تمنا : غذای متبرک حرم
تقدیر: غذاهای حرم ،همه حساب کتاب داره و همینطوری به کسی غذا نمیدن
موقع نماز مغرب بود که حسابی بوی غذا پیچیده بود و من به شدت ضعف کرده بودم ، مادرم کنارم داشت نماز میخوند و خبر از دل من نداشت . تو دلم گفتم اگر به مامانم بگم چقدر بوی غذا میاد و…. الان اون بنده خدا هم درگیر میشه ذهنش چیکار کنیم ،کاش میشد یه غذا میگرفتیم و…. واسه همین هیچ کسی نفهمید که من چقدر هوس خوردن یک قاشق از اون غذای خوشبو رو داشتم قرار داشتیم با همسر بعد نماز و زیارت،دم در خروجی حرم باشیم ،
کلام شیطان: به مامان و همسر بگو ، آقا نمیشه بریم ببینیم به ما غذا نمیدن ؟ به این خادما بگین و….
کلام فرشته نگهبان: الان این بندگان خدا که نمیتونن کاری کنن و ناراحتم میشن که کاش میشد کاری کرد ،پس هیچی نگو بهشون نمازتو بخون ….
فقط در دل گفتم عجب بوی غذا راه افتاده تو حرم حضرت جون، ضعف کردم 😉😂و نمازمو خوندم. با همسر قرار داشتیم در خروجی ،رفتیم نشستیم منتظر همسر که بیان ،دیدم سر قرارمون نیستن و زنگ زدن ،یه کاری پیش اومده الان میان . چند لحظه ای نشسته بودیم که یه دفعه پسرم گفت بابا داره میاد سرمو چرخوندم به سمتی که همسر میومد دیدم همسر با یه پلاستیک داره میاد ،نزدیک تر که شد دیدم چند تا ظرف غذاست ،گفتم اینا چیه گفت غذای حضرت 🥺. من پاهام سست شد و همونجا نشستم و لال شده بودم هیچی نمیگفتم و فقط اشک میریختم و باز هم کسی نمیدونست دلیل اشک ها و حال منقلب من چیه فقط برگشتم سمت گنبد و گفتم ممنونم مهربون و اشک 🥺😢 ،و راه افتادیم سمت ماشین و مادرم گفتن این غذا از کجا همسر گفت تعریف میکنم داخل ماشین ، رسیدیم داخل ماشین و من تو این فاصله یکی دوبار نشستم و دوباره راه میرفتم و اصلا حالم حسابی منقلب بود . توی ماشین همسرم گفتن بعد زیارت داشتم میومدم که یکی از اقوام که دربان حرم هستن رو دیدن و ایشونم همسر رو برده آسایشگاه خدام و میگفتن نشستم اونجا کنار پنجره ای که مشرف به گنبد حرم بود و ایشون خیلی تحویل گرفتن منو و برام پذیرایی آوردن و خوردمو و با هم یه خوش و بشی کردیم و گفت تنهایی ؟گفتم نه همسر و بقیه هم هستن داشتم میرفتم سر قرار خروجمون که شما رو دیدمو الانم کنار شما نشستم ، پا شد رفت از توی یخچال چند پرس غذا آورد و گفت اینارو با خودت ببر و خیلی سلام برسون و منم ازشون تشکر کردم و سریع اومدم پیش شما .من حین تعریف کردن ماجرا فقط اشک میریختم و بعد من شروع کردم به تعریف کردن ورکلایفم ،بهشون گفتم که من امشب تو حرم چقدر دلم دوست داشت یه قاشق از اون غذایی که به شدت بوش پیچیده بود تو حرم قسمتم میشد و به هیچکس هیچی نگفتم و فقط تو دلم گفتم عجب بویی تو حرم راه افتاده حضرت جون 😄 و حتی به زبان هم نیاوردم ولی حضرت اینطوری تمنایی که حتی تو بیان نکردی به ظاهر ،تقدیر میکنه و به جای یک قاشق از اون غذا چند تا غذا میفرسته واسمون ، و این ارتباط دلی با عالم بالا اینقدر منو منقلب کرده بود که واقعا دیگه حواسم به غذاها نبود و من هر بار این غذاها رو میدیدم فقط یاد مهربانی پدر می افتادم.🥺🥺🥺🥺🥰🥰🥰🥰