ساعت ده و نیم شب بود و دیگه وقت خواب بچهها . دراز کشیدن که بخوابن و من واقعا دیگه دلم میخواست هرچه زودتر بخوابن که من گوشی دستم بگیرم . توی رختخواب شروع کردن به شیطونی کردن. من گوشیمو برداشتم و دست بر قضا اولین مطلبی که اومد خیلی توجهمو جلب کرد و مشتاقانه شروع کردم به خوندن . بچهها شیطنتشونو بیشتر کردن 🙁 و مدام منو صدا میکردن . عصبانی شدم 🙈
تمنا : بچهها زود خوابشون ببره تا منم استراحت کنم و کاری که دلم میخواد انجام بدم.
تقدیر : بچهها نمیخوابن 🥴
شیطان شروع کرد : ای بابا پس کی تموممیشه این روز ؟ بخوابین دیگه !! 😖 یه داد بزن سریع ساکت میشن و میخوابن !
سریعا نور وارد شد 🤍 : اون ساکت شدن و خوابیدن چه فایده داره. خودت که میدونی بعدش از عذاب وجدان دیوونه میشی . گوشی رو بذار کنار . نوازششون کن . یکم بذار صحبت کنن .
همین کارو کردم 🥲 پسرم شروع کرد به تعریف کردن خاطره ی امروز کلاس فوتبالش ( با چه ذوق و شوقی توی رختخواب با برق های خاموش ! 😂😐) و من فعالانه بهش گوش کردم و تشویقش کردم 🤍 بعدم پسر کوچولومو نوازش کردم تا بخوابه 🤍
البته که به همینجا ختم نشد و به شیطنت هاشون ادامه دادن🥴 ولی من حالم خوب بود 🤍 خدایا شکر 🤲🏻