسیِ درونش را خفه می‌کند،
و با دستان خود می‌گوید:

«اقتلوا النور…
خاموشش کنید.»

ولی نور با آرامش می‌گوید:

تو مرا نکشتی…
خودت را از من بریدی.

و آه… چه خسارتی بالاتر از این!

پس ای دل…
مبادا تمنّا را نگه داری و نور را ببری.
مبادا خودت را فریب بدهی.
سجده کن—بشکن—قربان کن.

چون تنها دو راه هست:
یا تمنّا می‌میرد
یا حقیقت.

هر بار که از خواسته‌ات بگذری،
سری نجات یافته؛
هر بار که فرونگذاری،
ستونی از هدایت می‌افتد.

خدایا…
دل ما را از این امتحان‌های خاموش
سربلند بیرون بیاور. 🌿✨

«اقْتُلُوا يُوسُفَ» اولین پلان اهل حسادت در مورد معلم ربانی!
حسود، بجای اینکه نفس حسود خودشو بکشه، تصمیم میگیره معلم ربانی رو بکشه، گزینه‌ای که خدا برای او آشکار کرده تا مهربانی کردنو یادش بده و حسادتو بذاره کنار.
پلان خدا کجا و پلان اهل حسادت کجا؟!
امر الله اینه: «فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ»
تصمیم حسود اینه: «اقْتُلُوا يُوسُفَ»، «حَرِّقُوهُ» (حَرِّقُوا ابراهیم)،«ذَرُونِي أَقْتُلْ مُوسى»، «فَعَقَرُوا النَّاقَةَ»، «يَقْتُلُونَ النَّبِيِّين‏» و …

دلنوشته

«اقْتُلُوا یُوسُفَ»

گاهی آدمی به جایی می‌رسد که حقیقت، درست در برابر چشمانش ایستاده…
نور، بی‌پرده آشکار می‌شود…
و معلمی ربانی، در مقام یک هُدای الهی، درست میان خانواده‌ای که باید آغوششان امن باشد، ظاهر می‌گردد.

اما عجیب است؛
همین‌جا، درست همین‌جا…
جایى که باید بهارِ مهربانی شکوفه دهد،
بغضی تاریک سر برمی‌آورد،
و اولین تصمیمِ اهل حسادت، نه اصلاحِ خود،
که قتلِ یوسف است.

«اقْتُلُوا یُوسُفَ»
اولین پلانِ قلوبی است که نورِ معلم ربانی را تهدیدی برای تمناهای خام خود می‌بینند.
یوسف، آمده بود تا مهربانی را به برادرانش بیاموزد…
اما برادر حسود، وقتی در آینه وجود یوسف، فقرِ محبتِ خودش را می‌بیند،
به‌جای کشتنِ حسادتِ خویش،
به‌جای بریدنِ ریشۀ تاریکی درونش،
تصمیم می‌گیرد نور را بکشد.

حسود همیشه از خودش فرار می‌کند.
دستش به قتل یوسف می‌رود،
چشمش به دره، چاه، غربت، نابودی…
اما هرگز جرئت نمی‌کند
به آن فرمان الهی تن دهد:
«فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ»
خودت را بکش، نه نور را!
حسد را بکش، نه معلم ربانی را!
تاریکیِ نفْس را بکش، نه پیامبری که آمده است تو را از این تاریکی نجات دهد.

در فرهنگ لغت عربی، «قتل» فقط خنجر و خون نیست.
می‌گویند:
«قَتَلْتُ الخمرَ بالماءِ»
یعنی آن‌قدر آب روی شراب ریختم که اثرش از بین رفت.
این یعنی از کار انداختن، بی‌خاصیت کردن،
خاموش کردنِ اثر یک چیز.

و این همان کاری است که حسود با یوسف می‌کند.
نه فقط به‌معنای فیزیکی،
که می‌خواهد اثر نور یوسف را از دل‌ها حذف کند.
می‌خواهد تعلیم را بی‌اثر کند،
می‌خواهد الهامِ مهربانی را از کار بیندازد،
می‌خواهد نور را رقیق کند…
مثل همان شرابی که با آب، «مقتول» می‌شود.

این قانونِ تکراریِ اهل حسادت است:
به‌جای اینکه بتِ درون را بکشند،
انبیا و اوصیا را می‌کشند.
به‌جای اینکه نفْسِ تاریک را رقیق و بی‌اثر کنند،
نور را هدف می‌گیرند.

«اقْتُلُوا یُوسُفَ»
«حَرِّقُوهُ» برای ابراهیم
«ذَرُونِي أَقْتُلْ مُوسى»
«فَعَقَرُوا النَّاقَةَ»
«يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ»

پازلِ حسادت هیچ‌وقت عوض نمی‌شود.
قلبِ حسود همیشه یک پلان پایدار دارد:
خاموش کردنِ چراغی که او را رسوا می‌کند.

خدا اما نقشه‌ای دیگر دارد…
پلان خدا همیشه نورانی است،
نجات‌دهنده است،
احیاکننده است.
او می‌گوید:
«نفْست را بکش تا زنده شوی…
نه نور را.»

اما آن‌ها،
همان‌ها که باید شاگرد یوسف شوند،
معلم ربانی را هدف می‌گیرند.
و تاریخ انسان، پر است از این خون‌های مظلوم:
یوسف، موسی، ابراهیم، عیسی، محمد، علی، حسین…
و هر معلم ربانی که برای نجات آمده،
با تیزیِ حسد روبه‌رو شده است.

این دلنوشته، آغاز مسیر واژۀ «قتل» است.
واژه‌ای که در معنای نورانی‌اش،
قتلِ حسد است؛
و در معنای تاریکش،
قتلِ نور.

[سورة البقرة (۲): الآيات ۵۳ الی ۵۴]
وَ إِذْ آتَيْنا مُوسَى الْكِتابَ وَ الْفُرْقانَ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ (۵۳)
و آنگاه كه موسى را كتاب و فرقان [=جداكننده حق از باطل‏] داديم، شايد هدايت يابيد.
وَ إِذْ قالَ مُوسى‏ لِقَوْمِهِ 
يا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنْفُسَكُمْ بِاتِّخاذِكُمُ الْعِجْلَ فَتُوبُوا إِلى‏ بارِئِكُمْ فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ عِنْدَ بارِئِكُمْ فَتابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ (۵۴)
و چون موسى به قوم خود گفت: «اى قوم من، شما با [به پرستش‏] گرفتن گوساله، برخود ستم كرديد، پس به درگاه آفريننده خود توبه كنيد، و [خطاكاران‏] خودتان را به قتل برسانيد، كه اين [كار] نزد آفريدگارتان براى شما بهتر است.» پس [خدا] توبه شما را پذيرفت، كه او توبه‏‌پذير مهربان است.

دلنوشته

«فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ»؛ فرمانی برای نجات از حسد، نه برای قتلِ یوسف

خدای مهربان،
در هر دوره‌ای،
برای هر قومی،
وقتی تاریکی حسادت در دل‌ها بالا می‌گیرد،
دو گزینۀ با ارزش می‌فرستد:
یک معلم ربانی، و یک کتاب هدایت.

معلم،
تا نور را «آنلاین» در قلب جاری کند،
تا شاگرد یاد بگیرد
چطور حسادتش را تخلیه کند،
چطور گره‌های تاریک دلش را باز کند،
چطور «درناژ نورانی» کند
و دوباره به سمت خدا دور بزند.

کتاب،
تا شاگرد فرقان داشته باشد؛
قدرت تشخیص
بین نور و سایه،
بین محبت و کینه،
بین معلم ربانی و سامری.

اما حسود…
به جای دیدن این دو نعمت،
به جای اینکه بفهمد خدا چقدر مهربانانه
«طرح درسِ نجات» برای او چیده،
راه دیگری انتخاب می‌کند:
به‌جای قتل حسد،
قتل یوسف.

آیات بنی‌اسرائیل،
آینه تکراری هزاران‌بارِ تاریخ است:

«وَ إِذْ آتَيْنا مُوسَى الْكِتابَ وَ الْفُرْقانَ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ»
خدا می‌گوید:
کتاب را دادم،
فرقان را دادم،
معلم را فرستادم،
تا هدایت شوید…
تا راه مهربانی را یاد بگیرید…
تا حسادت قلب‌تان شما را به سمت سامری نبرد.

اما آن‌ها چه کردند؟
کتاب بود، معلم بود،
اما دل، بیمارِ حسد.
و حسد،
همیشه بت‌ساز است.
هرجا وارد شود،
انسان را بی‌خبر به سمت «گوساله پرستی» می‌کشاند.
گوساله، یعنی تمناهای بی‌مهار خودم!
گوساله، یعنی منِ بی‌نور!
گوساله، یعنی صدای سامری که جای معلم ربانی را گرفته.

و موسی فریاد زد:

«إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنْفُسَكُمْ بِاتِّخاذِكُمُ الْعِجْلَ»
ای قوم!
شما روح خودتان را مجروح کردید!
شما نفس خودتان را بت‌پرست کردید!

و خدا نسخه شفابخش را فرستاد:

«فَتُوبُوا إِلى بارِئِكُمْ
فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ
»

این فرمان،
فرمانِ کشتنِ نور نبود…
فرمان کشتنِ «نَفْس حسود» بود.
خدا نگفت: موسی را بکشید.
خدا نگفت: یوسف را بکشید.
خدا گفت:
حسد خودتان را بکشید!
این، بهترین کار برای شماست…
«ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ».

اما حسود،
این نسخه را نمی‌خواهد.
حاضر نیست به خودش چاقوی اصلاح بزند،
اما دستش برای قتل یوسف می‌لرزد؟
نه…
با قساوت گره‌خورده به حسد،
می‌گوید:
«اقْتُلُوا یُوسُفَ»

این تضاد دردناک تاریخ است:
پلان خدا:
«حسد را بکش تا نور زنده شود.»
پلان حسود:
«نور را بکش تا حسد زنده بماند.»

خدا می‌گوید:
بیایید برگردید،
بیایید دور بزنید،
بیایید توبه کنید…
بیایید معلم ربانی را بشنوید
تا حساب دلتان پاک شود.

اما حسود،
از دردِ مواجهه با خودش
فرار می‌کند
و یوسف را می‌اندازد در چاه.
فکر می‌کند اگر نور را پنهان کند،
دلش آرام می‌شود…
غافل از اینکه
گودال چاه را برای خودش کنده،
نه برای یوسف.

این است قصۀ تکراری تاریخ:
خدا نسخه را می‌دهد،
اما حسود
به‌جای کشتنِ حسد،
دست به قتل انبیاء و اوصیاء می‌زند.

[سورة البقرة (۲): آية ۶۱]
وَ إِذْ قُلْتُمْ يا مُوسى‏ لَنْ نَصْبِرَ عَلى‏ طَعامٍ واحِدٍ فَادْعُ لَنا رَبَّكَ يُخْرِجْ لَنا مِمَّا تُنْبِتُ الْأَرْضُ مِنْ بَقْلِها وَ قِثَّائِها وَ فُومِها وَ عَدَسِها وَ بَصَلِها قالَ أَ تَسْتَبْدِلُونَ الَّذِي هُوَ أَدْنى بِالَّذِي هُوَ خَيْرٌ اهْبِطُوا مِصْراً فَإِنَّ لَكُمْ ما سَأَلْتُمْ وَ ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ وَ الْمَسْكَنَةُ وَ باؤُ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كانُوا يَكْفُرُونَ بِآياتِ اللَّهِ وَ يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ الْحَقِّ ذلِكَ بِما عَصَوْا وَ كانُوا يَعْتَدُونَ (۶۱)
و چون گفتيد: «اى موسى، هرگز بر يك [نوع‏] خوراك تاب نياوريم، از خداى خود براى ما بخواه تا از آنچه زمين مى‏‌روياند، از [قبيل‏] سبزى و خيار و سير و عدس و پياز، براى ما بروياند.» [موسى‏] گفت: «آيا به جاى چيز بهتر، خواهان چيز پست‏‌تريد؟ پس به شهر فرود آييد، كه آنچه را خواسته‌‏ايد براى شما [در آنجا مهيا]ست.» و [داغ‏] خوارى و نادارى بر [پيشانى‏] آنان زده شد، و به خشم خدا گرفتار آمدند؛ چرا كه آنان به نشانه‏‌هاى خدا كفر ورزيده بودند، و پيامبران را بناحق مى‏‌كشتند؛ اين، از آن روى بود كه سركشى نموده، و از حد درگذرانيده بودند.

دلنوشته

«أَتَسْتَبْدِلُونَ الَّذِي هُوَ أَدْنى‏ بِالَّذِي هُوَ خَيْرٌ؟!»

داستان دل‌هایی که نور واحد موسی را رها کردند و به سمت تمناهای پست خود خیز برداشتند

گاهی دردِ حسادت،
آدم را از درون چنان می‌جَوَد
که چشمش در برابر برترین نعمت‌ها کور می‌شود.
خدا برای قوم موسی،
«نور واحد» فرستاده بود،
«معلم واحد»،
«گزینه واحد»،
تا راه را گم نکنند،
تا دل‌هاشان از تشتّت تمناها نجات پیدا کند.

اما چه شد؟
رو به موسی آوردند و گفتند:

«لَنْ نَصْبِرَ عَلى طَعامٍ واحِدٍ…»
ما طاقت یک نور را نداریم،
طاقت یک مسیر را نداریم،
طاقت یک معلم را نداریم…
دلشان تکّه‌تکّه شده بود؛
هر تکه‌اش یک تمنای جدا می‌خواست؛
هر تکه‌اش یک «بقل» و «قثّاء» و «فوم» و «عدس» و «بصل».
نور واحد موسی
برای دل‌های چندپاره‌شده زیادی سنگین بود.

و موسی با دردی عجیب گفت:
«أَتَسْتَبْدِلُونَ الَّذِي هُوَ أَدْنى بِالَّذِي هُوَ خَيْرٌ؟!»
چطور توانستید
خیر را کنار بگذارید
و به سمت ادنی بروید؟
چطور حاضر شدید
موسی را ول کنید
و دنبال سبزی‌ها و پیازهای دنیا بدوید؟

این، فقط یک اشتباه کوچک نبود؛
این دگرگونیِ ارزش‌ها بود:
نور را بی‌ارزش کردن
و تمنای پست را ارزش دادن.
همان اشتباهی که حسود همیشه مرتکب می‌شود.

حسود،
نور معلم ربانی را نمی‌بیند،
چون دیدن نور یعنی دیدن تاریکی خودش.
پس نگاه را می‌برد به «چیزهای دیگر»،
به گزینه‌های دیگر،
به تمناهای دیگر…
همان‌هایی که او را از مواجهه با خودش فراری می‌دهند.

این آیه،
یکی از تلخ‌ترین صحنه‌های تاریخ است:
قوم موسی،
در برابر معلم خود،
در برابر هدایتِ آماده،
ایستادند و گفتند:
ما نور واحد نمی‌خواهیم!
ما چندین تمنا می‌خواهیم!

و خدا می‌فرماید:
نتیجه‌اش چه شد؟
«وَ ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ وَ الْمَسْكَنَةُ…»
ذلت،
مسکنت،
فروپاشی روح،
تهی‌شدن از عزت…

و ریشه همه این سقوط‌ها؟
آیه با دو تیر خلاص روشن می‌کند:

۱. «يَكْفُرُونَ بِآياتِ اللَّهِ»
بی‌اعتنایی به آیات الهی؛
بی‌اعتنایی به معلم ربانی؛
بی‌اعتنایی به نور.

۲. «وَ يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ الْحَقِّ»
وقتی دل از نور بریده شد،
وقتی تمنا جای هدایت نشست،
وقتی «ادیانِ نفْس» جای دین خدا را گرفت،
آنگاه قتل انبیاء طبیعی می‌شود.
حسود،
چون خودش را نمی‌کُشد،
معلم را می‌کشد.
چون تمنای خودش را پایین نمی‌آورد،
نور را پایین می‌آورد.

این همان تکرار تلخی است
که در «اقْتُلُوا یُوسُفَ» هم دیدیم:
جای «خیر» را با «أدنی» عوض کردند.
جای نور را با تمنای تاریک.
جای یوسف را با تمناهای کودکانه خود.
جای معلم ربانی را با گوساله سامری.

این آیه،
سند تاریخی سقوط دل حسود است:
وقتی نور را کوچک کند،
به‌زودی به قتل نور رضایت می‌دهد.

این قانون قرآن است.

[سورة البقرة (۲): آية ۸۷]
وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَى الْكِتابَ وَ قَفَّيْنا مِنْ بَعْدِهِ بِالرُّسُلِ وَ آتَيْنا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّناتِ وَ أَيَّدْناهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ أَ فَكُلَّما جاءَكُمْ رَسُولٌ بِما لا تَهْوى أَنْفُسُكُمُ اسْتَكْبَرْتُمْ فَفَرِيقاً كَذَّبْتُمْ وَ فَرِيقاً تَقْتُلُونَ (۸۷)
و همانا به موسى كتاب [تورات‏] را داديم، و پس از او پيامبرانى را پشت سر هم فرستاديم، و عيسى پسر مريم را معجزه‌‏هاى آشكار بخشيديم، و او را با «روح القدس» تأييد كرديم؛ پس چرا هر گاه پيامبرى چيزى را كه خوشايند شما نبود برايتان آورد، كبر ورزيديد؟ گروهى را دروغگو خوانديد و گروهى را كشتيد.

دلنوشته

«کُلَّما جاءَكُمْ رَسُولٌ بِما لا تَهْوى أَنْفُسُكُم…»

تاریخِ تکراریِ برخورد اهل حسادت با فرایند نور الولایة

این آیه،
آینۀ هزارساله تاریخ بشر است؛
داستانی که هر بار با یک نام جدید،
اما با یک حقیقت تکراری،
به صحنه می‌آید:
خــدا
معلم می‌فرستد،
کتاب می‌فرستد،
نور می‌فرستد،
تا انسان مهربانی یاد بگیرد،
تا دل از آلودگی حسد رها شود،
تا فرایند «نور الولایة»
در قلب آغاز شود؛
اما حسود…
حسود همیشه در برابر نور
یک واکنش ثابت دارد:
تکذیب یا قتل.

خدا می‌گوید:
ما به موسی کتاب دادیم،
بعد از او رسول پشت رسول فرستادیم،
به عیسی بینات دادیم،
او را با روح‌القدس تأیید کردیم—
یعنی مسیر هدایت را
این‌همه روشن کردیم…
اما مشکل در نور نبود؛
مشکل در دل‌هایی بود
که با تاریکی حسد بسته شده بود.

«بِما لا تَهْوى أَنْفُسُكُم»
این، دقیقاً نقطه انفجار است.
هر وقت پیامبر
مطابق میلِ نفْسِ حسود سخن نگفت،
هر وقت نظر خدا
با تمنای او سازگار نبود،
تاریکیِ درون فوران کرد:
استکبار،
تندی،
تکذیب،
و در نهایت…
قتل.

این «لا تهوى أنفسکم»
همان جایی است که حسد
نقابش را برمی‌دارد.
حسود خیال می‌کند خدا باید
مطابق میل او حرف بزند!
مطابق میل او برنامه بریزد!
مطابق تمنای او انتخاب کند!
و وقتی می‌بیند
گزینه خدا
با گزینه‌های او متفاوت است،
دستور قتل صادر می‌کند.

همان داستان یوسف:
خدا یوسف را برگزید،
اما دل‌های حسود به‌جای «فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ»
گفتند:
«اقْتُلُوا یُوسُفَ».

همان داستان موسی:
به‌جای پذیرش نور واحد،
گفتند:
«ما نمی‌خواهیم—دل‌های ما چیزهای دیگری می‌خواهد.»

همان داستان عیسی:
به‌جای شنیدن بینات،
دل‌های تاریک تصمیم گرفتند
نور را خاموش کنند.

و خدا در این آیه
تلخ‌ترین جمله را بیان می‌کند:
«فَفَرِيقاً كَذَّبْتُمْ وَ فَرِيقاً تَقْتُلُونَ»
بعضی از رسولان را
با زبان کشتید،
بعضی را
با دست.
یک گروه را
مسخره کردید،
گروهی را
به دار آویختید.
اما ریشه همه این رفتارها،
یک چیز بیشتر نیست:
حسد.
حسد از شدیدترین بیماری‌های دل است؛
وقتی بالا بگیرد،
دل حتی نور را هم دشمن می‌بیند.

در اینجا
قرآن پرده را بالا می‌زند:
مشکل اهل حسادت این نبود
که نور را نمی‌فهمیدند؛
مشکل این بود
که نور
بــه مــیــل دل‌شان نبود.
مشکل این بود
که پیامبر
مخالف هواهایشان بود.
مشکل این بود
که خدا
از معلم ربانی دفاع می‌کرد
نه از تمناهای آنان.

و چنین شد
که فرایند «نور الولایة»
که باید آنها را نجات می‌داد،
به دست خودشان
به گورستانی از تکذیب و قتل ختم شد.

و این همان قانون تکراری قرآن است:
وقتی نور مطابق میل حسود نباشد،
نور را می‌کشد.

دلنوشته

«فَلِمَ تَقْتُلُونَ أَنْبِياءَ اللَّهِ»؛ پرسشی که حسادت را رسوا می‌کند

داستان، همان داستان همیشگی است:
خدای مهربان،
برای نجات دل‌ها از تاریکی حسد،
پشت سر هم معلم می‌فرستد، کتاب می‌فرستد، نور می‌فرستد؛
اما حسود،
وقتی می‌بیند نور الهی با تمنای او سازگار نیست—
«بِما لا تَهْوى أَنْفُسُكُم»—
استکبار می‌ورزد،
رسول را تکذیب می‌کند،
و در نهایت دست به قتل نور می‌زند.

قوم موسی نمونه‌ای از همین جریان است:
آن‌ها بارها گفتند:
«قلوبُنا غُلف»—دل ما بسته است.
اما خدا فرمود:
نه! دل شما بسته نیست؛
شما خودتان آن را با کفر و حسد بسته‌اید.

کتاب تازه‌ای آمد،
نشانه‌هایش را می‌شناختند،
سال‌ها منتظرش بودند،
اما وقتی رسید،
چون بر خلاف میل نفْسشان بود،
کافر شدند.
قرآن علت را روشن می‌گوید:
«بَغْيًا»—از روی حسد.
حسد به اینکه خدا فضل خود را
بر کسی نازل کرده
که آن‌ها نمی‌پسندیدند.

نتیجه؟
غضب روی غضب.
زیرا هر بار
به‌جای کشتن حسد،
خواستند نور را بکشند.

و این‌جاست که قرآن
با یک پرسش آسمانی
آن‌ها را رسوا می‌کند:

«فَلِمَ تَقْتُلُونَ أَنْبِياءَ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ؟»

اگر مؤمن بودید،
اگر اهل حق بودید،
اگر نور را می‌شناختید—
پس چرا پیامبران خدا را کشتید؟
چرا حاملان نور را کنار زد‌ید؟
چرا معلم ربانی را حذف کردید؟

این پرسش،
تاریخ را می‌شکافد
و ریشۀ رفتار انسان را آشکار می‌کند:

ریشه قتل انبیاء، حسد است.

حسد، دل را می‌بندد.
حسد، فضل خدا را نمی‌پذیرد.
حسد، نور را تهدید می‌بیند.
حسد، رسول را دشمن می‌پندارد.
و حسود، چون جرئت ندارد «نَفْس» را بکشد،
در پی قتل یوسف و موسی و عیسی و محمد و علی برمی‌آید.

آیات ۸۸ تا ۹۱ سورۀ بقره
نقشه‌های تاریکی حسد را یک‌جا نشان می‌دهند:
توجیهِ بسته بودن دل،
انکار کتابی که حقیقتش را می‌شناختند،
خریدن نفس با بهای پست حسد،
و در نهایت
تکذیب برخی از رسولان و قتل برخی دیگر.

این، جمع‌بندی ما از تمام آن آیات است:
هر جا نور با میل نفْس هماهنگ نباشد،
حسود به جنگ نور می‌رود.
و پرسش خدا در قیامت،
پرسشی است که هیچ حسودی پاسخی برای آن ندارد:

چرا پیامبران مرا کشتید؟
چرا نور را خاموش کردید؟
چرا معلم ربانیِ خود را کنار زدید؟

دلنوشته

آزمون‌های بی‌اعلام قبلی؛ جایی که ورکلایف، کارنامۀ پنهانِ دل را رو می‌کند

بعضی امتحان‌ها زنگ شروع ندارند.
نه مراقبی اعلام می‌کند،
نه برگه‌ای پخش می‌شود،
نه کسی می‌گوید: «آماده باشید!»
امتحان، ناگهان از دلِ یک اتفاق ساده شروع می‌شود…
از یک ورکلایف کوچک،
که در ظاهر چیزی نیست—
اما در باطن،
محل سنجش ارزش‌هاست.

ورکلایف، فقط داستانی از زندگی روزمره نیست؛
ورکلایف، آیینه‌ای است که خدا
بی‌صدا جلوی دل ما می‌گیرد
تا ببینیم واقعاً چه کسی را بیشتر دوست داریم:
یوسف را یا تمنای خود را؟
حرف فرشته را یا تکلمات شیطان را؟

آنجاست که دل
آرام‌آرام لو می‌دهد
که در کدام کفه ایستاده است.

گاهی آدم خیال می‌کند قبول شده،
فکر می‌کند امتحان را خوب داده،
حتی مطمئن است که کارنامه‌اش سفید است…
اما وقتی نتیجۀ واقعی به دستش می‌رسد،
باور نمی‌کند.
می‌گوید: «من؟! رَد شده؟!»
غافل از اینکه
ورکلایف‌ها،
همۀ رفتارهای ریزِ درونی ما را ثبت کرده‌اند.

هر امتحان،
در واقع یک ترازوست:
یک کفه‌اش یوسف؛
یک کفه‌اش تمنای دل.
یک کفه‌اش معلم ربانی؛
یک کفه‌اش صدای سامری.
یک کفه‌اش نور؛
یک کفه‌اش سایه.

و سؤال امتحان همیشه یکی است:
وقتی سرِ دوراهی قرار می‌گیری،
کدام را سنگین‌تر می‌دانی؟

اگر حبّ مال امتحان شود،
اگر فرزند،
اگر همسر،
اگر خانواده،
اگر آبرو،
اگر خواستۀ فوری و لذت لحظه‌ای…
هرچه باشد،
در ترازو می‌نشیند
و وزنش با وزنِ یوسفِ دل سنجیده می‌شود.

امتحان این است:
آیا دل تو،
یوسف را عزیزتر می‌داند
یا تمنای خودش را؟

برادران یوسف
فکر می‌کردند در امتحان محبت موفق‌اند،
اما پای عمل که رسید،
ترازو، وزنِ واقعی‌شان را نشان داد.
یعقوب، یوسف را برتر می‌دید
و برادران اگر صادق بودند
باید گفتار پدر را امضا می‌کردند
و ارزش یوسف را
از ارزش خودشان بزرگ‌تر می‌شمردند.
اما آن‌ها گفتند:
«نَحْنُ عُصْبَة»
و طناب امتحان درست همین‌جا پاره شد.

خدای مهربان،
امتحان‌ها را طوری طراحی می‌کند
که در ظاهر ساده‌اند
اما در باطن،
ریشۀ قلب را می‌سنجند.
ظرافت تقدیرات او
چنان دقیق است
که در یک واقعه کوچک روزمره،
تمام تارهای درونی ما را آشکار می‌کند—
جایی که روشن می‌شود
به حرف فرشته گوش دادیم
یا به زمزمۀ شیطان.

دل اگر لغزید،
باید بفهمد که دارد
به سمت تاریکی می‌رود؛
باید «دوربزند»،
باید توبه کند،
باید از خدا بخواهد
معرفت بیشتری نسبت به معلم به او بدهد
تا دوباره در امتحان‌های مشابه
زمین نخورد.

ورکلایف‌ها رد نمی‌شوند؛
تحلیل می‌شوند.
ورقۀ امتحانی‌اند
که باید غلط‌هایش پیدا شود
و اصلاح گردد.
اگر کسی بگوید «معلم را دوست دارم»
اما به روش او زندگی نکند،
این دوست داشتن
بوی دروغ می‌دهد؛
بوی تظاهر،
بوی چاپلوسی.

همان‌طور که
مردم کوفه
با زبان، محبّ حسین(ع) بودند
اما در ترازو،
قیمت گندم ری
از قیمت حسین(ع) در دلشان سنگین‌تر بود.
خدا امتحان را طوری طراحی کرد
که بدون اعلام قبلی،
قلبشان خودش لو برود.

امتحان‌های الهی
همیشه همین‌طور است:
ساده در ظاهر،
تکان‌دهنده در باطن.
و ورکلایف‌ها،
دقیقاً همان لحظاتی‌اند
که خدا می‌خواهد ببیند
ما در ترازوی نور،
چقدر حقیقتاً یوسف‌دوست هستیم،
و چقدر تمنادوست.

پس لطفاً…
از کنار ورکلایف‌های زندگی
ساده و بی‌توجه عبور نکنیم.
این‌ها همان کارنامه‌هایی هستند
که روزی به دست‌مان می‌دهند—
و بهتر است
قبل از روز حساب،
خودمان
برگه را مرور کنیم.

دلنوشته

وقتی دل به‌جای نور، تمنّا را انتخاب کند؛ قتل آغاز می‌شود، نه زندگی

در امتحان‌های ظریف الهی،
دل‌ها همیشه در نقطه‌ای مشترک رسوا می‌شوند:
آنجا که نور را می‌بینند،
اما به جای آن‌که تسلیم شوند،
به مبارزه با آن برمی‌خیزند.
و این، دقیقاً همان حقیقتی است
که خدای مهربان در آیۀ آل‌عمران آشکار می‌کند:

«إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِآياتِ اللَّهِ
وَ يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ حَقٍّ
وَ يَقْتُلُونَ الَّذِينَ يَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ مِنَ النَّاسِ…»

اینان چه کسانی‌اند؟

دل‌هایی که ابتدا آیات خدا را انکار می‌کنند؛
نه به‌خاطر ندانستن،
نه به‌خاطر نفهمیدن،
بلکه چون نور
با تمنای آن‌ها سازگار نیست.

این کفر،
از نادانی نیست؛
از ناسازگاری میان نور و نفْس است؛
از همان جایی آغاز می‌شود
که شاگرد می‌بیند
«نظر خدا»
با «میل دل» او یکی نیست.

و همین تضاد
اگر درمان نشود،
به مرحله دوم می‌رسد:
«وَ يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ حَقٍّ»

قتل پیامبران!
نه یک قتل فیزیکی صرف؛
بلکه یک تصمیم عمیق درونی:
تصمیم به حذفِ نور.
تصمیم به کنار زدن معلمی
که حقیقت را آشکار می‌کند.
تصمیم به خاموش کردن چراغی
که تاریکی دل را لو می‌دهد.

و سومین نشانه،
آخرین پرده رسوایی است:
«وَ يَقْتُلُونَ الَّذِينَ يَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ»
کسانی که فقط امر به عدالت می‌کنند،
کسانی که فقط یادآوری می‌کنند
که «حق» همین است و «مسیر» همین…
حتی آنان نیز
در مسیر خشم حسادت
قربانی می‌شوند.

دلیلش چیست؟
چون حسود
نه عدالت را می‌خواهد
نه قسط را
نه حق را
نه نور را.
او تنها چیزی را می‌خواهد
که تمنای خودش می‌پسندد.

برای همین است
که ورکلایف‌ها
ساده آغاز می‌شوند
اما عمقِ ریشه دل را نشان می‌دهند.
اگر در امتحان‌های کوچک،
نورِ عدالت را کنار بگذاری،
در امتحان‌های بزرگ
حتی ممکن است
امضای حذف یوسف را بزنی
بدون آن‌که خودت بفهمی
چه کرده‌ای.

نتیجه چه می‌شود؟

«فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ»
بشارت بده.
اما چه بشارتی؟
بشارت درد.
بشارت به فروپاشی باطنی.
بشارت به تاریکی‌ای
که خودشان برای خود ساخته‌اند.

چون کسی که نور را بکشد،
درواقع خودش را کشته.
و قرآن می‌گوید:
«أُولئِكَ الَّذِينَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ
فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ»

اعمال‌شان پوچ می‌شود؛
در دنیا بی‌ثمر،
در آخرت بی‌وزن.
و هیچ یاری‌دهنده‌ای ندارند؛
چون به دست خود،
پل‌های نجات را ویران کرده‌اند.

این آیات، به ما چه می‌گویند؟

می‌گویند مراقب باش…
امتحان‌ها ناگهانی‌اند.
ورکلایف‌ها ساده‌اند.
اما ترازو همیشه در کار است.
اگر امروز نسبت به یک تذکر کوچک،
یک یادآوری،
یک نور کم‌سو
بی‌اعتنایی کردی،
این همان تخم کوچکی است
که فردا
درختی از انکار و قتلِ نور می‌شود.

یوسف را در دل سنگین‌تر نگه‌دار
از هر تمنایی
تا روزی نرسد
که بی‌آنکه بفهمی،
در کارنامۀ تو هم
نوشته باشند:
«فَلِمَ تَقْتُلُونَ أَنْبِياءَ اللَّهِ؟!»

دلنوشته

ذلّتِ دائمیِ کسانی که با نور می‌جنگند؛ همان‌ها که در امتحان‌های بی‌اعلام قبلی، یوسف را رها می‌کنند و به تمنّا رو می‌آورند

در این آیات،
خدای مهربان صحنۀ نهاییِ سقوط اهل حسادت را ترسیم می‌کند؛
آن‌هایی که نه‌فقط نور را کنار گذاشتند،
که با نور جنگیدند،
معلم را رها کردند،
و تمنّا را در جایگاه یوسف نشاندند.

این آیات،
نتیجه طبیعیِ همان ورکلایف‌هایی است
که انسان در آن‌ها اشتباه می‌کند
و تصحیحش نمی‌کند؛
جایی که دل،
بارها هشدار شنیده
اما مسیر اشتباه را ادامه داده است.

خدا می‌فرماید:

«لَنْ يَضُرُّوكُمْ إِلا أَذى»
اهل حسادت،
اهل کفر به آیات،
اهل جنگ با نور—
آن‌ها نمی‌توانند به شما ضرر جدّی بزنند.
تنها کاری که می‌توانند بکنند
آزارهای سطحی است؛
آن هم به خاطر سنگینی نوری که در وجود شماست.

نور،
آن‌ها را می‌سوزاند
و حسادتشان را شعله‌ور می‌کند؛
و همین آتشِ درونی
تنها چیزی است که می‌توانند پرت کنند.

اما وقتی کار به مقابله برسد؟
چه می‌شود؟

«وَ إِنْ يُقاتِلُوكُمْ يُوَلُّوكُمُ الْأَدْبارَ ثُمَّ لا يُنْصَرُونَ»
اگر بخواهند با اهل نور بجنگند،
زود عقب‌نشینی می‌کنند.
چرا؟
چون دلِ تاریک،
توانِ ایستادن مقابل نور را ندارد.
چون کسی که یوسف را رها می‌کند
تا تمنّا را بغل کند،
در میدان حقیقت
هرگز پایدار نمی‌ماند.

اما دردناک‌ترین بخش داستان در آیۀ بعد است:

«ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ أَيْنَ ما ثُقِفُوا…»
ذلّت بر آن‌ها زده شده،
مُهر شده،
پوشانده شده،
و هر کجا باشند با آن همراه‌اند.

این ذلّت
نتیجه یک رفتار نیست؛
نتیجه یک شخصیت است.
قلبی که نور را کشت،
دیگر عزتی نخواهد داشت.
قلبی که معلم ربانی را کنار زد،
دیگر سربلند نخواهد شد.
قلبی که در ورکلایف‌ها
بارها یوسف را به تمنّا فروخت،
روزی می‌فهمد
که در حقیقت
خودش را فروخته است.

و قرآن می‌گوید:
آن‌ها تنها زمانی نجات می‌یابند
که به دو طناب چنگ بزنند:
طناب خدا و طناب انسان‌های نورانی.
و این یعنی—
اگر معلم ربانی را رها کنند
و از حبل‌الله جدا شوند،
هیچ راهی برای بلند شدن ندارند.

و اما ریشۀ این ذلت چیست؟

خدا صریح می‌گوید:
«كانُوا يَكْفُرُونَ بِآياتِ اللَّهِ»
آیات خدا را انکار کردند؛
همان آیات زنده‌ای که در زندگی‌شان
به شکل ورکلایف ظاهر شد
تا امتحانشان کند.

«وَ يَقْتُلُونَ الْأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ»
نور را کشتند؛
معلم را کنار زدند؛
یوسف را از دل پایین آوردند
و تمنّا را جای او نشاندند.

«ذلِكَ بِما عَصَوْا وَ كانُوا يَعْتَدُونَ»
چون اهل نافرمانی بودند؛
چون اهل تجاوز از حدود نور بودند؛
چون در امتحان‌های ظریف،
بارها و بارها
امضای قلبشان زیر دستور:
«اقْتُلُوا یُوسُفَ»
نشست—
بی‌آن‌که متوجه باشند.

این آیات چه درسی به ما می‌دهند؟

هر ورکلایف،
هر امتحان کوچک،
یک نقطه تعیین‌کننده است.
اگر آن‌جا یوسف را
بیشتر از تمنّا ارزش‌گذاری کنیم،
نور بالا می‌رود
و عزت می‌گیرد.

اما اگر تمنّا را ترجیح دهیم،
اگر حرف فرشته را رها کنیم
و به زمزمۀ شیطان گوش دهیم،
اگر معلم ربانی را کنار بزنیم—
حتی یک‌بار—
این مسیر
به ذلت ختم می‌شود؛
ذلتِ بی‌پایان،
در دنیا و آخرت.

ورکلایف‌ها ساده‌اند،
اما نتایجشان عظیم است.
در ظاهر چیزی نمی‌بینیم،
اما در باطن،
وزن حقیقی ما سنجیده می‌شود.

و خوشا به حال کسی
که در این امتحان‌های بی‌اعلام قبلی
در ترازو ببیند:
یوسف در دلش
سنگین‌تر از تمام تمنّاهاست.

دلنوشته

وقتی دل، نور را کم‌ارزش می‌بیند؛ آغازی برای سقوط تا مرز «قتل»

در این آیات،
قرآن پرده از یکی از خطرناک‌ترین لغزش‌های قلبی برمی‌دارد:
لغزشی که در ظاهر یک جمله است،
اما در باطن،
ریشۀ همان روحیه‌ای است که
پیامبران را به قتل می‌رساند.

خدا می‌فرماید:

«لَقَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ فَقِيرٌ وَ نَحْنُ أَغْنِياءُ…»

این جمله از کجا می‌آید؟
از زبانی که نور را کم‌ارزش می‌بیند.
از دلی که خیال می‌کند
می‌تواند بی‌معلم،
بی‌نور،
بی‌وحی،
بی‌هدایت زندگی کند.

این کلام،
صدای همان دل‌های حسودی است
که در امتحانات ظریف الهی می‌بازند؛
همان‌هایی که در ورکلایف‌ها
بارها نشان داده‌اند
که تمنّا را از یوسف بیشتر دوست دارند،
که صدای شیطان را از حرف فرشته
جذاب‌تر می‌بینند.

چنین دلی،
وقتی نور را بی‌نیاز
یا کم‌ارزش بپندارد،
طبیعی است که بگوید:
«خدا محتاج است—ما بی‌نیازیم!»
و این همان نقطه‌ای است
که مسیر به سمت قتل نور باز می‌شود.

چرا؟
چون کسی که نور را حقیر می‌شمارد،
به‌زودی به حذف نور رضایت خواهد داد.
و قرآن همین حقیقت را آشکار می‌کند:

«سَنَكْتُبُ ما قالُوا وَ قَتْلَهُمُ الْأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ»

گویی خدا می‌گوید:
این دو رفتار،
دو شاخه از یک ریشه‌اند:

۱. کوچک شمردن نور و فضل الهی.
۲. قتل پیامبران.

قلبی که فکر کند «بی‌نیاز» است،
قلبی که فکر کند معلم را لازم ندارد،
قلبی که فکر کند خودش همه‌چیز را می‌داند،
در امتحان‌ها
نه‌فقط نور را رها می‌کند،
که می‌کوشد نور را خاموش کند.

همین است که در ورکلایف‌های کوچک،
وقتی شاگرد،
حرف معلم را سبک می‌شمارد،
پشت او را خالی می‌کند،
و تمنّایش را سنگین‌تر می‌بیند،
بدون آن‌که بداند،
در همان لحظه
امضا می‌کند که:
«نور برای من کم‌اهمیت‌تر از تمنای من است.»

و این امضا،
در مقیاس بزرگ‌تر،
ریشۀ تصمیم به قتل انبیاء است.

خدا در ادامه می‌گوید:

«وَ نَقُولُ ذُوقُوا عَذابَ الْحَرِيقِ»
بچشید آتش را.

آتش چه چیزی؟
آتش همان چیزی که خودشان ساخته‌اند—
آتش همان تمنّاهایی
که جای نور را گرفته‌اند.

زیرا قرآن می‌گوید:
«ذلِكَ بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيكُمْ»
این نتیجه کار خودتان است؛
نتیجه انتخاب‌هایی که در ورکلایف‌های کوچک
دائم تکرار شده و اصلاح نشده است.

و سپس خدا جمله‌ای می‌گوید
که باید دل هر انسان منصفی را بلرزاند:

«وَ أَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ»
خدا هیچ‌کس را ظلم نمی‌کند.
این سقوط،
این ذلت،
این آتش،
این فاصله از نور—
همه‌اش نتیجه انتخاب‌های خودِ انسان است.

پیام آیات برای دل‌های ما چیست؟

در امتحان‌های روزمره،
اگر نور را کم‌ارزش ببینیم
و تمنّا را ارزشمند،
اگر معلم را سبک بشماریم
و صدای شیطان را سنگین،
اگر گمان کنیم
بی‌نیاز از هدایتیم،
پای‌مان به‌تدریج
در همان مسیر تاریکی می‌لغزد
که قاتلان انبیاء در آن قدم گذاشتند.

و این همان هشداری است
که ورکلایف‌ها بی‌صدا به ما می‌دهند:

مراقب باش…
هر انتخاب کوچک،
یک سنگ‌ریزه در مسیر آینده است.
اگر سنگ‌ریزه‌ها را درست بچینی،
به نور می‌رسی؛
اگر اشتباه بچینی،
مسیر به چاهی می‌رسد
که روزی در آن می‌پرسند:

چرا نور را رها کردی؟
چرا خود را بی‌نیاز دیدی؟
چرا یوسف را به تمنّا فروختی؟

دلنوشته

وقتی دل، بهانه می‌سازد تا نور را نپذیرد؛ اما در باطن، مسأله «نور» نیست—مسأله «حسادت» است

قرآن در این آیات، پرده را از یکی از عجیب‌ترین رفتارهای اهل حسادت برمی‌دارد:
این‌که برای ایمان نیاوردن،
هیچ‌وقت نمی‌گویند «ما حسودیم»،
نمی‌گویند «دل ما یوسف را نمی‌پسندد»،
نمی‌گویند «نور با تمنای ما سازگار نیست».

نه…
برای نپذیرفتن حق،
بهانه‌های دینی می‌سازند.

می‌گویند:

«إِنَّ اللَّهَ عَهِدَ إِلَيْنا أَلاَّ نُؤْمِنَ لِرَسُولٍ حَتّى يَأْتِينا بِقُرْبانٍ تَأْكُلُهُ النَّارُ»

می‌گویند:
خدا از ما پیمان گرفته
که تنها وقتی به رسول ایمان بیاوریم
که قربانی آتش‌خور بیاورد!
نشانه فوق‌طبیعی،
معجزه غیرعادی،
آزمون ویژه…

این همان بازی همیشگی دل‌های حسود است:
وقتی نمی‌خواهند نور را بپذیرند،
توقعات ناممکن مطرح می‌کنند.
می‌خواهند معلم
طبق میل آن‌ها
معجزه بیاورد،
نه طبق حکمت خدا.

در ورکلایف‌ها هم این را می‌بینیم:
وقتی حرف معلم مطابق میل ما نباشد،
می‌گوییم:
«اگر راست می‌گویی، این‌طوری ثابت کن!»
«اگر درست می‌گویی، فلان نشانه را نشان بده!»
در حالی‌که مشکل ما «نشانه» نیست،
مشکل ما «نپذیرفتن» است.
مشکل ما این است
که نور با تمنای ما جور نیست.

پاسخ خدا… پاسخی که نقاب را پاره می‌کند

خدا می‌گوید:

«قُلْ قَدْ جاءَكُمْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِي… فَلِمَ قَتَلْتُمُوهُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ؟»

بگو:
پیامبران پیش از من
هم بیّنات آوردند،
هم آن نشانه‌ای که می‌خواهید،
اما شما چه کردید؟

کشتیدشان.

پس مشکل شما نبودن معجزه نیست؛
مشکل شما نور است.
مشکل شما یوسف است.
مشکل شما این است
که هرگز نمی‌خواهید
دل‌تان مقابل نور خم شود.

این آیه،
دروغ بزرگِ انسان مقابل نور را
برملا می‌کند:

انسان حسود،
بهانه می‌آورد
تا بگوید «حق را نشناخته»
اما خدا نشان می‌دهد
که او «نمی‌خواهد بشناسد».
و وقتی نمی‌خواهد بشناسد،
در نهایت
به قتل نور رضایت می‌دهد.

و خدا به پیامبر می‌گوید:

«فَإِنْ كَذَّبُوكَ…»
اگر تو را تکذیب کردند، ناراحت نشو؛
این اولین بار نیست.
پیامبران پیش از تو را نیز
تکذیب کردند،
با اینکه:

«جاءُوا بِالْبَيِّناتِ وَ الزُّبُرِ وَ الْكِتابِ الْمُنِيرِ»
آن‌ها هم نور آوردند،
کتاب آوردند،
معجزه آوردند،
بینات آوردند…
اما اهل حسد
هیچ‌یک را نپذیرفتند.

چرا؟
چون دلِ آن‌ها
از ابتدا تصمیم گرفته بود:
تمنّا را نگه‌دارم،
نور را کنار بزنم.

آری…
در ورکلایف‌های ما هم
همین‌طور است.
مشکل ما «دلیل نداشتن» نیست،
مشکل ما «خواستن» است.
اگر دلمان به نور متمایل باشد،
کوچک‌ترین اشاره معلم
برایمان کافی است.
و اگر دل‌مان به تمنّا مایل باشد،
هزار بیّنه هم
قلب ما را تکان نمی‌دهد.

پس مراقب باشیم
بهانه‌های دینی،
نقابِ حسادت نشوند.
مراقب باشیم
به اسم احتیاط یا نشانه‌خواهی،
نور را رد نکنیم.
مراقب باشیم
در امتحان‌های ساده
و پنهانِ ورکلایف،
از همان جنس نباشیم
که خدا درباره‌شان می‌گوید:

«فَلِمَ قَتَلْتُمُوهُمْ؟»

چون هر بار که نور را
به‌خاطر تمنّا کنار می‌گذاریم،
بی‌آن‌که بدانیم،
همان امضای قدیمی را تکرار کرده‌ایم:
«اقْتُلُوا یُوسُفَ».

دلنوشته

قلبی که یوسف را رها کند، عیسی را هم نمی‌فهمد… و در نهایت، حقیقت را با “شُبِّهَ لَهُمْ” عوضی می‌بیند

در این آیات،
خدای مهربان جمع‌بندی می‌کند
تمام مسیر تاریکی‌ای را که دلِ حسود
در امتحان‌های پنهان و بی‌اعلام،
آرام‌آرام انتخاب کرده است.

این آیات،
شرح سقوطی نیست که یک‌شبه رخ دهد؛
شرح فرآیندی است که سال‌ها پیش
در دل‌هایی آغاز شد
که به یوسف گفتند:
«تو ارزشت از تمنای ما کمتر است.»
و در ورکلایف‌های کوچک،
بارها و بارها نشان دادند
که تمنّا را ترجیح می‌دهند.

بشنویم:


«فَبِما نَقْضِهِمْ مِيثاقَهُمْ…»

نقض میثاق.
یعنی چه؟
یعنی عهدی که با خدا بسته بودند—
عهدِ وفاداری به نور،
عهدِ گوش دادن به معلم،
عهدِ ترجیح دادن یوسف بر تمنّا—
بارها و بارها زیر پا گذاشتند.

غرور اجازه نمی‌داد بپذیرند
که دلشان مشکل دارد؛
پس گفتند:

«قُلُوبُنا غُلْفٌ»

دل‌های ما بسته است!
ما نمی‌فهمیم!
ما ظرفیت نداریم!
ما مجبوریم!

این، بهانه همیشگی دلِ حسود است:
وقتی نمی‌خواهد با نور روبه‌رو شود،
ناتوانی را بهانه می‌کند.
در حالی که خدا می‌گوید:

«بَلْ طَبَعَ اللَّهُ عَلَيْها بِكُفْرِهِمْ»

نه!
مشکل «ظرفیت» نبود؛
مشکل «انتخاب» بود.
مشکل این بود
که در هر امتحان کوچک،
راه تاریکی را انتخاب کردند
و آن انتخاب‌ها آرام‌آرام
صورت دل را شکل داد.
تا جایی که دیگر نور نمی‌پذیرند
مگر «قلیلاً»—
نه از سر هدایت،
که از روی عادت.


سقوط وقتی عمیق‌تر می‌شود که زبان، بهتانی عظیم بسازد:

«وَ بِكُفْرِهِمْ وَ قَوْلِهِمْ عَلى مَرْيَمَ بُهْتاناً عَظِيماً»

دلی که نور را کوچک بشمارد،
به‌تدریج نور را مسخره می‌کند،
بعد تهمت می‌زند،
بعد حق را وارونه جلوه می‌دهد.
تهمت به مریم—
پاک‌ترین دل‌ها—
نتیجه همان بیماری مزمنی است
که از «غیرت حسد» آغاز شد
و به «بهتان عظیم» رسید.


اوج سقوط: ادعای قتل مسیح

«إِنَّا قَتَلْنَا الْمَسِيحَ…»

گمان می‌کردند
با حذف ظاهریِ نور،
می‌توانند نور را تمام کنند.
این همان منطق برادران یوسف است:
«اگر او را در چاه بیندازیم،
داستان تمام می‌شود!»

اما نور از چاه بالا می‌آید
و این‌بار،
حتی صلیب هم نمی‌تواند
حقیقت را خاموش کند.

خدا می‌فرماید:

«وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ»

قتل نور؟
محال است.
این فقط برای خودشان
شبیه‌سازی شده بود.
توهمی بود
که از تاریکی دلشان برخاست.
چون کسی که نور را نپذیرد،
واقعیت را عوضی می‌بیند.
به همین دلیل است
که در امتحان‌های ورکلایف،
گاهی انسان خیال می‌کند
درست عمل کرده—
حال آن‌که حقیقت
کاملاً برعکس بوده است.

در حقیقت:
وقتی دل، یوسف را کم‌ارزش بشمارد،
بعدها عیسی را هم اشتباه می‌گیرد،
و سپس حق را با باطل عوض می‌کند؛
تا جایی که قتل و حیات
در نگاهش جابه‌جا می‌شود.


و خدا حقیقت نهایی را چنین بیان می‌کند:

«بَلْ رَفَعَهُ اللَّهُ إِلَيْهِ وَ كانَ اللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً»

نور همیشه بالا می‌رود.
نور، ابزارِ شکست نیست.
نور، ذلیل نمی‌شود؛
این دل تاریک است که ذلیل می‌شود.
نور همیشه
به سوی خدا بالا می‌رود—
و تاریکی همیشه
در خود فرو می‌ریزد.

این بخش از آیات
به ما می‌گوید:
اگر دل در ورکلایف‌های کوچک
یوسف را رها کند،
در ورکلایف‌های بزرگ‌تر
عیسی را هم نمی‌فهمد.
اگر نور را کم‌ارزش ببیند،
آخرکار خیال می‌کند
نور را «می‌شود کشت».
اگر از ابتدا
انتخاب تمنّا را تمرین کند،
در پایان
به جایی می‌رسد که
قتل نور را
«پیروزی» تصور می‌کند.

در حالی که حقیقت این است:
نور کشته نمی‌شود—
فقط دلِ تاریک
فرصت هدایت را از دست می‌دهد.

دلنوشته

وقتی دل، در امتحان‌های کوچک، یوسف را رها می‌کند؛ در امتحان‌های بزرگ، ابراهیم را هم «اقْتُلُوهُ أَوْ حَرِّقُوهُ» صدا می‌زند

آیات سورۀ عنکبوت،
تکان‌دهنده‌ترین پردۀ این داستان طولانی است؛
داستان سقوط دل‌هایی
که در ورکلایف‌های روزمره،
مکرّر نور را رها کرده‌اند
و تمنّا را چسبیده‌اند؛
دل‌هایی که از «قتل یوسف» آغاز می‌کنند
و در «قتل ابراهیم» به اوج می‌رسند.

خدا می‌فرماید:


«يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ وَ يَرْحَمُ مَنْ يَشاءُ وَ إِلَيْهِ تُقْلَبُونَ»

این مسیر،
مسیر برگشت است.
یعنی هر قدمی که در ورکلایف برمی‌داریم،
چه نور باشد و چه سایه،
در نهایت
به سوی او برمی‌گردیم.
فرار از حساب نیست؛
فرار از محکمه دل نیست؛
هر انتخاب ما
در آینده‌مان ظاهر می‌شود.

و خدا هشدار می‌دهد:


«وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ فِي الْأَرْضِ…»

شمــا
هرقدر هم نقشه بکشید
هرقدر هم نور را خاموش کنید
هرچقدر هم معلم را کنار بزنید
یا تمنّا را در جایگاه یوسف بگذارید—
هرگز نمی‌توانید خدا را عاجز کنید.

نور،
مسیر خود را می‌رود.
معلم،
رسالت خود را انجام می‌دهد.
این انسان است
که با انتخابش
یا بلند می‌شود
یا سقوط می‌کند.


«الَّذِينَ كَفَرُوا بِآياتِ اللَّهِ وَ لِقائِهِ…»

کسانی که آیات الهی را کفر می‌ورزند،
نه به‌خاطر ندانستن،
بلکه چون نمی‌خواهند با حقیقت ملاقات کنند.

اینان همان‌هایی هستند
که در امتحان‌های کوچک
وقتی یوسف در دلشان قرار گرفت،
گفتند:
«این چه فایده دارد؟
تمنّای ما مهم‌تر است.»

وقتی فرشته در گوششان زمزمه کرد،
باز گفتند:
«اما دل ما چیز دیگری می‌خواهد.»

وقتی معلم ربانی دستور نورانی داد،
گفتند:
«ما راه خودمان را می‌رویم.»

این‌ها کسانی‌اند
که کم‌کم از رحمت خدا مأیوس می‌شوند؛
نه چون خدا تنگ‌دل است،
بلکه چون دل خودشان تاریکی را به نور ترجیح داده است.


و حالا اوج داستان:

«فَما كانَ جَوابَ قَوْمِهِ إِلاَّ أَنْ قالُوا اقْتُلُوهُ أَوْ حَرِّقُوهُ»

این همان نقطۀ مشترک همه سقوط‌هاست.
یوسف: اقْتُلُوا یُوسُفَ
شتر صالح: فَعَقَرُوا النَّاقَةَ
موسی: ذَرُونِي أَقْتُلْ مُوسَى
عیسی: إِنَّا قَتَلْنَا الْمَسِيحَ
ابراهیم: اقْتُلُوهُ أَوْ حَرِّقُوهُ

این حلقه تکرار می‌شود
چون ریشۀ آن یکی است:
دلی که نور را نمی‌خواهد
چون تمنّاهایش را تهدید می‌کند.

و خدا می‌فرماید:

«فَأَنْجاهُ اللَّهُ مِنَ النَّارِ…»

نور
با آتش خاموش نمی‌شود؛
نور
با حسد از بین نمی‌رود.
نور
به اندازه‌ای عزیز است
که خدا خودش حفظش می‌کند.
این آیه
به اهل ایمان می‌گوید:
اگر در ورکلایف،
راه نور را انتخاب کنی،
حتی اگر دنیا بر تو آتش بریزد،
خدا تو را از میان آتش بیرون می‌کشد.


و سپس آیه آخر، حقیقت روانی یاران تمنّا را آشکار می‌کند:

«إِنَّمَا اتَّخَذْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَوْثاناً مَوَدَّةَ بَيْنِكُمْ…»

خدای مهربان می‌گوید:
بت‌های شما،
تمنّاهای شما،
دوست‌داشتنی‌هایی که جای نور را گرفت—
همۀ این‌ها
فقط روابط عاطفی میان خودتان بود،
نه حقیقت.

شما
همدیگر را بر اساس تمناها دوست داشتید،
نه بر اساس نور.
و این عشقِ بی‌ریشه
در قیامت فرو می‌ریزد:

«ثُمَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكْفُرُ بَعْضُكُمْ بِبَعْضٍ
وَ يَلْعَنُ بَعْضُكُمْ بَعْضاً»

کسی که امروز
به تمنّای خود دل بسته،
در قیامت
به همان تمنّا
لعنت خواهد فرستاد.

کسی که امروز
معلم را رها می‌کند
تا دلخواهش را بغل کند،
روزی
با همان دلخواه
رو در رو می‌شود
و می‌بیند که او
نه‌تنها نجاتش نداد،
که منشأ نابودی‌اش بود.


این آیات،
به ما می‌گویند که:
هر «اقْتُلُوا یُوسُفَ» کوچک در دل،
به «اقْتُلُوهُ أَوْ حَرِّقُوهُ» بزرگ ختم می‌شود.
هر ورکلایفی که در آن
یوسف را سبک بشماریم،
ما را یک قدم به تاریکی نزدیک می‌کند.
هر امتحان بی‌اعلامی
که در آن تمنّا را بر نور ترجیح دهیم،
در نهایت
پرونده قتل نور
را در دل امضا می‌کنیم.
و در مقابل،
هر انتخاب نورانی—حتی کوچک—
ما را از آتش نجات می‌دهد
همان‌طور که ابراهیم نجات یافت.

دلنوشته

وقتی دل، رشته نور را پاره می‌کند؛ «ذَرُونِي أَقْتُلْ مُوسى» زاده می‌شود… و ورکلایف‌های کوچک، قلب را تا مرز فرعونی‌شدن می‌برند

آیات سوره غافر،
اوجِ پرده‌برداری قرآن
از باطن آلوده دل‌هایی است
که در امتحان‌های ریز و ظریف—
در همان ورکلایف‌هایی که ساده می‌پنداشتند—
نور را کنار گذاشتند،
تمنا را ترجیح دادند،
و یک‌شبه
به جایگاه «فرعون» رسیدند؛
جایی که انسان
جرئت می‌کند بگوید:

«ذَرُونِي أَقْتُلْ مُوسى»

بگذارید من موسی را بکشم!

این جمله،
از دهان هر انسان عادی بیرون نمی‌آید.
این جمله،
نتیجه سال‌ها انتخاب است؛
سال‌ها ترجیح دادن تمنّا بر نور،
سال‌ها کوچک کردن حرف معلم،
سال‌ها دنبال کردن هوای نفس،
سال‌ها «اقتلوا یوسف»های کوچک در دل.

فرعون یک روزه فرعون نشد؛
فرعون،
برادران یوسفِ زمان خودش بودند
که امتحان‌ها را پشت سر هم باختند؛
تا جایی که گفتند:

«إِنِّي أَخافُ أَنْ يُبَدِّلَ دِينَكُمْ…»

می‌ترسم موسی
دین شما را تغییر دهد!
می‌ترسم نور
سبک زندگی شما را تهدید کند!
می‌ترسم حقیقت،
نظام تمنّاهای شما را بشکند!

این همان ترس پنهان تمام دل‌های حسود است:
ترس از این‌که نور وارد شود
و بساط تاریکی را جمع کند.
ترس از اینکه معلم ربانی بیاید
و نظم معیوب دل را برهم بزند.
ترس از اینکه یوسف بیاید
و «نحن عصبة» را باطل کند.

این است که دل حسود،
به جای اصلاح
به جای توبه
به جای کشتن نفْس
به جای گفتن «فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ»
به سراغ حذف نور می‌رود:
«اقْتُلُوا یُوسُفَ»
و سپس
«ذَرُونِي أَقْتُلْ مُوسى».


اما در تاریکیِ این صحنه، نوری از نوع دیگر می‌درخشد:

«وَ قالَ رَجُلٌ مُؤْمِنٌ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَكْتُمُ إِيمانَهُ…»

یک مؤمن پنهان،
یک دلِ زنده در میان دل‌های مرده.
کسی که
با اینکه در محیط فرعونی زندگی می‌کند،
اما قلبش به نور وصل است.
او با صدایی لرزان
اما صادق می‌گوید:

«أَتَقْتُلُونَ رَجُلًا أَنْ يَقُولَ رَبِّيَ اللَّهُ؟!»

آیا می‌خواهید مردی را بکشید
فقط به خاطر اینکه می‌گوید:
خدای من الله است؟
فقط چون نورِ دل شما را تهدید می‌کند؟
فقط چون با تمنّاهای شما سازگار نیست؟

این سؤال،
صدای تمام ورکلایف‌هاست:

— آیا می‌خواهی نور را حذف کنی
چون با خواسته‌ات هماهنگ نیست؟
— آیا می‌خواهی معلم را خاموش کنی
چون حرفش خلاف تمنای توست؟
— آیا می‌خواهی یوسف را کنار بزنی
چون وجودش تو را نسبت به خودت رسوا می‌کند؟

مؤمن آل‌فرعون ادامه می‌دهد:

«إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ كَذَّابٌ»

کسی که در دل «اسراف» در تمنّا دارد،
کسی که واقعیت را به خودش دروغ می‌گوید،
نور را درک نمی‌کند
و در امتحان‌ها سقوط می‌کند.


سپس این مؤمن می‌گوید:

«يا قَوْمِ لَكُمُ الْمُلْكُ الْيَوْمَ… فَمَنْ يَنْصُرُنا مِنْ بَأْسِ اللَّهِ؟»

می‌گوید:
امروز شاید قدرت در دست شماست،
اما فردا چه؟
در ورکلایف‌های کوچک شاید برنده باشید،
اما روز حساب چه می‌کنید؟
چه کسی در برابر غضب خدا
شما را یاری خواهد کرد؟

این همان لحظه‌ای است
که قرآن آینه را
مستقیم مقابل صورت ما می‌گیرد:

— امروز قدرت انتخاب با توست.
— امروز دل تو تعیین می‌کند که چه کسی عزیزتر است:
یوسف یا تمنّا؟
— امروز تصمیم می‌گیری
در کدام جبهه بایستی:
جبهه نور یا تاریکی؟


و فرعون پاسخ می‌دهد:

«ما أُرِيكُمْ إِلاَّ ما أَرى…»

من فقط آنچه خودم می‌فهمم به شما نشان می‌دهم!
من فقط راهی را که خودم صلاح می‌دانم به شما می‌گویم!

این جمله،
عینِ همان چیزی است
که دل حسود در ورکلایف زمزمه می‌کند:

«من خودم می‌دانم چه باید بکنم.»
«من از معلم بهتر می‌فهمم.»
«من طبق نور عمل نمی‌کنم—طبق سلیقه خودم عمل می‌کنم.»

این، صدای «فرعونِ کوچک» درون ماست.
فرعونی که اگر مهارش نکنیم،
اگر تربیت نشود،
اگر با نور معلم سرکوب نشود،
در امتحان‌های بزرگ
ما را به همان جایی می‌رساند
که بزرگ‌ترین سقوط تاریخ در آن رخ داد:

«اقْتُلُوا یُوسُفَ… ذَرُونِي أَقْتُلْ مُوسى… حَرِّقُوهُ…»


و در پایان، هشدارِ مؤمن چنین است:

«يا قَوْمِ إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ مِثْلَ يَوْمِ الْأَحْزابِ»

او می‌گوید:
من برای شما می‌ترسم—
برای روزی که
همۀ آرزوها،
همۀ تمنّاها،
همۀ توجیه‌ها
در برابر نور حقیقت فرو می‌ریزند.

او می‌گوید:
مواظب باشید
سرنوشت امت‌های پیشین
برای شما تکرار نشود؛
آن‌هایی که
نور را رها کردند
و در تاریکی گم شدند.


هر بار که دل ما
به جای نور، تمنّا را انتخاب می‌کند،
یک قدم به فرعون نزدیک می‌شود.

هر بار که حرف معلم را سبک می‌شماریم،
یک قدم به «ذَرُونِي أَقْتُلْ مُوسى» نزدیک می‌شویم.

هر بار که یوسف را در دل
کم‌ارزش‌تر از خواسته‌مان می‌بینیم،
یک قدم به تاریکی می‌لغزیم.

اما…
هر بار که نور را ترجیح دهیم،
هر بار که حرف فرشته را بالاتر بگذاریم،
هر بار که در ورکلایف کوچک
حق را بر تمنّا ترجیح دهیم—
در حقیقت
خود را از آتش آینده نجات داده‌ایم.

نور همیشه
بالا می‌رود؛
سقوط همیشه
از دل تاریک آغاز می‌شود.

دلنوشته

«کنار هر تمنّا، یک کربلاست؛ قصۀ تکراری بریدن سرِ نور»

گاهی انسان وقتی به قصه‌ٔ تاریخ نگاه می‌کند، انگار صدای تکراری یک درد کهنه از میان تمام قرن‌ها بلند می‌شود…
دردی که هر بار با چهره‌ای تازه، امّا با ریشه‌ای واحد، بر صفحهٔ دنیا ظاهر می‌گردد:

👈کنار هر عدمِ گذشت از دلخواه، یک سرِ بریده است…👉

این جمله فقط روایت یک واقعه نیست؛
شرح یک سنت الهی است.
هر جا حسد آغاز می‌شود،
هرجا تمنای پست بر نور غلبه می‌کند،
هرجا دلِ آلوده به خواستهٔ بی‌ارزش خودش چنگ می‌زند،
سرانجامش یکی است:
سرِ معلم بریده می‌شود
یا در ملک،
یا در ملکوتِ قلبِ خودِ انسان.

این همان داستان تکراری تاریخ است؛
داستانی که در جان یحیی علیه‌السلام سوخت،
وقتی سرش را—سرِ پیامبری پاک—
به دست زنی بدکاره از بنی‌اسرائیل دادند.
آیا این نهایت خواری دنیا نبود؟
آیا دنیا در این نقطه رسوا نشد؟
که نور را سربریدند،
برای لذّتِ یک زنِ آلوده…

و این قصه دوباره،
در کوچه‌های شام تکرار شد؛
وقتی سرِ حسین علیه‌السلام
برای مردی بدکاره بر سر نیزه رفت
تا کسی به تمنای گندم ری برسد.
اما هیهات…
هیچ تمنّایی در دنیا ارزش آن را ندارد
که خون یک معلم ربانی ریخته شود؛
و اگر دنیا بخواهد هم،
خدا اجازه نمی‌دهد چنین تمنّایی
به نتیجه برسد.

آه…
آن‌کس که برای رسیدن به هوس خویش،
در دلش سرِ معلم را می‌بُرد،
بداند که دارد کربلا را تکرار می‌کند.
تاریخ، یک بار حسین را کشت،
اما حسد هر روز حسین‌های کوچک و بزرگ را
در دلِ انسان‌ها قربانی می‌کند.

این امتحانِ سختِ برخی دل‌هاست:
بجای آنکه انگشت اتهام را
به سوی ظلمت نَفْسِ خودشان بگیرند،
به گذشتهٔ معلم چنگ می‌زنند.
به طینتِ پیش از توبهٔ او.
به لغزشی که خدا خود پاکش کرده.
و همین را دستاویزی می‌کنند
تا نور را خاموش کنند
و تمنّا را توجیه.

این همان اشتباه مرگبار است:
که انسان، به جای گفتن «سُبحانَکَ إنّی کُنتُ مِنَ الظّالِمِین»،
بهانهٔ «وَعَصى آدم» بیاورد
و گذشتهٔ نورانی‌شدهٔ معلم را
بهانهٔ سقوط امروز خودش کند.

و اینجاست که
صدای سوزناک حسین علیه‌السلام
در گوش جان می‌پیچد؛
همان کلامی که به عبدالله بن عمر فرمودند:

«وَ لَا تَدَعَنَّ نُصْرَتِی…»
دست از یاری من برمدار.
در هیچ شرایطی…
در برابر هیچ تهدیدی…
در برابر هیچ حسدی…
در برابر هیچ خواستهٔ حقیری…

یاری معلم،
یاری نور است؛
یاری خداست.
و ترکِ یاری معلم،
باز کردن درِ دل برای شیطان است.

این قصه، تنها داستان دیروز نیست؛
امتحان امروز ماست.👉
هر کس در دلش تمنّایی دارد
که اگر بر نور غلبه کند،
بی‌آنکه بداند،
سرِ معلم را به سمت بازارِ بنی‌اسرائیل
یا میدانِ شام می‌بَرَد.

و وای بر آن دلی
که نور را قربانی تمنّای خویش کند…
و خوشا آن دلی که
در هر امتحانی،
جز نور نبیند
و جز نور نخواهد
و تا آخرین نفس،
به ندای حسین علیه‌السلام پاسخ دهد:

«وَ لَا أَدَعُ نُصْرَتَکَ یا ابنَ رَسولِ الله…»

دلنوشته

«راضی‌ام به تقدیری که زهرا س می‌نویسد؛ تمحیصِ شیرینِ دل در آتشِ تهمت‌ها»

و با همۀ این داغ‌ها،
با همۀ این تکرارِ تلخِ بریدنِ سرِ نور،
با همۀ این امتحان‌های سنگینِ تمنّاپرستان،
با همۀ این تیرهای زهرآگینی که از قلب‌های بیمارِ حسد بیرون می‌پاشد—
معلمِ ربانی،
در کمال سکوت،
در کمال رضایت،
در کمال تسلیم…
سرش را به سوی آسمان بلند می‌کند و می‌گوید:

«این تقدیر تلخ، در باطن شیرین است…
این شرّ، در باطن خیر است…
و من راضی‌ام.»

راضی‌ست،
چون می‌داند که این آتش،
آتشِ سوزندهٔ دنیا نیست؛
آتشِ تطهیرِ دل است.
چون می‌داند پشت هر تهمت،
پشت هر بی‌مهریِ اهل حسد،
پشت هر زخمی که بر قلبش می‌نشیند،
یک مهربانیِ پنهان خوابیده:

«الحمد لله الذی جعل تمحیص ذنوب شیعتنا فی الدنیا بمحنهم…»
سپاس خدایی را که پاک‌کردنِ خطاهای دوستانش را
در همین دنیا قرار داد تا در آخرت حسرت نخورند.

و در این لحظه،
در این رضایتِ آرام و آگاهانه،
معلم رو به بانوی دو عالم می‌کند—
به فاطمۀ زهراء سلام‌الله‌علیها—
و با تمام وجودش می‌گوید:

«السلام علیکِ یا أمّ أبیها…
ای مادرِ پدر خویش،
ای حجّت بر همهٔ حجّت‌ها،
ای کسی که معرفتت حجابِ عقل‌هاست و رازِ آفرینش…
ای که اگر تو نبودی،
نه محمد بود و نه علی…
سپاس که مرا،
در همین دنیا،
زیر چترِ تمحیصِ محبت خودت نگه داشتی.»

معلم، وقتی تهمت می‌شنود،
وقتی سقف ظلمتِ حسادت بر او می‌بارد،
وقتی زبان‌ها او را پاره‌پاره می‌کنند
تا تمنّای خود را توجیه کنند،
به جای شکستن،
به جای کینه،
به جای اعتراض…
به فاطمه سلام می‌کند:

السلام على التي لولاها ما خُلِق محمد و علي…
السلام على الملتقطة شيعتها التقاط الطائر للحبّ الطيب…
السلام على الواقفة على أبواب النيران تردّ محبّيها…

معلم خوب می‌داند:
این تقدیر،
یک انتقام نیست؛
یک احسان است.
یک تنبیه نیست؛
یک نوازش است.
یک سقوط نیست؛
یک بالا رفتن است.

و به همین دلیل،
وقتی تیر حسادت به سمت او می‌آید،
وقتی گذشته‌اش را عَلَم می‌کنند
تا امروزِ نورانی‌اش را بشکنند،
وقتی تمنّای بی‌ارزششان را
بر سرِ او شرط می‌کنند،
معلم سجده می‌کند…
و آرام می‌گوید:

«یا زهرا…
تو را شکر که آزمون‌ها را
در همین دنیا برایم قرار دادی.
که روز قیامت،
در برابر چشمانت
سربلند بایستم…»

و این‌گونه،
معلم نه تنها از تقدیر تلخش نمی‌نالد،
بلکه آن را هدیه‌ای از دستان فاطمه می‌بیند؛
هدیه‌ای که اشک دارد،
آتش دارد،
اما بوی نوازش می‌دهد.

آه…
اگر انسان می‌دانست
چه اندازه رحمت در دل این محنت‌هاست…
هرگز از هیچ تهمتی نمی‌لرزید.
هرگز از هیچ حسدی نمی‌ترسید.
و مثل معلم،
سر بر سینهٔ زهرا می‌گذاشت
و آرام می‌گفت:

«راضی‌ام…
راضی به رضای تو…»

آیات ۷ الى ۱۸ سورۀ یوسف داستان کربلای حسین ع است.
کسانی که میخوان بفهمند داستان کربلا چی بوده این آیات رو بدقت دنبال کنند تا متوجه بشوند که اصل داستان کربلا چه بوده است.
«لَقَدْ كانَ فِي يُوسُفَ وَ إِخْوَتِهِ آياتٌ لِلسَّائِلِينَ»
در داستان حسین ع و یارانش درس عبرت مهمی برای اهل حسادت (معارین حسود) وجود دارد.
«إِذْ قالُوا لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلى‏ أَبِينا مِنَّا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبانا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ (۸)»
متشیعین معارین حسود کوفه که ظاهرا خودشونو برادر و دوست حسین ع نشان میدادند وقتی به ماموریت علمی حسین ع پی بردند که از آنها میخواهد تمناها را فدای تقدیر نمایند و چون موضوع با خواسته های آنان جور در نمی آمد لذا تلاش کردند با بی ارزش نشان دادن نور ولایت و هدایت، دست خودشونو برای رسیدن به تمناهای پوچ و بی ارزششان باز کنند لذا نقشه قتل حسین ع در دلهای حسود کشیده شد و گفتند بعد از قتل حسین ع، کمپین توابین راه می اندازیم و سر همه کلاه میگذاریم که ما نیتمان این نبود که حسین ع را بکشیم اما نمیدانیم چرا داستان اینجوری شد!
در داستان یوسف ع چون خدای مهربان هنوز با یوسف کارها داره لذا تقدیر اقتلوا یوسف رو امضاء نمیکنه برای همینه که اونها از قتل یوسف منصرف شدند و یوسف رو تبعید کردند اما در جریان کربلای حسین ع که داستان «ذبح عظیم» است خدا از حسین ع و یارانش این پیمان رو گرفته که برای رو کردن خبیث ترین خلق خدا و منافق ترین عده که چاپلوسانه به ظاهر خودشونو عاضق حسین ع نشون میدن اما قلبها پشت به نور اوست این ماموریت رو کردن دست متشیعین و معارین کوفه را به حسین ع و یارانش میسپارد که تهِ داستان کربلاهاست.
خلاصه نقشه قتل حسین ع و تبعید یوسف ع مورد تایید قرار میگیرد و حالا نوبت این است که برای اجرای این نقشه، یک کلک و مکر شیطانی سوار کنند تا حسین ع را به مخمصه بکشند ، تا یوسف ع را از دست یعقوب در بیاورند و از جلوی چشمان او دور کنند تا اون نقشۀ شیطانی خودشونو در مورد او عملی کنند لذا این جمله را گفتند و با این جمله کاری کرذنذ که یعقوب مجبور باشد یوسف را به آنها بسپارد و حسین ع مجبور باشد که ماموریت کربلایش را انجام دهد وگرنه اهل حسادت میگفتند ما هرگز نسبت به یوسف و حسین ع قصد سوء نداشتیم و مواظبشان بودیم و اینجا برای رو شدن دست اهل حسادت لازم شد که یوسف و حسین ع به دست گرگهای حسود سپرده شوند تا آنها هویت قلبی پنهان خبیث خود را رو نمایند. این جمله قدر مکارانه طراحی شده:
«قالُوا يا أَبانا ما لَكَ لا تَأْمَنَّا عَلى‏ يُوسُفَ وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ (۱۱)»
برادران حسود کوفه گفتند، ای یعقوب، چرا ما را بر یوسف زیبایی چون حسین ع امین نمیدانی! چرا به ما اعتماد نمیکنی؟ ما حسین زیبا رو دوست داریم و خیرخوان اوییم و بهش خیانت نمیکنیم! ای حسین! ای یعقوب! به ما اعتماد کنید و یوسف جان را به ما بسپارید و ما قول میدهیم مثل چشمانمان از او مراقبت کنیم. چه قدر چاپلوسانه لفاظی کردند تا اینکه خدا رو مجور کنند تا این تقدیر رو امضاء کند و یوسف و حسین را به قتلگاه چاه کربلا بفرستد.
حسین ع و یعقوب ع از علائم حزن قلبی خود میدانند که داستان چیست و دروغگویان حسود کوفه که ادعای برادری هم میکنند چه نقشه ای کشیده اند اما ماموریت این است که دست آنها رو شود چون «قول قابل توجیه است اما فعل قابل توجیه نیست!» یعنی وقتی یوسف و حسین ع رو عملا سر بریدند دیگه نمیتونن مدعی دوستی و حب آل محمد ع باشند و خدا هم برای غربال همین اهل خبیث از اهل طیب اجازه ماموریت کربلا رو صادر میکنه. و بعد از اینکه اقدام کثیف خودشونو مرتکب میشن حالا برای عوامفریبی بکاء شیطانی راه می اندازند و لباس توبه به تن می کنند و خود را توابین معرفی میکنند . حسود با این همه دروغگویی میخواد از کجا سر در بیاورد. با پیراهن آغشته به خون دروغین یوسف و آغشته به خون واقعی حسین ع چه خاکی به سر خود ریختند که تا ابد قابل جبران نخواهد بود.
این متن و توضیحی که در باره این آیات نوشتم رو بصورت یک دلنوشته محزون و احساسی بنویس که کربلای حسین ع و یوسف ع رو پا به پای هم با این آیات زیبا وضیح بده که اصل داستان چیه. اصل داستان یک اقدام علمی و اطلاع رسانی است نه چیز دیگر اما همین قلم که برای نوشت حقیقت به دست گرفته می شود مورد سوء قصد اسلحه حسود وقاع می شود و جواب قلم را با شمشیر و تفنگ میدهند و این میشه کربلا یعنی رویارویی قلم معلم و اسلحه حسود.

@@@
[سورة يوسف (۱۲): الآيات ۷ الى ۱۸]

لَقَدْ كانَ فِي يُوسُفَ وَ إِخْوَتِهِ آياتٌ لِلسَّائِلِينَ (۷)
به راستى در [سرگذشت‏] يوسف و برادرانش براى پُرسندگان عبرتهاست.

إِذْ قالُوا لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلى‏ أَبِينا مِنَّا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبانا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ (۸)
هنگامى كه [برادران او] گفتند: «يوسف و برادرش نزد پدرمان از ما -كه جمعى نيرومند هستيم- دوست داشتنى‌‏ترند. قطعاً پدر ما در گمراهى آشكارى است.»

اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ وَ تَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحِينَ (۹)
[يكى گفت:] «يوسف را بكشيد يا او را به سرزمين دوردستى بيندازيد، تا توجّه پدرتان معطوف شما گردد، و پس از او مردمى شايسته باشيد.»

قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ لا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَ أَلْقُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ إِنْ كُنْتُمْ فاعِلِينَ (۱۰)
گوينده‏‌اى از ميان آنان گفت: «يوسف را مكشيد. اگر كارى مى‏‌كنيد، او را در نهانخانه چاه بيفكنيد، تا برخى از مسافران او را برگيرند. »

قالُوا يا أَبانا ما لَكَ لا تَأْمَنَّا عَلى‏ يُوسُفَ وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ (۱۱)
گفتند: « اى پدر، تو را چه شده است كه ما را بر يوسف امين نمى‏‌دانى در حالى كه ما خيرخواه او هستيم؟

أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً يَرْتَعْ وَ يَلْعَبْ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ (۱۲)
فردا او را با ما بفرست تا [در چمن‏] بگردد و بازى كند، و ما به خوبى نگهبان او خواهيم بود.»

قالَ إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَ أَخافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ (۱۳)
گفت: «اينكه او را ببريد سخت مرا اندوهگين مى‏‌كند، و مى‌‏ترسم از او غافل شويد و گرگ او را بخورد.»

قالُوا لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّا إِذاً لَخاسِرُونَ (۱۴)
گفتند: «اگر گرگ او را بخورد با اينكه ما گروهى نيرومند هستيم، در آن صورت ما قطعاً [مردمى‏] بى‌‏مقدار خواهيم بود.»

فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِّ وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ (۱۵)
پس وقتى او را بردند و همداستان شدند تا او را در نهانخانه چاه بگذارند [چنين كردند]. و به او وحى كرديم كه قطعاً آنان را از اين كارشان -در حالى كه نمى‌‏دانند- با خبر خواهى كرد.

وَ جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً يَبْكُونَ (۱۶)
و شامگاهان، گريان نزد پدر خود [باز] آمدند.

قالُوا يا أَبانا إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَ تَرَكْنا يُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَ لَوْ كُنَّا صادِقِينَ (۱۷)
گفتند: «اى پدر، ما رفتيم مسابقه دهيم، و يوسف را پيش كالاى خود نهاديم. آنگاه گرگ او را خورد، ولى تو ما را هر چند راستگو باشيم باور نمى‌‏دارى.»

وَ جاؤُ عَلى‏ قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى‏ ما تَصِفُونَ (۱۸)
و پيراهنش را [آغشته‏] به خونى دروغين آوردند. [يعقوب‏] گفت: «[نه‏] بلكه نَفْس شما كارى [بد] را براى شما آراسته است. اينك صبرى نيكو [براى من بهتر است‏]. و بر آنچه توصيف مى‏‌كنيد، خدا يارى‌‏ده است.»

دلنوشته‌

کربلا؛ از چاه یوسف تا قتلگاه حسین (ع)

گاهی خدا خودش می‌گوید:
«لَقَدْ كانَ فِي يُوسُفَ وَ إِخْوَتِهِ آياتٌ لِلسَّائِلِينَ»
انگار این آیات فقط قصه‌ی یک برادرکشی قدیمی نیست؛
نقشه‌ای است که بارها در تاریخ تکرار می‌شود،
و هر بار، نام‌ها عوض می‌شوند
اما حسد همان حسد است،
و نور همان نور.

در یوسف،
و در حسین…
در چاه،
و در کربلا…

آنجا که گفتند:
«لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلى‏ أَبِينا مِنَّا»
و اینجا که گفتند:
حسین چرا محبوب دل‌هاست؟
چرا نگاه‌ها به سمت اوست؟
چرا کلامش اثر دارد؟

مشکل، نه یوسف بود
و نه حسین…
مشکل این بود که نور،
آینه‌ی زشتیِ حسد است
و حسود طاقت دیدن آینه را ندارد.

برادران یوسف گفتند:
پدر در ضلال مبین است!
و حسودان کوفه هم در دل گفتند:
این راهِ حسین، راه ما نیست…
او آمده تا تمنا را قربانیِ تقدیر کند
و ما هنوز عاشق تمناهای خویشیم.

پس نقشه کشیدند؛
همان نقشه‌ی همیشگی:
یا نور را بکش،
یا از صحنه بیرونش کن.

در داستان یوسف،
تقدیر هنوز کار داشت…
«اقْتُلُوا يُوسُفَ»
امضاء نشد
و چاه جای شمشیر را گرفت.

اما در کربلا…
این‌بار سخن از «ذبح عظیم» بود.
اینجا، خدا خواست
که خبیث‌ترین چهره‌ها
بی‌نقاب بمانند.
و چه رسوایی‌ای بالاتر
از شمشیر کشیدن
بر روی نور؟

و باز همان فریب قدیمی:
«يا أَبانا ما لَكَ لا تَأْمَنَّا عَلى‏ يُوسُفَ»
چقدر آشناست این جمله…
ای حسین!
چرا به ما اعتماد نمی‌کنی؟
ما دوستدار توایم…
ما خیرخواه توایم…
ما حافظ توایم…

و یعقوب می‌دانست…
و حسین هم می‌دانست…
دلِ نبی و دلِ امام
بوی دروغ را زودتر از همه می‌فهمد.
اما مأموریت این بود:
دست‌ها باید رو می‌شد.

چون قول را می‌شود توجیه کرد،
اما فعل را نه.

وقتی خون بر زمین ریخت،
دیگر هیچ گریه‌ای
هیچ توبه‌ی نمایشی‌ای
و هیچ «توابینی»
نمی‌توانست
حقیقت را پنهان کند.

آنها با پیراهن یوسف
خونِ دروغ آوردند،
و با بدنِ حسین
خونِ حقیقت.

و یعقوب گفت:
«بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً»
و تاریخ هم همین را تکرار کرد:
این نَفْسِ حسود است
که جنایت را زیبا جلوه می‌دهد.

کربلا،
نه دعوای قبیله بود
نه نزاع قدرت.
کربلا،
میدان رویارویی قلم و اسلحه بود.

قلمِ معلم ربانی
که حقیقت را می‌نوشت،
و اسلحه‌ی حسود
که تاب شنیدن حقیقت را نداشت.

و هر جا قلم بخواهد
تمنا را قربانیِ نور کند،
شمشیر از غلاف بیرون می‌آید.

یوسف را به چاه سپردند
تا نورش را خاموش کنند،
و حسین را به قتلگاه بردند
تا صدایش را.

اما خدا…
نور را نه در چاه خاموش کرد
و نه در کربلا.

چاه، مقدمه‌ی حکومت شد
و کربلا،
میزان سنجشِ ابدی.

و هنوز هم
هر کس می‌خواهد بداند
کربلا چه بود،
کافی‌ست
آیات یوسف را
با دل بخواند…

این داستان،
داستان حسد است
در برابر نور.

«قتل یوسف – قتل ناقة»
«اقْتُلُوا يُوسُفَ!» + «فَعَقَرُوا النَّاقَةَ»

[سورة الأعراف (۷): الآيات ۷۳ الى ۷۹]
وَ إِلى‏ ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً قالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ قَدْ جاءَتْكُمْ بَيِّنَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ هذِهِ ناقَةُ اللَّهِ لَكُمْ آيَةً فَذَرُوها تَأْكُلْ فِي أَرْضِ اللَّهِ وَ لا تَمَسُّوها بِسُوءٍ فَيَأْخُذَكُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ (۷۳)
و به سوى [قوم‏] ثمود، صالح، برادرشان را [فرستاديم‏]؛ گفت: «اى قوم من، خدا را بپرستيد، براى شما معبودى جز او نيست؛ در حقيقت، براى شما از جانب پروردگارتان دليلى آشكار آمده است. اين، ماده شتر خدا براى شماست كه پديده‌‏اى شگرف است. پس آن را بگذاريد تا در زمين خدا بخورد و گزندى به او نرسانيد تا [مبادا] شما را عذابى دردناك فرو گيرد.
وَ اذْكُرُوا إِذْ جَعَلَكُمْ خُلَفاءَ مِنْ بَعْدِ عادٍ وَ بَوَّأَكُمْ فِي الْأَرْضِ تَتَّخِذُونَ مِنْ سُهُولِها قُصُوراً وَ تَنْحِتُونَ الْجِبالَ بُيُوتاً فَاذْكُرُوا آلاءَ اللَّهِ وَ لا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدينَ (۷۴)
و به ياد آوريد هنگامى را كه شما را پس از [قوم‏] عاد جانشينان [آنان‏] گردانيد، و در زمين به شما جاى [مناسب‏] داد. در دشتهاى آن [براى خود] كاخهايى اختيار مى كرديد، و از كوهها خانه‌‏هايى [زمستانى‏] مى‌‏تراشيديد. پس نعمتهاى خدا را به ياد آوريد و در زمين سر به فساد برمداريد.»
قالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا مِنْ قَوْمِهِ لِلَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا لِمَنْ آمَنَ مِنْهُمْ أَ تَعْلَمُونَ أَنَّ صالِحاً مُرْسَلٌ مِنْ رَبِّهِ قالُوا إِنَّا بِما أُرْسِلَ بِهِ مُؤْمِنُونَ (۷۵)
سران قوم او كه استكبار مى‌‏ورزيدند، به مستضعفانى كه ايمان آورده بودند، گفتند: «آيا مى‌‏دانيد كه صالح از طرف پروردگارش فرستاده شده است؟» گفتند: «بى‌‏ترديد، ما به آنچه وى بدان رسالت يافته است مؤمنيم.»
قالَ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا إِنَّا بِالَّذِي آمَنْتُمْ بِهِ كافِرُونَ (۷۶)
كسانى كه استكبار مى‌‏ورزيدند، گفتند: «ما به آنچه شما بدان ايمان آورده‌‏ايد كافريم.»
فَعَقَرُوا النَّاقَةَ وَ عَتَوْا عَنْ أَمْرِ رَبِّهِمْ وَ قالُوا يا صالِحُ ائْتِنا بِما تَعِدُنا إِنْ كُنْتَ مِنَ الْمُرْسَلِينَ (۷۷)
پس آن ماده شتر را پى كردند و از فرمان پروردگار خود سرپيچيدند و گفتند: «اى صالح، اگر از پيامبرانى، آنچه را به ما وعده مى‏‌دهى براى ما بياور.»
فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دارِهِمْ جاثِمِينَ (۷۸)
آنگاه زمين‏‌لرزه آنان را فرو گرفت و در خانه‌‏هايشان از پا درآمدند.
فَتَوَلَّى عَنْهُمْ وَ قالَ يا قَوْمِ لَقَدْ أَبْلَغْتُكُمْ رِسالَةَ رَبِّي وَ نَصَحْتُ لَكُمْ وَ لكِنْ لا تُحِبُّونَ النَّاصِحِينَ (۷۹)
پس [صالح‏] از ايشان روى برتافت و گفت: «اى قوم من، به راستى، من پيام پروردگارم را به شما رساندم و خير شما را خواستم ولى شما خيرخواهان [و نصيحتگران‏] را دوست نمى‏‌داريد.»

دلنوشته

قتلِ نور؛ وقتی حسادت، خیرِ خدا را می‌کُشد:

گاهی
نامِ جنایت عوض می‌شود،
اما روحِ جنایت یکی است.

یک‌جا می‌گویند:
«اقْتُلُوا یُوسُفَ»
و جای دیگر،
بی‌هیاهوتر،
اما همان‌قدر خونین:
«فَعَقَرُوا النَّاقَةَ».

قصه یکی است…
فقط لباس‌ها عوض شده‌اند.

خدا
برای آن‌ها
خیر می‌خواست؛
نسبتِ فامیلی با نور،
زندگی زیر سایۀ رحمت،
رشد در کنارِ معلمِ ربانی.

اما آن‌ها
برای خودشان
شر ساختند؛
با دستِ خودشان،
با تصمیمِ خودشان،
با حسادتِ خودشان.

یوسف آمد
تا خانه‌ی دل را
به نور وصل کند؛
برادر بود،
از خودشان بود،
نه بیگانه.

اما حسادت گفت:
نه!
این نور
نباید در دلِ ما بماند.

پس نگفتند:
«قدرش را بدانیم»،
گفتند:
«اقْتُلُوا یُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً»
یا بکشیدش،
یا از دل‌مان تبعیدش کنید…

و ناقه آمد؛
نشانه‌ای زنده،
بی‌زبان اما گویا،
آیۀ خدا
در زمینِ خدا.

نه مزاحم بود،
نه مخرّب؛
برکت بود،
رزق بود،
تقسیم عادلانه بود.

خدا گفت:
بگذاریدش
در زمین من بچرد؛
به او دست نزنید؛
این، امتحانِ قلبِ شماست.

اما حسادت
باز هم طاقت نیاورد.

گفتند:
چرا سهم او؟
چرا یک روز آب برای او؟
چرا این نشانه
باید معیار باشد؟

و آن‌گاه
همان کاری را کردند
که همیشه می‌کنند:

نور را کشتند.

قتلِ ناقه،
قتلِ یک حیوان نبود؛
قتلِ آیۀ خدا بود.

همان‌طور که
قتلِ یوسف،
قتلِ یک انسان نبود؛
قتلِ نسبتِ نورانی با خدا بود.

آه…
چقدر این جمله‌ی صالح
سوز دارد:
«لَقَدْ أَبْلَغْتُكُمْ رِسَالَةَ رَبِّي
وَ نَصَحْتُ لَكُمْ
وَ لكِنْ لا تُحِبُّونَ النَّاصِحِينَ»

من خیرتان را خواستم…
اما شما
خیرخواه را
دوست ندارید.

درد همین‌جاست؛
اهل حسادت
با خدا دشمن‌اند،
و با پیامبر؛
و با نصیحتِ نورانی دشمن‌اند.

چون نصیحت،
آیینه است؛
و حسود
از دیدنِ چهرۀ واقعیِ خود
می‌گریزد.

پس تاریخ
مدام تکرار می‌شود:

هر جا
یوسفی هست،
تصمیمِ قتل هم هست.

هر جا
ناقۀ خدا هست،
دستِ عقر هم هست.

و هر جا
معلمِ ربانی
می‌خواهد
نسبتِ ما را با خدا
زنده نگه دارد،
حسادت
برای بریدنِ این نسبت
دست به کار می‌شود.

خدا
خیر می‌خواست؛
اما آن‌ها
شر آفریدند.

و این،
سوزناک‌ترین بخشِ ماجراست…

اشتراک گذاری مطالب در شبکه های اجتماعی