دکتر محمد شعبانی راد

مواجه شدن با تور تفریحی جنگل ابر در رستوران شاهرود

توضیح: در مسیر برگشت به مشهد برای صرف ناهار و خواندن نماز در شهر شاهرود توقف کوتاهی داشتیم ،حین صرف ناهار یک تعداد زیاد خانم و آقا با شور و همهمه زیاد وارد رستوران شدند و سر میزها نشستند.
ظاهرشون، نوع رفتارشون با هم جوری بود که من حس کردم توریست هستند ولی نه اینطور نبود ،یک تور تفریحی به مقصد جنگل ابر شاهرود بودند و برای صرف ناهار به این رستوران اومده بودند. صدای موزیک در فضای رستوران بلند شد و صدای خنده و شادی و نوع پوشش و رنگهای شاد مختلف لباسهاشون به شدت جلب توجه میکرد، صمیمیت  خاصی بین همشون خانم و آقا دیده میشد … اکثرأ مشغول عکس گرفتن و فیلمبرداری بودن و گویا سوژه‌ها براشون حائز اهمیت بود و … و شروع شد …
و شیطانی که دست بردار من نبود و از هیچ تلاشی برای زمین زدن من دست بر نمی‌داشت.
انگاری قسم خورده بود منو زمین بزنه …
همچین ریز ریز وارد مذاکره شد …
کلام شیطان😈: وااااای یادش بخیر اون سالو یادته!؟ شما هم با تور تفریحی به پیست اسکی ارتفاعات شیرباد رفتین،⛷🎿چقدر خوش گذشت بهتون 😈 خودمونیم چه شور و حالی داشتی ها! 😈 صدای خنده‌های از ته دلت، تو گوشمه هنوز، عکساش؟ فیلماش؟ چرا آخه پاره کردی عکساشو؟؟؟؟ فیلماشم پاک کردی؟؟؟ آره؟؟
چرااااا خووووب؟؟؟؟؟
من😵‍💫: چنان محصور رنگ و لعاب یادآوری این خاطره شده بودم که نفهمیدم چی خوردم اصلا …
چنگال از دستم افتاد و صدااااای برخوردش به زمین پاره کرد این خیال باطل را …😳
صدای فرشته مهربان 😇: کجااااایی تو دختر!!! معلوم هست حواست کجاست؟؟؟ چنگالو انداختم تا بکشمت بیرون ازون حالت گیجی و حواس پرتی،
آره لذتهای دنیایی پر از رنگ و لعابن و خیلی دلچسب و شیرین، ولی تموم شدنی هستن، فنا شدنی هستن، پوچ و بی‌ارزشن. شش دنگ حواستو به من بده و خووووب گوش کن.
دنیا برای تو و همۀ آدمها تاریخ انقضای تعیین شده‌ای از سمت خداوند داره، تمام آدمهای اطراف تو حتی عزیزترین های زندگیت، فرزندان، همسر، پدر و مادرت، همگی محدود به همین مدت کوتاه عمر تو هستند و تمااااام. در مسیر انفرادی با نور تو هستی و نور و تمام و تنها چیزی که با تو میماند و تو را همراهی میکند در سفر ملکوتی و کوچ ازین دنیای فانی و تاریک به دنیای ابدی روشن و زیبای بهشت تنها نور است ونوووور ✨
آنجا که نهرها از زیر درختان زیبا و سرسبز همیشه جاریست، لذتهایی توصیف نشدنی و همیشگی و پایدار،
خدا از آنان و آنان از خدا راضی هستند که این بالاترین نعمت بهشت است.
دل به تمناهای پوچ و نابود شدنی دنیا نبند و لذتهای ابدی بهشت را به ذلت‌های فانی دنیا به هیچ بهایی نفروش.
تو از لذتهای دنیایی چشیده‌ای، حب به تمناهایت را داشته‌ای و میدانی از چه سخن میگویم … میخواهم حالا تو بگویی به من، چه چیزی در تو سبب شده که تمناهایت را یکی یکی ذبح کنی ؟؟؟
لحظه‌ای فکر کردم …
گفتم نمیدانید؟؟؟
گفت: میدانم، میخواهم تو بگویی تا برایت یادآوری شود بی‌ارزشها را فدای چه ارزشی کردی.
گفتم: در (ذبح)، سر بریدن تمناهای پر از رنگ و لعاب دنیا نوری را در قلبم حس کرده‌ام که به من لذتی توصیف نشدنی و غیر قابل مقایسه با تمام لذتهای دنیایی داده است،
«لذت پرواز در ملکوت با بالهای نورانی شما»
عشق به خدا را در آن پرواز ملکوتی یافته‌ام و آنرا با هیچ چیز در دنیا عوض نخواهم کرد ،،، به حکمتش بندی به پایم گیر است، همان تاریخ انقضاء …
گفت درست است
گفتم مرا ببخش که پای وسوسه‌های رنگین کمان شیطانی نشستم و لحظه‌ای در تاریکی گذشت،
گفت: مهم این لحظه‌ی شب زنده داری تو هست تا طلوع فجر، لیلۀ قدر همین است.
رسیدن به شعور در مشعر الحرام یعنی شب زنده داری تا طلوع صبح روشن در دل آیت‌های سخت زندگی، یعنی لبیک یا حسین ع در کربلاهای زندگی، یعنی تولد نور، یعنی اذن ورود به حرم امن الهی ،،،، یعنی ذبح گوسفند تمناهایت، یعنی چیدن ناخن و موی حسادت‌هایت، یعنی به شعور رسیدن و معنا کردن ۱۰۰۰ واژه مترادف نووور و ۱۰۰۰ واژه مترادف حسد، حالا ذبح تمناهایت معنادار میشود و قربانی تو در نزد خدا انشالله پذیرفته میشود،حالا نور این قربانی را بین دوستان تقسیم کن. (بذل نور) (بذل علم)
گفتم: فرشته جان چقدر سخنت شیرین بر جان دلم مینشیند و چه لذتی توصیف نشدنی دارد این پرواز در کلاس درس شما
گفت: رسالتم اینست، رساندن از ملک به ملکوت
گفتم: برای قدردانی ازین ذبح عظیمت و نور قربانی که به قلبم هدیه دادی چه کنم؟؟؟ برای نشاندن لبخند رضایت بر لبانت چکنم؟🥹😭
گفت: ترک تمنا … ذبح اسماعیل‌هایت و رضایت به تقدیرات یعنی شب زنده‌داری در لیله قدر تا طلوع صبح روشن … (فهم قبض وبسط قلب)
گفتم: به روی چشم، یکی،،، یکی،،، به یاری نور شما همه را قربانی خواهم کرد، بگویید دیگر چکنم؟🥹😭
« با لبخندی گفت: همین وتمام.»😇
و من در حالتی پر از بغض و اشک از سر شوق و نور در نمازخانه رستوران دقایقی را بعد از خواندن نماز برای شکرگذاری از خداوند مهربان برای این نعمت بزرگش گذراندم و رمی جمرات را بجای آوردم … به امید پذیرفته شدنش 🤲🥹😭 انشالله 🤲✨✨✨✨


دلنوشته:
خداروشکر سفر در بهترین حالت ممکن با کوله باری از خاطرات نورانی به پایان رسید .
برخلاف همیشه این بار وقتی به خانه رسیدیم نور سفر همراهم آمده بود و من هیچ احساس نیازی به آرامش و آسایش و راحتی خانه در دل نداشتم و دیگر جمله ( آخیش به خونه رسیدیم، هیج جا خونه ی خودمون نمیشه) چاشنی کلامم نبود. انگار مسافری هستم همیشگی و این حقیقت ماجراست که من به شعورش رسیده بودم در این سفر .
انگاری خانه ی من در دنیا، هتلی هست که برای مدت زمان مشخصی رزرو شده است از عالم بالا و من نمیدانم کارم چقدر طول میکشد دراین ملک و چقدر میهمان این هتل هستم!؟
اما تمنایی پر رنگ در دلم موج میزد و آن حس دلتنگی به پدر و مادر بود، حس نیاز به دیدنشان و این تنها چیزی بود که چاشنی کلامم شد …کی بریم خونه بابا؟؟؟؟؟
خانه ی پدر و مادر تنها خانه ایست که تو هر وقت دلت بخواهد میتوانی به آنجا بروی، درِ این خانه همیشه به روی تو باز است. برایم حکم ورود به بهشت را دارد، تنها جاییکه دلم آرام است و قرار دارد، زیرا پدر و مادر نام واقعیشان ✨ نور ✨ است.
فردای اون روز با خوشحالی زیاد به بهشت ملکی, خانه ی پدر و مادر رفتیم و….
تقدیر: برگه امتحانی جدید و نا آشنایی جلو من گذاشته شد تا عیبی به نام (عجب) نمایان گردد. (الهی شکر)
همسر، در غالب شوخی صحبتهایی کردن از خاطرات سفر که دردل من تأیید نمیشدن و اینجا بود که آیت پشت آیت نازل میشد و دوربینی که آماده باش در قلبم تمام عکس العملی های منو ثبت میکرد پشت سر هم … و شیطانی که از دور نظاره گر این صحنه بود و آماده ی پرتاب قلاب 🎣
لحظه ای که سوار ماشین شدیم تا برگردیم خونه، شیطان با کاسه ی پر از تخمه اومد نشست کنارم و هی تخمه شکست و هی حرف زد ….که آره دیدی چی شد …..و کلی داستان سر هم کرد و حواس منو پرت کاسه تخمه وسوسه انگیزش….نگم …نگم…براتون از تخمه های وسوسه‌انگیزش🤦‍♀ وچه بلایی که سر من آورد 😡☠
من تاریک و قبض شدم، از خوردن اون تخمه ها حالم بد….حالت تهوع شدید، دلم درد داشت چون قبض شده بودم دیگه، آره دلم گرفته بود و ابرهای سیاه، آسمون قلبمو تاریک تاریک کرده بودن ….خلاصه اینکه دو شبانه روز با دل درد ودل پیچه و حالت تهوع شدید در تاریکی گذشت و چه بد گذشتنی…..
از نور خبری نبود …
انگاری خودم با دست خودم انتخاب کرده بودم شیطانو دعوت کنم به خونه ی قلبم…..خونه ای که برای بازسازیش کلی تلاش کرده بودم و همه چیشو عوض کرده بودم از طلا و سکه های طلایی فرشته ی مهربانم ،خونه ای که رد پای فرشته ی مهربانم تو تمام اتاقهای اون میدرخشید. صاحبخانه نبود و من بدون اجازه، شیطان پلید و سیاه و تاریک و زشت رو دعوت به این حرم امن الهی کرده بودم (وااااای بر من)📛⁉️
و چقدر هم این میهمان سیاه ناخوانده پرووووو…..بود.
دلم نمی‌خواست اونجا باشه، میگفتم بروووو بیرون، برووووو حالم بده برووو. ولی فایده ای نداشت،،،زور 💪نداشتم بیرونش کنم چون ✨نووور ✨نداشتم، ضعیف و ناتوان نشستم یه گوشه و اشک ریختم و فقط نظاره گر بودم، شیطان پلید خودشو صاحب این خونه میدید، به هر چی دستای کثیفشو میزد سیاه میشد و من داغووووون. خونه ی قشنگ قلبمو تاریک کرده بود لوسترها رو شکسته بود ….
بعد دو روز دیدم دارم میمیرم تو این حال بد و خودمو سرزنش میکردم برای هم‌پیاله شدن با شیطان،
بلندشدم دیدم چاره ای نیست باید به پزشک مراجعه کنم، امداد نورانی لازمه. باید این سم هایی (حسد) که استعمال کردم بالا بیارم🤮
(درناژ حسادت) باید از شر این مسمومیت خلاص بشم تا بتونم این پروووووی خبیثو از خونه‌ی دلم بیرون کنم…
ارتباط برقرار شد ⚡️ صاعقه ی نورانی از ابر پر باران بر قلبم اثابت کرد و مرا برق گرفت…در لحظه خشک شدم، مُردم … انا لله و انا الیه راجعون صورت گرفت (الهی شکر)
و صدای غرش و هیبت با شکوه صاعقه ی نورانی چند لحظه بعد تکانم داد و زنده ام کرد. شعاع نور صاعقه در قلبم مثل ریشه های درخت در رگهایم فرو رفت و جایش را محکم کرد وآن وقت نور صاعقه برایم قابل فهم شد،
امداد رسید 🤲
نور رسید ✨✨✨✨
سرم نورانی وصل شد 🩺🩸💉
فرشته آمد😇
صاحبخانه آمد با شمشیری نورانی😇🤩
و با خنده ای از ته دل به حماقت هایم برای این دو روز، 😂 گفت: میدانی آن تخمه های سمی که خوردی به چه سمی آغشته بودند؟
گفتم: نه نمیدانم! چه سمی؟؟؟؟
گفت: ( عُجب)
گفتم: بالا آوردمش، امداد رسید، پزشک حاذق بود و نجاتم داد، رعد وبرق نورانی قلبم را احیا کرد (همان قصه ی عاشق ومعشوق)
و صاعقه، نوید ابر باران‌زایی بود که به برکتش تمام سیاهی‌ها شسته شد و خانۀ قلبم دوباره پاک شد، مرا ببخش که بی اذنت میهمان ناخوانده، به خانه دعوت کردم 🤦‍♀🫣😓
با لبخندی گفت: حالا بلند شو، راه بیفت جلو، زود باش برو و خانه ام را پس بگیر وگرنه من میدانم و تو و این شمشیر برنده. 😅 🤺
به نور زنگ زدم و از خاطرات نورانی، پند گرفتم و انشالله که ازین پند و اندرز نورانی پدرانه، درس گرفته باشم و نورش جایگزین عیبی بنام عجب شده باشد….
خانه ی پدر و مادر تنها خانه ی امن منست❤️
ای نور من، سایه‌ات مستدام و پر نوووووور ✨✨✨✨

اشتراک گذاری مطالب در شبکه های اجتماعی