دکتر محمد شعبانی راد

در ماشین یا باهم صحبت کنیم، یا سکوت و آرامش باشه

تمنا: در ماشین یا باهم صحبت کنیم، یا سکوت و آرامش باشه، تا موضوع صحبتی پیش بیاد.
تقدیر: همزمان با استارت ماشین، از مبدا تا مقصد، ضبط با صدا و وولومی نامناسب روشن است.
کلام شیطان 😈: واقعا چرا باید اذیت بشی؟
تو اصلا مجبور به تحمل چیزی که دوست نداری نیستی. فاصله‌ای هم که با ولوم نداری، کم کن،
نه بهتر از اون قطع کن.
نباید طبق میل شخصی خودخواهانه محیط مهیا بشه. اصلا هندزفری بذاره.
من: بین راهی که به کات کردن و حسی که هرچه بشود شده، و به تنها راهی که با آن به درمان من و انشاء الله او که دلیل زندگی در این مُلک است، ختم میشد قرار گرفتم.
و کلام ملک موکل😇: دلم که پناهنده و به وجودش اظهار نیاز کرد، دیدم هست. و از قلبم به دستم امر میکرد، حقی برای نزدیک شدن به ولومو نداری، تا با هم عکس العملی مودبانه ظهور دهیم.همزمان با گرفتن این حق، هدیه‌ای آورده بود، دستبند و افساری نورانی و جواهرنشان، که چه تلألو دلربایی داشت، برای مهارِ هرگونه حرکتی خطاگونه. هدیه را پذیرفتم و بر وجودم بستم. بر دهان تا حرفی آتش‌افروز نگوید. بر چشم تا با نگاهی غضب‌آلود ننگرد، بر دست تا جلو نرود که از حدود الهی تجاوز کند.
بر قلب تا حزام امنی 💝 داشته باشم برای رد شدن از این دست‌انداز.
تا شب این لیله به طلوع لبخندش مطّلعم کند.
انگار خود حسودم مُرد، برای خواستن اعمال حرکتی به قطع صدا.
و خود واقعی‌ام با او روی مرز نورانی زنده بودیم و در فضای قلبی که عایق آن صدا بود مکالمه میکردیم.
به دور از هر هیاهویی.
دیگر بود و نبودِ، نوع و تُن آن صدا بی‌تفاوت😑 شد.
چرا که نورِ توقف و ترک این خواسته، در جیب قلبم حاکی از وجود سکه‌هایی نورانی شد، که توان خرید شاخه گلی🌹 برای هدیه را، به او، نوید میداد.
و من لبریزِ شادی از این کاسبی پرسیدم دوست داری چگونه ببینی مرا، در این حال، بر لوح قلبم انشا میشد، مثل مهمانی بر میزبان
مودب، بدون حس مالکیت. اما در مُلک ولی در ملکوت قلبم مالکیت جایگاهش را محکم و پابرجا که تنها هم و غم من بود، حفظ شده می‌دیدم.
با یاد لیله المبیت پرسیدم، اگر من در این بستر ماشین، بخوابم، تو در امان قلبم می‌مانی؟
😇 گفت آری …
برای این ماندن، هر آنچه وجود دارد، فداشود، قلیل قربان است.
الهی چه کوچک است هدیه نور سکوتی از سر ادب، و چه بسیار است درک شیرینی لبخندی بینهایت با ارزش.
با رسیدن به مقصد درمُلک، من هم به مقصد آرامشِ لبخندش رسیده بودم.
فرصت امتحان رو به اتمام بود، و من از خودش
بر پای برگه لوح قلبم، تیک سبز قبول ✅ را دریافت و وجدان میکردم.
الهی شکر.🤲🤍🌸

اشتراک گذاری مطالب در شبکه های اجتماعی