“A Sound Heart: God’s Luminous Throne –
The Bearers of the Throne and Those Around It”
This article explores a profound Qur’anic and spiritual truth:
that the Throne of God (al-‘Arsh) is not a distant structure in the heavens,
but the luminous container of divine knowledge,
manifested—in its highest form—within the sound heart (qalb salīm) of a believer.
Across verses and narrations:
• We learned that ‘aql, the first creation, was formed from the light beside the Throne.
• That true unveiling (mukāshafa) occurs only in hearts filled with love and loyalty toward God’s chosen guides.
• That Paradise itself was created from the light of the Throne,
and guidance comes from the light granted to Ali and the Ahl al-Bayt.
• That even the mighty angels could not lift the Throne until they invoked
the Name of God and the names of Muhammad and his Family.
• That the true bearers of the Throne are
those who carry God’s knowledge—the inheritors of divine wisdom.
• And that the names Allah, Muhammad, and Ali
were inscribed upon the Throne before creation,
revealing that the path to divine proximity
is the path of love, devotion, and illuminated knowledge.
Thus, the Qur’anic phrase:
“Those who bear the Throne and those around it”
is not merely a celestial description—
It is an invitation.
Every heart that becomes purified,
every heart that turns toward divine light,
every heart that embraces love for the chosen guides—
becomes itself a Throne of God,
and enters the circle of
the bearers of the Throne.
A sound heart is not just saved—
It becomes luminous.
It becomes the Throne.
Which head deserves the crown?!
Give the honor of leadership in the world of your heart to your guardian angel—not to the devil.
Satan only seeks power in your heart; he bears no responsibility, no intention to guide, and no desire to serve you.
True servant leadership can only unfold through the light and guidance of your guardian angel.
The very notion of authority in the spiritual realm is rooted in the meaning of the word “عرش” — the Throne.
«عرش» یکی از هزار واژه مترادف «نور الولایة» است.
در فرهنگ لغات عربی مینویسند:
«العَرْش: السرير للملك؛ جایگاهِ نشستنِ پادشاهی»
«العَرِيش: ما يستظل به، و إن جمع قيل: عروش في الاضطرار.»
«عَرْش الرجل: قوام أمره»
اولوا الامر = صاحب تاج و تخت
«رَفِيعُ الدَّرَجاتِ ذُو الْعَرْشِ»
«حَمَلَةُ الْعَرْشِ»: «الْعَرْشُ الْعِلْمُ»
کرسی استادی معلمان نورانی!
«تعريش الكَرْم؛ لأنّه رفعه و التوثُّق منه.»
«عَرَشْتُ الكرم»
«عَرِيشُ الْكَرْمِ: مَا يُعْمَلُ مُرْتَفِعاً يَمْتَدُّ عَلَيْهِ الكَرْمُ»
«عَرَّشَ الكَرْمَ: شاخههاى درخت انگور را بر روى چوب بالا بُرد.»
«عَرْشُ الْبَيْتِ : سَقْفُهُ»
نقطۀ مقابل فرش: از فرش تا عرش!
عرش، خدا نیست؛ مخلوق خداست، نور الولایة میشه عرش الهی!
علم مخلوق نورانی خداست!
علم، راز خدای مهربان است!
این راز در واژۀ مهربانی نهفته است!
خدا، مخلوقی مهربان برای آموزش مهربانی خلق میکند!
عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ قَالَ:
إِنَّمَا سُمِّيَ الْعَرْشُ عَرْشاً لِارْتِفَاعِهِ.
«عرش» + «رفع»
«عَرْش»
قلبِ سلیم، عرشِ نورانیِ خدا!
الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ!
در نظام نورانی هستی، هر واژهٔ قرآنی یک دروازه است؛
دروازهای به سوی حکمتِ پنهانِ خداوند،
به سوی شناختِ نقشِ معلم ربانی،
و به سوی فهمِ اینکه چگونه نورِ علم در قلبِ شاگرد جاری میشود.
در میان این واژههای عظیم، «عَرْش» جایگاهی بیهمتا دارد؛
زیرا از سویی، ریشه در مقام سلطنت، اشراف و تدبیر دارد،
و از سوی دیگر، سراسر رمز و کنایه از نور الولایة است؛
نوری که خداوند آن را بر قلبهای پاک میتاباند
و در وجودِ معلمان ربانی به صورت «مقام علمی» تجلّی میدهد.
عرش در قرآن، «خدا» نیست؛
بلکه مخلوقِ نورانیِ خداست؛
همان «علمِ آنلاین» الهی که
در ملک و ملکوت برقرار است
و از طریق معلم ربانی و فرشتۀ مهربان
تا قلب شاگرد حمل میشود.
عرش، جایگاهِ نشستنِ پادشاه نیست؛
بلکه جایگاهِ نشستنِ نور است؛
جایگاهِ حکمرانیِ علم و رحمت.
و قلبِ سلیم، هنگامی که به نورِ حکمت اهلبیت (ع) روشن میشود،
خود تبدیل میشود به «عرشِ خدا»؛
به مرکزی که نور در آن استقرار یافته
و از آنجا به اطراف منتشر میشود.
تبیین لغویِ واژۀ «عَرْش»
تمام فرهنگهای لغت معتبر عربی، ریشهٔ «عرش» را اینگونه معنا کردهاند:
۱. «السَّرِیرُ لِلمَلِک»: تختِ پادشاهی
«العَرْش: السرير للملك»
عرش یعنی جایگاهِ نشستنِ سلطان؛
جایی که از آنجا فرمان میدهد، هدایت میکند، میبیند و اشراف دارد.
در دستگاه قرآنی، این «سرِیرُ المَلِک»
به معنای جایگاه نورانیِ تدبیر الهی آمده است؛
یعنی جایگاه ظهورِ علم خدا در مخلوقی نورانی.
در معنای رمزی:
قلبِ معلم ربانی، سریرِ علمیِ اوست.
همان تختی که بر آن مینشیند و علم را اداره میکند.
۲. «العَرِیش»: سایهبانی که بالا برده میشود
«العَرِيش: ما يُستَظَلُّ به»
«عَرَبُوا الكَرْمَ و عَرَّشُوهُ: رفعوا أغصانَه على الخشب»
اینجا «عرش» یعنی سقفِ بالا رفته؛ سایهبانی که برپا شده
تا شاخههای نورانیِ معرفت روی آن گسترش یابد.
در این استعارهٔ زیبا:
معلم ربانی، آن سقفِ بالا رفته است
شاگرد، آن تاکِ خوشهدار است
علم، همان خوشههاست
و سایهٔ او، همان امنیت نورانیِ تعلیم
پس «عرش» = سقفِ علم؛ محلی که نور روی آن میتابد و رشد میدهد.
۳. «عَرْشُ الرَّجُل: قِوامُ أمره»
یعنی: ستونِ تدبیر و اساسِ ادارهٔ کار.
این معنا دقیقاً با مفهوم «اولوا الامر» پیوند دارد؛
کسی که صاحب تاج و تختِ علمی است؛
صاحب قوام و تثبیت.
پس هر جا سخن از عرش است،
سخن از علمِ نافذ،
قدرتِ تدبیر،
و مرجعیت نورانی است.
نتیجهٔ لغوی
با کنار هم قرار دادن همهٔ معانی:
عرش = جایگاهِ نورانیِ علم + سقفِ حمایتیِ معلم + تختِ تدبیر و هدایت
و چون «سُوی» و «عرش» هر دو از واژگان مترادف «نور الولایة» هستند،
ترکیب «اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ»
به صورت حیرتانگیزی
به معنای استقرار نور بر مقام تعلیم معنا پیدا میکند؛
یعنی:
«… سپس نور، بر تختِ تعلیمِ ربانی قرار گرفت.»
یا در بیان انسانی و تربیتی:
سپس معلم ربانی، بر کرسی استادیِ خود تکیه زد.
ثُمَّ اسْتَوَىٰ عَلَى الْعَرْشِ
استقرارِ نور بر تختِ تعلیم!
ترکیبِ نورانیِ «اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ»
این ترکیب در قرآن، هفت بار تکرار شده است:
ششبار: اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ
یکبار: عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى
این تکرار، تصادفی نیست.
این یک «سُنَّتِ نورانی» است؛
جایی که خداوند میخواهد «طریقهٔ نزول علمِ خود» را برای اهل فهم روشن کند.
۱. ریشهشناسی دو واژه: «سَوَى» + «عَرْش»
سَوَى = نور متوازن، تنظیم شده، هموار، کامل
واژهای کاملاً مترادف با «نور الولایة»؛
پدید آمدنِ یک حالت «استواء» در قلب:
قلبی که کجیهایش برطرف شده باشد؛
قلبی که آمادهٔ دریافت نور باشد.
عَرْش = تختِ نورانیِ تعلیم، مقام استادی، سقفِ تدبیر علمی
جایگاهی که نورِ علم بر آن مینشیند
و از آنجا اداره میشود.
پس وقتی این دو واژه کنار هم قرار میگیرند،
پیام قرآن چنین میشود:
«نورِ کامل، بر جایگاهِ تعلیمِ ربانی استقرار یافت.»
۲. معنای باطنی: آغاز حکومت نور بر قلب
«ثمَّ» یعنی: پس از طی یک مسیر.
ابتدا قلبِ انسان باید مسیر تخلّص از حسد،
تصفیهٔ باطن،
و نور گرفتن از معلم ربانی را طی کند.
+ «إِلاَّ عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصينَ»
وقتی این مسیر طی شد،
آنگاه:
نور، بر عرشِ قلب مینشیند.
این همان لحظهٔ بزرگ تربیتی است:
لحظهای که معلم ربانی بر کرسی استادیِ قلب شاگرد مینشیند.
لحظهای که:
فهمِ شاگرد مستقیم میشود
تردیدها آرام میگیرند
قبض و بسطها تنظیم میشود
علم، جریان پیدا میکند
و قلب، «سقف» میگیرد؛ سقفی از نور
این همان لحظهای است که قرآن میفرماید:
«الرَّحْمٰنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَىٰ»
نه یعنی خدا بر چیزی نشست؛
معاذالله.
یعنی:
رحمتِ الهی، بر تختِ علم استقرار یافت.
👈نورِ خدا، در جایگاهِ تعلیم مستقر شد.👉
۳. معنای انسانی ـ تربیتی: “معلم ربانی بر کرسی استادی نشست”
وقتی قرآن میگوید:
ثُمَّ اسْتَوَى عَلَى الْعَرْشِ
در زبان تربیتی یعنی:
پس از آماده شدن زمینۀ فهم،
معلم ربانی بر کرسی استادیِ خود قرار گرفت
و تدریس نورانی آغاز شد.
👈«عرش همان علمِ آنلاینِ خدای مهربان است
که در ملک و ملکوت
با معلم ربانی و فرشتۀ مهربان
حمل شده و به قلب شاگرد میرسد.»👉
پس «استواء علی العرش» یعنی:
نور کامل شد (سوی)
مقام علمی برقرار شد (عرش)
تعلیم آغاز شد (استواء)
این همان لحظهای است که:
دلِ شاگرد آرام میشود
فهمش نورانی میشود
و «حملۀ العرش» یعنی حاملان علم،
او را در بر میگیرند.
۴. ارتباط با «عَرِیش الکَرْم»: سایهٔ علمیِ معلم
با توجه به معنای «العریش»،
استواء علی العرش یعنی:
سپس نور، سقفِ حمایتگرِ خود را بر شاگرد گسترانید.
درخت انگور وقتی بالای سرش سقفِ مستحکم باشد:
بار میدهد
سایه میدهد
رشد میکند
و ساقهاش نمیشکند
در عالم تربیت نیز:
تا «عرش» نباشد،
یعنی تا سقف علمِ معلم بر سر شاگرد نباشد،
شاگرد رشد نمیکند.
۵. معنای کلامی ـ دقیق و بیتشبیه
این تفسیر،
نه تشبیه دارد
نه تجسیم
نه نشاندن خدا بر تخت.
بلکه میگوید:
عرش = مخلوق نورانی خدا
محلّ ظهور علم خداست.
پس «استواء علی العرش» یعنی:
تدبیر نورانی خدا از طریق علم.
و چون علم، با معلم ربانی در زمین نازل میشود،
این عرش در زمین نیز «قلبهای سلیم» است.
ثُمَّ اسْتَوَى عَلَى الْعَرْشِ =
سپس نور خدا بر کرسی استادیِ تعلیم نشست.
یا:
سپس معلم ربانی، بر تختِ علمیِ قلب شاگرد مستقر شد.
«عبد مخلَص»:
وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصينَ (24)
إِلاَّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصينَ (40)
إِلاَّ عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصينَ (40)
إِلاَّ عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصينَ (74)
إِلاَّ عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصينَ (128)
إِلاَّ عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصينَ (160)
لَكُنَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصينَ (169)
إِلاَّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصينَ (83)
إِنَّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ فَاعْبُدِ اللَّهَ مُخْلِصاً لَهُ الدِّينَ (2)
قُلْ إِنِّي أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ اللَّهَ مُخْلِصاً لَهُ الدِّينَ (11)
قُلِ اللَّهَ أَعْبُدُ مُخْلِصاً لَهُ ديني (14)
وَ ما أُمِرُوا إِلاَّ لِيَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصينَ لَهُ الدِّينَ حُنَفاءَ وَ يُقيمُوا الصَّلاةَ وَ يُؤْتُوا الزَّكاةَ وَ ذلِكَ دينُ الْقَيِّمَةِ (5)
عرش خدا! تختِ سلطنتِ مهربانیِ خدا!
گاهی دلت میخواهد بدانی «خدا کجاست»…
و یک صدای آرام در درونت جواب میدهد:
«خدا مکان ندارد؛
اما نورش جا دارد… و آن جا، عرش اوست!»
عرش خدا، یک تختِ طلایی در آسمانِ خیال نیست؛
عرش خدا، جایگاه نشستنِ نورِ خداست؛
جایی که رحمت و علم و حکمتِ او
بر آن تکیه میزند و عالم را اداره میکند.
در کتابهای لغت نوشتهاند:
«العَرْش: السرير للملك»
تختِ پادشاهی.
اما در نظام نورانی هستی،
پادشاهِ حقیقی، نور است؛
نور الولایة؛ نور علمی که خدا در دلِ معلم ربانی مینشاند
و از آنجا عالمِ کوچکِ یک شاگرد را اداره میکند.
عرش خدا، یعنی همان کرسی استادی معلم ربانی؛
جایی که معلمِ نورانی،
بر سریر علمش مینشیند،
قدرت بیان و مهربانیاش را به کار میگیرد
و درسِ مهربانیِ خدا را،
خطبهخط، کلمهبهکلمه،
در قلب شاگرد مینویسد.
«ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ»
یعنی…
بعد از اینکه قلبت را از کجی حسادتها پاک کردی،
بعد از اینکه ناهمواریهای قلبت را صاف کردی،
بعد از اینکه با نور معلم ربانی،
خودت را تنظیم و «سَوّی» کردی،
حالا نوبت این است که
نور، بر تختِ قلبت بنشیند.
استواء علی العرش،
در زندگی تو یعنی:
فهمیدی بدون معلم ربانی، سرگردانی؛
قبول کردی به علم آنلاین خدای مهربان وصل شوی؛
اجازه دادی نور، فرماندهندۀ اصلیِ قلبت شود؛
و راضی شدی که تصمیمهای مهم زندگیات
از «سریر علم»،
نه از تختِ تمنا و هوس، صادر شود.
عرش خدا فقط در آسمان نیست؛
عرش خدا، هر جاست که قلبی سلیم
به نورِ ولایتِ اهلبیت (ع) روشن شده باشد؛
قلبی که «بسترِ سلطنتِ نور» شده؛
قلبی که حسادت از آن تبعید شده
و جای آن را مهربانی و حکمت و تواضع گرفته است.
عرش خدا،
گاهی همان دلِ یک معلم ربانی است،
وقتی بدون ادعا،
روی کرسی استادی نمینشیند،
مگر وقتی مطمئن شود که کجیِ نفسش را
با نورِ امامش راست کرده؛
آنگاه خدا، از همان دلِ صاف،
سخن میگوید،
رحمت میفرستد،
و شاگردی را که تشنه است، سیراب میکند.
عرش خدا،
گاهی «عَریشِ کَرْم» است؛
سقفِ بلندِ انگور؛
سایهای که بالای سرِ تاک میسازند
تا خوشهها زیر تندیِ آفتاب نابود نشوند،
بلکه زیر سایهٔ تنظیمشدۀ عریش، آرامآرام برسند.
در زندگی تو هم،
معلم ربانی همان عریش است؛
همان سقف حمایتی؛
همان سایهٔ علمی که اگر بالای سرت نباشد،
یا میسوزی،
یا میپوسی،
یا اصلاً بار نمیدهی.
عرش خدا،
بینهایت زیباست،
اما ترسناک هم هست؛
چون هر بار که میگویی:
«الرَّحْمٰنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَى»،
در واقع داری اعتراف میکنی:
«خدایا! من قبول دارم
که رحمت تو،
از تختِ علم تو
بر زندگیام فرمان میدهد،
نه از تختِ هوسهای من.»
و این یعنی:
یا باید واقعاً اجازه بدهی نور،
کرسی استادیِ قلبت را بگیرد،
یا با عرش خدا،
فقط شعار دادهای.
«عرش خدا!»
یعنی از امروز با خودت بگویی:
نمیخواهم تختِ دلم،
کرسی استادیِ حسادت باشد.
نمیخواهم سریرِ پادشاهیِ تمناهای نفسانی باشد.
نمیخواهم هر که آمد،
بیاذن نور،
روی این تخت بنشیند
و برای زندگیام نسخه بپیچد.
میخواهم تختِ دلم،
سریر علم خدا باشد؛
عرش نور او.
میخواهم معلم ربانیام
بر کرسی استادیِ قلبم بنشیند،
و فرشتهٔ مهربان،
در گوش جانم درس زمزمه کند.
آن وقت،
وقتی میخوانی:
«الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ…»
میفهمی این آیه
فقط حکایت ملائک دور عرش در آسمان نیست؛
حکایتِ تمام دلهایی است
که در زمین،
عرش خدا شدهاند؛
حکایتِ تمام معلمانی که
کرسی استادی را
نه برای شهرت،
که برای حمل نورِ خدا بر دوش گرفتند،
تا تو یاد بگیری
چطور قلبت را
تختِ سلطنتِ مهربانیِ خدا کنی.
حاملان عرش = حاملان علم
(حَمَلَةُ الْعَرْشِ)
وقتی قرآن از «عرش» سخن میگوید، منظور تختِ پادشاهیِ جسمانی نیست؛
بلکه همان جایگاهِ تدبیر نور است؛
جایی که علمِ الهی بر آن استقرار یافته
و امور عالم را از آنجا اداره میکند.
پس «حَمَلةُ العرش» یعنی:
کسانی که حاملانِ علمِ خدا هستند.
کسانی که علمِ نورانی را بر دوش میکشند، نه تختِ مادی را.
این تفسیر را خود قرآن به زیباترین شکل تأیید میکند؛
زیرا بلافاصله پس از ذکر «حَمَلَةُ الْعَرْشِ» میفرماید:
يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا
آنها کسانیاند که ایمان دارند و برای اهل ایمان، آمرزش میطلبند.
پس حاملان عرش،
صاحبان نور، صاحبان علم، و صاحبان دلهای پاکاند.
حاملان عرش چه کسانیاند؟
۱. ملائکهٔ مُقرّب؛ فرشتگانِ علم
روشن است که بخشی از حاملان عرش، فرشتگانی هستند که:
نور کامل هستند
هیچ کجی یا اعوجاجی ندارند
و ظرفیت حملِ علم الهی را دارند
اینها «فرشتگانِ مهربان»اند؛
همانها که در سنت توحیدی،
نقش «معاونهای علم الهی» را دارند.
۲. معلمان ربانی؛ صاحبانِ کرسیِ استادیِ نور
در زمین،
انعکاس همان حقیقتِ ملکوتیاند.
معلم ربانی کسی است که:
نورِ حکمت اهلبیت علیهمالسلام را حمل میکند
سقفِ عریشِ علم را بالای سر شاگرد میگیرد
علم را تحریف نمیکند
حسادت و کجی از قلبش ریشهکن شده
و به «استواء علمی» رسیده است
چنین شخصی دقیقاً همان «حامل عرش» در زمین است؛
چون «عرش»، تخت نیست؛
مقام علمی است
و هر کس حاملِ مقام علمیِ نورانی باشد،
حاملِ عرش است.
۳. قلبهای سلیم؛ عرشهای کوچکِ خدا در زمین
وقتی نور بر قلب شاگرد مینشیند
و قلب تبدیل به عرش میشود،
در این هنگام:
خودِ شاگرد نیز حامل عرش میشود.
زیرا علمِ آنلاین الهی
از طریق معلم ربانی
به این قلب رسیده
و قلب، محلّ تدبیر نورانی شده است.
این لحظه، نقطۀ شکوفایی است:
شاگرد دیگر فقط «گیرنده» نیست؛
بلکه حامل علم است؛
حامل نور، حامل حکمت، حامل مسئولیت.
بنابراین:
حاملان عرش = حاملان علم
و علمِ نورانی تنها به سه گروه میرسد:
ملائکۀ نور
معلمان ربانی
قلبهای سلیم شاگردان نور
هیچکس دیگری ظرفیت حمل عرش ندارد؛
نه قلبِ آلوده،
نه ذهنِ حسود،
نه زبانِ دروغگو،
نه کسی که صندلی تعلیم را برای شهرت میخواهد
نه کسی که سقفِ حمایتی برای دیگران نمیسازد.
عرش را «نور» حمل میکند
و هر که در او نور باشد،
او حامل عرش است.
پیوند زیبای آیه: «الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ»
این عبارت یعنی:
یک عرش؛ دو حلقهٔ نورانی.
۱. حاملان عرش → صاحبان علم
۲. مَنْ حَوْلَهُ → شاگردانی که به گردِ این علم میچرخند
این تصویر، دقیقاً تصویر کلاس درس است؛
مرکز، معلم ربانی است (عرش)
حاملان، فرشتگان و معلمانِ نورانیاند
و حلقهٔ اطراف، شاگردانِ مشتاق.
این همان الگوی ثابت تعلیم الهی از آدم تا خاتم است:
علم از عرش میآید،
به دست حاملان میرسد،
و از آنان به قلبهای شاگردان منتقل میشود.
دلنوشته
حاملان عرش… حاملانِ نورِ خدا
گاهی خیال میکنی «حاملان عرش» یعنی موجوداتی دوردست… فرشتگانی در بالای آسمان هفتم که تختی عظیم را بر دوش گرفتهاند.
اما اگر کمی آرام شوی و دلت را از هیاهوی روز پاک کنی، یک حقیقت آرام و روشن در قلبت زمزمه میشود:
عرش خدا تخت نیست… علم است.
و حاملان عرش، حاملان نورند؛ نه حاملان چوب و طلا.
عرش خدا همان جایگاهی است که علم خدا بر آن مینشیند؛
همان جایی که نور میتابد، هدایت میریزد، و رحمت جریان پیدا میکند.
و ناگهان میفهمی…
حاملان عرش خیلی نزدیکتر از چیزی هستند که فکر میکردی.
آن فرشتۀ مهربانی که هر روز تو را آرام میکند،
همان که وقتی کلافهای، زمزمهای به دل تو میاندازد…
او یکی از حاملان عرش است؛
چون حاملِ علم و رحمتِ خداست.
معلم ربانی که کلمهبهکلمه، حکمت را
نه از روی کتاب، بلکه از روی نور به تو میرساند…
او نیز حاملِ عرش است؛
چون عرش، مقام استادیِ نورانی است
و او این کرسی را با قلبی صاف و بیکجی حمل میکند.
وقتی او برایت سایه میسازد،
درست مثل عریشِ انگور که شاخهها را از آفتاب سوزان محافظت میکند،
تا گامبهگام در امنیتِ نورانی رشد کنی،
تو آرام میفهمی:
این سایه، سایۀ عرش است…
سایۀ علم خدا.
و زیباتر از همه…
روزی میرسد که خودت هم، بیآنکه بفهمی،
قطرهای از این نور را حمل میکنی:
وقتی فهمیدن تو، رنگ نور میگیرد؛
وقتی مهربانیات از جای دیگری الهام میشود؛
وقتی بیآنکه کسی بفهمد، یک دل را آرام میکنی؛
وقتی یک دوست، یک همسر، یک فرزند،
کنار تو امنیت پیدا میکند…
در همان لحظههای کوچک و پنهان،
تو نیز حامل بخشی از عرش خدا شدهای.
چون عرش، فقط در آسمان نیست؛
عرش در دلهایی است که علم و مهربانیِ خدا را حمل میکنند.
«الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ…»
این آیه دیگر برایت قصهای دور نیست؛
این آیه تصویر یک حلقه نورانی است:
در مرکزِ نور،
حقیقتی قرار دارد که هدایت میکند…
دورش، معلمان ربانی و فرشتگان مهربان حلقه زدهاند…
و بعد از آن،
ما هستیم—
ما که اگر خود را بسپاریم،
اگر دلمان را صاف کنیم،
اگر بگذاریم نور در ما بنشیند،
آرامآرام بخشی از این حلقه میشویم.
و چه افتخاری بالاتر از این؟
که خدا تو را لایق بداند
و بگوید:
تو هم میتوانی حاملِ عرش من باشی…
اگر نورم را حمل کنی؛
اگر علمم را پاس بداری؛
اگر مهربانیام را به کسی برسانی.
حامل عرش بودن،
یعنی تو یک روز
نه فقط شاگرد کلاس نور،
بلکه «سایهبانِ نور» برای دیگری شوی.
این مقام،
از آن دورترین فرشتگان نیست؛
از آن نزدیکیِ همین دلهایی است که از حسد خالی شدهاند
و از نور، پُر.
و شاید همین امروز،
همین ساعت،
همین لحظه…
اگر دلت آماده باشد،
عرش خدا
در قلب تو
فرود بیاید.
امام على عليه السّلام:
«إِنَّ الْمَلَائِكَةَ تَحْمِلُ الْعَرْشَ وَ لَيْسَ الْعَرْشُ كَمَا تَظُنُّ كَهَيْئَةِ السَّرِيرِ. وَ لَكِنَّهُ شَيْءٌ مَحْدُودٌ مُدَبَّرٌ، وَ رَبُّكَ عَزَّ وَ جَلَّ مَالِكُهُ لَا أَنَّهُ عَلَيْهِ كَكَوْنِ الشَّيْءِ عَلَى الشَّيْءِ وَ أَمَرَ الْمَلَائِكَةَ بِحَمْلِهِ فَهُمْ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ بِمَا أَقْدَرَهُمْ عَلَيْهِ …»
دلنوشته
حاملان عرش، با حدیث نورانیِ امیرالمؤمنین علیهالسلام
و درست همینجا بود که معنای لطیفِ سخن امیرالمؤمنین علیهالسلام،
مثل نوری آرام، نشست روی قلبم…
حضرت فرمودند:
«إِنَّ الْمَلَائِكَةَ تَحْمِلُ الْعَرْشَ،
وَ لَيْسَ الْعَرْشُ كَمَا تَظُنُّ كَهَيْئَةِ السَّرِيرِ…»
چقدر زیبا!
چهقدر مهربانانه پرده از یک سوءتفاهم قدیمی برمیدارند:
عرش خدا تخت نیست؛
یک صندلی بلند در آسمان نیست؛
یک سکوی طلاییِ سنگین هم نیست…
عرش، «چیزی نورانی و محدود» است؛
چیزی که با تدبیر الهی اداره میشود؛
جایگاهِ ظهورِ علمِ خداست.
وقتی حضرت میفرمایند:
«وَ رَبُّكَ عَزَّ وَ جَلَّ مَالِكُهُ، لَا أَنَّهُ عَلَيْهِ»
انگار میخواهند به ما بگویند:
خدایی که مکان نمیپذیرد،
چطور بر سرِ چیزی بنشیند؟
او صاحبِ عرش است،
نه نشسته بر عرش.
و بعد این جملهٔ عجیب و لرزاننده دل:
«وَ أَمَرَ الْمَلَائِكَةَ بِحَمْلِهِ، فَهُمْ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ بِمَا أَقْدَرَهُمْ عَلَيْهِ»
یعنی…
ملائکه حاملان عرشاند،
چون خدا به آنها «توانایی حمل علم» داده؛
توانِ برداشتن نور؛
توانِ نگه داشتن رحمت.
در این لحظه، دلم لرزید؛
چون فهمیدم:
هرکس حامل علم خدا باشد، حاملِ عرش است.
فرشته فقط آن موجودی نیست که بال دارد؛
فرشته یعنی:
کسی که بتواند بارِ علم را بردارد
و زیر فشار نور، نشکند.
معلم ربانی هم همین است:
او نیز فرشتهای زمینیست—
خدایی که به او قدرت داده
تا نورِ علم را حمل کند
و سقفِ عریشِ علم را بر سر شاگردان نگاه دارد.
و شاگردی که دلش را صاف کرده،
و با نور هماهنگ شده،
وقتی قطرهای از این علم را حمل میکند،
او هم…
بیآنکه بداند…
در حلقۀ حاملانِ عرش وارد شده است.
این حدیث،
درِ یک رمزشناسی لطیف را به رویم باز کرد:
خدا تخت نمیخواهد؛
دل میخواهد.
دلی که بتواند نور را حمل کند.
چه فرقی میکند فرشته باشی یا معلم یا شاگرد؟
ملاک این است:
آیا میتوانی علم را حمل کنی؟
آیا میتوانی نور را نگه داری؟
آیا توانِ این بار را داری که به تو بسپارند؟
اگر آری،
تو حامل عرش خدایی.
اگر نه،
باید هنوز دل را صاف کرد؛
باید هنوز زیر سقف عریشِ معلم ربانی نشست؛
باید هنوز تمرین کرد
تا نور، قلبت را محکم کند.
عرش خدا…
از آنِ کسانی است که خدا به آنها قدرت حمل نور میدهد؛
و این، بالاترین مقامیست
که یک انسان میتواند به آن برسد.
و شاید…
در همین لحظه که این جملات را میخوانی،
فرشتهای مأمور شده باشد
تا ببیند:
قلب تو آمادگی حمل عرش را دارد
یا هنوز
باید زیر سایهٔ عریش بمانی و رشد کنی…
دلنوشته
علم، عرش نورانی!
و این جملۀ زیبای امیرالمؤمنین علیهالسلام:
که نورِ دیگری بر جانم نشست؛
نوری که معنا را از آسمان فراتر برد
و مستقیماً در قلبم فرو ریخت:
«الْعَرْشُ هُوَ الْعِلْمُ الَّذِي لَا يَقْدِرُ أَحَدٌ قَدْرَهُ»
چه عبارتی…
چه حقیقتی…
چه تکانی به قلب میدهد.
عرش خدا، تخت نیست…
عرش خدا، «علم» است.
اما چه علمی؟
علمی که هیچکس قدر و اندازهاش را نمیفهمد؛
علمی که عمقش از تصور انسان بیرون است؛
علمی که حتی فرشتگانِ مقرب
فقط به اندازهای که خدا آنان را قادر ساخته،
از آن حمل میکنند.
و این یعنی:
عرش = علمِ بیکرانِ خدا
علمی که فهمش تنها با نور ممکن است، نه با فکر.
وقتی این جمله را خواندم،
انگار یکباره همهچیز جابهجا شد:
اگر عرش، «علم» است،
پس کسی که این علم را حمل میکند،
نه موجودی عظیمالجثه،
بلکه موجودی عظیمالقلب است.
فرشتهها حاملان عرشاند
چون خدا به آنان ظرفیتی نورانی عطا کرده؛
و معلمان ربانی حاملان عرشاند
چون خدا به آنان قلبی صاف داده
که ظرفیت حمل نور را دارد.
و شاگردی که روزی قلبش آرام آرام
از حسادت، از کجی، از تاریکی،
پاک شده و روشن میگردد،
او هم میشود حامل قطرهای از این علم.
این نگاه، قلبم را لرزاند…
چون فهمیدم:
آنچه میان من و خدا فاصله میاندازد، تخت نیست… جهل است.
و آنچه میان من و خدا را نزدیک میکند، پله نیست… نور علم است.
عرش یعنی:
جایی که علم خدا نشسته است.
و هر کس هر اندازه نور دارد،
به همان اندازه این علم را حمل میکند.
در این لحظه،
معنای «حمل» هم برایم تغییر کرد:
حمل یعنی فشار، یعنی سنگینی، یعنی ظرفیت.
اما نه سنگینی جسم…
سنگینی نور.
گاهی خدا میخواهد قطرهای از علم خود را به تو بدهد،
اما دلت هنوز ظرف ندارد؛
هنوز درونش شکسته است،
چکه میکند،
نگه نمیدارد.
و گاهی در یک لحظه نورانی،
خدا یک ظرفیت تازه در دل تو باز میکند،
بعد میگوید:
حالا تو هم قدری از عرشم را حمل کن…
قدری از علمم را…
قدری از نورم را…
این جملهٔ حضرت،
چراغی بر جانم روشن کرد:
اگر میخواهی به خدا نزدیک شوی،
به تخت نگاه نکن…
به نور نگاه کن.
به علم نگاه کن.
به ظرف دلت نگاه کن.
و با خود گفتم:
کاش روزی برسم به جایی
که خدا بگوید:
«این قلب…
این قلب کوچک اما ساده
میتواند چند قطرهٔ دیگر از عرش مرا تحمل کند.»
کاش آنقدر صاف شوم،
آنقدر آرام شوم،
آنقدر بیغرور و بیحسد شوم
که خدا به من نیز بگوید:
تو هم…
تو هم به اندازهٔ ظرف دلت،
حامل نور من هستی.
«قوله (ع): فالذين يحملون العرش هم العلماء الذين حملهم اللَّه علمه و ليس يخرج عن هذه الاربعة شىء خلق اللَّه في ملكوته الذى اراه اللَّه اصفيائه»
…
دلنوشته
عرش نورانی، با کلام امیرالمؤمنین علیهالسلام
و هنوز دلم گرمِ جملهی قبل بود
که نورِ دیگری از سخنان امیرالمؤمنین علیهالسلام
بر جانم فرود آمد؛
نوری که دیگر هیچ شکّی باقی نمیگذارد
که «عرش»، تخت نیست…
و «حاملان عرش»،
فقط موجوداتی بالدار در آسمان نیستند.
حضرت فرمودند:
«فالذين يحملون العرش هم العلماء
الذين حملهم اللَّه علمه…»
چه آرام، چه محکم، چه بیابهام!
حاملان عرش،
همان عالمانی هستند که خدا، علمِ خود را بر دوش آنان نهاده است.
نه هر عالمی…
نه هر دانندهای…
بلکه آنهایی که خدا خودش
آنان را شایسته دیده
و ظرف دلشان را بزرگ کرده
تا «علم خودش» را حمل کنند.
آه…
چقدر معنای «عالم» در اینجا فرق میکند:
عالم یعنی کسی که حافظهاش پُر نیست،
بلکه قلبش پُر از نور است؛
کسی که کتاب نخوانده باشد زیاد،
اما خدا او را خوانده باشد.
و حضرت ادامه میدهند:
«…وَ لَيْسَ يَخْرُجُ عَنْ هَذِهِ الْأَرْبَعَةِ شَىْءٌ
خَلَقَ اللَّهُ فِي مَلَكُوتِهِ الَّذِي أَرَاهُ اللَّهُ أَصْفِيَاءَهُ»
یعنی:
تمام آنچه در ملکوت است،
تمام طبقات وجود،
تمام سطوح نور،
در چهار حقیقت خلاصه میشود
که خدا فقط به «اصفیاء» نشان داده؛
به پاکدلان؛
به کسانی که دلشان نه چاه است،
نه سنگ…
بلکه آینهای است که نور را پس میدهد.
در این لحظه،
احساس کردم تمام مسیر فهم،
یکباره جمع شد
در یک جملهٔ ساده:
حامل عرش بودن، یعنی حامل نور بودن.
یعنی خدا تو را لایق دانسته
که علمش را بر تو حمل کند.
نه علمِ الفاظ؛
علمِ نور.
علمِ حکمت.
علمِ تربیت.
علمِ ولایت.
و چه زیباست این حقیقت:
وقتی معلم ربانی،
پشت سرِ امام نور،
نور را حمل میکند،
زمانی که میبیند،
زمانی که میفهمد،
زمانی که دست شاگرد را میگیرد
و سقفی از رحمت بر سر او میسازد،
او دقیقاً همان است که حضرت میگویند:
«الذين حملهم اللَّه علمه»
خدا او را حامل کرده؛
خدا پشتِ او ایستاده؛
خدا نور را به قلبش سپرده.
و شاگردی هم که
به اندازهٔ ظرف کوچک دلش
از این نور میگیرد
و آن را نگه میدارد
و با آن زندگی میکند،
او نیز وارد حلقهٔ «حاملان عرش» میشود.
این مسیر،
مسیرِ بال درآوردن نیست…
مسیرِ صاف شدن است.
مسیرِ نورانی شدن است.
مسیرِ صبر و تواضع و اختیار است.
و قلبم آهسته گفت:
«خدایا…
اگر عرش تو، علم توست
و حاملان عرش، عالمانیاند
که تو خود، بار نور را بر آنان نهادی…
پس مرا نیز
به اندازهٔ ظرفیت کوچکم
در میان آنان قرار بده؛
نه به اندازهٔ ادعایم،
به اندازهٔ صداقتم.»
و احساس کردم این دعا
خودش یک قدم است؛
قدمی به سوی عرش.
«تفسير القمي فِي قَوْلِهِ تَعَالَى الَّذِينَ يُوفُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ لا يَنْقُضُونَ الْمِيثاقَ وَ الَّذِينَ يَصِلُونَ ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ الْآيَةَ
… عَنْ أَبِي الْحَسَنِ ع قَالَ:
إِنَّ رَحِمَ آلِ مُحَمَّدٍ مُعَلَّقَةٌ بِالْعَرْشِ
يَقُولُ اللَّهُمَّ صِلْ مَنْ وَصَلَنِي وَ اقْطَعْ مَنْ قَطَعَنِي وَ هِيَ تَجْرِي فِي كُلِّ رَحِمٍ وَ نَزَلَتْ هَذِهِ الْآيَةُ فِي آلِ مُحَمَّدٍ.»
دلنوشته
… و پردهای که آرام کنار میرود،
چیزی را نشان داد
که قلب را میلرزاند…
چیزی که رابطهٔ «عرش» را
با «رحم آل محمد» آشکار میکند.
و دربارۀ این آیه میگوید:
«الَّذِينَ يُوفُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ
وَ لَا يَنْقُضُونَ الْمِيثَاقَ
وَ الَّذِينَ يَصِلُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَل…»
آنگاه ناگهان نورِ دیگری فرو میریزد
وقتی امام کاظم علیهالسلام میفرمایند:
«إِنَّ رَحِمَ آلِ مُحَمَّدٍ مُعَلَّقَةٌ بِالْعَرْشِ
يَقُولُ: اللَّهُمَّ صِلْ مَنْ وَصَلَنِي
وَ اقْطَعْ مَنْ قَطَعَنِي»
چه حقیقتی…
چه نسبتی…
چه پیوندی میان «عرش» و «رحم»!
ما همیشه عرش را بالاترین نقطه میدیدیم
و رحم را نزدیکترین رابطهٔ زمینی.
اما امام علیهالسلام میفرمایند:
رحم آل محمد، معلق در عرش است.
نه روی زمین…
نه روی فرش…
بلکه در عرش.
در دلها…
یعنی ریشهٔ پیوند با اهلبیت،
در بالاترین مقام نورانی عالم بسته شده؛
در همانجایی که علم خدا نشسته است.
در همانجایی که «العرش هو العلم»
و اهل آن، «الذين حملهم اللَّه علمه» هستند.
رحم آل محمد،
در عرش آویخته شده،
و هر روز ندا میدهد:
«اللهم صِلْ مَن وصلني…»
خدایا هر که با من پیوند برقرار کرد،
تو هم با او پیوند برقرار کن؛
تو هم نورش بده؛
تو هم او را رها نکن.
«…و اقطع مَن قطعني»
و هر که رشتهٔ مرا برید،
هر که از این نور برید،
از او نور را بگیر؛
طناب هدایت را از او جدا کن.
این حدیث،
انگار یک حقیقت بزرگ را
در عمق دلت فرو میکند:
پیوند با اهلبیت،
یک محبت قلبی است؛
یک اتصال «عرشی» است.
وقتی کسی با اهلبیت پیوند برقرار میکند،
در واقع خودش را به عرش وصل کرده؛
به مرکز علم وصل شده؛
به سرچشمهٔ نور وصل شده.
و وقتی کسی از اهلبیت ببُرد،
در واقع نخ اتصال خود به عرش را بریده؛
یعنی نور را از زندگیاش حذف کرده؛
یعنی خودش را از مدار علم کنار زده.
امام علیهالسلام فرمودند:
«وَهِيَ تَجْرِي فِي كُلِّ رَحِمٍ»
این رحمِ عرشی،
این اتصال نورانی،
در هر رحم پاکی جریان دارد؛
یعنی هر قلبی که به نور آل محمد متصل شود،
از این پیوند بهرهمند میشود.
و بعد آن جملهٔ آخر…
جملهای که هر بار میخوانم
احساس میکنم آسمان نزدیکتر میشود:
«وَ نَزَلَتْ هَذِهِ الْآيَةُ فِي آلِ مُحَمَّدٍ.»
یعنی این آیه،
این پیوند،
این وفای به عهد،
این وصل و قطع…
همه دربارهٔ اهلبیت ع نازل شده.
و من با خواندن این حدیث،
فهمیدم:
اگر میخواهی عرش خدا در دلت فرود بیاید،
اگر میخواهی بخشی از حاملانِ نور باشی،
اگر میخواهی به علم خدا متصل شوی،
اول باید ببینی:
آیا رشتهٔ پیوندت با آل محمد برقرار است؟
آیا رحم نورانیشان در دل تو جریان دارد؟
چون راه عرش،
راه علم،
راه نور…
همه از یک نقطه میگذرد:
از اتصال به خاندان نور.
و آنوقت با خودم گفتم:
خدایا…
من میخواهم
نه فقط با زبان،
نه فقط با شعار،
که با دل،
با عمل،
با انتخابهایم—
خودم را به این رحم عرشی وصل کنم؛
به این طناب نورانی؛
به این پیوند آسمانی.
چون فهمیدهام:
هر که با آل محمد وصل شود،
به عرش وصل شده.
و هر که از آنان ببُرد،
از عرش خدا بریده است.
«عرش خدا» تاویلا کجاست؟!
قلبی که ملائه حولش میچرخند و تسبیح گفتن را میآموزند:
«وَ تَرَى الْمَلائِكَةَ حَافِّينَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ»
«الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ»
«وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَوْمَئِذٍ ثَمانِيَةٌ»
Napoleon: on His Imperial Throne
سمّي مجلس السّلطان عَرْشاً اعتبارا بعلوّه.
جايگاه زمامدار هم به اعتبار اينكه بر بلندى قرار دارد «عَرْش» ناميده شده.
مقام و جایگاه اختصاصی معلم ربانی:
میشه استوی علی العرش!
با دو واژۀ قرآنی «سوی» و «عرش» 7 مورد در آیات قرآن این ترکیب تکرار شده:
اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ = 6 بار
عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى = 1 بار
این ترکیب با توجه به اینکه هم «سوی» مترداف نور ولایت است و هم «عرش» مترادف نور ولایت است بررسی کنیم و ببینیم این «ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ» چه معنای زیبایی میتونه برای ما داشته باشه.
«سوی» رو که در دو مقاله قبل با هم بروز رسانی کردیم و معناشو میدونی.
«عرش»
از نظر لغوی:
«عرش» یکی از هزار واژه مترادف «نور الولایة» است.
در فرهنگ لغات عربی مینویسند:
«العَرْش: السرير للملك»
«العَرِيش: ما يستظل به، و إن جمع قيل: عروش في الاضطرار.»
«عَرْش الرجل: قوام أمره»
اولوا الامر = صاحب تاج و تخت
قلب سلیم، عرش نورانی خداست!
استواء علی العرش انگار میشه قلب معلم ربانی که کجی حسادت رو نداره و حالا صاحب تاج و تخت علمی شده.
اینکه سایه علمی این معلم ربانی بر سر شاگردان اوست میشه عرش! عریش الکرم!
این معلم ربانی نقش تعلیم علم و حکمت را برای شاگردانش بعهده میگیرد.
پس او صاحب و حامل نور علم است و این کرسی استادی از آنِ اوست.
یعنی: … سپس او بر کرسی استادی تکیه زد!
«ثم استوی علی العرش»
«کُرسی اُستادی»:
یک تعبیر قدیمی و ریشهدار است که چند لایه معنا دارد؛
اگر بخواهیم آن را دقیق و زیبا توضیح دهیم، معنایش اینهاست:
۱. جایگاه رسمیِ معلم
در معنای اولیه، «کُرسی» یعنی صندلی یا جایگاه نشستن.
«کُرسی اُستادی» یعنی جایگاهی که به یک معلم یا صاحبفن داده میشود؛
+ «مقام ابراهیم ع»
جایگاهی که نشان میدهد او مسئولیتِ آموزش و هدایت علمی یک جمع را برعهده دارد.
۲. قدرت انتقال دانش
در سنت قدیم، «کُرسی» فقط یک صندلی نبود؛
نمادِ اقتدار علمی و توانایی ارائهی روشن و دقیق بود.
یعنی کسی بر «کُرسی» مینشست که:
درس را از بر بود
توان بیان داشت
شاگرد برای شنیدن به او تکیه میکرد
و سخنش معیار سنجش بود
به همین دلیل اصطلاح «کُرسی درس» و «کُرسی تحقیق» شکل گرفت.
۳. مجازاً: مقام علمی
امروزه وقتی میگویند «او به کُرسی اُستادی رسید»، یعنی:
در آن رشته به مرتبهی عالیِ علمی رسیده
توان هدایت شاگرد و ایجاد جریان علمی را یافته
در آن حوزه صاحبنظر و صاحب رأی است
۴. معنای لطیفتر (در حوزۀ تعلیمِ ربانی)
در ادبیات عرفانی و حکمی، «کُرسی» گاهی به معنای مرکز اشراف، احاطه و مدیریت نورانی هم آمده است.
پس وقتی بگوییم «کُرسی اُستادی»، در معنای لطیفتر یعنی:
جایگاهی که صاحب نور و حکمت، از آنجا دلها و فهمها را هدایت میکند؛
نه فقط با علم ظاهری، بلکه با نور معلمی.
…
① ترجمۀ عربیِ «کُرسی اُستادی»
«كُرْسِيُّ الأُسْتاذِيَّةِ»
توضیح عربی
«كُرْسِيُّ الأُسْتاذِيَّةِ» یعنی المقامُ الّذي يُعطى لِمُعَلِّمٍ أو صاحِبِ خِبرةٍ ليُعَلِّمَ الناسَ ويَهْدِيَهُم.
وهو ليس مَجلِساً يُجْلَسُ عَلَيْهِ فَحَسْب، بل هو رمزٌ لِلسُّلطةِ العِلمية، والقُدرةِ على البَيانِ، ومَقامِ مَنْ تَأهَّلَ لِتَكوينِ الطّلبةِ وتوجيهِهِم.
ويُسْتَعْمَلُ أيضاً في المعنى الرَّقائقي للإشارة إلى مقامٍ نُورانيّ يَقصِدُ به أهلُ الحكمةِ مركزَ الإشرافِ العِلْميّ والرّوحِيّ.
② ترجمۀ انگلیسیِ «کُرسی اُستادی»
“The Professorial Chair” / “The Chair of Mastery & Teaching”
(در فضای دانشگاهی: Professorial Chair / Academic Chair
در فضای سنتیِ معلم ـ شاگردی: Chair of Mastery or Teaching Seat)
توضیح انگلیسی
“The Professorial Chair” refers to the position granted to a teacher or expert who has reached a level of authority in knowledge and instruction.
It is not merely a physical seat; it symbolizes:
Academic authority
Intellectual mastery
The ability to guide students
The responsibility of shaping a discipline
In a more spiritual or philosophical context, it also conveys the idea of a luminous seat of guidance—a symbolic center from which a true teacher radiates wisdom and leads hearts toward understanding.
کدام سر باید تاج بپوشد؟!
افتخار رهبری در دنیای قلب خود را به فرشته نگهبان خود بسپارید نه به شیطان.
شیطان فقط می خواهد اقتدار را در قلب شما به دست بگیرد و هیچ احساس مسئولیتی برای خدمت کردن به شما ندارد.
“رهبری خدمتگزار” تنها با کمک فرشته نگهبان حاصل می شود.
مفهوم “اقتدار” از کلمه “عرش” استنباط می شود.
دلنوشته
تاجِ قلب، بر سر چه کسی؟
حالا که همهچیز روشنتر شده…
حالا که فهمیدی عرش خدا یعنی علم خدا،
یعنی نور خدا،
یعنی مقام ادارهٔ دل…
بگذار یک سؤال بزرگ را مطرح کنم:
کدام سر باید تاج بپوشد؟
دل تو،
قلب تو،
این سرزمین کوچک اما پرهیاهو،
به یک پادشاه نیاز دارد؛
به یک اقتدار مرکزی؛
به یک «تختِ فرماندهی».
اما اینکه چه کسی روی این تخت مینشیند،
سرنوشتت را میسازد…
و این همان نقطهای است که
تمام جهادهای باطنی از آن شروع میشود.
فرشتهٔ مهربان تو،
همان که خدا او را موظف کرده
تا سقف نور بر سرت نگه دارد،
همان که تکتک زمزمههای خیر را در دلت میریزد،
برای همین آفریده شده که
پادشاهِ نور در قلبت باشد.
اما شیطان…
آه این موجود تاریک…
او هیچ مسئولیتی برای «خدمت کردن» به تو ندارد؛
او فقط آمده تا تاج را از سر نور بردارد
و روی سر ظلمت خودش بگذارد.
او فقط میخواهد اقتدار دل تو را بگیرد؛
نه برای ساختن،
بلکه برای سوزاندن.
نه برای هدایت،
بلکه برای گمراه کردن.
نه برای بالا بردن،
بلکه برای شکستن.
شیطان فرمانروایی بلد نیست…
فقط هرجومرج میشناسد.
فرشته نگهبان اما
«رهبری خادم» است؛
رهبری که آمده تا تو را بالا ببرد،
نه خودش را.
رهبری که آمده تا تو را حفظ کند،
نه اینکه تو را قربانی کند.
و اینجاست که معنای «عرش» باز خودش را نشان میدهد:
عرش یعنی اقتدار.
یعنی تخت.
یعنی مقام فرماندهی قلب.
اما سؤال این است:
در قلب تو،
تاج بر سر چه کسی نشسته است؟
آیا فرشته نگهبان تو
بر تخت عرشِ دلت تکیه زده،
و تو را با نور، با آرامش، با حکمت اداره میکند؟
یا شیطان…
پنهانی در گوشهای از دلت نشسته،
تاج را برداشته،
و بیآنکه بفهمی،
فرمانبردار او شدهای؟
فرشته نگهبان،
همان «حامل نور» است؛
همان «حامل عرش» در درون تو.
او آمده تا همان علمی را که خدا به او سپرده
به تو هم بدهد.
اما شیطان،
نه علمی دارد،
نه نوری،
نه محبتی؛
او فقط «اقتدار» را میخواهد،
برای خودش،
نه برای تو.
پس انتخاب با توست:
میخواهی کدام سر تاج بپوشد؟
سرِ نور یا سرِ ظلمت؟
فرشته یا شیطان؟
و یادت باشد:
در دنیای دل،
هیچگاه تخت خالی نمیماند؛
یا نور بر آن مینشیند،
یا ظلمت.
و تویی که باید با یک تصمیم ساده اما عمیق بگویی:
«من تختِ قلبم را به فرشته نگهبان میسپارم…
چون او آمده تا خدمت کند،
نه سلطهگری.»
رهبری خدمتگزار،
فقط با کمک فرشتهٔ نگهبان به دست میآید؛
فقط با نور؛
فقط با علم؛
فقط با عرش.
چون اقتدار حقیقی
از «عرش» میآید…
و عرش،
فقط جای نور است.
دلنوشته
تاجِ دل، عرشِ خدا…
و این حقیقت که: «قلب مؤمن عرش رحمان است»
و درست وقتی داشتم دربارۀ تاجِ دل فکر میکردم…
در مورد اینکه چه کسی باید روی تخت قلب بنشیند…
در مورد اینکه فرشته نگهبان سزاوار فرماندهی است،
نه شیطان…
در همان لحظه، جملهای از اهلبیت مثل صاعقهٔ نور
بر قلبم فرود آمد:
«أَنَّ قَلْبَ الْمُؤْمِنِ عَرْشُ الرَّحْمَنِ»
قلبِ مؤمن، عرشِ خدای رحمان است.
چه میگوید این جمله؟
چه رازی را فاش میکند؟
چه مسئولیتی را بر شانهٔ دل انسان میگذارد؟
این جمله فقط یک فضیلت نیست…
یک دنیا تکلیف است.
یعنی خدا تختِ سلطنتش را
در آسمانها نگذاشته…
هنوز هم نمیگذارد…
بلکه تخت او،
عرش او،
جایگاه فرماندهی او،
قلب یک مؤمن است.
نه در صحراهای آسمان،
نه در طبقات نامرئی،
نه در میان ستارهها…
بلکه در سینهٔ تو.
در همان نقطهای که
گاهی با یک غصه میشکند،
گاهی با یک محبت میتپد،
و گاهی با یک آیه روشن میشود.
خدا میگوید:
اگر دلت مؤمن باشد،
من روی تختِ دل تو مینشینم.
من از آنجا فرمان میدهم.
من از آنجا نور میفرستم.
من از آنجا تو را اداره میکنم.
پس ببین…
ماجرا چقدر نزدیک است،
چقدر زمینی،
چقدر واقعی:
عرش خدا در دل توست؛
اگر به او اجازه دهی.
و اینجاست که معنای نزاع همیشگی
میان «فرشته نگهبان» و «شیطان» روشنتر میشود:
مسأله این نیست که
چه کسی تو را وسوسه میکند
و چه کسی تو را نجات…
مسأله این است:
چه کسی میخواهد روی «عرش دل» تو بنشیند؟
فرشته آمده تا تو را بالا ببرد…
شیطان آمده تا خودش را بالا ببرد.
فرشته آمده تا خدمت کند…
شیطان آمده تا سلطه یابد.
فرشته آمده تا علم نورانی را
در دل تو مستقر کند…
شیطان آمده تا تخت را از نور خالی کند
و جایش را با دود پر کند.
و خدا…
خدا فقط نگاه میکند که تو
کدام را لایقِ «عرش دل» میدانی.
وقتی میگویند
«قلبِ مؤمن، عرش رحمان است»
یعنی:
دل تو باید تخت باشد
دل تو باید صاف باشد
دل تو باید جایگاه نور باشد
دل تو باید ظرفیت داشته باشد
دل تو باید پاک باشد
دل تو باید خدمتگزار باشد
دل تو باید پیوند آل محمد را حفظ کند
دل تو باید علم را حمل کند
دل تو باید آمادهٔ فرماندهی رحمانی باشد
چون اگر قرار است خدا در دل بنشیند،
دل باید عرش شود…
و اگر دل عرش شد،
هیچ تاجی جز «نور» نمیتواند بر آن بنشیند.
این جمله یک دعاست،
اما درونش یک تکلیف پنهان است:
قلبت را عرش کن،
تا رحمان در آن بنشیند.
و آنگاه میفهمی…
تمام عالم با تمام عظمتش
در برابر یک دلِ مؤمن
چیزی نیست؛
چون هیچکجای عالم
تخت خدا نیست…
جز همان جایی که تو
با اشک،
با نور،
با وفا،
با پیوند اهلبیت،
ساختهای.
قلبِ مؤمن…
عرشِ رحمان است.
الصحيفة السجادية ؛ ص36
(3) وَ كَانَ مِنْ دُعَائِهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ فِي الصَّلَاةِ عَلَى حَمَلَةِ الْعَرْشِ وَ كُلِّ مَلَكٍ مُقَرَّبٍ:
(1) اللَّهُمَّ وَ حَمَلَةُ عَرْشِكَ الَّذِينَ لا يَفْتُرُونَ مِنْ تَسْبِيحِكَ، وَ لا يَسْأَمُونَ مِنْ تَقْدِيسِكَ، وَ لا يَسْتَحْسِرُونَ مِنْ عِبَادَتِكَ، وَ لَا يُؤْثِرُونَ التَّقْصِيرَ عَلَى الْجِدِّ فِي أَمْرِكَ، وَ لَا يَغْفُلُونَ عَنِ الْوَلَهِ إِلَيْكَ
[1 بار خدايا و نگهداران عرشت كه از تسبيح و منزّه نمودن تو سست نميشوند، و از تقديس و مبرّى گردانيدن تو بستوه نميآيند، و از پرستش تو مانده نميشوند، و تقصير و كوتاهى بر كوشش در (باره) امر و فرمان تو اختيار نمينمايند، و از شيفتگى بسوى تو غفلت و فراموشى ندارند-]
دلنوشته
عرش، با زمزمههای نورانی صحیفهٔ سجّادیه
و درست وقتی سینهام از این حقیقت پر شده بود
که قلبِ مؤمن عرشِ رحمان است،
صدای دیگری از ملکوت رسید…
صدایی که فقط در صحیفه شنیده میشود؛
صدایی که انگار از میان بالهای فرشتگان عبور میکند
و به دل آدم مینشیند:
دعای امام سجّاد علیهالسلام
برای حاملان عرش…
چه کسی بهتر از زینالعابدین
میتواند پردهٔ نازکی که
میان دل انسان و ملکوت است
کنار بزند؟
امام علیهالسلام چنین میفرماید:
«اللَّهُمَّ وَ حَمَلَةُ عَرْشِكَ
الَّذِينَ لَا يَفْتُرُونَ مِنْ تَسْبِيحِكَ،
وَلَا يَسْأَمُونَ مِنْ تَقْدِيسِكَ،
وَلَا يَسْتَحْسِرُونَ مِنْ عِبَادَتِكَ،
وَلَا يُؤْثِرُونَ التَّقْصِيرَ عَلَى الْجِدِّ فِي أَمْرِكَ،
وَلَا يَغْفُلُونَ عَنِ الْوَلَهِ إِلَيْكَ…»
یعنی:
فرشتگانی که:
یک لحظه از ستایش تو خسته نمیشوند
یک نفس از تقدیس تو ملول نمیگردند
از عبادت تو سستی نمیگیرند
هیچ کوتاهی را بر جدّیت در فرمان تو ترجیح نمیدهند
و هرگز از شیدایی و دلتنگی نسبت به تو
غافل نمیشوند…
وقتی این کلمات را میخوانی،
میفهمی:
این فرشتگان چرا «حاملان عرش» شدهاند.
چون کسی میتواند عرش خدا را حمل کند
که خودش سراسر اشتیاق باشد،
نه تکلیف.
سراسر جدّیت باشد،
نه تنبلی.
سراسر محبت باشد،
نه بیتفاوتی.
عرش خدا را آنها حمل میکنند
که نه ستایش برایشان سنگین است،
نه عبادت برایشان خستهکننده،
نه محبت خدا برایشان عادی.
فرشتگان حامل عرش،
به خدا دلباختهاند؛
نه وابسته،
دلباخته.
و اینجاست که دل انسان میلرزد…
چون ناگهان میفهمی:
آنچه فرشتگان را حامل عرش کرد،
بال نبود؛
«حال» بود.
حالِ عشق.
حالِ اشتیاق.
حالِ جدّیت.
حالِ حضور.
آنچه آنها را لایق کرد
تا علم خدا را حمل کنند،
نه قدرت بود،
نه عظمت،
بلکه بیخستگی در محبت خدا.
و در این لحظه است که
دعای امام سجّاد
از یک توصیف،
تبدیل میشود به یک دعوت:
آیا تو هم میخواهی حاملِ عرش باشی؟
پس مثل فرشتگان،
باید اهلِ اشتیاق شوی؛
اهلِ حضور؛
اهلِ کوشش؛
اهلِ نور.
فرشتهٔ حامل عرش
در دل ما هم میتواند متولد شود؛
وقتی که:
یاد خدا برایت شیرین باشد، نه سنگین
عبادت برایت عاشقانه باشد، نه تکراری
تقدیس و تسبیح برایت آرامبخش باشد، نه اجباری
جدّیت در فرمان خدا، نقطهٔ افتخار تو باشد
و مهمتر از همه…
لحظهای از شوقِ خدا غافل نشوی
در این حالت است که
قلب تو نه فقط «عرش رحمان» میشود،
بلکه خودت نیز
به اندازهٔ ظرف کوچک و نورانیات،
حامل بخشی از عرش الهی میشوی.
و این، بزرگترین افتخار یک انسان است…
که خدا بر دلش بنشیند،
و فرشتگان در او رفتارهای عاشقانهٔ خود را بازتاب دهند.
دل تو میتواند
به اندازهٔ نورش،
عرش خدا باشد؛
و تو،
به اندازهٔ اشتیاقت،
حامل نور او.
… (6) وَ الرُّوحُ الَّذِي هُوَ مِنْ أَمْرِكَ، فَصَلِّ عَلَيْهِمْ، وَ عَلَى الْمَلَائِكَةِ الَّذِينَ مِنْ دُونِهِمْ: مِنْ سُكَّانِ سَمَاوَاتِكَ، وَ أَهْلِ الْأَمَانَةِ عَلَى رِسَالاتِكَ
[6 و روح (نام فرشته بسيار بزرگ) كه از عالم امر (اسرار) تو است، بر آنها درود فرست، و بر فرشتگانيكه پائينتر از آنانند: آنها كه در آسمانهايت جا دارند و بر رساندن پيغامهايت درستكارند-]
دلنوشته
عرش؛ روحِ امر، و فرشتگانِ امانتدارِ نور
و هنوز در نورِ کلمات امام سجّاد علیهالسلام بودم
که ناگهان دعای آن حضرت
به نقطهای رسید
که دل را میلرزاند؛
به نامی که کمتر میشنویم
اما بیشتر از همه،
بوی ملکوت میدهد:
«وَ الرُّوحُ الَّذِي هُوَ مِنْ أَمْرِكَ…»
آه… این «روح»
نه جبریل است،
نه میکائیل،
نه هیچ یک از فرشتگان مشهور.
این، آن موجود عظیمی است
که خدا دربارهاش گفت:
«يَنْزِلُ الْمَلَائِكَةَ وَ الرُّوحَ…»
و حتی او را جدا از همهٔ ملائکه نام برد.
امام سجّاد میفرماید:
«فَصَلِّ عَلَيْهِمْ…»
خدایا!
بر حاملان عرش،
بر فرشتگان مقرّب،
و بر این «روح»—
این موجودی که از «عالم امر تو» است—
درود و رحمت بفرست.
اینجا آدم میایستد…
نفس نمیکشد…
فقط نگاه میکند که
این «روح» چیست
که حتی فرشتگان در برابرش صف میکشند؟
این «روح» کیست
که حامل امر خداست،
امرِ محض،
نورِ محض،
علمِ محض؟
این موجود،
سنگینترین بخش عرش را حمل میکند:
«امر خدا»
آن حقیقتی که نه در زمان میگنجد،
نه در مکان.
نه در حرف،
نه در تصور.
و چه زیبا که امام سجّاد
بعد از ذکر «روح» میفرماید:
«وَ عَلَى الْمَلَائِكَةِ الَّذِينَ مِنْ دُونِهِمْ
مِنْ سُكَّانِ سَمَاوَاتِكَ
وَ أَهْلِ الْأَمَانَةِ عَلَى رِسَالاتِكَ…»
یعنی:
بر تمام فرشتگانی که
در طبقات آسمان ساکناند،
بر فرشتگانی که پائینتر از حاملان عرشاند،
اما هر کدام امانتدار پیغامهای تو هستند،
بر همهٔ آنان درود و رحمت بفرست.
چه تعبیر عجیبی:
«أَهْلِ الْأَمَانَةِ عَلَى رِسَالاتِكَ»
فرشتگانی که «امین پیامهای خدا» هستند…
اینها واسطهٔ علماند.
واسطهٔ نور.
واسطهٔ الهام.
واسطهٔ رشد.
در این نقطه،
دل من یکباره فهمید:
عرش خدا یک سیستم است،
نه یک تخت.
یک «ساختار نورانی» است
که در آن:
«روح» حامل امر خداست
فرشتگان مقرّب حامل علماند
ملائکۀ پایینتر، امانتدار پیامها هستند
و قلب مؤمن، محلّ فرود این نور است
و معلم ربانی، واسطهٔ انتقال آن به زمین
ناگهان جهان معنوی
معنی پیدا میکند:
فرشتگان بالا،
علم را از «امر الهی» میگیرند…
روح، فرمان را برمیدارد…
حاملان عرش، نور را نگاه میدارند…
و فرشتگانِ امانتدار،
آن را به «عالم دنیا» میرسانند؛
در قالب الهامها، حفاظتها، دعاها،
نفسهای مطمئنکننده،
و زمزمههای هدایت.
و آنگاه
این نور در دل مؤمن فرود میآید
و دل او میشود:
«عرش رحمان»
عرشی کوچک،
اما متصل به بزرگترین نظام نورانی هستی.
وقتی دعای امام سجّاد را میخوانی،
میفهمی:
هیچ انسان مؤمنی تنها نیست.
او در میان لشکری از نور حرکت میکند.
پیامهای خدا
از هزاران دست نورانی عبور میکند
تا در دل او فرود بیاید.
فرشتگانی که هرگز خسته نمیشوند،
هرگز غافل نمیشوند،
هرگز از محبت خدا سیر نمیشوند.
و اینجا،
در این نقطهٔ اوج،
دلت آرام به تو میگوید:
اگر این همه نور،
اگر این همه فرشته،
اگر روحِ امر،
اگر حاملان عرش…
همه مأمور شدهاند
تا قلب تو عرش رحمان شود—
آیا تو راضی هستی
این تخت را به شیطان بسپری؟
یا نه…
میخواهی قلبت
جایی باشد که خدا بر آن بنشیند
و فرشتگان بر گرد او حلقه بزنند؟
دل…
تخت کوچک عشق خداست.
مواظب باش چه کسی روی آن مینشیند.
… (18) وَ السَّفَرَةِ الْكِرَامِ الْبَرَرَةِ، وَ الْحَفَظَةِ الْكِرَامِ الْكَاتِبِينَ، وَ مَلَكِ الْمَوْتِ وَ أَعْوَانِهِ، وَ مُنْكَرٍ وَ نَكِيرٍ، وَ رُومَانَ فَتَّانِ الْقُبُورِ، وَ الطَّائِفِينَ بِالْبَيْتِ الْمَعْمُورِ، وَ مَالِكٍ، وَ الْخَزَنَةِ، وَ رِضْوَانَ، وَ سَدَنَةِ الْجِنَانِ.
[18 و بر سفراء گرامى نيكوكار، و نگهبانان بزرگوار نويسنده و بر ملك الموت و يارانش، و بر منكر و نكير و رومان آزمايش كننده (اهل) قبرها و بر طواف كنندگان بيت المعمور و بر مالك و زمامداران دوزخ و بر رضوان و كليد داران بهشتها -]
دلنوشته
عرش؛ سپاه نور، از آسمان تا قبر، از ملکوت تا قیامت
و دعای امام سجّاد علیهالسلام همچنان ادامه دارد…
انگار حضرت دستت را گرفتهاند
و آرامآرام میبرند
تا در میان لشکرهای نور قدم بزنی؛
تا ببینی «عرش خدا» فقط در یک نقطه نیست،
بلکه در سراسر عالم گسترده شده است.
امام علیهالسلام میفرمایند:
«وَ السَّفَرَةِ الْكِرَامِ الْبَرَرَةِ…»
بر سفیران نور،
بر فرشتگانی که پیامها را حمل میکنند؛
نه نامههای کاغذی،
بلکه نامههای نور را.
آنهایی که قرآن دربارهشان گفت:
«بِأَيْدِي سَفَرَةٍ * كِرَامٍ بَرَرَةٍ»
اینها نویسندگان ملکوتاند؛
دیپلماتهای نور؛
واسطههای بین آسمان و زمین.
امام ادامه میدهند:
«وَالْحَفَظَةِ الْكِرَامِ الْكَاتِبِينَ…»
بر حافظان نورانی که اعمال ما را مینویسند،
اما نه با قلم،
با حقیقت.
اینها نه مأمور نظارت،
که مأمور تربیتاند؛
هر چه مینویسند،
برای ساختن روح توست،
نه برای مجازاتت.
«وَ مَلَكِ الْمَوْتِ وَ أَعْوَانِهِ…»
بر ملکالموت…
فرشتهای که مردم از او میترسند
اما امام سجّاد برایش دعا میکند.
چرا؟
چون او پایاندهنده نیست؛
او «نقلهدهنده» است—
کسی که تو را از یک خانه
به خانهای نورانیتر میبرد.
او خدمتگزار تقدیر توست،
نه دشمن تو.
بعد امام نام میبرد:
«وَ مُنْكَرٍ وَ نَكِيرٍ…»
فرشتگانی که اهل قلب را میآزمایند،
نه برای ترساندن،
بلکه برای اینکه حقیقت دل را نشان دهند؛
آنها پاسبانِ مرز بین دنیا و برزخاند.
«وَ رُومَانَ فَتَّانِ الْقُبُورِ…»
او هم یکی از فرشتگان حقیقتگشاست؛
فرشتگان قبر،
که پردهها را کنار میزنند
تا نور یا ظلمت درون انسان آشکار شود.
سپس امام نگاه را بالاتر میبرد:
«وَ الطَّائِفِينَ بِالْبَيْتِ الْمَعْمُورِ…»
بر فرشتگانی که
در آسمان،
خانهٔ معمور را طواف میکنند
همانطور که ما بر زمین، کعبه را طواف میکنیم.
گویی این دو خانه
دو آینهاند؛
یکی در آسمان و یکی در زمین.
و بعد امام
به فرشتگان شدید و عظیم میرسد:
«وَ مَالِكٍ، وَ الْخَزَنَةِ…»
بر مالک،
فرشتهٔ سختگیرِ دوزخ؛
اما سختگیری او از سرِ قهر نیست،
از سرِ عدالت است.
او نظم عدل الهی را حفظ میکند.
و بر خزنه،
نگهبانان طبقات دوزخ،
که هرکدام مأموریتی نورانی دارند
برای حفظ مرزهای عدالت الهی.
سپس امام، رحمت را به اوج میرساند:
«وَ رِضْوَانَ، وَ سَدَنَةِ الْجِنَانِ…»
بر رضوان،
فرشتهٔ بزرگِ بهشت،
که درهای نور را بر روی دلهای پاک میگشاید؛
و بر خدمتگزاران بهشت،
که با نور پذیرایی میکنند،
نه با ظرف و سفره.
اینجا دیگر دل آدم میگوید:
این همه فرشته…
این همه نظام…
این همه گماشتگان نور…
از قبر تا قیامت،
از طوافکنندگان آسمانی تا خزانهداران بهشت—
همه تصویری از یک حقیقتاند:
عرش خدا یک تخت نیست؛
یک «حکومت کلان نور» است.
یک ساختار عظیم
که تمام فرشتگان
در آن نقش دارند؛
هر کدام وظیفهای،
هر کدام جایگاهی،
هر کدام حکمتی.
و تو…
در میان این دریای نور
یک دل داری.
دلی که اگر پاک باشد،
اگر وصل باشد،
اگر حامل علم باشد…
میتواند عرش رحمان شود.
پس نگاه کن:
از بالاترین آسمان
تا تاریکترین نقطهٔ قبر،
از ملکالموت تا رضوان،
از منکر و نکیر تا سفرهٔ کرام،
همه در یک شبکهٔ نورانی کار میکنند
تا تو را از تاریکی به نور بیاورند
و تو را به جایی برسانند که
خودِ خدا میگوید:
«قلب مؤمن، عرش من است.»
پس…
مواظب باش که این دل،
به چه کسی سپرده میشود.
… (26) اللَّهُمَّ وَ إِذَا صَلَّيْتَ عَلَى مَلَائِكَتِكَ وَ رُسُلِكَ وَ بَلَّغْتَهُمْ صَلَاتَنَا عَلَيْهِمْ فَصَلِّ عَلَيْنَا بِمَا فَتَحْتَ لَنَا مِنْ حُسْنِ الْقَوْلِ فِيهِمْ، إِنَّكَ جَوَادٌ كَرِيمٌ.
[26 بار خدايا و چون بر فرشتگان و فرستادگانت درود فرستادى و درود ما را بايشان رسانيدى پس بسبب گفتار نيكو (صلوات) در باره ايشان كه راه آن را تو گشودى بر ما درود فرست (رحمت خود را بما ارزانى دار) كه تو بسيار بخشنده و بزرگوارى.-]
دلنوشته
لحظۀ اوج: وقتی دعا بهسوی خودِ ما برمیگردد…
و این همه نام بردنها…
این همه درود بر فرشتگان…
این همه صلوات بر حاملانِ عرش،
بر سفرهٔ کرام،
بر حافظهٔ کاتبین،
بر ملکالموت،
بر رضوان،
بر خازنان نور…
همه برای چه بود؟
برای اینکه به این نقطه برسیم—
نقطهای که امام سجّاد علیهالسلام
دعای خود را ناگهان
از ملکوتِ فرشتگان
به قلبِ انسان برمیگرداند…
و میفرماید:
«اللَّهُمَّ وَ إِذَا صَلَّيْتَ عَلَى مَلَائِكَتِكَ وَ رُسُلِكَ
وَ بَلَّغْتَهُمْ صَلَاتَنَا عَلَيْهِمْ…»
خدایا!
وقتی بر همهٔ این فرشتگان و پیامرسانانت
درود فرستادی
و صلوات ما را هم به گوششان رساندی—
آنجا که نور، نور را میشنود
آنجا که فرشتگان در هوای رحمت فرو میروند—
بعد از آن…
«فَصَلِّ عَلَيْنَا…»
خدایا…
حالا نوبت ماست.
حالا نوبت این دلهای کوچکِ زمینیست.
این دلهایی که نه مثل فرشتگان خستهنشدنیاند،
نه مثل حاملان عرش غرقِ تسبیحاند،
نه مثل روحِ امر از عالم بالا آمدهاند—
اما تو…
همین تو…
در این دعا،
برای ما هم جا گذاشتهای.
«فَصَلِّ عَلَيْنَا»
خدایا بر ما درود فرست…
ما که خاکیم،
ما که خطاکاریم،
ما که از میان تاریکی بالا میخزیم
تا شاید به نور برسیم…
و امام ادامه میدهند:
«بِمَا فَتَحْتَ لَنَا مِنْ حُسْنِ الْقَوْلِ فِيهِمْ…»
خدایا…
بهپاس همین سخنِ نیکویی که دربارهٔ فرشتگانت گفتیم،
همین دانستن،
همین عشق،
همین احترام،
همین یادکردِ نورانی—
که تو خود راهش را به ما باز کردی—
بهپاس همین،
بر ما رحمت نازل کن.
انگار امام سجّاد علیهالسلام دارد به تو میگوید:
اگر امشب،
اگر همین لحظه،
دل تو در برابر نورِ عرش خم شد،
اگر حاملان عرش را با عشق یاد کردی،
اگر فهمیدی فرشتگان چه خادمان بزرگی هستند،
اگر دانستی که «قلب مؤمن، عرش رحمان است»،
اگر پذیرفتی که فرشته نگهبان باید بر تخت قلبت بنشیند—
پس تو مستحقّ رحمت خدایی.
این دعا میگوید:
«سخن نیکوی تو دربارهٔ نور،
تو را لایق نور میکند.»
و بعد:
«إِنَّكَ جَوَادٌ كَرِيمٌ»
چرا؟
چون خدا جواد است…
از همان جنسی که اهلبیت میگفتند:
بخشش او حساب و کتاب ندارد،
رد شدن ندارد،
کوچکی و بزرگی ندارد.
و من در این لحظه فهمیدم:
تمام این دعای طولانی،
تمام این نامهای ملکوتی،
تمام این مقامات نورانی،
همه برای این بود که دلت آماده شود
برای یک جمله:
«فَصَلِّ عَلَيْنَا…»
خدایا بر ما درود فرست…
بر ما
که میخواهیم دلمان عرش شود
اما هنوز پر از ریزگردهای دنیا است.
بر ما
که میخواهیم فرشته نگهبان فرمانده باشد
اما گاهی شیطان تاج را میرباید.
بر ما
که میخواهیم حامل نور باشیم
اما وزن نور را هنوز خوب نمیکشیم.
و خدا…
همان لحظه که صلواتت را
بر فرشتگان میرساند،
از ملکوت،
دست بر شانهات میگذارد
و میگوید:
تو هم اهلِ نور میشوی…
اگر فقط بخواهی.
و این،
زیباترین بخش دعاست—
جایی که خدا
از بلندترین عرش
تا کوچکترین دلِ تو
پل میزند
و رحمتش را
از آسمان تا سینهات
سرازیر میکند.
+ «إِنَّ حَمَلَةَ الْعَرْشِ أَحَدُهُمْ عَلَى صُورَةِ ابْنِ آدَمَ يَسْتَرْزِقُ اللَّهَ لِوُلْدِ آدَمَ »
+ «أَنَّ قَلْبَ الْمُؤْمِنِ عَرْشُ الرَّحْمَنِ»
دلنوشته
عرش؛ رؤیتِ معلم ربانی در دو جهانِ ملک و ملکوت
و درست وقتی گمان میکنی
که دیگر چیزی از «عرش» نمانده
که دلت را متحول کند،
جملهای قدسی میرسد…
جملهای که پردهها را
از روی یک حقیقت تکاندهنده کنار میزند:
«إِنَّ حَمَلَةَ الْعَرْشِ،
أَحَدُهُمْ عَلَى صُورَةِ ابْنِ آدَمَ،
يَسْتَرْزِقُ اللَّهَ لِوُلْدِ آدَمَ.»
یکی از حاملان عرش،
در شمایل انسان است…
در شمایل فرزند آدم…
و کارش این است که
از خدا برای فرزندان آدم رزق بخواهد.
نه رزق نان و لباس؛
رزق نور.
رزق علم.
رزق فهم.
رزق حکمت.
تو نمیدانی این جمله با قلب چه میکند.
ناگهان میفهمی:
حامل عرش در ملکوت
چهرهای شبیه یکی از انسانها دارد…
چرا؟
تا بتوانی بشناسیش.
تا دلت با او انس بگیرد.
تا از او بگیری،
نه از دور،
از نزدیک.
و این همان نقطهای است
که معنای عجیبِ اهلبیت
در نورِ کلماتشان آشکار میشود:
«قلب المؤمن عرش الرحمن.»
اگر قلب مؤمن
میشود تختِ فرماندهی خدا،
و یکی از حاملان عرش
در قیافۀ انسان است،
پس یعنی:
این فرشتهٔ مهربان
که حامل نور است
و طالب رزق برای توست،
در ملکوت قلبت
در صورتی ظاهر میشود
که تو آن را میشناسی.
و اینجاست که حقیقتِ بزرگ نمایان میشود:
چهرۀ معلم ربانی
پُلیست میان ملک و ملکوت.
چهرهای که تو در دنیا میبینی،
همان چهرهای است
که فرشتهٔ مهربان
در ملکوت قلبت به خود میگیرد
تا بتوانی علم را از او بگیری
بدون اینکه بترسی،
بدون اینکه بیگانه باشد،
بدون اینکه دور باشد.
تو بارها احساس کردهای:
وقتی معلم ربانی سخن میگوید،
چیزی بیش از کلمات میشنوی.
انگار صدایی پشت صداست…
نوری پشت کلمه…
حقیقتی پشت ظاهر…
انگار زبان دیگری با تو حرف میزند.
چرا؟
چون در همان لحظه
«حامل عرش»
در درون تو فعال است.
همان فرشته که صورت انسان دارد
و رزق علمی تو را از خدا میگیرد
و به قلبت میرساند.
نور از یک مسیر میآید،
و در دو جهان دیده میشود:
۱. در ملک:
چهرهٔ معلم ربانی،
صدای او،
کلاس او،
حضور او.
۲. در ملکوت:
فرشتهای که در چهرۀ همان معلم ظهور میکند
تا رزق نورانیات را برساند.**
این یعنی:
رؤیت معلم،
دو جنس دارد:
ملکی و ملکوتی.
تو در دنیا،
صورتِ خاکیِ او را میبینی.
اما در دل،
صورتِ نورانی او را میبینی.
و رزق واقعی،
از همان صورتِ ملکوتی
جاری میشود.
اگر دلت صاف باشد،
اگر قلبت عرش شده باشد،
اگر نور در تو مستقر شده باشد،
در یک لحظه میفهمی:
این معلم،
فقط یک انسان نیست—
آینهای است
که فرشتهٔ مهربان
خودش را در آن آینه
به تو نشان میدهد.
و از اینجاست که
درک تازهای از حدیث پیدا میکنی:
«قلب المؤمن عرش الرحمن.»
چون وقتی قلبت عرش شد،
وقتی تخت شد،
وقتی نور روی آن نشست،
در همان تخت
یکی از حاملان عرش
در چهرهٔ معلمت مینشیند—
تا تو ببینیاش
و بشناسیاش
و از او رزق علم بگیری.
نه با چشم،
با دل.
و این معنای بلند «اخذ علم» است:
علم را از زبان معلم میشنوی،
اما از دست فرشته میگیری.
و آن روز که این را بفهمی،
آن روز که صورت ملکوتیِ معلمت را
در دل ببینی،
تو دیگر در مرحله یادگیری نیستی…
تو وارد مرحله حمل نور شدهای؛
و قلبت—
بیهیچ اغراق—
عرش خدا میشود.
هم از دید فرشتگان.
هم از دید خدا.
و هم از دید خودت
وقتی نور را در قلبت حس میکنی.
[سورة مريم (۱۹): الآيات ۱۶ الى ۲۰]
فَاتَّخَذَتْ مِنْ دُونِهِمْ حِجاباً
فَأَرْسَلْنا إِلَيْها رُوحَنا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِيًّا (۱۷)
و در برابر آنان پردهاى بر خود گرفت.
پس روح خود را به سوى او فرستاديم تا به [شكل] بشرى خوشاندام بر او نمايان شد.
👈اهل نور، برای اخذ علوم آل محمد ع، با تمثال نورانی معلم و مربی خود در ملکوت قلبشان انس میگیرند و این تمثال نورانی، همان فرشتۀ مهربان قلب این اهل نور است که افتخار میکند، خدای مهربان او را به چهرۀ معلم نورانی خلق کرده است.👉
پيامبر اکرم (صلی الله علیه و آله):
وَ قَدْ رَوَى اَلرُّوَاةُ مِنْ أَصْحَابِنَا:
أَنَّ اَللَّهَ خَلَقَ مَلاَئِكَةً عَلَى صُورَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ عَلِيٍّ وَ جَمِيعِ اَلْأَئِمَّةِ عَلَيْهِمُ السَّلاَمُ.
وَ كَانَ اَلنَّبِيُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ حَدَّثَ أَصْحَابَهُ بِأَنَّهُ رَأَى لَيْلَةَ اَلْمِعْرَاجِ فِي كُلِّ سَمَاءٍ 👈مَلَكاً عَلَى صُورَةِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ👉
فَقَالَ جَبْرَئِيلُ يَا مُحَمَّدُ
إِنَّ مَلاَئِكَةَ اَلسَّمَاءِ كَانُوا يَشْتَاقُونَ إِلَى عَلِيٍّ عَلَيْهِ السَّلاَمُ
فَخَلَقَ اَللَّهُ لَهُمْ مَلَكاً فِي كُلِّ سَمَاءٍ عَلَى صُورَتِهِ لِيَسْتَأْنِسُوا بِهِ.
عدهاى از راويان روايت كردهاند كه خداوند فرشتگانى را در صورت پيامبر و على عليهما السّلام و ساير امامان آفريده است.
و پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله به اصحابش فرمود:
در شب معراج در هر آسمان 👈ملكى را به صورت على عليه السّلام👉 ديدم.
و جبرئيل گفت اى محمّد صلّى اللّٰه عليه و آله:
ملائكۀ آسمان به ديدار على عليه السّلام بسيار اشتياق داشتند،
از اين رو خداوند در هر آسمانى 👈فرشتهاى را به صورت على عليه السّلام آفريد👉 تا با او انس بگيرند.
دلنوشته
عرش؛ تمثال نورانی، رؤیت ملکوتی، و رازِ چهرهدار شدنِ فرشتهها
وقتی آیهٔ شریفهٔ سورهٔ مریم را میخوانی،
انگار پردهای از روبهروی قلب کنار میرود:
«فَاتَّخَذَتْ مِنْ دُونِهِمْ حِجَاباً
فَأَرْسَلْنَا إِلَيْهَا رُوحَنَا
فَتَمَثَّلَ لَهَا بَشَرًا سَوِيًّا…»
مریم سلاماللهعلیها
میان خود و مردم «حجاب» افکند؛
و در همان لحظه
خدا فرشتهٔ خویش را فرستاد،
اما نه به چهرهٔ نورانی و هولانگیز ملکوت،
بلکه به صورت یک بشرِ سَوی—
انسانی شریف، آرام، قابل رؤیت، قابل انس.
این تمثّل، یک پیام مخفی دارد:
فرشتهای که قرار است رزق بزرگ برساند،
باید در صورت قابل فهم ظاهر شود.
و در عالمِ دل نیز همین اتفاق میافتد.
👈اهلِ نور،
برای اخذِ علوم آل محمد علیهمالسلام،
با «تمثال نورانی معلم» در ملکوت قلبشان انس میگیرند.👉
این تمثال، خیال نیست؛
توهم نیست؛
نه خواب است و نه رؤیای بیریشه.
این همان فرشتهٔ مهربان توست—
همان حاملِ عرش—
که افتخار میکند
خداوند او را در صورتِ معلم ربانیِ تو آفریده است
تا تو او را بشناسی.
تا قلبت نترسد.
تا بتوانی رزق علم را دریافت کنی.
در ملکوت،
فرشته به صورتِ معلم ظاهر میشود—
چون در زمین نیز
تو علم را از همان چهره میگیری.
فرشتهٔ قلب تو
میخواهد در دل تو شناخته شود،
پس به همان صورت آشکار میشود
که در دنیا،
تو از آن صورت علم گرفتهای.
این رازِ بزرگِ اخذ علم است:
رویت معلم، دو بُعد دارد:
رویتِ ملکی، و رؤیتِ ملکوتی.
در دنیا، صورت خاکی و شنیدنی او را میبینی؛
اما در ملکوت قلب،
فرشتهٔ مهربانی را میبینی
که خدا او را به چهرهٔ همان معلم نورانی آفریده.
تا بتوانی بشناسی،
انس بگیری،
و علم را حمل کنی.
و دقیقاً همین معنا،
در کلمات پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله
به زیباترین وجه تأیید شده است:
«خداوند فرشتگانی را
به صورت پیامبر،
به صورت علی،
و به صورت امامان معصوم آفرید…»
و پیامبر فرمودند:
«در شب معراج،
در هر آسمان
فرشتهای را دیدم
به چهرهٔ علی بن ابیطالب علیهالسلام.»
و وقتی پیامبر از جبرئیل پرسید،
جبرئیل گفت:
«ملائکهٔ آسمان مشتاق دیدار علی بودند،
پس خدا برای هر آسمان
فرشتهای را به صورت علی آفرید
تا با او انس بگیرند.»
اینجا قلبت میفهمد:
اگر فرشتگان آسمان
برای اینکه انس بگیرند،
نیازمند تمثالِ نورانیِ ولیّ خدا هستند،
پس چگونه تو
در زمینِ دل خود
بدون تمثال نورانیِ معلم ربانی
راه را پیدا خواهی کرد؟
فرشتهٔ همراه تو
از آنجا که «حامل عرش» است،
برای رساندن رزقِ علم،
در چهرهٔ معلمت ظاهر میشود؛
نه در صورت خیال،
بلکه در صورت حقیقت.
تا بدانی:
تمثال او،
مُهرِ ملکوتیِ معلمی است
که در دنیا تو را تربیت میکند.
اهل نور،
وقتی در دلشان
چهرهٔ معلم را میبینند،
درست در همان لحظه
در حال رؤیتِ فرشتهٔ خود هستند؛
همان فرشتهای که
بر عرش نشسته
و رزقِ علم را برای قلبشان میگیرد.
و در همین رؤیت است
که دلِ انسان
آهستهآهسته
تبدیل میشود به عرش خدا؛
زیرا عرش یعنی جایی که
نورِ علم بر آن مینشیند.
و اگر چهرۀ معلم
در ملکوت قلبت ظهور کرده،
بدان:
این ظهور از خودِ او نیست؛
این ظهور،
انعکاسِ فرشتهای است
که خدا او را
به احترامِ تو،
به صورتِ معلمت آفریده است.
تا تو
راه را گم نکنی…
نور را از دست ندهی…
و رزق علم
بیهیچ واسطهٔ تاریکی،
به قلبت برسد.
آری—
رویت چهرهٔ معلم ربانی،
در دو دنیا رخ میدهد:
در ملک، و در ملکوت.
و تنها دلهایی که نور گرفتهاند،
به این رؤیت دوگانه دست پیدا میکنند.
أَنَّ قَلْبَ الْمُؤْمِنِ عَرْشُ الرَّحْمَنِ
[سورة غافر (40): الآيات 6 الى 10] :
« الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ »
وَ كَذلِكَ حَقَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ عَلَى الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّهُمْ أَصْحابُ النَّارِ (6)
و بدين سان فرمان پروردگارت درباره كسانى كه كفر ورزيده بودند، به حقيقت پيوست كه ايشان همدمان آتش خواهند بود.
الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنا وَسِعْتَ كُلَّ شَيْءٍ رَحْمَةً وَ عِلْماً فَاغْفِرْ لِلَّذِينَ تابُوا وَ اتَّبَعُوا سَبِيلَكَ وَ قِهِمْ عَذابَ الْجَحِيمِ (7)
كسانى كه عرش [خدا] را حمل مىكنند، و آنها كه پيرامون آنند، به سپاس پروردگارشان تسبيح مىگويند و به او ايمان دارند و براى كسانى كه گرويدهاند طلب آمرزش مىكنند: «پروردگارا، رحمت و دانش تو بر هر چيز احاطه دارد؛ كسانى را كه توبه كرده و راه تو را دنبال كردهاند ببخش و آنها را از عذاب آتش نگاه دار.»
رَبَّنا وَ أَدْخِلْهُمْ جَنَّاتِ عَدْنٍ الَّتِي وَعَدْتَهُمْ وَ مَنْ صَلَحَ مِنْ آبائِهِمْ وَ أَزْواجِهِمْ وَ ذُرِّيَّاتِهِمْ إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (8)
«پروردگارا، آنان را در باغهاى جاويد كه وعدهشان دادهاى، با هر كه از پدران و همسران و فرزندانشان كه به صلاح آمدهاند، داخل كن، زيرا تو خود ارجمند و حكيمى.
وَ قِهِمُ السَّيِّئاتِ وَ مَنْ تَقِ السَّيِّئاتِ يَوْمَئِذٍ فَقَدْ رَحِمْتَهُ وَ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ (9)
و آنان را از بديها نگاه دار، و هر كه را در آن روز از بديها حفظ كنى، البتّه رحمتش كردهاى؛ و اين همان كاميابى بزرگ است.»
إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا يُنادَوْنَ لَمَقْتُ اللَّهِ أَكْبَرُ مِنْ مَقْتِكُمْ أَنْفُسَكُمْ إِذْ تُدْعَوْنَ إِلَى الْإِيمانِ فَتَكْفُرُونَ (10)
كسانى كه كافر بودهاند مورد ندا قرار مىگيرند كه: «قطعاً دشمنى خدا از دشمنى شما نسبت به همديگر سختتر است، آنگاه كه به سوى ايمان فراخوانده مىشديد و انكار مىورزيديد.»
+ «وَ أَرْجَحُ مِنَ الْعِلْمِ حَامِلُهُ»
+ «وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنى فَادْعُوهُ بِها»
دلنوشته
عرش؛ وقتی حاملِ علم، از خودِ علم سنگینتر میشود…
و در این مسیرِ رؤیتهای نورانی،
در این فهمِ لطیف که فرشتهٔ مهربان
خود را در چهرهٔ معلم ربانی به تو نشان میدهد،
تا رزق علم به قلبت برسد،
در همین حال و هوا
حدیثی از امامان نور
مثل کوهی از معنا بر دلم نشست—
حدیثی که وزن علم را معنا میکند:
«وَ أَرْجَحُ مِنَ الْعِلْمِ حَامِلُهُ»
سنگینتر و ارزشمندتر از خودِ علم،
حاملِ علم است.
اینجا دیگر تمام تصوّرت از «علم»
زیر و رو میشود.
تا امروز فکر میکردی
علم ارزشمندترین چیز عالم است؛
اما اهلبیت میگویند:
علم وقتی ارزش دارد
که حامل داشته باشد؛
قلبی که بتواند آن را بردارد.
علم نور است،
اما اگر دل،
دلِ صاف نباشد،
این نور جایی نمینشیند.
فرشتهٔ مهربان میتواند
رزق علم را از عرش بگیرد،
میتواند آن را در چهرهٔ معلمت تجلّی دهد،
میتواند نور را آمادهٔ نزول کند،
اما اگر «حامل» نباشد…
هیچچیز اتفاق نمیافتد.
اینجا میفهمی عظمتِ حامل علم چیست…
اینجا میفهمی چرا خدا به فرشتگان فرمود:
«اسجدوا لآدم…»
چون آدم،
توانِ حمل داشت؛
ظرف داشت؛
قلبش تخت بود…
عرش بود.
و این حدیث میگوید:
ارزش تو
از مقدار دانشت نیست،
از ظرف دلت است.
علم، چشمه است؛
تو باید رودخانه باشی.
علم باران است؛
تو باید زمینِ پذیرا باشی.
علم تاج است؛
تو باید تخت باشی.
به همین خاطر بود
که علی علیهالسلام فرمودند:
«وَ أَرْجَحُ مِنَ الْعِلْمِ حَامِلُهُ»
چون علم، تنهاست
تا وقتی حامل پیدا نکند؛
اما وقتی دلِ مؤمن آن را برداشت،
عالم، تبدیل به عرش میشود؛
قلب میشود تختِ فرماندهی نور؛
انسان میشود حامل عرش.
و اینجاست که
همهٔ حلقهها به هم میرسند:
حاملان عرش در آسمان
روحِ امر
ملائکهٔ نور
تمثال نورانی معلم
فرشتهٔ مهربان قلب
رؤیت ملکی و ملکوتی
اتصال رحم آل محمد
و حالا… این حدیث:
«ارزش واقعی نه در علم،
که در حامل علم است.»
چون حامل،
قلبی دارد
که بتواند نور را
نه فقط بفهمد،
بلکه حمل کند،
نگه دارد،
پخش کند،
و با آن رشد کند.
علم،
اگر در دفتر باشد،
باری نیست؛
اگر در ذهن باشد،
تزیین است؛
اگر در زبان باشد،
صداست؛
اما اگر در دل باشد…
در دل که باشد،
عرش میشود.
و صاحب آن دل،
حاملِ عرش میشود.
در این لحظه،
فهمیدم چرا فرشتهٔ مهربان
به صورت معلم در ملکوت نمودار میشود—
برای اینکه تو
این نور را حمل کنی
نه فقط بشنوی.
و فهمیدم چرا
هرچه نور بیشتر میشود،
وزن دل هم بیشتر میشود—
چون:
حاملِ نور بودن،
سنگینتر از نور است.
و با خود گفتم:
خدایا…
نه علم زیاد میخواهم،
نه خوابهای عجیب،
نه دیدن تمثالهای غریب؛
من فقط
یک چیز میخواهم:
دلی بده که «حامل» باشد…
نه شنونده.
نه داننده.
بلکه… حاملِ نور تو.
چون تو گفتی:
«أَرْجَحُ مِنَ الْعِلْمِ حَامِلُهُ.»
و من میخواهم
این «حامل» باشم؛
عرش باشم؛
نه انبار علم.
+ «وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنى فَادْعُوهُ بِها»
دلنوشته
عرش؛ اسماء حسنی و شناختِ این اسامی زیبای معلمانِ نورانی
و در همین مسیرِ فهمِ «حاملانِ عرش»،
در همین شناختِ لطیف که
فرشتهٔ مهربان در ملکوت قلب
به صورتِ معلم ربانی تمثّل مییابد
تا رزقِ علم را به دلت برساند،
در همین فضای نورانی،
آیهای از قرآن
مثل یک قفلگشا
بر جانم نشسته است:
«وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنى فَادْعُوهُ بِها»
و خدا را
با زیباترین نامهایش بخوانید.
همهٔ عمر،
این آیه را خوانده بودم،
اما امروز…
در امتداد فهم «عرش»
و «حاملانِ عرش»
و «حاملان علم»،
طعم دیگری پیدا کرد؛
معنای دیگری باز شد؛
بویی از ملکوت داد.
اسماء حسنی فقط «صفات» مجرد نیستند…
اسماء حسنی مترجمان نورند؛
مخلوقانی نورانی که
خدا، علمش را بر دوش آنان نهاده
تا راه شناخت او را برای دلها باز کنند.
اسماء حسنی یعنی:
معلمان ربانی،
حاملان نور،
فرشتگانِ صورتدارِ حکمت،
چهرههای زمینی و ملکوتیِ هدایت.
وقتی میگوید:
«فَادْعُوهُ بِها»
یعنی:
اگر میخواهی خدا را درست بخوانی،
باید او را از مسیر
حاملان اسم صدا بزنی؛
همانهایی که عرشِ علم بر دوششان است؛
همانهایی که نور را به تو میرسانند؛
همانهایی که
در دنیا به صورتِ معلم میبینی،
و در ملکوت به صورتِ فرشته.
تو خدا را با چه چیزی بخوانی،
تا در لحظه جواب بگیری؟
با چه نامی؟
با کدام مسیر؟
جواب آیه روشن است:
با اسماء حسنی.
با نامهای زیبا.
با چهرههای نور.
با حاملان علم.
با معلمان ربانی.
اهل نور این را میفهمند:
وقتی میخواهند «علم آنلاین» بگیرند،
وقتی میخواهند در لحظه هدایت شوند،
وقتی میخواهند قلبشان عرش شود،
وقتی میخواهند نور در دلشان جاری شود—
خدا را از مسیر اسماء حسنی میخوانند.
یعنی چه؟
یعنی خدا را با اسمِ معلم ربانیات میخوانی؛
نه اینکه او را عبادت کنی—
نه!
بلکه چون او حامل علمیست
که خدا در قلب تو میریزد.
چون او آینهٔ یکی از اسمهای خداست.
چون او مسیر عبور نور است.
چون او در ملکوت،
تمثال فرشتهٔ مهربانِ توست.
و خدا گفته:
«من را از مسیر اسماء حسنی بخوان.»
چرا؟
چون اگر مسیری که نور از آن میآید
پاک و روشن باشد،
قلب در لحظه میگیرد؛
علم، آنلاین میشود؛
نور، جاری میشود؛
و تو جواب را
در همان ثانیه
در قلبت میبینی.
اهل نور میدانند:
خدا را باید از مسیرهایش صدا زد؛
از راههایی که خودش تعیین کرده؛
از حجتهایش؛
از حاملان عرش؛
از کسانی که نور علم
به دست آنها بر زمین میریزد
و در قلبها جای میگیرد.
پس وقتی میگویی:
«یا رحمان…»
در واقع داری
به دلِ معلم ربانیات متصل میشوی؛
چون او حامل رحمت است.
وقتی میگویی:
«یا حکیم…»
نور حکمت را
از چهرهٔ همان معلم دریافت میکنی
که خدا، این اسم را
در او متجلی کرده.
وقتی میگویی:
«یا نور…»
در واقع
به کانال نور
در ملکوت قلبت وصل میشوی؛
جایی که فرشتهٔ مهربان
در صورت همان معلم
به تو لبخند میزند.
و همان لحظه…
علم در دلت میریزد.
فکر میکنی فهمیدی،
اما در واقع
«او رساند».
«او القا کرد».
«او نور را گذاشت داخل قلبت.»
چون:
قلبی که عرش شود،
اسماء حسنی را
به صورت علمِ جاری
در خود میبیند.
و این وعدهٔ خداست:
او را با اسماء حسنیاش بخوان…
تا جوابش را
در همان لحظه
در قلبت ببینی.
حضور و غیاب آنلاین نور در ملکوت قلب!
امام كاظم عليه السلام:
إنَّ اللَّهَ تَبارَكَ و تَعالى أيَّدَ المُؤمِنَ بِروحٍ مِنهُ
خداوند متعال، مؤمن را با روحى از سوى خود پشتيبانى مىكند،
تَحضُرُهُ في كُلِّ وَقتٍ يُحسِنُ فيهِ و يَتَّقي،
كه هرگاه وى نيكى و تقوا نشان مىدهد، آن روح پيش اوست
و تَغيبُ عَنهُ في كُلِّ وَقتٍ يُذنِبُ فيهِ و يَعتَدي،
و هرگاه گناه و خطا مىكند، آن روح از پيش او غايب مىشود.
فَهِيَ مَعَهُ تَهتَزُّ سُروراً عِندَ إحسانِهِ،
پس آن [روح] با اوست. هرگاه وى نيكى كند، آن [روح] از شادى، خوشحالى مىكند؛
و تَسيخُ فِي الثَّرى عِندَ إساءَتِهِ.
و هرگاه وى بدى كند، آن [روح] در كام زمين فرو مىرود.
فَتَعاهَدوا عِبادَ اللَّهِ نِعَمَهُ بِإِصلاحِكُم أنفُسَكُم؛ تَزدادوا يَقيناً، و تَربَحوا نَفيساً ثَميناً،
پس، اى بندگان خدا! با اصلاح خودتان، از نعمتهاى خدا مراقبت كنيد
تا نور يقين شما افزوده گردد و به بهره نفيس و گرانبها برسيد.
رَحِمَ اللَّهُ امرَأً هَمَّ بِخَيرٍ فَعَمِلَهُ، أو هَمَّ بِشَرٍّ فَارتَدَعَ عَنهُ.
رحمت خدا بر كسى كه به نيكى تصميم بگيرد و آن را انجام دهد،
يا بر بدى تصميم بگيرد؛ امّا از آن دست بكشد!
دلنوشته
عرش؛ حضور و غیابِ آنلاینِ نور در ملکوت قلب
و حالا…
در نقطهای ایستادهایم
که آسمان ملکوت قلب
بهقدری روشن شده
که میتوانی نفس نور را بشنوی.
در همان لحظه،
حدیثی از امام موسی بن جعفر علیهالسلام میرسد؛
حدیثی که مثل یک «سامانۀ حضور و غیاب آنلاین»
وضعیت نور را در قلب مؤمن توضیح میدهد—
گویی ملکوت قلب، کلاس درس است
و روحِ الهی، معلمی است که
هر وقت آمادهٔ خوبی باشی، حاضر میشود
و هر وقت تاریکی بیاید…
غایب.
امام کاظم علیهالسلام میفرمایند:
«إنَّ اللَّهَ تَبارَكَ وَ تَعالى أيَّدَ المُؤمِنَ بِروحٍ مِنهُ…»
خدا مؤمن را با روحی از جانب خود تقویت کرده است؛
روحی که مثل یک معلم مهربان،
مثل حامل عرش،
در قلب او مستقر میشود.
و بعد حقیقت روشن میشود:
«تَحضُرُهُ في كُلِّ وَقتٍ يُحسِنُ فيهِ وَ يَتَّقي…»
هر وقت خوبی میکنی،
هر لحظهای که تقوا را انتخاب میکنی،
هر بار که با نور هماهنگ میشوی—
آن روح، در لحظه، در قلب تو حاضر میشود.
حضور واقعی…
حضور ملکوتی…
حضور نور.
و بالعکس:
«وَ تَغيبُ عَنهُ في كُلِّ وَقتٍ يُذنِبُ فيهِ وَ يَعتَدي…»
هر وقت گناه میکنی،
هر لحظهای که ظلمت را انتخاب میکنی،
هر ثانیهای که قدمی برخلاف نور برمیداری—
روح غایب میشود.
چهرهاش محو میشود،
نورش میرود،
سکوتی سنگین در دل مینشیند.
ذکرِ خدا قطع نمیشود،
اما «حضور» قطع میشود؛
فرشتهٔ مهربان میماند،
اما پشت پرده میرود.
و چه تصویری…
چه آینهای…
چه تکانی به دل میدهد:
«فَهِيَ مَعَهُ تَهتَزُّ سُروراً عِندَ إحسانِهِ…»
وقتی خوبی میکنی،
وقتی دل کسی را شاد میکنی،
وقتی نگاهت پاک است،
وقتی هوای خدا را داری—
روح درونت «میلرزد از شوق»!
نه فقط خوشحال میشود—
میلرزد.
مثل تپش یک نور.
مثل تبسمِ یک معلم.
مثل بالزدنِ فرشتهای که
بر عرش قلبت تکیه کرده است.
و اگر بدی کنی؟
«وَ تَسيخُ فِي الثَّرى عِندَ إساءَتِهِ.»
روح در زمین فرو میرود…
نه از نفرت،
از غصه.
از شرم.
از ناراحتی اینکه دل تو
با ظلمت هماهنگ شده
و دیگر جای حضور نور نیست.
این جملهها نشان میدهد:
ملکوت قلب، یک کلاسِ آنلاین است.
روح در آن «حاضر» و «غایب» میشود؛
در لحظه؛
بسته به انتخاب تو.
و چه زیبا امام ادامه میدهند:
«فَتَعاهَدوا نِعَمَهُ بِإِصلاحِكُم أَنفُسَكُم…»
ای بندگان خدا!
مراقب این نعمت نور باشید
با اصلاح نفسهای خود.
در دل نور را حفظ کنید؛
که اگر حفظ کنید…
یقینتان بیشتر میشود،
و گنجی عظیم نصیبتان میگردد.
گنجی که دنیا و آخرت در برابرش
بیارزش است.
و بعد، آن دعای پایانی…
«رَحِمَ اللَّهُ امرَأً هَمَّ بِخَيرٍ فَعَمِلَهُ،
أو هَمَّ بِشَرٍّ فَارْتَدَعَ عَنْهُ…»
خدا رحمت کند کسی را
که وقتی نیت خیر کند،
آن را انجام دهد—
و اگر به بدی فکر کرد،
فوراً خود را نگه دارد،
بازگردد،
توبه کند،
و نگذارد روحش غایب شود.
این حدیث،
تمام مفهوم «حامل عرش» را
در وجود خودت زنده میکند.
چون حالا میفهمی:
آن فرشتهای که
در ملکوت قلب
به صورت معلم ربانیات ظهور میکند،
همان «روح مؤیَّد» است؛
همان حامل عرش تو؛
همان فرشتهای که
حضورش به نیکی تو وابسته است.
وقتی خوبی میکنی،
تمثال معلمت
درونت روشنتر میشود؛
چهرهاش واضحتر؛
نورش نزدیکتر.
و وقتی خطا میکنی،
این تمثال در پرده میرود،
ساکت میشود،
کمرنگ میشود…
نه اینکه رهایت کند—
نه!
فقط تا زمانی که توبه کنی،
منتظر میماند.
منتظر لحظهای که
دوباره اجازهٔ حضور پیدا کند.
این یعنی:
حاملان عرش،
در قلب تو،
حضور و غیاب دارند.
و تو،
با هر انتخاب،
در همان لحظه
«نور» را حاضر میکنی
یا غایب.
پس دلت را مراقبت کن…
چون اگر روح مؤیَّد حاضر باشد،
قلبت عرش رحمان میشود؛
اما اگر غایب شود—
تختِ دل،
بیپادشاه میماند…
و آنجاست که
شیطان بر آن چشم میدوزد.
نگذار این اتفاق بیفتد.
دل را نگه دار…
تا نور،
هر روز،
هر لحظه،
در کلاسِ ملکوت قلبت
«حاضر» باشد.
امام هادی (علیه السلام):
أَقُولُ، رَوَى اَلسَّيِّدُ بْنُ طَاوُسٍ فِي كَشْفِ اَلْمَحَجَّةِ بِإِسْنَادِهِ مِنْ كِتَابِ اَلرَّسَائِلِ لِلْكُلَيْنِيِّ عَمَّنْ سَمَّاهُ قَالَ:
كَتَبْتُ إِلَى أَبِي اَلْحَسَنِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ
أَنَّ اَلرَّجُلَ يُحِبُّ أَنْ يُفْضِيَ إِلَى إِمَامِهِ مَا يُحِبُّ أَنْ يُفْضِيَ إِلَى رَبِّهِ
قَالَ
فَكَتَبَ
إِنْ كَانَ لَكَ حَاجَةٌ فَحَرِّكْ شَفَتَيْكَ فَإِنَّ اَلْجَوَابَ يَأْتِيكَ.
سيد بن طاوس در كشف المحجه باسناد خود از كتاب رسائل كلينى نقل مىكند از همان كسى كه او نام برده كه من نامهاى براى حضرت هادى نوشتم باين مضمون كه
شخص ميل دارد درخواستى از خدا مينمايد از امامش بكند
در جواب نوشت
اگر حاجتى داشتى لبهاى خود را حركت بده جواب را خواهى يافت.
دلنوشته
عرش؛ وادیِ جوابهای لحظهای… لبهایی که میلرزند، و قلبی که فوراً شنیده میشود
در این مسیر،
در این فهمِ عجیب که «روحِ مؤیَّد»
حضور و غیاب آنلاین دارد…
در این تجربهٔ لطیف که
فرشتهٔ مهربان قلب
به چهرهٔ معلم ربانی ظاهر میشود
تا رزق علم را از عرش به دل تو جاری کند…
در همین فضای نورانی،
حدیثی از امام هادی علیهالسلام میرسد
که مثل یک برق آسمانی
تمام معناهای قبلی را روشنتر میکند:
روایت میگوید:
کسی به امام هادی علیهالسلام نوشت:
«آقاجان، آدم دوست دارد همانطور که با خدا حرف میزند، با امامش هم حرف بزند…»
چه حرفی!
چه اعترافی!
چه دلی که میخواست پرده میان خودش و حجت خدا را بردارد…
و امام هادی علیهالسلام
این پاسخ کوتاه اما تکاندهنده را نوشتند:
«إِنْ كَانَ لَكَ حَاجَةٌ فَحَرِّكْ شَفَتَيْكَ، فَإِنَّ الجَوَابَ يَأْتِيكَ.»
اگر حاجتی داری،
لبهایت را حرکت بده…
جواب خواهد آمد.
نه فردا…
نه در خواب…
نه از دور…
نه از یک منبع ناشناس…
در همان لحظه.
در همان حال.
در همان نقطهای که
قلبت پاک است
و نور، حاضر.
این یعنی چه؟
یعنی:
ملکوت گوش دارد.
و عرش، سیستم پاسخگویی لحظهای دارد.
یعنی اگر دلت عرش شده باشد،
اگر فرشتهٔ مؤیَّد حاضر باشد،
اگر تمثال نورانی معلم در دل باشد،
اگر نور قطع نشده باشد،
به محض اینکه کلمهای زیر لب بیاوری—
جواب میرسد.
چطور؟
از طریق همان «روح مؤیَّد»…
همان که امام کاظم گفت:
وقتی نیکی کنی، نزد تو حاضر میشود؛
وقتی بدی کنی، پنهان میشود.
و حالا امام هادی میگویند:
وقتی حاضر باشد،
جواب را در لحظه به تو میرساند.
در دل.
در فکر.
در آرامش ناگهانی.
در یک الهام ساده.
در یک فهم نورانی.
اینجا میفهمی چرا گفتند:
«قلب المؤمن عرش الرحمن.»
چون عرش، مرکز فرماندهی است؛
مرکز ارسال و دریافت است؛
مرکز ارتباط مستقیم است.
وقتی قلب تو عرش شود—
نه فقط جایگاه دریافت علم،
که جایگاه دریافت «جواب» میشود.
دیگر دعا
یک «درخواستِ یکطرفه» نیست؛
یک گفتوگوی دوطرفه است.
لبهایت را حرکت میدهی،
نور حاضر است،
روح مهربان نزدیک است،
تمثال معلم ربانی همانجا ایستاده…
و یکباره
کلمهای،
جملهای،
تصمیمی،
فهمی،
نور کوچکی
در دلت مینشیند.
این همان «جواب» است.
جواب از کجا میآید؟
از همانجا که علم میآید—
از همان حامل عرش.
از همان تمثال ملکوتی.
از همان معلم نورانی که
در دنیا تو را هدایت میکند
و در ملکوت،
فرشتهٔ مهربانت
در صورت او ظاهر میشود.
این یعنی:
تماس با عرش،
تماس با نور،
تماس با هدایت—
در لحظه برقرار میشود.
فقط کافیست
لبهایت را حرکت بدهی…
و قلبت پاک باشد…
و روح حاضر باشد…
و معلم ربانی در دل،
تمثال نورانیاش را نشان دهد…
آنگاه:
تو تنها نیستی.
هیچکس که اهلِ نور باشد،
هیچوقت تنها نیست.
و در دل زمزمه میشود:
«خدایا…
این نعمت را از ما نگیر.
دل ما را تخت کن،
نه سنگ…
تا هر وقت حاجتی داشتیم،
لبهایمان را تکان دهیم
و جواب،
از عرشِ تو
در همان لحظه
وارد قلبمان شود.»
[سورة النساء (4): آية 59]
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللَّهِ وَ الرَّسُولِ إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ ذلِكَ خَيْرٌ وَ أَحْسَنُ تَأْوِيلاً (59)
اى كسانى كه ايمان آوردهايد، خدا را اطاعت كنيد و پيامبر و اولياى امر خود را [نيز] اطاعت كنيد؛ پس هر گاه در امرى [دينى] اختلاف نظر يافتيد، اگر به خدا و روز بازپسين ايمان داريد، آن را به [كتاب] خدا و [سنت] پيامبر [او] عرضه بداريد، اين بهتر و نيكفرجامتر است.
دلنوشته
عرش؛ اطاعت، راهِ اتصال به عرش است…
و بازگرداندن اختلافها به نور، شرطِ تبدیل شدن قلب به تخت خدا
در تمام این مسیر،
در تمام این رؤیتهای نورانی و دل لرزاننده،
در همهٔ این حدیثها که
از «روح مؤیَّد» گفتیم،
از «تمثال معلم» گفتیم،
از «حاملان عرش» گفتیم،
از «حضور و غیاب نور» گفتیم…
اکنون نوبت آیهای میرسد
که ستون اصلی این عالَم را میسازد:
«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا
أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ
وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ…»
ای مؤمنان!
خدا را اطاعت کنید،
رسول را اطاعت کنید،
و صاحبان امر را.
صاحبان عرش علم را.
کسانی را که نورِ علم بر دوش دارند.
کسانی که خدا
علم خود را در دل آنها قرار داده است.
اولی الامر یعنی چه؟
یعنی:
صاحبان «عرشِ ولایت» در زمین.
یعنی کسانی که
فرشتهٔ مؤیَّدِ دلِ مؤمن
در ملکوت،
به صورت آنان ظاهر میشود.
و بعد آیه میفرماید:
«فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْءٍ
فَرُدُّوهُ إِلَى اللَّهِ وَ الرَّسُولِ…»
اگر اختلافی پیدا کردید،
اگر دلتان دو راهی شد،
اگر هوا بر شما غالب شد،
اگر شیطان خواست
تخت دل را تسخیر کند—
یکی از این سه راه را انتخاب کنید:
راهِ خدا
راهِ رسول
راهِ ولیّ امر
و این یعنی:
بازگرداندنِ اختلاف به نور.
نه به فکر خود.
نه به حس خود.
نه به میل خود.
چون اگر قرار است
قلب، عرش شود،
اگر قرار است
نورِ مؤیَّد در آن حاضر باشد،
اگر قرار است
جوابها در لحظه برسد،
پس دل باید
تخت را به «صاحبانِ واقعیِ عرش» بدهد.
دل باید
فرماندهٔ خود را بشناسد.
این آیه میگوید:
اگر واقعاً ایمان دارید،
اگر واقعاً در انتظار نور هستید،
اگر میخواهید قلبتان عرش شود—
اختلافهای درونتان را
به خدا و رسول و اولی الامر برگردانید.
ببین…
هر بار که دل تو
میان نور و ظلمت دو دل میشود،
تو در «تنازع» هستی.
جنگ است.
نبرد است.
عرش خالی مانده
و دو نیرو
برای تسخیر قلبت میجنگند:
فرشتهٔ مؤیَّد که میخواهد بنشیند
شیطان که میخواهد سلطه پیدا کند
و خدا میگوید:
در این لحظهٔ حساس،
دل را به نور برگردان!
به حاملان عرش برگردان!
به معلم ربانیات که
تمثال فرشتهٔ قلبت است؛
به رسول؛
به قرآن؛
به اهل بیت؛
به آن نوری که
خدا برای هدایتت تعیین کرده.
و بعد آیه میفرماید:
«ذلِكَ خَيْرٌ
وَ أَحْسَنُ تَأْوِيلاً…»
این،
بهترین پایان است.
بهترین تأویل.
بهترین فرجام.
بهترین نتیجه.
چرا؟
چون تنها در این صورت
قلب «عرش» میشود…
نه میدان جنگ.
تنها در این صورت
نور مؤیَّد حاضر میماند
و غایب نمیشود.
تنها در این صورت
جوابها در لحظه میرسند
و دل تاریک نمیشود.
تنها در این صورت
فرشتهٔ مهربان
در صورت معلمت
به تو لبخند میزند
و علم را
از عالم امر
به قلبت میآورد.
تنها در این صورت
قلب تو
نه چاه میشود،
نه بیابان…
بلکه تخت خدا میشود.
أَطِيعُوا اللَّهَ…
یعنی نور را اطاعت کن.
أَطِيعُوا الرَّسُولَ…
یعنی راه را گم نکن.
وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ…
یعنی تخت دل را
به صاحبان نور بسپار.
آنگاه
هر اختلافی،
هر تردیدی،
هر تنشی،
هر تاریکی…
به سرعت حل میشود—
چون نور
بر هر چیز غلبه میکند
وقتی در تختِ دل تو بنشیند.
و این همان «عرش» است—
عرشی که
صاحبش نور است
و ملکوتش
در قلب توست.
[سورة النساء (4): الآيات 82 الى 83]
أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً (82)
آيا در [معانى] قرآن نمىانديشند؟ اگر از جانب غير خدا بود قطعاً در آن اختلاف بسيارى مىيافتند.
وَ إِذا جاءَهُمْ أَمْرٌ مِنَ الْأَمْنِ أَوِ الْخَوْفِ أَذاعُوا بِهِ وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَى الرَّسُولِ وَ إِلى أُولِي الْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ لاتَّبَعْتُمُ الشَّيْطانَ إِلاَّ قَلِيلاً (83)
و چون خبرى [حاكى] از ايمنى يا وحشت به آنان برسد، انتشارش دهند؛ و اگر آن را به پيامبر و اولياى امر خود ارجاع كنند، قطعاً از ميان آنان كسانىاند كه [مىتوانند درست و نادرست] آن را دريابند، و اگر فضل خدا و رحمتِ او بر شما نبود، مسلّماً جز [شمارِ] اندكى، از شيطان پيروى مىكرديد.
دلنوشته
عرش؛ تدبّر، بازگشتِ نور، و نجات از دامِ خبرهای شیطان
و حالا،
بعد از آنکه قرآن فرمان داد
در هر اختلافی،
دل را به خدا و رسول و اولیالامر برگردانید—
ناگهان آیهای میرسد
که ریشهٔ تمام تاریکیهای قلب را برملا میکند:
«أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ…»
آیا در قرآن تدبّر نمیکنند؟
چرا دلشان را در برابر نور این کتاب باز نمیکنند؟
چرا این نور را وارد قلب نمیسازند
تا قلب عرش شود؟
اگر قرآن از غیر خدا بود،
پر از اختلاف میشد…
اما نگاه کن:
هیچ اختلافی ندارد.
چرا؟
چون از عرش آمده—
از همان جایی که اختلاف در آن راه ندارد.
از همان جایی که علم خالص است.
از همان جایی که فرشتگان،
حامل نورند و یکرنگ.
و اینجاست که تو میفهمی:
هر دلِ آشفته و پر از تناقض،
نشانهٔ دوری از قرآن است.
چون دل، هر وقت به شیطان نزدیک شود،
پر از اختلاف میشود:
اختلاف در تصمیم،
اختلاف در نیت،
اختلاف در آرامش،
اختلاف در مسیر…
تردید پشت تردید،
سایه پشت سایه.
اما وقتی نور وارد دل میشود—
وقتی قرآن،
از طریق رسول،
از طریق اولیالامر،
از طریق معلم ربانی،
از طریق همان فرشتهٔ مؤیَّد
به قلب میرسد—
اختلاف تمام میشود.
قلب میشود «عرش»،
نه «میدان جنگ».
و سپس آیهٔ بعد،
یک زخم عمیق را نشان میدهد؛
یک واقعیت تلخ را:
«وَ إِذَا جَاءَهُمْ أَمْرٌ مِنَ الْأَمْنِ أَوِ الْخَوْفِ أَذَاعُوا بِهِ…»
وقتی خبری از امنیت یا ترس به آنان میرسد،
شروع میکنند به پخشکردن…
هیجانزده،
بیفکر،
بینور،
بدون مراجعه به صاحب نور.
این یعنی:
قلبی که «عرش» نشده،
به محض اینکه خبری بشنود—
امید باشد یا ترس—
میلرزد
و آن را نشر میدهد؛
در ذهن،
در زبان،
در تصمیم،
در جهتگیری،
در توهمات.
دلِ بیعرش،
زود دستپاچه میشود…
زود داوری میکند…
زود میترسد…
زود خوشحال میشود…
و زود گم میشود.
اما خدا میگوید:
«وَلَوْ رَدُّوهُ إِلَى الرَّسُولِ
وَ إِلَىٰ أُولِي الْأَمْرِ مِنْهُمْ…»
اگر آن خبر،
آن نگرانی،
آن هیجان،
آن ترس،
آن تحلیل،
آن سردرگمی…
به رسول و اولیالامر بازگردانده میشد،
کسانی که ریشه را میشناسند،
حقیقت را از میان آن استخراج میکردند.
این آیه،
پیوندی عمیق با «عرش» دارد.
چون رسول و اهلبیت،
صاحبان همان نوری هستند
که اختلاف را برطرف میکند.
و بعد جملهای میرسد
که قلب را میلرزاند:
«وَ لَوْلَا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ
لَاتَّبَعْتُمُ الشَّيْطَانَ إِلَّا قَلِيلًا.»
اگر فضل خدا نبود،
اگر رحمت او نبود،
اگر نور او نبود—
تقریباً همهی شما
بهجز اندکی،
پیرو شیطان میشدید.
چرا؟
چون شیطان کارش
ایجاد «تنازع» است؛
ایجاد اختلاف.
ایجاد اضطراب.
ایجاد ناآرامی.
شیطان «خبر» را
بیش از «نور» دوست دارد.
او عاشق خبررسانیِ بیمنبع است.
عاشق هیجان.
عاشق ترس.
عاشق شایعه.
و قرآن میگوید:
اگر نور نباشد،
تقریباً همه—
بهجز اندکی—
فریبش را میخورند.
این یعنی:
دل، اگر عرش نباشد،
در لحظه،
تسخیر میشود.
و در اینجاست که
تمام معنای «اتصال به عرش»
و «اتصال به حاملان نور»
مفهوم پیدا میکند.
تو اگر
در هر اختلاف،
در هر خبر،
در هر ترس،
در هر موج،
در هر اضطراب
دل را به رسول و اولیالامر برگردانی،
دل تو تخت میشود—
تختِ نور.
تختِ آرامش.
تختِ یقین.
اما اگر بازنگردانی،
شیطان صاحب تخت میشود.
و این همان هشداری است
که نور در قلب میزند:
دل، تخت است؛
اگر صاحبش را تعیین نکنی،
کسی دیگر برایت تعیین میکند.
پس آیه میگوید:
هر خبر،
هر ترس،
هر اختلاف،
هر تردید،
هر اضطراب…
را باید ببری
به «مرکز نور»—
به رسول،
به اولیالامر،
به حاملان عرش،
به فرشتهٔ مؤیّد،
به قرآن،
به معلم ربانی…
تا قلبت
عرش بماند،
نه میدان جنگ.
و این یعنی:
عرش آنجاست که نور داوری کند،
نه ترس.
نه خبر.
نه هیجان.
نه شیطان.
فقط نور.
[سورة غافر (40): الآيات 11 الى 17] : « رَفِيعُ الدَّرَجاتِ ذُو الْعَرْشِ »
قالُوا رَبَّنا أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَ أَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ فَاعْتَرَفْنا بِذُنُوبِنا فَهَلْ إِلى خُرُوجٍ مِنْ سَبِيلٍ (11)
مىگويند: «پروردگارا، دو بار ما را به مرگ رسانيدى و دو بار ما را زنده گردانيدى. به گناهانمان اعتراف كرديم؛ پس آيا راه بيرونشدنى [از آتش] هست؟»
ذلِكُمْ بِأَنَّهُ إِذا دُعِيَ اللَّهُ وَحْدَهُ كَفَرْتُمْ وَ إِنْ يُشْرَكْ بِهِ تُؤْمِنُوا فَالْحُكْمُ لِلَّهِ الْعَلِيِّ الْكَبِيرِ (12)
اين [كيفر] از آن روى براى شماست كه چون خدا به تنهايى خوانده مىشد، كفر مىورزيديد؛ و چون به او شرك آورده مىشد، [آن را] باور مىكرديد. پس [امروز] فرمان از آنِ خداى والاى بزرگ است.
هُوَ الَّذِي يُرِيكُمْ آياتِهِ وَ يُنَزِّلُ لَكُمْ مِنَ السَّماءِ رِزْقاً وَ ما يَتَذَكَّرُ إِلاَّ مَنْ يُنِيبُ (13)
اوست آن كس كه نشانههاى خود را به شما مىنماياند و براى شما از آسمان روزى مىفرستد، و جز آن كس كه توبهكار است [كسى] پند نمىگيرد.
فَادْعُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ (14)
پس خدا را پاكدلانه فراخوانيد، هر چند ناباوران را ناخوش افتد.
رَفِيعُ الدَّرَجاتِ ذُو الْعَرْشِ يُلْقِي الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلى مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ لِيُنْذِرَ يَوْمَ التَّلاقِ (15)
بالابرنده درجات، خداوند عرش، به هر كس از بندگانش كه خواهد آن روح [=فرشته] را، به فرمان خويش مىفرستد، تا [مردم را] از روز ملاقات [با خدا] بترساند.
يَوْمَ هُمْ بارِزُونَ لا يَخْفى عَلَى اللَّهِ مِنْهُمْ شَيْءٌ لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ (16)
آن روز كه آنان ظاهر گردند، چيزى از آنها بر خدا پوشيده نمىماند. امروز فرمانروايى از آنِ كيست؟ از آنِ خداوند يكتاى قهّار است.
الْيَوْمَ تُجْزى كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ لا ظُلْمَ الْيَوْمَ إِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسابِ (17)
امروز هر كسى به [موجب] آنچه انجام داده است كيفر مىيابد. امروز ستمى نيست؛ آرى، خدا زودشمار است.
[سورة النمل (27): الآيات 20 الى 26] : « وَ لَها عَرْشٌ عَظِيمٌ … اللَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ »
وَ تَفَقَّدَ الطَّيْرَ فَقالَ ما لِيَ لا أَرَى الْهُدْهُدَ أَمْ كانَ مِنَ الْغائِبِينَ (20)
و جوياى [حالِ] پرندگان شد و گفت: «مرا چه شده است كه هدهد را نمىبينم؟ يا شايد از غايبان است؟
لَأُعَذِّبَنَّهُ عَذاباً شَدِيداً أَوْ لَأَذْبَحَنَّهُ أَوْ لَيَأْتِيَنِّي بِسُلْطانٍ مُبِينٍ (21)
قطعاً او را به عذابى سخت عذاب مىكنم يا سرش را مىبرم مگر آنكه دليلى روشن براى من بياورد.
فَمَكَثَ غَيْرَ بَعِيدٍ فَقالَ أَحَطْتُ بِما لَمْ تُحِطْ بِهِ وَ جِئْتُكَ مِنْ سَبَإٍ بِنَبَإٍ يَقِينٍ (22)
پس ديرى نپاييد كه [هدهد آمد و] گفت: «از چيزى آگاهى يافتم كه از آن آگاهى نيافتهاى، و براى تو از «سبا» گزارشى درست آوردهام.
إِنِّي وَجَدْتُ امْرَأَةً تَمْلِكُهُمْ وَ أُوتِيَتْ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ وَ لَها عَرْشٌ عَظِيمٌ (23)
من [آنجا] زنى را يافتم كه بر آنها سلطنت مىكرد و از هر چيزى به او داده شده بود و تختى بزرگ داشت.
وَجَدْتُها وَ قَوْمَها يَسْجُدُونَ لِلشَّمْسِ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبِيلِ فَهُمْ لا يَهْتَدُونَ (24)
او و قومش را چنين يافتم كه به جاى خدا براى خورشيد سجده مىكنند، و شيطان اعمالشان را برايشان آراسته و آنان را از راه [راست] بازداشته بود، در نتيجه [به حق] راه نيافته بودند.
أَلاَّ يَسْجُدُوا لِلَّهِ الَّذِي يُخْرِجُ الْخَبْءَ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ يَعْلَمُ ما تُخْفُونَ وَ ما تُعْلِنُونَ (25)
[آرى، شيطان چنين كرده بود] تا براى خدايى كه نهان را در آسمانها و زمين بيرون مىآورد و آنچه را پنهان مىداريد و آنچه را آشكار مىنماييد مىداند، سجده نكنند؛
اللَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ (26)
خداى يكتا كه هيچ خدايى جز او نيست، پروردگار عرشِ بزرگ است.»
[سورة الحاقة (69): الآيات 11 الى 24] : « وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَوْمَئِذٍ ثَمانِيَةٌ »
إِنَّا لَمَّا طَغَى الْماءُ حَمَلْناكُمْ فِي الْجارِيَةِ (11)
ما، چون آب طغيان كرد، شما را بر كشتى سوار نموديم.
لِنَجْعَلَها لَكُمْ تَذْكِرَةً وَ تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَةٌ (12)
تا آن را براى شما [مايه] تذكّرى گردانيم و گوشهاى شنوا آن را نگاه دارد.
فَإِذا نُفِخَ فِي الصُّورِ نَفْخَةٌ واحِدَةٌ (13)
پس آنگاه كه در صور يك بار دميده شود.
وَ حُمِلَتِ الْأَرْضُ وَ الْجِبالُ فَدُكَّتا دَكَّةً واحِدَةً (14)
و زمين و كوهها از جاى خود برداشته شوند و هر دوى آنها با يك تكان ريز ريز گردند.
فَيَوْمَئِذٍ وَقَعَتِ الْواقِعَةُ (15)
پس آن روز است كه واقعه [آنچنانى] وقوع يابد.
وَ انْشَقَّتِ السَّماءُ فَهِيَ يَوْمَئِذٍ واهِيَةٌ (16)
و آسمان از هم بشكافد، و در آن روز است كه آن از هم گسسته باشد.
وَ الْمَلَكُ عَلى أَرْجائِها وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَوْمَئِذٍ ثَمانِيَةٌ (17)
و فرشتگان در اطراف [آسمان]اند، و عرش پروردگارت را آن روز، هشت [فرشته] بر سر خود بر مىدارند.
يَوْمَئِذٍ تُعْرَضُونَ لا تَخْفى مِنْكُمْ خافِيَةٌ (18)
در آن روز، شما [به پيشگاه خدا] عرضه مىشويد، [و] پوشيدهاى از شما پوشيده نمىماند.
فَأَمَّا مَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمِينِهِ فَيَقُولُ هاؤُمُ اقْرَؤُا كِتابِيَهْ (19)
امّا كسى كه كارنامهاش به دست راستش داده شود، گويد: «بياييد و كتابم را بخوانيد.
إِنِّي ظَنَنْتُ أَنِّي مُلاقٍ حِسابِيَهْ (20)
من يقين داشتم كه به حساب خود مىرسم.»
فَهُوَ فِي عِيشَةٍ راضِيَةٍ (21)
پس او در يك زندگى خوش است:
فِي جَنَّةٍ عالِيَةٍ (22)
در بهشتى برين،
قُطُوفُها دانِيَةٌ (23)
[كه] ميوههايش در دسترس است.
كُلُوا وَ اشْرَبُوا هَنِيئاً بِما أَسْلَفْتُمْ فِي الْأَيَّامِ الْخالِيَةِ (24)
بخوريد و بنوشيد، گواراتان باد، به [پاداش] آنچه در روزهاى گذشته انجام داديد.
[سورة يونس (10): الآيات 3 الى 4] : « ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ »
إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ ما مِنْ شَفِيعٍ إِلاَّ مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ أَ فَلا تَذَكَّرُونَ (3)
پروردگار شما آن خدايى است كه آسمانها و زمين را در شش هنگام آفريد. سپس بر عرش استيلا يافت. كار [آفرينش] را تدبير مىكند. شفاعتگرى جز پس از اذن او نيست. اين است خدا، پروردگار شما، پس او را بپرستيد. آيا پند نمىگيريد؟
إِلَيْهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً وَعْدَ اللَّهِ حَقًّا إِنَّهُ يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ لِيَجْزِيَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ بِالْقِسْطِ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَهُمْ شَرابٌ مِنْ حَمِيمٍ وَ عَذابٌ أَلِيمٌ بِما كانُوا يَكْفُرُونَ (4)
بازگشت همه شما به سوى اوست. وعده خدا حق است؛ هموست كه آفرينش را آغاز مىكند سپس آن را باز مىگرداند تا كسانى را كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كردهاند به عدالت پاداش دهد، و كسانى كه كفر ورزيدهاند به [سزاى] كفرشان شربتى از آب جوشان و عذابى پر درد خواهند داشت.
[سورة الأعراف (7): آية 54] : « ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ »
إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ في سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهارَ يَطْلُبُهُ حَثيثاً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومَ مُسَخَّراتٍ بِأَمْرِهِ أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ تَبارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعالَمينَ (54)
در حقيقت، پروردگار شما آن خدايى است كه آسمانها و زمين را در شش روز آفريد؛ سپس بر عرش [جهاندارى] استيلا يافت. روز را به شب -كه شتابان آن را مىطلبد- مىپوشاند، و [نيز] خورشيد و ماه و ستارگان را كه به فرمان او رام شدهاند [پديد آورد]. آگاه باش كه [عالم] خلق و امر از آنِ اوست. فرخنده خدايى است پروردگار جهانيان.
ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ
إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ في سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهارَ يَطْلُبُهُ حَثيثاً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومَ مُسَخَّراتٍ بِأَمْرِهِ أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ تَبارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعالَمينَ (54)
إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ في سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ ما مِنْ شَفيعٍ إِلاَّ مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ أَ فَلا تَذَكَّرُونَ (3)
اللَّهُ الَّذي رَفَعَ السَّماواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ كُلٌّ يَجْري لِأَجَلٍ مُسَمًّى يُدَبِّرُ الْأَمْرَ يُفَصِّلُ الْآياتِ لَعَلَّكُمْ بِلِقاءِ رَبِّكُمْ تُوقِنُونَ (2)
الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى (5)
الَّذي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما في سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ الرَّحْمنُ فَسْئَلْ بِهِ خَبيراً (59)
اللَّهُ الَّذي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما في سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ ما لَكُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا شَفيعٍ أَ فَلا تَتَذَكَّرُونَ (4)
هُوَ الَّذي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ في سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ يَعْلَمُ ما يَلِجُ فِي الْأَرْضِ وَ ما يَخْرُجُ مِنْها وَ ما يَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ وَ ما يَعْرُجُ فيها وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصيرٌ (4)
رُوِيَ عَنْ هِشَامِ بْنِ الْحَكَمِ أَنَّهُ قَالَ:
كَانَ مِنْ سُؤَالِ الزِّنْدِيقِ الَّذِي أَتَى أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ
مَا الدَّلِيلُ عَلَى صَانِعِ الْعَالَمِ
فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع
وُجُودُ الْأَفَاعِيلِ الَّتِي دَلَّتْ عَلَى أَنَّ صَانِعَهَا صَنَعَهَا أَ لَا تَرَى أَنَّكَ إِذَا نَظَرْتَ إِلَى بِنَاءٍ مُشَيَّدٍ مَبْنِيٍّ عَلِمْتَ أَنَّ لَهُ بَانِياً وَ إِنْ كُنْتَ لَمْ تَرَ الْبَانِيَ وَ لَمْ تُشَاهِدْهُ
قَالَ وَ مَا هُوَ
قَالَ هُوَ شَيْءٌ بِخِلَافِ الْأَشْيَاءِ ارْجِعْ بِقَوْلِي شَيْءٌ إِلَى إِثْبَاتِهِ وَ أَنَّهُ شَيْءٌ بِحَقِيقَةِ الشَّيْئِيَّةِ غَيْرَ أَنَّهُ لَا جِسْمٌ وَ لَا صُورَةٌ وَ لَا يُحَسُّ وَ لَا يُجَسُّ وَ لَا يُدْرَكُ بِالْحَوَاسِّ الْخَمْسِ لَا تُدْرِكُهُ الْأَوْهَامُ وَ لَا تَنْقُصُهُ الدُّهُورُ وَ لَا يُغَيِّرُهُ الزَّمَانُ
قَالَ السَّائِلُ فَإِنَّا لَمْ نَجِدْ مَوْهُوماً إِلَّا مَخْلُوقاً
قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع
لَوْ كَانَ ذَلِكَ كَمَا تَقُولُ لَكَانَ التَّوْحِيدُ مِنَّا مُرْتَفِعاً فَإِنَّا لَمْ نُكَلَّفْ أَنْ نَعْتَقِدَ غَيْرَ مَوْهُومٍ لَكِنَّا نَقُولُ كُلُّ مَوْهُومٍ بِالْحَوَاسِّ مُدْرَكٌ بِهَا تَحُدُّهُ الْحَوَاسُّ مُمَثَّلًا فَهُوَ مَخْلُوقٌ وَ لَا بُدَّ مِنْ إِثْبَاتِ صَانِعِ الْأَشْيَاءِ خَارِجاً مِنَ الْجِهَتَيْنِ الْمَذْمُومَتَيْنِ إِحْدَاهُمَا النَّفْيُ إِذْ كَانَ النَّفْيُ هُوَ الْإِبْطَالَ وَ الْعَدَمَ وَ الْجِهَةُ الثَّانِيَةُ التَّشْبِيهُ بِصِفَةِ الْمَخْلُوقِ الظَّاهِرِ التَّرْكِيبِ وَ التَّأْلِيفِ فَلَمْ يَكُنْ بُدٌّ مِنْ إِثْبَاتِ الصَّانِعِ لِوُجُودِ الْمَصْنُوعِينَ وَ الِاضْطِرَارِ مِنْهُمْ إِلَيْهِ أَنَّهُمْ مَصْنُوعُونَ وَ أَنَّ صَانِعَهُمْ غَيْرُهُمْ وَ لَيْسَ مِثْلَهُمْ إِذْ كَانَ مِثْلُهُمْ شَبِيهاً بِهِمْ فِي ظَاهِرِ التَّرْكِيبِ وَ التَّأْلِيفِ وَ فِيمَا يَجْرِي عَلَيْهِمْ مِنْ حُدُوثِهِمْ بَعْدَ أَنْ لَمْ يَكُونُوا وَ تَنَقُّلِهِمْ مِنْ صِغَرٍ إِلَى كِبَرٍ وَ سَوَادٍ إِلَى بَيَاضٍ وَ قُوَّةٍ إِلَى ضَعْفٍ وَ أَحْوَالٍ مَوْجُودَةٍ لَا حَاجَةَ بِنَا إِلَى تَفْسِيرِهَا لِثَبَاتِهَا وَ وُجُودِهَا
قَالَ السَّائِلُ
فَأَنْتَ قَدْ حَدَدْتَهُ إِذْ أَثْبَتَّ وُجُودَهُ
قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع
لَمْ أَحْدُدْهُ وَ لَكِنْ أَثْبَتُّهُ إِذْ لَمْ يَكُنْ بَيْنَ الْإِثْبَاتِ وَ النَّفْيِ مَنْزِلَةٌ
قَالَ السَّائِلُ
فَقَوْلُهُ:
الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى
قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع
بِذَلِكَ وَصَفَ نَفْسَهُ وَ كَذَلِكَ هُوَ مُسْتَوْلٍ عَلَى الْعَرْشِ بَائِنٌ مِنْ خَلْقِهِ مِنْ غَيْرِ أَنْ يَكُونَ الْعَرْشُ حَامِلًا لَهُ وَ لَا أَنَّ الْعَرْشَ مَحَلٌّ لَهُ لَكِنَّا نَقُولُ هُوَ حَامِلٌ لِلْعَرْشِ وَ مُمْسِكٌ لِلْعَرْشِ وَ نَقُولُ فِي ذَلِكَ مَا قَالَ:
وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ
فَثَبَّتْنَا مِنَ الْعَرْشِ وَ الْكُرْسِيِّ مَا ثَبَّتَهُ وَ نَفَيْنَا أَنْ يَكُونَ الْعَرْشُ وَ الْكُرْسِيُ حَاوِياً لَهُ وَ أَنْ يَكُونَ عَزَّ وَ جَلَّ مُحْتَاجاً إِلَى مَكَانٍ أَوْ إِلَى شَيْءٍ مِمَّا خَلَقَ بَلْ خَلْقُهُ مُحْتَاجُونَ إِلَيْهِ
قَالَ السَّائِلُ
فَمَا الْفَرْقُ بَيْنَ أَنْ تَرْفَعُوا أَيْدِيَكُمْ إِلَى السَّمَاءِ وَ بَيْنَ أَنْ تَخْفِضُوهَا نَحْوَ الْأَرْضِ
قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع
ذَلِكَ فِي عِلْمِهِ وَ إِحَاطَتِهِ وَ قُدْرَتِهِ سَوَاءٌ وَ لَكِنَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ أَمَرَ أَوْلِيَاءَهُ وَ عِبَادَهُ بِرَفْعِ أَيْدِيهِمْ إِلَى السَّمَاءِ نَحْوَ الْعَرْشِ لِأَنَّهُ جَعَلَهُ مَعْدِنَ الرِّزْقِ فَثَبَّتْنَا مَا ثَبَّتَهُ الْقُرْآنُ وَ الْأَخْبَارُ عَنِ الرَّسُولِ ص حِينَ قَالَ ارْفَعُوا أَيْدِيَكُمْ إِلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ هَذَا تُجْمِعُ عَلَيْهِ فِرَقُ الْأُمَّةِ كُلُّهَا.
نقل است که هشام بن حکم گفت:
یکی از زندیقانی که نزد امام صادق علیهالسلام آمده بود، چنین پرسید:
«دلیل شما بر وجود آفرینندۀ جهان چیست؟»
امام صادق علیهالسلام فرمودند:
«وجود همین کارها و پدیدهها، بهترین دلیل است که سازندهای آنها را ساخته.
مگر نمیبینی وقتی به ساختمانی استوار و مرتب نگاه میکنی، میفهمی سازندهای داشته، حتی اگر خودِ سازنده را ندیده باشی و شاهد ساختنش نبوده باشی؟»
زندیق پرسید:
«این سازنده چیست؟»
حضرت فرمود:
«او موجودی است غیر از تمام موجودات.
وقتی میگویم «چیز»، برای اثبات وجود اوست؛ یعنی او واقعاً هست.
اما نه جسم است،
نه صورت دارد،
نه لمس میشود،
نه اندازهپذیر است،
نه با حواس پنجگانه درک میشود،
نه خیالها او را احاطه میکنند،
نه زمان او را تغییر میدهد،
و نه روزگار او را کهنه میسازد.»
زندیق گفت:
«اما ما هر چه را در وهم بگنجانیم، مخلوق مییابیم.»
امام پاسخ دادند:
«اگر اینطور باشد که تو میگویی، پس ما نمیتوانیم توحید داشته باشیم!
چون ما مأمور نیستیم چیزی غیرِ قابلوهم را باور کنیم.
ما میگوییم:
هر چیزی که با حواس قابل ادراک باشد،
و در محدودهٔ حواس قرار گیرد،
و شکل و اندازه داشته باشد—
قطعاً مخلوق است.
پس لازم است خالقِ اشیا را
خارج از این دو راه باطل بشناسیم:
راه نفی مطلق (که یعنی نیستی و بیوجودی)
راه تشبیه (که یعنی او را مانند مخلوقات جسمانی بدانیم).»
حضرت ادامه دادند:
«وجود مخلوقات، ما را مجبور میکند که بپذیریم سازندهای دارند،
و این سازنده:
نه مثل آنهاست،
نه ترکیبپذیر است،
نه متغیر،
نه حادث،
نه کوچک و بزرگ میشود،
نه رنگ عوض میکند،
و نه دچار حالات و تغییراتی میشود که در مخلوقات دیده میشود.»
زندیق پرسید:
«اما شما با اثبات وجودش، او را محدود کردید!»
امام فرمودند:
«نه، من او را محدود نکردم؛
فقط وجودش را ثابت کردم.
زیرا میان «اثبات» و «نفی» هیچ منزلۀ سومی وجود ندارد.»
زندیق پرسید:
«پس معنای این آیه چیست:
الرَّحْمَنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى؟»
امام صادق علیهالسلام فرمود:
«این، همان وصفی است که خدا خودش برای خود بیان کرده؛
یعنی او «مسلّط و حاکم بر عرش» است،
اما نه اینکه عرش او را حمل کند،
و نه اینکه عرش جایگاهِ او باشد.
ما میگوییم:
خدا حامل عرش است،
نه اینکه عرش حامل او باشد.
همانگونه که قرآن فرمود:
وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّماواتِ وَالْأَرْضَ؛
کرسی او آسمانها و زمین را دربرگرفته است.
پس ما همان چیزی را دربارهٔ عرش و کرسی میپذیریم که خدا بیان کرده،
و نفی میکنیم که عرش یا کرسی جایگاه او باشد
یا او نیازمند مکان باشد.
بلکه این مخلوقاتاند که به او نیاز دارند، نه او به آنها.»
زندیق پرسید:
«پس چرا دستهایتان را هنگام دعا به سوی آسمان بالا میبرید و نه به سوی زمین؟»
امام فرمود:
«در علم و احاطه و قدرت خدا، بالا و پایین تفاوتی ندارد.
اما خداوند، بندگان و اولیای خود را دستور داده که دستهایشان را به سوی آسمان بلند کنند،
چون عرش را معدن رزق قرار داده.
پس ما همان را انجام میدهیم که قرآن و سخن پیامبر فرمودهاند،
وقتی که گفتند:
دستهایتان را به سوی خدا بلند کنید—
و تمام فرق اسلامی بر این عمل اتفاق دارند.»
دلنوشته
عرش؛ جایی که خدا «نشسته» نیست… بلکه «بر دل» تسلط دارد
وقتی این حدیث عجیب و پرنور امام صادق علیهالسلام را میخوانی،
یکباره میفهمی که تمام تصورات کودکانهات از «عرش»
چقدر کوچک بودهاند.
عرش، یک تخت چوبی نیست.
نه جایی در آسمان هفتم است.
نه مکانی که خدا روی آن نشسته باشد.
عرش، مکان نیست؛
مدیریت است.
تسلّط است.
حضورِ نافذ است.
نور است.
علم است.
پادشاهیِ بینیاز است.
امام صادق علیهالسلام گفتند:
خدا «بر عرش است»،
نه چون عرش او را حمل میکند،
نه چون در آسمانها جا گرفته،
نه چون تختی دارد…
بلکه چون او خودِ عرش را حمل میکند.
عرش بر دوش اوست—
نه او بر دوش عرش.
اینجا ناگهان میفهمی:
کسی که عرش خدا را
تختی در آسمان میپندارد،
هنوز خدا را کوچک میبیند.
عرش او
رکن جهان است،
پایههای ادارهٔ هستی،
جایگاه صدور رازها،
معدن رزق،
نقطهٔ آغاز هدایت،
مسیر نزول امر،
و دریچهٔ ورود نور به ملکوت.
پس وقتی دستت را
به سمت آسمان بالا میبری،
به «مکان» اشاره نمیکنی؛
بلکه به «جهت نور» اشاره میکنی؛
به جایی که خدا
راه رزق را از آنجا جاری کرده.
این یعنی:
دعا، حرکت دست نیست؛
قدم گذاشتن بر مسیر عرش است.
و امام توضیح دادند:
دل نباید خدا را شبیه هیچچیز بکند.
نه به جسم،
نه به صورت،
نه به اندازه،
نه به رنگ،
نه به تغییر.
خدا نه مثل ما پیر میشود،
نه کوچک و بزرگ میشود،
نه حرکت دارد،
نه سکون،
نه بالا،
نه پایین،
نه چپ،
نه راست…
و اینجاست که دل
به یک حقیقت نورانی میرسد:
اگر خدا شبیه مخلوقات بود،
دیگر خدا نبود.
و حالا نگاه کن…
وقتی میگوید:
«الرّحمنُ عَلَى العَرْشِ اسْتَوى»
یعنی چه؟
یعنی
خدا بر جهان مسلط است
بدون اینکه در جهان جا بگیرد.
یعنی
آفریننده،
محتاج ساختهٔ خود نیست.
یعنی
عرش، تخت او نیست؛
عرش، تحت اوست.
و ناگهان میفهمی
این همه گفتوگو دربارهٔ عرش
در تمام طول این مقاله،
فقط یک پیام اصلی دارد:
دل تو،
وقتی عرش میشود،
این صفات را از خدا به ارث میبرد:
بینیازی از خلق،
آرامشِ بیتغییر،
قدرتِ بیدستپاچگی،
نورِ بیتزلزل،
حاکمیت بدون شتاب،
تسلط بدون خشونت،
حضور بدون شکل،
دیدن بدون چشم،
شنیدن بدون گوش.
این همان لحظهایست که
قلبت «کرسی» میشود
درست همانطور که خدا فرمود:
«وسِعَ کُرسِیُّهُ السّماواتِ والأرض…»
یعنی عرش،
محدود به فضا نیست.
گنجایشش فراتر از آسمانهاست.
همهٔ آسمان و زمین
در برابر گستردگی عرش،
تنها یک برگ کوچکاند.
و بعد تو میفهمی:
اگر دل انسان
به نور وصل شود،
اگر معلم ربانی
تمثال نورانیاش را در ملکوت دل تو ظاهر کند،
اگر روح مؤیَّد حاضر باشد—
قلب تو هم
وسعت آسمانها را پیدا میکند.
چطور؟
وقتی «خدا»
بر تخت دل تو بنشیند
نه بر تختِ آسمان.
و اینجاست که
تمام واژهها کنار میروند
و فقط یک تصویر میماند:
قلبی که
از اوصاف عالم ماده
خالی شده،
از تغییر،
از ترس،
از تشبیه،
از دوگانگی،
از نزول و صعود…
خالی شده—
و پر شده است
از یک حضور ثابت،
شفاف،
آرام،
بینیاز،
و نورانی.
این قلب،
عرش است.
نه چون جایی برای نشستن خداست—
نه!
چون جایگاهیست
که خدا در آن «شناخته» میشود.
اینجا میفهمی چرا اهل بیت گفتند:
«قلبُ المؤمنِ عرشُ الرحمن.»
چون دل انسان مؤمن
تنها موجودی در عالم است
که ظرفیت شناخت نور را دارد.
نه آسمانها،
نه زمین،
نه کوهها،
نه دریاها…
هیچکدام این ظرفیت را ندارند.
اما دلِ انسان دارد.
و تو،
هر بار که دعا میکنی،
هر بار که تسلیم نور میشوی،
هر بار که تمثال معلم ربانی
در ملکوت دلت پیدا میشود—
در واقع
داری «عرش» میسازی.
عرشی که
صاحبش خداست،
و حاملش فرشتهٔ تو،
و ترجمانش معلم تو.
و این عرش،
از آسمان مهمتر است.
أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ ع:
وَ أَسْأَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذِي خَلَقْتَ بِهِ عَرْشَكَ الَّذِي لَا يَعْلَمُ مَا هُوَ إِلَّا أَنْتَ
إِلَى قَوْلِهِ
وَ أَسْأَلُكَ يَا اللَّهُ بِاسْمِكَ الَّذِي تَضَعْضَعَ بِهِ سُكَّانُ سَمَاوَاتِكَ وَ اسْتَقَرَّ بِهِ عَرْشُكَ
إِلَى قَوْلِهِ
وَ أَسْأَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذِي أَقَمْتَ بِهِ عَرْشَكَ وَ كُرْسِيَّكَ فِي الْهَوَاءِ
إِلَى قَوْلِهِ
وَ أَسْأَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذِي دَعَاكَ بِهِ حَمَلَةُ عَرْشِكَ فَاسْتَقَرَّتْ أَقْدَامُهُمْ وَ حَمَّلْتَهُمْ عَرْشَكَ بِذَلِكَ الِاسْمِ يَا اللَّهُ الَّذِي لَا يَعْلَمُهُ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ وَ لَا حَامِلُ عَرْشِكَ وَ لَا كُرْسِيِّكَ إِلَّا مَنْ عَلَّمْتَهُ ذَلِكَ.
دلنوشته
اسمهای عظیمی که آسمان را میلرزانند و عرش را استوار میکنند
در تمام این مسیر،
وقتی از «عرش» گفتیم،
وقتی از «حاملان عرش» گفتیم،
وقتی از دلِ انسان به عنوان تخت نور حرف زدیم،
وقتی فهمیدیم که عرش، مکان نیست بلکه نقطهٔ مدیریت نور است—
اکنون نوبت میرسد به کلماتی که امیرالمؤمنین علیهالسلام در رازگوییهای خویش به زبان آوردهاند؛
کلماتی که پرده را کنار میزنند و نشان میدهند
که عرش، با چه اسمهایی خلق شده،
و با چه اسمهایی پابرجاست،
و با چه اسمهایی حاملان نور، ایستادهاند.
و حضرت میفرمایند:
«وَ أَسْأَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذِي خَلَقْتَ بِهِ عَرْشَكَ
الَّذِي لَا يَعْلَمُ مَا هُوَ إِلَّا أَنْتَ…»
خدایا!
تو را به آن اسمی قسم میدهم
که با آن، عرش را آفریدی—
عرشی که حقیقتش را هیچکس نمیداند
جز خودت.
اینجا میفهمی:
عرش، راز است.
رازِ خالصِ الهی.
نه فرشته میداند،
نه پیامبر،
نه اولیاء…
جز آنقدر که خدا آموخته باشد.
عرش، حقیقتی است
که سایهایاش در عالم ظاهر شده،
اما اصلِ آن،
در دست خداست.
و بعد حضرت ادامه میدهند:
«وَ أَسْأَلُكَ يَا اللَّهُ بِاسْمِكَ الَّذِي تَضَعْضَعَ بِهِ سُكَّانُ سَمَاوَاتِكَ
وَ اسْتَقَرَّ بِهِ عَرْشُكَ…»
ای خدا!
تو را به اسمی قسم میدهم
که اهل آسمانها از هیبتش
بلرزند…
و عرش، با همان اسم
استوار میماند.
اینجا،
یک حقیقت ملکوتی روشن میشود:
آسمانها میلرزند،
اما عرش نمیلرزد—
چون عرش،
با همان اسم استوار شده است.
این یعنی:
عرش، پناهگاه است.
ثبات است.
اصلِ آرامش است.
جایی که هیچ تکانی به آن نمیرسد.
و باز حضرت میفرمایند:
«وَ أَسْأَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذِي أَقَمْتَ بِهِ عَرْشَكَ وَ كُرْسِيَّكَ فِي الْهَوَاءِ…»
ای خدا!
تو را به اسمی قسم میدهم
که با آن، عرش و کرسیات را
در هوا برپا داشتی.
اینجا دل میلرزد…
عرش و کرسی
بر زمین تکیه ندارند.
بر ستونها نیستند.
در مکان نیستند.
در جهتی نیستند.
عرش، بر «هیچ چیز» استوار است؛
جز بر اسم خدا.
نه زمان،
نه مکان،
نه ماده،
نه صورت—
هیچکدام عرش را نگه نداشتهاند.
فقط یک چیز:
اسم خدا.
و بعد امیرالمؤمنین علیهالسلام وارد اوج میشوند…
«وَ أَسْأَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذِي
دَعَاكَ بِهِ حَمَلَةُ عَرْشِكَ
فَاسْتَقَرَّتْ أَقْدَامُهُمْ
وَ حَمَّلْتَهُمْ عَرْشَكَ بِذَلِكَ الِاسْمِ…»
ای خدا!
تو را به آن اسمی قسم میدهم
که حاملان عرشت تو را با آن خواندند—
و تو به آنان استقامت دادی—
و با همان اسم،
قدرت حملِ عرش را به آنها بخشیدی.
و بعد آن جملهٔ تکاندهنده:
«… الَّذِي لَا يَعْلَمُهُ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ
وَ لَا حَامِلُ عَرْشِكَ
وَ لَا كُرْسِيِّكَ
إِلَّا مَنْ عَلَّمْتَهُ ذَلِكَ.»
آن اسمی که
نه فرشتگان نزدیک تو میدانند،
نه حاملان عرش میدانند،
نه صاحبان کرسی…
جز کسانی که
تو خود
علم آن را به آنان آموختهای.
و اینجا دل
یکباره میفهمد:
حاملان عرش،
به قوت خود عرش را حمل نمیکنند؛
به قوّت اسم خدا حمل میکنند.
پس دل تو…
اگر میخواهد عرش شود،
اگر میخواهد نور را حمل کند،
اگر میخواهد جایگاه علم باشد،
اگر میخواهد جوابها در لحظه برسند،
اگر میخواهد فرشتهٔ مؤیَّد همیشه حاضر باشد—
باید با همین اسمها زنده بماند.
اسمهایی که خدا با آنها عرش را برپا کرد.
اسمهایی که خدا با آنها نور را به دلها میرساند.
اسمهایی که خدا آنها را در وجود «اسمه … رجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ» تجلّی داد؛
همان مردانی که هیچ معاملهای،
هیچ سودی،
هیچ رفتوآمدی،
هیچ دنیایی
آنها را از یاد خدا غافل نمیکند.
این مقام،
راز است.
نور است.
بیاسم خدا
قابل تحمل نیست.
حتی حاملان عرش،
با تمام قدرت ملکوتیشان،
بدون این اسم،
پایشان نمیایستد.
چقدر زیبا میشود
وقتی این را به خودت بگویی:
اگر فرشتهٔ عرش،
با اسم خدا میایستد…
پس دلِ کوچک من
با کدام اسم باید بایستد؟
پاسخ روشن است:
با همان اسمی
که عرش را خلق کرد.
با همان اسمی
که عرش را استوار ساخت.
با همان اسمی
که حاملان عرش را نگه داشت.
و با همان اسمی
که خدا فقط بهدستِ برگزیدگانش سپرده.
و اینجاست که
میفهمی چرا گفتند:
دل، اگر به نور وصل شود،
بخشی از عرش میشود.
چون دل انسان
نه با قدرت خود،
بلکه با اسم خدا
محکم میماند،
میایستد،
و نور را حمل میکند.
عَنْ حَنَانِ بْنِ سَدِيرٍ قَالَ:
سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع عَنِ الْعَرْشِ وَ الْكُرْسِيِّ
فَقَالَ إِنَّ لِلْعَرْشِ صِفَاتٍ كَثِيرَةً مُخْتَلِفَةً لَهُ فِي كُلِّ سَبَبٍ وَ صُنْعٍ فِي الْقُرْآنِ صِفَةٌ عَلَى حِدَةٍ
فَقَوْلُهُ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ يَقُولُ الْمُلْكُ الْعَظِيمُ
وَ قَوْلُهُ الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى يَقُولُ عَلَى الْمُلْكِ احْتَوَى
وَ هَذَا مُلْكُ الْكَيْفُوفِيَّةِ فِي الْأَشْيَاءِ
ثُمَّ الْعَرْشُ فِي الْوَصْلِ مُفْرَدٌ مِنَ الْكُرْسِيِّ لِأَنَّهُمَا بَابَانِ مِنْ أَكْبَرِ أَبْوَابِ الْغُيُوبِ وَ هُمَا جَمِيعاً غَيْبَانِ وَ هُمَا فِي الْغَيْبِ مَقْرُونَانِ لِأَنَّ الْكُرْسِيَّ هُوَ الْبَابُ الظَّاهِرُ مِنَ الْغَيْبِ الَّذِي مِنْهُ مَطْلَعُ الْبِدَعِ وَ مِنْهَا «3» الْأَشْيَاءُ كُلُّهَا وَ الْعَرْشُ هُوَ الْبَابُ الْبَاطِنُ الَّذِي يُوجَدُ فِيهِ عِلْمُ الْكَيْفِ وَ الْكَوْنِ وَ الْقَدْرِ وَ الْحَدِّ وَ الْأَيْنِ وَ الْمَشِيَّةِ وَ صِفَةِ الْإِرَادَةِ وَ عِلْمُ الْأَلْفَاظِ وَ الْحَرَكَاتِ وَ التَّرْكِ وَ عِلْمُ الْعَوْدِ وَ الْبَدَاءِ
فَهُمَا فِي الْعِلْمِ بَابَانِ مَقْرُونَانِ لِأَنَّ مُلْكَ الْعَرْشِ سِوَى مُلْكِ الْكُرْسِيِّ وَ عِلْمَهُ أَغْيَبُ مِنْ عِلْمِ الْكُرْسِيِّ
فَمِنْ ذَلِكَ قَالَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ أَيْ صِفَتُهُ أَعْظَمُ مِنْ صِفَةِ الْكُرْسِيِّ وَ هُمَا فِي ذَلِكَ مَقْرُونَانِ
قُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ فَلِمَ صَارَ فِي الْفَضْلِ جَارَ الْكُرْسِيِّ
قَالَ ع إِنَّهُ صَارَ جَارَهُ لِأَنَّ عِلْمَ الْكَيْفُوفِيَّةِ فِيهِ وَ فِيهِ الظَّاهِرُ مِنْ أَبْوَابِ الْبَدَاءِ وَ أَيْنِيَّتِهَا وَ حَدِّ رَتْقِهَا وَ فَتْقِهَا فَهَذَانِ جَارَانِ أَحَدُهُمَا حَمَلَ صَاحِبَهُ فِي الظَّرْفِ وَ بِمِثْلِ صَرْفِ الْعُلَمَاءِ وَ لْيَسْتَدِلُّوا عَلَى صِدْقِ دَعْوَاهُمَا لِأَنَّهُ يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ يَشاءُ وَ هُوَ الْقَوِيُّ الْعَزِيزُ فَمِنِ اخْتِلَافِ صِفَاتِ الْعَرْشِ أَنَّهُ قَالَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى رَبِّ الْعَرْشِ رَبِّ الْوَحْدَانِيَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ وَ قَوْمٌ وَصَفُوهُ بِيَدَيْنِ فَقَالُوا يَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ وَ قَوْمٌ وَصَفُوهُ بِالرِّجْلَيْنِ فَقَالُوا وَضَعَ رِجْلَهُ عَلَى صَخْرَةِ بَيْتِ الْمَقْدِسِ فَمِنْهَا ارْتَقَى إِلَى السَّمَاءِ وَ وَصَفُوهُ بِالْأَنَامِلِ فَقَالُوا إِنَّ مُحَمَّداً ص قَالَ إِنِّي وَجَدْتُ بَرْدَ أَنَامِلِهِ عَلَى قَلْبِي فَلِمِثْلِ هَذِهِ الصِّفَاتِ قَالَ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ يَقُولُ رَبِّ الْمَثَلِ الْأَعْلَى عَمَّا بِهِ مَثَّلُوهُ وَ لِلَّهِ الْمَثَلُ الْأَعْلَى الَّذِي لَا يُشْبِهُهُ شَيْءٌ وَ لَا يُوصَفُ وَ لَا يُتَوَهَّمُ فَذَلِكَ الْمَثَلُ الْأَعْلَى وَ وَصَفَ الَّذِينَ لَمْ يُؤْتَوْا مِنَ اللَّهِ فَوَائِدَ الْعِلْمِ فَوَصَفُوا رَبَّهُمْ بِأَدْنَى الْأَمْثَالِ وَ شَبَّهُوهُ بِالْمُتَشَابِهِ مِنْهُمْ فِيمَا جَعَلُوا بِهِ فَلِذَلِكَ قَالَ وَ ما أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيلًا فَلَيْسَ لَهُ شِبْهٌ وَ لَا مِثْلٌ وَ لَا عَدْلٌ وَ لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى الَّتِي لَا يُسَمَّى بِهَا غَيْرُهُ وَ هِيَ الَّتِي وَصَفَهَا فِي الْكِتَابِ فَقَالَ فَادْعُوهُ بِها وَ ذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمائِهِ جَهْلًا بِغَيْرِ عِلْمٍ فَالَّذِي يُلْحِدُ فِي أَسْمَائِهِ جَهْلًا بِغَيْرِ عِلْمٍ يُشْرِكُ وَ هُوَ لَا يَعْلَمُ وَ يَكْفُرُ بِهِ وَ هُوَ يَظُنُّ أَنَّهُ يُحْسِنُ فَلِذَلِكَ قَالَ وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ فَهُمُ الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمَائِهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ فَيَضَعُونَهَا غَيْرَ مَوَاضِعِهَا
يَا حَنَانُ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى أَمَرَ أَنْ يُتَّخَذَ قَوْمٌ أَوْلِيَاءَ فَهُمُ الَّذِينَ أَعْطَاهُمُ الْفَضْلَ وَ خَصَّهُمْ بِمَا لَمْ يَخُصَّ بِهِ غَيْرَهُمْ فَأَرْسَلَ مُحَمَّداً ص فَكَانَ الدَّلِيلَ عَلَى اللَّهِ بِإِذْنِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ حَتَّى مَضَى دَلِيلًا هَادِياً
فَقَامَ مِنْ بَعْدِهِ وَصِيُّهُ ع دَلِيلًا هَادِياً عَلَى مَا كَانَ هُوَ دَلَّ عَلَيْهِ مِنْ أَمْرِ رَبِّهِ مِنْ ظَاهِرِ عِلْمِهِ
ثُمَّ الْأَئِمَّةُ الرَّاشِدُونَ ع.
حنان بن صدیر میگوید:
از امام صادق علیهالسلام دربارهٔ «عرش» و «کرسی» سؤال کردم.
حضرت فرمودند:
۱. عرش یک معنا ندارد؛ معانی متعددی دارد
«عرش» در قرآن، یک معنای واحد ندارد؛
برای هر مقام، هر جلوه و هر نوع تدبیر،
یک «معنای خاص» دارد.
و در قرآن، برای «عرش» صفات مختلفی آمده است؛
هر آیه، به یکی از آن معانی اشاره میکند.
مثلاً:
«رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيم» یعنی «صاحب ملک عظیم»
یعنی خدا، مالک و صاحب «پادشاهی بزرگ» است.
«الرَّحْمَنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَى» یعنی «بر ملک احاطه دارد»
یعنی خدا بر سراسر هستی، تسلط و احاطه دارد.
و این «احاطه»، احاطهٔ کیفی و مدیریتی است، نه مکانی و جسمانی.
۲. عرش و کرسی، دو درب بزرگ از درهای غیب هستند
حضرت فرمودند:
عرش و کرسی، دو حقیقت جداگانهاند،
ولی هر دو در حریم «غیب» قرار دارند
و با هم ارتباط دارند.
کرسی = درِ ظاهرِ غیب
از آنجاست که «ظاهر موجودات»،
پیدایشها، تغییرات، شکلها، و همهٔ چیزهای محسوس
آغاز میشوند.
عرش = درِ باطنِ غیب
جایی است که علوم عمیق و پنهان در آن قرار دارد:
علم کیفیتها
علم هستی و شدن
علم اندازهها
علم حدود
علم «کجا بودن» (أین)
علم مشیت
علم اراده
علم الفاظ
علم حرکتها
علم ترک و فعل
علم بازگشت (معاد)
علم بداء (ظهور تقدیر تازه)
بنابراین:
عرش، باطنیتر از کرسی است
و علم عرش، غیبیتر از علم کرسی.
۳. چرا عرش از کرسی برتر است؟
حنان میگوید:
عرض کردم:
«ای فرزند رسول خدا! چرا عرش برتر از کرسی است؟»
حضرت فرمود:
زیرا علم «کیفیت» و علم «بداء» در عرش است.
کرسی، درِ ظاهریست،
اما عرش، درِ باطنی و عمیق.
این دو، مانند دو همسایهاند:
عرش، همسایهٔ کرسی است
و یکی، دیگری را در ظاهر حمل میکند—
اما برتری با «عرش» است.
و خداست که هر دو را به رحمت خود خاص میکند
و هر کس را بخواهد،
به آن علوم راه میدهد.
۴. چرا خدا فرمود: «رَبُّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ»؟
حضرت فرمود:
چون مردم، خدا را با اوصاف مخلوقات توصیف کردند:
عدهای گفتند: «دست خدا بسته است» (یدُ الله مغلولة)
عدهای گفتند: «خدا پا دارد و آن را روی سنگ بیتالمقدس گذاشت»
عدهای گفتند: «پیامبر حرارت انگشتان خدا را بر قلبش حس کرد»
این توصیفها غلط است.
پس خدا فرمود:
«رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ»
یعنی:
پروردگارِ عرش، از آنچه دربارهاش میگویند، برتر است.
خدا دارای «مَثَل اعلی» است؛
هیچ چیز شبیه او نیست.
او قابلِ تشبیه، تصور و توهم نیست.
۵. اسماء حسنی فقط مخصوص خداست
حضرت ادامه دادند:
اسماء حسنیِ خدا، مخصوص اوست
و هیچکس نباید این اسمها را
در غیرِ جای خود بهکار ببرد.
هر کس اسماء خدا را
غیرِعلمی و با جهل به کار ببرد،
در حقیقت در اسماء خدا الحاد کرده
و ناخودآگاه دچار شرک شده است.
چون خدا فرمود:
«وَ ما أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيلًا»
آنچه از علم دارید، بسیار اندک است.
۶. خدا گروهی را مخصوص ولایت قرار داده
حضرت در پایان فرمودند:
خدا گروهی را ولیّ قرار داده است؛
به آنان فضیلت بخشیده
و اسراری داده که به هیچکس نداده.
پس خدا، پیامبر اکرم ص را فرستاد
تا نشانهٔ راه خدا باشد؛
هدایتکنندهای که مردم را
به امر پروردگارش راهنمایی کند.
و پس از او،
وصیّ او (امیرالمؤمنین ع)
نشانهٔ راه و هدایت بود،
و بعد از او
امامان رشید و راهیافته.
انگار این حدیثِ بلندِ امام صادق علیهالسلام،
آمده تا آرامآرام دستت را بگیرد
و از «سطح» جهان، ببردت به «لایهٔ مدیریتِ نور»؛
از صحنهٔ شلوغ دنیا،
به اتاق فرمانِ پنهانِ هستی…
همانجایی که خدا اسمش را گذاشته: عرش.
حنّان بن صدیر از «عرش و کرسی» میپرسد،
و امام، جوابش را طوری میدهد
که اگر دل گوش داشته باشد،
دیگر هرگز «عرش» را شبیه تختِ طلایی در آسمان
تصوّر نمیکند.
میفرماید:
عرش، فقط یک معنا نیست؛
یک تصویر ثابت نیست؛
یک تخت چوبی یا طلایی نیست.
عرش یعنی ملک عظیم خدا؛
یعنی همان جایی که
همهچیز،
از آنجا مدیریت میشود.
وقتی میگوید:
«رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ»
یعنی:
صاحبِ پادشاهیِ بزرگ،
صاحبِ ادارهٔ کلّ عالم.
وقتی میگوید:
«الرَّحمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى»
یعنی:
خدای رحمان، بر تمام این مُلک،
احاطه و تسلّط دارد
نه اینکه جایی نشسته باشد.
اینجاست که میفهمی:
عرش، سقفِ عالم نیست؛
مرکز فرمانِ عالم است.
بعد امام پرده را کنار میزند:
عرش و کرسی،
دو درب بزرگ از درهای غیباند.
کرسی، درِ ظاهر است؛
جایی که از آن،
همهٔ «ظاهرها» و «اتفاقها» و «شکلها» بیرون میآید؛
جایی که تو آثار را میبینی:
تغییرها، رفتوآمدها، پدیدهها،
این خانه و آن ستاره و آن حادثه…
اما عرش، درِ باطن است؛
جایی که در آن،
علمِ کیفیتها خوابیده؛
علمِ «چطور شدن»،
علمِ «کِی و کجا»،
علمِ حدّها،
علمِ تقدیر،
علمِ مشیت،
علمِ اراده،
علمِ واژهها و حرکتها،
علمِ رفتن و برگشتن،
علمِ بداء…
یعنی همانجایی که
نقشهٔ نورانیِ جهان نوشته میشود؛
همانجایی که
«نظام نورانی هستی» طراحی شده.
یک لحظه فکر کن…
در دلِ این عالم شلوغ،
یک لایهٔ پنهان هست
که تمام «چطور؟»،
تمام «کِی؟»،
تمام «کجا؟»،
تمام «تا کجا؟»،
تمام «اگر تغییر کرد، چطور عوض میشود؟»
در آن نگهداری میشود.
امام میگوید:
این لایه، عرش است.
بعد آرامآرام
تیر را به سمت ما میگیرد:
بعضیها خواستند خدا را
با دست و پا و انگشت تعریف کنند؛
با سنگ و صخره و جای پا؛
با «لمسِ انگشتان»؛
با قصههایی که روحِ توحید را
به سطحِ جسم کشاند.
برای همین خدا فرمود:
«رَبِّ الْعَرْشِ عَمّا يَصِفُون»
یعنی:
او ربّ عرش است،
اما از آنچه دربارهاش میگویند،
پاکتر و بالاتر است.
اینها که دست و پا برای خدا میتراشند،
خدا را از عرش پایین کشیدهاند
تا کنار مخلوقات بنشانند.
در حالی که
امام میخواهد بگوید:
خدا، ربّ المثل الأعلی است؛
آن مثالِ برتر
که هیچچیز شبیهش نیست،
نه دیده میشود،
نه تصویر میشود،
نه توهّم میشود.
اینجا دل یک لحظه میایستد…
ما چقدر وقتها
خدا را با پایینترین مثالها شناختهایم،
با حدسهای کمعمق،
با تصوّرات کودکانه؛
بعد هم گمان کردهایم
که معرفت پیدا کردهایم.
و بعد ضربهٔ آخر میرسد:
«وَ ما أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلّا قَلِيلاً»
شما،
جز اندکی اندک،
چیزی از علم نگرفتهاید…
پس چرا با این «اندک»،
میخواهی صاحب عرش را
با مثالهای خودت محدود کنی؟
چرا به جای تسلیم،
سراغ تشبیه میروی؟
اینجاست که حدیث
دل را میبرد به یک نقطهٔ کلیدی:
خدا،
در این جهان عظیم،
گروهی را برگزیده
تا دلیل راه باشند:
پیامبر،
وصیّاش،
و امامانِ هدایتشده.
همانها که
در مسیر «عرش»،
تابلوهای راهنماییاند؛
همانها که
علمشان بویِ باطن میدهد،
نه بویِ سطح؛
همانها که
درهای عرشِ معنا را
به روی قلبِ تو باز میکنند.
تو،
اگر فقط به سطح کرسی نگاه کنی،
به ظاهرِ پدیدهها،
به حادثهها،
به خبرها،
به شلوغیها…
دست آخر گرفتار همان تشبیهها میشوی؛
بهجای دیدنِ مدیریّت نور،
گیر میکنی در دست و پا و شکل و مکان.
اما اگر دستت را
در دستِ همین امامان بگذاری،
آنوقت آرامآرام
از کرسی عبور میکنی
و درِ عرش باز میشود؛
یعنی درِ فهمِ عمیقتر،
درِ یقینِ بیشتر،
درِ نورِ باطنیتر.
آنوقت است
که این جمله برایت زنده میشود:
قلب تو میتواند،
به اندازۀ ظرف خودش،
آینهای از عرش شود.
نه اینکه جای خدا باشد—
نه!
بلکه جایی باشد
که خدا،
خودش را به تو،
با مثَلِ اعلی نشان میدهد؛
نه با تشبیههای پایین.
و اینجاست که
همهچیز با هم جمع میشود:
عرش = لایهٔ باطنِ تدبیر
کرسی = لایهٔ ظاهرِ جریان
امام = راهنمای اتصال به عرش
دلِ مؤمن = جایی که
میتواند نسخهای نورانی
از این تدبیر را
در خودش حمل کند.
آنوقت
دیگر فقط اهلِ «اطلاعات» نیستی؛
اهل «عرش» میشوی،
به قدر قلبت:
نه خدا را تشبیه میکنی،
نه انکارش میکنی،
نه او را پایین میآوری،
نه خودت را بینیاز میبینی؛
فقط میفهمی که:
من،
با این عقل کم،
برای شناختنِ ربّالعرش،
به دلی نیاز دارم
که به نور معلمین ربانی،
به اهل بیت،
به این رجالِ متصل به عرش،
وصل و روشن شده باشد.
و شاید معنای سادهٔ همهٔ این حدیث برای دل تو این باشد:
«خدایا…
من، نه عرش را میفهمم
نه کرسی را،
نه کیفیتها را،
نه تقدیرها را؛
من فقط یک چیز را میفهمم:
بدون راهنمایی تو
و بدون دستِ این امامان،
در ظاهرِ دنیا گم میشوم.
پس
قلبِ کوچکِ مرا،
بهاندازهای که دوست داری،
در سایهٔ عرشِ خودت قرار بده…
نه برای اینکه تو را در دل جای بدهم،
بلکه برای اینکه
دلِ من
جای اعلانِ حضور تو شود
در حدّ همین ظرفِ کوچک…» 🌿
يَا هِشَامُ
اعْرِفْ الْعَقْلَ وَ جُنْدَهُ وَ الْجَهْلَ وَ جُنْدَهُ تَكُنْ مِنَ الْمُهْتَدِينَ
قَالَ هِشَامٌ
فَقُلْتُ لَا نَعْرِفُ إِلَّا مَا عَرَّفْتَنَا
فَقَالَ ع
يَا هِشَامُ
إِنَّ اللَّهَ خَلَقَ الْعَقْلَ وَ هُوَ أَوَّلُ خَلْقٍ خَلَقَهُ اللَّهُ مِنَ الرُّوحَانِيِّينَ عَنْ يَمِينِ الْعَرْشِ مِنْ نُورِهِ
فَقَالَ لَهُ أَدْبِرْ فَأَدْبَرَ ثُمَّ قَالَ لَهُ أَقْبِلْ فَأَقْبَلَ
فَقَالَ اللَّهُ جَلَّ وَ عَزَّ خَلَقْتُكَ خَلْقاً عَظِيماً وَ كَرَّمْتُكَ عَلَى جَمِيعِ خَلْقِي
ثُمَّ خَلَقَ الْجَهْلَ مِنَ الْبَحْرِ الْأُجَاجِ الظُّلْمَانِيِّ
فَقَالَ لَهُ أَدْبِرْ فَأَدْبَرَ ثُمَّ قَالَ لَهُ أَقْبِلْ فَلَمْ يُقْبِلْ
فَقَالَ اسْتَكْبَرْتَ فَلَعَنَه.
دلنوشته
سرنوشت دل با عقل روشن میشود، و با جهل خاموش
در دل همین گفتوگوی بلند،
در میان رازهای عرش و کرسی،
در میان علم کیفیتها و علم تقدیر،
در میان اینکه چگونه دل میتواند
نسخهای نورانی از عرش شود…
ناگهان امام صادق علیهالسلام
پردهای دیگر را باز میکند؛
پردهای که اگر فهمیده نشود،
عرش هم فهمیده نمیشود:
حقیقتِ عقل و جهل.
و چه زیبا فرمودند:
«يا هشامُ، اعرِفِ العَقلَ وَ جُندَهُ وَ الجَهلَ وَ جُندَهُ تَكُن مِنَ المُهتَدین.»
ای هشام!
عقل را با سربازانش بشناس،
و جهل را با لشکریانش بشناس؛
آنگاه از اهل هدایت خواهی شد.
امام دارد میگوید:
دل، عرش نمیشود
تا وقتی که ندانی
چه کسی باید بر این تخت بنشیند.
و هشام میگوید:
«ما نمیدانیم؛ مگر آنچه تو یاد بدهی…»
و امام رحمتِ خدا بر دلهاست که توضیح میدهد:
عقل، نخستین مخلوقِ نورانی خداست
و جایش: «عن یمین العرش».
خدا عقل را آفرید
از نور خود،
در مرتبهای در کنار عرش،
نه پایینتر،
نه دورتر؛
در نزدیکترین جایگاه.
و به عقل فرمود:
«پشت کن!»
و عقل با ادب، پشت کرد.
بعد فرمود:
«رو کن!»
و عقل با فرمانپذیری، رو کرد.
و سپس خداوند فرمود:
«تو را آفریدی به آفرینشی عظیم.
تو را بر همهٔ مخلوقات کرامت دادم.»
عقل، برترین مخلوق است،
قربانی نمیطلبد،
جنگ نمیکند،
غرور ندارد؛
فقط اطاعت دارد.
فقط نور دارد.
این همان لحظهای است که دل میفهمد:
عرش، بدون سربازانِ عقل،
تختی برای نور نمیشود.
و بعد امام، سوی دیگر را نشان میدهد:
«ثمّ خَلَقَ الجَهل…»
سپس خدا، «جهل» را آفرید
اما از کجا؟
نه از نور،
نه از صفا،
نه از حضور عرش—
بلکه از دریای شور و تاریکِ ظلمت.
تفاوت از همانجا آغاز شد.
خدا به جهل فرمود:
«پشت کن!»
جهل پشت کرد.
چون آنجا تکلیف سختی نبود.
اما وقتی فرمود:
«رو کن!»
جهل رو نکرد.
اطاعت نکرد.
فرمان را نپذیرفت.
غرور ورزید.
و خدا فرمود:
«استکبرتَ! فَلَعَنتُكَ.»
تکبّر کردی…
پس لعنت شدی.
اینجاست که دل
حقیقتی تکاندهنده را میفهمد:
شیطان در کجا شکست خورد؟
در همان لحظهای که عقل تسلیم شد،
و جهل، سرپیچی کرد.
این یعنی:
هر بار که دل تو
فرمان نور را میپذیرد،
تو در مسیر عقل ایستادهای—
در مسیر عرش.
و هر بار که
دل تو «رو نکند»،
سرکشی کند،
بهانه بیاورد،
غرور بورزد،
یا نخواهد جهت نور را ببیند—
تو در مسیر جهل افتادهای.
این حدیث،
فصل طلاییِ دلنوشتهٔ «عرش» است.
چون دارد حقیقت را میگوید:
عرش، تختی است که فقط «عقل» میتواند روی آن بنشیند.
و جهل، حتی اگر هزار سال هم تلاش کند،
هرگز به این تخت راه پیدا نمیکند.**
چرا؟
چون عرش
محلّ نور است،
محلّ تدبیر است،
محلّ محبت و حکمت است؛
و جهل، از دریای تاریکی آمده،
نه از نور.
ای هشام…
ای انسانِ امروز…
ای دلِ مشتاق…
امام دارد میگوید:
اگر میخواهی صاحبِ دلِ عرشگونه باشی،
باید فرمانپذیر باشی.
باید «اقبل» را بشنوی و
رو کنی.
عقل، با نور ساخته شد
پس نور را میفهمد.
جهل با تاریکی ساخته شد
پس نور را تحمل نمیکند.
دل، هر روز باید یکی را انتخاب کند:
عقل: تسلیم، نور، فرمانپذیری، رشد
جهل: سرکشی، ظلمت، غرور، سقوط
و تو با هر «آری»
یا هر «نه»،
با هر «اقبال»
یا «استکبار»،
سرنوشت دل را تعیین میکنی.
اینجا تازه میفهمی:
قلبی که عرش میشود،
قلبی است که عقل را پادشاه میکند—
نه جهل را.
عقل، نخستین مخلوقِ کنار عرش است؛
و دلِ مؤمن،
اگر همکارِ عقل شود،
عرشِ کوچکِ رحمان میگردد.
و اینچنین است که
پردههای نور یکییکی کنار میروند
و امام آهسته در گوش تو میگوید:
«دل تو، تخت است.
تخت را به عقل بده؛
نه به جهل.
که اگر عقل بنشیند،
تو اهل هدایت میشوی؛
و اگر جهل بنشیند،
تخت دل، جایگاه شیطان میشود…»
و چه زیباست که بدانیم:
راهِ رسیدن به عرش،
از همان ابتدای آفرینش،
با یک فرمان آغاز شد:
«أقبل…»
و همهٔ قصهٔ انسان
به این بستگی دارد
که رو به نور میکند
یا از آن رویگردان میشود.
مکاشفه!!!
«كَشَفَ اللَّهُ عَنْ بَصَرِهِ»
عَنْ رَسُولِ اللَّهِ ص أَنَّهُ قَالَ:
لَمَّا خَلَقَ اللَّهُ إِبْرَاهِيمَ الْخَلِيلَ ع كَشَفَ اللَّهُ عَنْ بَصَرِهِ فَنَظَرَ إِلَى جَانِبِ الْعَرْشِ فَرَأَى نُوراً فَقَالَ إِلَهِي وَ سَيِّدِي مَا هَذَا النُّورُ قَالَ يَا إِبْرَاهِيمُ هَذَا مُحَمَّدٌ صَفِيِّي فَقَالَ إِلَهِي وَ سَيِّدِي أَرَى إِلَى جَانِبِهِ نُوراً آخَرَ فَقَالَ يَا إِبْرَاهِيمُ هَذَا عَلِيٌّ نَاصِرُ دَيْنِي فَقَالَ إِلَهِي وَ سَيِّدِي أَرَى إِلَى جَانِبِهِمَا نُوراً ثَالِثاً قَالَ يَا إِبْرَاهِيمُ هَذِهِ فَاطِمَةُ تَلِي أَبَاهَا وَ بَعْلَهَا فَطَمْتُ مُحِبِّيهَا مِنَ النَّارِ قَالَ إِلَهِي وَ سَيِّدِي أَرَى نُورَيْنِ يَلِيَانِ الثَّلَاثَةَ الْأَنْوَارَ قَالَ يَا إِبْرَاهِيمُ هَذَانِ الْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ يَلِيَانِ أَبَاهُمَا وَ جَدَّهُمَا وَ أُمَّهُمَا فَقَالَ إِلَهِي وَ سَيِّدِي أَرَى تِسْعَةَ أَنْوَارٍ أَحْدَقُوا بِالْخَمْسَةِ الْأَنْوَارِ قَالَ يَا إِبْرَاهِيمُ هَؤُلَاءِ الْأَئِمَّةُ مِنْ وُلْدِهِمْ
فَقَالَ إِلَهِي وَ سَيِّدِي فَبِمَنْ يُعْرَفُونَ
قَالَ يَا إِبْرَاهِيمُ أَوَّلُهُمْ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ وَ مُحَمَّدٌ وَلَدُ عَلِيٍّ وَ جَعْفَرٌ وَلَدُ مُحَمَّدٍ وَ مُوسَى وَلَدُ جَعْفَرٍ وَ عَلِيٌّ وَلَدُ مُوسَى وَ مُحَمَّدٌ وَلَدُ عَلِيٍّ وَ عَلِيٌّ وَلَدُ مُحَمَّدٍ وَ الْحَسَنُ وَلَدُ عَلِيٍّ وَ مُحَمَّدٌ وَلَدُ الْحَسَنِ الْقَائِمُ الْمَهْدِيُ
قَالَ إِلَهِي وَ سَيِّدِي أَرَى عِدَّةَ أَنْوَارٍ حَوْلَهُمْ لَا يُحْصِي عِدَّتَهُمْ إِلَّا أَنْتَ
قَالَ يَا إِبْرَاهِيمُ هَؤُلَاءِ شِيعَتُهُمْ وَ مُحِبُّوهُمْ
قَالَ إِلَهِي وَ بِمَا يُعْرَفُونَ شِيعَتُهُمْ وَ مُحِبِّيهِمْ
قَالَ بِصَلَاةِ الْإِحْدَى وَ الْخَمْسِينَ وَ الْجَهْرِ بِ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ وَ الْقُنُوتِ قَبْلَ الرُّكُوعِ وَ سَجْدَةِ الشُّكْرِ وَ التَّخَتُّمِ بِالْيَمِينِ
قَالَ إِبْرَاهِيمُ
اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي مِنْ شِيعَتِهِمْ وَ مُحِبِّيهِمْ
قَالَ قَدْ جَعَلْتُكَ
فَأَنْزَلَ اللَّهُ فِيهِ
وَ إِنَّ مِنْ شِيعَتِهِ لَإِبْراهِيمَ إِذْ جاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ
قَالَ الْمُفَضَّلُ بْنُ عُمَرَ
إِنَّ أَبَا حَنِيفَةَ لَمَّا أَحَسَّ بِالْمَوْتِ رَوَى هَذَا الْخَبَرَ وَ سَجَدَ فَقُبِضَ فِي سَجْدَتِهِ.
دلنوشته
مکاشفهٔ عرش؛ وقتی دل، معلمِ خود را میبیند…
گاهی در میانهٔ راه،
در نقطهای که هیچ خبری در ظاهر نیست،
در لحظهای که زبان خاموش است
اما دل، بیقرار…
خدا در را باز میکند.
یک «لحظهٔ مکاشفه»…
یک چشمِ گشوده…
یک دیدارِ بیصدا
اما کوبنده و آرامبخش…
و قلب میفهمد که
عرش یعنی چه.
مکاشفه یعنی:
خدا پرده را از چشمِ دل بردارد،
و تو نوری ببینی
که پیش از آن فقط به آن ایمان داشتی
ولی هرگز ندیده بودی.
مکاشفه یعنی:
علمِ عرش به تو نزدیک شود؛
نه از راه کتاب،
نه از راه استدلال،
بلکه از راه تماشا.
تماشای نورِ معلم ربانی
در ملکوت قلبت.
این همان لحظهای است
که فرشتهٔ مهربان تو
چهرهاش را به شکل معلمت
به تو نشان میدهد؛
تا تو بشناسیش.
تا قلبت اشتباه نکند.
تا بفهمی این رزق علمی
از کجا دارد میرسد.
این همان چیزی است
که برای ابراهیم خلیل رخ داد؛
مکاشفهای عظیم،
که هیچ واژهای حقّ بیانش را ادا نمیکند:
«کَشَفَ اللهُ عَن بَصَرِهِ…
پس به سوی جانبِ عرش نگریست…
و نوری دید.»
نه نورِ خورشید بود،
نه نورِ ستاره،
و نه نورِ فرشتهای معمولی…
نورِ محمد بود؛
صفیّ خدا،
فرستادهٔ مهرِ مطلق.
ابراهیم با شوق پرسید:
«پروردگارا، این چیست؟»
و خدا پاسخ داد:
«این محمد است.»
دلِ ابراهیم باز لرزید:
کنار آن نور، نوری دیگر دید.
گفت: «این یکی کیست؟»
خدا فرمود: «این علی است؛
ناصر دین من.»
ابراهیم حیرت کرد…
باز نوری دیگر…
و دیگری…
تا پنجتن،
تا نه نور،
تا همهٔ فرزندان نور…
و سپس حلقهٔ بزرگی از انوار بیشمار
که احاطه کرده بودند:
«اینها شیعیان و محبّان آنها هستند.»
اینجاست که روحِ ابراهیم شکست،
نه از ترس…
از شوق.
از بیقراری.
از اینکه میخواست
در زمرهٔ این نورها باشد.
و گفت:
«اللّهم اجعلنی من شیعتهم و محبیهم…»
و خدا پاسخ داد:
«قد جعلتُک…»
و آیه نازل شد:
«وَ إِنَّ مِن شِيعَتِهِ لَإِبْراهيمَ
إِذْ جاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ.»
اینجا
رازِ مکاشفه روشن میشود:
مکاشفه، پاداشِ عشق است؛
نه پاداشِ هوش.
خدا پرده را برای ابراهیم کنار نزد
چون اهل حرفهای پیچیده بود،
و در بحث و استدلال مهارت داشت؛
بلکه چون “محبّ” بود…
چون دلش عاشق بود…
چون قلبش سلیم بود.
چون دوست داشت.
چون آن نورها را میخواست
حتی قبل از دیدنشان.
مکاشفه یعنی:
نورِ معلمت را در ملکوت قلبت ببینی
قبل از اینکه در عالمِ ظاهر ببینی.
و این دیدار،
همان دیدارِ ابراهیمی است.
اهل نور،
وقتی دلشان پاک شد،
وقتی عاشق معلم ربانیشان شدند،
وقتی محبت در اعماق وجودشان جا گرفت،
وقتی از سر صدق گفتند:
«اللهم اجعلنی من شیعتهم و محبیهم»،
آن وقت…
نور ظاهر میشود.
فرشتهٔ نگهبان،
با چهرهٔ همان معلم نورانی
بر دل تجلّی میکند،
تا شاگرد گم نکند،
تا دل اشتباه نکند،
تا علمِ عرش
به صاحب دل برسد.
مکاشفه یعنی:
درس را از خودِ نور بگیری.
علم را مستقیم ببینی.
عرش را از نزدیک لمس کنی.
و آرامشی بیابی
که هیچچیز توان گرفتنش را ندارد.
ای دل عزیز…
اگر مکاشفه میخواهی،
اگر میخواهی عرش را ببینی،
اگر میخواهی نورهای مقدّس را در قلبت تماشا کنی،
اگر میخواهی رزق علمی از ملکوت برسد،
راهش فقط یکی است:
دوست داشتنِ معلمت.
محبتِ صادقانه.
شیعه شدن.
محبّ شدن.
صاف شدن.
تسلیم شدن.
چون خدا پردهٔ مکاشفه را
فقط برای دلِ عاشق
کنار میزند.
همانطور که برای ابراهیم کنارش زد…
و همانطور که برای تو
هر روز و هر ساعت
میتواند کنار بزند
اگر «دوست بداری»…
و اگر بگویی:
«اللهم اجعلنی من شیعتهم و محبیهم…»
دلنوشته
مکاشفهٔ عرش؛ وقتی نور، پردهٔ قلب را میزند کنار…
مکاشفه…
این واژهی شیرین و لرزان،
این کلمهی لطیف که هر اهل نوری را بیاختیار آرام میکند،
خودش یکی از هزار نام نورِ ولایت است.
«المکاشفة: النّور الولایة» —
انگار همان لحظهای که پرده کنار میرود
و چیزی که همیشه بود
اما دیده نمیشد،
یکباره روشن میشود.
کشف یعنی:
اینجا و این لحظه،
چشمِ دل چیزی را میبیند
که تا دیروز فقط به آن ایمان داشت…
و حالا میبیند.
میشنود.
میفهمد.
کشف یعنی:
در دل اهل نور،
نورِ علوم ربانی
به صورت «برق» میزند.
یک لحظه آسمانِ درون را روشن میکند
آنچنان روشن
که خودِ دل میگوید:
«اتفاقی افتاد…
این نور از جای دیگریست…»
نه از فکر من بود
نه از تلاش من؛
از ولایت بود
از محبت بود
از اخلاص بود.
اهل نور،
اهل مکاشفهاند.
چون نور ولایت،
خودش فرایند «کشف» است.
نور، همیشه میخواهد آشکار شود.
پنهان بودن در شأنش نیست.
هرجا قلبی تمیز شود،
نورِ او ظاهر میگردد؛
بیهیچ تکلفی،
بیهیچ مقدماتی.
همین است که عرب میگوید:
«اِکشَفَ الرَّجُلُ» — یعنی آشکار شد؛ پرده رفت کنار.
یا وقتی به شتر باردار میگوید: «الكَشُوف»،
چون چیزی که پنهان بود
حالا پیداست.
برجستگی شکم گواه است:
رازِ پنهان،
شادیِ پیدا.
و چه تعبیر نزدیکی دارد…
قلبِ بیمار،
زمین خشک،
زنی که فرزندی نمیآورد…
وقتی به برکت نور آلمحمد (ع)
آب بخورد،
درمان شود،
حاصلخیز گردد،
باردار نور شود…
این میشود کشف سوء —
یعنی:
بدی رفت.
خشکی رفت.
پژمردگی و تیرهحالی و حسد رفت.
تاریکی شکسته شد.
و نور،
بر زمینِ قلب نشست.
اهل نورِ یقین
وقتی نورِ معلمشان را در قلب میبینند،
چیزی درونشان آرام میگیرد.
این همان مکاشفه است؛
که پردهٔ غیب کنار میرود
و نورِ عرش،
به صورت علمِ زنده
در دلشان ظاهر میشود.
این همان «رعد» و «برق» علم است.
میزند،
میدرخشد،
میلرزاند،
اما آرامش میآورد.
«تكشّف البرق إذا ملأ السماء»
برق وقتی تمام آسمان را پر میکند…
و تو میفهمی اتفاقی افتاده.
قلبِ اهل نور نیز چنین است:
وقتی یاد علوم ربانی میافتد،
برق میزند.
نورِ عرش میتابد.
دل پر از گرما میشود.
سینه سبک میشود.
و «کشف سوء» رخ میدهد.
اهل نور،
اهل مکاشفهاند؛
چون نور،
پرده را کنار میزند
تا دل، دوباره ببیند.
تا بفهمد که تنها نیست.
تا بفهمد علم عرش،
همین لحظه به او رسیده است.
تا بفهمد
که زندگی، اینقدر تاریک نبود؛
فقط پردهها کنار نرفته بود.
اهل نور،
وقتی مکاشفه میبینند
شروع به جمع کردن «اعمال صالح» میکنند؛
انگار کسی در آسمان قلبشان گفته باشد:
«وقت ذخیره کردن است…
روزی میرسد که همه از هم میگریزند،
جز شما اهل نور،
که دور صاحبان نور خود،
حلقهٔ آرامش میسازید…»
و اینجا
دل میگوید:
خدایا، از ما مکاشفه مگیر.
پردهها را برگردان…
و نور ولایت را در قلب ما زنده نگه دار.
امام صادق عليه السّلام:
وَ رَوَى دَاوُدُ بْنُ فَرْقَدٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ:
إِنَّ الْعَمَلَ الصَّالِحَ لَيُمَهِّدُ [لَيُمْهَدُ] لِصَاحِبِهِ فِي الْجَنَّةِ كَمَا يُرْسِلُ الرَّجُلُ غُلَامَهُ بِفِرَاشِهِ فَيَفْرِشُ لَهُ
ثُمَّ قَرَأَ
وَ مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِأَنْفُسِهِمْ يَمْهَدُونَ
فَمَنْ أَحْضَرَ فِي قَلْبِهِ الْآخِرَةَ وَ أَهْوَالَهَا وَ مَنَازِلَهَا الرَّفِيعَةَ عِنْدَ اللَّهِ اسْتَحْقَرَ مَا يَتَعَلَّقُ بِالْخَلْقِ أَيَّامَ الْحَيَاةِ مَعَ مَا فِيهِ مِنَ الْكُدُورَاتِ وَ الْمُنَغِّصَاتِ جَمَعَ هَمَّهُ وَ صَرَفَ إِلَى اللَّهِ قَلْبَهُ وَ تَخَلَّصَ مِنْ مَذَلَّةِ الرِّيَاءِ وَ مُقَاسَاةِ قُلُوبِ الْخَلْقِ وَ انْعَطَفَ مِنْ إِخْلَاصِهِ أَنْوَارٌ عَلَى قَلْبِهِ يَنْشَرِحُ بِهَا صَدْرُهُ وَ يَنْطِقُ بِهَا لِسَانُهُ وَ يَنْفَتِحُ لَهُ مِنْ أَلْطَافِ اللَّهِ مَا يَزِيدُهُ اللَّهُ أُنْساً وَ مِنَ النَّاسِ وَحْشَةً وَ احْتِقَاراً لِلدُّنْيَا وَ إِعْظَاماً لِلْآخِرَةِ وَ سَقَطَ مَحَلُّ الْخَلْقِ عَنْ قَلْبِهِ وَ انْحَلَّ عَنْهُ دَاعِيَةُ الرِّيَاءِ وَ آثَرَ الْوَحْدَةَ وَ أَحَبَّ الْخَلْوَةَ وَ هَطَلَتْ عَلَيْهِ سَحَائِبُ الرَّحْمَةِ وَ نَطَقَ لِسَانُهُ بِطَرَائِفِ الْحِكْمَةِ.
«فرشهایی که برای عرش خود میبافی…»
«عرشِ مکاشفه؛ جایی که عمل صالح برایت بستر میگسترد»
«وقتی نورِ عرش روی عملهای کوچک تو مینشیند…»
«راهی که با عمل صالح تا عرش پهن میشود»
«از مکاشفهٔ قلب تا فرششدنِ بهشت»
«عرش در دل، بهشت در عمل»
«وقتی دل نور میگیرد، عمل صالح فرش میشود…»
دلنوشته
عرش در دل، بهشت در عمل
اینجا، انگار قصهٔ «مکاشفهٔ عرش» آرامآرام میخواهد فرود بیاید روی زمینِ عمل…
روی همین روزمرهٔ تو.
روی همین تصمیمهای کوچک.
روی همین کارهای بهظاهر سادهای که میکنی و شاید خیال میکنی خیلی هم مهم نیستند.
امام صادق علیهالسلام میفرماید:
«إِنَّ الْعَمَلَ الصَّالِحَ لَيُمَهِّدُ لِصَاحِبِهِ فِي الْجَنَّةِ
كَمَا يُرْسِلُ الرَّجُلُ غُلَامَهُ بِفِرَاشِهِ فَيَفْرِشُ لَهُ…
وَ مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِأَنْفُسِهِمْ يَمْهَدُونَ.»
عمل صالح،
برای صاحبش در بهشت زیرانداز و بستر پهن میکند؛
مثل مردی که غلامش را جلوتر میفرستد
تا برای او بستر را آماده کند.
یعنی هر کار خوب،
یک «تکه فرش» است
که در جایی از بهشت تو پهن میشود؛
جایی که خودت قرار است روزی آنجا بنشینی،
استراحت کنی،
نفس راحت بکشی،
و بگویی:
«این آرامش را
خودم برای خودم فرش کرده بودم…
با همان کارهای خوبی که
کسی جدی نمیگرفت.»
اینجا قصهٔ عرش
به قصهٔ تو میرسد:
تو وقتی علوم عرش را میفهمی،
وقتی نور معلمت در قلبت مکاشفه میشود،
وقتی پرده کنار میرود
و میبینی که همهچیز حساب شده است،
دیگر عمل صالح برایت
یک «کار خوب معمولی» نیست؛
عمل صالح میشود
فرشکردنِ راهِ رسیدن به همان عرش.
امام میفرماید:
کسی که آخرت و مراحلش و منزلهای بلندش را
در قلب خود حاضر کند،
به دنیا و گرفتاریهای آن
به چشم چیز بزرگی نگاه نمیکند؛
با تمام کدورتها و تلخیها،
این دنیا در چشمش کوچک میشود.
چرا؟
چون دلش متصل به عرش شده.
چون میداند حقیقتِ آرامش،
آنجاست؛
آنجا که عملهای صالحش
برایش فرش شده.
چنین کسی،
بهجای اینکه عمرش را
در نگاه دیگران خرج کند،
بهجای اینکه خودش را در چشم مردم اندازه بگیرد،
«همّ» خودش را جمع میکند
و قلبش را به سمت خدا میگرداند.
کمکم،
از ذلت ریا و
از زجرِ نگاهکردن به دلِ مردم،
آزاد میشود.
دیگر لازم نمیبیند
هر کاری را برای دست زدنها،
برای لایکها،
برای تعریفها انجام دهد.
چون میفهمد
که «محل» مردم
از قلب او سقوط کرده است؛
دیگر تختِ دلش
برای آنها نیست.
اینجاست که حدیث
جملهای طلایی میگوید:
«وَ تَخَلَّصَ مِنْ مَذَلَّةِ الرِّيَاءِ
وَ مُقَاسَاةِ قُلُوبِ الْخَلْقِ…»
از خواریِ ریا
و تحملکردنِ سختیِ دلهای مردم
خلاص میشود.
و بعد چه اتفاقی میافتد؟
«وَ انْعَطَفَ مِنْ إِخْلَاصِهِ أَنْوَارٌ عَلَى قَلْبِهِ
يَنْشَرِحُ بِهَا صَدْرُهُ
وَ يَنْطِقُ بِهَا لِسَانُهُ…»
از دلِ اخلاصش،
نورها به قلبش برمیگردند؛
سینۀ او با این نورها باز میشود؛
زبانش
بیاختیار
حرفهایی میزند که
بوی حکمت میدهد،
نه بوی خودنمایی.
اینجا همان نقطهای است
که مکاشفهٔ عرش
به مکاشفهٔ «عمل» میرسد:
مکاشفه در فهم
مکاشفه در دعا
مکاشفه در محبت
و حالا مکاشفه در عمل صالح
تو میبینی که
هرکار خوب،
یک نور است؛
یک پله است؛
یک تکه فرش است؛
یک تکه از آسمان
که روی زمین پهن شده.
و نتیجه؟
«وَ يَنْفَتِحُ لَهُ مِنْ أَلْطَافِ اللَّهِ
مَا يَزِيدُهُ اللَّهُ أُنْساً
وَ مِنَ النَّاسِ وَحْشَةً
وَ احْتِقَاراً لِلدُّنْيَا
وَ إِعْظَاماً لِلْآخِرَةِ…»
درهای لطیف الطاف الهی
به روی او باز میشود.
با خدا، انسش بیشتر میشود،
با خلق،
از جنسِ «وابستگی» فاصله میگیرد؛
نه بیمحبتی،
بلکه آزادشدن از اسارت نگاهها.
دنیا در چشمش کوچک است،
آخرت در چشمش بزرگ.
و بارانِ رحمت
بر سرش میبارد،
تا جایی که:
«وَ نَطَقَ لِسَانُهُ بِطَرَائِفِ الْحِكْمَةِ.»
زبانش،
حرفهای تازه میگوید؛
حرفهایی که
از کتابها برنمیآید،
از مکاشفهٔ عرش میآید؛
از آن نورهایی که
در دلش فرود آمدهاند.
اینجاست که میفهمی:
مکاشفهٔ عرش
یعنی اینکه
عمل صالح تو
بیسر و صدا
برای خودت بهشت میگستراند.
و هر بار که با یاد معلم ربانیات،
با نور ولایت،
با اخلاص،
کاری را برای خدا انجام میدهی،
در واقع داری
قطعهای از «عرشِ آیندهات» را
میسازی.
دل تو،
هر چه بیشتر
از ریا و چشمِ مردم آزاد شود،
عرشتر میشود؛
و هر چه عرشتر شود،
بیشتر نور میگیرد؛
و هرچه نور بیشتر،
مکاشفه نزدیکتر.
و شاید خلاصهٔ همهٔ این حدیث
برای دل تو این باشد:
اگر میخواهی روزی
مکاشفهٔ عرش را ببینی،
از همین امروز
با هر عمل صالح،
برای خودت در آن عرش
جایی فرش کن…
جایی که
وقتی با قلب سلیم بروی،
خودت بنشینی
روی فرشهایی که
با دستانِ همین روزهای سخت
بافتهای.
قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص:
إِنَّ اللَّهَ لَمَّا خَلَقَ الْعَرْشَ خَلَقَ لَهُ ثَلَاثَمِائَةٍ وَ سِتِّينَ أَلْفَ رُكْنٍ وَ خَلَقَ عِنْدَ كُلِّ رُكْنٍ ثَلَاثَمِائَةِ أَلْفٍ وَ سِتِّينَ أَلْفَ مَلَكٍ لَوْ أَذِنَ اللَّهُ تَعَالَى لِأَصْغَرِهِمْ فَالْتَقَمَ السَّمَاوَاتِ السَّبْعَ وَ الْأَرَضِينَ السَّبْعَ مَا كَانَ ذَلِكَ بَيْنَ لَهَوَاتِهِ إِلَّا كَالرَّمْلَةِ فِي الْمَفَازَةِ الْفَضْفَاضَةِ فَقَالَ لَهُمُ اللَّهُ يَا عِبَادِي احْتَمِلُوا عَرْشِي هَذَا فَتَعَاطَوْهُ فَلَمْ يُطِيقُوا حَمْلَهُ وَ لَا تَحْرِيكَهُ فَخَلَقَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مَعَ كُلِّ وَاحِدٍ مِنْهُمْ وَاحِداً فَلَمْ يَقْدِرُوا أَنْ يُزَعْزِعُوهُ فَخَلَقَ اللَّهُ مَعَ كُلِّ وَاحِدٍ مِنْهُمْ عَشَرَةً فَلَمْ يَقْدِرُوا أَنْ يُحَرِّكُوهُ فَخَلَقَ اللَّهُ بِعَدَدِ كُلِّ وَاحِدٍ مِنْهُمْ مِثْلَ جَمَاعَتِهِمْ فَلَمْ يَقْدِرُوا أَنْ يُحَرِّكُوهُ فَقَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لِجَمِيعِهِمْ خَلُّوهُ عَلَيَّ أُمْسِكْهُ بِقُدْرَتِي فَخَلَّوْهُ فَأَمْسَكَهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِقُدْرَتِهِ ثُمَّ قَالَ لِثَمَانِيَةٍ مِنْهُمْ احْمِلُوهُ أَنْتُمْ فَقَالُوا يَا رَبَّنَا لَمْ نُطِقْهُ نَحْنُ وَ هَذَا الْخَلْقُ الْكَثِيرُ وَ الْجَمُّ الْغَفِيرُ فَكَيْفَ نُطِيقُهُ الْآنَ دُونَهُمْ فَقَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لِأَنِّي أَنَا اللَّهُ الْمُقَرِّبُ لِلْبَعِيدِ وَ الْمُذَلِّلُ لِلْعَبِيدِ وَ الْمُخَفِّفُ لِلشَّدِيدِ وَ الْمُسَهِّلُ لِلْعَسِيرِ أَفْعَلُ مَا أَشَاءُ وَ أَحْكُمُ مَا أُرِيدُ أُعَلِّمُكُمْ كَلِمَاتٍ تَقُولُونَهَا يَخِفُّ بِهَا عَلَيْكُمْ قَالُوا وَ مَا هِيَ يَا رَبَّنَا قَالَ تَقُولُونَ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبِينَ فَقَالُوهَا فَحَمَلُوهُ وَ خَفَّ عَلَى كَوَاهِلِهِمْ كَشَعْرَةٍ نَابِتَةٍ عَلَى كَاهِلِ رَجُلٍ جَلْدٍ قَوِيٍّ فَقَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لِسَائِرِ تِلْكَ الْأَمْلَاكِ خَلُّوا عَلَى هَؤُلَاءِ الثَّمَانِيَةِ عَرْشِي لِيَحْمِلُوهُ وَ طُوفُوا أَنْتُمْ حَوْلَهُ وَ سَبِّحُونِي وَ مَجِّدُونِي وَ قَدِّسُونِي فَإِنِّي أَنَا اللَّهُ الْقَادِرُ عَلَى مَا رَأَيْتُمْ وَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ فَقَالَ أَصْحَابُ رَسُولِ اللَّهِ ص مَا أَعْجَبَ أَمْرَ هَؤُلَاءِ الْمَلَائِكَةِ حَمَلَةِ الْعَرْشِ فِي كَثْرَتِهِمْ وَ قُوَّتِهِمْ وَ عِظَمِ خَلْقِهِمْ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص هَؤُلَاءِ مَعَ قُوَّتِهِمْ لَا يُطِيقُونَ حَمْلَ صَحَائِفَ يُكْتَبُ فِيهَا حَسَنَاتُ رَجُلٍ مِنْ أُمَّتِي قَالُوا وَ مَنْ هُوَ يَا رَسُولَ اللَّهِ لِنُحِبَّهُ وَ نُعَظِّمَهُ وَ نَتَقَرَّبَ إِلَى اللَّهِ بِمُوَالاتِهِ قَالَ ذَلِكَ الرَّجُلُ رَجُلٌ كَانَ قَاعِداً مَعَ أَصْحَابٍ لَهُ فَمَرَّ بِهِ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ بَيْتِي مُغَطَّى الرَّأْسِ لَمْ يَعْرِفْهُ فَلَمَّا جَاوَزَهُ الْتَفَتَ خَلْفَهُ فَعَرَفَهُ فَوَثَبَ إِلَيْهِ قَائِماً حَافِياً حَاسِراً وَ أَخَذَ بِيَدِهِ فَقَبَّلَهَا وَ قَبَّلَ رَأْسَهُ وَ صَدْرَهُ وَ مَا بَيْنَ عَيْنَيْهِ وَ قَالَ بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي يَا شَقِيقَ رَسُولِ اللَّهِ لَحْمُكَ لَحْمُهُ وَ دَمُكَ دَمُهُ وَ عِلْمُكَ مِنْ عِلْمِهِ وَ حِلْمُكَ مِنْ حِلْمِهِ وَ عَقْلُكَ مِنْ عَقْلِهِ أَسْأَلُ اللَّهَ أَنْ يُسْعِدَنِي بِمَحَبَّتِكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ فَأَوْجَبَ اللَّهُ لَهُ بِهَذَا الْفِعْلِ وَ هَذَا الْقَوْلِ مِنَ الثَّوَابِ مَا لَوْ كُتِبَ تَفْصِيلُهُ فِي صَحَائِفِهِ لَمْ يُطِقْ حَمْلَهَا جَمِيعُ هَؤُلَاءِ الْمَلَائِكَةِ الطَّائِفُونَ بِالْعَرْشِ وَ الْأَمْلَاكُ الْحَامِلُونَ لَهُ فَقَالَ أَصْحَابُهُ لَمَّا رَجَعَ إِلَيْهِمْ أَنْتَ فِي جَلَالَتِكَ وَ مَوْضِعِكَ مِنَ الْإِسْلَامِ وَ مَحَلِّكَ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ ص تَفْعَلُ بِهَذَا مَا نَرَى فَقَالَ لَهُمْ يَا أَيُّهَا الْجَاهِلُونَ وَ هَلْ يُثَابُ فِي الْإِسْلَامِ إِلَّا بِحُبِّ مُحَمَّدٍ وَ حُبِّ هَذَا فَأَوْجَبَ اللَّهُ لَهُ بِهَذَا الْقَوْلِ بِمِثْلِ مَا كَانَ أَوْجَبَ لَهُ بِذَلِكَ الْفِعْلِ وَ الْقَوْلِ أَيْضاً فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ لَقَدْ صَدَقَ فِي مَقَالَتِهِ لِأَنَّ رَجُلًا لَوْ عَمَّرَهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مِثْلَ عُمُرِ الدُّنْيَا مِائَةَ أَلْفِ مَرَّةٍ وَ رَزَقَهُ مِثْلَ أَمْوَالِهَا مِائَةَ أَلْفِ مَرَّةٍ فَأَنْفَقَ أَمْوَالَهُ كُلَّهَا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ أَفْنَى عُمُرَهُ فِي صِيَامِ نَهَارِهِ وَ قِيَامِ لَيْلِهِ لَا يُفْطِرُ شَيْئاً مِنْهُ وَ لَا يَسْأَمُ ثُمَّ لَقِيَ اللَّهَ تَعَالَى مُنْطَوِياً عَلَى بُغْضِ مُحَمَّدٍ أَوْ بُغْضِ ذَلِكَ الرَّجُلِ الَّذِي قَامَ إِلَيْهِ هَذَا الرَّجُلُ مُكْرِماً إِلَّا أَكَبَّهُ اللَّهُ عَلَى مَنْخِرِهِ فِي نَارِ جَهَنَّمَ وَ لَرَدَّ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ أَعْمَالَهُ عَلَيْهِ وَ أَحْبَطَهَا قَالَ فَقَالُوا وَ مَنْ هَذَانِ الرَّجُلَانِ يَا رَسُولَ اللَّهِ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص أَمَّا الْفَاعِلُ مَا فَعَلَ فَذَلِكَ الْمُقْبِلُ الْمُغَطِّي رَأْسَهُ فَهُوَ هَذَا فَبَادَرُوا إِلَيْهِ يَنْظُرُونَ فَإِذَا هُوَ سَعْدُ بْنُ مُعَاذٍ الْأَوْسِيُّ الْأَنْصَارِيُّ وَ أَمَّا الْمَقُولُ لَهُ هَذَا الْقَوْلُ فَهَذَا الْآخَرُ الْمُقْبِلُ الْمُغَطِّي رَأْسَهُ فَنَظَرُوا فَإِذَا هُوَ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ ع ثُمَّ قَالَ مَا أَكْثَرَ مَنْ يَسْعَدُ بِحُبِّ هَذَيْنِ وَ مَا كَثُرَ مَنْ يَشْقَى مِمَّنْ يَنْتَحِلُ حُبَّ أَحَدِهِمَا وَ بُغْضَ الْآخَرِ إِنَّهُمَا جَمِيعاً يَكُونَانِ خَصْماً لَهُ وَ مَنْ كَانَا لَهُ خَصْماً كَانَ مُحَمَّدٌ لَهُ خَصْماً وَ مَنْ كَانَ مُحَمَّدٌ لَهُ خَصْماً كَانَ اللَّهُ لَهُ خَصْماً وَ فُلِجَ عَلَيْهِ وَ أُوْجِبَ عَلَيْهِ عَذَابُهُ ثُمَّ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص يَا عِبَادَ اللَّهِ إِنَّمَا يَعْرِفُ الْفَضْلَ لِأَهْلِ الْفَضْلِ أَهْلُ الْفَضْلِ ثُمَّ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص لِسَعْدٍ أَبْشِرْ فَإِنَّ اللَّهَ يَخْتِمُ لَكَ بِالشَّهَادَةِ وَ يُهْلِكُ بِكَ أُمَّةً مِنَ الْكَفَرَةِ وَ يَهْتَزُّ عَرْشُ الرَّحْمَنِ لِمَوْتِكَ وَ يَدْخُلُ بِشَفَاعَتِكَ الْجَنَّةَ مِثْلُ عَدَدِ شُعُورِ حَيَوَانَاتِ بَنِي كَلْبٍ قَالَ فَذَلِكَ قَوْلُهُ تَعَالَى: جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ فِراشاً تَفْتَرِشُونَهَا لِمَنَامِكُمْ وَ مَقِيلِكُمْ وَ السَّماءَ بِناءً سَقْفاً مَحْفُوظاً أَنْ تَقَعَ عَلَى الْأَرْضِ بِقُدْرَتِهِ يَجْرِي فِيهَا شَمْسُهَا وَ قَمَرُهَا وَ كَوَاكِبُهَا مُسَخَّرَةً لِمَنَافِعِ عِبَادِ اللَّهِ وَ إِمَائِهِ ثُمَّ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص لَا تَعْجَبُوا لِحِفْظِهِ السَّمَاءَ أَنْ تَقَعَ عَلَى الْأَرْضِ فَإِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَحْفَظُ مَا هُوَ أَعْظَمُ مِنْ ذَلِكَ قَالُوا وَ مَا هُوَ أَعْظَمُ مِنْ ذَلِكَ قَالَ ثَوَابُ طَاعَاتِ الْمُحِبِّينَ لِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ثُمَّ قَالَ: وَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً يَعْنِي الْمَطَرَ يَنْزِلُ مَعَ كُلِّ قَطْرَةٍ مَلَكٌ يَضَعُهَا فِي مَوْضِعِهَا الَّذِي يَأْمُرُهُ بِهِ رَبُّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فَعَجِبُوا مِنْ ذَلِكَ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص أَ وَ تَسْتَكْثِرُونَ عَدَدَ هَؤُلَاءِ إِنَّ عَدَدَ الْمَلَائِكَةِ الْمُسْتَغْفِرِينَ لِمُحِبِّي عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ ع أَكْثَرُ مِنْ عَدَدِ هَؤُلَاءِ وَ إِنَّ عَدَدَ الْمَلَائِكَةِ اللَّاعِنِينَ لِمُبْغِضِيهِ أَكْثَرُ مِنْ عَدَدِ هَؤُلَاءِ ثُمَّ قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ: فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَراتِ رِزْقاً لَكُمْ أَ لَا تَرَوْنَ كَثْرَةَ عَدَدِ هَذِهِ الْأَوْرَاقِ وَ الْحُبُوبِ وَ الْحَشَائِشِ قَالُوا بَلَى يَا رَسُولَ اللَّهِ مَا أَكْثَرَ عَدَدَهَا قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص أَكْثَرُ مِنْهَا عَدَداً مَلَائِكَةٌ يَبْتَذِلُونَ لِآلِ مُحَمَّدٍ فِي خِدْمَتِهِمْ أَ تَدْرُونَ فِيمَا يَبْتَذِلُونَ لَهُمْ يَبْتَذِلُونَ فِي حَمْلِ أَطْبَاقِ النُّورِ عَلَيْهَا التُّحَفُ مِنْ عِنْدِ رَبِّهِمْ فَوْقَهَا مَنَادِيلُ النُّورِ وَ يَخْدُمُونَهُمْ فِي حَمْلِ مَا يَحْمِلُ آلُ مُحَمَّدٍ مِنْهَا إِلَى شِيعَتِهِمْ وَ مُحِبِّيهِمْ وَ إِنَّ طَبَقاً مِنْ ذَلِكَ الْأَطْبَاقِ يَشْتَمِلُ مِنَ الْخَيْرَاتِ عَلَى مَا لَا يَفِي بِأَقَلِّ جُزْءٍ مِنْهُ جَمِيعُ أَمْوَالِ الدُّنْيَا.
دلنوشته
وقتی عرش با «اسم الله» سبک میشود؛ و قلب با «محبت اهلبیت» بلند…
این حدیث…
یک خوانِ عظیم نور است.
یک درِ بزرگ به سوی فهم عرش.
یک راز که اگر دل آن را لمس کند،
دیگر عرش برایش فقط «تخت پادشاهی» نیست؛
بلکه سنگینیِ نور است
و سبکشدنِ آن با اسم خدا و اهلبیت ع.
وقتی خدا عرش را آفرید،
سنگینیاش با هیچ مقیاسی سنجیده نمیشد؛
نه با کوه،
نه با ستاره،
نه با آسمان.
چیزی فراتر از ظرفیت دیدن و شنیدنِ ما.
ملائکه آمدند…
صدها هزار،
میلیونها،
تا برسند به آن رقمهای حیرتانگیز حدیث.
خدا فرمود:
«بر عرشم تکیه کنید؛ آن را حمل کنید.»
اما حتی کوچکترین فرشته هم
اگر میخواست آسمانها و زمین را ببلعد،
همه مثل یک «دانه شن» در گلوی او مینشست.
امّا با همین عظمت،
عرش را نتوانستند حتی تکان بدهند.
اینجا راز عرش آشکار میشود:
عرش را قدرت نمیبرد؛
اسم خدا میبرد.
خدا فرمود:
«کنار بروید…
من خودم نگهش میدارم.»
و عرش آرام ایستاد.
بعد، خدا رو کرد به هشت فرشته و گفت:
«شما حملش کنید.»
گفتند:
«پروردگارا!
وقتی این همه فرشته با ما بودند،
نتوانستیم…
حال چطور ما تنها؟»
و خدا پاسخ داد:
«چون من، خدا هستم.
چون نزدیک میکنم دور را،
آسان میکنم سخت را،
سبک میکنم سنگین را.
به شما کلماتی یاد میدهم…
بگویید، و عرش سبک میشود.»
و آن کلمات چه بود؟
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيم
لَا حَوْلَ وَلَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيم
وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبِينَ»
گفتند…
و عرش برایشان سبک شد
همچون «مویی روی شانهٔ مردی قوی».
اینجا دل میفهمد:
سنگینیِ عرش با اسم خدا میشکند؛
و سنگینیِ دل با محبت اهلبیت.
این دو، یک حقیقتاند.
اما زیبایتر از این…
آنجاست که پیامبر میفرماید:
فرشتگانی که
با آن عظمت خیرهکننده
عرش را به سختی تکان میدادند،
حتی توان حملِ نامهٔ اعمالِ یک مرد از امتم را ندارند.
کدام مرد؟
مردی که—
معمولی، گمنام،
نشسته با دوستانش—
فقط وقتی دید
یکی از اهلبیت از کنار او گذشت،
پشتسرش نگاه کرد،
او را شناخت،
برخاست،
بیکفش،
بیریا،
با شوق…
دستش را بوسید،
پیشانیاش را،
سینهاش را…
و گفت:
«بأبی أنت و أمی…
تو شبیه رسول خدایی.
گوشت، گوشت اوست.
خونت، خون او.
علمت از علم او،
حلمت از حلم او…
خدایا مرا در محبت آنان سعادتمند کن.»**
پیامبر فرمود:
همین محبت،
همین ادب،
همین شناخت،
پاداشی دارد
که اگر بخواهند برایش «نامهٔ عمل» بنویسند،
ملائکهٔ حامل عرش
توانِ حملش را ندارند.
اینجاست…
اینجا دل میفهمد:
سنگینترین حقیقت در جهان
نه عرش است،
نه آسمان،
نه زمین…
بلکه «محبت آلمحمد» است.
این محبت است که:
– عرش را سبک میکند
– قلب را بلند میکند
– دل را از ریا جدا میکند
– پردهٔ مکاشفه را کنار میزند
– و صاحبش را از آتش نگاه میدارد.
این محبت است که
وقتی از دل برخیزد،
خدا میگوید:
«بهشت را برای او بگشایید؛
این محبت از جنس نور است—
و نور، صاحبِ جاست.»
و اینجا دوباره
قصهٔ «مکاشفهٔ عرش» کامل میشود:
عرش را در آسمان
هشت فرشتهٔ عظیم
با اسم خدا و آلمحمد برداشتند.
و در زمین…
دل تو،
دلِ کوچک تو،
همین امشب،
همین حالا،
اگر اسم خدا و محبت اهلبیت را بگوید—
عرشِ خودش را برمیدارد.
سبک.
آرام.
روشن.
چون عرش آسمان با «اسم» سبک شد،
و عرش دل با «محبت».
و هر دلی که محبت اهلبیت را دارد،
در آسمان حسابی دارد
که حتی ملائکهٔ حامل عرش
توان حملش را ندارند…
و این یعنی—
در نظام نورانی هستی:
محبتِ آلمحمد،
سنگینترین نور است.
عَنْ أَبِي ذَرٍّ الْغِفَارِيِّ قَالَ سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص يَقُولُ:
افْتَخَرَ إِسْرَافِيلُ عَلَى جَبْرَئِيلَ فَقَالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْكَ قَالَ وَ لِمَ أَنْتَ خَيْرٌ مِنِّي قَالَ لِأَنِّي صَاحِبُ الثَّمَانِيَةِ حَمَلَةِ الْعَرْشِ وَ أَنَا صَاحِبُ النَّفْخَةِ فِي الصُّورِ وَ أَنَا أَقْرَبُ الْمَلَائِكَةِ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى قَالَ جَبْرَئِيلُ أَنَا خَيْرٌ مِنْكَ فَقَالَ بِمَا أَنْتَ خَيْرٌ مِنِّي قَالَ لِأَنِّي أَمِينُ اللَّهِ عَلَى وَحْيِهِ وَ أَنَا رَسُولُهُ إِلَى الْأَنْبِيَاءِ وَ الْمُرْسَلِينَ وَ أَنَا صَاحِبُ الْخُسُوفِ وَ القذوف [الْقُرُونِ] وَ مَا أَهْلَكَ اللَّهُ أُمَّةً مِنَ الْأُمَمِ إِلَّا عَلَى يَدَيَّ فَاخْتَصَمَا إِلَى اللَّهِ تَعَالَى فَأَوْحَى إِلَيْهِمَا اسْكُتَا فَوَ عِزَّتِي وَ جَلَالِي لَقَدْ خَلَقْتُ مَنْ هُوَ خَيْرٌ مِنْكُمَا قَالا يَا رَبِّ أَ وَ تَخْلُقُ خَيْراً مِنَّا وَ نَحْنُ خُلِقْنَا مِنْ نُورٍ قَالَ اللَّهُ تَعَالَى نَعَمْ وَ أَوحَى إِلَى حُجُبِ الْقُدْرَةِ انْكَشِفِي فَانْكَشَفَتْ فَإِذَا عَلَى سَاقِ الْعَرْشِ الْأَيْمَنِ مَكْتُوبٌ- لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ مُحَمَّدٌ وَ عَلِيٌّ وَ فَاطِمَةُ وَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ فَقَالَ جَبْرَئِيلُ يَا رَبِّ فَإِنِّي أَسْأَلُكَ بِحَقِّهِمْ عَلَيْكَ إِلَّا جَعَلْتَنِي خَادِمَهُمْ قَالَ اللَّهُ تَعَالَى قَدْ جَعَلْتُ- فَجَبْرَائِيلُ ع مِنْ أَهْلِ الْبَيْتِ وَ إِنَّهُ لَخَادِمُنَا.
دلنوشته
وقتی عرش پرده برمیدارد و معلوم میشود «برتر از فرشتگان» چه کسانیاند…
دلِ آدم،
گاهی دنبال یک چیز میگردد که خودش هم نمیداند چیست؛
دنبال «مرکز حقیقت»،
دنبال «قلبِ هستی»،
دنبال آن نقطهای که همهچیز به آن سجده میکند.
و این حدیث…
این روایتِ زیبای آسمانی…
با یک پردهبرداریِ عظیم،
میگوید آن مرکز کیست.
ابوذر میگوید:
روزی اسرافیل و جبرئیل،
دو فرشتهای که هر کدامشان
برای ما انسانها
فراتر از خیال است،
با هم سخن گفتند.
اسرافیل گفت:
«من از تو برترم.
چون من صاحبِ هشت حاملِ عرشام.
صاحب نفخهٔ صورم.
و نزدیکترینِ فرشتگان به خدایم.»
و چه جایگاهی!
عرش…
صور…
قرب…
سه قله از بلندترین قلههای عالم.
اما جبرئیل رو به او گفت:
«من بهترم از تو.
چون من امین خدایم بر وحیاش.
من رسول اویم به سوی پیامبران.
من فرشتهٔ نزول بلا بر امّتهای طغیانگرم.
هیچ امتی نابود نشد
مگر بر دست من…»
گفتوگو بالا گرفت.
دو فرشتهٔ بزرگِ نور
به پیشگاه خدا شکایت بردند.
گفتند:
«پروردگارا،
خودت بگو،
کدام یک از ما برتریم؟»
و خدا…
آن پاسخ شگفتانگیز را داد؛
پاسخی که
زمین و آسمان را
زیرورو میکند:
«بس کنید…
به عزّت و جلالم،
آفریدهای دارم
که از هر دوی شما بهتر است.»
اسرافیل لرزید.
جبرئیل لرزید.
با هم گفتند:
«پروردگارا،
یعنی موجودی بهتر از ما؟
ما که از نور آفریده شدهایم؟
چنین کسی کیست؟»
و خدا به حجابهای قدرت فرمود:
«انکشِفی…»
پردهها کنار رفت.
و روشن شد:
بر ساق راست عرش نوشته است:
لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ
مُحَمَّدٌ
وَ عَلِيٌّ
وَ فَاطِمَةُ
وَ الْحَسَنُ
وَ الْحُسَيْنُ.
اینجا…
اینجا دل میفهمد
که عرش چرا لرزید
به احترام فاطمه.
چرا عرش خندید
به هنگام ولادت حسین.
چرا عرش گریست
در ظهر عاشورا.
اینجاست که
نورِ برتر از فرشتگان
بر عرش نوشته شده.
نه یک نام…
نه دو نام…
«پنج نور»،
پنج حقیقت،
پنج رکنِ ولایت.
وقتی اسرافیل و جبرئیل این را دیدند،
جبرئیل دست بالا برد و گفت:
«پروردگارا!
تو را به حقِّ این نورها،
من را خادم آنان قرار بده.»
و خدا گفت:
«قَدْ جَعَلْتُ…
قرار دادم.»
اینجا بود
که جبرئیل،
فرشتهٔ عظیمالجثهٔ آسمانها،
شد خادم محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین.
خادمِ خانهٔ نور.
خادمِ اهلبیت.
و پیامبر فرمود:
«جبرئیل از ما اهلبیت است؛
و او خادم ماست.»
اینجا دل چه بگوید؟
وقتی میبیند:
– عرش،
– فرشتگان،
– حاملان نور،
– و تمام آسمان،
همگی
به یک منزل نگاه میکنند:
خانهای که «محمد و آل محمد» در آنند.
اینجا دل میفهمد:
اگر جبرئیل خادم آنان شد،
اگر اسرافیل در برابر نامشان سر فرود آورد،
مگر برای تو افتخار نیست
که تو هم محبّ آنان باشی؟
مگر شرمآور نیست
که دل تو کمتر از دل یک فرشته
تسلیم این نورها شود؟
اگر دل تو
حتی یکبار
از شنیدن نامهایشان
بلرزد…
اگر یکبار
به احترامشان برخیزی…
اگر یکبار
با محبت صادقانه بگویی:
«اللهم اجعلنی خادماً لهم… محبّاً لهم…»
آنگاه
عرش برای تو سبک میشود،
فرشتهٔ محافظت نور میگیرد،
قلبت تختِ آرامش خدا میشود،
و راههای بستهٔ زندگیات
بیصدا باز میشود.
چون خدا
با این حدیث به همهٔ عالم گفت:
برتر از همهٔ نورها…
برتر از همهٔ فرشتگان…
برتر از همهٔ آسمان…
محمد و آل محمدند.
و خوشا به حال دلی
که چراغِ محبت آنان را
درون خود روشن نگه دارد؛
چون آن دل—
بیشک—
عرش خداست.
لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى
[سورة الشورى (۴۲): الآيات ۲۱ الى ۲۵]
ذلِكَ الَّذِي يُبَشِّرُ اللَّهُ عِبادَهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِيها حُسْناً إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ شَكُورٌ (۲۳)
اين همان [پاداشى] است كه خدا بندگان خود را كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كردهاند [بدان] مژده داده است. بگو: «به ازاى آن [رسالت] پاداشى از شما خواستار نيستم، مگر دوستى درباره خويشاوندان.» و هر كس نيكى به جاى آورد [و طاعتى اندوزد]، براى او در ثواب آن خواهيم افزود. قطعاً خدا آمرزنده و قدرشناس است.
دلنوشته
دوست داشتنِ صاحبان عرش
وقتی عرش پرده برمیدارد و معلوم میشود «برتر از فرشتگان» چه کسانیاند…
وقتی اسرافیل و جبرئیل، با آن عظمت،
تازه میفهمند که روی ساق عرش
نام چه کسانی نوشته شده…
وقتی خودِ جبرئیل
با تمام مقام و نورش
از خدا فقط یک چیز میخواهد:
«خادِمِ این پنج نور باشم»…
اینجاست که
این آیه،
معنا و وزنِ دیگری پیدا میکند:
«ذلِكَ الَّذِي يُبَشِّرُ اللَّهُ عِبادَهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ
قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى…»
حالا خوب معلوم میشود
چرا خدا
از میان اینهمه کار،
اینهمه عبادت،
اینهمه ظاهر،
فقط یک چیز را
بهعنوان «اجرِ رسالت»
از ما خواسته است:
«إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى»
جز دوستیِ نزدیکان من…
نه گفته:
در عوض رسالتم،
برایم مسجد بسازید،
وقف کنید،
هزار رکعت مستحبی بخوانید،
سالها روزهٔ نافله بگیرید…
همۀ اینها خوب است،
اما «اجر رسالت» نیست.
اجرِ رسالت،
چیز دیگری است:
فقط «دوست داشتن معلم ربانی»؛
فقط محبت به همان نورهایی که
بر ساق عرش نوشته شدهاند.
چون مکاشفهٔ عرش
از همینجا شروع میشود:
دل تو
وقتی به «قُربى» گره خورد،
وقتی محبّ شد،
وقتی مودّت را
نه در شعار،
که در عمقِ جانش پذیرفت،
درِ عرش برای او
آرامآرام باز میشود.
علمِ آنلاین،
آن علمِ زنده و لحظهای،
از همینجا عبور میکند؛
از همین محبت.
نه از تظاهر،
نه از ادعا،
نه از شلوغکاریهای معنوی…
از یک چیز:
دوست داشتنِ صادقانۀ صاحبان نور.
برای همین است که آیه میگوید:
«ذلِكَ الَّذِي يُبَشِّرُ اللَّهُ عِبادَهُ…»
این همان چیزی است
که خدا با آن
مژده میدهد؛
بشارت میدهد؛
نه تهدید…
نه ترساندن…
بشارت.
یعنی
محبتِ قُربى،
خودش «بشارت» است:
بشارت مکاشفه،
بشارت عرش،
بشارتِ اینکه
در آن حسابِ پنهان،
در آن لایهٔ نورانی،
نامِ تو را
کنار نامِ آنان بنویسند
بهعنوان «محبّ».
و چقدر لطیف است
این ادامهٔ آیه:
«وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِيها حُسْناً…»
کسی که «حسنهای» انجام دهد،
ما بر آن حسنه،
خوبیِ بیشتری میافزاییم.
اهل تفسیر گفتهاند
یکی از روشنترین مصداقهای این «حسنه»،
همین مودّت فیالقُربى است؛
همین خوشرفتاری با اهلبیت،
همین محبت،
همین تعظیمِ قلبی نسبت به معلم ربانی.
یعنی اگر دل تو
به سمت این محبت حرکت کند،
خدا آن را
چند برابر میکند؛
عمقش را زیاد میکند؛
نورش را بیشتر میکند؛
و کمکم
درِ مکاشفه را به رویت میگشاید.
پس وقتی میشنوی:
«لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى»
این فقط یک توصیهٔ اخلاقی نیست؛
رمزِ اتصال است.
رمزِ «عرش» است.
رمزِ «علم آنلاین» است.
رمزِ اینکه دل تو
از یک قلب معمولی،
تبدیل شود به «عرش الرحمن».
خدا،
از ما کارهای سخت نخواسته؛
چیزی خواسته
که تمام عرش،
تمام ملائکه،
تمام نظام نورانی هستی
دارد آن را به ما نشان میدهد:
دوست داشتنِ صاحبان عرش.
مودّت نسبت به قُربى.
محبتِ صادقانه به معلم ربانی.
و این،
تمام بشارت است؛
نه چیز دیگری. 🌿
قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص:
لَمَّا خَلَقَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ الْجَنَّةَ خَلَقَهَا مِنْ نُورِ عَرْشِهِ ثُمَّ أَخَذَ مِنْ ذَلِكَ النُّورِ وَ أَصَابَ عَلِيّاً وَ أَهْلَ بَيْتِهِ ثُلُثَ النُّورِ فَمَنْ أَصَابَهُ مِنْ ذَلِكَ النُّورِ اهْتَدَى إِلَى وَلَايَةِ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَنْ لَمْ يُصِبْهُ مِنْ ذَلِكَ النُّورِ ضَلَّ عَنْ وَلَايَةِ آلِ مُحَمَّدٍ.
دلنوشته
وقتی نورِ عرش، دل را انتخاب میکند… رازِ محبت و مکاشفه!
وقتی عرش، پرده برداشت…
وقتی معلوم شد که آن نورِ پنهان،
ریشهٔ همۀ هدایتهاست…
وقتی فهمیدیم که مودّت فیالقُربى
نه یک احساس ساده،
که «دروازۀ مکاشفهٔ عرش» است…
اینجاست
که این حدیثِ نورانی
همۀ معادلات دل را برمیگرداند:
«مَنْ أَصَابَهُ مِنْ ذَلِكَ النُّورِ اهْتَدَى…»
یعنی چه؟
رسول خدا ص فرمود:
وقتی خدا بهشت را آفرید،
از نور عرشش آفرید.
سپس از همان نور،
به علی و اهلبیتش رساند.
هرکس از آن نور،
ذرهای به او برسد،
به ولایت آل محمد هدایت میشود؛
و هرکس نرسد،
گمراه میگردد.
اینجا دیگر بحثِ «معرفتِ ذهنی» نیست.
بحثِ کتابهای قطور نیست.
بحثِ ادعا نیست.
بحثِ نسبنامه نیست.
بحثِ افتخار خانوادگی هم نیست.
اینجا فقط یک چیز مطرح است:
آیا در دل تو
از آن نور،
ذرهای تابیده
یا نه؟
این نور،
چیز عجیبی است…
بیصدا میآید،
آرام مینشیند،
و بعد کمکم
دل را به سمت «ولایت» میکشد.
نه با بحث و جدل،
نه با نمایشهای معنوی…
بلکه با یک احساس:
کششِ بیاختیارِ قلب
به سوی صاحبان نور.
این همان «نورِ ثُلث» است؛
نوری که اگر به دل برسد،
دل را به سمت آل محمد ع
میبرد،
میبَرَد،
میکِشد…
و این کشش،
خودِ هدایت است.
حالا معنای آیهٔ قبل
روشنتر میشود:
«إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى»
چرا مودّت؟
چرا «محبت»؟
چرا اینقدر مهم؟
چرا اجر رسالت فقط همین است؟
چون محبت،
دلیلِ رسیدنِ «آن نور» است.
چون محبت،
اثر همان پرتوِ بهشتی است
که از عرش
بر دل افتاده.
چون محبت،
علامتِ انتخابشدن است؛
علامتِ اصابتکردنِ نور.
محبت به اهلبیت،
نتیجهٔ نور است؛
نه نتیجهٔ استدلال.
و دشمنی با آنان،
نتیجهٔ محرومیت از نور است؛
نه نتیجهٔ پرسشهای علمی.
دلنوشتهٔ «عرش»
اینجا عمق دیگری میگیرد:
تو به اندازهای
به سمتِ عرش کشیده میشوی
که دل تو
از نورِ صاحبان عرش
سهم برده باشد.
تو به اندازهٔ محبتت،
عرش را میبینی.
به اندازهٔ مودّتت،
علوم نورانی بر تو کشف میشود.
به اندازهٔ صداقتت،
دریچههای مکاشفه
باز میماند.
و هرگاه
در دل تو
آن کششِ خاموش باشد—
همان شوقِ بینام،
همان احترامِ بیدلیل،
همان عشقِ بیتعلیم—
بدان که
نوری از عرش
به دل تو رسیده است.
همان نوری
که خدا با آن
بهشت را آفرید.
همان نوری
که به علی و اهلبیت ع داد.
همان نوری
که اگر بر دل بنشیند،
«راه ولایت»
خودش روشن میشود.
بدون زحمت،
بدون ادعا،
بدون پیچیدگی.
فقط با یک چیز:
دلِ روشن به محبت.
و این،
تمام داستانِ مکاشفه است…
داستانِ دلهایی
که در «سایهٔ نور عرش»،
آرام آرام
به سمت صاحبان نور یقین
کشیده میشوند.
قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص:
السَّابِقُونَ إِلَى ظِلِّ الْعَرْشِ طُوبَى لَهُمْ
قِيلَ يَا رَسُولَ اللَّهِ وَ مَنْ هُمْ
فَقَالَ
الَّذِينَ يَقْبَلُونَ الْحَقَّ إِذَا سَمِعُوهُ وَ يَبْذُلُونَهُ إِذَا سَأَلُوهُ وَ يَحْكُمُونَ لِلنَّاسِ كَحُكْمِهِمْ لِأَنْفُسِهِمْ هُمُ السَّابِقُونَ إِلَى ظِلِّ الْعَرْشِ.
دلنوشته
آنان که حق را میشنوند و میپذیرند؛ پیشگامانِ عرش
و وقتی پردههای عرش یکییکی کنار میروند…
وقتی نورِ ولایت از میان هزاران حجاب، راهش را به قلبت باز میکند…
تازه میفهمی که زیر سایۀ عرش بودن یعنی چه.
آنجا، زیر آن سایۀ مهربان و باشکوه،
نه قدرت حرف میزند،
نه ادعا،
نه سابقه،
نه لباس،
نه ظاهر،
نه ناموخاندان…
آنجا فقط یک چیز سنجیده میشود:
اینکه چقدر در برابر «حق» فروتنی داشتی.
رسول خدا صلیاللهعلیهوآله فرمود:
«السَّابِقُونَ إِلَى ظِلِّ الْعَرْشِ طُوبَى لَهُمْ…»
و خوشا به حال آنان.
گفتند: ای رسول خدا، آنان چه کسانیاند؟
فرمود:
«کسانی که هرگاه حق را بشنوند، آن را میپذیرند؛
و هرگاه از ایشان بخواهند، آن را میبخشند؛
و برای مردم همانگونه حکم میکنند که برای خود حکم میکنند؛
اینها سبقتگیرندگان به سوی سایۀ عرشاند.»**
آری…
اهل نور، همانهاییاند که قلبشان از «حقشنوی» به وجد میآید؛
همانهایی که وقتی نوری از معلم ربانیشان وارد دلشان میشود،
نمیگویند: بگذار بعداً… شاید حالا لازم نباشد… شاید به درد من نخورد…
نه!
دلشان نرم است، شفاف است، آماده است.
همانهاییاند که
وقتی به آنان حقی عرضه شود، دریغ نمیکنند،
چون میدانند حق «مال آنها» نیست،
امانتی است که خدا در دلشان گذاشته.
همانهاییاند که
برای دیگران همان حکم و معیار را میخواهند
که برای خود میپسندند.
این یعنی نهایت نورانیت یک قلب؛
نهایت بلوغ؛
نهایت انسانیت.
اینها کسانیاند که
وقتی قیامت برپا میشود،
در حالی که دلها از هول حادثه میلرزد،
آنان زودتر از همه
به سمت سایۀ عرش میدوند؛
سایهای خنک، آرام، امن…
چون تمام عمرشان
زیر سایۀ حق زندگی کردهاند.
ای دل…
اگر میخواهی در آن روز بزرگ
زیر سایۀ عرش پناه داشته باشی،
از همین امروز
هر نوری را که شنیدی
بیدرنگ بپذیر؛
هر حقی را که خواستند
بیدرنگ ببخش؛
و برای دیگران همان باش
که برای خودت هستی.
این راه اهل نور است…
این راه پیشگامانِ عرش است…
و تو را به این مقام نمیبرند،
مگر اینکه پیش از آن
سایهای از عرش را
در همین دنیا
روی قلبت حس کرده باشی.
عَنْ أَبِي ذَرٍّ ره قَالَ:
كُنْتُ مَعَ النَّبِيِّ ص فِي الْمَسْجِدِ عِنْدَ غُرُوبِ الشَّمْسِ فَقَالَ يَا بَا ذَرٍّ
أَ تَدْرِي أَيْنَ تَغْرُبُ الشَّمْسُ
قُلْتُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَعْلَمُ
فَقَالَ
إِنَّهَا تَذْهَبُ حَتَّى تَسْجُدَ تَحْتَ الْعَرْشِ فَتَسْتَأْذِنُ فِي الرُّجُوعِ فَيُؤْذَنُ لَهَا فَذَلِكَ قَوْلُهُ وَ الشَّمْسُ تَجْرِي لِمُسْتَقَرٍّ لَها.
دلنوشته
وقتی خورشید، زیر عرش زانو میزند… و دل مؤمن، محلّ طلوع میشود
غروب خورشید را ببین…
همین لحظهای که آسمان، آرامآرام رنگ عوض میکند، درهای یک راز قدیمی دوباره باز میشود؛
رازی که پیامبر مهربانی، آن را در گوش ابوذر نجوا کرد:
«إِنَّهَا تَذْهَبُ حَتَّى تَسْجُدَ تَحْتَ الْعَرْشِ…»
خورشید هر روز میرود…
نه برای خاموشی،
بلکه برای سجده.
میرود تا زیر سایۀ عرش، پیشانیاش را بر خاک فرمان الهی بگذارد،
رضا بدهد،
اذنِ طلوع دوباره بگیرد،
و بازگردد…
این یعنی هر طلوع، نتیجه یک سجده است.
هر روشنایی، میوهی یک خضوع است.
هر آغاز تازه، فرزند یک فروتنی است.
و اینجاست که پردهها کنار میرود…
این سجده، فقط یک واقعهی کیهانی نیست؛
یک درس ولایتی است.
داستان سجده خورشید… تکرار همان قصهی قدیمی «اسجدوا لآدم» است
وقتی خدا فرمود:
«اسْجُدُوا لِآدَمَ»
سجده برای مادّه نبود،
برای «نور» بود؛
برای نوری که در آدم دمیده شد،
برای نوری که همان حقیقت محمّد و آل محمّد علیهمالسلام است.
خورشید هم هر روز همین کار را میکند:
به نور سجده میکند.
به عرشِ سرشار از ولایت نزدیک میشود.
اذن طلوع را از همانجا میگیرد.
انگار آیه «وَ الشَّمْسُ تَجْرِي لِمُسْتَقَرٍّ لَها»
یعنی مستقرّ حقیقی خورشید، زیر سایه نور ولایت است!
و یوسف… خواب یوسف را به یاد بیاور
آنجا که فرمود:
«رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي سَاجِدِينَ»
خورشید در خواب یوسف هم سجده کرد؛
چرا؟
چون یوسف، مظهر همان نور بود.
او وارث همان اسماء بود.
سجده خورشید بر یوسف، یعنی سجدهی نور بر نور؛
یعنی خورشید فهمید که اذنِ طلوع روشنتر،
اذنِ ظهور گرمتر،
اذنِ نورانیتر شدن،
فقط از مسیر ولایت میگذرد.
به زبان تاویل یعنی:
نور خورشیدِ عالم، بر نور خورشیدِ دل سجده میکند.
سجده خورشید یعنی:
«ای یوسف! من بیتو اجازهی روشن شدن ندارم…»
و امروز… همین داستان در قلبِ مؤمن تکرار میشود
قلبی که در ولایت آل محمد علیهمالسلام مستقر شود،
خودش میشود «مستقَرّ الشمس».
خورشید حقیقت، در آن دل طلوع میکند.
بر آن دل سجده میکند.
و از آن دل اجازهی نورافشانی میگیرد.
هر بار که اهل نور،
دلشان را زیر سایه عرش میبرند و سجده میکنند،
خورشید علم هم در دلشان به سجده میافتد…
اذنِ طلوعی تازه میگیرد…
و دوباره از پس کوههای تاریکی بالا میآید.
حقیقتاً…
سجده خورشید یعنی:
علم آنلاینِ عرش، اجازه نور دادن به شاگرد دلسپرده را صادر کرد.
یعنی:
«طلوع بعدی تو از همینجا آغاز میشود… از عرش.»
یعنی:
«برو و دوباره نور باش…»
القلب اعظم من العرش!
قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص:
نَاجَى دَاوُدُ رَبَّهُ فَقَالَ إِلَهِي لِكُلِّ مَلَكٍ خِزَانَةٌ فَأَيْنَ خِزَانَتُكَ قَالَ جَلَّ جَلَالُهُ لِي خِزَانَةٌ أَعْظَمُ مِنَ الْعَرْشِ وَ أَوْسَعُ مِنَ الْكُرْسِيِّ وَ أَطْيَبُ مِنَ الْجَنَّةِ وَ أَزْيَنُ مِنَ الْمَلَكُوتِ أَرْضُهَا الْمَعْرِفَةُ وَ سَمَاؤُهَا الْإِيمَانُ وَ شَمْسُهَا الشَّوْقُ وَ قَمَرُهَا الْمَحَبَّةُ وَ نُجُومُهَا الْخَوَاطِرُ وَ سَحَابُهَا الْعَقْلُ وَ مَطَرُهَا الرَّحْمَةُ وَ أَثْمَارُهَا الطَّاعَةُ وَ ثَمَرُهَا الْحِكْمَةُ وَ لَهَا أَرْبَعَةُ أَبْوَابٍ الْعِلْمُ وَ الْحِلْمُ وَ الصَّبْرُ وَ الرِّضَا أَلَا وَ هِيَ الْقَلْبُ.
دلنوشته
قلبی بزرگتر از عرش؛ خزانۀ خدا در وجود من
وقتی سخن از «عرش» میگوییم، خیال میکنیم بلندترین نقطهٔ هستی است؛ سقفی که همهٔ فرشتگان، گرد آن طواف میکنند و نور از آن میریزد.
اما خدا، در گفتوگوی عاشقانهای با داوود، پرده را کنار زد و رازی تکاندهنده را آشکار کرد:
«برای من خزانهای هست… بزرگتر از عرش، گستردهتر از کرسی، خوشبوتر از بهشت، آراستهتر از ملکوت… و آن خزانه، قلب است.»
اینجاست که میفهمی مسیر همهٔ این دلنوشتهها، همهٔ این آیات، همهٔ این احادیث، همهٔ این مفهومِ «عرش»،
در یک نقطه جمع میشود: قلب مؤمن.
قلبی که زمینش معرفت است؛ یعنی همین شناخت نورانی که هر روز در آن قدم میزنی.
آسمانش ایمان است؛ همان سقف محکم و آرامی که روی دل میکِشی تا شبههها سوراخش نکنند.
خورشیدش شوق است؛ نوری که هر صبح از زیر عرش اجازه میگیرد و در قلب تو طلوع میکند.
ماهش محبت است؛ آرام، لطیف، خنککنندهٔ تبوتابهای دل.
ستارگانش خاطرات نورانی است؛ همین الهامات کوچک لحظهای که چشم دلت را روشن میکند.
ابرهایش عقل است؛ ابرهایی که سایهبان میشوند وقتی هوای نفس، آفتاب سوزان میشود.
بارانش رحمت است؛ که هر بار میبارد، خاک دل را زنده میکند.
میوههایش طاعت است؛ همان اعمال صالحی که نوشتیم، برای خودت در بهشت جا باز میکنند.
و ثمر نهاییاش، حکمت…
شیرهٔ جانِ دل، میوهٔ رسیدهٔ نور.
و خدا میگوید این خزانهٔ من چهار در دارد:
علم – حلم – صبر – رضا.
اینها همان چراغهاییاند که درِ قلب را از درون روشن میکنند تا فرشتهٔ مهربانت همچنان علم را از عرش، به قلب تو بیاورد.
پس اگر روزی پرسیدی:
عرش کجاست؟
کرسی کجاست؟
عرشِ خدا از دل چگونه برمیخیزد؟
جوابش همین حدیث است:
عرش، بلند است؛
اما قلبِ مؤمن… بلندتر.
و اگر فهمیدی خدا «قلب» را خزانهٔ خود قرار داده،
میفهمی چرا نور ولایت، فقط در این خانه نازل میشود.
چرا مکاشفه، فقط در این اتاق اتفاق میافتد.
چرا تمثال نورانی معلم ربانی، فقط روی دیوار همین قلب ظاهر میشود.
و چرا هرکس محبت اهل بیت ع را از دلش بردارد،
انگار سقف آسمان را از سرش برداشته است.
قلب، اگر پاک باشد…
از عرش برتر است؛
و اگر آلوده باشد…
از خاک هم پستتر.
اینجا، میان همین سطرهای آرام، یک حقیقت عظیم پنهان است:
خدا در قلبی ساکن میشود که خودش ساخته باشد.
و تو…
هر بار که دل را با نور ولایت، با یاد معلم ربانی، با عمل صالح، با رضایت، با صبر، با معرفت ترمیم میکنی،
داری خزانهٔ خدا را میسازی.
و چه افتخاری بالاتر از این:
دل تو، اگر نورانی بماند، جای قدمهای خداست.
… فَقَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ:
لَنْ يَسْتَنْكِفَ الْمَعْبُودُونَ دُونِي أَنْ يَكُونُوا عَبِيداً لِي وَ لَا الْمَلَائِكَةُ الرُّوحَانِيُّونَ وَ هُمْ مَعْصُومُونَ لَا يَعْصُونَ مَا أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ لَا يَأْكُلُونَ وَ لَا يَشْرَبُونَ وَ لَا يَأْلَمُونَ وَ لَا يَسْقُمُونَ وَ لَا يَشِيبُونَ وَ لَا يَهْرَمُونَ طَعَامُهُمْ وَ شَرَابُهُمُ التَّقْدِيسُ وَ التَّسْبِيحُ وَ عَيْشُهُمْ مِنْ نَسِيمِ الْعَرْشِ وَ تَلَذُّذُهُمْ بِأَنْوَاعِ الْعُلُومِ خَلَقَهُمُ اللَّهُ بِقُدْرَتِهِ أَنْوَاراً وَ أَرْوَاحاً كَمَا شَاءَ وَ أَرَادَ وَ كُلُّ صِنْفٍ مِنْهُمْ يَحْفَظُ نَوْعاً مِمَّا خَلَقَ اللَّهُ وَ قُلْنَا بِتَفْضِيلِ مَنْ فَضَّلْنَاهُ عَلَيْهِمْ لِأَنَّ الْعَاقِبَةَ الَّتِي يَصِيرُونَ إِلَيْهَا أَعْظَمَ وَ أَفْضَلَ مِنْ حَالِ الْمَلَائِكَةِ.
خداوند عزّوجل فرمود:
«آنان که غیر از من پرستیده میشوند، هرگز از بندگی برای من سر باز نمیزنند؛
و همچنین فرشتگان روحانی—که معصوماند، نافرمانی نمیکنند، و دقیقاً همان را انجام میدهند که به آن فرمان داده میشوند.
آنها نه غذا میخورند و نه آب مینوشند؛
نه درد میکشند و نه بیمار میشوند؛
نه پیر میشوند و نه فرسوده.
خوراک و نوشیدنی آنها، تقدیس و تسبیح خداست.
زندگیشان از نسیمِ عرش است،
و لذّت روحشان از نوعنوع علوم الهی.
خداوند آنان را به قدرت خود، نورهایی پاک و ارواحی لطیف آفرید—آنگونه که خواست و اراده کرد.
هر گروهی از آنان مأمورِ حفظ و تدبیر نوعی از آفریدههای خداست.
و ما (ائمه) برتری کسی را که خداوند برتر دانسته—بر فرشتگان اعلام میکنیم؛
زیرا آینده و سرانجامی که اهل ایمان و ولایت به آن میرسند،
از مقام فرشتگان بسیار بزرگتر و شریفتر است.»
دلنوشته
نسیم عرش؛ جایی که دلِ خاکی میتواند از فرشته جلو بزند…
گاهی دلت خسته است،
نه از کار و راه رفتن،
از «سنگینیِ بودن».
همهچیز را میدانی،
خیلی حرفها را شنیدهای،
اما انگار چیزی کم است…
هوایی کم است که با هیچ نفسِ عمیقی پر نمیشود.
اینجا جاى شنیدن این راز است؛
رازی که خدا در حدیثی، آرامآرام برایمان باز کرده:
خدا میفرماید:
آنان که غیر از من پرستیده شدند،
هیچکدام از اینکه بندهٔ من باشند، سر باز نمیزنند؛
نه آنانی که معبودِ باطلشان کردند،
و نه فرشتگان روحانی—
آنها معصوماند، نافرمانی نمیکنند،
هرچه به آنها فرمان بدهم، انجام میدهند.
نه میخورند،
نه مینوشند،
نه درد میکشند،
نه بیمار میشوند،
نه پیر میشوند،
نه فرسوده.
غذای آنها تقدیس و تسبیح است؛
نانِ وجودشان «سبحاناللّه» گفتن است،
آبِ جانشان «الحمدللّه» گفتن.
زندگیشان از نسیمِ عرش است.
هوایی که میکشند، بوی عرش میدهد.
و لذت روحشان از نوعنوع علوم نورانی است؛
یعنی با فهم، با دانستن، با شهود،
سیر میشوند، سیراب میشوند،
زنده میمانند.
خدا آنها را با قدرت خودش،
به صورت نورها و ارواح لطیف آفرید؛
هرطوری که خودش خواست و اراده کرد.
و هر دستهای از این فرشتگان،
نگهبان و حافظ نوعی از مخلوقات خداست:
یکی نگهبان قطرههای باران،
یکی نگهبان دانههای رزق،
یکی نگهبان دلهای مؤمنان،
یکی نگهبان لوحها و تقدیرات.
تا اینجا همهچیز زیباست؛
یک عالم نورانی، خالص،
بدون خستگی، بدون خطا.
اما ناگهان در ادامهٔ همین حدیث،
یک جمله همهچیز را زیرورو میکند:
خدا میفرماید:
ما برتریِ کسانی را که برترشان دانستهایم،
بر این فرشتگان اعلام کردیم؛
چرا؟
چون عاقبتی که آنها به آن میرسند،
از حالِ فرشتگان،
بسیار بزرگتر و شریفتر است.
اینجاست که پای «تو» وسط میآید…
پای همین دل خاکی تو.
فرشتگان از آغاز،
برای نور ساخته شدهاند؛
از اول، جنسشان نور است.
در وجودشان نه نفسِ سرکش هست،
نه حسد،
نه دودِ دلتنگی،
نه شهوتِ بیمهار،
نه لجاجت،
نه وسوسه.
همهچیز در آنها یکطرفه است:
راه طاعت.
راه تسلیم.
راه اطاعت محض.
آنها مجبورند از نور تغذیه کنند؛
مجبورند در نسیم عرش نفس بکشند؛
این «اجبار»، نقص نیست،
طبیعت آفرینششان است.
اما انسان…
داستانش پیچیدهتر است.
او هم توانِ نور دارد،
هم توانِ تاریکی.
هم توانِ محبت،
هم توانِ حسد.
هم امکانِ سجده،
هم امکانِ فرار.
قلبش میتواند عرش باشد،
یا میتواند جهنّم شود.
و همینجا،
همین سرِ دو راهیها،
راز برتری عاقبتِ انسانِ اهل نور
بر فرشتگان، آشکار میشود.
فرشته نمیتواند تاریکی را انتخاب کند که بعد نور را برگزیند؛
او فقط نور است.
اما تو میتوانی…
میتوانی در اوج خشم، خودت را نگه داری،
در اوج حسادت، خودت را درمان کنی،
در اوج میلِ انتقام، ببخشی،
در اوج تلخیِ تقدیر، راضی شوی،
در اوج غفلت، با یک «یا الله» برگردی.
وقتی یک قلب که میتوانست «حسود» باشد،
«محبّ» میشود؛
وقتی دلی که میتوانست «معترض» باشد،
«راضی» میشود؛
وقتی نَفْسی که میتوانست «لجوج» باشد،
«تسلیم» میشود؛
اینجا است که خدا به فرشتگان میگوید:
به او نگاه کنید…
این بنده، با اختیار،
راهی را رفت
که شما اصلاً برای رفتنش آفریده نشده بودید.
شما از اول نور بودید؛
او تاریک بود و نور را انتخاب کرد.
شما همیشه در نسیم عرش بودهاید؛
او در دودِ نفس بود
و به سمت نسیم عرش دوید.
در اینجاست که
معنای «نسیمِ عرش»
به زندگی تو ربط پیدا میکند:
هر وقت دلت
ناگهان بیدلیل نرم میشود،
بیدلیل اشکش درمیآید،
بیدلیل از یاد یک آیه، یک حدیث،
یک معلم، یک نگاه،
میلرزد…
بدان که نسیمی از عرش وزیده است.
همان نسیمی که غذای فرشتگان است،
حالا آمده به دل تو سر زده،
تا ببیند
تو هم میخواهی از این سفره بخوری یا نه.
فرشته، مجبور است بخورد؛
تو اما دعوت شدهای:
میخواهی از این هوا، نفس بکشی؟
میخواهی غذای اصلیات، تسبیح و تقدیس و علم و نور باشد؟
یا باز هم میخواهی
با دود حسد و غیبت و لجاجت و خودخواهی،
ریهٔ قلبت را پر کنی؟
هر وقت تصمیم میگیری
علم نورانی را بشنوی،
نه برای بحث و جدل،
بلکه برای عمل؛
هر وقت تصمیم میگیری
محبت آل محمد ع را
در دل زنده نگه داری،
نه برای شعار،
بلکه برای تبعیت؛
هر وقت تصمیم میگیری
در برابر سختیها،
بهجای شکایت،
«رضا» را انتخاب کنی—
در حقیقت،
به نسیم عرش جواب دادهای:
«بیا داخل دل من…
من هم میخواهم از این هوا نفس بکشم.»
و همینجا است
که آرامآرام،
تو به مقامی میرسی
که حدیث وعدهاش را داده بود:
عاقبتی بالاتر از حالِ فرشتگان.
نه چون از آنها قویتری،
بلکه چون راهت سختتر بوده
و تو در این سختی،
نور را انتخاب کردهای.
پس اگر روزی
در خلوت خودت،
در نماز،
در یک سجدهٔ طولانی،
در یک «یا علی» از ته دل،
احساس کردی
انگار هوایی تازه در سینهات جاری شد،
نفس کشیدی و سبک شدی…
بفهم که:
نسیمی از عرش
از بالای سرت گذشته
و دلِ خاکیات
یک لحظه،
در سطحِ فرشتهها
نفس کشیده است؛
بلکه بالاتر…
چون فرشته مجبور است،
و تو انتخاب کردهای.
و این انتخاب،
همان جایی است که
قلبِ کوچک تو
آهستهآهسته
از عرش،
بزرگتر میشود. 🌿
عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ الْبَرْقِيِّ رَفَعَهُ قَالَ:
سَأَلَ الْجَاثَلِيقُ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ع فَقَالَ لَهُ أَخْبِرْنِي عَنِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ يَحْمِلُ الْعَرْشَ أَوِ الْعَرْشُ يَحْمِلُهُ فَقَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ حَامِلُ الْعَرْشِ وَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ مَا فِيهِمَا وَ مَا بَيْنَهُمَا وَ ذَلِكَ قَوْلُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ إِنَّ اللَّهَ يُمْسِكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ أَنْ تَزُولا وَ لَئِنْ زالَتا إِنْ أَمْسَكَهُما مِنْ أَحَدٍ مِنْ بَعْدِهِ إِنَّهُ كانَ حَلِيماً غَفُوراً قَالَ فَأَخْبِرْنِي عَنْ قَوْلِهِ: وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَوْمَئِذٍ ثَمانِيَةٌ فَكَيْفَ ذَاكَ وَ قُلْتَ إِنَّهُ يَحْمِلُ الْعَرْشَ وَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ فَقَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع إِنَّ الْعَرْشَ خَلَقَهُ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى مِنْ أَنْوَارٍ أَرْبَعَةٍ نُورٍ أَحْمَرَ مِنْهُ احْمَرَّتِ الْحُمْرَةُ وَ نُورٍ أَخْضَرَ مِنْهُ اخْضَرَّتِ الْخُضْرَةُ وَ نُورٍ أَصْفَرَ مِنْهُ اصْفَرَّتِ الصُّفْرَةُ وَ نُورٍ أَبْيَضَ مِنْهُ ابْيَضَّ الْبَيَاضُ وَ هُوَ الْعِلْمُ الَّذِي حَمَّلَهُ اللَّهُ الْحَمَلَةَ وَ ذَلِكَ نُورٌ مِنْ نُورِ عَظَمَتِهِ فَبِعَظَمَتِهِ وَ نُورِهِ أَبْصَرَ قُلُوبُ الْمُؤْمِنِينَ وَ بِعَظَمَتِهِ وَ نُورِهِ عَادَاهُ الْجَاهِلُونَ وَ بِعَظَمَتِهِ وَ نُورِهِ ابْتَغَى مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ مِنْ جَمِيعِ خَلَائِقِهِ إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ بِالْأَعْمَالِ الْمُخْتَلِفَةِ وَ الْأَدْيَانِ الْمُشْتَبِهَةِ فَكُلُّ شَيْءٍ مَحْمُولٍ يَحْمِلُهُ اللَّهُ بِنُورِهِ وَ عَظَمَتِهِ وَ قُدْرَتِهِ لَا يَسْتَطِيعُ لِنَفْسِهِ ضَرّاً وَ لَا نَفْعاً وَ لَا مَوْتاً وَ لَا حَيَاةً وَ لَا نُشُوراً فَكُلُّ شَيْءٍ مَحْمُولٌ وَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى الْمُمْسِكُ لَهُمَا أَنْ تَزُولَا وَ الْمُحِيطُ بِهِمَا مِنْ شَيْءٍ وَ هُوَ حَيَاةُ كُلِّ شَيْءٍ وَ نُورُ كُلِّ شَيْءٍ سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمَّا يَقُولُونَ عُلُوًّا كَبِيراً قَالَ لَهُ فَأَخْبِرْنِي عَنِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أَيْنَ هُوَ فَقَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع هُوَ هَاهُنَا وَ هَاهُنَا وَ فَوْقُ وَ تَحْتُ وَ مُحِيطٌ بِنَا وَ مَعَنَا وَ هُوَ قَوْلُهُ: ما يَكُونُ مِنْ نَجْوى ثَلاثَةٍ إِلَّا هُوَ رابِعُهُمْ وَ لا خَمْسَةٍ إِلَّا هُوَ سادِسُهُمْ وَ لا أَدْنى مِنْ ذلِكَ وَ لا أَكْثَرَ إِلَّا هُوَ مَعَهُمْ أَيْنَ ما كانُوا فَالْكُرْسِيُّ مُحِيطٌ بِالسَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما وَ ما تَحْتَ الثَّرى وَ إِنْ تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفى وَ ذَلِكَ قَوْلُهُ تَعَالَى: وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ لا يَؤُدُهُ حِفْظُهُما وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ فَ الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ هُمُ الْعُلَمَاءُ الَّذِينَ حَمَّلَهُمُ اللَّهُ عِلْمَهُ وَ لَيْسَ يَخْرُجُ مِنْ هَذِهِ الْأَرْبَعَةِ شَيْءٌ خَلَقَ اللَّهُ فِي مَلَكُوتِهِ وَ هُوَ الْمَلَكُوتُ الَّذِي أَرَاهُ اللَّهُ أَصْفِيَاءَهُ وَ أَرَاهُ خَلِيلَهُ ع فَقَالَ: وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ وَ كَيْفَ يَحْمِلُ حَمَلَةُ الْعَرْشِ اللَّهَ وَ بِحَيَاتِهِ حَيِيَتْ قُلُوبُهُمْ وَ بِنُورِهِ اهْتَدَوْا إِلَى مَعْرِفَتِهِ.
دلنوشته:
«خدا؛ حاملِ همهچیز!
عرشِ نور و دلِ مؤمن…»
گاهی سؤالاتی که در دل تو میچرخد،
سالها قبل، در دلِ دیگران هم چرخیده…
مثل همان سؤال «جاثَلیق» که از امیرالمؤمنین علیهالسلام پرسید:
خدا عرش را حمل میکند
یا عرش، خدا را؟
و چه قدر این سؤال، شبیه پرسشهای پنهانِ امروزِ ماست:
خدایا… تکیهگاه کیست؟
ما بر تو تکیه دادهایم،
یا تو ما را نگه داشتهای؟
امیر دلها فرمود:
خداوند، حاملِ عرش است؛
حاملِ آسمانها و زمین
و هر چه در میان این دو است.
نه عرش، او را نگه میدارد،
نه آسمانها،
نه زمین…
این اوست که همه را در آغوش قدرتش گرفته:
«إِنَّ اللَّهَ يُمْسِكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ أَنْ تَزُولا…»
اگر لحظهای رها کند،
همهچیز میریزد،
همهچیز فرو میپاشد؛
حتی آنچه تو خیال میکنی «ستون» است،
خودش آویزانِ دستِ اوست.
و بعد، امیرالمؤمنین علیهالسلام پرده را از چهرهٔ عرش کنار زد؛
عرشی که در دلت سالهاست مینویسی و میخوانی:
فرمود:
خدا عرش را از چهار نور آفرید؛
نوری سرخ که هر سرخی از آن سرخ شد…
نوری سبز که هر سبزی از آن سبز شد…
نوری زرد که هر زردی از آن زرد شد…
و نوری سفید که هر سفیدی از آن روشن شد…
و این عرش، علم است؛
همان علمی که خدا،
روی دوشِ حاملان عرش گذاشت.
و بعد این جملهٔ طلایی آمد:
«فَبِعَظَمَتِهِ وَ نُورِهِ أَبْصَرَ قُلُوبُ الْمُؤْمِنِينَ…»
با همین عظمت و نور است
که چشمِ دلِ مؤمن، بینا میشود.
نه با زور فکرِ تنها،
نه با حافظه،
نه با حفظِ واژهها…
دل، وقتی حق را میبیند،
با این نور میبیند.
و عجب اینکه همان نور،
دشمنان را هم رسوا میکند:
«وَ بِعَظَمَتِهِ وَ نُورِهِ عاداهُ الجاهلون»
جاهلان هم با همین نور،
به دشمنی برمیخیزند؛
چون نور، یا چشم را روشن میکند
یا عقدهٔ دلِ تاریک را بالا میآورد.
همان نور است که
تمام موجودات آسمان و زمین را
وادار میکند به سوی او راهی بجویند:
با عبادت،
با دینهای مختلف،
با اعمال گوناگون…
همه در طلبِ یک چیزند:
راهی به سوی او.
وسیلهای به سوی او.
بعد، امیر مؤمنان علیهالسلام یک خط کشید
زیر تمام هستی:
«فكلُّ شيءٍ محمولٌ، يحملهُ اللهُ بنوره و عظمته و قدرته…»
هرچه هست، محمول است؛
خودش را نمیتواند نگه دارد:
نه نفعی برای خودش دارد،
نه ضرری برای خودش؛
نه مرگش به دست خودش است،
نه حیاتش،
نه برخواستنش در قیامت.
همه چیز،
از ذرّه تا کهکشان،
روی دستِ اوست.
و بعد، آن جملهٔ سوزان و آرامبخش را فرمود:
«فَالَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ هُمُ الْعُلَمَاءُ الَّذِينَ حَمَّلَهُمُ اللَّهُ عِلْمَهُ…»
حاملان عرش،
همان عالمان ربّانیاند
که خدا علمِ خودش را
روی دوشِ آنها گذاشته.
نه اینکه خدا را حمل کنند—
چطور ممکن است؟
در پایان همین روایت میگوید:
«وَ كَيْفَ يَحْمِلُ حَمَلَةُ الْعَرْشِ اللَّهَ، وَ بِحَيَاتِهِ حَيِيَتْ قُلُوبُهُمْ، وَ بِنُورِهِ اهْتَدَوْا إِلَى مَعْرِفَتِهِ»
چطور ممکن است حاملان عرش،
خدا را «حمل» کنند،
درحالیکه به حیاتِ او نفس میکشند،
و با نورِ او، راه معرفت را پیدا کردهاند؟
یعنی:
حتی آنکه «حاملِ عرش» نامیده میشود،
خودش کاملاً بر «دستِ خدا» حمل میشود.
اینجا دل تو آرام میشود:
هیچکس «خدای تو» نیست؛
نه فرشته،
نه عرش،
نه علم،
نه عالم،
نه حتی خودت.
همهچیز بر دوشِ اوست،
و تو بر شانههای او
آرام گرفتهای،
بیآنکه بفهمی چقدر دارد نگهت میدارد.
و باز، همین امیر نور میفرماید:
از من پرسیدی خدا کجاست؟
گفت:
«هُوَ هاهُنا وَ هاهُنا…
فوق، تحت،
محیط بر ما،
و با ماست…
هرجا نجوا کنی، او سومِ شماست،
هرجا پنج نفر باشید، او ششمِ شماست…
کمتر از آن، بیشتر از آن…
هر کجا باشید، با شماست.»
اینجاست که یکباره میفهمی:
عرش، فقط یک سقفِ دوردست نیست؛
عرش یعنی مایه و مرکزِ احاطهگریِ او.
کرسیاش، آسمانها و زمین را در آغوش گرفته،
دل تو، زیر همان کرسی،
در مدار همان نور میچرخد،
و تمام این پرسشها—
«خدا کجاست؟ چهطور ما را نگه میدارد؟»—
در یک جمله جمع میشود:
اوست که همه را نگه داشته؛
و اگر دستش را بردارد،
هیچچیز سرِ پا نمیماند…
حتی همین قلب کوچک من.
و چقدر زیباست اینکه
عرش را، این ساختار نورانیِ عظیم را،
فرمود: خدا به «اصفیاء» نشان داده،
به ابراهیم خلیل نشان داد:
«وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ…»
یعنی اگر روزی
چشمِ دل تو هم
به یک گوشه از این ملکوت باز شود،
اگر ذرّهای بفهمی که
همهچیز محمول است و او حامل،
همهچیز محتاج است و او غنی،
همهچیز تاریک است و او نور،
آنجاست که
همان اتفاقی برای تو میافتد
که برای ابراهیم افتاد:
میشوی «مِنَ المُوقِنین».
و تازه میفهمی
راز تمام این دلنوشتهها چیست:
عرش،
ستون نیست که خدا رویش نشسته باشد؛
عرش،
مدرسهای از نور است
که خدا با آن
دلِ اهل نور را زنده میکند.
و تو…
هر بار که علمِ نورانی را
از زبان یک معلم ربانی میشنوی،
در واقع
از همان چهار نورِ عرش
قطرهای به قلبت میرسد،
و همین قطره است
که قلبِ کوچک تو را
آرامآرام
به یک «عرشِ زنده» تبدیل میکند. 🌿
.ِ.. ثُمَّ اجْتَمَعَتِ الْمَلَائِكَةُ فَقَالُوا لِلنَّبِيِّ ص
أَيْنَ تَرَكْتَ أَخَاكَ وَ كَيْفَ هُوَ
فَقَالَ لَهُمْ
أَ تَعْرِفُونَهُ
فَقَالُوا نَعَمْ نَعْرِفُهُ وَ شِيعَتَهُ وَ هُوَ نُورٌ حَوْلَ عَرْشِ اللَّهِ
وَ إِنَّ فِي الْبَيْتِ الْمَعْمُورِ لَرَقّاً مِنْ نُورٍ فِيهِ كِتَابٌ مِنْ نُورٍ فِيهِ اسْمُ مُحَمَّدٍ وَ عَلِيٍّ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ وَ الْأَئِمَّةِ وَ شِيعَتِهِمْ لَا يَزِيدُ فِيهِمْ رَجُلٌ وَ لَا يَنْقُصُ مِنْهُمْ رَجُلٌ
إِنَّهُ لَمِيثَاقُنَا الَّذِي أُخِذَ عَلَيْنَا وَ إِنَّهُ لَيُقْرَأُ عَلَيْنَا فِي كُلِّ يَوْمِ جُمُعَةٍ فَسَجَدْتُ لِلَّهِ شُكْراً.
اینجا دقیقا نقطهایست که عاطفه و معرفت به هم میرسند؛
جایی که قلب، از شوقِ نام خودش در آسمانها
بیاختیار به سجده میافتد…
…
دلنوشته
«نامی که در نورِ عرش نوشته شد…»
وقتی امیرالمؤمنین علیهالسلام از عرش گفت…
از نوری که اطرافش طواف میکند…
از علمی که حاملانش از پیش انتخاب شده بودند…
قلبت یکجا مکث کرد.
یکجا ایستاد.
یکجا لرزید.
و حالا، حدیث ادامه پیدا میکند…
به نقطهای که آسمان به زمین خم میشود
تا حقیقتی را به گوش تو برساند:
ملائکه اطراف پیامبر را گرفتند و پرسیدند:
«برادرت علی را کجا گذاشتی؟ حالش چطور است؟»
و پیامبر فرمود:
«آیا او را میشناسید؟»
گفتند:
«آری، خوب میشناسیمش…
او نوری است پیچیده به گرداگرد عرش خدا؛
همراه نورِ او، نورِ شیعیانش نیز همانجاست…»
اینجا، دل تو میان واژهها گیر میکند…
«نورِ شیعیانش»
نه در زمین؛
نه در کتابخانهای؛
نه در صندوقچهای پنهان؛
بلکه در حاشیۀ عرش نوشته شدهاند.
«و در بیتالمعمور رقّهای است از نور…
کتابی است از نور…
و در آن نوشته شده است نامِ محمد، علی، حسن، حسین،
و نامِ همهٔ امامان…
و نامِ شیعیانشان…
نه یک نفر به آن افزوده میشود
و نه یک نفر از آن کم میشود…
این همان میثاق ماست…
و هر جمعه بر ما خوانده میشود…»
ملکوت هر جمعه، اسم تو را مرور میکند…
نه برای شمارش؛
نه برای آمار؛
بلکه برای تثبیت محبتی که از ازل انتخاب شده؛
محبتی که نه زمان زیادش میکند
و نه حادثه کمش…
تو،
اگر اهل نور باشی،
اگر اهل ولایت باشی،
اگر قلبت حتی یکبار از شوق،
در یادِ صاحب نور بلرزد—
نامت در نورِ عرش ثبت است.
نه از روی تصادف،
نه به حکم وراثت،
نه به خاطر عبادتهای ظاهری؛
بلکه به خاطر یک میثاقِ قدیم—
میثاقی که از پیش،
در کتابی از نور،
زیر نگاه ملائکه،
امضا شده است.
و اینجاست…
اینجای دلنوشته…
که آدمی، مثل پیامبر،
فقط یک کار میتواند بکند:
یکی از همان سجدههایی که آسمان را به گریه میاندازد…
سجدهای برای شکری
که از جنسِ نور است…
شکری برای میثاقی
که نام تو را کنار نامهای نورانی نوشت…
و هر جمعه بر ملائکه خوانده میشود.
… وَ أَنَّ أَبِي آدَمَ لَمَّا رَأَى اسْمِي وَ اسْمَ عَلِيٍّ وَ ابْنَتِي فَاطِمَةَ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ وَ أَسْمَاءَ أَوْلَادِهِمْ مَكْتُوبَةً عَلَى سَاقِ الْعَرْشِ بِالنُّورِ قَالَ إِلَهِي وَ سَيِّدِي هَلْ خَلَقْتَ خَلْقاً هُوَ أَكْرَمُ عَلَيْكَ مِنِّي فَقَالَ يَا آدَمُ لَوْ لَا هَذِهِ الْأَسْمَاءُ لَمَا خَلَقْتُ سَمَاءً مَبْنِيَّةً وَ لَا أَرْضاً مَدْحِيَّةً وَ لَا مَلَكاً مُقَرَّباً وَ لَا نَبِيّاً مُرْسَلًا وَ لَا خَلَقْتُكَ يَا آدَمُ فَلَمَّا عَصَى آدَمُ رَبَّهُ وَ سَأَلَهُ بِحَقِّنَا أَنْ يَتَقَبَّلَ تَوْبَتَهُ وَ يَغْفِرَ خَطِيئَتَهُ فَأَجَابَهُ وَ كُنَّا الْكَلِمَاتِ تَلَقَّاهَا آدَمُ مِنْ رَبِّهِ عَزَّ وَ جَلَّ- فَتابَ عَلَيْهِ وَ غَفَرَ لَهُ فَقَالَ لَهُ يَا آدَمُ أَبْشِرْ فَإِنَّ هَذِهِ الْأَسْمَاءَ مِنْ ذُرِّيَّتِكَ وَ وُلْدِكَ فَحَمِدَ آدَمُ رَبَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ وَ افْتَخَرَ عَلَى الْمَلَائِكَةِ بِنَا وَ إِنَّ هَذَا مِنْ فَضْلِنَا وَ فَضْلِ اللَّهِ عَلَيْنَا فَقَامَ سَلْمَانُ وَ مَنْ مَعَهُ وَ هُمْ يَقُولُونَ نَحْنُ الْفَائِزُونَ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص أَنْتُمُ الْفَائِزُونَ وَ لَكُمْ خُلِقَتِ الْجَنَّةُ وَ لِأَعْدَائِنَا وَ أَعْدَائِكُمْ خُلِقَتِ النَّارُ.
دلنوشته
«کلماتی که آدم ع را نجات داد… و ما را بیدار میکند»
وقتی روایت ادامه پیدا میکند،
آدمی دیگر فقط شنونده نیست…
احساس میکند که پاهایش،
روی همان خاکی ایستاده
که آدمِ اول ایستاد
وقتی چشمش به ساقِ عرش افتاد…
آن لحظهای که آدم علیهالسلام،
اولین نگاهش را
به نامهایی انداخت
که با «نور» نوشته شده بودند:
نامِ محمد…
نامِ علی…
نامِ فاطمه…
نامِ حسن…
نامِ حسین…
و نامهای پاکی که در نسلشان امتداد مییافت…
آدم حیرت کرد و گفت:
«پروردگارا…
آیا مخلوقی آفریدهای که نزدت
گرامیتر از من باشد؟»
و خدا فرمود:
«ای آدم…
اگر این نامها نبودند،
نه آسمانی بنا میشد،
نه زمینی گسترده میگشت،
نه فرشتهای آفریده میشد،
نه پیامبری فرستاده میشد،
و حتی تو آفریده نمیشدی.»
اینجاست که دل آدمی
بیاختیار میلرزد…
میفهمد که اصلِ خلقت، نور است؛
و ما—بعدها—در گوشهای از این نور
به دنیا میآییم.
و بعد…
روایت به نقطهای میرسد
که اشک، بیاجازه پایین میریزد:
وقتی آدم خطا کرد
و راه بازگشت میخواست،
خدا کلید توبه را
در همان نامها گذاشت.
«پروردگارا، به حقّ این نورها…
توبهام را بپذیر…»
و خدا پذیرفت.
و فرمود:
«ای آدم، بشارت باد!
این نامها از نسل تو خواهند بود…»
اینجا بود که آدم
به ملائکه افتخار کرد…
نه به خودش؛
نه به سجدهای که آنان برای او کردند؛
بلکه به نوری که در نسلش میدرخشید.
و در مجلس پیامبر،
وقتی سلمان و یارانش
با شوق بلند شدند و گفتند:
«پس ما رستگاریم!»
پیامبر فرمود:
«آری…
شما رستگارانید.
بهشت برای شما آفریده شد…
و آتش برای دشمنان ما و دشمنان شما…»
اینجاست که دل تو آرام میگیرد…
چون میفهمی «رستگاری»
از مسیر قدرت نمیگذرد،
از مسیر مقام نمیگذرد،
از مسیر کثرت عبادت نمیگذرد؛
از مسیر محبت میگذرد.
محبتی که
آدمِ اول را نجات داد،
آسمان را نگه داشت،
زمین را گسترد،
و هر صبح و شب،
دلهای اهل نور را زنده نگه میدارد.
اینجا…
در نقطهای که حدیث پایان میگیرد،
تو میفهمی چرا قلبت
بین این نامها آرام میشود؛
چون از همان آغازِ خلقت،
نام تو نیز
در سایه همین نورها
تنفس کرده است.
عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ مَسْعُودٍ قَالَ:
دَخَلْتُ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ ص فَسَلَّمْتُ وَ قُلْتُ يَا رَسُولَ اللَّهِ أَرِنِي الْحَقَّ أَنْظُرْ إِلَيْهِ بَيَاناً فَقَالَ يَا ابْنَ مَسْعُودٍ لِجِ الْمِخْدَعَ فَانْظُرْ مَا ذَا تَرَى قَالَ فَدَخَلْتُ فَإِذَا عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ ع رَاكِعاً وَ سَاجِداً وَ هُوَ يَخْشَعُ فِي رُكُوعِهِ وَ سُجُودِهِ وَ يَقُولُ- اللَّهُمَّ بِحَقِّ نَبِيِّكَ مُحَمَّدٍ إِلَّا مَا غَفَرْتَ لِلْمُذْنِبِينَ مِنْ شِيعَتِي فَخَرَجْتُ لِأُخْبِرَ رَسُولَ اللَّهِ ص بِذَلِكَ فَوَجَدْتُهُ رَاكِعاً وَ سَاجِداً وَ هُوَ يَخْشَعُ فِي رُكُوعِهِ وَ سُجُودِهِ وَ يَقُولُ- اللَّهُمَّ بِحَقِّ عَلِيٍّ وَلِيِّكَ إِلَّا مَا غَفَرْتَ لِلْمُذْنِبِينَ مِنْ أُمَّتِي فَأَخَذَنِي الْهَلَعُ فَأَوْجَزَ ص فِي صَلَاتِهِ وَ قَالَ يَا ابْنَ مَسْعُودٍ أَ كُفْراً بَعْدَ إِيمَانٍ فَقُلْتُ لَا وَ عَيْشِكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ غَيْرَ أَنِّي نَظَرْتُ إِلَى عَلِيٍّ وَ هُوَ يَسْأَلُ اللَّهَ تَعَالَى بِجَاهِكَ وَ نَظَرْتُ إِلَيْكَ وَ أَنْتَ تَسْأَلُ اللَّهَ تَعَالَى بِجَاهِهِ فَلَا أَعْلَمُ أَيُّكُمَا أَوْجَهُ عِنْدَ اللَّهِ تَعَالَى مِنَ الْآخَرِ فَقَالَ يَا ابْنَ مَسْعُودٍ إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى خَلَقَنِي وَ خَلَقَ عَلِيّاً وَ الْحَسَنَ وَ الْحُسَيْنَ مِنْ نُورِ قُدْسِهِ فَلَمَّا أَرَادَ أَنْ يُنْشِئَ خَلْقَهُ فَتَقَ نُورِي وَ خَلَقَ مِنْهُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ وَ أَنَا وَ اللَّهِ أَجَلُّ مِنَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ فَتَقَ نُورَ عَلِيٍّ وَ خَلَقَ مِنْهُ الْعَرْشَ وَ الْكُرْسِيَّ وَ عَلِيٌّ وَ اللَّهِ أَجَلُّ مِنَ الْعَرْشِ وَ الْكُرْسِيِّ وَ فَتَقَ نُورَ الْحَسَنِ وَ خَلَقَ مِنْهُ الْحُورَ الْعِينَ وَ الْمَلَائِكَةَ وَ الْحَسَنُ وَ اللَّهِ أَجَلُّ مِنَ الْحُورِ الْعِينِ وَ الْمَلَائِكَةِ وَ فَتَقَ نُورَ الْحُسَيْنِ وَ خَلَقَ مِنْهُ اللَّوْحَ وَ الْقَلَمَ وَ الْحُسَيْنُ وَ اللَّهِ أَجَلُّ مِنَ اللَّوْحِ وَ الْقَلَمِ فَعِنْدَ ذَلِكَ أَظْلَمَتِ الْمَشَارِقُ وَ الْمَغَارِبُ فَضَجَّتِ الْمَلَائِكَةُ وَ نَادَتْ إِلَهَنَا وَ سَيِّدَنَا بِحَقِّ الْأَشْبَاحِ الَّتِي خَلَقْتَهَا إِلَّا مَا فَرَّجْتَ عَنَّا هَذِهِ الظُّلْمَةَ فَعِنْدَ ذَلِكَ تَكَلَّمَ اللَّهُ بِكَلِمَةٍ أُخْرَى فَخَلَقَ مِنْهَا رُوحاً فَاحْتَمَلَ النُّورُ الرُّوحَ فَخَلَقَ مِنْهُ الزَّهْرَاءَ فَاطِمَةَ فَأَقَامَهَا أَمَامَ الْعَرْشِ فَأَزْهَرَتِ الْمَشَارِقُ وَ الْمَغَارِبُ فَلِأَجْلِ ذَلِكَ سُمِّيَتِ الزَّهْرَاءَ يَا ابْنَ مَسْعُودٍ إِذَا كَانَ يَوْمُ الْقِيَامَةِ يَقُولُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لِي وَ لِعَلِيٍ أَدْخِلَا الْجَنَّةَ مَنْ أَحْبَبْتُمَا وَ أَلْقِيَا فِي النَّارِ مَنْ أَبْغَضْتُمَا وَ الدَّلِيلُ عَلَى ذَلِكَ قَوْلُهُ تَعَالَى أَلْقِيا فِي جَهَنَّمَ كُلَّ كَفَّارٍ عَنِيدٍ فَقُلْتُ يَا رَسُولَ اللَّهِ مَنِ الْكَفَّارُ الْعَنِيدُ قَالَ الْكَفَّارُ مَنْ كَفَرَ بِنُبُوَّتِي وَ الْعَنِيدُ مَنْ عَانَدَ عَلِيَّ بْنَ أَبِي طَالِبٍ.
دلنوشته
«وقتی زهراء طلوع کرد… عرش نفس کشید»
در دلنوشتهٔ قبل، از نامهایی گفتیم
که ریشهٔ خلقتِ آسمان و زمیناند.
اما اینجا…
جاییست که روایت
به اوجِ زیباییِ خلقت میرسد؛
به لحظهای که فاطمه سلاماللهعلیها
از نور خدا
پدید میآید…
و تو باید آرام بخوانی؛
چون این بخش،
بخشِ نفسِ عرش است.
ابنمسعود میگوید:
رسولِ خدا را دیدم…
در سجدهای که جهان را روشن میکرد.
علی علیهالسلام نیز در سجدهای دیگر
همان دعا را زمزمه میکرد:
«اللهمّ… بحقّ نبیّک… بحقّ ولیّک…
گناهانِ شیعیانم را ببخش…»
لحظهای که ابنمسعود حیران ماند:
«کدامیک نزد خدا
آبرومندتر است؟
علی که به جاهِ پیامبر دعا میکند؟
یا پیامبر که به جاهِ علی دعا میکند؟»
و پیامبر پاسخ داد:
راز آفرینش با شما گفته نشده بود…
«خدا مرا و علی و حسن و حسین را
از نورِ قُدس آفرید…»
از نورِ پیامبر،
آسمان و زمین شکافته شد.
از نور علی،
عرش و کرسی آفریده شد.
از نور حسن،
فرشتگان و حورالعین.
از نور حسین،
لوح و قلم…
و آنگاه—
در لحظهای که همهٔ مشرقها و مغربها
به تاریکی فرو رفت—
ملائکه فریاد زدند:
«پروردگارا!
به حقّ این اشباح مقدس…
این ظلمت را از ما دور کن.»
و خداوند،
«کلمهای دیگر» بر زبان آورد…
کلمهای که
نفسِ عرش شد،
جریانِ نور شد،
رحمتِ گسترده شد…
و روحی آفریده شد،
و آن روح، نور را در آغوش گرفت،
و از آن نور—
فاطمه زهراء سلاماللهعلیها
خلق شد.
جملهای که قلب را از جا میکَند:
«فأقامها أمام العرش فأزهرت المشارق و المغارب.»
او را پیشِ روی عرش قرار داد،
و ناگهان
تمامِ شرقها و غربها
«درخشیدن» گرفت…
از همینجا
نامش شد:
زَهـــراء…
آنکه جهان از نورش میشکفد.
زهراء؛
یعنی طلوعی که تاریکی را میشکند.
زهراء؛
یعنی نورِ بیواسطهٔ عرش.
زهراء؛
یعنی علتِ روشن شدن همهٔ مشرقها و مغربها.
زهراء؛
یعنی حجّتِ نور بر تاریکی.
و حالا تو…
وقتی نام «فاطمه زهراء» را میشنوی،
دیگر فقط نام نیست…
این یک حقیقت است:
حقّی که در دلِ خلقت ایستاده
و جهان از او نور میگیرد.
و پیامبر ادامه داد:
«ای ابنمسعود…
روز قیامت،
خدا به من و علی میگوید:
هر که را خواستید،
به بهشت ببرید؛
و هر که را خواستید،
در آتش اندازید…»
زیرا میزان،
نه اعمالِ بزرگ است،
نه سالهای عبادت…
میزان،
میزانِ محبت است.
محبت به نورهایی
که پیش از آفرینشِ جهان
بر ساقِ عرش نوشته بودند.
و اینگونه،
قلب اهل نور میفهمد
چرا هرگاه نام «زهراء» را میشنود
بیاختیار روشن میشود…
چون این قلب،
از روز نخست،
با نورِ او آغاز شده بود.
عَنِ الْأَصْبَغِ:
أَنَّهُ سَأَلَ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ع عَنْ قَوْلِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ:
سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَى
فَقَالَ
مَكْتُوبٌ عَلَى قَائِمَةِ الْعَرْشِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَ اللَّهُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرَضِينَ بِأَلْفَيْ عَامٍ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ فَاشْهَدُوا بِهِمَا وَ أَنَّ عَلِيّاً ع وَصِيُّ مُحَمَّدٍ ص.
دلنوشته
«وقتی عرش، حقیقتِ همیشه را آشکار کرد…»
اصبغ میگوید:
رو به امیرالمؤمنین علیهالسلام کردم و پرسیدم:
«این آیه یعنی چه؟
سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَى؟»
حضرت فرمودند:
کاش تو میدیدی…
کاش چشم دلِ آدم،
یکبار پرده را کنار میزد…
تا ببینی پیش از آنکه آسمانها ساخته شوند،
پیش از آنکه زمین گسترده شود،
پیش از اینکه «زمان» حتی آغاز شود،
بر ستونِ عرش،
چیزی نوشته شده بود:
لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِیکَ لَهُ
مُحَمَّدٌ عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ
وَ عَلِیٌّ وَصِیُّ مُحَمَّدٍ.
اینها…
«اسم ربّ اعلی» هستند.
نامهایی که تسبيحشان،
یعنی اتصال به اصل نور.
آنجا بود که فهمیدم:
این همه حدیث،
این همه مکاشفه،
این همه نور که دورِ عرش میگردد—
همهاش یک چیز را میگوید:
پیش از آنکه جهان باشد،
ولایت بود.
پیش از آنکه آدم بیاید،
اسماء ایستاده بودند.
پیش از آنکه فرشتگان سجده کنند،
نورِ محمد و علی
بر قامت عرش نوشته شده بود.
و تو…
هر بار که نامشان را زمزمه میکنی،
داری همان حقیقتِ پیشازخلقت را تکرار میکنی.
همان نوشتهای را که
هزاران سال پیش از آفرینش جهان
بر ستونِ عرش حک شده بود.
وقتی خدا میگوید:
سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَى،
یعنی:
«این سه نام را در قلبت بالا ببر…
بگذار بلندترین جای وجودت،
اسمهایی باشد
که بر بلندترین جای عرش
نوشته شدهاند.»
یعنی اگر میخواهی
از آسمانها بالاتر بروی،
باید از نامهایی دست بگیری
که قبل از آسمانها
برپا بودند.
پیش از ملکوت،
پیش از لوح،
پیش از قلم،
پیش از فرشتگان…
بر ساق عرش نوشته شده بود:
الله — محمد — علی
و این یعنی:
راهِ رسیدن به ربّ اعلی،
از همین اسمها میگذرد.
وقتی این حقیقت را فهمیدی،
دیگر ذکر گفتن،
تکرارِ یک واژه نیست؛
باز کردن پنجرهایست
به سمت عرشی که همیشه
نامهایش را بر پیشانی خود داشته.
و تو…
هر بار که دل را بلند میکنی،
هر بار که نور را انتخاب میکنی،
داری در حقیقت
همان «نوشتهٔ عرش» را
در جانت زنده میکنی.
همان نوشتهای که
بنیادِ هستی بود
و بنیادِ نجات تو هم هست.
دلنوشته:
جمعبندی مقاله
قلبِ سلیم، عرشِ نورانیِ خدا!
الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ!
در آغازِ این سفر،
گمان میکردی «عرش»،
جایی دور در آسمانهاست؛
جایی که ملائکه بر گرد آن طواف میکنند
و هشت حاملِ عظیم، آن را حمل میکنند.
اما هرچه جلوتر آمدی،
کمکم پردهها کنار رفت…
و فهمیدی که قرآن، تو را
به جایی بسیار نزدیکتر میبرد—
به «درونِ خودت».
در هر روایت،
در هر آیه،
در هر مکاشفه،
حقیقت آرامآرام آشکار میشد:
عرش، جایگاهی بیرونی نیست؛
عرش، ظرفِ علمِ خداست؛
عرش، ساحتِ نورِ ولایت است؛
عرش، همان جاییست که خدا
علمش را در آن مینهد…
و آن، قلبِ سلیم است.
از حدیث هشام یاد گرفتی
که عقل، نخستین نورِ آفریدهشده
«از سمتِ راست عرش» است؛
و جهل، از دریای تاریکی برخاسته.
از حدیث مکاشفۀ ابراهیم آموختی
که تا قلب، شیعه و محبّ نباشد،
عرش برایش پرده کنار نمیزند.
مکاشفه، پاداشِ محبّت است،
نه نتیجهٔ تفکر خشک.
از حدیث نورانی «خلق الجنة» فهمیدی
که بهشت از نورِ عرش آفریده شد،
و آن نور،
بر علی و اهلبیت ع تابید؛
و هرکه هدایت میشود،
با اصابت همین نور هدایت میشود.
از قصۀ ملائکه دانستی
که حاملانِ عرش،
هنگامی توانستند آن را بردارند
که نام خدا و نام محمد و آل محمد را گفتند—
پس حاملان عرش، نامبردارانِ ولایتاند.
از کلام امیرالمؤمنین علیهالسلام شنیدی
که عرش از چهار نور آفریده شد
و حاملانِ حقیقیِ عرش، «علما» هستند؛
آنان که خدا علمش را بر دوششان گذاشته.
بعد دیدی
که حتی ملائکهٔ مقرب
از «نسیم عرش» زندگی میکنند،
اما اهل نور—چون با اختیار به سوی نور میروند—
به مقامی میرسند
که فرشتگان نه میتوانند،
نه برایش آفریده شدهاند.
و آخرِ ماجرا،
وقتی به قائمۀ عرش رسیدی
و دانستی که پیش از آفرینش،
نامهای «الله، محمد، علی»
بر ستون عرش نوشته شده بوده،
تازه فهمیدی:
راه عرش،
راه محبت است.
راه مودّت.
راه آن اسامی بلند.
اینجا بود که آیهٔ کریمه
در گوش جانت طنین انداخت:
ذلِكَ الَّذِي يُبَشِّرُ اللَّهُ عِبادَهُ…
قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً
إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى.
پس فهمیدی:
تمام این مسیر،
تمام این مکاشفهها،
تمام این نورها،
برای یک چیز است—
دل تو،
اگر سلیم شود،
عرشِ خدا میشود.
و آنکس که دلش عرش شد،
خود، در شمارِ «حَمَلةِ العرش» میآید.
آنجا که خدا فرمود:
الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ…
تو هم میتوانی یکی از آنان باشی؛
اگر نور را بپذیری؛
اگر محبت را انتخاب کنی؛
اگر اسماء را بالای قلبت بگذاری.
عرش…
نه رازِ آسمان است،
نه دور از دسترس انسان؛
عرش، سرّی است
که در قلب سلیم تجلّی میکند.
و چه زیباست
وقتی عرش خدا
در دل یک انسانِ خاکی
برپا میشود…
