تمنا : همه میهمان هایی که دعوت کردیم و گفتن میایم ، بیان
تقدیر : ۱۵ نفر از مهمونامون نیومدن با اینکه هماهنگ کرده بودیم و خبر هم ندادن که نمیان
کلام فرشته نگهبان : اشکالی نداره دخترم ، یادته گفتم این مهمونی برای تو ماموریته ، پس اصلا به حاشیه هاش توجه نکن ، میومدن که بهتر بود ولی الان هم بقیه مهمونات هستن ، اشکالی نداره ، تازه اگر هر کسی خواست بگه چرا اینطوری کردن و… ، تو باید طوری رفتار کنی که بقیه فک نکنن تو ناراحت شدی ،و اجازه اینکه بخوان چیزی در موردشون بگن هم اصلا نده ، حواست پرت نشه از اصل کارت ، ظرف میشستم و سوره ناس رو میخوندم ، چند نفری دوروبرمون بودن که یکیشون که فهمیده بود نمیان ، گفت اونا همینطورین، دفعه اولشونم نیست قبلا هم برای مهمونی عروسی( ….)هم همین کارو کردن ، اصلا براشون مهم نیست که بقیه رو حرف شما برنامه ریزی میکنن و من باز زیر لب میگفتم قل اعوذ ……من شر الوسواس الخناس الذی یوسس فی صدور الناس من الجنه و ناس .جوابی ندادم و گفتم اشکالی نداره ،اینم امتحانی واسه قلبمون . کارامو کردم و دوباره رفتم پیش یک نفر دیگه که متوجه ماجرا بود و گفت بیکاری دعوت میکنی اینارو ،من جای تو باشم قطع رابطه میکنم با اینا ، مسخره کردن شما رو (بعدا همین شخص گفت ، من از روی ناارامی کلامی گفتم که درست نبود) و من باز هم سکوت کردم و زیر لب معوذتین رو زمزمه میکردم و حواسم به پژواک صدای فرشته ام در قلبم بود که این ماموریت توست برو ببینیم چیکار میکنی .(…..) گفت : با این همه غذا چیکار میخوای بکنی ؟حیف شد . گفتم اگر میومدن که خیلی خوب بود، الانم اصلا مهم نیست و این چند تا غذا اصلا ارزشی نداره ، ارزش کلام فرشته ام و اهل بیت خیلی بیشتر از این حرفاست ، که بخوام حواسم به غذا پرت شه که حیف شد ؟حیف عمل صالحی که از این ورک لایف میشه تولید بشه و ما بخوایم از دستش بدیم .
خلاصه میهمان ها یکی یکی امدن و دیدم خواهر همسر هم تنها امدن ، اول که شیطان میگفت با سردی باهاشون برخورد کن و با کنایه بگو حداقل خبر میدادین که نمیان بچه ها ، این همه تدارک رو چه کنیم ما و….
کلام فرشته مهربانم: دخترم بدو برو استقبالشون ، بغلشون کن و بگو قدم رو چشممون گذاشتین ، خونمونو پر نور و برکت کردین ،خوش اومدی خواهر عزیزم و اصلا حرفی از بچه ها نزن اگر کسی هم زد تو جمعش کن ،
کلام شیطان: تو دیوانه شدی رفته ، بقیه چی میگن در موردت ، جلوی بقیه هم ضایع شدی رفت ، میگن چی شده که نیومدن خونشون ، اونا که خبر ندارن هیچی نشده و….
کلام فرشته نگهبان : دوروبرشون باش و همش بگو و بخند و….
خوب بود و شکر خدا خیلی خوب مدیریت شد و اینو از حال قلبیم میفهمیدم که رفتارم مورد پسند اهل بیته ، وسط مهمونی بودیم که پسر و عروس ، خواهر همسرم اومدن خونمون ، فرشته مهربونم گفت :سریع یه هدیه خوب جور کن و بسته بندی کن و موقع رفتن بده به تازه عروسشون ،
شیطان:این چه کاریه بی عقل ، کلی که به خاطر نیومدن بچه هاشون پذیراییت حیف شدن ، باز الان میخوای بهشون( ….. ) بدی ، واقعا من دیگه نمیدونم چی بهت بگم ،حداقل یه چیز بی ارزش از کادویی های که داری بده یه ظرفی چیزی و…. و من نگاهم به نگاه فرشته ام بود که میگفت: درسته ،همینه، برو همونو اماده کن تو بسته بندی شکیل و موقع رفتن بهشون بده .اماده کردم و گذاشتم که موقع رفتن بهشون بدم . رفتم اشپزخونه فرشته جانم بهم گفت: بزرگترین دیس از هر دو مدل غذا و هر چی که تو پذیرایی اوردین سر سفره از هر کدوم واسشون بذار ، سوپم بذار واسشون بگو سرما خورده ان بچه ها بخورین بهتر بشن انشاالله ، خداروشکر شیطون دیگه خفه شده بود و فقط نگاه خشمگینشو حس میکردم . غذاها رو هم اماده کردم و کنار گذاشتم .
موقع رفتنشون شد ، رفتم هدیه مونو اوردم دادم به عروس خانوم و گفتم قابلتونو نداره و…. و دیدم چقدر خواهر همسرم خوشحال شدن ، و بعد غذاها رو اوردم و دادم به پسرشون گفتم اینارو هم ببرین و کلی تشکر که خیلی زحمت کشیدین و…. موقع رفتن خواهر همسرم وارد اسانسور شد و با یه لبخندی پر از رضایت بهم نگاه کرد که از خوشحالی سر از پا نمیشناختم و چشمکی زد و گفت ممنونم 🥰(لذت بخش ترین حال دنیا رو داشتم ،انگار نه انگار که تو ۲۴ ساعت من ۲ ساعت استراحت کرده بودم و انگار نه انگار که اون همه مهمون نیومده بودن ،از حال خوش قلبم انگار رو ابرا بودم ، خوشحال بودم از اون لبخند و چشمکی که خواهر همسر بهم زد چون اون لبخند رضایت اهل بیت بود و من در دلم گفتم ماموریت انجام شد فرشته بی نظیرم ، فرشته جانم نور این عمل صالح رو برسون به دست پدر نازنینم.)