ساعت ۴ کاربرگ های درسی فرزند را برای همسر فرستادم تا سر راه پرینت بگیرن و بیارن
تمنا: به موقع اومدن همسر به خونه و به موقع انجام دادن تکالیف فرزند
تقدیر : همسر ساعت ۱۰شب به منزل میرسن و تکالیف فرزند کامل انجام نمیشود قبل رسیدن همسر
کلام شیطان😈: تیر اول؛ این چه وضعشه واقعاً؟! الان این بچه خوابش گرفته ، آخه کی میخواد تکالیفشو انجام بده؟ دیر شد دیگه … زنگ بزن و همین حرفها را به آقا بگو …
من + نورم، در سکوت بیاعتنا به این تیر شیطان، خودمو مشغول امورات درسی فرزند کردم…
و تیر دوم😈: همینا رو پیامک بزن بهشون … یادش نرفته باشه، یادآوری کن…
کلام فرشته جان 😇در یک صدم ثانیه در قالب نوری بازدارنده در مکانیسم نورانی فعال در قلبم نمایان شد، مثل زدن کلید برق و روشن شدن لامپ ،،، همینقدر سریع عمل کرد و راه درست را نشانم میداد
و این خیلی تو دهنی محمکی در لحظه و در جا به شیطان بود . اما……
ساعت ۹شد و هنوز خبری از همسر نبود …🤨
کلی دیکته و مرور درسها رو کرده بودیم ،بچه ها شام خورده بودن و حسابی بازی هم کرده بودن و خسته و خواب آلود و گیج شده بودن و همسر هنوز به خونه نرسیده بودن😡
همینجوری که مشغول سرگرم کردن پسرم بودم که نخوابه، تکلمات شیطان 😈همچین رگباری تیر اندازی میکرد تا بالاخره یکیش به قلبم بخوره، ول کنم نبود …
متأسفانه وسوسه های شیطان برای استعمال حسد هم بدجوری به دلم افتاده بود 😓 عصبانی و معترض😡
قلبم تنگ شد، تیره و تار شد 🖤
شیطان لعنتی کار خودشو کرد ❌☠️ .
وای بر من … 😱🥵
ساعت ۱۰ شب شد و همسر 😡 وارد خانه شدند، و بعد سلام و احوالپرسی کاربرگ های درسی رو روی میز گذاشتن …
تمام رفتار پر از خشم من خلاصه شده بود در سکوتی سرد و تاریک 🫥
چون راضی نبودم به تقدیری که پیش آمده بود و دلخواهم بهم خورده بود .
پسرم دو صفحه از تکالیفشو انجام داد و ۴ صفحه دیگه موند و نتونست تمومش کنه و خوابید و من ناراضیتر …
به همسر گفتم من شام میل ندارم، میرم بخوابم، خودت شام رو بکش و بخور😡…
با همون حال ناراحت اومدم توی اتاق …
تا وارد اتاق تاریک شدم و کلید رو زدم لامپ روشن نشد … دوباره زدم باز هم روشن نشد … نفسی عمیق کشیدم و به زبان گفتم : لا اله الا الله، اینجا بود که یهو یادم اومد …
آخ آخ آخ….😱
در دلم گفتم وای چه بد شد ،،، فرشته کجایی؟؟؟؟😱 ای داد بیداد😱 فرشته جان کجایی؟؟؟؟ لامپ در ملک روشن نشد و یادآور این شد که چراغ دلم هم در ملکوت خاموش و تاریک هست و یادم اومد که قلبا از کلام شیطان که تایید غضب و حسد من بودم، بدم نیومده بود! و اینجوری شیطان چه بلایی سرم آورده بود (استعمال حسد) و اتصال قلب با نور فرشته مهربان پاره شده بود و من با این اشتباه، تاریک شده بودم 🌑 وای برمن …😔
در همین حال پشیمانی(توبه و اوبه) و بغض 🥺 در میان تاریکی اتاق و تاریکی قلبم، ناگهان حال دلم منقلب شد و …
از ذوق حضور دوباره ی نور، بلند گفتم: بسم الله الرحمن الرحیم
بله … خدا مهربان است و از ما مأموریت مهربانی کردن را میخواهد …
برگشتم سمت آشپزخانه و کنار همسر نشستم و با لبخند شروع به صحبت کردم.
همسر پرسید چی شد رفتی توی اتاق و بر گشتی، زیر و رو شدی؟ چی شد؟!
خندیدم و گفتم: نور میگه:
قصه، قصه ی مهربانی کردنه … پس من با تو قهههههر نمیکنم ان شاء الله!
همسر خندهای از ته دل کرد و گفت:
دست فرشته مهربان درد نکنه واقعا، نجاتمون داد😅
گفتم: آره واقعا،چقدر خوبه که نور هدایت خدای مهربان همیشه و همه جا هست،
و گرنه الان بجای خنده و این آرامش و امنیت، تلخی حسادت و تاریکی لجاجت و قهر و کینه و دعوا جایگزین بود.
از همسر عذرخواهی کردم و گفتم ببخشید که لحظه ای بی نور و تاریک، رفتار کردم.