نماز میخوندم که پسر کوچولوم اومد که طبق معمول سر نماز اذیتم کنه . اصلا دلش نمیخواد نماز بخونم (در واقع دلش نمیخواد «هیچ» کاری بکنم 😒😅) اومد آویزونمشد و کم مونده بود چادرم از سرم دربیاد و نمازم باطل بشه . یکدفعه داغ شدم از عصبانیت !
شیطان میگفت ای بابا یکنماز هم نمیتونی بخونی مثل آدم ! سر نماز که ولکنین دیگه آدمو ! یعنی ۵ دقیقه تنها بودن هم زیادیه برای یک ادم ؟ محکم بلند شو بذار بیفته زمین دردش بیاد تا بفهمه دفعه بعد سر نماز کاری به کارت نداشته باشه !
نور قشنگم سریع اومد 😌: حواست هست که داری «نماز» میخونی ؟ معنای نمازو میخوای یا ظاهرش رو ؟ بنظرت امامحسین ع از تو نمازو میخواد یا معناشو ؟ لبخند امام حسین ع رو انتخاب میکنی یا یکنماز به ظاهر کامل و بی نقص در سکوت و آرامش ؟
از بسط نور قلبم ناگهان چنان حال خوشی بهم دست داد که بی اختیار اشکم سرازیر شد 🥲 سرعتم رو کم کردم تا بچه بازی کنه . حتی وقتی داشتم حمد و سوره میگفتم دستموگذاشتم روسرش به خودم نزدیکش کردم😅 . ۵-۶ ثانیه آروووم چسبیده بود بهم . دیگه شیطونی نمیکرد ، حال خوبم به اونم منتقل شده بود انگار . آروم و باطمأنینه نمازمو خوندم و بچه هم تو دست و پام بود😂 ولی خوشحال بودم 🥲🤍
بعدا که به موضوع فکرمیکردم با خودمگفتم اگه خشونت نشونمیدادم چقدر بد میشد 😢 هم پسرم از نماز متنفر میشد هم من از نمازم هیچی نمیفهمیدم و توی تاریکی عذاب وجدان چه حال داغونی میشدم🥲 یعنی دو سر سوخت!