دکتر محمد شعبانی راد

سبزی‌فروشی محله‌مون نتونستن سفارش منو قبول کنند

سبزی‌فروشی محله‌مون، یه نیروی خانم دارن که بعد خرید سبزی، سفارش پاک کردن رو قبول میکنن، و حاضر که بشه، برای تحویلش میرم.
این بار خانم، به دلیل سفارش بسته‌بندی آبنبات که در منزل مشغول بودن، تماس گرفتم، نتونستن سفارش منو قبول کنند. و من فقط برای تسویه حساب سفارش قبل، درب منزل‌شون رفتم.
وقتی اومد دیدم یه بسته آبنبات هم دست‌شونه. و گفتن قبول کن دیگه خیراتِ، سالگرد پدرمه.
من که مبلغ سبزی رو دقیق حاضر کرده بودم، با دیدن این محبت، به یاد محبت دفعه قبل‌شون افتادم که هم سفارش رو درب منزل آورده بودن و هم برام یه مقدار ادویه هدیه آورده بودن، اینجا سر دوراهی دو کلام قلبم قرار گرفتم.
شیطان: حساب‌شون همینه دیگه.
بخوای مبلغ بیشتر بدی، بزرگترن ناراحت میشن‌ها! و منو مردّد می‌کرد.
فرشته: 🌸نگران نباش، بد نمی‌شه، ببین این بنده خدا با شرایط مالی سخت، باز هم همون‌قدر که در توانشه به تو محبت میکنه و هدیه میده.🌸 نترس چیزی نمی‌شه.
🌸خاطره‌ای قدیمی از ورک‌لایف ناموفقم (با معلم خیاطی) و حسابگری دقیقم که بوی بخل میداد، نه بوی مهربانی رو هم یادم آورد. این دو امتحان مثل همه.
نور مهر درون این فرصت رو از دست ندی‌ها!
🌸 نوری که از ورک‌لایف موفق خواهرم که نیروی خدماتی خانم رو مثل مادر احترام و تکریم کرده بودند رو هم یادم آورد.
من: مثل راننده‌ای که اگه دور برگردون رو رد میکردم، خیلی بد میشد و از مسیر و هدف نورانی جا میموندم. در لحظه تصمیم گرفتم. سریع پولِ حاضر کرده رو با پولِ داخل کیفم، بدون اینکه نگاهم رو قطع کنم، بطوریکه متوجه بشن، عوض کردم. چون همون موقع از عابر بانک پول گرفته بودم و میدونستم تو کیف چه پولی دارم.
همزمان که مبلغ رو دادم، گفتم انشاء الله که قبول باشه خیرات‌تون. پول رو گرفتن خواستن بقیه‌شو بیارن، خندیدم وگفتم، بقیه‌شم هم خیرات منه برای پدر و مادرم. و اینطوری حال بدی نشد و قبول کردن و بعد همون دعاها ی مادرانه و حرف‌های با محبت‌شون … و اومدم خونه.
اما …
با اینکه اون مبلغ خوب بود، اما برای اون لایک و تعادل نورانی (میزان) قلبم، هنوز یه چیزی کم بود. چیزی که با پول خریده‌شدنی نبود.
حین پاک کردن سبزی به فرشته گفتم: حس میکنم، کار دیگه‌ای هم لازمه، در پاسخ مهرشون و ادب من پیش‌تون، اون چیه، به دلم بنداز،🤲🌬 گفت:🌸 اون حدیث تو کانال رو یادته، رسول خدا ص با غلامان روی زمین غذا می‌خوردن تا تواضع و فروتنی بعد از ایشون سنت بشه، گفتم آره، بهم گفت، همین سبزی‌ها رو که پاک کردی یه مقدار براش هدیه ببر، تا با این کار خودتو مثل خودش بدونی، نه بالاتر. و برای ایشون هم با این هدیه، این حس نباشه که همیشه تو بهش سفارش بدی. یه بار هم تو براش سبزی ببر. با این تقلب و رشوه علمی چنان پر از نور شدم که نمی‌دونستم چطوری سبزی‌ها رو تموم کنم و
زودتر براشون ببرم (هروله).
اون سبزی، فرصت تقدیر شده بود، برای درک نور تواضع،
رفتم، گفتم خانم، دیدم چند روزی سفارشاتون زیاده نمی‌رسین برین سبزی بگیرین پاک کنین، سبزی‌ها رو که پاک کردم، واستون آوردم. منم مثل دخترتون. دعاکرد چه دعاهایی و من به سختی خودمو نگه میداشتم تا اشکم نریزه. گفتم چه قدر این دعاهای مادرانه‌تون رو دوست دارم و بهشون محتاجم، با گوشه روسری اشک‌شو پاک کرد و گفت، قابلم بدونی، ای مادر، من که به درگاه خدا رویی ندارم، ولی همیشه به یادتم.
نور حال و حرف‌هاش چه عجیب به عمق دلم می‌نشست.
دیدن حال این شخص که تقدیر سر راهم گذاشت خیلی حرف داشت، انگار من هم باید یاد بگیرم، که موقع دعوت نور به دلم چنین حالی داشته باشم …
👈خدایا من هم به تنهایی رویی ندارم.
اما به نیابت از نورت امیدوار رحمتت می‌شوم.👉

اشتراک گذاری مطالب در شبکه های اجتماعی