ساعتهای ۷شب بود و همسر به منزل اومدن و من از صبح مشغول کارهای خونه و رسیدگی به بچه ها خیلی خسته و البته بی حوصله و بهانه گیر بودم، در حقیقت بی نور بودم.😔
👈خودم میدونستم دلیل بهانه گیریم چیه! و اون تمنایی بود که برام تقدیر نشده بود.👉
حال دلم تاریک بود و در سکوت مشغول شستن ظرفها شدم،،، همسرم هم مشغول تمیز کردن یک وسیله ی برقی شد …..
۱۰ دقیقه ای گذشت، پسرم اومد توی آشپزخونه و گفت مامان، اون مسواکی که بابا داره باهاش اون دستگاهو تمیز میکنه مسواک شما نیست؟!؟!؟🤭
و من 😳😱.. بله..مسواک من بود😡
مسواک مخصوصی که با یک پودر سفیدکننده دندان خریده بودم و اون یک مسواک معمولی نبود و فرم و جنس خاصی داشت….
👈و منی که رو به تمنا و بهانهگیر بودم از قبل….👈شیطان هم ازین فرصت نهایت استفاده رو کرد و کوهی از هیمه و هیزم حسد توی قلبم روی هم چیده بود و منتظر یک فرصت برای جرقه زدن زیرش بود ….👉
جرقه زده شد و در قلبم کوه آتشفانی در حال انفجار شکل گرفت، دقیقا همان جهنم سوزان متحرک 👉
خیلی جدی به همسر گفتم شما نباید از من میپرسیدی … ؟!😡
خیلی تلاش کردم رفتاری نکنم که جلو پسرم خرابکاری بشه…
دستکش ظرفشویی رو در آوردم و سریع رفتم توی اتاق تا مبادا انفجار رخ بده و….🤬🤯😤
دقیقا حس میکردم یک جهنم متحرک هستم ،،،
حس میکردم تو دنیای درون قلبم بر لبه ی تیغ برانی، از پل صراط بالای جهنم سوزانی که آتیشش زبانه میکشید در روح و جانم دارم به سختی و با ترس و لرز قدم برمیدارم …
چون رو به تمنا بودم و معیوب، آتش سوزان اون تمناها، حسد قلب منو تحریک میکرد و مثل یک آهنربا به سمت خودش میکشوند…
👈اون لحظه و اون موقف برای من مثل کمینگاهی (مرصاد) بود که باید توقف میکردم تا به حساب من رسیدگی میشد،،، نوری که منو رصد میکرد و هیچی از چشمش پنهون نمیموند، نوری که از اعماق قلب من با خبر بود و میگفت حالا وقتشه… وقت حسابرسیه 👉
این موقف در دنیای قلبم در ورکلایف ها خیلی برام آشنا بود،،، من بارها و بارها در این موقف قرار گرفته بودم،،، 👈 اما چرا گاهی با سرعت دوان دوان و سرخوش و خندان ازین موقف بسلامت گذر کردم و بهشتی بودم متحرک.
👈 و گاهی پرترس و لنگان لنگان و نالان….؟!؟!؟!؟!
دلیلش فقط یک چیز بود و هست و اون حضور و غیاب آنلاین نور در ملکوت قلبه که میتونه مارو به بهشتی متحرک و یا جهنمی متحرک تبدیل کنه ….
خدایا رحم کن بر من🤲😭 رحم کن بر ما🤲😭 که بسلامت گذر کنیم ازین مرصاد…👉
دستمو به «امید نجات» به سمت سوسوی نوری که در اون بالا بالاها منو رصد میکرد دراز کردم و با ترکیدن بغضم و سرازیر شدن اشکهام در سکوت اتاق، در قلبم بلند فریاد زدم «کمکم کن» 😭 نجاتم بده لطفا🙏😭
در میان حال و هوای اون توبه و اوبه احساس کردم دستم و قلبم به چیزی وصل شد، چیزی شبیه یک طناب، یا که دست پرنوری آشنا…🤝
او همان عروة الوثقی بود🤝، نور فرشته ی مهربان…
که مرا از میان آن کوه آتشفشان سوزان خروشان بالا کشید و نجات داد …😭
✨نور نگاه پر مهرش به من، مرهمی بود بر زخم سوختگیهای درون قلبم … سکوتش نوری داشت عجیب و پراز کلام نورانی … و من نادم و پشیمان 😭😔
در جهت نارضایتی به تقدیرات با علم به اینکه میدونستم این رفتار چه بلایی سرم میاره آنچنان رو به تمنا بودم که تا هنوز میخواستم رومو برگردونم سمت راست، پام سر خورد و پرتاب شدم در آتش حسد تمناهایی که شیطون بهشون رنگ و لعاب داده بود و منی که بدنبال تأیید شدنشون بودم … 😔
آه….چه سرگذشت ناخوشایندی😔
👈سکوت نورانی فرشته ی مهربان برام خیلی معنا داشت و میگفت گفتنی ها رو قبلا گفتم و تو هم خیلی خووووب همه رو بلدی … (سمعنا)👉
حالا اختیار با خودته اگر میخوای دارو و مرهم، اثرگذار باشه بر دردهات، پس👈(اطعنا)، بلند شو و از همینجا دور بزن، مهربانی رو معنا کن و در موقف رمی جمرات، سنگو بردار و وسط پیشونی شیطان بزن …
بلند شدم، در رو باز کردم و خجالتزده اومدم بیرون … تا چشمم تو چشم همسر افتاد، هر دو با هم گفتیم معذرت میخوام و هر دو زدیم زیر خنده …🤝😅😅
و من در دلم هر لحظه برای این مجال و مهلت و فرصت خدارو شکر میکردم…🤲✨✨✨✨
« الْفُرْصَةُ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ، فَانْتَهِزُوا فُرَصَ الْخَیْرِ.
فرصتها همچون ابر در گذرند. پس فرصتهاى نیک را غنیمت بشمارید.»
«نهج البلاغه حکمت ۲۱»
اللّهم نوّر قلوبنا بولایة محمّد و آل محمّد علیهم السّلام
#خودکاربیک