با ورود به مهمانی،به خاطر رنگ لباسی که پوشیده بودم مورد تمسخر دو نفر قرار گرفتم.اونجا کمی بهم برخورد ولی چون خیلی عزیز و بزرگتر بودن هیچی نگفتم به شوخی از کنارش رد شدم،با اینکه با اون شوخی همه ی جمع بهم خندیدن،متاسفانه دوباره سر بحث راجب به رنگ لباسم شروع شد و ایندفعه یکی که از من کوچکتر بود شوخی از سر گرفت،با اینحال چیزی نمیتونستم بگم و انقد جو بد شده بود و همه میخندیدن که بغضم گرفت
تمنا: مثل همیشه مورد تحسین باشم
تقدیر: مورد تمسخر قرار گرفتم
اونجا که بغضم گرفت،فقط مکانم عوض کردم و با یک نفر دیگر مشغول صحبت شدم درحالیکه شیطون تو قلبم غوغا کرده بود(هیچی از حرف های اون کسی که کنارش بودم نمیفهمیدم)
کلام شیطان:
بهشون محل نده(آخخخخ🥺)
حتی نگاهشونم نکن،انقد بهشون محبت کردی فکر کردن کی هستن😬(خاک بر سرم)
چی فکر کردن با خودشون؟؟؟
ی جوری بهشون محل نده،بفهمن که ناراحتی(مگه کی هستی حالا؟؟؟)
دیگه باهاشون حرف نزن
آره ، احتمالا به خاطر اون باری که تو همینجوری گفتی لباستون با مبل ها ست کردین،کینه کردن ، میخوان انتقام بگیرن😪
کلام فرشته نگهبان:
اول که اصلا نمیفهمیدم چی شدددد…
ولی کم کم که به خودم اومدم ، دیدم بدجوری دماغم خورده زمین و بهم برخورده و کبرم تحریک شده
حالا چیزی نشده،اتفاقا میخواستن بهت حال بدن که باهات ی شوخی هم کردن ، کلی دوست دارن همیشه و بهت احترام میزارن
اجازه نداری بی محلی کنی،خوش رویی،فقط خوش رویی و لبخند🥺
خیلی خوشحالم که به حرف فرشته گوش دادم.
اون شوخی اونجا تموم نشد …
ی چند باری به شکل های دیگه هم مطرح شد
ولی دیگه رنگ قبل نداشت
خدا رو شکر که دارمت فرشته ی مهربونم❤️