تمنا: همسر توی راه با پسرا صحبت کنه و پسرا دست از سر من بردارن
تقدیر: همسر صحبت نمیکنه
کلام شیطان: نیگا انگار دهنش درگیره ، تو که فقط دستات درگیرن.حالا با بقیه که باشیم با اونها صحبت میکنه ولی با پسرا نه ، میبینه که دارن کله ی من میخورن،اصلا مهربونی کردن بلد نیست
کلام فرشته نگهبان: خوب تو چراغ خاموشش با مهربونی روشن کن
کلام شیطان: خوب تا کی من باید روشن کنمش،خودش نمیفهمه…برو تو خودت،ی وویس بزار گوش کن،به هیچ کس هم محل نده،هر چی هم گفتن مامان،جواب نده
کلام فرشته نگهبان: (وویس گذاشتم 🤦♀️)
الان این چه کاریه؟فک کردی الان دوس دارن تو وویس بزاری یا محبت کنی به فرزندانت،مگه نگفتن باید به فرزندانت محبت زیاد بکنی.کلی حدیث گذاشتن برات…
با صدای پسرکوچولوم،سریع وویس قطع کردم و پسرم بغل کردم…
به محض گوش دادن به فرشته حالم خوب شد…
ی جایی توی راه، همسر باعصبانیت گفت،حواس واسه آدم نمیزارن که،انگاری اون هم از حضور پلیس ها،آررره🤦♀️
کلام شیطان:انگار حالا حرفم میزنه باهاشون که میگه حواسم پرت میکنن،میخواد تقصیرها رو بندازه گردن بچه ها
کلام فرشته ی مهربان:نیگا ، این طفلی😬،هم حواسش به پلیس های تو جاده پرته،اگه چیزی میگفتی خودت ضایع میشدی،تو که کار دیگه ای نمیتونی انجام بدی الان(شفاعت حسنه❤️)
هنوز ماموریت تموم نشده بود…
منتظر اشاره ی فرشته بودم،چون میدونستم ماموریت اصلی چراغ روشن همسر…
بعد از چند دقیقه،همون پسر کوچولوم ی حرف خنده دار زد و فرشته گفت ، اینجا برگرد و به همسر بخند…
منم که حال خوش داشتم سریع گوش دادم.
فرشته با لبخند بهم نگاه کرد و رفت…
و من خوشحالتر از همه تو دلم بشکن میزدم😂😂
و بعد کمتر از بیست دقیقه ،همسر شروع کرد به صحبت با پسرا و خنده و شادی و ی ساعت آخر باخوشحالی رسیدیم به مقصد.