پسرم رو به کلاس های تابستونی مدرسه میبرم . تا اتمام کلاسش سه ساعت زمان هست که من این زمان پسر کوچیکم رو میبرم پارک ملت. بعد میریم دنبال پسر بزرگم و برمیگردیم خونه . صبح چیزی که بسیار به چشم میخوره تعداد زیادی مامان های شیک و پیک و رنگارنگ هستن که از شاسی بلندهاشون پیاده میشن و بچههاشون رو میذارن مدرسه 😂 دروغ چرا من یکمی خجالت میکشم بین اونا باشم 🙈 یعنی همیشه طوری تدبیر و تنظیم میکنم که ۱ دقیقه مونده کلاسش تموم بشه برسم مدرسه ، برش دارم ، سریع بریم خونه. اما امروز تقدیر برخلاف تمنای من بود . از پارک خارج شدیم . بر خلاف همیشه که پیاده برمیگشتیم مدرسه امروز پسرکوچیکم دوست داشت با مترو برگردیم . رسیدیم به مدرسه و هنوز بیست دقیقه مونده بود مدرسه تموم بشه. به پسرم گفتم بیا توی همین کوچههای خلوت قدم بزنیم . یهو گفت من دستشویی دارم😕 تنها جایی که دستشویی داشت مدرسه بود 🙈
تمنا : حتی یک دقیقه هم توی مدرسه بین مامانا نباشم.
تقدیر : باید بیست دقیقه زودتر برم مدرسه ، پسر کوچیکمو ببرم دستشویی و همونجا بیست دقیقه میون مامانا بایستم تا کلاس تموم شه.
شیطان میگفت ولش کن به بچه بگو باید وقتی تو پارک بودیم میگفتی . یک ساعت دیگه میرسیم خونه همون جا میری دستشویی 😳 . اصلا جای تو که بین اون آدما نیست.
صدای نور هدایتگرم اومد . بچه طفلی چطوری دسشوییشو نگه داره ؟ بعدم مگه کار بدی کردی که خجالت میکشی ؟ اتفاقا حجاب داشتن شجاعت و قدرت زیادی میخواد . باید به خودت ببالی 🤍 اینکه دلت نمیخواد جایی باشی که بقیه ظاهرا از تو شیک تر هستن از کبرته .
👿: پس برگرد پارک ملت . برین دسشویی بعد برگردین مدرسه
😇🤍: ساعت نزدیک ۱۲ ظهره !! این همه راه ! هوای گرم ! اون همه پله ی پل هوایی ! بچه رو اذیت نکن . گناه داره. بعدم بری برگردی خیلی بیشتر از بیست دقیقه میشه.
👿: باشه بچه رو ببر دستشویی مدرسه . بعدش ۲۰ دقیقه باقیمانده تا پایان مدرسه رو توی کوچه ها قدم بزنین😐
😇: بچه دیگه نا نداره راه بره. سه ساعته بیرونین 😢 توی حیاط مدرسه سایه هم هست.
پسرمو بردم مدرسه و همونجا ایستادیم. هنوز هم شیطان اذیتم میکرد . میگفت خدا میدونه الان دارن تو دلشون چی میگن درموردت😐
ولی خب خدا رو شکر من حالم خوب بود و دیگه به حرفاش توجه نکردم و کم کم صداش قطع شد 🙂