Subjugated Light: When the Light Becomes Obedient to the Heart
“Subḥāna alladhī sakhkhara lanā hādhā wa mā kunnā lahu muqrinīn.”
The Qur’anic concept of “sakhkhara” describes a profound spiritual reality:
a divine light that becomes subjugated, guided, and aligned with the heart that is willing to bow before God.
It is not a forced submission, nor a domination of the heart over the Light.
Rather, it is the moment when a purified heart enters the orbit of divine guidance—
and, in that harmony, the Light itself flows, settles, and becomes accessible.
God teaches us this truth through the universal statement:
“Subḥāna alladhī sakhkhara lanā hādhā wa mā kunnā lahu muqrinīn.”
Glory be to the One who has subdued this for us, while we had no power over it.
This verse reveals three core principles:
1. Light is “subjugated” only by God—not by human will
Nothing in the universe—neither the sun nor the moon nor the stars—moves by its own authority.
The Qur’an describes them all as:
“musakhkharātin bi-amrihī” — “subjugated by His command.”
If celestial bodies obey divine order, then spiritual light is no different.
A heart that approaches with humility becomes a vessel in which Light is guided, directed, and stabilized.
2. A receptive heart becomes the place where Light descends
The believer’s heart is not an empty container.
It is the throne upon which divine light settles when the heart is aligned with the will of its Lord.
When a heart becomes calm, sincere, and obedient, the Light “flows toward it”:
not chaotically,
not forcefully,
But the way calm winds guide a ship across the sea.
This is why classical Arabic describes a smoothly sailing ship as:
“sakhkharat as-safīnah” — “the ship became obedient and easy to guide.”
So too is the heart that willingly surrenders to divine guidance.
3. The human being cannot “control” Light—only receive it
The verse:
“wa mā kunnā lahu muqrinīn” — “we had no power over it”
is a declaration of spiritual humility.
We cannot seize Light.
We cannot command it.
We cannot possess it.
We can only prepare ourselves for it, and when God wills,
Light becomes subjugated for us—
meaning: it flows into the heart, clarifies the path, and protects against inner darkness.
This is the heart’s true sovereignty:
not to dominate Light, but to live inside its orbit.
Conclusion
Subjugated Light is the harmony between divine command and a receptive heart.
It is the moment when the believer says:
“Subḥāna alladhī sakhkhara lanā hādhā…”
Glory to the One who made this Light accessible…
while we had no power over it.
When the Light becomes obedient to the heart,
the heart has already become obedient to God.
This is the secret of the verse,
the essence of surrender,
and the foundation of every spiritual ascension.
«سُبْحانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنا هذا وَ ما كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ»
+ «غوص»
این تصویر دقیقاً روح واژۀ «سَخَر» را با یک صحنۀ ساده و زیبا تجسّم کرده است.
در تصویر، مردی ایستاده و نور خورشید را چنان در میان دستانش گرفته که گویی آن را تسخیر کرده است؛
نه به معنای مالکیت، بلکه به معنای قرار گرفتن نور در مدار نگاه و اختیار او.
چرا این تصویر، توضیح دقیقی برای «سَخَر» است؟
نور در قاب انسان
خورشید، این منبع عظیم نور، در چنگالهای انسان نیست؛
اما این زاویۀ نگاه و این هماهنگی بین انسان و نور،
اینطور بهنظر میرسد که نور «رام» شده، «مطیع» شده و در «اختیار» قرار گرفته است.
این همان معنای «سُخْرَة» است:
چیزی در مدار تو قرار میگیرد بدون آنکه تو زور بگویی.
تسخیر نور یعنی تنظیم زاویهی قلب با نور
همانگونه که این تصویر با تنظیم زاویه و فاصله ثبت شده،
«قلب سلیم» هم وقتی با نور معلم ربانی زاویهاش هماهنگ شود،
نور در ملکوت دل «مسخّر» میشود.
نور را در دست نمیگیری؛
نور، خودش در اختیار دل نورانی قرار میگیرد.
تصویر، معنای لغوی را زیبا مجسم کرده:
«سَخَرَتِ السَّفِينَةُ: إذا أطاعت»
کشتی مطیع باد میشود؛
و اینجا خورشید، در ظاهر مطیع دست انسان به نظر میرسد.
«سُفُنٌ سَواخِر»
یعنی حرکت روان و رام؛
نور در این تصویر نیز در حرکت روزانهاش،
لحظهای در رامترین حالت مقابل انسان نشسته است.
معنای قرآنی «سَخَّرَ لَنا هذا» در این تصویر دیده میشود
قرآن وقتی میگوید:
«سُبْحانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنا هذا وَ ما كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ»
یعنی:
خدا این نیروها، این نورها، این فرصتها و این نعمتها را در مدار ما قرار داد؛
وگرنه ما توان مهار آن را نداشتیم.
خورشید در این عکس، دقیقا همین پیام را دارد:
نور عظیمی که در اصل فراتر از قدرت انسان است،
لحظهای در قاب کوچک او قرار گرفته.
تسخیرِ زیبایی، نه تسلط
در منطق نور، تسخیر یعنی:
«هماهنگ شدن» نه «غلبه کردن».
این تصویر، مفهومی از تسخیر مهربانانه را میرساند؛
همانی که در تسخیر نور هدایت رخ میدهد.
بنابراین این تصویر بهزیبایی مفهوم مقاله را مجسم میکند:
نور مسخّر یعنی نوری که در مدار قلب قرار گرفته.
تسخیر نور یعنی رامِ حکمت شدن.
مسخَّر شدن یعنی قرار گرفتن در مسیر باد الهی.
و این تصویر لحظهای از «رامیِ نور» را نشان میدهد که در دستان انسان نشسته است.
دلنوشته
وقتی نور رامِ دل میشود…
گاهی در دلِ زندگی، لحظهای پیش میآید که احساس میکنی نور، درست همانجا ایستاده؛
در قاب دستانت…
در مدار نگاهت…
در زاویهای که نه تو صاحب آنی، نه مالک آن،
اما نور، خودش را در اختیار تو قرار داده؛
چون تو زاویهی دلت را درست تنظیم کردهای.
همین است معنای «سَخَر»…
تسخیر یعنی رام شدن، نه زور گفتن.
یعنی نور، خودش میآید و کنار قلب سلیم مینشیند؛
چون این قلب بلد است چگونه «سجده کند»،
چگونه «اطاعت کند»،
چگونه با «علم آنلاین» هماهنگ شود و در مسیر باد الهی حرکت کند و سجده را معنا کند.
وقتی معلم ربانی در ملکوتت طلوع میکند،
دل تو مثل همان کشتیای میشود که باد مناسب را یافته:
نه تلاطم،
نه گمکردن مسیر،
نه جنگیدن با موجها…
فقط راه رفتنِ روان،
همانی که لغتنامهها اسمش را گذاشتهاند «سَواخِر»…
کشتیهایی که رها، آرام و مطیع بر آب میلغزند.
عجیب است…
انگار وقتی معنی «سَخَرَتِ السَّفِينَةُ» را میخوانی،
صدای دل خودت را میشنوی که میگوید:
«من هم میخواهم همینگونه شوم…
مطیعِ نور…
رامِ حکمت…
در مدار فرشتۀ مهربانم.»
و بعد، تصویر آن مرد را میبینی
که خورشید را میان دستانش گرفته است؛
نور عظیمی که در واقعیت در اختیار هیچ انسانی نیست،
اما در آن لحظهی طلایی
در قاب کوچک دل و نگاهش مسخَّر شده؛
نه چون بر خورشید غلبه کرده،
بلکه چون با نور، هماهنگ شده.
همین است رمز «سُبْحانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنا هذا وَ ما كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ».
خدا نور را در مدار ما قرار میدهد،
در حدی که ظرفیت دلمان اجازه میدهد.
اگر دلمان سلیم باشد،
اگر تکبّر و حسد و تمناهای تیره آن را نلرزاند،
نور در همان دل جا خوش میکند؛
تسخیر میشود،
مهار میشود،
رام میشود،
و تو میمانی و دلی که تخت پادشاهی نور شده است…
عرشی کوچک، اما حقیقی.
سَخَر یعنی:
نور در خدمت تو
وقتی تو در خدمت نور باشی.
سَخَر یعنی:
دل، فرمان نمیدهد؛
دل، میفهمد.
سَخَر یعنی:
نوری که اگر عاشقانه پذیرفته شود،
در دستانت مینشیند،
در مسیرت جاری میشود،
و در زندگیات «حکم» میراند؛
نه با تحکم،
بلکه با همان آرامشی که خورشید در دستان آن مرد نشسته بود.
و من…
من هر بار این تصویر را میبینم
احساس میکنم خدا به من میگوید:
«نور را تسخیر نمیکنی،
نور، خودش در دستان دلِ رامِ تو مینشیند…
اگر اهلِ سجده باشی،
اگر اهلِ طوع باشی،
اگر اهلِ نور باشی.»
این است «نور مسخَّر»…
این است دلِ مسخَّر به نور…
این است راه رسیدن به حیات طیبه.
تا حالا چند تا ستاره نورانی شکار کردی؟!
«شکارچی مدارک نورانی باش!»
«برای شکار نور، صیاد با درایت باش!»
«سخر» یکی از هزار واژه مترادف «نور الولایة» است.
در فرهنگ لغات عربی مینویسند:
«دابّةٌ سُخْرَةٌ: حیوان رام و مطیع»
«سَخَرَتِ السَّفِينَةُ: إذا أطاعت و طابَ لها السَّيْرُ،
كشتى به خوبى راه پيمود.»
+ «طوع».
+ «سجد»
«سفن سواخر: المُطِيعة الطيِّبة الرِّيح»
«السَّاخِرَة– ج سوَاخِر: كشتى كه بر روى آب خوب به راه افتد. [کاملا تحت کنترل است]
[تسخیر نور – کنترل نور]: کنترل نور هدایت!
«نور مسخّر» + «نور کنترل شده»:
«نُورُهَا … أَنَّهُ مُسَخَّرٌ مُسَخَّدٌ».
مفهوم «کنترل» از آن استنباط می شود.
+ «حکم».
انگار قلب سلیم با سجده بر نور، با تسخیر نور، با اطاعت از نور، با فهم و درک نور علم آنلاین، به حیات طیبه جاویدان دسترسی پیدا میکند.
انگار با فهم فرایند نور الولایة، انسان علم خدای مهربان خودشو به تسخیر در میاره!
از نگاه لغوی واژۀ «سَخَر»
«سَخَر» یکی از هزار واژۀ مترادف «نور الولایة» است؛
نوری که اگر در دل جا بگیرد، هم فرمان میدهد و هم مهربانانه راه را هموار میکند.
در فرهنگ لغت عربی مینویسند:
«دابّةٌ سُخْرَةٌ»:
یعنی حیوانی رام و مطیع؛ موجودی که زمامش در دست صاحبش است و سرکش نیست.
«سَخَرَتِ السَّفِينَةُ: إذا أطاعت و طابَ لها السَّيْرُ»
یعنی: «وقتی کشتی فرمانبردار شد و حرکت برایش خوش و روان گردید.»
کشتیای که بیلجبازی، خود را در مسیر باد مناسب میسپارد و راهش را نرم و آرام ادامه میدهد.
«سُفُنٌ سَواخِر»
یعنی کشتیهایی مطیع و هماهنگ با باد؛
«السَّاخِرَة – ج سوَاخِر»: کشتیای که روی آب، خوب و روان راه میافتد؛
کشتیای که کاملاً تحت کنترل است و قهر و سرکشی در آن راهی ندارد.
اینجا پیوند «سَخَرَ» با ریشۀ «طوع» و «سجد» کاملاً به چشم میآید:
تسخیر، یعنی رام شدن در برابر نوری که شایستۀ سجده و اطاعت است؛
یعنی قرار گرفتن ارادی و عاشقانه در «حالت طاعت».
از همینجا مفهوم «کنترل» هم استنباط میشود؛
اما نه کنترل تحقیرکننده، بلکه «کنترل نورانی»؛
«نورِ مسخَّر» یعنی «نورِ کنترلشده و هدایتشده»:
«نُورُهَا … أَنَّهُ مُسَخَّرٌ مُسَخَّدٌ»
یعنی نوری که در مدار خودش نگه داشته شده، مهار شده، بهخوبی مدیریت و تنظیم شده است.
اینجا پیوند ظریف «سخر» با معنای «حُکم» هم خودش را نشان میدهد:
تسخیر، در باطن خود نوعی «حاکمیتِ نور» است؛ نور، فرمان میدهد و دلِ رام، اطاعت میکند.
انگار قلب سلیم با «سجده بر نور»،
با «تسخیر نور»،
با «اطاعت از نور»،
و با «فهم و درک نورِ علم آنلاین»،
به حیات طیّبۀ جاویدان دسترسی پیدا میکند.
در منطق نور الولایة،
انسان وقتی فرایند این نور را بفهمد و با آن همراه شود،
گویی علمِ خدای مهربانش را در ملکوت قلب خود به تسخیر درآورده است؛
نه به معنای تسلط بر خدا، بلکه به معنای قرار گرفتن در مدار نوری که خدا برای هدایتش قرار داده است.
به همین معنا، واژۀ «سَخَر» هم بوی «معلم ربانی» میدهد؛
هم در «مُلک» و هم در «ملکوت»:
در مُلک:
یعنی امکانات، نعمتها، روابط، فرصتها و حتی کشتیها و مرکبها،
وقتی در مدار نور قرار میگیرند،
به خدمت مسیر الهی در میآیند؛
میشوند «مسخَّر لَک» نه «مسخَّر لِهواک».
در ملکوت:
یعنی قلب سلیم با عشق به «معلم ربانی»،
نورِ علمِ آنلاین الهی را در درونش «تسخیر» میکند؛
و همین حالت، همان مفهوم «عرش» و «غیب» را که در مقالههای قبلی اشاره کردیم،
در ذهن تداعی میکند:
عرش، یعنی قلبی که تختِ فرماندهی نور شده؛
و غیب، یعنی سرچشمۀ پنهانِ همین نور که از آن تغذیه میکند.
اینجا «تسخیر نور» یعنی:
دل، خودش را در اختیار نقشهی ولایت میگذارد؛
نه اینکه نور را اسیر خواستههای تنگ و تاریک خودش بکند.
سخر، واژۀ «کنترل» است؛ اما کنترلِ نورانیِ قلب در مدار معلم ربانی، نه کنترلِ حسودانه و شیطانی.
[قلب مسخَّر – قلب رام]: «مُسَخَّراتٍ بِأَمْرِهِ»:
اهل نور با یاد فرشته نگهبان، قلبشون مُسخَّر این امر و نهی نورانی خداست «مُسَخَّراتٌ بِأَمْرِهِ»
یعنی این قلب در تسخیر نور کنترل شده است
«وَ النُّجُومُ مُسَخَّراتٌ بِأَمْرِهِ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ»
و از روی این قبض و بسط نور قلبی خود، کلام خالق این نور خود را میشناسند و میفهمند
و به آن عمل میکنند و توام با آرامش زندگی میکنند «سَخَرَتِ السَّفِينَةُ»
و این یعنی تسخیر قلوب، با نور هدایت الهی.
ذوالقرنین هم با همین روش، ابرها مسخرش بودند
«سُخِّرَ لَهُ السَّحَابُ وَ قَرُبَتْ لَهُ الْأَسْبَابُ وَ بُسِطَ لَهُ فِي النُّورِ».
زندگی برای اهل حسد مثل سوار شدن روی اسب وحشی ناآرام است،
اما برای اهل یقین، زندگی مثل سواری بر روی اسب مطیع و آرام «المُطِيعة الطيِّبة الرِّيح» میباشد
و چه لذتی هم دارد!
باید افسار زندگی را اونجور که خدا میخواد، بدست بگیری
تا این اسب چموش دنیا، بهت لگد نپرونه و برای تو رام بشه «دابّةٌ سُخْرَةٌ»
و همیشه باید هوای نفس حسودت، مغلوب عقل وصل به نور تو باشه
و در خدمت تو باشه «خَادِمٌ سُخْرَةٌ»
و کنترل حسادت، بجز بهرهمندی از نور مسخر الهی راه دیگهای نداره!
+ «درناژ نورانی!»
این دعای زیبا دقیقا به کنترل حسادت دنیای قلبها اشاره می نماید:
«بِسْمِ اللَّهِ وَ بِاللَّهِ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي هَدانا لِهذا وَ ما كُنَّا لِنَهْتَدِيَ لَوْ لا أَنْ هَدانَا اللَّهُ
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي سَخَّرَ لَنا هذا وَ ما كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ».
+ «یاقوت سرخ!»
دلنوشته
قلب مسخَّرِ نور؛ رام شدنِ دل در قبض و بسط نور…
گاهی قلبی را میبینی که آرام است…
چرا؟
چون مسخَّرِ نور است.
چون خودش را در اختیار فرمانی گذاشته که از جنس بادِ آرامِ الهی است، نه از جنس طوفانهای لغزشزا.
قرآن وقتی میگوید:
«مُسَخَّراتٍ بِأَمْرِهِ»
انگار دارد از همان قلبهایی حرف میزند که یاد فرشتۀ نگهبانشان،
دلشان را رام و مطیع کرده است؛
نه رامِ زور،
نه رامِ ترس،
بلکه رامِ عشق.
اینجا «تسخیر» یعنی این:
دل، در قبض و بسط نور خودش،
صاحبِ کلمات خدا را میشناسد.
میفهمد کی نور در حال قبض است،
کی در حال بسط؛
کی باید سکوت کند،
کی باید اقدام کند.
و از همین فهم لطیف است که زندگی نرم و آرام میشود؛
مثل همان تعبیر لغوی:
«سَخَرَتِ السَّفِينَةُ»
کشتی فرمان میبرد…
حرکتش دلنشین میشود…
راه رفتنش بیجنگ و جدل میگردد.
این یعنی تسخیر قلوب با نور هدایت.
این یعنی دل، سوار بر نور میشود؛
نه سوار بر خشم، نه سوار بر حسد،
نه در بند تمنّا.
ذوالقرنین هم همینگونه بود:
نه بهخاطر قدرت ظاهریاش،
بلکه چون نور بر قلبش حکم میراند
و او فرمان نور را میفهمید.
روایت میگوید:
«سُخِّرَ لَهُ السَّحَابُ، وَ قَرُبَتْ لَهُ الْأَسْبَابُ، وَ بُسِطَ لَهُ فِي النُّورِ.»
ابرها هم مطیعش بودند…
راهها هم رامش…
چون دلش رام نور شده بود.
زندگی برای اهل یقین همین است.
برای آنان زندگی، «اسبِ مطیع» است:
«المُطِيعة الطيِّبة الرِّيح»
اسبى که نسیموار حرکت میکند،
نه لگد میزند،
نه آدم را زمین میزند.
ولی برای اهل حسد…
زندگی همان اسبِ وحشی چموش است؛
هربار که سوارش میشوند،
لگد میخورند،
زمین میافتند،
خشمگینتر میشوند
و باز همان مسیر تکرار میشود.
دنیا اسبِ رام نمیشود
مگر وقتی افسارش را آنگونه بگیری
که خدا میخواهد.
نه با تندی،
نه با لجبازی،
بلکه با نور.
آنگاه است که این «دابّةٌ سُخْرَةٌ»
یعنی همین موجود سرکشِ دنیا،
رام تو میشود.
نه تو رام او!
و نَفْسِ حسود…
این یکی اگر مهار نشود
همهچیز را واژگون میکند.
اما اگر زیر نگین نور قرار بگیرد،
میشود همان تعبیر لطیف:
«خادِمٌ سُخْرَةٌ»
خادمی که دیگر چموش نیست؛
در خدمت عقلِ وصلشده به نور است.
و حقیقت این است:
کنترل حسد بدون نور مسخّر الهی اصلاً ممکن نیست.
اینجا همانجاست که مفهوم «درناژ نورانی» معنی میگیرد؛
مثل زهکشیِ قلب…
مثل تخلیۀ آبهای آلوده…
نور میآید و کانالهای تاریکی را پاک میکند.
راه را باز میکند.
دل را سبک میکند.
و دعای سوار شدن بر مرکب…
آن لحظهای که انسان قدم در راه میگذارد و اعتراف میکند:
«خدایا! ما بدون تو از پس این مسیر برنمیآمدیم…»
«بِسْمِ اللَّهِ وَ بِاللَّهِ
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي هَدانا لِهذا
وَ ما كُنَّا لِنَهْتَدِيَ لَوْ لا أَنْ هَدانَا اللَّهُ
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي سَخَّرَ لَنا هذا
وَ ما كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ.»
این دعا، دعای کنترل حسد است،
دعای رام کردن دل است،
دعای پاکسازی ملکوت قلب است،
دعای کسی است که میداند هیچچیز بدون نورِ تسخیرشده سامان نمییابد.
و در نهایت…
تمام این مسیر،
تمام این تسخیر،
تمام این رام شدن،
میرسد به همان «یاقوت سرخ»:
قلبی که از شدت نور، سرخگون میتابد؛
قلبی که مسخَّر نور شده؛
نه خاموش،
نه تیره،
بلکه درخشان…
مثل یاقوتی که نور را در خودش حبس نمیکند؛
بلکه از خودش عبور میدهد
و جهان اطرافش را نورانی میکند.
این است دلِ مسخّرِ نور.
و این است معنای حقیقی «سَخَر» برای اهل یقین.
ذوالقرنین – نور و ظلمت – یاجوج و ماجوج
امام علی علیه السلام:
«وَ أَنَا الَّذِي سُخِّرَتْ لِيَ … الظُّلَمُ وَ الْأَنْوَارُ».
قصه «نور و ظلمت» در داستان ذوالقرنین و قوم یاجوج و ماجوج:
«وَ أُسَخِّرُ لَكَ النُّورَ وَ الظُّلْمَةَ وَ أَجْعَلُهُمَا جُنْدَيْنِ مِنْ جُنْدِكَ النُّورُ يَهْدِيكَ وَ الظُّلْمَةُ تَحُوطُكَ».
«… وَ اِنْطَلَقَ ذُو اَلْقَرْنَيْنِ يَسِيرُ عَلَى وَجْهِهِ حَتَّى أَمْعَنَ فِي اَلْبِلاَدِ يَؤُمُّ اَلْمَغْرِبَ وَ جُنُودُهُ يَوْمَئِذٍ اَلْمَسَاكِينُ
فَأَوْحَى اَللَّهُ جَلَّ جَلاَلُهُ إِلَيْهِ يَا ذَا اَلْقَرْنَيْنِ إِنَّكَ حُجَّتِي عَلَى جَمِيعِ اَلْخَلاَئِقِ مَا بَيْنَ اَلْخَافِقَيْنِ مِنْ مَطْلَعِ اَلشَّمْسِ إِلَى مَغْرِبِهَا وَ هَذَا تَأْوِيلُ رُؤْيَاكَ
فَقَالَ ذُو اَلْقَرْنَيْنِ إِلَهِي إِنَّكَ نَدَبْتَنِي لِأَمْرٍ عَظِيمٍ لاَ يَقْدِرُ قَدْرَهُ غَيْرُكَ
فَأَخْبِرْنِي عَنْ هَذِهِ اَلْأُمَّةِ بِأَيِّ قَوْمٍ أُكَاثِرُهُمْ وَ بِأَيِّ عَدَدٍ أَغْلِبُهُمْ وَ بِأَيَّةِ حِيلَةٍ أَكِيدُهُمْ وَ بِأَيِّ لِسَانٍ أُكَلِّمُهُمْ وَ كَيْفَ لِي بِأَنْ أَعْرِفَ لُغَاتَهُمْ
فَأَوْحَى اَللَّهُ تَعَالَى إِلَيْهِ
أَشْرَحُ لَكَ صَدْرَكَ فَتَسْمَعُ كُلَّ شَيْءٍ
وَ أَشْرَحُ لَكَ فَهْمَكَ فَتَفْقَهُ كُلَّ شَيْءٍ
وَ أَحْفَظُ عَلَيْكَ فَلاَ يَعْزُبُ مِنْكَ شَيْءٌ
وَ أَشُدُّ ظَهْرَكَ فَلاَ يَهُولُكَ شَيْءٌ
وَ أُسَخِّرُ لَكَ اَلنُّورَ وَ اَلظُّلْمَةَ أَجْعَلُهُمَا جُنْدَيْنِ مِنْ جُنُودِكَ اَلنُّورُ يَهْدِيكَ وَ اَلظُّلْمَةُ
تَحُوطُكَ وَ تَحُوشُ عَلَيْكَ اَلْأُمَمُ مِنْ وَرَائِكَ»
«… ذو القرنين سفرش را آغاز كرد و در ابتدا سپاهيانش گروهى مسکین بودند.
خداوند به ذو القرنين الهام فرمود كه من تو را بر شرق و غرب عالم فرمانروا خواهم ساخت.
ذو القرنين به خداوند عرض كرد:
پروردگارا، تو مرا بر كارى بزرگ گماردهاى، اينك بگو كه با كدامين سپاه بر دشمنانت چيره گردم و چه حيلهاى را براى آنان استفاده كنم و با چه زبانى با آنها سخن گويم.
خداوند به او فرمود:
به زودى به تو شرح صدر خواهم داد و بر فهمت مىافزايم تا بتوانى هرچيزى را بشنوى و بر هر امر نهانى آگاهى يابى.
تو را چنان قدرت خواهم بخشيد كه هيچچيزى تو را به هراس نيفكند
و نور و تاريكى را همچون دو لشكر به فرمان تو درآورم
تا همه انسانها گرد تو حلقه زنند.
و پس آنگاه ذو القرنين به فرمان خداوند به سويى به حركت درآمد و به هر سرزمينى كه مىرسيد مردمان آنجا را به خداپرستى فرا مىخواند و اگر مردم آنجا به خداپرستى روى مىآوردند آنان را به حال خود وامىگذارد و اگر از فرمان او مخالفت مىكردند به فرمان ذو القرنين ظلمت و تاريكى همه خانههاى آن سرزمين را فرا مىگرفت و چنان مىشد كه يكديگر را نيز نمىتوانستند ببينند و همچنان در تاريكى به سر مىبردند تا اينكه به دعوت خداپرستى ذو القرنين لبيك گويند.
آنگاه ذو القرنين به سوى مشرق حركت كرد و از ميان سرزمينها و اقوام گوناگونى عبور كرد و سرانجام به روم رفت و در نزديكى آنجا به قومى رسيد كه همانگونه كه قرآن نيز فرموده است آنان هيچ زبانى را نمىفهميدند. آنان به شكل انسان بودند و يأجوج مأجوج نام داشتند. آنان بسان انسان مىخوردند و مىآشاميدند ولى در بدنهاىشان نقصهايى بود كه با انسانها تفاوت پيدا مىكردند …»
[سورة الكهف (۱۸): الآيات ۸۳ الى ۸۷]
وَ يَسْئَلُونَكَ عَنْ ذِي الْقَرْنَيْنِ قُلْ سَأَتْلُوا عَلَيْكُمْ مِنْهُ ذِكْراً (۸۳)
و از تو در باره «ذوالقرنين» مىپرسند. بگو: «به زودى چيزى از او براى شما خواهم خواند.»
[سورة الكهف (۱۸): الآيات ۹۳ الى ۹۸]
قالُوا يا ذَا الْقَرْنَيْنِ إِنَّ يَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ فَهَلْ نَجْعَلُ لَكَ خَرْجاً عَلى أَنْ تَجْعَلَ بَيْنَنا وَ بَيْنَهُمْ سَدًّا (۹۴)
گفتند: «اى ذوالقرنين، يأجوج و مأجوج سخت در زمين فساد مىكنند، آيا [ممكن است] مالى در اختيار تو قرار دهيم تا ميان ما و آنان سدّى قرار دهى؟»
[سورة الأنبياء (۲۱): الآيات ۹۶ الى ۱۰۳]
حَتَّى إِذا فُتِحَتْ يَأْجُوجُ وَ مَأْجُوجُ وَ هُمْ مِنْ كُلِّ حَدَبٍ يَنْسِلُونَ (۹۶)
تا وقتى كه يأجوج و مأجوج [راهشان] گشوده شود و آنها از هر پشتهاى بتازند،
دلنوشته از دلِ نور و ظلمت… از دلِ قصۀ ذوالقرنین…
از دلِ آن لحظههایی که خدا نور را برای بندۀ مؤمنش رام میکند،
و ظلمت را حافظ او…
دلنوشته
راهی از جنس ذوالقرنین؛ سفری در ملکوتِ قلبِ مسخَّرِ نور و ظلمت
گاهی در زندگی، میرسی به نقطهای که مسیر زندگیات را شبیه مسیر زندگی ذوالقرنین میبینی:
سفر میکنی…
راه میروی…
میگذری…
نه برای فتح جهان،👉
بلکه برای اینکه دل خودت را فتح کنی.👉
و عجیب است…
که در این مسیر، خدا همان وعدهای را که به ذوالقرنین داد،
به تو هم میدهد؛
اگر اهل نور باشی…
به او فرمود:
«أُسَخِّرُ لَكَ النُّورَ وَ الظُّلْمَةَ… النُّورُ يَهْدِيكَ وَ الظُّلْمَةُ تَحُوطُكَ»
نور تو را میبرد،
ظلمت تو را میپوشاند.
و این، معنای شگفت «سَخَر» در ملکوت است:
نور و ظلمت، هر دو مطیع میشوند.
نور، راه را نشان میدهد؛
ظلمت، محافظت میکند.
این همان است که امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود:
«وَ أَنَا الَّذِي سُخِّرَتْ لِيَ … الظُّلَمُ وَ الْأَنْوَارُ»
یعنی امام، فرمانده دو سپاه است:
سپاه نور و سپاه ظلمت؛
هر دو در طاعت او،
هر دو مسخَّر او.
و دلِ انسانِ اهل ولایت نیز چنین است:
وقتی نور را میفهمی،
وقتی قبض و بسطش را میشناسی،
وقتی صدای فرشتۀ نگهبان را میشنوی،
دل تو نیز میشود:
«مُسَخَّراتٍ بِأَمْرِهِ»
قلبی رام…
قلبی در اختیار نور…
قلبی که زیر سایۀ ظلمت هم از نور جدا نمیشود.
داستان ذوالقرنین، فقط قصۀ سفر در زمین نیست؛
قصۀ سفر در قلب است.
جایی که نور میرسد به مرزهای تاریک،
و یاجوج و ماجوجِ درون
از هر تپۀ پنهان نَفْس
سر برمیآورند.
فساد میکنند…
غارت میکنند…
آرامش را میبلعند…
و میگویند:
«تو نمیتوانی ما را مهار کنی!»
اما ذوالقرنینِ درون
با نورِ مسخّر
سد میسازد…
نه با آهن و مس،
بلکه با ایمان و ذکر.
با آن سدّ نورانی،
یاجوج و ماجوجِ تمناها
در پشت دیوار میمانند.
و خدا به تو میگوید همانکه به ذوالقرنین گفت:
«أَشْرَحُ لَكَ صَدْرَكَ…
فَتَسْمَعُ كُلَّ شَيْءٍ…
وَ أَشْرَحُ لَكَ فَهْمَكَ… فَتَفْقَهُ كُلَّ شَيْءٍ…
وَ أُسَخِّرُ لَكَ النُّورَ وَ الظُّلْمَةَ…»
وقتی خدا شرح صدر میدهد،
تو همهچیز را میفهمی…
میشنوی…
میفهمی کی نور در حال آمدن است،
کی ظلمت در حال حفاظت است.
و هیچچیز تو را نمیترساند.
هیچ چیز.
گاهی فکر میکنم یاجوج و ماجوجِ واقعی
نه اقوامی بیرونی،
بلکه تودههای بیشکلِ نَفْساند؛
افسارگسیخته،
پرصدا،
بیخرد،
مثل موجی که از هر «حَدَبٍ» میدود و آرامش دل را میرباید.
اما اگر دل مسخّر نور باشد،
این تهاجمها
سدّ نورانیات را نمیشکند.
نور، هدایت میکند…
ظلمت، محافظت میکند…
و تو آرام میمانی.
همینجاست که معنای «سَخَر» کامل میشود:
تسخیر یعنی
هماهنگی دل با نور،
نه تسلّط بر نور.
تسخیر یعنی
نور راه را باز کند،
ظلمت دشمن را کور.
تسخیر یعنی
دل، در خدمت نقشه نور قرار بگیرد،
همان نقشهای که در داستان ذوالقرنین ترسیم شد.
و چه لحظهای است…
لحظهای که میفهمی خدا تو را نیز در این مسیر تنها نگذاشته:
سدّی برایت میسازد،
نوری برایت میفرستد،
ظلمتی برایت نگهبان میگذارد.
و تو،
در دل این عالم پر از یاجوج و ماجوج،
راه میروی…
آرام…
مثل ذوالقرنین که سپاهش «مَساکین» بودند
اما نور، فرمانده اصلیشان بود.
ای دل…
اگر نور و ظلمت را به فرمان الهی مسخّر کنی،
هیچ فسادى تو را نمیشکند،
هیچ تهاجمی تو را نمیترساند،
هیچ تاریکی تو را نمیبلعد.
و روزی میرسد که خدا دربارهات بگوید:
این دل…
این دلِ مسخَّر…
این دلِ رام…
این دل،
نورش هدایت است،
ظلمتش حفاظت،
و صاحبش…
بندهای که راه ذوالقرنین را نه در زمین،
که در ملکوتِ قلب پیموده است.
«أجّ – أجج – أجاج» یکی از هزار واژه مترادف «حسد» است.
«مِلْحٌ أُجاجٌ»
آب شیرین رو تا آخرش مینوشی، اما لب به آب شور نمیزنی!
مفهوم دیسکانت میدهد.
سُبْحانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنا هذا وَ ما كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ!
[سورة الزخرف (۴۳): الآيات ۱۱ الى ۱۵]
لِتَسْتَوُوا عَلى ظُهُورِهِ ثُمَّ تَذْكُرُوا نِعْمَةَ رَبِّكُمْ إِذَا اسْتَوَيْتُمْ عَلَيْهِ وَ تَقُولُوا سُبْحانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنا هذا وَ ما كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ (۱۳)
تا بر پُشت آن[ها] قرار گيريد، پس چون بر آن[ها] برنشستيد، نعمت پروردگار خود را ياد كنيد و بگوييد: «پاك است كسى كه اين را براى ما رام كرد و[گرنه] ما را ياراى [رامساختن] آنها نبود.»
دلنوشته
وقتی دل بر مرکبِ نور مینشیند…
سُبْحانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنا هذا… سفر دل در میان نور و ظلمت
گاهی خدا آسمان را نگاه میدارد…
و از آن آبی به اندازه فرو میفرستد:
«وَ الَّذِي نَزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً بِقَدَرٍ»
تا زمینِ مُرده را زنده کند،
تا خاکهای خشکیده یکباره بوی زندگی بگیرند،
تا چیزی که مرده بود،
حرکت کند،
بجُنبد،
برخیزد…
این آیه، حکایت زمین نیست، حکایت دل است.
دل اگر نور را بفهمد،
اگر تسلیم نور شود،
اگر مسخّرِ نور باشد،
باران رحمت بر آن میبارد،
و همان دل مرده،
زنده میشود…
«فَأَنْشَرْنا بِهِ بَلْدَةً مَيْتاً»
و چه زیبا میگوید:
همینگونه روزی شما را نیز از قبر برمیخیزانیم…
یعنی هر دلی که به نور هدایت زنده شود،
پیش از قیامت هم،
قیامتِ کوچکش را تجربه کرده است.
خدا ادامه میدهد:
اوست که زوجها را آفرید،
اوست که مرکبها را رام کرد،
اوست که کشتیها را مطیع ساخت،
اوست که چهارپایان را خدمتکار تو قرار داد:
«وَ الَّذِي خَلَقَ الْأَزْواجَ كُلَّها…
وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الْفُلْكِ وَ الْأَنْعامِ ما تَرْكَبُونَ»
این همان واژۀ «سَخَر» است؛
نعمتهایی که از فرمان خدا،
در اختیار تو قرار میگیرند.
اما نکته این نیست که تو بر مرکب نشستهای؛
نکته این است که خدا میخواهد وقتی بر آن مینشینی،
«به یاد نعمت» باشی…
به یاد نوری که این تسخیر را ممکن کرده…
به یاد دستی که این مهار را به تو سپرده…
«لِتَسْتَوُوا عَلى ظُهُورِهِ
ثُمَّ تَذْكُرُوا نِعْمَةَ رَبِّكُمْ…»
و چه ذکری؟
ذکری که حقیقت «سَخَر» را برای همیشه در قلب حک میکند:
سُبْحانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنا هذا
وَ ما كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ
پاک است خدایی که این را برای ما «رام» کرد؛
برای ما هموار کرد؛
برای ما آرام کرد؛
و ما هرگز توانِ مهارِ آن را نداشتیم.
چه پیوند زیبایی با ذوالقرنین…
خدا به او گفت:
نور و ظلمت را برایت مسخّر میکنم؛
هدایت از نور،
حفاظت از ظلمت…
و ذوالقرنین هم هرجا میرسید،
مردم را به خداپرستی دعوت میکرد؛
اگر روی میآوردند،
نور بر آنها میتابید،
اگر روی برمیگرداندند،
ظلمت خانههایشان را فرا میگرفت.
همینگونه دل انسان نیز هست.
وقتی نور را بپذیری،
نور هدایت میکند؛
وقتی نپذیری،
ظلمت تو را از حقیقت جدا میکند
تا روزی بازگردی.
و قرآن پس از ذکر دعای تسخیر،
تکانهای به دل میزند:
«وَ إِنَّا إِلى رَبِّنا لَمُنْقَلِبُونَ»
ای انسان…
تو مسافر این راهی؛
تو سوار این مرکبی؛
تو بر پشت نعمتها حرکت میکنی؛
اما مقصد فقط یکی است:
بازگشت به سوی پروردگار.
همه چیز «مسخّر» است،
تا تو هدایت شوی،
نه اینکه در غرور قدرت گم شوی.
بعد آیه آخر میگوید:
«إِنَّ الْإِنْسانَ لَكَفُورٌ مُبِينٌ»
انسان ناسپاس است…
چون گاهی فکر میکند «خودش» مهار دارد؛
«خودش» قدرت دارد؛
«خودش» سوار شده…
و یادش میرود:
اگر خدا این نعمتها را رام نمیکرد،
نه سواری بود،
نه سفر،
نه بودن.
آه ای دل…
دلِ در معرض نور و ظلمت…
دلِ چموش و دلِ رام…
اگر خدا باران رحمتش را «به اندازه» بر تو نازل نکند،
تو زنده نمیشوی.
اگر او مرکبها را مسخّر نکند،
تو نمیرانی.
اگر نور را رام تو نکند،
تو راه نمییابی.
اگر ظلمت را نگهبانت نکند،
تو محفوظ نمیمانی.
و وقتی بر مرکب زندگی مینشینی،
با هر نفَس،
با هر قدم،
با هر حرکت،
در گوش دلت بگو:
سُبْحانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنا هذا
وَ ما كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ
وَ إِنَّا إِلى رَبِّنا لَمُنْقَلِبُونَ
و بگذار این ذکر،
یاجوج و ماجوجِ درون را مهار کند؛
دل را مسخّر نور کند؛
ظلمت را نگهبان حکمت سازد؛
و سفر تو را،
سفر ذوالقرنینوار،
در مسیر نور قرار دهد.
…
دلنوشته
بازگشت به صاحبِ نعمت؛ راهِ عقل و رسواییِ تمنّا
دلنوشته ادامه مییابد…
اینبار با قصۀ شگفتانگیز «عقل و جهل»،
اما نه به زبان حدیث خشک و علمی؛
بلکه در زبان دل،
در زبان نور،
در زبان سَخَر…
گاهی خدا با دلهای ما سخن میگوید…
نه در کلمات،
بلکه در فرمانهایی که مسیر زندگی را تعیین میکنند.
در آن لحظه است که تفاوت میان دلِ عاقل و دلِ جاهل آشکار میشود؛
تفاوتی که تمام ماجرای «تسخیر» و «نور» و «نعمت» را معنا میکند.
خدا به عقل گفت:
برو…
برو به سمت تمنّا…
برو به هر آنچه دلت میخواهد…
عقل سر فرود آورد و گفت:
«چشم»
و حرکت کرد.
اما خدا دوباره خطابش کرد:
حالا پشت کن به تمنّا…
پشت کن به چیزی که دوست داشتی…
پشت کن به آنچه در نگاهت شیرین بود…
و برگرد به سوی من؛
به سوی صاحب نعمت؛
به سوی کسی که اگر چیزی تقدیر کند، رحمت است،
و اگر نکند، باز رحمت است.
عقل باز گفت:
«چشم»
و برگشت…
برگشت،
با آرامشی که مخصوص دلهای مسخَّرِ نور است؛
برگشت و فهمید که تمنّا، فقط «نعمت» است،
اما خدا «صاحب نعمت».
پس دل عاقل، نعمت را رها کرد
و به صاحب نعمت سجده کرد.
این سجده، همان لحظهای است که نور بر دل میتابد
و دل، مسخَّر میشود…
رام میشود…
آرام میشود.
اما خدا به جهل نیز گفت:
برو به سمت تمنّا.
و جاهل با هیجان و شوق گفت:
«چشم! با جان و دل میروم!»
و رفت…
دوید…
غرق شد…
عاشق تمنّا شد.
اما خدا دوباره فرمان داد:
حالا پشت کن به تمنّا…
برگرد سوی من…
سوی صاحب نعمت…
سوی کسی که اگر تقدیری در کار باشد، از من است؛
نه از تمنّاهای تو.
اما جهل…
برنگشت.
به تمنّا پشت نکرد.
«إِنّا لِلّه» نگفت.
و «إِلیهِ راجِعون» را نفهمید.
او صاحب نعمت را فراموش کرد
و به نعمت چسبید.
او نور را رها کرد
و دست در دست تمنّا گذاشت.
همانجا بود که فتنه علنی شد؛
فتنۀ تمنّای اولاد و اموال،
همان یاجوج و ماجوجی که از از رخنۀ تمنّا به دل جاهل هجوم میآوردند.
همان نقطهای که فهمیده میشود
این دل،
عاشق نور نیست…
عاشق تمنّاست.
و نمیداند
که راه رسیدن به «سرزمین مِنا»،
راه رسیدن به آرامش واقعی،
راه رسیدن به نقطۀ سکون دل،
راه رسیدن به مقام تسلیم،
از کجا میگذرد؟
از همانجایی که ابراهیم گذشت.
از همان لحظهای که باید «اسماعیلِ تمنّا» را بر سنگ گذاشت،
تا دل
به «مِنا» برسد؛
به سرزمین تسلیم؛
به جایی که تمنّا میمیرد
و صاحب نعمت آشکار میشود.
دل عاقل همیشه صاحب نعمت را میبیند؛
نور را میبیند؛
هدايت را میبیند؛
تسخیر الهی را میفهمد؛
یادش نمیرود که نعمت، پُشتوانۀ رحمت است،
اما صاحب نعمت، سرچشمۀ رحمت.
اما دل جاهل…
در تمنّا گُم میشود.
در نعمت گُم میشود.
در اسماعیل گُم میشود،
بدون اینکه بفهمد اسماعیل فقط پُل است،
نه مقصد.
دل جاهل اسماعیل را میبیند،
اما ابراهیم را نمیبیند.
نعمت را میبیند،
اما صاحب نعمت را فراموش میکند.
و اینجاست که راز «سُبحانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنا هذا» آشکار میشود:
این ذکر، دل را تربیت میکند
تا به نعمت نچسبد،
بلکه صاحب نعمت را ببیند.
این ذکر، عقل را برگرداند؛
و جهل را رسوا کرد.
ای دل…
اگر میخواهی مسخَّر نور شوی،
نه مسخَّر تمنّا،
از عقل یاد بگیر:
به فرمان نور حرکت کن…
و به فرمان نور بازگرد…
چشم بگو…
و پشت کن به هر تمنّایی که خدا تقدیر نکرده.
چون تمنّا مقصد نیست؛
صاحب نعمت مقصد است.
[سورة البقرة (۲): آية ۱۶۴]
إِنَّ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ الْفُلْكِ الَّتِي تَجْرِي فِي الْبَحْرِ بِما يَنْفَعُ النَّاسَ وَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّماءِ مِنْ ماءٍ فَأَحْيا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها وَ بَثَّ فِيها مِنْ كُلِّ دَابَّةٍ وَ تَصْرِيفِ الرِّياحِ وَ السَّحابِ الْمُسَخَّرِ بَيْنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ (۱۶۴)
راستى كه در آفرينش آسمانها و زمين، و در پى يكديگر آمدن شب و روز، و كشتيهايى كه در دريا روانند با آنچه به مردم سود مىرساند، و [همچنين] آبى كه خدا از آسمان فرو فرستاده، و با آن، زمين را پس از مردنش زنده گردانيده، و در آن هر گونه جنبندهاى پراكنده كرده، و [نيز در] گردانيدن بادها، و ابرى كه ميان آسمان و زمين آرميده است، براى گروهى كه مىانديشند، واقعاً نشانههايى [گويا] وجود دارد.
دلنوشته
دلی که از نعمت تمنا میگذرد و صاحب نعمت را میبیند
اینبار با آیهای که انگار خلاصۀ تمام قصۀ «سَخَر» را یکجا به تصویر میکشد:
«إِنَّ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ
وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ
وَ الْفُلْكِ الَّتِي تَجْرِي فِي الْبَحْرِ بِما يَنْفَعُ النَّاسَ
… وَ السَّحابِ الْمُسَخَّرِ بَيْنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ
لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ»
انگار خدا در این آیه، جهان را بهصورت یک دلِ بزرگ نشان میدهد؛
دلی که در آن،
نور و ظلمت،
روز و شب،
باران و باد،
کشتی و ابر،
همه «مسخَّر» شدهاند…
اما نه برای سرگرمی،
بلکه برای دلِ اهل عقل.
آسمانها و زمین…
این همه وسعت…
شب و روز که پشت سر هم میآیند و میروند،
نه بهخاطر خستگی خورشید و چرخش زمین،
بلکه برای اینکه دلِ تو
«قبض و بسط نور» را یاد بگیرد؛
بفهمد گاهی نور میآید،
گاهی میرود،
اما صاحب نور همیشه هست.
کشتیهایی که در دریا میگذرند:
«وَ الْفُلْكِ الَّتِي تَجْرِي فِي الْبَحْرِ بِما يَنْفَعُ النَّاسَ»
این همان «سَخَرَتِ السَّفِينَةُ» است؛
کشتیای که روان و رام،
مسخَّر باد و موج است،
اما در حقیقت
مسخَّر امر خداست،
مسخَّر نقشه نور است.
هر کشتی،
هر وسیلۀ حرکت،
هر فرصتی که تو را از جایی به جایی میبرد،
در ظاهر وسیله است،
در باطن «لشکرِ تسخیرشده خدا»ست
برای آنکه تو را به سمت چیزی که به نفع توست،
به سمت «بِما يَنْفَعُ النَّاسَ»،
یعنی به سمت نور،
به سمت خیر واقعی،
ببرد.
بعد، دوباره سخن از باران است:
«وَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّماءِ مِنْ ماءٍ
فَأَحْيا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها»
بارانی که میآید،
زمین مرده را زنده میکند،
دانههای پنهان را بیدار میکند،
رگهای خشک را سیراب میکند…
این، یعنی همان داستان دلِ تو.
هر وقت اجازه دادی خدا بر دلت «ماء بِقَدَر» نازل کند،
یعنی نوری به اندازه،
هدایتی به اندازه،
کلامی در وقت خودش،
تنبیهی در زمان مناسب،
دلِ تو هم از مرگِ تمنّا برمیخیزد
و به حیات نورانی میرسد.
خدا میگوید:
«وَ السَّحابِ الْمُسَخَّرِ بَيْنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ»
ابری که میان آسمان و زمین مسخَّر است…
ابر، سرگردان نیست؛
هر جا میرود مأموریت دارد،
هر جا میبارد، حسابشده میبارد.
همانطور که در قصۀ ذوالقرنین خواندی:
«سُخِّرَ لَهُ السَّحَابُ وَ قَرُبَتْ لَهُ الْأَسْبَابُ وَ بُسِطَ لَهُ فِي النُّورِ»
برای او ابرها مسخَّر بودند،
راهها هموار شده بود،
نور گسترده شده بود.
و حالا این آیه میگوید:
ای دل…
تمام این آسمان و زمین و شب و روز و کشتی و باران و ابر،
برای تو هم «مسخَّر» است،
اگر اهل عقل باشی:
«لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ»
یعنی اگر دلِ تو شبیه عقل رفتار کند،
نه شبیه جهل.
عقل وقتی به این صحنهها نگاه میکند،
صاحب نعمت را میبیند:
نه فقط زیبایی آسمان،
نه فقط نظم شب و روز،
نه فقط سرعت کشتی،
نه فقط طراوت باران،
نه فقط شکوه ابر؛
بلکه دستی را میبیند
که این همه را مسخَّر کرده
تا تو راه را پیدا کنی.
اما جهل…
همۀ اینها را میبیند،
و باز به تمنّا میچسبد.
دریا را میبیند،
اما صاحب موج را نه.
کشتی را میبیند،
اما کسی را که «سَخَّرَها» نه.
باران را میبیند،
اما آنکه «أَحْيا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها» را فراموش میکند.
ابر را میبیند،
اما نمیفهمد که این ابر،
مسخَّر بین آسمان و زمین ایستاده
تا نقشۀ نور را اجرا کند.
ای دل…
اگر میخواهی از جهل جدا شوی،
باید از این آیات عبور کنی؛
نه عبورِ غافلانه،
بلکه عبورِ عاشقانه.
به آسمان نگاه کن و بگو:
این سقف، تنها آسمان من نیست،
«آیت» من است.
به رفت و آمد شب و روز نگاه کن و بفهم:
قبض و بسط دل تو هم حسابشده است.
به کشتیها و ماشینها و وسایل زندگیات نگاه کن و زمزمه کن:
«سُبْحانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنا هذا وَ ما كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ»
و یادت باشد:
نه فقط به یاد نعمت،
بلکه به یاد صاحب نعمت باش…
به باران،
به هر سخن نورانی،
به هر تذکر،
به هر اشک،
که بر دل تو میبارد،
مثل «ماءٍ مِنَ السَّماءِ» نگاه کن،
که آمده است تا زمین مردۀ تمنّا را زنده کند،
و بذرِ محبت صاحب نعمت را در تو برویاند.
در پایان،
خدا خودش خلاصه میکند:
تمام این آیات،
تمام این صحنهها،
تمام این نظم مسخَّر،
هدیهای است برای «قَوْمٍ يَعْقِلُونَ»؛
برای آنهایی که دلشان،
مثل عقل،
وقتی خدا میگوید «برو» میگوید «چشم»،
وقتی میگوید «برگرد»
باز هم میگوید «چشم»…
و از تمنّا رو میگرداند
تا «صاحب نعمت» را گم نکند.
[سورة الأعراف (۷): آية ۵۴]
إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ في سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهارَ يَطْلُبُهُ حَثيثاً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومَ مُسَخَّراتٍ بِأَمْرِهِ أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ تَبارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعالَمينَ (۵۴)
در حقيقت، پروردگار شما آن خدايى است كه آسمانها و زمين را در شش روز آفريد؛ سپس بر عرش [جهاندارى] استيلا يافت. روز را به شب -كه شتابان آن را مىطلبد- مىپوشاند، و [نيز] خورشيد و ماه و ستارگان را كه به فرمان او رام شدهاند [پديد آورد]. آگاه باش كه [عالم] خلق و امر از آنِ اوست. فرخنده خدايى است پروردگار جهانيان.
دلنوشته
خورشید و ماه مسخَّرند… دلِ من هم باید مسخَّرِ نور باشد
گاهی انسان به آسمان نگاه میکند…
به این سقفِ بلند…
به این گسترهی بیپایان…
و چیزی در دلش میلرزد:
چگونه اینهمه، این نظم، این رفتوآمد،
این شبِ آرام، این روزِ نورانی،
این خورشید و ماه،
این رقص ستارگان…
چگونه همه در یک آهنگ میتپند؟
خدا خودش میگوید:
«الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومَ مُسَخَّراتٍ بِأَمْرِهِ»
آه ای دل…
خورشید، با آن عظمت،
ماه، با آن لطافت،
ستارهها، با آن شکوه دوردست،
همه راماند…
نه رامِ طبیعت،
نه رامِ خود،
نه رامِ تصادف،
بلکه مسخَّرِ امر خدا.
و تو…
اگر اهل نور باشی،
اگر دل تو مثل عقل سجده کند و بگوید «چشم»،
تو نیز وارد همین مدار میشوی؛
مدارِ اطاعت،
مدارِ آرامش،
مدارِ فرمان نور.
وقتی خورشید مسخَّر است،
وقتی ماه مسخَّر است،
وقتی ستارگان مسخَّرند،
تو چرا نباشی؟
چه فرقی میان دل انسان و ستاره است؟
تنها یک چیز:
ستاره خیال نمیکند خودش نور دارد،
اما انسان گاهی گول نور تمنّا را میخورد
و صاحبِ نور را فراموش میکند.
خدا میگوید:
من شب را بر روز میپوشانم،
و روز، شتابان به دنبال شب میدود:
«يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهارَ يَطْلُبُهُ حَثيثاً»
این تعقیب دائمی…
این رفتوآمد بیوقفه…
یعنی دلِ تو نیز همینگونه است:
نور و ظلمت در حرکتاند،
قبض و بسط در جریاناند،
و اگر اهل معرفت باشی،
این تغییرات تو را نمیترساند،
بلکه تربیتت میکند:
همانگونه که خورشید و ماه تربیتشدگان امر خدا هستند.
آیه میگوید:
«ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ»
یعنی دلِ مسخَّر
دلی است که «عرش» نور در آن برقرار شده؛
دلی است که صاحب نعمت بر تخت آن نشسته؛
نه تمنّا،
نه یاجوج و ماجوج،
نه توهم مالکیت.
وقتی خدا بر عرش جهان قرار گرفت،
جهان آرام شد.
و وقتی خدا بر عرشِ قلب قرار بگیرد،
دل آرام میشود.
این دل، دیگر بردهی تمنّا نیست؛
دیگر اسیرِ ترس نیست؛
دیگر بازیچۀ یاجوج و ماجوج درون نیست؛
چون روشن شده است که:
«أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ»
آفرینش از اوست،
فرمان هم از اوست.
و این یعنی:
وقتی او فرمان دهد،
دلِ تو هم مثل خورشید و ماه و ستاره،
رام میشود؛
مسخَّر میشود؛
همآهنگ میشود.
دلِ مسخَّر،
دلی است که خدا را «صاحب نعمت» میبیند،
نه تمنّا را «صاحب دل».
دلِ مسخَّر،
دلی است که بر مرکب زندگی مینشیند و میگوید:
«سُبْحانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنا هذا وَ ما كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ»
دلِ مسخَّر،
دلی است که شب و روزش در قبض و بسطِ نور است،
اما هر دو را از او میداند.
دلِ مسخَّر،
دلی است که میفهمد اگر خورشید مطیع است،
اگر ماه مطیع است،
اگر ستارگان مطیعاند،
پس او نیز
باید به نور سجده کند
و به تمنّا نه بگوید.
ای دل…
بگذار نور، تو را مسخَّر کند،
نه تمنّا.
بگذار خدا، بر عرشِ قلبت بنشیند،
تا شبهایت آرام،
روزهایت روشن،
بادهای زندگیات هدایتشده،
و ستارگان تقدیرت در مسیر درست قرار گیرند.
و آنگاه تو نیز
چیزی میشوی از جنس همین آیه:
آیتی برای اهل عقل…
آیتی برای اهل نور.
نورِ مسخَّر؛ وقتی نور رامِ دل میشود
سُبْحانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنا هذا وَ ما كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ!
مفهوم قرآنیِ «سَخَّرَ» حقیقتی عمیق و روحانی را آشکار میکند:
نوری الهی که رام و تحتهدایت قرار میگیرد؛
نه بهاجبار،
نه با سلطهٔ دل بر نور،
بلکه در لحظهای که دلِ پاک،
در مدار فرمان خدا قرار میگیرد
و با نور همآهنگ میشود،
نور الهی در او جریان مییابد و مستقر میشود.
پروردگار، این حقیقت را با ذکری جهانی به ما تعلیم داده است:
«سُبْحانَ الَّذي سَخَّرَ لَنا هذا وَ ما كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ»
یعنی:
پاک است خدایی که این را برای ما رام کرد،
در حالیکه ما هرگز توانِ مهار آن را نداشتیم.
این آیه سه حقیقت بزرگ را روشن میکند:
۱. نور فقط به فرمان خدا رام میشود، نه به ارادهٔ انسان
در جهان، هیچ موجودی—نه خورشید، نه ماه، نه ستاره—
به اختیار خود حرکت نمیکند.
قرآن میگوید:
«الشَّمْسَ وَ القَمَرَ وَ النُّجُومَ مُسَخَّراتٌ بِأَمْرِهِ»
اگر این عظمتها مسخّر فرمان خدا هستند،
نور نیز چنین است:
نور فقط در دلهایی جاری میشود که با امر الهی هماهنگ میشوند.
۲. دلِ آماده، محل نزول نور میشود
قلبِ مؤمن ظرفی خالی نیست؛
عرشی است که نور، بر آن مینشیند
وقتی دل تسلیم، آرام و صادق باشد.
دلِ رام،
مانند کشتیای است که بادِ مناسب به آن میوزد و روان حرکت میکند.
همانطور که در عربی میگویند:
«سَخَرَتِ السَّفينَةُ» — کشتی فرمانبردار شد و نرم راه افتاد.
دلِ مسخَّر نیز همینگونه است:
آرام،
هدایتشده،
و آمادهٔ قرار گرفتن در مسیر نور.
۳. انسان نمیتواند نور را «تحت اختیار» بگیرد؛ فقط میتواند آن را دریافت کند
جملهٔ:
«وَ ما كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ»
اعلامی است بر فروتنی انسان.
نور را نمیتوان تصاحب کرد.
نمیتوان آن را «گرفت».
نمیتوان آن را به زور نگه داشت.
بلکه انسان فقط شرایط درونی را فراهم میکند—
و هنگامی که خدا اراده کند،
نور برای او مسخَّر میشود:
پدیدار میشود،
راه را روشن میکند،
و دل را از تاریکیها حفظ مینماید.
این، حقیقتِ فرمانروایی دل است:
نه فرمانروایی بر نور،
بلکه زیستن در مدار نور.
«نورِ مسخَّر» هماهنگی میان دلِ رام و فرمان الهی است؛
لحظهای که مؤمن با جان و دل میگوید:
«سُبْحانَ الَّذي سَخَّرَ لَنا هذا وَ ما كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ»
و میفهمد:
وقتی نور رامِ دل میشود،
دل پیش از آن،
رامِ خدا شده است.
این است راز این آیه،
اصلِ تسلیم،
و بنیاد هر اوجگیری معنوی.
